ارسالها: 2890
#981
Posted: 6 Mar 2015 02:44
عنوان : آوازِ سوار
کوردُبا، دورُ تنها.
یابوی سیاه،
ماهِ تمامُ
زیتونهای خُفته در خورجینِ من!
بَلَدِ راهمُ هرگز نَرسم به کوردُبا!
در بیابان،
در باد،
یابوی سیاه،
ماهِ سُرخ،
مرگم نظاره میکند از برجهای کوردُبا!
آه! چه راهِ دوری!
آه! یابوی دلاوَرَم!
آه! مرگم به کمین نِشسته تا برسم به کوردُبا!
کوردُبا، دورُ تنها...
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ارسالها: 2890
#982
Posted: 6 Mar 2015 02:45
عنوان : کودکِ لال
کودک پِیِ صدایش میگردد.
(که صدای شاهِ زنجرگان بود!)
در قطره آبی،
کودک پِیِ صدایش میگشت.
من آن صدا را برای سخن گفتن نمیخواهم
تنها حلقهیی از آن خواهم ساخت
تا به انگشتِ کوچکش کند،
سکوتِ من!
در قطره آبی، کودک پِیِ صدایش میگشت.
(در دوردست،
صدای زندانی
جامهی زنجره میپوشید!)
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ارسالها: 2890
#983
Posted: 6 Mar 2015 02:46
عنوان : از عمق
صد خواستگار تا همیشه میخوابند،
زیرِ خاکِ خُشک.
آندلس
شاهْراههای سُرخ داردُ
کوردُبا ،
زیتونْبنانِ سبز
که یکْصد صلیب در پایشان نهادند
تا یکْصد مَرد
مدفونِ یادها شَوَند.
صد خواستگار،
تا همیشه میخوابند...
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ارسالها: 2890
#984
Posted: 6 Mar 2015 02:46
عنوان : سولهآ
مستور در حجابهای سیاه.
او میاندیشد:
جهان چه تَنگ استُ دِل چه فراخ!
مستور در حجابهای سیاه.
او میاندیشد:
آهُ فغان در وَزِشِ باد گُم میشوند!
مستور در حجابهای سیاه.
مهتابی را بینَرده وانهادیم
وَ در سپیده،
آسمان از آن سقوط کرد!
آه! دریغا...آری!
مستور در حجابهای سیاه!
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ارسالها: 2890
#985
Posted: 6 Mar 2015 02:47
عنوان : گندُمْزار
آسمان، خاکستری.
درختها، سپید
وَ گُسترهی سیاهی از ذغال
یادگارِ گندُمْزارِ سوخته...
خون در باخترِ مجروح لخته بسته است،
مقوّای بیرنگِ کوه مُچاله شُده
وَ غبارِ جادّه
در تنگْنای درّهها تَهْنشین میشَوَد.
رَمهها زنگولههای خود را
در ارغوانیِ دودناک به صدا درمیآوَرَند
وَ چَرخْآبِ مادری
دیگر اوراد نمیخواند.
آسمان، خاکستری،
درختها، سپید...
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ارسالها: 2890
#986
Posted: 6 Mar 2015 02:47
عنوان : آرزو
تنها دِلِ گَرمِ تو
وَ دیگر هیچ!
بهشتِ من دشتِ بیبُلبُلیست
بیگیتار
با رودی محتاطُ یکی چشمهی خُرد!
بیمهمیزِ باد بر سَرِ برگها،
بیستارهیی که دلْدادهی برگی باشَد!
پرتوی عظیم که شبْتابِ دیگران خواهد شُد
در گُسترهی نگاههای مُنکسر!
آرامشی روشن
آنجا که بوسههای ما
انعکاسی خواهند بود
گُشایندهی راهِ دوردست!
... وَ دِلِ گَرمِ تو،
دیگر هیچ!
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ارسالها: 2890
#987
Posted: 6 Mar 2015 02:48
عنوان : توقیفِ آنتونیتواِل کامبوریو در راهِ سویل
به مارگاریتاخیرگو
آنتونیو تُرّس هِرهدیا،
نوادهی خاندانِ کامبوریو،
با چوبْدستی از چوبِ بید
برای تماشای گاوها به سویل میرود.
سبزه رو از ماهِ سبز،
آرامُ رها،
چشمهایش درخشان وَ موهای برّاقش شکن شکن!
در میانهی راه،
لیمو میچیندُ به آب میافکند تا طلا شَوَد
وَ در میانهی راه
سربازهای پیاده
او را زیرِ شاخهی نارونی احاطه میکنند.
روز ـ غروب بر گُرده ـ میرَوَد
وَ دور میزند
جوبارهها وُ دریا را.
زیتونها چشم به راهِ شباَندُ اسبِ نسیم
از پسِ تپّههای سُربی بیرون میجهد.
آنتونیوتُرّس هِرهدیا،
نوادهی خواندانِ کامبوریو،
بدونِ چوبْدستی از چوبِ بید
ما بینِ پنج کلاهِ سه گوش پیش میآید.
تو کیستی؟ آنتونیو!
اگر کامبوریو بودی،
چشمهیی به پنج فوّارهی خون میجهاندی!
تو نه فرزندِ کسی هستیُ نه از نوادهی کامبوریو!
کولیانی که یکه به کوه میزدند
دیگر نیستند
وَ کاردهای زنگزده زیرِ گَردُ غبار میلرزند!
در ساعتِ نُهِ شب،
سربازها ـ در حالِ نوشیدنِ لیموناد ـ
به زندانش میبردند...
وَ در ساعتِ نُهِ شب درِ سلّولش بسته شُد.
وقتی که آسمان چون کفلِ کرّهیی میدرخشید.
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ارسالها: 2890
#988
Posted: 6 Mar 2015 02:49
عنوان : نرگس
بچّه! میروی به رودخانه بیاُفتی!
در آب، گُلِ سُرخی هستُ
در آن گُلِ سُرخ رودی دیگر...
پَس این پرنده را ببین!
این پرندهی زرد را ببین!
نگاهِ من به عمقِ آب است!
خُدای من! فرو میاُفتد این کودک!
...وَ فرو اُفتادم به عمقِ گُلِ سُرخ!
آبش که فرو داد، فهمیدم.
آشکار نخواهم کرد.
چه شتابی دارد آب! آه! دلِ من!
سپیدارهای جوانِ بیشه،
شاخه به شاخهی یکْدگر میرقصند
نهالِ کوچکی، پا به پایشان...
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ارسالها: 2890
#989
Posted: 6 Mar 2015 02:49
عنوان : به گوشِ دختری جوان
من نخواستم،
نخواستم که سخنی با تو بگویم!
در چشمانت دو درختِ جوان دیدهاَم
که دیوانه از نسیم،
از طلا وُ خنده
تکان میخوردهاند!
من نخواستم،
نخواستم که سخنی با تو بگویم!
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ارسالها: 2890
#990
Posted: 6 Mar 2015 02:50
عنوان : واریاسیون
شاخههای طنین
در آینهی آبِ آسمان.
در آینهی موّاجِ آب
شاخهی ستارهگان.
وَ در آینهی لبانِ تو
سترگیِ بوسهها!
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود