انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 16 از 36:  « پیشین  1  ...  15  16  17  ...  35  36  پسین »

اشعار منوچهر آتشی


مرد

 


بر رواق شب

ابر می خواند سرود پر طنینش را
و ز غم تلخ سرود خویش
اشک گرمی می فشاند می سپارد راه
بی صدا
از سنگلاخی معبر کهسار
گام بیرون می گذارد ماه
آسمان صافست
کهکشان
این ماهیان جاودان در کوچ
همچنان در کوچ
هر شهابی مرغ ماهیخوار چابک بال
بی خیال از مرغ و ماهی
از کران شب
اختران را می شمارد ماه
برزمین هرز ناهموار
سوگوار پار
بیوه ی پیرار
داستان ها نطفه می بندد
لیک آن بالا
شاد و فارغبال می خندد
و خرامان و سبک پا راه خود را می سپارد ماه
در شب غمناک
گرده باران کوچه ها را خالی و خوشبو
در نهفت کوچه ای
در نور یک فانوس
بر لبان خیس ما
با پچ پچی مشکوک
داستان از آسمان پاک اینده است
و سرود کودکان ما به گندمزار دشتستان
و طنین بوسه
این سوگند بی تردید
و ... از آن بالا
اشک گرم رقت از مژگانش آویزان
از میان کوچه باغ ابر
پای رفتن می کند سنگین
طرح پیکرهای باران خورده ی ما را
برده سر در هم
بر رواق معبد شب می نگارد ماه
     
  
مرد

 


گل و تفنگ و سر اسب

نگاه کن
پس آن کوه
پادنا
به دست پیر توانا به دست چابک فرتوت
که می سراید با رشته های بافته ی پشم
گل و تفنگ و سر اسب
تفنگ و اسب و گل راز
ببین
به چادر قشلاق
فرود جلگه ی دهرود از فراز زمان
نگاه مات جهان را
به دست چابک فرتوت
که می نوازد بر چنگ تار رنگی پشم
به چابکی سر انگشت چنگی ماهر
پلنگ تنگه ی دیزاشکن
گراز جلگه ی تلحه
غزال پهنه ی دشتستان
جهان به نیمه ی روز است نیمروز تموز
از ازدحام کبود کبوتران سر چاه قنات جنجالست
نگا
نگاه کن آن میش
که پشت چادر نشخوار می کند
به سایه ی خنک سدر
درخت خرم قالی ست
     
  
مرد

 


من کولی

ای آبهای روشن
در سنگ چال های خشک
ای آبهای مانده ز رگبارهای پار
چشم مرا صفا بدهید
چشم مرا کبوتر در باد مانده را
در سایه سار نی ها
در بوته ها پنا بدهید
دوست مرا که وسوسه ی کاشتن در اوست
با موج های کوچک با قطره های سرد جلا بدهید
ای برگ های سبز
ای ماسه های خیس
باغ شکوفه های پای کبوتران
پای مرا شفا بدهید
من کولی ز طایفه وامانده ام
وامانده ام ز قافله
تنها میان صحرا تنها میان کوه
میخ سیاه چادر خود را می کوبم هر شب
و دیگ های کهنه ی تنهایی را
زنگار می زدایم با صبقل ترانه
و کاسه ی سیاه شب را
با ماسه های گریه می سایم
گرگان تشنه را
در کوزه ی شکسته خود آب می دهم
نر آهوان کوهی رم کرده از پلنگ
بر دامن شفاعت من می نهند سر
کفتارهای وحشی
از شرم مهربانی من رام می شوند
من کولی جدا شده از قافله
باد کبود پیکر خود را
در تنگه های ژرف وزش می دهم
تا کبک های عاشق نقش و نگار
این لولیان چابک گل پنجه را
از غنچه های سرخ دفک با خبر کنم
تا دره های خوشبو را
بیدار از گرانی خواب سحر کنم
من کولی ز قافله وامانده ام
واماندگان قافله ی خواب ها
در یورت بی هیاهوی من می رقصند
روح غریب مجنون هر شب
با آهوان خسته ی بسیارش
در بی حصار خلوت من خواب می کند
وز چشمه سار روشن رویایش
نخل خیال خرم لیلی را
سیراب می کند
در هر غروب غمگین فرهاد
با بازوان خسته و پیشانی شکسته
از شیب سنگلاخی گلگون بیستون
تا سایه سار جلگه سرازیر می شود
شب از طلوع تیشه ی او چشمه گاه نور
و دره های تشنه پر از شیر می شود
در چشم من حکایت سرکشتگی
و قصرهای سوخته را می بیند
آنگاه
با آرزوی تلخی کام خویش
و کامیابی شیرین
دستان استوارش را
مثل منار باز بر افلاک می کند
من کولیم
سرگشته ی تمام بیابان ها
و عاشق تمام بیابان ها
با چادر سیاهم بردوش
در کوچ جاودانم
از گوشه های دست نخورده
از تنگه های ژرف نشنیده بانگ زنگ
از قصه های شیرین با گوش دیگران
از سنگ از سراب
افسانه های تازه می خوانم
ای برگ های سبز
دست مرا شفا بدهید
تا بوته های نور و طراوت را
در غارهای وحشت و خاموشی
به رشد آفتابی خویش
یاری کنم
ای آبهای روشن
چشم مرا شفا بدهید
تا از سراب های فریب آور
سرچشمه های روشن پاکی را
جاری کنم
     
  
مرد

 


بر جاده های اطلس

ای نقطه های کوچک
ای لکه های دور شونده از منظر دریغ
ای آهوان کوچنده از مرتع خیال
ای نقطه های کوچک
در لایه های آجری مغشوش
بر پشته های روشن بی خط و نقش و نام
در جنگل عمیق تصاویر
در ساحل خطوط آبی منشعب
دنبال نقطه های کوچک می گشتم
ای نقطه های کوچک اما
هر گوشه مهره های گرد و درشت
در عمق بیشه های بلند دکل ها
حایل می شد میان چشمم و سطح مورب منقوش
ای نقطه های کوچک
آواز اشتیاق چشم پیاده ام بود
برگشته از حصار بلند مکعب مشکی
در شیب های خرم که عکس میشها
با بوته های سبز گلاویز بود
و دختران مزرعه
غرق لباس های گلبفت
با باف ههای سبز علف بر پشت
در کوچههای دهکده می رفتند
در جذبه ی سرود
ای نقطه های کوچک
من نقطه های کوچک را می جستم
تا زخم ناشناس پیشانی غرورم را
در چشمه های ژرف بدایت
با آبهای تازه شفا بخشم
و گله ی رمیده بزهای خاطره را
از هول گرگ های فراموشی
به جلگههای ایمن بسپارم
و خود به نیمروز عطش
در سایه معطر سدری کهن
آسوده سر به خشت فراغت بگذارم
ای نقطه های کوچک
اما
هر لحظه زیر چشم مبهوتم
بر سطح آن مورب مخطوط
بر تپه ها در شیبهای بی گله
در لایه های آجری
در جذبه ی ترانه ی
ای نقطه ها
آن لکه های جادو بی وقفه
به مهره های گرد و درشت و سیاه
و قلعه های مکعب
تغییر می پذیرفت
و سبزههای پر رمه در منظر
مانند آبهای تصور
مانند آهوان جادویی
از مرز اشتباهم برمی خاست
ای نقطه های
اما
زنجیر داغ خشونت
پیچیده دور ساعد جراثقال
بر گرده ظریف بکارت می خورد
و دیوهای رویین
از هر طرف تنوره کشان
به دره های بکر بدایت
به جلگه ی غزالان
و چشمه ها
هجوم می آورد

     
  
مرد

 


سیمرغ

............
ما
هفت تن
جمعیت عظیم ایالت عشق
در جستجوی شاهی
از دودمان عشاق
راهی شدیم
.......
از عزلت تمام جزیره ها
از غربت تمام بیابانها
و انزوای هر غار
بگذشتیم
.............
از جاده قدیمترین کتب
پیران هردیاری را پرسیدیم
به مخنقای مدفون هر ویرانه
سر زدیم
با قلعه های ممنوع
پیوستیم
در کوهسار پر خطر
در لانه ی پلنگان
بیتوته کردیم
از جاده های بز رو
لغزیدیم
اما تمام ریش سفیدان
و ایینه ی مقعر صدها قاف
و الواح بس کتیبه ی مکشوف
و عابدان زاویه ی اعتکاف
نام عشیره های کهن
و دودمان های کهن تر را
از یاد برده بودند
.............
گفتند
شعر !
اما
شعر
با آنکه باغ وحشی بود از عشاق
جز نام هایی مبهم
یا وصف جانورهایی
که جلوه ی غریزه اشان را
با یاوه نام عشق نهاده اند
دردی دوا نمی کرد از ما
..........
تاریخ
نیز تذکره ای غمناک
می داد از قبیله ی عشاق
نه نوه نه نبیره
جز سرگذشت تلخ و تنهایی
بر جا نمانده از این تیره
از جاده ی قدیم روایت
رفتیم
پیران هر دیاری را
پرسیدیم
به ملتقای محو هزاران رد آهو
که هر کدام
از اخنقای دامی
می شد آغاز
و جمله باز
به مخنقای دامی دیگر
بزرگتر
می انجامید
بگذشتیم
ما
هفت تن
جمعیت عظیم ایالت عشق
شوریده رنگ و نومید
با تیشه ی سترگ فرهاد
و نعل اسب مجنون
برگشتیم
و... آخر تمام تکاپو ها
تدبیر بی سرانجامی را
به مشورت نشستیم


     
  
مرد

 


غزل شهری

یاد داری چه شبی بود ؟
باد گرم نفس من
ساقه ی بازوی شفاف ترا می آزرد ؟
و اندکی آنسوتر
جوی اندام تو در کوچه ی تاریک
ماهی چشم مرا می برد ؟
یاد داری چه شبی بود ؟
غرق آن بستر شبنم زده پشت بام
هوش بسپرده به رویای کبوتر های بقعه ی دور
خیره در آبی ژرف بی درد ؟
و آن طرف دور از ما در حاشیه ی جنگل شب
یاد داری چه هراس انگیز
گرگ خاکستری ابری
کشته ی میش سفید ماه را می خورد ؟
یاد داری چه شبی بود ؟
     
  
مرد

 
غزل شهری


یاد داری چه شبی بود ؟
باد گرم نفس من
ساقه ی بازوی شفاف ترا می آزرد ؟
و اندکی آنسوتر
جوی اندام تو در کوچه ی تاریک
ماهی چشم مرا می برد ؟
یاد داری چه شبی بود ؟
غرق آن بستر شبنم زده پشت بام
هوش بسپرده به رویای کبوتر های بقعه ی دور
خیره در آبی ژرف بی درد ؟
و آن طرف دور از ما در حاشیه ی جنگل شب
یاد داری چه هراس انگیز
گرگ خاکستری ابری
کشته ی میش سفید ماه را می خورد ؟
یاد داری چه شبی بود ؟
     
  
مرد

 


دیداری در فلق

تو مثل لاله ی پیش از طلوع دامنه ها
که سر به صخره گذارد
غریبی و پاکی
ترا ز وحشت توفان به سینه می فشردم
عجب سعادت غمناکی
دیدار درفلق
وقتی ستارگان سحرگاهی
بر ساقه ی سپیده تکان می خورد
و سحر ماه، نخل جوان را
در خلسه ی بلوغ می آشفت
وقتی که روح محتشم خرما
در طاره ی شکفته کبکاب
و چاشتبند کهنه ی چوپان
آواز بال فاخته را می شنفت
وقتی که فاخته پر می گشود
از آبخور سوی خرمن
از کوره راه شیری مشرق
با کرّه ی تکاور نو زینم
ای غرق در لباس گلباف روستا!
مشتاق و شروه خوانان
سوی درخت تومی راندم
من
دیدار در فلق
اکنون چه می کنی ؟
ای بانوی قشنگ من
از خود قشنگتر
با من
ای جاده ی دراز شبی را هرگز
با پای تن نیامده تا صبح و بیوه ی من
آن کودک نزاده ی ما
که نطفه در فلق شیر گونه در سپیده گرفت
اکنون، کجاست ؟
با بادبادک سبک خوابهای تو
ایا سوی ستاره سحری
پر، وا نکرده است؟
آن لادن لطیف
که روی نیمکت مدرسه
به رمز می نهادی
تا گفتگو بکنی
مرموز
از دوردست عاطفه، با آرزوی من
اکنون کجاست ؟
ایا میان برگ کتابت پژمرده است ؟
یا در طراوت گلدان سرخ قلبت شاداب، مانده است ؟
     
  
مرد

 


فریاد آفتاب را شب

و خوشه های منقلبجو
در امتداد پشته فراری شدند
شب خدعه بار بود
شب آشیان چبچله ی خنجر
بیمار بود
فریاد آفتاب را نشنید
تردید آفتاب را شب
گاهی که می کشاند او را
در خندق افول ندید
دست سیاه دشمن در آستین دوست
از کوچه های نخل
از گاو رو ی گلنک
از باد می گذشت
ناگاه باد
از چرخش ایستاد
خاک آفتاب را نفرین کرد
شن زیر قطره های درشت خون
نالید
و نخل های منقلب از وحشت
در انتهای تپه ی ویران خم شد
........
و قایق شرور
در امتداد فاجعه پارو زد
     
  
مرد

 


سواری در فلق

شکوفه هایی
دمیده در فلق شیر رنگ
شکوفه هایی در آرامش ملال سحرگاه
دلا بلند شو از خواب نرم عاطفه ها
دلا ! بلند شو از خواب آب می گذرد
و لخت دیگر
هرگز ندیده ای آخر
که از کدورت خون شبانه ی شرقی
که از کدورت زخم شهیدهای شبانه
گرفته اینه در دست دوردست اینه گردان آفتاب می گذرد
و لخت دیگر
هرگز ندیده ای آخر
خون از سراب می گذرد
دلا بلند شو از خواب
نگاه کن به تقلای سایه های حاشیه ی دشت
به آن سوار غریب
آن پیمبر آگاه
که باز در فلق سرب رنگ آب گذشت
     
  
صفحه  صفحه 16 از 36:  « پیشین  1  ...  15  16  17  ...  35  36  پسین » 
شعر و ادبیات

اشعار منوچهر آتشی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA