انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 2 از 36:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  33  34  35  36  پسین »

اشعار منوچهر آتشی


مرد

 


حادثه

باد سگ ها را وحشت زده کرد
وزش بوی غریبی را از اقصای تاریکی
در مشام سگ ها ریخت
حس آغاز زمین لرزه خوف انگیزی
چارپایان را
به خروش انگیخت
باد سگ ها را وحشت زده کرد
گویی از سقف سیاه ظلمت ماه
سرخ و خونین و هراس آور در چاه افتاد
خوف این حادثه گویی
به سوی صبحدمی زود آغاز
قریه را رم داد




طرح

باد در دام باغ می نالید
رود شولای دشت را می دوخت
قریه سر زیر بال شب می برد
قلعه ماه در افق می سوخت




پاییز

مرا به سحال سرود غروب ویران کرد
پرنده ای
که از آونگ نرم ساقه گسیخت
اجاق قافله با دشت سایه بازی کرد
زمین در انحنای افق پر زد و به دریا ریخت

پرندگان شبند اختران بی آواز
فراز آمده با خوشه های خرمن روز
نسیم های غروب آهوان دربدرند
که می دوند به سرچشمه های روشن روز
     
  ویرایش شده توسط: shakaat   
مرد

 


سگ آبادی دیگر

در شب ساحلی شکاک
شب تعقیب
پنجره ها را
باد
برگ می زد
بوی گل می اید
هوم
بوی گل می اید شاید گلدانی
از هجوم من
در پنجره ای
ایمن مانده است
بانی این هوس نامیمون کیست ؟
شهر را ویران خواهم کرد
و درختان را چون سربازان منهزمی
پای در ماسه به اردوگاه اسارت می تاراند
منم
می اندیشم در پنجره بی فانوس
کز خفایای شبی اینگونه مست و عبوس
چه هیولایی سر خواهد زد ؟
یورش خفاشان دخمه ظلمت را
چه پرستویی محراب به سقفی خواهد بست ؟
صبحدم ورد کدامین مرغ عاشق
یاس ها را از خواب بر خواهد انگیخت؟
شب چسان قافله زوار خسته پروانه
نیت لمس ضریح آتش را
راه در بقعه فانوس شهادت خواهد برد ؟
یا چه آوار شفق ها در حاشیه مشتعل شب
که فروخواهد ریخت
روی قایق های غافل صیادان
چه فلق های کبوتر
چه کبوترهای پاک فلق ها
نتکانده پر
از غبار رخوت کاریز سیاهی
که به خون خواهند آغشت در آفاق سحرگاهی
شب شکک ساحل
گویی اشباحی موذی را با امواج به خشکی می ریخت
باد مصروع جنوبی
سگ بی صاحب آبادی دیگر
به نیازی شوم
شن نمناک کپر های پوشالی بومی ها را
بو می کرد
دست خونین خسوفی آرام
ماه را
رخ و کبود
از کرن اسکله می ایخت
     
  ویرایش شده توسط: shakaat   
مرد

 


تاک

ای تاک
بیهوده تاب سرسخت
ناپاک زای پاک
خود را نگاه می کنی ایا
در آبهای سبز
که دیگر نیست ؟
خود را
که قرنهاست
از یاد ابرهای سبکتاب رفته ای ؟
خود را
سبز بلند بالغ انبوه
کز آسمان اینه آب رفتهای ؟
پاک آفرین ناپاک
ای تاک
شاید کنون به خلسه روییدنی بطئی
رویای جام های لبالب را
با ریشه های سوخته نشخوار می کنی
انگورهای سبز و درشت و زلال را
بر استران کنده خود بار می کنی ؟
در هایهوی میکده خوابهای تو
شاید
کنون کبوتران سپید پیاله ها
از چاه شیشه ها
پرواز می کنند
اندیشه های خسته مردان بی پناه
در سنگلاخ گردنه غربت و غرور
تا قله های فتح
تا قله های مفتوح
تا غرفه های وصل
ره باز می کنند
مهجور باغ ها !‌ مطورد خاک
ای تن به داربست افسانه های کهنه سپرده
غافل که داربست تو تکای است مرده
ای تاک
اینجا یقین خاک
دریاچه بزرگ سرابست
و شک آسمان
خورشید سرد خفته در آب است
ای جفت جوی غمناک
ای تاک
دل خوش مکن به هلهله آبهای دور
باران مگیر برق پر زنبور
از عمق خشکسار زمان از انحنای عمر زمین
شب سرد و بی هیاهو جاریست
و در اجاق مردک هیزم فروش
هیزم نیست
با خسته تر ز خویشی پیچان هراسناک
از خویشتن گریزان
ای تاک
شب ساکت است و سنگین
با زوزه شکستن خود بشکن این سکوت
وان داستان کهنه مکرر کن
فرجام تک تنها تابوت
     
  ویرایش شده توسط: shakaat   
مرد

 


غزل کوهی

ناگهان جلاب
وسعت پشته را تلاطم داد
و هزاران هزار شاخ بلند
در فضا طرح بست
و هزاران هزار چشم زلال
در فضا مثل شیشه پاره شکست
دست بر ماشه سینه با قنداق
دلم آشفته گشت و خون انگیخت
از سرانگشت نفرتم با خاک
خون صد پازن نکشته گریخت
چه شکوهی !‌ درود بر تو درود
با شک استاده قوچ پیشاهنگ
دورت آشفتگی ز برکه چشم
ای ستبر بلند کوه اورنگ
کورت از گرده چشم خونی گرگ
دورت از جلوه خشم یوز و پلنگ
به نیاز قساوتم هی زد
زینهار توارثی ز اعماق
خود گوزنی تو ها ! مباد ! افسوس
تپش سینه ریخت در قنداق
پنجه لرزید روی ماشه چکید
شعله زد لوله کبود تفنگ
پشته پر شکوه بی جان شد
غرق خون ماند قوچ پیشاهنگ
     
  ویرایش شده توسط: shakaat   
مرد

 


کسوفی در صبح

گل سفید بزرگی در آب شب لرزید
گوزن زرد شهابی ز آبخور رم کرد
کبوتران سفید از قنات برگشتند
بهار کاشی گنبد دوباره شبنم کرد
درخت زندگی از دود شب برون آمد
که بارور شود از خوشه های روشن چشم
که ساقه ها بگشاید بر آشیانه مهر
که ریشه ها بدواند به سنگپاره خشم
درخت مدرسه پر بار و برگ و کودک شد
درخت کوچه که ناگاه برگ و باد آشفت
پلنگ خوفی در کوچه ها رها گردید
گل سیاه بزرگی در آفتاب شکفت
     
  ویرایش شده توسط: shakaat   
مرد

 


گلگون سوار

باز آن غریب مغرور
در این غروب پر غوغا
با اسب در خیابانهای پر هیاهوی شهر
پیدا شد
در چار راه
باز از چراغ قرمز بگذشت
و اسبش
از سوت پاسبان
و بوق پردوام ماشین ها رم کرد
او مغرور در رکاب پای افشرد
محکم دهانه را
در فک اسب نواخت
و اسب بر دو پا به هوا چنگ انداخت
و موج پر هراس جمعیت را
در کوچههای تیره پرکنده ساخت
آن سوی تر لگام فرو بگرفت
با پوزخندی آرام
خم گشت روی کوهه زین
و دختران شهری را
که می رفتند
از مدرسه به خانه تماشا کرد
باز ‌آن غریبه ؟
دخترها پچ پچ کردند
باز آن سوار وحشی ؟
اما او
این جلوه گاه عشوه و افسوس را
بی اعتنا
به آه اضطراب غریزه رها کرد
آن سوی تر
در جنب و جوش میدان
اسبش به بوی خصمی نامرئی
سم کوبید
و سوی اسب یال افشان تندیس
شیهه کشید
شهر بزرگ
با هیبت و هیاهویش
از خوف ناشناسی
مبهوت ماند
آنگاه که حریق غروب
در کلبه های آب
فرو می مرد
و مرغک ستاره ای از جنگل افق
بر شاخه شکسته ابری
می خواند
کج باوران خطه افسانه
از پشت بام ها
با چشم خویش دیدند
که آن غریب مغرور
بر جلگه کبود دریا می راند
     
  
مرد

 


مرا صدا کن

ای روی آبسالی
ای روشنای بیشه تارک خواب
یک شب مرا صدا کن در باغ های باد
یک شب مرا صدا کن از آب
ره بر گریوه افتادست
این کاروان بی سالار
یابوی پیر دکه روغن کشی
با چشم های بسته
گر مدار گمشدگی می چرخد
ای روح غار
ای شعله تلاوت یاری کن
تا قوچ تشنه را که از آبشخوار
از حس کید کچه رمیده
از پشته های سوخته خستگی
و تشنگان قافله های کویر را
به چشمه سار عافیتی راهبر شوم
ای آفتاب! گفتارم را
بلاغتی الهام کن
و شیوه فریفتنی از سراب
تا خستگان نومید را
گامی دگر به پیش برانم
ای خوابنک بیشه تاریک
ای روح آب
یک شب مرا صدا کن از بیشه های باد
یک شب مرا صدا کن از قعر باغ خواب
     
  
مرد

 


عطر هراسناک

دو رشته جبال پریده رنگ
از انحنای دور
سر بر کشیده اند
و ز تنگنای زاویه مبدا
ناو عظیم خورشید
بار طلا می آورد از شهرهای شرق
گفتم
باید حصارها را ویران کرد
تا نخل های تشنه در آغوش هم روند
تا قمریان وحشی
به مهر دختران رطب چین
آموخته شوند
و چاه آب چشم درشتش را
بر هم نیفشرد
و بازیار خسته
رویای چشمه های طلایی را
از سر بدر کند
گفتم
باید دوباره گاو آهن
پندار خاک ها را
زیر و زبر کند
گفتم
باید دوباره سدر کهن برگ و بر کند
از انحنای دور
موج طلا می آمد من
از اوج تپه نی لبکم را
تا گوش قوچ کوهی جاری کردم
و بهت ناشناختگی را تاراندم
و عصمت رمندگی کوهزادان را
تا خوشه زار مزرعه آوردم
با دختران دهکده دلها تپش گرفت
و چرخ چاه ها
آواز آبهای فراوان را
بر کنده های کهنه غوغا کرد
روح غریب مجنون
از برج گردباد
پیشانی نجیب جوانان قریه را
خوانده بر آن مهابت محتوم درد خویش
با وحشتی شگفت تماشا کرد
گفتم
خون بهار می گذرد در رگ زمین
و رنگ ها شفیع نیازند
اما
بوی هراسناکی از بوته های سوخته می اید
و قطره های خون من
از جای زخم داس
گل های آبدار کدو را
پژمرده می کند
و موش های مرده
آنجا نگاه کن
که موش های مرده خونین دهان و گوش در بوته های جالیز
افتاده اند
شاید
شاید نسیم طاعون
از انحنای دور کویر
دو گردباد عربده جو سینه می کشند
وز تنگنای زاویه مبدا
ناو سیاه خورشید
با بار سرب و باروت
می اید
     
  
مرد

 


آوای وحش

پشت مه معلق اسفند اشتران
اشباح بی قواره رویای ساربان
از خوابگاه گرم زمستانی
در گرگ و میش صبح پرکنده می شوند
از جاده معطر پشک و غبار گله میش
آنک سفیده می زند از شیب تپه ها
با ما بیا
به آن طرف هموار
آن سوی این تنازع مشکوک
با ما بیا به مشهد دیدار
سبز و بلیغ و بالغ روح گیاه
در جلوه های خسته در سنگ
در خاک پیر و پژمرده حلول می کند
با شبنمی به دریا خواهی رسید
با شبنمی به خورشید
برگی ترا به قایق خواهد رساند
برگی ترا به باغ
در باغ می توانی بویید سیب راز
سیبی ترا شفاعت خواهد کرد
اشکی ترا خدا
با ما بیا
تا امتلا دره پر سایه
که بوته های گرگم در غلظت مه فلقی
بادامهای کوهی را
در شیب تند دامنه
دنبال می کنند
و دال صد ساله
از سنگ سرخ جوع پلنگ
پل بسته تا رمه
تا تپه بلند تلخانی
با پرواز
شط دراز قهوه ای گله های گاو
با شاخ ها تجسم تهدید
از قریه موج می زند آهسته
تا بوی سبز یونجه
تا شیب های شبنم و شبدر
تا شیب های سرخ شقایق
با ما بیا
از این مسیل
خاطره سالهای آب
سال سفید سیل
سال گسسته یال و دم " اهرم او برن"
سالی که خوشه های دو سر
از مزرع رئیسی زد سر
با هندوانه :‌ ده منی و شاداب
با ما بیا
تا نوبه زار کایدی
تا یوزخیز گردنه بزپر
تا مامن گرازان گزدان
وان قلعه بلند
که ما را
تنهاش بر ضیافت بیگاری جاییست
وز آن به سوی اجباری
بیرون شدن رواست
با من بیا
عموی پیر تست که می خواند
ما فاریاب را آباد کرده ایم
در چار قریه مدرسه را ویران
و دفتر اسامی فرزندان را سوزانده ایم
ما کودکانمان را آزاد کرده ایم
با من بیا
آن سوی این تلاطم شکک
با من بیا به قلعه من قله
با من بیا به خانه من خاک
     
  
مرد

 


بی بهار سبز چشم تو

امروز
فرسوده بازگشتم از کار
اما
لبهای پنجره
به پرسش نگاهم
پاسخ نگفت
و چهره بدیع تو
از پشت میله های فلزی
نشکفت
امروز اتاقها
مانند دره های بی کبک سوت و کور است
بی خنده های گرم تو بی قال و قیل تو
امروز خانه گور است
گلزار پر طراوت قالی امروز
بی چشمه سار فیاض اندام پاک تو افسرد
گلبوته های لادن نورسته
وقتی ترا ندیدند
که از اتاق خندان بیرون ایی
لبخند روی لبهاشان مرد
آن ختمی دوبرگه که دیروز
در زیر پنجههای نجیب تو می تپید
و آوار خاک را پس می زد
پژمرد
امروز بی بهار سر سبز چشم تو
مرغان خسته بال نگاهم
از آشیانه پر نکشیدند
و قوچ های وحشی دستانم
در مرتع نچریدند
امروز
با یاد مهربانی دست تو خواستم
با گربه خیال تو بازی کنم
چنگال زد به گونه ام از خشم
و چابک
از دستم لغزید
رفت
امروز عصر
گنجشک های خانه
همبازیان خوب تو
بی دانه ماندند
وان پیر سائل از دم در
ناامید رفت
امروز
در خشت و سنگ خانه غربت غمناکی بود
و با تمام اشیا
دیگ و اجاق و پنجره و پرده اندوه پاکی بود
دستم هزار مرتبه امروز
دست ترا صدا کرد
چشمم هزار مرتبه امروز
چشم ترا صدا کرد
قلبم هزار مرتبه امروز
قلب ترا بلند صدا کرد
آنگاه
یک دم کلاف کوچه یادم را
گام پر اضطراب تپش وا کرد
     
  
صفحه  صفحه 2 از 36:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  33  34  35  36  پسین » 
شعر و ادبیات

اشعار منوچهر آتشی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA