انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 19 از 36:  « پیشین  1  ...  18  19  20  ...  35  36  پسین »

اشعار منوچهر آتشی


مرد

 


آوازهای معمولی برای دردهای معمولی

بر سینه همین کوه
آری
که بادپا سواران هوشیدر
در جستجوی آتش پنهان
با چشم های کیهانی
می کاوندش
یک کلبه نه
صد کلبه بیشتر دیدیم
که پیه سوزی کوچک
در هر کدام
اگر به قاعده می سوخت
صد کوره تمام
اندیشه بر جداره این کوهسار می رقصید
دریای نفت در زیر
ظلمات جهل بر سر
و روبرو
صد کوه
با صد هزار کلبه
بی پیه سوز کوچک
این راز سر به مهر را باید
با خاک در میان هشت
یا آسمان ؟
این راز سر به مهر را ؟
بادام بن برآمده بن سبز و تازه است
و شعله های سرخ شقایق با باد
بر شیب های سبز فرو می غلتد
چوپان پیر بدرقه روز خسته را
دم در نی غم آور خود می دمد
بیا جانا که دنیا را وفا نیست
اگر باشد وفایش سهم ما نیست
چه حیف از دولت ده روزه گل
که با باد خزان شرم و حیا نیست
بر سینه همین کوه آری
که مادیان سبز نسیم آنک
بکره های بور و کرندش
بر شیب های سبز
صفا می چرد
و برج های مشعل
آفاق را به سایه روشن افسانه می کشند
یک گور هشت ساله
در گم ترین مغاره
معصوم و بی کتیبه فرو خفته است
از زخم صد گلوله تزویر
پنهان به شوکران
تنها دو تک هجای غریبند
که چشم های زیرک راز آشنا
بر صخرههای خارا می بینند
یا ... غی
یاغی به خواب رفته بی زاد و زیور ی
تا برج های مشعل
بی آفت معلق رگبارها
آفاق را به سایه روشن افسانه ها کشند
و زاغ پیر گرسنگی قار قار جاویدانش را
در دره های تاریک خالی کند
چوپان پیر خوانده و خفته است
در دخمه ای به سینه کش کوه
بر سینه همین کوه آری
که اژدهای گنج فروزان آتش است
و کلبه های بسیار از سرما
زانو گرفته در بغل سرد مرده اند
بالای کوه زر
در زیر برج مشعل
بی نان و پیه سوز
ظلمات جهل بر سر
این راز سر به مهر را باید
با خاک در میان هشت
یا آسمان ؟
این راز سر به مهر را ؟

     
  
مرد

 


شعر دوباره ها

برای چشم ها و روی تو
برای گل ها و آفتاب
برای آتش
و شب
بسیار شعر گفتند
بسیار شعر نوشتیم
برای خوب
برای بد
برای سفید برای سیاه
برای خوب و بد
و سفید و سیاه
بسیار شعر گفتیم
اینک برای چشمت شعری دوباره باید بنویسم
وقتی که سحر می کند
وقتی به عشق می خواند
و چون شکار افسون کرد
او را چو مار می هلد و دور می کشد
انگار اتفاق نیفتاده است
مانند چشم افعی وقتی
در چشم آن جونده حیران
سحار و سرد می نگرد
و آن جونده گیج
جانی طلسم چشم
پایی در التهاب گریز می ماند
باید که رفته باشد می ماند
درماندن عاشق است
در رفتن زمین گیر اما
مرده است در جهاز مهیب مار
و عشق چیست دراین بازی جز مرگ ؟
و مرگ چیست
در این درام معمایی جز عشق ؟
باید برای گل ها و آفتاب
شعری دوباره بنویسم
وقتی که در سحرگاهان گل
گرمای گیسوان حبیبش را
احساس می کند به تن خود
و باز می شود به جانب مشرق
و همچنان شکفته و شیدا
گردن به سمت گردش محبوب می گرداند
و نیمروز
زل می زند به کوره قلب او
و خشک می ماند بر جا
و عشق چیست جز مرگ
و مرگ چیست جز عشق
دراین درام بی غوغا ؟
باید برای ‌آتش و شب
شعری دوباره بنویسم
وقتی آتش
زاییده می شود به شب
و از ظلام سردش
معنای روشنایی و گرما می گیرد
جز عشق
جز بازتاب جان دو محبوب
در یکدیگر
پندار چیز دیگر دشوار است
وقتی ولی ظلام می کوشد
رازی شریف را پنهان دارد
از چشم آهرمن
و رهروی خطر باز را زیر قبا بگیرد
و مشتعل فروزان اهریمن
رخسار راز را
از زیر شال ترمه ظلمات می دزدد
معنای عشق و کینه
و اهریمن و اهورا
در هم مگر نمی آمیزد ؟
و کینه چیست جز مرگ
ومرگ چیست جز عشق
و عشق چیست ؟
وقتی سفید و سیاه
و نیک و بد
در جای خود قرار نگیرند
و جفت هم نشوند
تا اتفاق
معنای عشق گیرد
باید برای سفید و سیاه
و نیک و بد
شعری دوباره بنویسم
باید
آمیزه سفید و سیاه را
با نام رنگ دیگر
جایی
کنار قهوه ای دلنشینی
برگ چناری پاییزی
بنشانم
تا جمع رنگ ها را کاملتر یابند
دیوانگان رنگ
باید برای چشمت
و چیزهایی دیگر
شعر دوباره بنویسم
باید برای شعر
شعر دوباره بنویسم


     
  
مرد

 


با نوح ناامید

پرنده ای که از آفاق آب بر می گردد
پیامی از طرف آب دارد و بس
جزیره های مغروق
رویای آشیانه ای
در بال های کوفته جاری نکرده اند
در موج هر طنین
دل اشتیاق دایره ای کوچک دارد
که بشکند به ساحل گوشی
اما خیال دایره های بی پایان
جز دور دست نومیدی
سمتی نمی شناسد
و بغض بادبان ها
به اشتیاق ساحل مانوسی
خالی نمی شود
ای نوح نا امید
پندار رستگاری نیکان
نیکان و جانور ها
شاید کتیبه ای به زبانی معدوم است
بر آب
بر آب های بی پایان
جز مرغ های توفان
جنبندگان حیران را
یارای پر زدن نیست
بر آبهای توفانی
جز گرده نهنگان
اطراقگاهی ایمن نیست
ای نوح نا امید
دیری است آفتاب
باید دمیده باشد جایی
از مشرقی نه مفقود اما
جایی روشن نیست
بر آبهای خون آلود
تنها پرندگان توفان
بر گرده نهنگ آشیاه توانند ساخت
     
  
مرد

 


ترجیع بندی برای لنگرگاه همیشگی ام : بوشهر

آه ای همیشه بندر
یابوی خسته ای که گاری بزرگ قصیل خلیج را
به سوی شوره زاران
بر شانه می کشانی و هرگز نمی رسانی
چه راه بی نهایتی
چه مژه های تلخ بلندی دارد این آفتاب
که غوا از سراب می رویاند
و زهر از بیابان می جوشاند
چه ظهر پر مخافتی
بندر
صیاد پیر خسته یک دنده
که تور سبز دریا را
غران رقص مدهش شوریده ها و شیر
بر کتف ها گره زده
با قصد روستاهای مطرود
می کشانی
هرگز نمی رسانی
چه اشتهای شومی دارد این آسمان
که می مکد پرنده و ماهی را
به آروارههای حریصش
و قحط می تراود
از بزاق پلیدش
بوشهر خون و قاچاق
بوشهر طاق جنی و خونی
جن قدیم خونی استعمار
بوشهر قهوه خانه و پر حرفی
بوشهر میر مهنا
دریانورد عاصی بی پروا
عیار کوچه ها و کوشک های پر خطر دریا
که ریسمان گیسوی وحشی را
بر کتف ناوهای انیران می تابانی
مغرور می کشانی
تا پیش پای بیرمی سرفراز
چون کهره های قربانی
بر خاک افکنیشان
همواره می کشانی و هرگز نمی رسانی
چه قوم بی شکوه فراموشکاری
دایدم آنچه مرد تواند داد
اما باور نمی کنند
تاریخ چه کاسب وقیح طلبکاری
بوشهر کار و بازار
بازار بوی ماهی
بوشهر شعر و شروه
بوشهر زار زار
در نوحههای بخشو ی پیرار
بوشهر شوره و شکوه
در چله های شبنم وشرجی
بوشهر بوی ماهی
و باز چه رازنک
می خواند آن غریبه شبگرد
در کنج قهوه خانه ککی
پسین گینی ز بندر بار کردم
غلط کردم که پشت از یار کردم
رسیدم بر سر بست چغادک
نشستم گریه بسیار کردم
بوشهر !‌ آشیانه شوریدگان دریا دل
نادم به شوره و شکوه و فایز به ناله است
بکی به دام غربت و مفتون اسیر هجر
و ‌آتشی به وادی حیرت
سوداییان بی سر و سامان خویش را
تا چند می دوانی و ... هرگز نمی رسانی؟
     
  
مرد

 


فراقی

سپیده که سر بزند
نخستین روز روزهای بی تو
آغاز می شود
آفتاب سرگشته وپرسان
تا مرا کنار کدام سنگ
تنها باید به تماشای سوسنی نوزاد
به نخستین دره سرگشتی هام
در اندیشه تو ام
که زنبقی به جگر می پروری
و نسترنی به گریبان
که انگشت اشاره ات
به تهدید بازیگوشانه
منقار می زند به هوا
و فضا را
سیراب می کند از شبنم و گیاه
سپیده که سر بزند خواهی دید
که نیست به نظر گاه تو آن سدر فرتوتی که هر بامداد
گنجشکان بر شاخساران معطرش به ترنم
آخرین ستارگان کهکشان شیری را
تا خوابگاه آفتابیشان
بدرقه می کردند
سپیده که سر بزند
نخستین روز روزهای بی مرا
آغاز خواهی کرد
مثل گل سرخ تنهایی
آه خواهی کشید
به پروانه ها خواهی اندیشید
و به شاخه سدری
که سایه نینداخته بر آستانه ات
     
  
مرد

 


فراقی

فردا که چشم بگشایم
از تپه روبرو سرازیر خواهی شد به آنسوی دامنه اما
و پنجره ام برای ابد گشوده خواهد ماند
سپیده دم
زنبق ها بیدار می شوند غوطه ور در شبنم
و بوی آویشن و بابونه
از آغوشم خواهد گریخت
کجای این دره پرسایه خوابیده بودیم
که جز صدای تیهوها
و بوی آویشن بر شانه هایم
چیزی به یاد نمی آورم ؟
همیشه دلهره گمشدنت را داشتم
یقین داشتم وقتی بیدار شوم
تو رفته ای
و زمین دیگرگونه می چرخد
یقین دارم اما که خواب ندیده ام
که تو در کنارم بوده ای
که با تو سخن گفته ام
به سایه سار دره که رسیده ایم
تو ساقه مرزنگوشی زیر دماغمان گرفته ای
و دیگر
چیزی به یادم نمانده است
هزار فرسنگ راه بریدم
به یک لمحه
صد اسب زیر رانم بخار شدند
تا به چشم سار رسیدم
از دوردیده بودمت
به جامه پریان روستا
و در آب زلال لرزان چشمه که نگریستم
ماهی قرمز شتابناکی به درون بیشه ها خزید
هزار فرسنگ و صد اسب به یک لمحه
خستگی مفرطم از این سفر طولانی است
به یک لمحه
سپیده دم که دیده گشودم
از تپه روبرو سرازیر شدی
به آن سوی دامنه اما
و پنجره ام
برای همیشه گشوده ماند
     
  
مرد

 


وهم سنگ

سنگم
سنگ سنگ
بی کم و کاست
و چنان در آغوش فشرده ام خود را
که رهایی را
گریزی جز شکافتن نیست
سنگ سنگ
با این همه ای رود سبز تابستانی
از فرازم بگذر
ساقه های سست آبزی
و خزه های بلند را
بگریزان از من
و درنگ قزل آلا را
بر گرده هایم جاودانی کن
بر سنگم زندگی
خیس و سرایان می گذرد
و زندگیم
گوهری است غریب
یکی شده با ذرات جهان
چنانکه یکی شده ام با جهان در او
خشک و خاموشم مپندار
پر آواز و خیس و خاموشم
خاموش نه
مدهوشم
ای رود سبزم
از کناره هایم بگذر
منقار سخت بارانیت را
بر جداره های جان کیهانیم
پیاپی فرود آر
همین فردا خواهی دید
که خواهم ترکید
و زیباترین شقایق جهان را
ارزانی چشمانت خواهم کرد
     
  
مرد

 


شعر

کابوس یا رویا ؟
کدام مادر شعرند ؟
پس گوشدار ای شاعر رویاهای تابستانی
رویا تمامی شعر است
شعری که زندگی می شود
که پیش از قلم و دفتر تو
و دور از قلم و دفتر تو
زندگی کرده راه رفته و رقصیده است
رودی
که از سرچشمه های گوناگون
دور و نزدیک
سیراب می شود
تا به بستر یگانه ای بلغزد و به راه خود برود
بی آنکه به درخت و گوزن تشنه بیندیشد
بی آنکه به دریا و باتلاق بیندیشد
خوشا دریا ! و بدا باتلاق البته
کابوس اما
فرزند بلافصل رویاست
رویای خشمگیناست
که هراساندن دشمن را
باد به گلو می اندازد کبراوار
و نقش مهیب بر سیما می آفریند
تا مهیب جلوه کند
غضب که فروکش کرد
مار ظریف از میانه می گریزد
شعر از رویا زاده نمی شود
هر شعر رویایی است
و ما تنها می نویسیمش
یعنی
شکلش را ترسیم می کنیم
شکل لحظه ها و حادثه هایش را
شکل حالت هایش را
تا چه مایه توانایی
در انگشت نگار گرمان باشد
یا چه مایه ناتوانی
بر این اساس
شعر هنگامی رویاست که نگاشته نشده است
و رویا هنگامی شعرست که نگارش یافته است
ورد نه باد هوا خواهد بود
و نیکو نگاشته شود
و نیکو نگشاتن شعر
تعبیر خوش رویا را با خود دارد
و تعبیر بد
آنکه بدنگارش یافته است
دیگر اینکه شعر رویایی است
که دیدنش را به خفتن نیازی نیست
بیدار بیدار
از اتاق به ایوان می ایی
با دمپایی
و خواب می بینی
از پله سرازیر می شوی
در حیاط
از کنار حوض کوچک می گذری
و در می گشایی
در می گشایی خندان
بر مهمانی که در نکوبیده است
و پیامی نداده بوده است
و تومنظرش بوده ای
و او آمده است
و تو می دانی که درست آمده است
شانه به شانه او بر می گردی
در ایوان می نشینید
و چای می نوشید
با برگ ریحان و جوانه نارنج
و او راز جهان را
در فنجانی
بر توی می گشاید
فنجانی به کوچکی واژه ای
که همه دریاها و توفان ها را
در خود جای می دهد
عقیقی سیال و بی قرار
که همه رودخانه های جهان در آن جاری است
با رگه های در همخون و سبزینه و کهربا
و تمامی جلال الدین ها
تمامی عترت خود را در آن سرنگون کرده اند
تا به چنگ چنگیزیان نیفتند
و خود از میانه
به دره های تقدیر تاخته اند
تا وحشت را همیشه
به خیمه گاه خصم
بیدار دارند
شعر از رویا زاده نمی شود
شعر رویایی است
که هرگز به خواب نمی رود


     
  
مرد

 


وصف

بنشین تا بنویسمت
برخیز تا ببینمت
بخرام تا بخوانمت به آواز چکاو و قناری
واژه هایم
بر تابستان پیکرت عریانی
بر زمستان اندامت
کرک و مخمل و بارانی است
واژه هایم
زلف و گریبانت را
عطر و ستاره
وحجاب و وسوسه اند
ترانههایم
به هیئت اندامت
در ایوان و اتاق
در آشپزخانه و حیاط
می چرخند
می خندند
می لندند و می خوانند
واژه هایم
به زلالی دستت
و به ظرافت انگشتانت
بر ککل لادنی می بارند
ساقه یاسی می کشنند
و شهوت ککتوسی را بر می انگیزند
چه روز بود
از چه سال
پگاه یا پسینگاه ؟
که از بیشه زار خیالم بیرون خرامیدی
گیسو حجاب عریانی
و شرم را
شیطان شکیباییم کردی ؟
چه ش ب بود
به چه ماه
که به تالار شعرم درآمدی
پیدا و پنهان از پس ستونها
و یورش بردی به خلوت پرهیزم
به شور و کرشمه و آواز ؟
برخیز تا بسرایمت
بخرام تا بخرانمت
پیش ای تا ببوسمت
     
  
مرد

 


شعری بی ژرفا

گلی در اندیشه
ترانه ای به پندار
و بوسه ای در رویا
شعری که نوشته نمی شود
و جان را در کوهپایه ها سرگشته می دارد
تا راز شکفتن شقایق
بر کتف صخره خارا را بگشاید
ترانه ای که در آب خوانده می شود
با لبانی نیمی لبخند و نیمی استغاثه
زنی خوابگرد به خلوتت می اید
و در فضایی ایوانت هندسه ای بی قرار می گذارد
که خواب های فردایت را آشفته می کند
چراغی درنیمروز
عطشی زیر باران
شمشیری که نمی برد
و سینه ای که دریده نمی شود
شعری که ژرفا از بی ژرفایی خود می گیرد
طیف هایی رنگین
دوایر بی قرار زنگاری
که ادای منظومه های کیهانی در می آورند
و آهن ربای ریکار پنهان در آستین
که به دم خروس شباهت ندارد
آبی بی ژرفا
که گل آلود می شود تا ژرفا مشتبه کند
گلی در اندیشه
ترانه ای به پندار و بوسه ای به رویا
شعری ناسروده در حوالی تشویش
که پیشانی را به عرق می نشاند
و دم به تله نمی دهد نابکار
     
  
صفحه  صفحه 19 از 36:  « پیشین  1  ...  18  19  20  ...  35  36  پسین » 
شعر و ادبیات

اشعار منوچهر آتشی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA