انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 22 از 36:  « پیشین  1  ...  21  22  23  ...  35  36  پسین »

اشعار منوچهر آتشی


مرد

 


بیگانه

حضوری گستاخ دارم به دیارت
به شعر و اندیشه
یا چشمی داری
بر زخم رگ
که تواند زخم های نهانم را دید
یا سری که تواند دریافت از کدامین ستاره بی نام از کدام کهکشان سرد شده
فرو افتاده ام
در این علفزار به شبنم سرخ آلوده
مانی شهر کوران
حضوری دارم
نه لطیف و نه مانوس
برابر چشمت و رو در روی اندیشه ات
خواهی بشناسم و دشنامم گوی
خواهی نشناسم و بگذر از کنارم
بیگانه
     
  
مرد

 


فراقی

چشمی به بادها سپرده ام
دلی
چنانکه برگ سبزی
به منقار کبوتری
فراز شهرت سرگشته ام
گرد بامت می گردم
و بر آن حیاط کوچک که از کف آن
چون نهال میخاک دوردستی
جلوه می کنی
بی قرار می شوم و
دل دل می زنم
به سنیه ابر و به منقار کبوتر
شعرم از جنس گیاه و آتش است
سرو است
که صدای بلند سبز مغرور دارد
و فرسوده که شود
درخت گلگون شعله خواهد شد
آمیزه آتش و سبزینه است کلامم
زمستان گرمت می کند
بهار منظرت را می آراید
و تابستان که فرارسد
سایه می اندازد تا دراز بکشی
و زنبوران خورشیدی را نظاره کنی
هر کجای جهان باشی
دلی به پاره ابری و چشمی
به منقار کبوتری توان سپرد
مپندار که دیده نمی شوی
     
  
مرد

 


فراقی

آه که چه می گویم و چگونه بگویم
همیشه همیشه بی تو گذشته است جهان
و می گذرد
همیشه همیشه بی تو چرخیده است زمین و می چرخد
چگونه بگویم آه
همیشه
هر چند اما
تو بی جهان نگذشته ای بر من
و بی زمین نچرخیده ای گردم
همیشه بوده ای و نبوده ای
همیشه هستی و نیستی
و دور که شده ای از پندارم
زمین چرخیده است
زمان گذشته است
و غزالان به دره ها زاییده اند
بی آنکه تبی فرا رسیده باشد اعصاب نباتیم را
چگونه بگویم آری
که بی تو نبوده ام هرگز
که بی تو من هرگز
نچرخیده ام
به کردار سنگ یاوه ای همراه زمین گرد هیچ آفتابی
و نروییده ام چنان گیاهی کناره سنگی
تا نه انتظار نزول انگشتانت به چیدنم
تقدیری بوده بوده باشد منتظر
در ریشه
چگونه بگویم آه
که معنی نمی دهم بی تو
چنانکه معنی نمی دهد جهان
بی ما
     
  
مرد

 


واقعه

قایق ایستاد
و دریا را
به اسکله گره زد
چه ایستاده است آنجا
کناره آفاق ؟
خیال
که بال می دهد پرندگان دریایی را
فراز حادثه ای
که دیده نخواهد شد هرگز
بر دریایی
که به اسکله گره خورده است
بر آبهای عبوس
سفر پریشان می کند
قایقی که متاع ممنوع دارد
در شب طولانی فراق
دلی که عاشق است
امید در بامداد نمی بندد
نهنگ مهاجر است
که ظلمات را به تلاطم می پیماید
تا حجله سبز خلیج زادگاه
حرامیان
گمان کشیده
پس هر سایه و خیزاب در کمینند
و متاع ممنوع
عشق است و نام بلند
پیشانی بلندی
ایینه ستاره و اندیشه
رو با کرانه های شب
لنگر گرفته است
در اهتزاز خیالی گستاخ
بی اسب و بی سفینه از این ظلمات می گذرم
و بر بلندترین تپه ها ماه
در گریبانم خواهد افتاد
پیشانی بلند و خیال گستاخ
و باد سرد شب
ظلمات را این گله ابابیل ها بودند
که جیغ و جاری
کردند و رد شدند
یا از فراز بام ژ اندیشان
سنگ سیاه توطئه بود که
پرتاب شد
و ایینه ستاره و اندیشه را شکست ؟
     
  
مرد

 


؟

می خواهم در ابتدای کاغذ در ابتدای شعر
بگذارمت
مصراع زنده ای که رشد گیاهی دارد
و آبیاری خواهد شد از رطوبت کاغذ و آه
می خواهم
بنشانمت همینجا
در شکل گرم یک گل سرخ میمندی
با عطر تند گلاب
که دختران گلچین را دیوانه می کند
که باغ را پس پرچین هجوم نفسهای گرم می سوزاند
که جنگ در محله بپا می شود
می خواهم بکارمت
اینجا میانه دفتر
به شکل شاخه خرزهره ای پر از گل تازه
که دره های گرم جنوبی را
در انتهای بهار
دل زنده می کند
و کسوت پریزادی غمگین دارد
که می رمد به بیشه از هجوم نگاه غریب
می خواهم در شکل ناب یک زن کامل
وادارمت همینجا در انتها
تا چون در ایم از در
ناگاه
از جای برجهی و در آغوش تشنه ام بگریزی
و ساقه ای گل سوری
بر شانه های خسته خشکم بگذاری
     
  
مرد

 


اندیشه است نه تردید

تردیدم آغازگر راهی نرفته است
راهی
که می آغازمش
تا به پایانش برسانم
تا از احتمال حادثه و کشف
برهنه اش نکرده باشم
در جاده های تکرار
خواندنم نمی گیرد
اندیشه است
نه تردید
اینکه به بازگشتم وا می دارد
اندیشه آواز سر دادن
در افقی
که هوایی دیگر دارد
که هجایی زخمی پژواک های دیگر پس می گیرند
و تحریر دیگری به صدا داده می شود
نا آشنا برای گلوهای پیر
همیشه از میانه هر راه
باز می گردم
تصویر پایان
نومیدم می کند
کلاف درهم این جاده ها
جغرافیای سفرهای ناتمام من است
     
  
مرد

 


همین جا

خوشا غریب وطن باشم و بخوانم غمناک
فراز همین شاخه های سوخته
کدام قناری گل در گلو
ندای این پرنده سرگردان را
پاسخ خواهد داد
به جنگلی از کندههای کبریتی ؟
پرنده ای که در آغوش سوسن و نرگس
بیضه شکسته
چه می داند این صدای زخمی
از حنجره بلبلی
یا گلوی خراشیده بومی است ؟
و این گلوی چک چک از نوای زهر
میان خرمن نسرین و رازقی
چه بخواند
که برنیاشوبد آرامش باغ را ؟
خوشا غریب وطن باشم و بخوانم راز
بر همین شوره زار و
بس
     
  
مرد

 


غزل تقدیر

خوشتر آنک بخوانم و بخوانم
سنگ بر شانه و دلرها
واپس نمی نگرم
که چه بوده است
به پیش نمی نگرم که چه مانده ست
می روم و می خوانم
و نومیدی خود را
به دلشوره نیامده های دوردست غنا می بخشم
آن سوی این چکاد چکادهایی است
و نفرینیانی چون من
سنگ به شانه و آوازخوان فراز می روند
یا در نشیب تند
سر در پی کولبار نفرین
که اینک بازیچه ای شده است
هیاهوگر و رقصان
شتاب گرفته اند
مگر نه آوازشان را می شنوم ؟
بکوشم و بلندتر بخوانم ترانه ام را
تا غلغله ارکستر عظیم هجاهامان
پژواک هول و هیاهو درافکند
کوهسار نفرت و نفرین را
تا دل در دل خدایان نماند
و رگ دررگشان فرو پیچید از غضب
واپس نمی نگرم
چرا که به ناگزیر باز می گردم
سر در پی کولبار نفرینم
که اینک بازیچه ای است
     
  
مرد

 


سایه سایه ... سایه

پندارد بر آب و اثیر می راند
و لنگر به جزیره پریزادان می افکند
سرودگر جوان
که از انسان بریده است
و در سفینه علف و آه
پارو می کشد
نخستین صفیر پاییزی
علف را می پژمرد
و پاروها را
که بال پروانه هاست
به باد می دهد
و تنها
می ماند در کفش
آه
بر ساعد شرقی ایوانت
نیلوفری کاشته ام
تا ناقوس بامدادان را بنوازد
و به ایوان که در ایی
با خوابجامه ببینی
آفتاب
از شکاف کنده افرایی پیر جوشیده است
و خون درخت
تا پله های نخستین ایوانت
بالا خزیده است
بر ساعد غربی ایوانت
شقایقی رویانده ام
تا هر غروب که شاد بر می گردی از کوچه
به زانو درافتی ناگاه
و لبانت بلرزد
از کلام بر نیامدنی
پنداری بر آب و اثیر می رانی
که رو برنمی گردانی
کناره گمشده را
و به هراس که می افتی
نمی بینی
سایه بلند پر انحنایی را
که دنبالت می کند
بر آب و به رویا
و توفان که برخیزد
از آرامجای آب
و پارو که به باد رود
مثل بال پروانه
و به ته رویا که فرو لغزاندت موج ناگهان
چشم بازکنی و ببینی بالای سرت
سایه را
که غمناک لبخند می زند
تا شفات بخشد کابوست را
     
  
مرد

 


چکامه بازگشت سوگمندانه

روزگاری
انتهای جاده ای که به فراز می بردم
ابتدای جهان بود
بزغاله ای سبکخیز
بره ای سفید و سیاه که زنگوله بر علف می کشید و سر به زیر می دوید
اسبی خمیده بر قصیل دیرمان
که سر بالا می کرد و گوش که می خماند
انگار به انتهای جهان نگران می شد
زنی جوان به جامه رنگین
جوانی با شانه های پهن برهنه
که به گندمزار برشته شناور بود
جهان ابتدایی چنان خرم و شیرین داشت
اما اسب
که به انتهای جهان می نگریست
مرا به شعاع تیره ای
به دیاری ناشناخته فرو می لغزاند
که ناگزیری رفتن
چون معشوق دیوانه ای بر آستانه اش
در انتظارم بود
سوار بر شعاع نگاه اسب رفتم
تا به انتهای جهان برسم
تا به ابتدای شیرین آن فراز شوم
اینک باز می گردم از انتهای تلخ جهان
و اشتیاق دیدن بزغاله
و اسب بور خمیده بر قصیل
و زن جوان به جامه رنگین روستا
دلهره امن را دوچندان کرده است
زنی جوان
به جامه جین آبی
سوار بر موتورسیکلت
به استقبالم می اید
نوه کوچکم است
و بر کناره راه سیمانی روستایی
اینک پالایشگاه
دخترکی
گلهای رنگارنگ پلاستیکی می فروشد
ارکیده و گلایول و سوسن آری
و بولدوزری زرد آن سو تر
مانند ورزویی مست
سر زیر کنده های فرسوده کرده است و به رودخانه می اندازدشان
مردی جوان
نبیره ام
به لباس و کلاه خود ایمنی
پیش از سلام می غرد
اول قرنطینه نیای بزرگ
از انتهای جهان
به ابتدای جهان بازگشته ام
نه بر شعاع نگاه اسب
نه در قرنطینه نبیره ام
جایی ایمن
نمی یابم
به ابتدای جهان
از کدام راه کوره توان رفت ای آسمان
     
  
صفحه  صفحه 22 از 36:  « پیشین  1  ...  21  22  23  ...  35  36  پسین » 
شعر و ادبیات

اشعار منوچهر آتشی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA