انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 23 از 36:  « پیشین  1  ...  22  23  24  ...  35  36  پسین »

اشعار منوچهر آتشی


مرد

 


آواز کودک گستاخ

به آبش می سپرم
این کودک شرور
که چشم بازنکرده
زبان گشاده است
به تحقیر قبیله سنگستان که ماییم
قبیله را بر من خواهد شوراند این زبان دراز
و مرا نه که خود را
به کشتن خواهد داد
تا زبان بریده به عزلتی نشاندم سوگوار خویش
به آبش می سپارم
امید در نجاتش بندم
به ساحل دوری آن سوی جهان
شاید به تور ماهیگیری افتد
بی نوا و شریف
و صیادی چالاک بپرورد او را
شاید بر آستانه زنی فروافتد
بزرگ تبار
و بی نطفه شوی
تا شگفتی آفرین شهزاده ای برانگیزد از او
طلسم شکن
و قلعه گشای دیو برده پریزادان
تا پاسدار رویای نایمن دختران شود
عاقبتم به سوگ خویش خواهد نشاند
این کودک شرور
و به یاوه مردی دیگرگونم خواهد کرد
بهتر که به آبش بسپارم
تا به خاک
     
  
مرد

 


چکامه مشعل ها

سه مشعل می سوزد
یکی بر چکاد و دو دیگر به دامنه
یکی بر مازه اژدهاوش کوه
شعله می وزاند
دو دیگر
به دره و دامنه
تا بادام بنان سراسیمه شوند
یکی می سوزد
تا نزدیک نشود شغال گرسنه به خوابگاه
و به معده پر جوجه کباب شرکت
دو دیگر می سوزند
تا آهوان و تیهوها
به دره های دوردست بکوچند
تا شقایق و مرزنگوش بسوزند
تا وحش
ایمن نماند در حریم آبادانی
یکی می سوزد
تا روستایی
هوای شیرین کردن نان جوین نکند
سه مشعل می سوزد
یکی بر چکاد و دو دیگر به دامنه
در روز می سوزند زیر خورشید سوزان
و به شب
در حوالی جنگل چراغهای نئون
سه مشعل
نمی سوزند تا چیزی دیده شود
بلکه می سوزند
تا چیزها دیده نشوند
سه مشعل می سوزند
در دایره چراغان و آتش
تا ظلمات گرداگرد
ژرفتر گردد
و بازوهای کار و آفرینش
چون پروانه های سراسیمه
به جانب کانون نور
فراخوانده شوند
نوری
که ظلمت گرداگرد را
دامن می زند و ژرفتر می کند
     
  
مرد

 


حدی

روباهی از برکت رنگهای شگفت
طاووس پر شکوهی شده در گوشهای از این جهان ؟
طاووسی از برکت رنگ های دلارا
پا در خور دم یافته
در گوشه ای از این جهان ؟
مرا چه سود اما
که همان شتر صبور بارکشم
در وادی سراب ها و دروغ
و جز سایه دراز و بی قواره همیشه شلنگ انداز خود
تماشاگهی ندارم به سایه روشن صبح و غروب
بارم چه کو کنار چه زمرد
نه می بینمش نه می خواهم ببینمش
و نه احساسش می کنم
و سوارم
چه امیری برنا و برومند
چه حرامی بدنهادی
می بینمش و می ستایمش
و می برمش بر پشت
اگر چه نمی شناسمش
چه آموخته ام از روزگار و کار جز این ؟
کینه پر آوازه ام ؟
یک بار در من بیدار شد
غریدم و کف به لب آوردن و هجوم بردم
امیر و حرامی هر دو
در معرض صاعقه ام بودند
و سرانجام
آنکه جان بدر برد
حرامی بدنهاد بود
که کنون
برگرده ام نشسته و می راندم
هر سو که خود بخواهد
زنم کرمجی بور زیبایی زاییده ؟
طاووسی پای در خور دم یافته
رئباهی از برکت رنگ ها
مرا چه سود اما
که بار سنگین
چه شوکران چه زمرد
بارم
و حرامی نابکار سوارم است
دیگر سقراط و افعی را
از هم تمیز نمی دهم
و سراب را
به دنبال سایه بی قواره خود
می پیمایم
مدام
مدام
مدام
     
  
مرد

 


خطابه انکار

اگر به فراز نمی شتابم
مپندار که نمی یارمت رسیدن
امتناع من از صعود انکار تست
تحقیر می کنم بلندایت را
زیرا که حقیران تسخیرت می کنند
نخستین بیرق را
ناتوان ترینان برافراشتند
و بیرق ما
که سنگین ترین بود و سپیدترین
به خون برادرانم آغشته شد
به مکر ناجوانمردانه ناتوان ترینان
هفت برادر بودیم
نخستین را بر هزاره نخست
به زیر برف سرخ کفن کردم
و ششمین را از هزاره ششم
کوتوله ای دشکیش
از شیفتگان بلندای تو
تا خود بلندتر بنماید
از پرتگاه مخوف به زیر افکند
هفتمین منم
که بیرق را به مغازه ای پنهان کرده ام
که لگدمال ناپاکان نشود
و خود انزوا گزیده کنارش
به پاسداریش
و انکار می کنم بلندایت را
اما
روزی از پناهگاه
از هزاره هفتم
به بالا خواهم شتافت
تا چوبدست های کهنه آویز حقیران را
بر کنم و به باد سپارم
و بیرق سنگینم را
بر بلندای ناچیز تو برافرازم
پس آنگاه
تو بلندترین چکاد جهان خواهی بود
ه یمن بلندای بیرق من
ای زمین
     
  
مرد

 


آواز گازران

و دختران گازر پچ پچ آغازیدند
پچ پچ ها
اندک اندک
آواز شد
غاز سفید مهاجر برگشته
غاز سفید مهاجر
هزار فرسخ آمده
تا آبگیر سبز ولایت ما
بر کتف برفیت
خال بزرگ قرمز چیست ؟
این پرچم غریب را هر سال
تا چند و تا کجا
بر شانه می کشانی و در دنیا ؟
غاز سفید مهاجر
سینه بر آب می کشد
تا انتهای برکه روان می شود
و باز می گردد باز
و نرم نرم و آنگاه گرم
خواندار باستانیش را می آغازد
چه بر اجاق و بابزن سلطان
چه در غریو پر دود پاتیل روستایی
چه دلقکان و سربازانت
با قهقهه به نیش کشیده باشند
چه معده های یخزده کودکان گرسنه را گرم کرده باشی
چه شاعری به ویله سراییده باشد
مخوفا جنایتا
من بردبار نخواهم بود
از تو همین پشنگه خون دارم بر کتف
از لحظه عبور ساچمه داغ از گلوگاهت
فرسنگ های هزارگانه را
در اهتزاز سرخ همین بیرق
می ایم
برمی گردم می ایم
تا خالی سیاه فاصله ها را
از حجم برفگون خیال تو پر کنم
و دختران گازر
از سجاف راه علف پوش
به روستا بر می گردند
و همسرایان می خوانند
غاز سفید مهاجر از ولایت ما پر کشید
با خال سرخ کتفش
در اغتشاش هاشورهای باران سرب
پر کشید
آنگاه
از میانه هاشورهای باران سرخ گذشت
غاز سفید مهاجر
     
  
مرد

 


یادگاری

روزی که به میعاد نیامدی
به سایه تلخ این سدر کهنسال
نگران جهت ها نشدم
نه هیس هیس بیشه پریشانم کرد
نه مویه گزها
کله گرفته
از هجوم تشباد
رنگ برشته گندمزار
و بوی گرمسیری کنار رسیده
غریزه بی قرارم را برتاباند
و اشتیاق کشمکشی از جگر
به پنجهه ها شراره جهاند
چه کسی آمده است و کی به یاد می آورد ؟
وسوسه بیهوده ای
هر از چندمان به سایه می کشاند
تا یاوگی افقها را
آرایه ای از خیال برآویزیم
به سایه شیرین سدر
در بوی گرمسیری کنار رسیده می پیچم
همین کافی است
و افق ها را به نیشخند زخمه می زنم
پس به خنجر سوزانی
تصویری حک می کنم به درخت
و کرکسی بر آن می گمارم
به رسم یادگاری
     
  
مرد

 


در گذر حرامیان

همینکه به عشق بیانجامد مهر
گیسو به دست باد ولگرد سپرده ایم
و سوت زنان
از کناره خیابان
پای بر سایه های آشنا می گذاریم
و می گذریم
می بیندمان و نمی بینمش
چشمان خندانی
که راز گردنه های دوردست
در آن بلور شده است
نمی بینمش
چشمی که از تنگه های واقعه برشگته ست
و گریه را فراموش کرده بسکه گریسته
و خنده اش
به برق خنجر می ماند
سرد و برنده و مسموس
همینکه به عشق می گراید مهر
خفتان می گشاییم و تیغ فرو می هایم
و چشم که گشودیم
برهنه
بی خنجر و جوشن
در گذرگاه حرامیان ایستاده ایم
و آفتاب غروب
به شتاب فرو می خزد پس آب ها
تا نبیند چیزی
     
  
مرد

 


شوری کوچک

شوری کوچک
به حجم بلبل کوهی دارم
از بادام بنی به سدری
از سدری به سایه کمرگاهی
گلی اگر در آن پایین
سرخی می زند به سایه خارا
به چشم هرزه دامی می نگرم
که شقایقی از آن روییده
شوری کوچک دارم
به حجم خاکی تیهویی
سوتی می کشم به تنگه
و هویی به کمرگاه
خودی نمی نمایم
تنها به کوهی گوش می دهم
که تمامی جانش پژواکی است
که با من خطاب دارد
که با من یگانه می شود
     
  
مرد

 


به شعر نشستن در آهن ها

به شعر نشستن
در انزوایی کوچک
گرداگردت
کارخانه و آدم ها
شب پر حادثه و پاهای پر رفتار
تو جزیره ای به ورطه آهن
یا آهن ها در تو ؟
به شعر اندیشیدن
در ازدحام آدم و آهن
و خیالت در آونگ
به سایه سهماگین جراثقال ها
و هول هایل سودا
تو به کشتی نشسته ای یا دریا ؟
هم به پندار تو آدمی
بر برج های حایل آهن
اگر به بادبانیکوچک نماند
به بالهای لرزان زنبوری می ماند
پر اشتها به شاخه خرما
به شعر نشستن
در اینجا
آرام
در حواشی هی ها هو
سری به کوچکی شبنمی
دلی به هیبت توفان ها
     
  
مرد

 


آمده ایم عاشق شویم


پذیره شدن دانه ای سرگشته
تا مرواریدی آفریده شود
به خون دلی
سینه ای به شکیبایی صدف می طلبد
جگر هزار توی سرخگل می خواهد
که خدنگ شبنمی به چله نشاند
و تا گلوی تفتیده آفتاب
پرتاب کند
هشدار
نطفه نهنگ است عشق نه کرمینه وزغی
و لمحه ای تلاطم طغیانش را
دلی به هیبت دریا می طلبد
هشدار ! روزگار
آمده ایم عاشق شویم
     
  
صفحه  صفحه 23 از 36:  « پیشین  1  ...  22  23  24  ...  35  36  پسین » 
شعر و ادبیات

اشعار منوچهر آتشی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA