انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 29 از 36:  « پیشین  1  ...  28  29  30  ...  35  36  پسین »

اشعار منوچهر آتشی


مرد

 


خمار شب نشینی کوتاه

این همه از ماه مگر
از کاسه ی سفید شیر و عسل
اینپاره سنگ سفید را
چه گونه میان این همه ظلمت قسمت می کنی
با ما
از ستاره های سوخته می گویند که میلیاردها سال پیش پایان یافته اند
و ما
این شب ها
حریق دیرینشان را می بینیم فقط
با ما
از آفتاب آشنا هم مگو یا از صبح
از کجا که ما همین حالا
به دیروز او نیاویخته ایم
تا امشب تمام نشدنی خود را باور نکنیم
بساط بی رونق ما
از پرتو کهکشان های پایان یافته روشن است
و این که میان غروب و طلوع می گذرد
نه رؤیاست نه خیال
شب نشینی کوتاهی است
خمارش ارمغان کابوس های ابدی ما
این همه از آفتاب و ماه مگو
این دو جرقه ی سرگردان را
میان همیشه ی ظلمانی
چه گونه قسمتی می کنی ؟
سوشون
بالا بلند مغرور
خواهر همه ی سروهای سبز
مادر همه مریم های پرپر شده
خواهر همه دل های نشکفته پرپر
خواهر اشک های مرواریدی
روی واژه درشت محمد ، فروریخته از صدف
مریم
بیا تا سووشون کنیم
نه اسب تکل کرده ای لازم است نه سور و سرنایی
به هم نگاه کنیم فقط / تا هوا منقلب شود فقط
در تندر و آذرخش اشک های ناچکیده مان
شهر وحشت زده ، فتح خواهد شد
مریم
این جا کسی نخفته بر او شیون کنیم
می گویی نه ،‌ سنگ بردار و کفن باز کن
از دخمه عطری بیرون خواهد زد و کبوتری حنایی
وتو
یک واژه فقط خواهی دید
بی اخم و بی لبخند
سووشونی در تابوت
که سیاووش از آن برخاسته
بالای سرت ایستاده است
که رخش از دل آن بیرون خواهد جست
که گیسوی هزاره ی رسوا را خواهد خوایید
تا هیچ پیر خرفتی دیگر
به رزم سهراب سرگشته کمر نبندد
مریم
این جا فقط یک واژه خوابیده است
گردنش کمی درد می کند اما
نه خشم است نه انتقام
گل حسرت است که
مهربانی را آه می کشد
خواهر سروهای سبز
بیا تا سووشون کنیم
حالا که سیاوش و سهراب را داریم
سحر نزدیک است
و اسب زخمی رجم شده ای
شیهه کشان از باب الشرق فرا می رسد
بدون این حرف ها هم
برخز تا سوشون کنیم
     
  
مرد

 


رؤیا در رؤیا

از جاده ها می گویم
که نه دیده نه رفته ایم
اما عبور کرده ایم انگار
انگار عبور کرده ایم
و دیده ایم درخت ها
که سایه هاشان خواب مسافرهای شیدا می بینند هنوز
از راه ها در صحراهای سوزان می گویم
که خنک می شوند از نفس شب فقط
تا ارواح برخیزند
پس بزنند آوار شن
و راه بیفتند به سمت دیدارگاه های بی نشان
از صحراها می گویم که نشانی خود را به باران های عابر ندارد
به آسمان هم
از مسافران
که صحراهایی عدنی را به خواب دیدند
از رمبوها که ویران شدند مثل برج دشمن در صحرا
که ما عبور کرده ایم انگار
     
  
مرد

 


نامی تازه یاانگشتی بر لبان

نمی توان با یک دل دو عشق را از گردنه ها گذراند
هرزگان می توانند
یکی از دل ها عاشق ترین باید بمیرد
هرزگان نمی دانند
شاید راه دیگری باشد
تو می گویی
می توان به غریزه ی سازش بازگشت
کبک سفید در زمستان قطبی
بوآ ی سبز بر درختان جنگلی
آهوبره ی خالدار میان بهار گرمسیری
شیادان می توانند
شاید راه دیگری هم باشد
من می گویم
نامی تازه برایت بر می گزینم
که من بدانم و تو فقط
نامی که از میان برگ های شعر من پر بکشد
چهچهی بزند یا سوتی بلند
عشوه ای بگشاید به شکفتن غنچه وار
اشکی از عذار فروچکاند
و هرکس گمان کند که مخاطب اوست
اما فقط من و تو یقین کنیم
عاشقان می توانند
نمی توان با یک دل دو عشق را از گردنه ها گذراند
اگر می خواهی بمیرم
خنجر و فنجان زهر را دور انداز
لبخندی بخلان در جانم
یا انگشتی بگذار بر لبانم
همین
عاشقان می توانند
     
  
مرد

 


Stop! it is red !

نه
چه قرمز باشد چه مادون قرمز
عبور می کنم
زیرا
در گوشه ای از آن بوستان جنگلی سوخته
کسی دارد می رقصد
و دیگری دارد می خواند به آهنگی که نوز هیچ بتهوونی
الف بایش را ننوشته
‎آهنگی که پس از مردن همه ی پیانوها متولد شده
و نی لبکی از دو رگ بریده آن را می نوازد
تا گوسفند های یخ زده را
در آن زمین گلف متروک
به چرا برانگیزد
you can pass , it is green now !
هرگز
چه سبز باشد چه ماوراء سبز
عبور نمی کنم
زیرا الآن به درختی می اندیشم که در آبادی کودکیم جا گذشاته ام
و زنی زیبا از امروز در سایه اش
بز بورش را می دوشد
تا پیاله ای شیر خام به من ببخشد
آمیخته با عسل لبخند
پس من دنده عقب خواهم رفت
Stop! go! Stop! go! The traffic is dangerous!
به جهنم
آوار باد بر خودتان و چشم های لیزریتان ترافیکتان
من می خواهم به درخت سبز زن بز بور چشم سیاه برگردم
به پیاله ی شیر خام
     
  
مرد

 


We invite you to

هرگز
من به دیاری نخواهم آمد که در آن
گاوهای هنذی و سگ های بانوان انگلیسی
از آدم ها آزادترند
نه به دیاری که در آن
کامپیوترها به جای آدم ها حرف می زنند
و عشق
روی نوار اینترنت ، جهان را
هی دور می زند و دور می زند
و تپش دل ها را
شاسی های مونیتورها تنظیم می کنند
و زنی که روبروی مونیتور نشسته
نام عاشقش را
در هزار توی ترانزیستورها گم کرده است
please accept our ...
باشد ! می ایم
می ایم اما با گل سرخی که در اشکفت کوهی ، به تصادف
از بمباران هیروشیما بازمانده
تا با این مشعله ی کوچک شاید
ظلمات جانتان را روشن کنم
تا شاید در پرتو لرزانش
تصویر نیم سوخته شکسپیر را ببینید و کمی شرمنده شوید
     
  
مرد

 


فصل عذرا 2

عذرای آبی
منجی های آبی می زاید
برای ساحل اردن
و قطار گرسنگانی که بر کرانه اش می روند
خریدار اصلی اما
شرکت سهامی خاص امپراتوران و کاهنان است
به یهودای بی چاره بگویید
اگر تو خیانت نمی کردی هم
تقدیر مسیح ، ججلتا بود
چرا که اگر چنین نمی شد
مسیح زاده نشده بود
عذرای آبی ! ای پرنده ی آمده از سمت های آبی گناه
تو در آشیانه ای از برگ های دشنه مرغانه فروهشتی
جوجکان تو اما
همان کلمات آبی رنگی هستند
که تا امروز بر فراز رودخانه های دیگر نه آبی
پرواز می کنند
یکی به آواز دم جنبانک خاکستری گوش میدهد و
جاشوی دیگری
پرستوان دریایی را به سیخ کشیده
کبوتران چاهی اما
نیای کبوتران سیاه خال امروزی هستند که در چاخ نیکان خود
پیراهن عزای ابد پوشیده اند
تا به زیر آسمانی تبعید کنند خود را
که دیگر آبی نیست
فراز رودخانه ای که دیگر او هم آبی نیست
آبی ها ،‌ خاکستری شده اند
کبوتر سفید دود آلود
قمری بنفش چرکین بال ایوانهای نا ایمن
راهی جز این ندارید که
آوازهای رنگین بخوانید
و رنگ های شاد را به کلماتی بدهید
که از آرواره ی کارخانه های سیاه برانید
راهی جز این ندارید
من کلمات را چه گونه رنگین کنم
که نطفه از چاه تاریک کنعان دارم
حلقومم از باروت سیاه گرفته
و چینه دانم از دانه های سرب پر است
منقار در جگر خویش فرو کن
بر همین خاره ی پر خار بنشین
و بخوان و بخوان و بخوان
همین
     
  
مرد

 


زاده ی طویله ی مقدس در آپارتمان

عذرای من
به آسمان بنگر
تا عیساهای آبی بزایی
تا شعرهای مرا
در این طویله ی مجلل عطر آگین
عذرای روزگار روسپی
زکریای فرزند دوردست نزاده ی خویش
طویله را به کاخ امپراتوران دیوانه متصل مکن
معجزه رادر مجری های زرین
قدیسان هم باور نخواهد کرد
آوازی که در کوچه های ناصره سرگردان است
تنها به گوش سالومه خواهد رسید
که خون بهای رقص در کمر مرده ی خود را
گلویی دریده و سری خون آلود در تشت طلا می طلبد
به پیشگاه مادر خود
و فاسق دیوانه ترش
اینک ، ابالیسگان
به آرایشش سرگرمند و پچ پچه می کنند
می ارزد
دو خون جوشان عاشق
نوش استاد و سرورمان
تا
به بوی خون تازه ی جفت
گرسنگی را فدای رستگاری کنند در طویله ی مقدس خالی
بردگان ساده دل هرودوس
عذرای من
به آسمان می نگری ؟
اینک به زمین ! و پلک ها را فرود آر
امشب در این آپارتمان بسته ، به تهران دود آلود
عیاهای سیه چرده
از چشم های زلال تو زاده خواهند شد
تا روح خسته ام این روسپی حیران
و پرولتاریای اینترنت
به دنبال آن ها قطار شوند در ویرانه های فردا
و زکریاهای بی سر و گردن را رسیلی کنند
و تو همچنان هر روز
دوشیزه بازایی
معجزه را
در مجری های کامپیوتر نیز
باور خواهند کرد بی چارگان
     
  
مرد

 


من و افلاتون در باغ افلاتون

دو به دو
در باغ می رویم و سخن می گوییم
نهر از مقابل می اید و دور می شود
می اید ؟
می ایند و دور می شوند آب ها را می گویم
و هرگز اولین نیست این هزارمین آن چنان که پاز گفت
تنها سنگ است که ایستاده
و از سر او
سر می روند
این آب های هزارگانه ، آفتاب های هزاران گانه
و ما که بر خلاف آب و نبض جهان
گپ می زنیم و جدل می کنیم ، نه ایستادگان ، که بازگشتگانیم از خویش
از خویشهای رفته با آب
نه !‌ تکرار نمی شود چیزی
و هیچ شهری آخرین شهر جهان نبست
نه هیچ شهری اولین
نه هیچ بندری
حتی اگر به نامی مکرر بخوانی ش
آخرین بندر جهان تویی که اولین بندر جهان بوده ای و هزارمین
که باز می گردی به ابتدا به ریشه های ابتدا
و خود نمی دانی که
باریده می شوی دوباره از خوابهای ابری خود
و باز
از نهرهای خلاق قدم های خویش می روی
و می گذاری
تا رفته باشی بی خویش
به ابتدای جهان که انتهای جهان نیست
ما باز ذو به دو
در باغ می رویم و جدل می کنیم
نهر از مقابل می اید و دور می شود
و ضرب نمی شود در ما
     
  
مرد

 


اتفاق آخر

شهر
دیوانه ای تمام عیار است
و سوسک های فربه ما بعد انفجار
قطار قطار
برای بلعیدن یک دیگر
دنبال می کنند هم را
من اما ماسه زارانی دیده ام که هنوز
رؤیای بر باد رفته ی جنگل ها
و دلک خرد زنبق ها را
در هاضمه ی ذهن خوش ورز می دهند
شهر
دیوانه ای سرسام گرفته است
خیابان ها زیر چرخ های هراسان
پس می کشند و به ابتدای خود بر می گردند
و ماشین ها
یک دیگر را چنان دنبال می کنند که انگار
هر یکی نشمه ی آن دیگری را قر زده است
اما من کویرهایی می شناسم
که شترهای تیر خورده ، زیر بار تریک
به خون درغلتیده اند
و مردی در هندوکش و دختری در میامی
از غصه آه می کشند
شهر
دیوانه ای به زنجیر افتاده است
بزرگ راه ها
چونان کمندهای بی شمار گاوبازان ماهر
بر اندام ساختمان ها و فروشگاه ها پیچیده اند
من اما در همین شهر
از بوستانی گذشتم و عشق را دیدم
که ناگهانی از پس نارونی در آمد
با دامن گلی رنگ و بی عینک آفتابی
و لبخندی به سمت قلب شاعر هفتاد ساله ای
شلیک کرد
و هوا ناگهان بارانی شد
     
  
مرد

 


نقاشان و سنگ ها

تو بعد واقعه آمدی ،‌ دختر
آن تک سوار که آمده بود ، شهر سنگستان را دوباره به خون و همهمه واگرداند
خود سنگ بی قواره ای شد
فرسنگ نمای دیار زندگان فردا و مردگان پریروز
از غارهای آلتامیرا تا امروز ، چند فرسنگ بیداری است ؟
هنوز ورزوهای دیواره ها ماغ می شکند
و اسب ها برای رام نشدن
از کمند های خطوط نقاشان ابتدا
رم می کنند
اما شهر سنگ شده همین امروز
وانشگت های خسته ی طراحان انتها
با خواب غار گلاویزند
به گمان من اما
تو به هنگام آمده ای بانوی ممنوع
و با نگاه ها و پاهای رقاصت
در کوچه ها و از میان تپش های سنگ شهد
می گردی چالاک و می کوشی
تنها رگ تپنده ی فرسنگ نما را
به عشوه ای بجهانی
تیغی فراز شود
و ناگهان سواران سورنای پارتی
دنبال کنند
اشتباه بی قواره ی احفاد اسکندر و مغیره را
و شهرواندان سنگستان
گرد تو ودل رقاصت
چرخ بزنند و برقصند ، بانوی ممنوع
     
  
صفحه  صفحه 29 از 36:  « پیشین  1  ...  28  29  30  ...  35  36  پسین » 
شعر و ادبیات

اشعار منوچهر آتشی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA