انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 20 از 36:  « پیشین  1  ...  19  20  21  ...  35  36  پسین »

اشعار منوچهر آتشی


مرد

 


شروه

به آوازی می اندیشم
که شبی پر شور
زیر پنجره ای به غفلت
خوانده باشم
به دلی
که پشت پنجره گریسته باشد
و به انگشتانی لرزان
که فشرده باشد میله ها را
در آن کوچه های تیره دراز دور نوجوانی
چه کسی به شور و شیدایی خوانده است
لحظه ای که کنار پنجره
من به دریا
و ماه درشت پریده رنگ
می نگریسته ام ؟
ورنه به تاریکترین کوچه های رویا
سرگشته چرایم ؟
و چرا به آشیانه و بالینی
اندیشه نمی کنم
به تاریکترین کوچههای رویا
که تشویش
چهره به شیشه های پنجره چسبانده
و سایه های تردید
هر سویی در تاریکی آویزان است
این کیست که شوریده وار می خواند
و ندارد پروایی از نهاد نا ایمن ظلمت ؟
چه کسی را گریانده باشم به آواز
که می گریاندم این گونه
هر آواز نومیدانه ولگردی ؟
جایی
دلی آزرده ست از من ؟
بی خبر که دل شوریده ام از هزار جا ؟
     
  
مرد

 


از جگری یگانه با نهاد جهان

فرصتی ای مرگ
تا برای آخرین بار
بر بطم را بردارم
و در این کوچه های مرده
بنوازم و بخوانم به شور
دوشم آهنگی به رویا
بر عاطفه نازل شده است
که به ضرب گام هایش
مرده را زنده تواند کرد
و دل های نومید را
در کاسه طنبوری
به زیر پنجره ها خواهد کشاند
از جگری یگانه با نهاد جهان
آوازی بر اید
که کور را بینا کند
تا ببیند ذات دهشت را
در جامه ها و جان ها
که شنیده بود به رویای کورانه
و ندیده بود تا امروز
تا ببیند خود را
میان زخم ها و اهانت و ترحم
که لمس کرده بود و ندیده بود تا امروز
فرصتی ای مرگ
تا بربط دارم
و آخرین نوبت را
به کوچه ها بزنم
کورها را بینا
و بینایان را دیوانه کنم
     
  
مرد

 


از برج یخ

به شب قطب
بی نفت
چراغ برف می سوزد
چه توانی دید اما
که هیولا به رنگ چراغ است
و روح
جز مامنی از فریب
یا نومیدی
نتواند دید رو به رو
بی نفت
چراغ برف می سوزد
چه چراغی
که زمهریر را سوزان تر می کند
و آفاق را
به انحنا ها
بی کرانه تر
این که می اید و بر می گردد
سایه تست و سایه تو نیست
و صدا
شکل برفی است
که بادش ببرد
بی طنینی و پژواکی
و روان
از آوازی بیروح به دلداری خویش نیز بی نصیب است
چه توانی کرد اما
چه هیولا
نه قلب دارد و نه آوا
و نه هیچ اندامی
و هندسه ای در فضا
جگر از خویش
می درم و عربده سر می دهم
خون زهرآگینم را بر برف می افشانم
تا که شکل بی شکل زخم بردارد
و سپیدای تاریک بی مرز
به سمت چشمه جوشان سرخ بر می گردد
و جانور به جادوی خون
پدیدار کند خود را
به شب بی شکل قطبی چراغ برف
به روغن خون شعله برکشد بی کرانه
به سایه و عربده
کرانمند شود
و جانور از پوست بیرنگ خویش
بیرون اید
سیاه
     
  
مرد

 


بامداد

گنجشکان که غلغله آغازند
و تذروان به بیشه در ایند
پریان به رودسار گریزند
نیمه دیده نشده رویا
خود را میان سایه و رنگ های گریزان جا می زند
که به رودخانه گریزد
قطاری گذشته است به سرعت
و دست جدای عروسکی
میان علف های حاشیه ریل
بازمانده به دنبالش
گنجشکان که غلغله آغازند
رویاها به رودسار گریزند
و شاعر
سیگار آخریش را
روشن کند
به جرقه نخستین مصراع
     
  
مرد

 


معجزه

شبانان در خوابند
گلی می سوزد در مه
و گرگ
خیال خاکستری مبهمی است
که تنها شبنم ها و سوسن ها را
زخم پنجه هایش رنجه می دارد
شبانان در خوابند
ملحفه رویا ها را نسیم می لرزاند
سحرگاه پلک می زند
و باد خاکستر مه را خوش خوش
پس می زند از شعله های شقایق
به سیمای مریمانه
یک لمحه سپیده دم را خودی می نمایی
و در آفتاب به پرواز در می ایی
     
  
مرد

 


تامل تهمتن بر منازل

به بامداد روبرویم
بر انحنای افق ایستاده است
واپس نگران
به هیئت کامل بدگمانی
آهویی
که بهرام ها را به مغازه بی ژرفا می کشاند
به پسینگاه
پریزادی
هراسان از دیدارم
از دالبر بستر رود
سرازیر می شود به جانب نیزار سبز
و آب زلال آن سوتر
تصویری بر می تاباند
معرج و مخوف
از عجوزه ای که ترسیمش نتوانم کرد
تا کجا خواهی رفت ای سر هوسناک
پریزادی به دامگاهت می کشاند و آهویی به چشمه سار اما
کدام را خواهی گزید
وقتی که هردوان به هیئت آهو یا پریزاد باشند
بهرام یا کیخسرو
چه یادمان می دهد این حکایت ها ؟
آنکه جاودانه شده است
بهرام است یا کیخسرو
آنکه نومید می گردد
در حاشیه شهرهای بی افسانه
ماییم
که جاودانگی را
در مغاره های جادو
افسانه می سراییم
و صخره ای می گذاریم سنگین
بر حفره تاریک روحمان
تا کبوتر آزادگیش
پر نکشید در آفتاب
و دود نشود در هوا
مگر چه کسی خواهد آمد
نه دغلکارتر از قدیس پیشین
که چنین برهنه و تنها
به یاری دیوانه ای
در وادی های روح سرگردان شده ام ؟
آنکه رفته از او نفرت داشته ام
آنکه آمده از من نفرت دارد
و آنکه نیامده نمی شناسمش
پس چه می کنم اینجا
نزدیک بوی دیو و کنار نفس اژدها ؟
زنی زیبا
که خطوط برهنگیش
از روحم عبور کرده
به اردوگاه دیوانم می کشاند
و قوچ بی گناهی
که به کشتارش کمان کشیده بودم
به آبخور نجاتم رهنمون میشود
چه اتفاق می افتاد
اگر شور نخستینم را
در ابتدای واقعه فرمان می بردم ؟
شگفتا
رهاننده من
نه خردم بود نه شوقم
رخشم را جاودان برده اند
بگذار کاووس دیوانه
هرگز شیهه امید بخشی نشود
اژدها
در این حوالی بیدار است
و کودکانم هنوز در خوابند و نمی دانند
که من در چه سواد و مرحله ام
زین و برگم سنگین است
بگذارم و به کاشانه متروکم برگردم
گلیم نخ نمای روحم را
بر داربستی نو بیاویزم
و تارهای سبز خیال
و پود های قرمز رویا
آرایش کهنگیش کنم
منزل آخرم
در خنکاری سایه سار همین دره هاست
که شبانان گرسنه به تاریکیشان
چون اشباح باز نیافتنی اعصار فراموش
نان خشکی به شیر می زنند
و رویای دور دست شهرهای چراغان را
به تسخر و زهرخند بازگو می کنند
برای کودکان دیر باور خود
منزل آخرم در همین رویا هاست
رویا های فراموش
که با دهان درها و کوچه های فراموش
برای کودکان نیامده باز گو می شود
و قصه های فراموش
که گوشی برای شنیدشان درنگ نمی کند
داربستم را
بر چار راه کوچه های امروز بیاویزم
و گلیم نخ نمای روحم را
به نقش های زنده بیارایم
عبرت
فرزندانم نواده هایم
سهراب
فرامرز
برزو
شما
به زمانه فرسودگی ایین ها زاده شدید
در قلمرو غرورهای نفرینی
از این روست که جگر پرطراوتتان
بر انتهای خنجر پدر
در ماه می درخشد
تا برق شادی از چشم قد کوتاهان برتاباند
سهراب من
بادافره سوزادگی هامان اینک
بالای خندق خونین نابرادران
از خنده ریسه رفته اند
از رنج پایان ناپذیر ما


     
  
مرد

 


همه دریاها چشم مرا به دوش می برند

همه این دریا ها
چه ژرف سبز
چه بی ژرفای گل آلود
چشم مرا به دوش می برند
مگر کجای جهاننشسته ای
ای الهه تنها
بر کدام کرانه
که تمامی دریا ها
تنها چشم های مرا به شنه می کشند
به هوای کرانه های ناپیدا ؟
هوای همه کرانه ها بارانی است
و بر هر کرانه ای الهه تنها
دو زانو نشسته بر سنگی
و دور دست ها را می کاود
تاریک و خیس و براق
تا دریایی فرا رسد
و بر زانوانش بپخشاند
چشم مرا
     
  
مرد

 


زنی به نام رویا به دیدارم آمد

زنی که به دامنه های ماهور می رقصید
همیشه به دامنه های ماهور دیده بودمش
با گیسوان بلند برهنه که باد می گشودشان
به زمانی که هیچ سری
گیسوی برهنه ای به خاطر نمی آورد
زنی به نام رویا
هستیش
وابسته سکوت من بود
و به نخستین جرقه کلام
دود شد و به هوا رفت و به آفتاب پیوست
شاید اما
باز آمده باشد یک بار
پرزادی به ترانه فایز
با چشمان خاکستری سرزنش آمیز
که انگار می گفت
برو فایز سزای تو همین بود
پری مثل مرا در خواب بینی
زنی به نام زندگی آمد
به رنگ برشته گندمزار
که گیسوان بافته زرین داشت
و نگاه مهربان و ستیزنده اش
مرا به دبستان روانه می کرد
که گریخته بودم از آن
صدها سال پیش
و تن نیرومندش را
هر چند می ستودم
بدان ایمان نیاوردم
صنمی سرکش
که میان من و رویاهایم
چون دویار برنزی ایستاده بود
و ماندگاریش
وابسته تسلیم من بود
پس به نخستین عربده مستانه
ترک برداشت و فرو ریخت
چون آبی خنک
که فراپاشیش برابر محکومی عطش زده
سومین زن نامش عشق بود
چشمان سبز شگفت داشت
که در هر نوری دیگر گونه می گشت
سبز گندمی
سبز دریایی
سبز یشم و زهر
و سبز تن برگهای کوهستانی
چشمانی شاد و هیاهوگر
که هستیش وابسته جنب و جوش بود
که می خواست مرا به فراز قله هایی بکشاند
که قرن ها پیش از آن ها فرود آمده بودم
پس رنج تلخ عمیق مرا که حس کرد
پژمرده و پلاسیده شد
و چون به میان بیشه های مردابی می خزید
ناله سرداد
دیگر نخواهمت دید
اما تو مرا در نام دیگر باز خواهی جست
ای تنواره انکار
چهارمین
نامی نداشت
به سیمای تمامی زنهای پیشین بود
هر بار به سیمای یکی وهمیشه یکی دیگر
هر بار به چشمان یکی و همیشه به چشمی دیگر رنگ
و در یک لحظه شاد و غمناک
پارسا و شهوتنک
و شرمگین و گستاخ بود
عقیقی بود
که رگ های درهمی از انگبین و شیر و شرنگ و خون و سبزینه
در آن یگانه شده بود
و چون نامش را پرسیدم
قهقهه سر داد
نام کوچکم مرگ است
نام خانوادگیم عشق
به نامهای مستعار رویا وزندگی هم آوازه ای دارم
زنی آمده بود به دیدارم
که چهار نام داشت
تا مردی را وسوسه کند
که نامش تنهایی بود


     
  
مرد

 


گل های تابستانی

خرزهره های وحشی گل داده اند
و دره های گرم جنوبی
از رنگ و عطر کف کرده
در این اردیبهشت سوزا ن
که سدر و گزاز حرارت خورشید
پژمرده می شود
بزاز های دوره گرد غریب
با بقچه های ململ رنگین چیت گلی
و شیشه های گلاب
از دره ای به دره دیگر می چرخند
زنهای روستاهای کوهستانی را
به جامه ها و ار حلق تازه وسوسه کنند
و هوس های گرمسیری را
دامن می زنند
خرزهره ها
گل داده اند
گل زیبا
به نامی ریشخند آمیز
سختینه ای ناهموار
به جامه جانی در اهتزاز
پریزادی
به آوازه دیو
دیوی
در آبگینه گلگون
آبگینه ای در انتظار سنگ
تا دیوی هلاک شود
و دره های تابستانی
از بخار هذیان پر گردد
مسافری آمده
که نامی تلخ و خردی شیرین دارد
     
  
مرد

 


عقاب ها و خطابه حلاج

نشستن
بر پای ایستادن است و ایستادنش پرواز
گردن که می کشد
آن سوی انحنای زمین
نخجیر را می شناسد
سواره به خواب می رود تاتار آسمان ها
و سواره که می رود به دیدار یار
دریچه های ستاره گشوده می شود
جز آفتاب
حجله زفافش را دایه ای نیست
فرزند اندک می زاید
تا گوهر آزادیش را
کمیابی
رونق ابدی باشد
و چون مرگش فرا رسد
سقف پروازش را بالا و بالتر می برد
تا زیر مژگان سوگوار آفتاب
به خواب رود
در حریر شعله و دود خویش
از کدام مادر زاییده شدند
آنان که حقارت را برتابیدند ؟
که به جای عربده
لبخند چاشنی تسلیم کردند
تا یکبار سرنگون نشوند
بر منجوق های پوزار ستم ؟
بر زمین پر می کشند چون عقاب گرفتار
و چنگال و منقار
به خاک و فولاد
خونین می سازند
و آن زمان آرام می شوند
که از ثقل جان
سبک شده باشند
بلندا را می خواهد و به مغاکش فرو کشند
هرزه ای
پیشواز قهقهه می خواند
بلندترین نردبان را
برای رسیدنت به آسمان تدارک دیده ایم حلاج
و به آخرین کنگره برج که می رسند
در آفتاب می سوزند
و در گورستان پر شکوه شعله خویش
به خواب ابد می روند
     
  
صفحه  صفحه 20 از 36:  « پیشین  1  ...  19  20  21  ...  35  36  پسین » 
شعر و ادبیات

اشعار منوچهر آتشی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA