انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 14 از 36:  « پیشین  1  ...  13  14  15  ...  35  36  پسین »

اشعار منوچهر آتشی


مرد

 


9 - بازگشت 2 آواز روح میر مهنا

آن سوی آفتاب
با سایه سار سرد و مسی رنگ انگار
خورشید دیگیری
خورشید سردی
از کهکشان دیگیری از اعماق
از کهکشان دیگیری از اعماق
از کهکشان سردی
بر ناخدا و کشتی او کرده بود افول
و ناخدا و کشتی او را
در زمهریری از رنگ
و رنگ هایی از یخ سوزان
در مغربی متبرد از خون و یخ یله می داشت
آن سوی آفتاب
نیلوفران غول آسا
ترسیم محض حیرت بودند
و روی ساق های لاغر افیونی
سرهای پیر خود را می جنباندند
گویی در آن هیاهوی ساکن می خواندند
مزمور همسرایی مرموزی را
آری نهنگ مرد
آری نهنگ
در آبهای بصره
بر استوا و محور
بر بادبان و بر دکل ناو خویش
مصلوب شد
و آن صلیب ساکت
ترسیم نام میرمهنا شد
بر خیزه های شن
     
  
مرد

 


10 - گریز

اما چکامه سبز نمی اید
اما پرنده سبز نمی خواند
چیزی در این حوالی است
جرثومه غریبی شاید
از عرشه ای پیاده شده منتشر شده است
از بادهای استخوانشکن زمهریر
نوبان آبهای کبودی که قرنهاست
تعمید از آفتاب ندیده است
کج بینی آفتی است
کج بینی افترا به دو چشم خویش
چه کشتی یی چه شراعی
چه عنکبوت و عقرب زرینی
هان ' ای فریب خورده ی اوهام خویش
نفرین تلخ کیست چنین آشکار
کز گفته های پوکت پژواک شود ؟
فرجام ناخدایان معزول
هذیان روز و ورد شبت باد
هذیان روز و ورد شبم باد !‌ ورنه من
با این خموش و هرز و بی آب آسیاب
تا چند وهم آرد کنم ؟
تا چند همچو بیوه زنان عصرها
بر آستانه ها بنشینم
و انتظار کشم آن نبوده ی نیامدنی را ؟
هذیان روز و ورد شبم بود و روز و شب
بیدار خواب دایره ی کور برج خویش
بر پاره پوستی همه سرمایه و سرایم سر بردم
مانند باد زار
شاید پیاده کرده منتشر کرده اند
عیبی در این حوالی است
که تاقه های تابان اسبرق خلیج هم
دیگر نه سبز آبی
دیگر نه عاج یشمی است
و ناوها که می ایند
یا خیزران و خفت می آورند یا
تریک
و ناوها که می گسلند از ساحل
یا نفت در بهای گرسنگی می برند
یا شاعران تبعیدی را
سوی جزیره های بی نام
شاید جزیره های نیلوفرهای غول آسا

     
  
مرد

 


11 - هذیان

نیلوفران غول آسا
بر ساق های لاغر بیمار
سرهای پیر خود را می جنبانند
و از حضور فاجعه تصویر می دهند
کج بینی آفتی است هراسنده
و از هوای این سوی خورشید است
از بادهای استخوانکش زمهریر
نوبان آب های کبودی که قرنهاست
تعمید از آفتاب ندیده است
کج بینی آفتی است
کج بینی افترا به دو چشم خویش
چه کشتی یی چه شراعی
چه عنکبوت و عقرب زرینی
هان ' ای فریب خورده ی اوهام خویش
نفرین تلخ کیست چنین آشکار
کز گفته های پوکت پژواک می شود؟
فرجام ناخدایان معزول
هذیان روز و ورد شبت باد
هذیان روز و ورد شبم باد !‌ ورنه من
با این خموش و هرز و بی آب آسیاب
تا چند وهم آرد کنم ؟
تا چند همچو بیوه زنان عصر ها
بر آستانه ها بنشینم
و انتظار کشم آن نبوده ی نیامدنی را ؟
هذیان روز و ورد شبم بود و روز و شب
بیدار خواب دایره ی کور برج خویش
بر پاره پوستی همه سرمایه و سرایم سر بردم
سربردنی که روز و شب انگار
با پا از آسمان بلندی آویزان بودم
با من ولی نه هول سقوطی نه مویه ای
نه وحشتی ز جانور و جن و انس
زین سردتر چه وحشتی
ای در فریب خویشتن استاد
ای بهره ات تمام شکیب تبار و گرده ی زخمی شان
که جای کوه و چکاد
در چاه می شتابی بر ماه
تنها مگر سفینه ای این بی درخت را
از تخته پاره های پساب از من
خالی کند
تنها مگر سفینه ای
با بادبان آتشم از این طلسم برگیرد
رویای رنگبازان هذیان است
بر آب شخم می زنی ای ساکن حباب
اما به راستی که ترا
بر آبهاست راه رهایی
گر جان و تن گلاویزی با اشتیاق رفتن
کشتی خودی شراع خود
به خیز و بشکن از هم دیوار خوف و خیزاب
گر دست و پای بایدت اینک بزن
تنها مگر سفینه ای از خشمپاره ها
تا بی سکان و لنگر از این بوینک پرگیرم
تا هر کجا ستاره قطبی مدد کند
و بازتابش
در اینه ی شکسته پیشانی م
رهکوره های دریایی را
در چین و در چروک تجربه روشن دارد
رهکوره هایی
چاپای جاشوان کهن
جاپای میر مهنا
کز دیرباز
فانوسدار آفاق
و تنگه های آبی ایام بوده اند
تا من در امتداد مژگان آنها
رد سفینه های سفر های باستان
رد حریق های خرامان بر آب را
پاروکشان بگیرم و از بادبان کمانه کنم
وین بویگن جزیره ی دریای زهر
این کوزه ی خیالی پر راز و رمز را
تا بشکنم
وز این غلاف شوخگن این پوک
شمشیر وار نه چون مار
رخشان فراشوم
و کشتی خمیده ی شمشیر را شراع گشایم
و از این جزیره
تا انتهای دنیا
به اهتزاز درایم
تا سرزمین رنگی رویا
رویای شاعران پریشان دماغ
که شعرهایشان
از چشمه های زخم
از کینه و جنون می جوشد
و از جنونشان خطری استحاله یافته و محسوس است
اینک چکامه ای
با آن نشانه شعری اینک
بر متنی از عطوفت عشقی بدوی
عشقی که پا به پای اساطیر
تاریخ جنگ های میهن من را
بر گرده ی پلنگان و ایوان کاخ ها
و بر ستون و سردر دروازه های دنیا حک کرده است
می خوانم این چکامه ی غمگین را
وز صخره های خارا مرغی
رنگین کمان پروازش را
از ساحل خلیج
تا ساحل خزر می بندد

     
  
مرد

 


12 - حیرت

دریای مرده خاک فراوان دارد اما
انگیزه ی مهاجرت
نفرت نبود
حیرت بود
دریا چگونه می میرد ؟
به راستی
دریا چگونه پیر شد و مرد ؟
با من سر جواب ندارد کسی
در زیر آسمان کوتاه
این شبکلاه کج شده از زلفم
با چشم باز می بینم
دریا مرده ست
و این کویر شن
این چک چک سوزان
این لاشه ی گسیخته ی اوست
وین پشته های ماسه ی مواج
این لخته های سرخ برشته
خود گوشت های سوخته ی آبند
پس این نهال گز و تاغ ؟
این ها شراع قایق های مفقودند
وین بوته های گون هم
زلف مسافران و کشتی شکستگان غرق شده
که معجزه نجات را
در انتظار دستی از غیب مانده اند
این آبهای جاری جوشان
و آن چراغهای مکرر ؟
آنان سرابهای صدیق حقیقتند
و اینان سفینه های در گل نشسته و فرسوده
که مانده اند خاطره در ذهن تابناک سراب
در خواب شن
دریا مرده ست
و گردبادها
خیل سوارهای با شنل ارغوان سرگردانند
کز بامداد تا شب
دامنکشان از این مرز تا مرز دورتر
نالان و سوگوار می ایند
و سوگوار و نالان بر می گردند
و این سر بریده ی خورشید این شهید ؟
و این سر بریده ی خورشید است
بر مازه های ماسه فرو غلتیده
از آن سوی حصار افق
و آن سوی حصار افق
به راستی چه می گذرد ؟
     
  
مرد

 


13 - زمزمه

شب بال می گذارد بر شن
و بادها
آرام می شوند
شبتاب ها
از سنگواره های صدف ها بالا می ایند
تا با ستاره ها
نجوای رازنکی آشکاره کنند
نجوایی
از دریایی
که مرده است
نجوایی از ژرفاهای مفقود
و ماهیانی نابود
که فلس های نقره ای خود را
شب ها به ماه پیشکش می دارند
باید سفر کنم
باید خیال خود را
از خواب سنگواره
و گیسوان سرزده از شن رها کنم
انگیزه سفر من نفرت نیست
کسی نگفته : برو
یکی سروده : بیا
پرنده پر زد و خاک از حسرت
آهی کشید
پرنده
رنگین کمان پروازش را
از ساحل خلیج
بر ساحل خزر بست
     
  
مرد

 


امروز - تهران

آنک چکاد نام آور
زال سپید گیسو
وارسته از مرافعه ی مرغ و فکر لال پدر
ترکانده استخوان
از آغوز غلیظ بر مایه ی زمین
که لب نهاده بر لب جام چرخ
فیروزه ی زلال خالص افسانه می نوشد
از آسمان هنوز آبگون دماوند
در آسمان ری اما
از پشت دود ساکن بی ایمانی است
که شکل آبی حوض
در نقش بی قرار مورب نمای کاشی شکل
با چشم مژده های گوارا دارد
تنها
در خانه های کوچک
به حوض های کاشی آبی
خواهی رسید
و ایمان چشم را به آبی کاشی باور خواهی کرد
کاجی
نارنجی
افرایی
و زاغ بی خیالی که جان تنبلش را
مثل تن و صدایش
از برج دودکش
بر شاخه های کاج می اندازد
او پاسدار حافظه ی نیم سبر الهیه
و قیطریه است
تنها
در خانه های الهیه است
که دست تابناک فیروزه
از طعم ماه
به تاقهای کهنه خبر می برد
و چشم نازنین
بر سطرهای جامعه مبهوت مانده است
و گیسوان افسانه
در راستای باد جنون می وزد
در آٍمان ری باید
دود حرامزاده
دودی که از سلاله ی هیزم نیست
و کسیژن سیاده وارده را
با دست پس بزنی
تا عشق را بر آستان دلی غمناک
پیدا کنی
در تور دور لبخندی
در آستین حایل اندوهی
در چارچوب دری کوچک
در سرزمین ری
قلب ظریف شهر
در ساعت بزرگ شهر نمی کوبد
در خانه های کوچک می کوبد
در جمع جمعه ها
و جمعه های گرم پر از شنبه
در نامهای ساده ی زیبا
در قلب های ترد شکیبا
در نام پادشاه بلافصل شعر نو
با شعر های گرم بلافصلش بعد از نیما
زان پس که جانشین حقیقی
در نیمه راه عنان سنگین کرد
در شاعر سپید گیسو
گیسویی از قماش کلاگیس سنتی قاضی ها
یا قاضی های سنت
در محضر عدالت و تشریقات
که با اشارت ابرویی
گهگاه امور عدالت را از پایتخت شعر
در شعر پایتخت رتق و فتق می فرماید
در کنج دنجی از کرج شاعران و نقاشان
در کارگاه مسلمیان در نگاره هاش
که چشک پاره پاره ی انسان
بر جسم پاره پاره دنیا آویزان است
هرجاش
و فاطی این تجلی خاک و جان
با پنجه های شیرینش در کار گل از گل
یا کار گل از گل
ای کاش می توانستم
هر جمعه با رضا و لیدا
در کارگاه داغ شما جان سرد گرم کنم
کنج علی
بابای چاهی ما
با یاد آن کبوتر چاهی
کز چاهسار تنگستان
یک روز پر کشید
و رفت و رفت
تا برجهای سنگی نا ایمن
روی حصار چین ی گوهر دشت
انسان کنار حصار چین
شعری چگونه از گل ابریشم خواهد نوشت ؟
یا طرحی از عبور نازک پروانه
از بیشه زار نیزه و زوبین؟
وقتی که شک نداری که لای جرز
چندین هزار کنفوسیوس آرمیده اند
یا چند صد هزار جلد دائو جینگ ؟
در نام تابناک سیمین
سیمین شعر خالص در خاتم غزل
سیمین شعر نازک
نازکتر از نگاره ی چینی
در قاب چرمی وزن
در بارگاه بانو
جامی کنار جام علی می نهم
برگی کنار دفتر سیمین
تا در فضای یخزده ی روزگار
با آذرخش و روغن شبنم
و هیم ترانه
آتش به پا کنیم
و فصل سنگواره و سوگ و سکوت را
با ضریب پنج پنجه و شش مضراب
بر داریه ی دف آفاق
از غلغل غریب اصول ی نو
از نو بپا کنیم
جامی کنار جام علی
برگی کنار خنده ی امید
گوشی کنار چشم سپانلو تا
شعر بلند جاهلی او
این هشتمین معلقه ی نو را
از این رواق کهنه بیاویزیم
چشمی کنار شعر سپانلو
فکری کنار پیش حقوقی
عطر غریب یانکی
از سینه ی قصیده ی ایرانی
با سرفه های قافیه ی عربی
شعری به استواری شعر کمال
با اهتزاز ردیف
در برکه ی زلال خیال
و گرته های تازه تری از
شکوای دردنک جمال
اما دل حقوقی هم دیگر
طاقت نخواهد آورد
از این هوای عفن و آب ناگوار نگیرد
او خیزد در جوانی جان می زند
تا بشکند
گلشیشه های قافیه ی پرملال را
در سنگسار آهن و اندیشه
تا بازگردد آزاد
از کافه های ظلمت
و رقص ناشیانه اش را
بر میزهای دکه سلمان
پایان دهد
خواهم نوشت بی پروا
آزاد
آزاد ماهی شعر
زیباترین آغازهای پایان نیما
آزاد که هنوز
باور نمی کند
باران پشت پنجره اش کولاک است
و سیل در کوچه
داردکتابهای جوان را با باتلاق های عفن می برد
در خانه های کوچک آری
هستی و شعر
در چرخه ی قدیمی موسیقی و شراب
با گام های چالاک
بر سیم های حامل جان می رقصند
و این چنین
انکار می کنند
تبعید جان زنده ی امروز را
به سنگوارههای مرده ی دیروز
در خانه های کوچک تهران آری
در حوض های کاشی
ماهی و ماه غلت و غنایی رعنا دارند
در خانقاه شمس
شمس جدید گیلان
در سایه ی صنوبر فرزانه
شمس قدیم تبریز تنها
در زخمه های تار حسن زاده
در قمری گلوی صدیق تعریف
در سینه ی گشاده و گرم ادیب
وپنجه های مست علی زاده
گلچرخ گاهگاهش را
در چشم می کشاند
و مولوی پیر
در گوشه ای به گوشه ی چشمی خوش است
تا قفل گنجخانه ی جان بشکند
و دامنی به چرخش گرداب دامنی بزند
اینجا بهار بازار نسرین و لاله است
و گل به گل
نرگس برای پندار
و توتیا برای چشم های کهنسال از گرد دامن یار
و ارغوان
به اشتیاق پنجره های پر انتظار
و افسانه از برای رویاهایم
ترخیص می شود
اینجا براهنی
بااشتعال جان بی آرامش
در خیل واژه های رها از مدارهای بی مرکز
آواز خوان بی پروا
از شوکران تزویر
در کوچه های آتن امروز است
و طنز شاد عمران
در شعرهای تازه ی او گریه می کند
و سید علی مجنون
تورات می نویسد با
خودکار بیک
از کی و کی بگویم در ری ؟
از آن چکاد سفید
که سر برون کشیده از ابر
از حلقه ی کمند حرامی ها
که لب نهاده بر لب جام فلک
و نوشداری فیروزه می نوشد
از آسمان هنوز آبگون دماوند ؟
آن نوشدارویی که تهمتن
بعد از فرو شکستن سهراب
پاشید در نگاه درمانده ی فضا ؟
از کی و کی بگویم ؟
از خسرو جوان
که تار بغل مارال روی شانه
معماری شگفت عاطفه می فرماید
با آن مصالح کم ؟
تاغ خسرو شاهی گلدان های مجموعه ها و زیر مجموعه هایش را
بر پلکان شعر نو بگذارد
تا قاسم سواد کوهی بی تا
نه چون رضا
بر کرسی قضا بنشیند
در چند و چونی بی پروا در دادگاه متهمی پیر
با نام بی بهای خرافه
و کنیت خرفت
و خوش خوشک بگوید : عزیز دلم
دوزخ اگر که باشد هم آن را
از کنده های کهنه هیزم کنند چنانکه ناصر خسرو گفت
بسوزند چوب درختان بی بر
نه از پیاز نرگس یا ساقه ی گل سرخ
در سرخ کردن جگر بلبل
و حشمت از میانه ندا در دهد
آری خورشت بلبل و گل سرخ
به گفته ی مایکوفسکی خورک باب دل و نیش کاسبان شکمباره ای است
که بعد سیری کامل چکامه ی ترشی هم
در وصف بلبل و گل سرخ
آروغ می زنند
تا شاعر سترک ما محمد مختاری
در سایهی شمایل مریم
و مژه های غمگن سهراب و روح تابناک سیاوش بنویسد
تمام رودهای جهان
رود آبه های فردایند
و زایش نو
در آبهای گل آلود هم از موجی تا موجی
تکرار می شود
و آنکه پشت می کند به افق های نو
دنبال گیسوان سرزده از شنزار
و گورهای سرگردانی می گردد
که مرده ای در آنها
غیر از دهان پوک و چشم تهی نیست
تا کاسه ای صدا بچشاند
گشتار کاهلانه ی او را

     
  
مرد

 


جاده فیرزوزکوه - گرگان - نیما

انگیزه ی مهاجرت من
نفرت نبود هجران بود
کسی نگفت : برو
یکی نوشت : بیا
این کاروان کوچک م یخواهد
از ری سفر کند
از سرزمین ری
که چرخه ی سیاست در آن
مثل همیشه بی حضور حقیقت می گردد
میخواهد آری
از ری سفر کند
و قلبهای خسته ی شیرین را
در خانه های کوچک
مقهور دود و دینار
لختی فروگذارد
و راز ناتوانی دریا را
در عمق دره های تپورستان وایابد
در عمق دره های تپورستان زیرا
ری را
ری را صدا می اید امشب
از پشت کاچ که بنداب
برق سیاهتاش تصویری از خراب
در چشم می کشاند
گویا کسی است که می خواند
گویا کسی است که می خواند
سرگشتگان دایره ی سنگ را به آب
و حوریان مزرعه ی آب را به خاک
گویا کسی است که می خواهد
در بشکند طویله مخروب ذهن را
و قاطران گرسنه ی ذوق را
از آخور قوافی خالی بگشاید
و گزنه ی چموشی
زیر دم سخن بگذارد
این کاروان کوچک
مارال تابناک و خسرو و فیروزه
احمد و من
این کاروان کوچک آری می خواهد
ری را رها کند
با زخمه ی درای همان ری را
و یوش این جزیره ی آتشفشان سرزده از دره های پر مه را نشانه زند
ری را ری را
زیرا صدای آدمی این نیست
زیرا صدای آدمی
دیگر وضوح خود را
در گیر و دار آواز فرتوتی گم کرده است
ری را ری را
     
  
مرد

 


16 - درا

روبا فراز داریم
از پشت گوش دماوند
و بر سجاف جاده ی فیروزکوه
روبا فراز داریم
تک تک درخت ها می ایند
و تند تند می گذرند از ما
روبافرود
روبا دیار ری
روبا فراز داریم ما
تک تک درخت ها
کم کم زیاد می شوند
و تند تند قافله های سبز
انگار
تا بارهای خرم خود را
در ملک ری زمین بگذارند
در بازار
از ما عبور می کنند
و ما عبور می کنیم
از سبزها
از سبز سیر جنگل
از سبز باز شمالی
تا سبز سرخ دامنه
تا
گلشن ها و گل
و من که میهمان جهان هستم
و من که میهمان غریب جهان هستم می پرسم
این چیست ؟ چیستند این ها
این توده های سر به زمین برده
این بوته های پشت کرده به خورشید
که انگار
قهرند با خدا
گلسنگ نیستند اما
گل داده گرده هاشان گلسنگوار ؟
فیروزه جار می زند
بو کن
این میش سنگ ها را بو کن
چه عطر خوفنکی دارند
بو می کنم
چه عطر خوفنکی
فریاد می زنم
فهمیدم
این بوی گرم شیر زمین است
این بوی جان خاک
که از دهان اینان بر می اید
چاوش زائرانی سرگشته در ژرفاست
کاینگونه رازنک و مبهم شنیده می شود
وینگونه خوفنک عطری
این ها
پستان خاک را به مکیدن گرفته اند و
هرگز رها نمی کنند
نیما
باید شنیده باشد این جوش شور را
تا آنچنان که می دانیم
سرگشته گشته باشد در دره های یوش
نیما
باید شراب شیر زمین
نوشیده باشد از دهن اینها
سرشار از پریزادست جنگل سرشار از مارال
سرشار از انسان
این راز نیست ؟
این راز نیست که
انسان خیال خود را می پیماید
و نام خوابهای خود را
بر حجم ناب هوا می نهد ؟
اما پریوشان گرسنه تنها
در آفتاب نان است
که پاسدار نور و پریزاد توانند بود
و راز رازنک همین است
بالا قطار می گذرد
بالا قطار هزارپایی چالاک
از دخهمه ای به دخمه ای
از تونلی دیگر می لغزد
بالا قطار می گذرد ایمن
پایین پیاده رو ها
با سنگ و آب رود گلاویزند
تا گام از گداری نا ایمن
بر خاک سفت بگذارند
اینجا
چیز
در خواب سبز خویش سرگردان است
و آدمی که بر کناره ی این خواب سبز می کوشد
خود خوابگر خسته ی کابوس ها ی بیداری
کابوس سبز تاریک
در جستجوی پرتو نان است
هیهات ! حتی
خاک سبز هم
حاصل نمی شود
نانی تنک
از گندمی به کام
در آفتاب نان
در رودهن
صبحانه نان و عشق و تماشا
با شیر میش سنگ می خوریم
ریحان دوستی همه جا هست
مثل دهان غایب سهراب
گفتم دهان غایب
چندین دهان غایب
با من همیشه در همه جا سرگردانند
از غایب موقت من خویی
تا غایب همیشه ما امید
تا غایب منور ما آفتاب رفته فروغ
و غایب عزیز دگر
هم قافیه ی سعید
مه سایه دار و سپید
استاده در کمرکش فیروزه کوه معلق
مه ایستاده حایل و دمسرد کانگار
به رهگذر بگوید : برگرد
دیو سفید به تسخیر می گویم
دیو سفید آمده با پیشواز تهمتن
حتما شنیده شیهه ی این رخش آهنین
رخش پژوی احمد را
باید هجوم برد و نترسید
در مه حلول می کنیم
آرام مثل سوسمار
که می خزد به تالاب در لحظه ی خطر
در مه افول می کنیم
در مه
گلزردها چراغانی کم نور و دورند
و بیشه های حاشیه راه و نیلوفرهای کوهی
برفند زیر دود و دورند زیر برف
و دور و نزدیکند
نزدیک و دور و پنهان و آشکار است هر چیزی در مه
در معده ی عظیم دیو سفید مه
در روده های دودی او پیش می رویم
ما کاروان کوچک
ما کاروانیان با هم و... تنها
هر یک درون پیله ی خوف خود تنها
انسان همیشه
در ورطه های هول و خطر خود را تنها می یابد
حتی میان هزاران دوست
حتی کنار یار
این راز دردنک اسنان است
ما کاروانیان کوچک
بی دست و پا
با بقچه های کوچک دلهامان
زیر بغل
و دره های جنگلی
مه در دهان به هر سو پرخاش می کنند
جنگل بزرگ و غمناک است
و شهرهای کوچک
در جلگه های کوچک
چون تخته پاره های سفیدی بر آب
در شیب های خیس و ... در عمق جاریند
دریا کجاست ؟
دریا کجا و ... کی
آن کشتی حکایت
از دستبرد توفانی پنهان در آه باد ملایم
در همشکسته است ؟
این تخته پاره ها
و من که میهمان غریب جهانم می پرسم
هان چیست چیستند این ها
این خانه ها که در کمرکش جنگل
مثل کبوتران چاهی در پروازند ؟
در خانه های در پرواز
انسان گونه آرام است ؟
انسان چگونه آنجا فریاد می زند ؟
فریاد را که می شنود ؟
و دیو اگر که برجهد از غار خویش
کوپال کی جلودارش خواهد بود ؟
باز آن هزارپای فلزی آن بالا
که از گلوی تونل در می اید
و در گلوی تونل دیگر گم می شود
و باز
و من که میهمان غریب جهانم می پرسم
کی از گلوی این مه بی انتها
که مثل جان مختصری باز می شود از کلاف رمق هایش بیرون می اییم ؟
مانند سوسماری کز تالاب
بیرون خزد به سمت علفزار ؟
ساری کجاست ؟
سالار دره کو ؟
پایان این قصیده ی با وزن سبز و با ردیف درخت
کجاست ؟
دریا کجا تخلص خود را
پیش از درخت آخر
در انتهای قصیده گذاشته ست ؟
کی از دهان دره و دندان های سرخش
بیرون فکنده می شویم ؟
بی هوی و های
از روستاهای بی های و هوی میگذریم
از شهرهای تنبل سنگین پا
و از خیابان های بی سرعت و شتاب
و پر شتاب جانداری آب است
که در میانه می گذرد
آن پایین
و با گریزش آماجی را
در گشت و گرد این همه بی آماج
در ذهن می نشاند
این آب بر خلاف ماخ اولا که دیوانه می رود
و نمی جوید راه هموار
همواره
در بستری شناخته می تازد
به مقصدی شناخته
از روستاهایی
که شکل روستای مولد من دهرود
که شکل روستاهای یاغی پرور نیستند
که کشل روستاهای کتاب درسی هستند
که شکل فوج کبوترهای چاهی
یا خیل غازهای سفیدند به پروازی کوتاه
در کمرکش جنگل
از شهرهایی
کانگار روستاهایی هستند
که از پناه درختان
سر در کشیده اند با حیرت
تا عابران عجیب
بیگانه های خطرنک
را به تماشا بایستند
از شهر و رسوتاهایی بی های و هو
بی غلغل ترانه و نی انبان
بی کل کلر صدا و صدایی اگر هست
از ساحل شکسته که تسلیم گشته است
تا دره های خفته به جنگل که کرده اند
میدان برای ظلمت شب باز
تنها به زنگ بسته کلنگی
با لحن نامراقب می کوبد
اما صدای آدمی این نیست
با نظم هوش ربایی من
آوازهای آدمیان را شنیده ام
در گردش شبانی سنگین
ز اندوه های من سنگین تر
و آوازهای آدمیان را یکسر
من دارم از بر
یک شب درون قایق دلتنگ
خواندند آنچنان
که من هنوز هیبت دریا را
در خواب می بینم
ری را ری را
بر شانه ی سواد کوه
آلاشت
فوج پرندگانی خاکستری است
که در هوای مه آلود
و در نشیب جنگل بارانی
پرواز بامدادی را
ترسیم کرده اند
از گردنه سواری خاموش
در پوستین قزاقی
سنگین فرود می اید
و کوره راه ری را در پیش می گیرد
پشت سرش درختان
آنگونه کادمیان
از شیبهای تند سرازیر می شوند
و در کنار رود
به تک تکی که در پی او می روند
با شک و رعب می نگرند
ایا
تاریخیان همیشه همین گونه
از راه می رسند و یورش م یبرند
به شهر و روستا ؟
این ماز مرد دژم تا کجا
جغرافیای وسوه اش را نشانه خواهد زد ؟
شهری به نام تازه ی قایم شهر
بیرون جهیده از کنف نام دور شاه
قایم به رنج و کار
که عصمت قدیمی او بوده ست
شهری عبوس و سرگردان در خود
بی اعتنا به ما
با شکل های نامتناسب
و حجم های نامتجانس
شهری که خویش را
در خود برای خود
تکرار می کند
تصویر واره هایی از همه سو می ایند
بی ماجرا
بیگانه با طراوت جنگل
در هم گره می خورند
و باز ' باز می شوند از هم
و باز می گردند
به جای اول خود
بهشهر شهر بهتر خندانی است
دلباز و تابناک
مانند شعر جعفر خورشیدی
و قطره های نور از مژه ی کاجهاش
بر برگ های کوکب می ریزد
جان شاعر عزیز بهشهری
به چشم های شاعر بوشهری
سیلاب شبنم است
سیلابی
بیگانه با خرابی
که کوزه های کوچک زنبق را از مهر
پر می کند
ساری سرای دوست
ساری سرای با جناق جهان است
احمد هوار می کشد
من با جناق نازی دارم اینجا
که دوست درختان است و به راستی
دلش برای باغچه می سوزد
و پرتقال های شمالی به آفتاب جنوب
هدیه می دهد و یاس
یاس سفید بندری به سپیده دم
گلهای گرمسیر شما مخصوصا
محبوبه های شب را
با این زمین سیراب
آمیخته کرده است
دیوانه می شوید
فریاد می زنم
دیوانه که می شوید مبادا که بود کنید
محبوبه های شب را
محبوبه های شب
گل های خوفنک جنوبند
و جنون
شاعر نوشته این را بر گورش
بعد از وفات من ز گلم سرزند گلی
دیوانه می شوید مبادا کهبو کنید
و با جناق احمد می خندد
ما
محبوبه های شب را اینجا
با عطرهای تلخ تری رام کرده ایم
عطری
کز نافه ی گیاه افلاطون
به ناف آدمی آویخت
در لحظه ای که سقراط
شد تا میان گل سرخ و شوکران
فالی زند گزینش پایانی را
ساری سرای فرامرز
ساری سرای شاعر رویایی ها
و نغمه های تلخ خموشانه
و ترجمان مرغ سخنگوی شیلی است
سالار دره زیر دماغ ساری است
و محله ی سنگ تراشون ش
در حول و حوش حافظه ی گوش ها
سالار دره ها
گسترده زیر چتر گل ابریشم
جذابه ی نگاه و تماشا
گویی که در نهادش
آهنربای سبز کار نهاده اند
آهنربای سبز آدمربا که
هم چشم را به دیدن می خواند
هم هوش را
و گوش را می گوید
خود را به نغمه های پنهانی بسپر
کامروزشان اگر نشنیدی
فردا طنینشان را
پای خزر به خاطر خواهی آورد
در ابروان کف
بر هق و هق موج
زیر عبور ککایی ها
دراج های نامریی
گم در گیاه و بال و پر خویش
چشمان دور دست خیالم را
آوازی می دهند
گل های کرکویج
از دره های نیما می ایند
بر جویبار نازک می رانند
و می روند به باغ های گنبد قطره طلا شوند
ناهار
در سایهسار گل ابریشم
چه میزبان محتشمی داریم ما
ما کاروان کوچک
با بقچه های کوچک دلهامان
زیر بغل
ساری سرای بدرود با دوست با دو نارنج
نارنج پرتقالی در دستهای ما
و آفتاب
در سینه های عاشقمان
گرگان کنار هوشم می روید
با نغمه ی غم اور ویس
نگارا تو گل سرخی و من زرد
تو از شادی شکفتی و من از درد
تو را مادر دعا کرده ست گویی
که : از تو دور بادا هرچه جویی
در بارگاه حضرت فخرالدین
اما چه جای ناله و اندوه اس
با وصف کامجویی های رامین ؟
پس میزبان ما کو ؟
مهدی کجاست ؟
گم کرده ام نشانی او را
گم کرده ... یا که نیاورده ام
گفتی نشانی دوست ؟
مشکل گشوده است
سهراب وار
می پرسم از سپیدار
آری
ما میزبانمان را
پای همین صنوبرها خواهیم دید
ییلاق شهر ناب
خمیازه ی غزل ها
پای بساط چای
به نخل ها نگاه کن
آنک !‌ قشون آریایی مهدی
در پیشواز دوست نه دشمن
بر پلکان آپادانای کوچک
آماده ست
آرپو جناح چپ
آرش جناح راست
در قلب پوریا ی دلاور
می خندم می گویم
ترکیب دلپذیری از آرمان و ایمان
نارنج
پیوتسه پشت شیشه ی هر خانه
سیمای دور خود را
نزدیک می کند به خیال ما
دروازه چون گشوده شد اما
ما هیچ چیز نخواهیم دید
جز آریو و آرش
و پوریای طاهره و مهدی
بر پلکان زمان
تاریخ راستین آری این است
کاووس نوشدارو سودا می کند
سودابه صید تازه ای در زیر چشم بگرفته ست
سهراب و سیاووش به کار گل مشغولند
گرسیوز و شغاد خیابان ها را قرق کرده اند
و کوچه ی غروب
تنگ تکاب آریو مهدی
و پشت بام گرگان
پرتابگاه تیرکمان آرش کوچولوست
و پوریا
نام آوری جوان نمی یابد تا با او
کشتی بگیرد و زمین بخورد عمدا
وینگونه
مهدی تمام عناصر و اسباب شعرش را
بر پلکان خانه اش
فراهم دارد
فیروزه حجم کامل دانایی است
مثل درخت بالغ
که میوه در شریانهایش جاری باشد
بی اینکه فخر میوه نمایی کند
به چشم تیز بین تماشا می گوید
من پرتقال خالص ایرانی
سیب اصیل شمران قطره طلای گنبد و گرگانم
مخلوط نوجوانی و دانایی
معجون حیرت انگیزی است
که از صدای مومنی اول
چون از گلوی مومنی دوم بر می اید
جوهر گرفته است
رویای پیر در جوانی اینان
کودک نشسته است
از بس که پیر می خوانند
این دو دهان
در نوجوانی خود رویا را
احمد به خنده می گوید : باید
فکری به حال خود بکنم
در جنگل غریب قناری ها
باید گلوی تازه تری دست و پا کنم
و سمعکی بزنم
باران بیشتر طلبد خاک
و زندگی هر چند پر طراوت تر
از مرگ مرتعش تر
ای کاش
ناگه چهار دهان گرم
با هم هوار می کشند
سیروس
ای کاش در میانه ی این جمع بود و هرمز هم
می گویم
سیروس بر کرانه ی این جمع است
و از روی شانه هامان می خواند
ننوشته های شورانگیز را
و تند و تند و یک دنده
خط می زند
تصویر های نامتجانس را
از خواب ها ی ما
او
از پای بیستون کنون
ما را می داند
و اسب های یخینش را
با یالهای برف
وشیهه های الماس
هی می کند بر سینه ی برهنه ی تابستان
هوشنگ چهارلنگی هم هست
که با چراغ زنگوله
رد گیاه را
به برگان بازیگوش نشان می دهد
و هرمز علی پور هم هست
که از میانه می آغازد شعر را
نیمی به روی لب جان و نیمی
پ شت حصار آفاق
و سهم برگ تشنه آهی می ماند
برجی برای کبوترهای ناپیدا
او
مثل شکار دوری اینک
ما را
می پاید
     
  
مرد

 


میان پرده

و ... آق کلا
جشنبه بازار بی جمعه اش سراپا رنگ است رنگ
و رنگ ها
از گرگ ومیش سحرگاه
بر پشت مادیان ها و گاو میش و شتر
برخی سوار گاری یا کامیون
تاقه تاقه یال به یال
از سمت آفتابی صحرا می ایند
و در کنار پیاده رو ها
صف می کشند
تا در لباس رنگ های دیگر دوباره
به شهر ها بروند یا به صحرا برگردند
بر پشت مادیان و گاو میش و شتر
یا موتور
در پنجشنبه بازار در آق کلا
جز رنگ
چیزی نمی فروشند و چیزی نمی خرند
قالیچه های ترکمنی چارقد گلیم
خرمهره ها و نظربرها
دندان گرگ و ناخن کفتار
کفگیر و دشنه بیلک گاو آهن
احمد به حیرت می گوید
عینا
از سالهای اول عصر فلز
بر آستانه قرن بیست و یکم
پرتاب گشته اند
مثل خیال های پریشان ما
قالیچه های خوشرنگ
با یاد روزگارانی که بچه ها
در جوفشان مسلسل می گرداندند
در تهران
صحرای ترکمن
مانند کهنه چارقدی
بر شانه ی خمیده ی ایران
با باد شن به اهتزاز آمده است
صحرا گلیم عتیقی
پاخورده رنگ باخته
هر چند قیمتش بیش
یعنی که زخم بیشتر خورده است
و بندر بلازده ی ترکمن تا ابرو در آب
و آب آب خزر
خیل نهنگ محتضر به تقلا
در جستجوی ساحل متروکی برای مردن
تا استخوان دفینه ای از خود بگذارند ارمغهان هزاره بی نهنگ
تا بدویان اینده خنجری و خدنگی از عاج
در غارهای سنگی روشن به پیه سوز بیاویزند
بندر در آب تا ابرو
آنگونه کانزلی
از روبرو هجوم خزر
وپشت سر مهابت مرداب
مرداب بی پرنده و نیلوفر
و هق و هق غریب از گلوی خزر
پ یغام شومی از درون پر آشوب می دهد
شاید خزر چنانکه خلیج پارس
به انتقام خونی پامال
غیرت نما شده است ؟
لیک انتقام از کی ؟
از کومه های ساحلی صیادان
یا از پلاژهای مرفه
یا
ازدست ها و دهان های ایمن
در کاخهای تهران ؟
می گویم : این خروش و سرکشی
در شان این منازل دلکش نیست
اینجا همیشه نفخه ی اندیشه ی جهان
لای پشنگه ی آب
بر ککل درختان و انسان
و پهنه های کار و شالیزار می بارید
این جنگل عبوس مگر نه
عمری کنام کوچک خان ها بوده ست
صیادهای خسته ارتش کوچک خان ها مگر نه
شب های بی شماری بی شام خفتند
یا
با کله کپور و کفالی پوک
پای تا سر شکمان تا شبشان
شاد و آسان گذرد ؟
مرد برنجکار مگر نه
کوبیده تا سپیده دمان بر طبل
تا رم دهد گرازان را
و خوانده است از دهن نیما
تازه مرده ست زنم
گرسنه خفته دوتایی بچه هام
نیست در کپه ی ما مشت برنج
و
من
در دستگاه دشتی خود
در گوشه ی شمالی می خوانم
آن روز سرد برفی طلاش
وقتی سر بریده ی کوچک خان
با ریش خیس خون
در توبره ای حقیر راهی تهران شد
تا زهر خند زند
در سینی طلا
مثل سر سیاوش
بر باور و رضا ی دل قاتل
من در خیال در بصره
نعش سترگ میرمهنا را دیدم
دیدم که چک چک به ساتور استعمار
بردار خون به اروند می بخشید
و خواندم از سر دلتنگی
هی های ! میر مهنا
اینگونه
با آن همه شقایق سوزان
جوشنده از جراحت ها
افتاده ای نگونسار
و مرده ای
یا
روییده ای دوباره
از چوب خشک دار ؟
از خاک جان شیر دلان
ایا بهار همین گونه
گل می نهد به آذین
بر شاخسار ؟
آری
با چشم خویش دیدم و خواندم
اما میان این ها
اما امین دارهای میر مهنا و کوچک خان ها
وشاعران
تنها همیشه قاتل ها
تنها همیشه قاتل ها و بی شرف ها
تنها
دروج ها
نیما گواه ماست
نیما از آن بلندی ها ما را
قربانیان فردا را می پاید
و آه می کشد
برگشت را
از زیر ابروان برشده ی نیما از حیرت رد می شویم
سر ساقه های خرم کاج
کز نو جوانه بسته و بالیده اند
تر تارهای ابرو
و سبلت گرامی نیمایند
کز عارض و ز نخ شاعران جوان بردمیده اند
آری ما
زیر سبیل نیما رد می شویم
و هیچ باک نداریم از دندان قرچه های معاند ها
آنها که معاندند و شاگرد اویند
یا جوجه مولوی ها
که ریششان نه بر رخ
که از نخ قلب هاشان روییده ست

     
  
مرد

 


بازگشت و مرثیه

و مرغ
رنگین کمان پروازش را
وا می کند
از ساحل خزر
که فروبندد
بر ساحل خلیج
و آه می کشد
دنبالمان خزر گیج
با بیشه های رنگی خر زهره
زیر هجوم کف و پرخاش
و زندگی
که زین گذاشته پشت رنگین کمان
بر ابر می گذرد
بی صبر
بی صبر
بر ابر هم
جان جنوبی ام این مجنون
این ناخدای معزول
در بادبان خاطره می آویزد
تا از فراز چرخ
دامن به آبهای مهنا کشد
رویای ماسه زاران را بر هم زند
وان کشتی شکسته ی پندارش را
از گل برآورد
و پشت با ستاره ی قطبی
سمت جنوب دنیا را
در اغتشاش نوبان ها
با گردن سفینه بفرساید
دریا ولی سراپا سرخ است
دریا چگونه سرخ می شود ؟
دریای پیر مرده
دریای میر مهناهای غایب
دریای پارس بی پارسی ؟
دریای پارس
به جای ناوها و بلم های تیز تک
با بافه های ارغوان و گلایول پوشیده است
و بافه های ارغوان و گلایول
مثل هزار قایق نه
مثل هزار مشعل لرزان در آب
با بادبان دود
دامن به آبهای جنوبی
دامن به سمت تنگه فرو می کشند
انگار تا از آنجا
ناگاه
بر آبهای دور جهان حمله ور شوند
پروای خون کیست
که این چنین خلیج عزادار فارس را
غیرت نما نموده است ؟
ایا خلیج و خزر با هم
پیمان سرکشی را
با ارغوان و گلایول
امضا نهاده اند ؟
مرغابی هراسانی از کنار پنجره ی پرواز
رد می شود
انگار تیری
از چله ی کمانی در نیزار
نیزار ارغوان و گلایول پریده باشد
انگار تیر خونی جانی
از چله ی کمانی از ئحشت
و روح ناخدای گرانمایه ام
از شاخه ی صلیبی در بصره
پر می کشد به زاری و می خواند
شاید که دیده باشی انفجار پرستویی را
از یورش شهاب ثاقب شاهین
وانگاه انتظار خون و پر و گوشت را
ناگاه در فضا
چه مرگ گوشگذاری
چه مرگ چشمخراشی
شاید شنیده باشی احتراق درختی را
با ضرب آذرخشی ناگاه
وانگاه انفجار برگ و گل ساقه را
ناگاه در فضا
چه مرگ بی خطاب خطیری
چه بیشه سوز شیری
شاید که خوانده باشی
در قصه های خیالی
آن دم که بی خیال
در کنج تالاری در پرواز
در عمق نرم صندلی
لم داده ای و روزنامه ورق می زنی
یا چرت
یا گوش با پیام حوری خوشبانگی داری
که لحظه لحظه
با مژده ی گوارایی نزدیکتر شدن به دیار یار
فرسنگ های فاصله را
خط می زند
انگار
این مقطد است
که تند رو به سوی تو می تازد
و در تن تو ترس گوارای دیدارهای ناگاه می ریزد
و چشم ها و دست و دهان تو مشق بوسه و آغوش می کنند
و قلب ناشکیب تو پیش از آغوش
واغوش گرم و باز تو پیش از تو می رسند به میعاد
و تو تمام تن انفجاری آن سعادت ناباور را اما
ناگاه در فضا
چه مرگ بی مقدمه
بی احتضار و همهمه ای
شاید که خوانده باشی اما
هرگز ندیده ای
پرواز یک جهنم کامل را
در آسمان
و ساکنان دوزخ پران را
کاسیمه سر به ورطه فرجامی سوزان می غلتند
و دوزخ پرنده
که پاره پاره بر امواج
به خوشه های ارغوان و گلایول
تبدیل می شود
و گیسوان و مژگانی
در شعله های آتش و آب
که دست وپلک گمشده ی خود را می جویند
و آب و خون و آتش را
شاید شنیده باشی اما
هرگز ندیده ای
ناگاه از فضا
هرگز ندیده بودم آری
بوف سیاه کوخ نشینی
در پوستین آهن
کز برج های مرمر کاخ سفید برخیزد
و
در آسمان پاک خلیج فارس
جان کبوتری را
پر پر کند بر آب کبود
جانی و ارغوانی
جانی و ارغوانی آری
غوغاست بر خلیج
غوغای ارغوان گلایول
غوغای خون
که شکل ارغوان و گلایول گرفته است
خون غریب مرگان
خون زلال بی گنهان
درگیر و دار چنگل بوف و دال
اینک خلیج حجله ست
صدها هزار حجله ی سرگردان
بر آب
و از حجله ها
با چشم خویش می بینم
دامادها
سرافراز
می ایند
صدها هزار میرمهنا
صدها هزار کوچک خان
صدها هزار دلواری
صدها هزار شاعر خونین دهان
با شاعران بگویید
دامادها درآمده اند اینک
از حجله ای آتش و خون
با شاعران بگویید اما
افسانه است اینها
و در پناه این همه چوب سیاه دار
و خوشه های ارغوان و گلایول
تنها
قاتل ها
همیشه قاتل ها و بی شرف ها

     
  
صفحه  صفحه 14 از 36:  « پیشین  1  ...  13  14  15  ...  35  36  پسین » 
شعر و ادبیات

اشعار منوچهر آتشی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA