انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 15 از 36:  « پیشین  1  ...  14  15  16  ...  35  36  پسین »

اشعار منوچهر آتشی


مرد

 
دیداردر فلق


غزل کوهی
بزم
وسوسه
در انتهای دهلیز
پاداش
نیمروز
تصویر
یک روز
سرود
بررواق شب
گل و تفنگ و سر اسب
من کولی
بر جاده های اطلس
سیمرغ
با آنکه پشت پنجره خواندم
غزل شهری
دیداردرفلق
فریاد آفتاب را شب
سواری در فلق
در رگ اسب و دل من
یاد و باد
شکار نی
شکار
تشویش ها
شروه
شروه
کاغذ
گر من مسیح بودم
پاداش ها
شاید
در آشیانه ی منقار اگر نبودی تو
با دوستم آن نی زن قدیمی
شوریده واری
شوریده واری دیگر
شوریده واری دیگر
این
سخنی فتوایی
چند و چونی با فایز
جاده یعنی

     
  
مرد

 


غزل کوهی

بر کنده ی تمام درختان جنگلی
نام ترا به ناخن برکندم
کنون ترا تمام درختان
با نام می شناسند
نام ترا به گرده ی گور و گوزن
با ناخن پلنگان بنوشتم
کنون ترا تمام پلنگان کوه ها
کنون ترا تمام گوزنان زردموی
با نام می شناسند
دیگر نام ترا تمام درختان
گاه بهار زمزمه خواهند کرد
و مرغ های خوشخوان
صبح بهار نام ترا
به جوجه های کوچک خود یاد خواهند داد
ای بی خیال مانده ز من دوست
دیگر ترا زمین و زمان
از برکت جنون نجیب من
با نام می شناسند
ای آهوی رمنده ی صحرای خاطره
در واپسین غروب بهار
نام مرا به خاطر بسپار
     
  
مرد

 


بزم

با من در خلوتم نشسته
فراموش
هیچ لبی وا نمی شود به درودی
چشم چران شعله ی چراغک هیزم
چشمک زن با چراغ های خیابان
پنهان جاری کند اشاره ی دودی
پنجره ها
داستانشان
همه بادور
کوه و گوزنان با فراز شتابان
کوه و شغالان به قعر دره گریزان
کوه و هیاهوی باد و زوزه ی حیوان
اینه ام
تکیه داده بر رف مبهوت
دارد اندیشه هایی اما ز دور
قافله ای رهسپار گردنه ی بلخ
راحله ای در غبار جاده ی بغداد
از منش اما نگاه خالی و رنجور
با شب من
هر چه هست
رفته و مانده
دارد از همپیالگی من کراه
عکسم
در قاب کهنه
خیره به آفاق
می نگرد در حریق غمناک ماه
     
  
مرد

 


وسوسه

ای دختران دیر
خورشید با نیاز تن بی غش شما
اینک از آبهای مشرق
با ایل ماهیان مهاجر
پیغام داده است
این موج های خسته ی حیران
بیهوده سینه مالان
بر آستان دیر نمی کوبند
آن ناخدای گمشده
کز دودمان کشتی شکستگان کهن مانده ست
با قایقی به توفان پیچیده
با اشتیاق بستر گرمی
از هرم مهربان تن گل سرشتان
این لحظه کام وحشی گرداب را
از یاد برده است
ای دختران حسرت
آنک
گل های سرخ باغچه ی معبد
با حسرتی به سوی شما آه می کشند
ای دست های پرمهر
آن لحظه ی مقدر را نزدیکتر کنید
ما را بگاه چیدن
شهد فشار پنجه ی سیرابتان دهید
ما قلبهای گرم پلنگان قله پوی
ما زخم های سرخ سینه ی ملوانان هستیم
ای حوریان مغموم
کاوازتان ترانه ی شیرین دوستی
و چشم هایتان
آبشخور پرنده ی بی ایان ایمانست
از خواب های خالی بی رویا
از خوابهای بی مرد آزرده نیستید ؟
یک لحظه بادها را
در خوابگاه مضطرب خویش ره دهید
تابوی سینه های سنگین جاشوان
و اشتیاق وحشی بازوها
رویای گنگتان را آشفتگی دهد
ای آهوان زندانی
ای دختران عشق
او را که در غرابت تنهایی
او را که در دعای پسینگاهی می جویید
در جذبه ی گناه نمایانتر است
تا شب پر از تنیدن پر شور سینه ها
تا شب پر از تلاطم اندام ها
و انفجار داغ نفس ها شود
آنک شکوه غرفه ی پر چلچراغ شب
آنک کلید نقره ی مهتاب
     
  
مرد

 


در انتهای دهلیز

عمق های تیره را
با چراغ شک
به جستجوی راز می روم
دست می کشم
به جدار تیرگی
و شگفتی های خیس غار را
لمس می کنم
می روم سوی کبود ... می روم سوی کبودتر
باز می روم
باز می روم
با چراغ کور سوز شک
این صدف تهیست ؟
آن صدف پر است
یک پرنده ی هراسناک
می زند به سقف غار پر
این پرنده ی غریب
دارد از دفینه های باستان خبر
باز
با هجوم تیشه ی نگاه
نقب می زنم درون تیرگی
دست می کشم جدار غار را
می رمانم از شکاف های خیس
موش را
مار را
می زنم به گرده ی سکوت
تسمه ی هوار را
پس کجاست
بوته ای که پیر گفت چون اجاق
جاودانه روشن است
وان درخت کیمیاست ؟
باز می روم
باز تیرگیست تیرگی خیس
جاری از بن مغاک
میرمد ز دستبرد وهم
جلوه های جابجا گریزنک
در خلود غلظت فضای غار چشم من
باز جوی جلوه های پاک
های ! اژدهای شاخدار هفت رنگ
که ز شهر مار بوده ای
هفت دختر قشنگ
پادشاه شهر روز خواسته مرا
شیر مزد دخترش هزار سنگ پر بها
کیسه ام تهیست عاشقم
های ! اژدها
باز گو به من کجاست
مخزن دفینه های باستان
و درخت شعله خیز کیمیا ؟
باز تیرگیست
باز می روم
بازیاب گنج را
باز ... روشنی ؟ چه روشنی است ؟ آه
انتهای نقاب ... باز
ضربه های تیشه ی نگاه در فضا
باز مزرع طلایی وسیع جو
استران و اسب های بارکش
بازیار های خسته خم شده به هر طرف
زیر آفتاب در کشکش درو
باز سرزمین پادشاه شهر روز
من شکسته در کفم چراغ شک
می روم در آرزوی کیمیا هنوز
     
  
مرد

 


پاداش

کلاه کج بگذار ای بازیار که باران
پس از هزار افتاده
به چشم روشنی خاک تشنه می اید
مرا به پاس کدامین خروش سبز
مرا به میمنت از کدام کنده پوسیده ی جوش سبز
چنین رسیده خرامان و کش
چنین شکفته
تنیده بر نفسم رشته های نازک آب
درنگ کرده به در کوفته که : هی! ‌برخیز
بیا ! که نوبت توست
قدح بگیر و لبالب کن از نوش سبز
مرا به پاس چه ؟
ترا به پاس تحمل
پرنده ها خواندند
سراب های بلند آفرین به صحرا باد
کمت تقدس بیگانگی مباد از نام
به کامت آن عطش جاودان مهنا باد
پرنده می گذرد بیشه زار توفان را
در انتهای فرسنگ های بی آبی
ترا به پاس تحمل هزار دریا باد
     
  
مرد

 


نیمروز

خورشید
تصویر نخل پر برگی
درشط ظهر بود
و باد گرم مزرعه ی جو را
بر صحنه ی کویر
تلاوت می کرد
گله
دنبال زنگ پازن پیشاهنگ
می رفت سوی گهر
ما داسهایمان را
بر گردن آویختیم
با مرهم قدیم آب دهان
کف های پینه بسته امان را مالیدیم
و در مسیر توفان دیدیم
که خوشه های خشک
از ریشه های خویش فراری بودند
     
  
مرد

 


تصویر

آب از گل ستاره باغی لطیف
خاک از ستاره ی گل آبی عمیق تر
تنهایی زمین را دیدم شکسته بود
باران گذشته بود چنان خیل سارها
بال و پری فشانده به شادی
با دانه های خشکی بیداد کرده بود
آباد کرده بود
از دوردست خواب
تا دوردست باد فرارفتم
هر گوشه ای تجلی پیوند پاک بود
پیوند گل ستاره
پیوند آسمان و پیوند خاک بود
در آب های گل به گل اما
او می گریخت هرسو
سر می کشید هر سو پرسان
می خواند
در عمق من ستاره ای ای کاش می کشست
در خون من نوازش مهتابی
در چشم من پرنده بارانی
ای کاش می نشست
او می گریخت هر سو
هول خراب آور رفته
با او بجا هنوز
در باغ شب نخوانده بر شاخسار خواب
با قایق شکسته ای کاش
می راند سوی روز
تا دوردست خواب
ایینه بود و آب
     
  
مرد

 


یک روز

در دشت صبحگاهی پندارت
از جاده ای که در نفس مه نهفته است
چون عاشقان عهد کهن
با اسب بور خسته می ایم من
در بامدادهای بخار آلود
در عصر خای خلوت بارانی
پا تا به سر دو چشم درشت و سیاه
تو گوش با طنین سم مرکب منی
من چون عاشقان عهد کهن
با اسب پای پنجره می مانم
بر پنجرههای نرم تو لب می نهم به شوق
و آنگاه
همراه با تپیدن قلب نجیب تو
از جاده های در دل مه پنهان
می رانم
یک شب
خشمی سیه ز حوصله ها می برد شکیب
خشم برادرانت شاید
و آنگاه در سکوت مه آلود گرد شهر
برقی و ... ناله یی
یک بامداد سرد و بخار آلود
آن دم که پشت پنجره با چشم پر سرشک
دشت بزرگ خالی را می پایی
با زین و برگ کج شده اسب نجیب من
با شیهه یی که ناله ی من در طنین اوست
تا آشیان چشم تو می اید
ز اندوه مرگ تلخ من آشفته یال و دم
گردن به میل پنجره می ساید
     
  
مرد

 


سرود

تو آواز زرین مرغ طلوعی
که بر تاج نخل افق پرفشاند
تو پرواز خونین مرغ غروبی
که بر صخره ساحل آزرده خواند
تو قوی سفیدی
تو مهتاب
که از بیشه بر آب راند
تو رویای آن قوچ بشکوه
در خوان جادو
که در نیمروز عطش تهمتن را به دنبال
به آبشخور ناز آهو کشاند
تو رگبار آن ابر دیراب دوری
سرود طری را
که با ساقه خشک من خواندی ای دوست
تو از مشت خاکستر من شکفتی
تو از بیشه خواب بر آب من راندی ای دوست
     
  
صفحه  صفحه 15 از 36:  « پیشین  1  ...  14  15  16  ...  35  36  پسین » 
شعر و ادبیات

اشعار منوچهر آتشی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA