انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 32 از 36:  « پیشین  1  ...  31  32  33  34  35  36  پسین »

اشعار منوچهر آتشی


مرد

 


حالا هم

تردید ندارم همین جا بود
کنار کنده ی از بن بریده ی همین بلوط
که حالا جراثقال ها
کارخانه ی شقایق کشی کنار جیک خانه ی جوجه کشی راه انداخته اند
حالا هم تو کمی دیر آمده ای فقط و می گویی
تقصیر خروس نبود
آخر سرش را بریده اند
و ساعتم هم .... که ندارم
اما گلزردها و چکاوک ها
یک سره به صداقت تو گواهی می دهند
و رگ های من هم
حتی حالا که رفته ای
با آن ابرک سفید مثل ریش چینی ها
بالای حجم سفید جاری ات جاری ، نم ریزان
اما تو ای چکاوک ای نواده ی آن خوانای بالایی قدیم
تو شهادت بده که من
بوسه ای نگرفتم به لبانم اشاره نکن
فقط کمی تمشک وحشی خورده ام
و باد
کمی گرده ی نرگس به چشمم ریخته




درنگ در سفر

تندتر از این هم که برانی
می توانی عبور زمین و ساکنان حیرت زده اش را
زیر رکاب خود ببینی
فرق تو اما
با این قطار دیوانه چیست که انگار سگ ها دنبالش کرده
تونلی در تونلی می گریزد
از پنجره ات هم هر قدر که تند برانی
می توانی این رنگین های خندان را ببینی که دست تکان می دهند
سفر به خیر
فرق تو اما
با این آمبولانس پرده کشیده چیست
که به سنگی ترین شهرهای جهان می رود ،‌ انگار که از زلزله ای نیامده میگریزد ؟
ساکن تر از این هم که باشی
می توانی عبور رنگین فصل ها را
ز حاشیه ی حصار دیر ات ببینی
که سالی سه بار به تو اجاق و انگبین و گندم می دهند
و سالی یک بار لیمو و برگ قهوه ای
     
  
مرد

 


شاهد ها

عریان می روی در آب
و گمان نمی کنی که زلال رونده شهادت نخواهد داد
و قویی که از شش متری تو می خرامد
لال و بی رؤیاست
اما خیال کرده ای
نیلوفرها از پشت نیزار می پایندت
و شب که به خانه برگردی با لبان کمی خونین
او خواهد گفت که
بی گمان تو آب نخوابیده ای و فقط تمشک نخورده ای




یار پنهان

غیر از آن ده ها
که سبد سبد می برند شعر ها
به رؤیاهای خود
و بازار پر حرفی ها
یکی
در جایی بی حرفی
نشسته که نه از من می گوید با من
نه از من با خود ،‌ نه
غیر از همه ی مردگان و زندگان
زنده دلی دارم جایی
که با عصب های خود برای من ژکت می بافد
و من از تپش های او برای خودم طبلی
غیر از همه ی دیوانها
من دفتری دارم جایی
که همه ی شعرهای مرا خود / در خود می نویسد
     
  
مرد

 


ترانه ها

1
اگر دلت بخواهد
با هر ترانه به گریه ات می اندازم
تو شمعدانی های لیوانت را سیراب کن
اما من دلم برای ککتوس های خودم می سوزد
2
تو در ایوان و تالار کوچکت بگرد و طره به هر سو بیفشان
من در صندلی چرمینه پوشم نشسته ام
تو به گلها و تفلون ها فکرکن
من به موها و بوسه های پنهانی
اما
این عصایی را که روزگار به دستم داده
روزی
روبروی سرایت می کارم
تا فقط شعر
و گاهی رطب جنوبی بدهد
و چکاوکی که بالای نخل سبز بخواند
3
این همه به شعرها فکر نکن
روزی ، مثل موهای من
سپید خواهند شد
کمی به دست من فکر کن / که به جای قلم
حالا عصایی با خود می گرداند
مثل سربازی برگشته از جنگ
که قفط زخم بزرگ سر خود را
هدیه ، به خانه می آورد
4
افلیای به صحنه برگشته
یهوده مگو که مرده بوده ای
یا به قول رمبو :‌ چون مرمی سپید بر آبها شناور بوده ای
از لب های سرخ زنده ات چیزی نمی گویم
اما گوش های تو می گویند
که از شور نی لبک شبانان بیشه ها غش کرده ای
پس
این همه از بدگمانی هملت
به حیرت تظاهر نکن
5
مگو که نمی دانی چه می خواهم
هر چند می دانی چه می گویم
وقتی به ترانه ها گوش می کنی در متن حواس پرتی مهمانان
گل های زرد پرده هم
سرخ می شوند و سر به زیر می اندازند
     
  
مرد

 


هنوز

آری هنوز من همان سوار بی اسب صحراهای فراموشم
و روح چهارپایی که دنبالم می کند
فقط از قلز طلسم آویخته در گردنم می هراسد ، وگرنه
آری ، هنوز من
همان سوار سرگشته ی صحراهای ما بعد انفجار م
که بی هراس از عقرب های بزرگ زرد
می کوشم
تا رد سومین بمب عمل نکرده را
در ماسه ها بگیرم
و روی پاپیروسی ،‌ باطل السحری
برای روان بیمار جهان بنویسم
آن گاه
اسب سفید باستانیم را به سوتی فرا بخوانم
از میان خاکستر سرد زمان
     
  
مرد

 


سالار زخم ها

و شمایل آن درخت که افتاد
چه قدر شبیه افتادن کسی بود
که آمده بود کویر را جنگل کند
اما
تکلیف تو ای اسب همین بود
که بی سوار از تنگه برگردی و عشیره را به شیون فراخوانی ؟
و اسب بی سوار چه قدر شبیه سوار بی اسبی است
تنها میان حلقه ی قاتلانش
تا آن گاه که به تابوت گلپوش زخم های خود خوابیده
ناگاه شیهه کشان
اسبی سیاه فرابرسد
سم بکوبد بالای سر سالار زخم ها و به جوش آوردن خون طایفه را
با این همه چه قدر این تبر افتاده
یادآور آن سوار برخاسته است آن سرو
     
  
مرد

 
آهنگ دیگر


آهنگ دیگر
خنجرها ، بوسه ها ...
مرغ آتش
دشت انتظار
سیر حسرت
شکست
کعبه ها
انسان و جاده ها
شهر تصویر
قصه ی مرغ سبز
خاکستر
لب به شگفت
سوگند چشم
قلعه
چراغ
مناجات
کرانه و من
گذرگاه
زنده پرداز
دره های خالی
در غبار خواب
بر ساحل دیگر
ای چراغ قصه ...
احساس
احساس
رحیل
جام من
عهد
درد شهر
نعل بیگانه
بیدار
چشم من
نفرین
کوچه های شعر
عشق و زردشت
پند
     
  
مرد

 


آهنگ دیگر

شعرم سرود پاک مرغان چمن نیست
تا بشکفد از لای زنبق های شاداب
یا بشکند چون ساقه های سبز و سیراب
یا چون پر فواره ریزد روی گل ها
خوشخوان باغ شعر من زاغ غریب است
نفرینی شعر خداوندان گفتار
فواره ی گل های من مار است و هر صبح
گلبرگ ها را می کند از زهر سرشار
من راندگان بارگاه شاعران را
در کلبه ی چوبین شعرم می پذیرم
افسانه می پردازم از جغد
این کوتوال قلعه ی بی برج و بارو
از کولیان خانه بر دوش کلاغان
گاهی که توفان می درد پرهایشان را
از خاک می گویم سخن ، از خار بدنام
با نیش های طعنه در جانش شکسته
از زرد می گویم سخن ، این رنگ مطرود
از گرگ این آزاده ی از بند رسته
من دیوها را می ستایم
از خوان رنگین سلیمان می گریزم
من باده می نوشم به محراب معابد
من با خدایان می ستیزم
من از بهار دیگران غمگین و از پاییزشان شاد
من با خدای دیگران در جنگ و با شیطانشان دوست
من یار آنم که زیر آسمان کس یارشان نیست
حافظ نیم تا با سرود جاودانم
خوانند یا رقصند ترکان سمرقند
ابن یمینم پنجه زن در چشم اختر
مسعود سعدم ، روزنی را آرزومندم
من آمدم تا بگذرم چون قصه ای تلخ
در خاطر هیچ آدمیزادی نمانم
اینجا نیم تا جای کس را تنگ سازم
یا چون خداوندان بی همتای گفتار
بی مایگان را از ره تاریخ رانم
سعدی بماناد
کز شعله ی نام بلندش نامها سوخت
من می روم تا شاخه ی دیگر بروید
هستی مرا این بخشش مردانه آموخت
ای نخل های سوخته در ریگزاران
حسرت میندوزید از دشنام هر باد
زیرا اگر در شعر حافظ گلنکردید
شعر من ، این ویرانه ، پرچین شما باد
ای جغد ها ، ای زاغ ها غمگین مباشید
زیرا اگر دشنام زیبایی شما را رانده از باغ
و آوازتان شوم است در شعر خدایان
من قصه پرداز نفس های سیاهم
فرخنده می دانم سرود تلختان را
من آمدم تا بگذرم ، آری چنین باد
سعدی نیم تا بال بگشایم بر آفاق
مسعود سعدم تنگ میدان و زمین گیر
انعام من کند است و زنجیر است و شلاق
     
  
مرد

 


خنجرها ، بوسه ها و پیمان ها

اسب سفید وحشی
بر آخور ایستاده گرانسر
اندیشناک سینه ی مفلوک دشت هاست
اندوهناک قلعه ی خورشید سوخته است
با سر غرورش ، اما دل با دریغ ، ریش
عطر قصیل تازه نمی گیردش به خویش
اسب سفید وحشی ، سیلاب دره ها
بسیار از فراز که غلتیده در نشیب
رم داده پر شکوه گوزنان
بسایر در نشیب که بگسسته از فراز
تا رانده پر غرور پلنگان
اسب سفید وحشی با نعل نقره وار
بس قصه ها نوشته به طومار جاده ها
بس دختران ربوده ز درگاه غرفه ها
خورشید بارها به گذرگاه گرم خویش
از اوج قله، بر کفل او غروب کرد
مهتاب بارها به سراشیب جلگه ها
بر گردن سطبرش پیچید شال زرد
کهسار بارها به سحرگاه پر نسیم
بیدار شد ز هلهله ی سم او ز خواب
اسب سفید وحشی اینک گسسته یال
بر آخور ایستاده غضبناک
سم می زند به خاک
گنجشک ای گرسنه از پیش پای او
پرواز می کنند
یاد عنان گسیختگی هاش
در قلعه های سوخته ره باز می کنند
اسب سفید سرکش
بر راکبِ نشسته گشوده است یال خشم
جویای عزم گمشده ی اوست
می پرسدش ز ولوله ی صحنه های گرم
می سوزدش به طعنه ی خورشید های شرم
با راکبِ شکسته دل اما نمانده هیچ
نه ترکش و نه خفتان ، شمشیر ، مرده است
خنجر شکسته در تن دیوار
عزم سترگ مرد بیابان فسرده است
اسب سفید وحشی ! مشکن مرا چنین
بر من مگیر خنجر خونین چشم خویش
آتش مزن به ریشه ی خشم سیاه من
بگذار تا بخوابد در خواب سرخ خویش
گرگ غرور گرسنه ی من
اسب سفید وحشی
دشمن کشیده خنجر مسموم نیشخند
دشمن نهفته کینه به پیمان آشتی
آلوده زهر با شکر بوسه های مهر
دشمن کمان گرفته به پیکان سکه ها
اسب سفید وحشی
من با چگونه عزمی پرخاشگر شوم
ما با کدام مرد درآیم میان گرد
من بر کدام تیغ ، سپر سایبان کنم
من در کدام میدان جولان دهم تو را
اسب سفید وحشی ! شمشیر مرده است
خالی شده است سنگر زین های آهنین
هر دوست کو فشارد دست مرا به مهر
مار فریب دارد پنهان در آستین
اسب سفید وحشی
در قلعه ها شکفته گل جام های سرخ
بر پنجه ها شکفته گل سکه های سیم
فولاد قلب زده زنگار
پیچیده دور بازوی مردان طلسم بیم
اسب سفید وحشی
در بیشه زار چشمم جویای چیستی ؟
آنجا غبار نیست گلی رسته در سراب
آنجا پلنگ نیست زنی خفته در سرشک
آنجا حصارنیست غمی بسته راه خواب
اسب سفید وحشی
آن تیغ های میوه اشان قلب های گرم
دیگر نرست خواهد از آستین من
آن دختران پیکرشان ماده آهوان
دیگر ندید خواهی بر ترک زمین من
اسب سفید وحشی
خوش باش با قصیل تر خویش
با یاد مادیانی بور و گسسته یال
شیهه بکش ، مپیچ ز تشویش
اسب سفید وحشی
بگذار در طویله ی پندار سرد خویش
سر با بخور گند هوس ها بیا کنم
نیرو نمانده تا که فرو ریزمت به کوه
سینه نمانده تا که خروشی به پا کنم
اسب سفید وحشی
خوش باش با قصیل تر خویش
اسب سفید وحشی اما گسسته یال
اندیشناک قلعه ی مهتاب سوخته است
گنجشک های گرسنه از گرد آخورش
پرواز کرده اند
یاد عنان گسیختگی هاش
در قلعه های سوخته ره باز کرده اند
     
  
مرد

 


مرغ آتش

خاکستر آشیان و نفس نور
زرینه بیضه هاش در آغوش
بر تپه ای به ساحل شبها
اندیشناک ، داده به ره گوش
جوید ز هر نسیم گریزان
عطر غبار قافله ای دور
تا در خموش تپه بپیچد
جوی لطیف هلهله ای دور
تا سایه های خفته بجنبند
با جذبه ی ترانه ی مهتاب
تا بوته ها ز ریشه برایند
مسحور رقص شعله ی بی تاب
تا کولیان خسته ببندند
اسفار استران تکاپو
با دشت و چشمه گوید بدرود
در باغ شعله سینه ی آهو
تا خستگان تشنه ببندند
چشمان سایه گسترشان را
او با چراغ شعله بکاود
رؤیای دور منظرشان را
با هر نفس که می کشد از شوق
پرواز می کند ز دلش نور
ای کاش دست رهگذری لنگ
ای کاش پای رهگذری کور
من مرغ آتشم همه پرواز
اینک نشسته ام همه اندوه
چشمم فسرد زین ره متروک
جانم فسرد زین شب مکروه
زین سردخانه قلبم خشکید
زین خواب یاوه بالم فرسود
آن دود قصه ها که سرودم
اشکی ز هیچ چشمی نگشود
افسانه ی طلاییم افسوس
با خواب هیچ بوته نیامیخت
بس غنچه ی جرقه فشاندم
در گوش هیچ ساقه نیاویخت
در پای من درنگ نیاورد
هر سایه ، خوفنک و نهان ، رفت
بر من اگر گمانی چرخید
چونان پرنده ، بال فشان رفت
چشمان گرگ گرسنه ای بود
بر من اگر فروغی تابید
فریاد برگ سوخته ای بود
در من اگر سرودی پیچید
آهنگ گرم سم ستوران
قلبم اگر شنید تکان خورد
بنشست در افق چو غباری
نومید گشن چشمم و افسرد
بادی ز کشت دور نیامد
تا دامنش بگیرد آهم
تا دشت ها بسوزد با او
تا بشکفد جهان سیاهم
پای مرا امیدی اگر خست
سرشار کینه کرد سرم را
بارانی از افق ندرخشید
تا بسترد غبار پرم را
نفرین به ذهن لال کیومرث
چوپان سایه های هراسان
نفرین به دست وحشی هوشنگ
نفرین به سنگ و افعی و انسان
هان بی خرد خدای هوس باز
هر لحظه ات شکنجه فزون باد
زاغت گرسنه باد و گرسنه
در سینه ات جگر همه خون باد
با مرغ آتش است هم اندود
تپه ، نشسته در شب بیمار
پای هزار ریشه در او سست
چشم هزار غنچه بر او ، خار
چون فکر مرغ خسته ی آتش
شب دیر صبح و دور ترانه
کهسار تیره ، عفریتی پیر
خوابیده ، سر نهاده به شانه
با اشک هر جرقه طراود
پرهای سست یاد به هر سو
از کام مرغ آتش جوشد
افسانه ای شگفت تر از او
از ژرف چشم زندگی کور
از قلب سرد یک شب بیرنگ
منقار وردی بر من لغزید
پرپر زدم ز بیضه ی یک سنگ
افسانه ها سرودم زرین
از دره ها گذشتم پر شور
بس دانه ها فشاندم در خاک
تا ساقه ها بروید از نور
در چشم های کور و گرانخواب
پرهای گرم شعله کشاندم
با ضربه های روشن منقار
در قلب ها ستاره فشاندم
تا کورمال دستان ره جست
تا پویه نک پاها جان یافت
تا چشم ها ز شادی گریید
تا گونه ها ز شرم و هوس تافت
بس جوجکان ، طلایی و نوبال
پرواز دادم از همه آفاق
این اختران همهمه انگیز
این ماهتاب تشنه ی مشتاق
چون دوره گرد چنگی پیری
خواندم سرود خویش به هر گوش
بردم خروش خویش به هر شهر
کز هر خموش همهمه زد جوش
بر قله ها نشستم غمناک
بر صخره ها کشیدم انگشت
تا لعل نطفه بست به هر سنگ
تا سنگ بافسانه درآغشت
مزدا شدم به گونه ی آتش
دانش شدم به سینه ی زردشت
تا سایه های جادو را راند
تا جاودان سرکش را کشت
دوزخ شدم به خویش که دل ها
در سینه های تیره بتابند
تیره شدم که پاک خیالان
در روشنای خویش بخوابند
چون سرگذشت سلسله ی خاک
ماندن به یاد سینه به سینه
در چشم زن سرشک تمنا
در مشت مد خنجر کینه
من مرغ شعله بوده ام آری
بیدار چشم دره و دریا
شاید به چاه تیره نیفتند
آوارگان خسته ی سودا
در انتهای این سفر شوم
دیگر مرا نمانده توانی
زان باغ شعله های گل انگیز
در سینه ام نمانده نشانی
سرد و خموش و تیره اجاقی است افسانه ای که ماند از من
گر بگذرد نسیمی روزی
خاکستری فشاند از من
اینک مرا به خلوت این شب
بر لحظه های مرده نمازی است
با ورد سحرخیز تپش ها
در رهگذار باد نیازی است
بادی اگر مدد کند از مهر
بخشد به کشتی خشکم راهی
یا لانه ام بر آرد از جایی
وا ندا زدم به جان گیاهی
با آخرین جرقه که مانده است
خواهم که شعله ای بفروزم
تا گر شبی تو بگذری اینجا
پای تو را به خیره بسوزم
     
  
مرد

 


دشت انتظار

با تپه های سوخته اش ، با نرسته ها
با موج ماسه های برشته
با سینه اش گذرگه اسبان بادها
دشتی فریب خورده ی هر ابر
دامن گرفته بخشش هر باد هرزه را
جزخار و خس اگر چه نباشد
تن داده قحط سالی جاوید را
بیچاره مانده زیر نفس های آفتاب
پیغمبر دروغی هر فصل را
با سوره های باطل شب ها و روزها
بیعت نمیوده با همه ایمان
دروازه ی اجابت
تا باز گرددش به گل افشان باغ سبز
دستان کتاب کرده دعایی غریب را
در با خیز خاطره اش برگ های سبز
هر یک پرنده ای است پیام آور بهار
در جشمه سار پاک خیالش
لغزیده سیاه های گریزان آهوان
در پای سنگ خواهش پیرش
گل های سرخ رنگ شکفته ست
پوشیده آسمانش با ابرهای خیس
پرواز شادمانه ی مرغان شاد بال
پایان تشنگی را فریاد می کند
برزیگر زمستان
صحرای لخت سوخته اش را
آباد می کند
تا دور ، با تبلور باران نمای خویش
پرهای ریز مورچگان موج می زند
رؤیای دشت پر شده از هر چه بودنی است
از برگریز پاییز ، آوای زاغ ها
از بازوان قهوه ای و لخت باغ ها
از بارش پیاپی و گلنک شخم ها
از دانه ها که در تب رویش نفس زنان
آوار خاک از سرشان می رود کنار
روباه وار ، گرم تماشا ، نشسته اند
جنجال سارها را بر شاخه ی چنار
در شیب تپه هایش جا پای آهوان
تا چشمه سار گمشده دارد اشاره ها
در آسمان شامش ، پاک و زلال و ژرف
جوشند چشمه های نرم ستاره ها
تا ساحل افق ها
دریای برگ در تب و تاب است
هر گوشه اش درختان
چون کومه های غرق در آب است
رؤیای دشت رنگ گرفته ز هر فریب
پندار دشت پر شده از باغ های سبز
اما گراز هر باد از پشت تپه ها
با زخم سم و دندان
پر می کند به خشم ، گل شاد هر امید
شاهین تشنگی
می افشرد گلوی پرستوی هر نوید
هر سنگ نا امید
دل کنده از نوازش انگشت ساقه ها
سر هشته روی پهلوی خود غرق بهت و خشم
صحرا گشوده تا همه جا چشم انتظار
می سازد از تبلور پندارها سراب
پایان هر خیالش اما جهنمی است
بیچاره مانده زیر نفس های آفتاب
نه چشمه ای که صبحدم ، آواره گرد و شاد
وصفش کند به نغمه ی صحرانورد خویش
نه بانگ نای چوپان
غمگین کند هوای غروبش را
ز آواز درد خویش
نه گله ای که پای کشان و نفس زنان
سنگین کند سکوت شبش را ز گرد خویش
نه زنگ کاروان گرانبار خسته ای
کز خواب خوش رماند آهوی خفته را
غافل ز مرگ خویش
مطرود و دل گرفته همان دشت تشنه است
در خاطراتن وحشی خود مانده غرق خواب
هر باد می درد ز تنش پاره ای ، چو مرگ
بیچاره مانده زیر نفس های آفتاب
     
  
صفحه  صفحه 32 از 36:  « پیشین  1  ...  31  32  33  34  35  36  پسین » 
شعر و ادبیات

اشعار منوچهر آتشی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA