انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 3 از 36:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  33  34  35  36  پسین »

اشعار منوچهر آتشی


مرد

 


آب زمانه ست

در آب ها که می نگریم
از آن کرانه ساکت
پسین جمعه پاییز
که عاشقانه می گذریم
در آبهای زلالی که طرح نیمرخ ما
دو ماهی همراه
سبکخرام شنا می کنند سوی بوته نور
در آبها که صدف ها
به سوی جنگل شیلاب
گرفته کوله تقدیر خود به پشت
روانند
در آبگیر زلالی
که ماهیان و وزغ ها را
مظفرانه نشان می دهی و می گویی
نگا
نگاه کن آب اینه ست
به آبها که می نگرم
از آن کرانه که تنها و بی بهانه می گذرم
از آبهای زلالی که طرح نیم رخ من
رمنده ماهی بی همخرام آبنوردیست
بر آن کرانه که دست تو زیر بازوی من نیست
بر آن کرانه که آب اینه ی زمانه ست
به سوی غار شناور
به گریخ واری گویم بغار
آب زمانه ست
نگا نگاه کن آب اینه ست
صدف نشانه ست
     
  
مرد

 


مثل گل سفید

خوابیده ای کنار من
آرام مثل خواب
خواب کدام خوب ترا می برد چنین
مثل گلی سفید شناور به روی آب ؟
در پشت پلک های تو باغی ست
می بینم
باغی پر از پرنده و پرواز و جست و خیز
در پشت سینه تو دلی می تپد به شور
می شنوم
نزدیک کرده با تو هر آرزوی دور
پیش تو باز کرده هر بسته عزیز
رگ های آبی تو در متن مات پوست
دنباله های نازک اندیشه دل است
در نوک پنجههای تو نبضان تند خون
در گوش کودکی که هنوز
پر جست و خیز ماهی نازاب خون تست
تکبیر زندگی کیست
خوابیده ای کنار من آرام مثل خواب
خواب تو باغ خاطره ها و خیال هاست
می دانم
اما بگو
آب کدام خوب ترا می برد چنین
مثل گلی سفید شناور به شط خواب ؟
     
  
مرد

 


ترانه هایی در مایه دشتی

به پرنده های جنگل گیلان
پیغام دادم
که در نماز سحرگاهی
و در ملال تنبلی آبسالی جاوید
گنجشک های تشنه دشتستان را
در یاد داشته باشند
باور کنید ! دنیا اسب رهوار خسته ای نیست
که بی سوار سوی آخورش روانه کنند
دنیا پرنده ای نیست
از قله های برهنه وحشی جنوب
که جفت مهربانش را
از آشیانش
از روی گنج پر تپش بیضه ها
بر سفره شغالان بگذارند
در گرگ و میش مبهم پاییز
از آبهای پر گره صبحدم بپرس
که صخرههای دره دیزاشکن
یاد آوران لال چه خشم و خروش ها عبوسی از کلانمدیهایی بودند
که نان ارزان را
هرگز برای خویش نمی خواستند
دهقان دشت های تشنه
دهقان تشنگی ها
دهقان خشکسالی های جاویدان
و آبسالی های ده سالی یکبار
در نیمروز دیروز
بیل بلند تو
خورشید را به قافیه پیروزی
در شعر من نشاند
و دست پینه بسته تو امروز
با بافه های فربه گندم
منظومه بلند برکت خواند
     
  
مرد

 


از انتهای باغ

مانند حجمی از نور
از نور سبز و آبی برخاست
و عمق های دور درختان را
با نور کهربایی آراست
من انتظار او را
خورشید ها به گور افق برده ام
و آرزوی گمشدگی را
در جاده و سراب برآورده ام
من در مصاف مرثیه ها اسب گریه را
از دشتهای دور صدا کرده ام
اینک ز عمق باغ
پاداش سالهای شقاوت
آن سرو نور باران می اید
در کسوت پری ها
با جامه بلند غبار آسا
از کوچه های شمشاد آمد
و در مسیر او
گل های باز لادن حیرت کردند
خون من انفجار سعادت را
تا قلب پر خروشم آورد
و قلب پر خروشم با ضربه تپش
آهنگ پای او را در گوشم آورد
گفتم
ای بخت دیر آمده ای روح سبز باغ
آمد ولی به دیدن من
مثل شکوفه های لادن حیرت کرد
آنگاه
از گردباد شادی من
بی اعتنا گذشت
و مثل حجمی از نور
از نور سرخ و آبی
لغزید تا کرانه گلگشت
     
  
مرد

 


ای خفته ! ای بیدار

ای دوست
ای همسفر
که مادیان سفید رویا را
به سوی صخره های مشتعل مشرق
سوی سپیده سحری می رانی
من
یابوی پیر و اخته بیداری را
در زیر ران گرفته ام ای دوست
با کولبار سنگین از کابوس ها و خورجین های بذر
ای همسفر
لختی دهانه را
در فک راهوارت بنواز
و آرامتر بتاز
ای همسفر
تا هر کجای مرتع سبز فکر
تا هر کجای بیشه مهتابی خیال
تا هر کجای شط تماشا
که شادمانه می گذری می روی
لختی درنگ کن
و صخره های ساکن پایاب را
به من نشان بده
ای یار
ای مادیان سوار سبکتاز
در این خلنگ زار هلاک آور
تنها مرا میان بیابان مگذار
     
  
مرد

 


تو چرا پنجره را

تو چرا پنجره را بستی ؟
تو چرا اینه را
دام لغزنده ترین ثانیه ها بر رف ننهادی
تو چرا ساقه آبی را
که فراز سر ما خم شد از بیشه باران خستی
تو چرا ساقه رازی را
از گلدان پنجره همسایه
از ابدیت شاید
که به سوی تو فرود آمد بشکستی
تو چرا بی پروا بی ورد لبخندی
در کوچه باد
زیر دیوار بلند باد
از میان خیل اشباح خسته
خزیده همه جا
که برون تاخته اند
از جوال رویای مردم همسایه ما
می گذری
تو چرا پنجره را بستی
تو چرا پنجره خانه ما را که درخت نور
از بر آشفته ترین گوشه آن ساقه دوانیده
بر پنجره تشنه همسایه ما بستی
تو به خواب خوش بودی
در نیمه شب مظلم دوش
تو ندیدی که سوار موعود از کوچه میعاد
بی درود و بدرودی
بی که یک لحظه درنگ آرد
پشت دیوار بلند رویای لیلا بگذشت
تو ندیدی کانسوتر کاخ رفیعی بود
زلف مشکین بلندی از پنجره می بارید
آسمان بوته یاسی است که در پنجره خانه ما رسته ست
روی تو ماه بلند
چشم های تو دو سیاره ژرف سبز
نام تو خوشه شادابی در ظلمت برگ
به شقایق ها آراسته ست
تو چرا پنجره را بستی ؟
که نبینی که سوار موعود
پشت دیوار کوتاه امید لیلا بگذشت
بی که یک لحظه درنگ آرد
بی درود و بدرود
بوته شومی در باغچه کوچک همسایه ما رسته ست
که شقاوت را
دست بر دیوار
به سراپای در و دیوار و پنجره جوشانده است
مرغ نامیمونی
بی که رو بنماید با جنبش بالی
به سوی ملجا موهومی
در گز وحشی همسایه ما خوانده است
روح سرگردان عاشق مبروصی است
کز زمان های گذشته
شاید
در خفایای این خانه مانده ست
پیچک پیر تباهی
هشدار
بی خبر
از هر جا می خواهد
می تواند
سر برون آرد
تو چرا پنجره را می بندی ؟
تو چرا شاخه جوشنده یاس ما را
به عیادت سوی دیوار تمام شهر
به عیادت سوی بیمار تمام شهر
سوی بیماری نامیمونی هر خانه
برنمی انگیزی ؟
دست های تو کلید صبح است
که سوی مشرق می چرخد
و سپیدی را
از پس نرده سایه روشن
به سوی پنجره ها می خواند
چشم های تو به دیوار بلند باغ عشق
روزن سبزیست
که من از آنجا در لحظه مشتاقی
به درون می خزم آهسته و با دامنی از سیب سرخ راز
باز می گردم
چشم های تو
پنجره های بلند ابدیت هستند
تو چرا پنجره را می بندی ؟
تو چرا خوشه یاس نفست را در کلبه همسایه نمی ریزی
پیچک هرزه نامیمونی را هشدار
تو چرا ساقه تارنده خورشید شفاعت را
سوی هر خانه بپوسان بذر وحشت
بر نمی انگیزی؟
تو چرا پنجره را می بندی ؟
     
  
مرد

 


ترانه دیدار

با تو بودن خوبست
و کلام تو
مثل بوی گل در تاریکی است
مثل بوی گل در تاریکی وسوسه انگیز است
بوی پیراهن تو
مثل بوی دریا نمناکست
مثل باد خنک تابستان
مثل تاریکی خواب انگیزست
گفتگو با تو
مثل گرمایبخاری و نفس های بلند آتش
می برد چشم خیالم را
تا بیابان های دورترین خاطره ها
که در آن گنجشکان بر سنبل گندم ها
اهتزازی دارند
که در آن گل ها با اختر ها رازی دارند
نوشخند تو
می برد گرگ نگاهم را
تا چراگاه چالاکترین آهو ها
می برد آرزوی دستم را
تا نهان مانده ترین گوشه اندام تو
این پهنه پاک زیبا
مثل دریایی تو
انده انگیز و غرور آهنگ
مثل دریای بزرگ بوشهر
که پر از زورق آزاد پریشانگرد است
مثل زورق پر از مرد است
مثل ساحل که پر از آواز ست
مثل دشتستان
که بزرگ و بازست
تو ظریفی
مثل گلدوزی یک دختر عاشق
که دل انگیز ترین گلها را
روی روبالشی عاشق خود می دوزد
با تو بودن خوبست
تو چراغی من شب
که به نور تو کتاب تن تو
و کتاب دل خود را که خطوط تن تست
خوش خوشک می خوانم
تو درختی من آب
من کنار تو آواز بهاران را
می خندم و می خوانم
می گریم و می خوانم
با تو بودن خوبست
تو قشنگی
مثل تو مثل خودت
مثل وقتی که سخن می گویی
مثل هر وقت که برمی گردی از کوچه به خانه
مثل تصویر درختی در آب
روی کاشتانه در چشمان منتظرم می رویی
     
  
مرد

 


با این شکسته

با این شکسته
گفتم
از اقیانوس خواهم گذشت
و آن سوی سواحل نامشکوف
با جلگه های دست نخورده
با پشته های سیراب
و درههای وحشی پر برکت
خواهم آمیخت
و بذر بی بدیل خورجینم را
در وسعت مشاع بکارت
خواهم ریخت
از این شکسته سکان پر تجربه
این اشتر صبور صحرای آب
گغتم
چون پا نهم به خشکی موعود
بر شانه های سوخته ام
گیسوی بید مجنون خواهد ریخت
و مرغ های جنگلی بی نام
صیت رسالتم را تا اقصای بر تازه
پرواز خواهند داد
بر پهنه کبود
کز چارسوی
آفاق روی آب خمیده بود
دیگر مرغان پر نشاط دریایی
یاد آوران خشکی نزدیک
گرد دکل طواف نمی کردند
و آسمان وحشت غربت
سنگین سنگین سنگین
بر سینه ام فرود می آمد
اما
انگشت پیر قطب نما
پیوسته با شمال اشارت داشت
وز دخمه های تیره ذهنم
مرغان دیگری
تا دوردست پندار
در جلگه های فسفری آب
پرواز ماهیان را بر گلبوته های موج
جنجالگر هجوم می آوردند
و پهنه کبود
گهگاه
از پرتو تبسم امیدی
روشن می شد
چه یاوه بود ماندن
می خواندم
چه یاوه بود ماندن
در روسپی سرای دیاری که زندگی
با هایهوی و کبکبه اش
مزد حقیر عمری افلاس و بردگی بود
و روح استوارم
مثل غر.ر شیری در زنجیر
می فرسود
با این شکسته پاره میراث نوح
و خست مداوم انبار آب
می رفتم می خواندم
چه آسمان پاکی
چه آسمان نزدیکی با آب
در آب
چه ماهیان رنگین چالاکی
آنجا
آن سوی آن سواحل نامشکوف
چه جلگه های بکری
در انتظار گله من خواهد بود
چه مشک های غلطانی از شیر
خواهم داشت
بر پشته های غرقه به رویای سبز شخم
چه بذرهای پر برکت
خواهم کاشت
چه
ناو غول پیکری
از روبرو می آمد
از آنسوی سواحل موعود ؟
پرسیدم از خود
از وسعت مشاع بکارت ؟
از جلگه های ....
سوت سلام دریایی پیچید
بر پهنه کبود اقیانوس
شاید که خستگانند ؟
از هیبت تلاطم
از خست مداوم انبار آب ترسیده ؟
اما
دیدم
بر نرده های عرشه تن انداخته خموش
مردان خسته رنگ پریده
با جفت های مضطرب دام
افسوس
در شیب آبهای کبود
ناو عظیم خورشید
سوی جزیره های وحشت می لغزید
من اشتیاق رفتن
رویای شخم تازه و سیل سیاه سار
من خواب آفتابی خرمن ها را
تهمت به چشم خیره خود بستم
از بس که آب و آب
از بس که آسمان نیلی
از بس که باد
راندم
ای دل بکوب
خواندم
جاشوی آبهای پریشان بکوب
تا چشم های خیره شکک
تصویر ناو خسته ما را
بر آب بازگشت نبیند
ای دل بکوب آنک
آنک
بگو نگاه کند ... آنجا
آن لاله ها که می شکفد جابجا
در التهاب نیلی نا آرام
آن خوشه های یاس که ناگاه
می پاشد از گلالک خیزاب
ای دل
بگو نگاه کند چشم
آن یاس های لاله
آن لاله های جوشان از آب
کشتی بر آب نیلی دریا بود
اما
بالا می آمد اینک دریای شب
ناو بلند نیلی دریا
نرم و سبک در آب فروتر می شد
و آب از فراز کابین
آرام می گذشت
ای دل بکوب !‌ ای دل
این خوان آخری را
از عمق
فریاد می کشیدم از عمق
از پشت شیشه های سیاه آب
از لایه های تیرگی
ای دل
بکوب ای دل
مگذار چشم خیره
مگذار مرگ چیره شود
به عکس ماه در افق این آنک
آنجا ... نگا ... فانوس
ساحل ... نگاه کن ... فانوس
اما ؟
فانوس ؟ روی ساحل نامشکوف ؟
افسوس
ای دل بکوب شاید
از بس که آب ؟
از بس که آسمان باد ؟
اما
آن روشنان دیگر ؟
ان هیزها
آن شبنما حروف درخشان
بر سنگهای صاف
آن بزم عاشقانه
زیر درخت های چراغان لیل
آن شیشه های روشن ودکا بر میز ها
چه بستری گشوده مرا
ای دل
چه عطر ها به خود زده این بیوه عقیم
و ناوهای بسیار
با بیرق سیاه که هر یک را
تصویر اژدهایی پیچیده بود
در تپش از باد
پهلو گرفته بودند
در امتداد ساحل مکشوف
و روی عرشه ها
مردان خشمگینی می گشتند
با گونه های تافته از آفتاب
و ریش های انبوه
در چهره های وحشی نامالوف
     
  
مرد

 


حریق غروب

آنک سوارهای شنل پوش وحشتزده
در سنگلاخ سربی
در خط ارغوانی آتش بر آب
می تازند
آنک هزار قایق چابک
پاروزنان تاراجگر
عشاق طاقه های غنیمت را
به دودنک سوختگی می برند
قصر بزرگ خورشید
در ملتقای آب و افق
آتش گرفتهاست
آنک هزار قافله ماهی
از قحط سال مزرعه های آب
مردارهای سوخته رنگ و نور را
راهی دراز می سپرند
آنک درخت های دراز ابر
با برگ های شعله ور
آنک پرندگان هراسان و دربدر
آنک شکوه حادثه در آه دردنک فضا
آنک شب دگر
اینک شب زمردی ژرف
با آسمان اطلسی بی قرار
اینک شب شکفته ساحل
نمناک از تنفس ممتد مد
اینک شب زمردی اینه
ای آسنه
بر امتلا مد نگاه تو
اینک شبی سبکتر از آه
ز اقصای ژرف مشرقت ای اینه
اینک طلوع لرزنده هلال طلایی ماه
اینک نهالهای بلند ستاره
اینک پرنده های نجیب اشاره
اینک شکوه حادثه در مد یک نگاه
اینک دوباره آه
     
  
مرد

 


هشدار

تو نیز خواهی آمد
ای ماهی تپنده تاراب خون هنوز
و باغهای دنیا را خواهی دید
پشت حصار های بلند دنیا
دریاهای دنیا
کشتی نشستگان و کشتی شکستگان دنیا
و تشنگان ساحل دریا را
خواهی دید
اما
هشدار ای نیامده
که سیب را نچینی
از باغهای دنیا
که ماهیان رنگی چالاک
چشم ترا به دام نیندازند
هشدار
زیرا تو نیز چون ما از روزنه
باید به یک تماشا دلخوش کنی
و یک سبوی نیمه پر از دریا
     
  
صفحه  صفحه 3 از 36:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  33  34  35  36  پسین » 
شعر و ادبیات

اشعار منوچهر آتشی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA