انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 33 از 36:  « پیشین  1  ...  32  33  34  35  36  پسین »

اشعار منوچهر آتشی


مرد

 


سیر حسرت

وحشت شکفته در گل هر فانوس
چون چشم مرگ دیده ی بیماران
دیگر دلم گرفت از این دریا
دیگر دلم گرفت از این توفان
ای اشک شعر در نگهم بنشین
شب را پر از ستاره ی رنگین کن
پرواز رنگ ها را کانون باش
وین تیره را به نیرنگ آذین کن
ای جادوی شراب ، مرا بشکن
بر پشت اسب وسوسه ام بنشان
از پیچ و تاب گردنه ها بگذر
در دشت های خواب غبار افشان
در این گروه با شب خود خرسند
با ننگ زنده بودن خود دلبند
یک شب اگر تلاطم موجی بود
از هول جان گرفته دگل را بند
تنها منم گرفته دل از هستی
تنها منم رها شده در پندار
رنجیده از جوانی جانفرسا
دل بسته در گذشته ی بی آزار
در دشت پرتلاطم رؤیاها
از دام شهر پای خیال آزاد
تنها منم افق را کاوم گرم
تنها منم به صحرا سایم بال
تنها منم که کنون ، آسان یاب
بشکسته ام حصار سطبر عمر
بفشرده ام سمند زمان را یال
پا در نشیب جاده ی عمر اینک
بر دشت های تافته می پویم
از روزهای شب زده می پرسم
خورشید های گمشده می جویم
هر خاربن شتاب مرا جویا
هر تخته سنگ پای مرا پرسان
ای بازگشته از شب ساحل ها
ای دل بریده از گل مروارید
گل های مرده را چه صفا شبنم
دشت چریده را چه باوفا باران
آن کشتها ز توفان افسرده است
چون باغ یادهای تو پژمرده است
در این ره فرامش مفشان گرد
ای دل شکسته سنگ مبر بر گرد
اما مرا شتاب حکایت هاست
غوغای کودکی شده در من راست
هر تپه پرده دار جهانی رنگ
هر سنگ حایلی به بهشتی راز
وانک ! خوشا به حال دلم آنک
از دور طرح دهکده ها پیداست
آبشخور پرنده ی چشمانم
در پای آن حصار گل آذین است
هان ! اسب پیر خاطره ، بشکن سم
بشکن ، که بار وسوسه سنگین است
چون گرد باد اسب سیاهم را
هی می کنم به سینه ی گندمزار
سر می کشم به کوچه ی بی عابر
چشم آشنا ب ه سنگ و در و دیوار
در خیرگی و خسته دلی پیچم
با این گمان ، که درها بگشایند
با این گمان که سگ ها برخیزند
با این گمان که یاران از هر سو
شاباش گوی و هلهله گر ایند
اما نفس چو تازه کنم ، ناگاه
آن جلوه های خواب نمای پاک
در چرخشی غم انگیز افسایند
در بهت ناامیدی من خندد
از کوچه های بی گذرنده ، باد
هر آسیاب غرق سکون : افسوس
هر کومه باز کرده دهان : ای داد
اشکم به سنگ گونه فرو لغزد
خمیازه ام به سینه کشد اندوه
پرهای اشک بشکنم از مژگان
مرغ نفس رها کنم اندر کوه
تابوت سینه بشکنم از فریاد
این است آه ز هلهله مالامال ؟
ده نیز عقده وکند از روزن
این است آن کبوتر سیمین بال ؟
از چشم های روزنه گنجشکان
چون دانه های اشک فرو لغزد
بغض گره گسیخته ی من نیز
از روزن سیاه گلو لغزد
این است آن بهشت که می جستم؟
این بقعه ی خرابه گرد آلود ؟
زرینه گاهواره ی من اینجاست ؟
دیرینه زادگاه من اینجا بود ؟
گر این سیاه سوخته دل آن است
آن شورها و هلهله هایش کو ؟
ناقوس اشترانش خاموش است
غوغای درهم گله هایش کو ؟
اینک سپیده می زند از کهسار
کو بانگ شب شکاف خروسانش ؟
آن باغبان کوخ نشین شوخ
و آواز گرم قمری قلیانش ؟
کو اسب های چوبی ما ، ای وای
همبازیان هرزه کجا رفتند ؟
فریادشان به کوچه نمی پیچید
آخر کسی نگفت چرا رفتند ؟
شب شیر گوسفند سفیدش را
دیگر به دیگ کوه نمی دوشد
آواز کبک در دل کوهستان
چون چشمه های پاک نمی جوشد
آن روز آفتاب طلا می ریخت
بر سینه ی برهنه ی این صحرا
و آن اسب های وحشی سنگین گام
می کوفتند سینه ی خرمن ها
امروز جز سکوت و سیاهی نیست
دامن گشوده بر سر این ویران
توفنده گردباد هراسانی است
تنها سوار خسته ی این میدان
آن روز عارفان پرستوها
پیغمبر بهار و خزان بودند
از بقعه های کهنه ، کبوترها
تا کشت های دور روان بودند
آن روز من کبوتر ده بودم
از جویبار نغمه گرش سیراب
امروز جغد نوحه گری هستم
گسترده بال غمزده بر گوراب
در بهت نا امیدی من چرخد
گردونه ی بلازده ی پندار
با پای زخم خورده ز خار و مار
باز آمدم به ساحل سرد خوف
تا بشنوم فسانه ی بوتیمار
     
  
مرد

 


شکست

سر ، دوار دردهای کهنه یافت
سر ، غبار کینه هایسرد
اسب بادهارمید
سینه ی ستاره ها شکست
سینه از بخور یأس تیره شد
هول با تبر گشود قلعه ی سیاه سر
بردگان پیر یادها گریختند
قلعه شد تهی ز آفتاب
قلعه شد تهی ز سرگذشت
پر شد از سوارگان سایه های منتظر
جاده تا حصار سربی افق
از غبار چاوشان مرده هاپر است
قلعه را گرفته لرزه ی هراس
از خروش فاتحان مست
پای هر ستون نه رقص شعله هاست
شانه های پهن مردهای کینه بسته است
     
  
مرد

 


کعبه ها

در سکوت جاری شب
برنگاه دور سوی خوابریز اختران
هر درختی اتجایی است
هر درختی را نیازی ، هر درختی را دعایی است
داده تاب از کف ، کشیده تن به بوی صبح
با زمین دردی ، شکیبی ، با زمین تابی ، تلاشی است
مانده زیر سینه ی شب می کشد خود را به سوی صبح
زیر شلاق سواری ساکت و کم گوی
با نمد پیچیده سم اسب سنگین تاز
در سکوت گرم شب ارواح رؤیاها گریزانند
کاروانشان گیج و سردرگم ، سراپا هول
برده وار و محو و درهم پیچ
ساکت و از سرنوشت خویش ناآگاه
چاوشیشان اشک مقصد راه
چون شناور بادهای شب شتابانند
تا خزد کی زیر درد پایشان ابریشم خورشید
تا کجاشان رم دهد خورشید
در کدامین کوهپایه بشکفد در چشمشان ناگه سبوی صبح
در سکوت جاری شب می دود هر چیز
زیر شلاق نهان ارواح سرگردان رؤیاها
زائران تشنه ی دل ها
خسته ، با پای تپش ها ، کعبه هاشان مرگ
بانگ خاموش درختان بر اجاق خالی ریشه
آتش گل هایشان بی هایهوی پایکوبان زیر دیگ خالی شب سرد
قصه ی تلخ دروغ آغاز
به دروغ تلخ انجامش
نامی ، آوازش بلند از هر منار خوف
رهای غار فراموشی فرجامش
می رود هر چیز ، آری
در میان غلغل پندار
کولیان تیره ی رنگین لباس لحظهها از سرزمین تن
لحظه ها تا موزه های گردنک قرن
وز همه خیزنده تر درسایه سار هول
جانب رنگین کمان گرم چشم تو
خار در پا طفل چشم من
     
  
مرد

 


نسان و جاده ها

در سفر زاده شدم
در کوچ طایفه ی خزان زده ی آدم ها
در بغض عاطفه های وحشی و تاریک
و در آن زمان که سایه های پرخاشجوی مردان ستیزه گر
بر نجوای مبهم دره ها
و جنبش پنهان دشمنی آهنگ سایه ها
تجهیز می شد
و اندیشه لرزان زنان
در پشت عزم سترگ مردان پناه می جست
من در رؤیای بی رنگم
زنبور طلایی ستاره ای را دنبال می کردم
و ابرهای مرطوب
از نسیم سرد مهتاب پرکنده می شد
من در سفر زاده شدم
و چشمم
سرشار از دشت های رنگین و سیراب
به سوی سرزمین های آفتابی و تازه
که چون احساس هایی تازه
از پشت افق ها بر می خاست
با جستجویی پر تکاپو فرسوده می شد
در تابش گلگون و درخشان خورشید
تیغ رنگ ها بر پشته ها فرود می آمد
و در سایه ی تشنه ی خار بوته ها
دسته های گوسفندان در هم فرو رفته بودند
من در سفر زاده شدم
و با نفرین معصوم گریه ام
حصار غبار ستوران
از پیش سنگستان پر شقایق فرو می ریخت
و در غنچه های درشت و قرمز
چون شبنکی سبک
از اندیشه های معطر رنگین می شدم
در سر بالایی چرمین
زمانی که زائران چاووش خوانان ، با ایمانی شگرف
به سوی گنبد فیروزگون ، کشیده می شدند
و هراس پرستش
دل های مضطربشان را می لرزاند
و نشیب ساییده ، با دواری خیال انگیز
ه دره ی پر تلاطم از سیلاب گل فرو می ریخت
گنبد بزرگ ، با پنجه های زرینش برایم دست تکان می داد
و کبوتران سر بین بالش را به پرواز در می آورد
در سفر زاده شدم
در سفر زیستم
بارها
کوره راه باریک آسیاب ها و پرچین پر خار نخلستان ها را در پیمودم
و در گشفت می شدم زمانی که می دیدم
سواران چابک
و گروه بی شمار زنان در لباس های رنگین
چون درختان پر میوه و شکوفه
از دهکده ی دوردست عروس می آوردند
کل می زدند
ترانه می خواندند
و اسب های سطبر
چونان صخره های مرمر
در زیر ران جوان به جنبش در می آمد
و اندوهگین می شدم زمانی که می دیدم
مادری بر تل تیره ی کنار کومه
نگاهش در انحنای جاده ای که میان درختان گز دوردست گم شده بود
الهام غریبی را باور می کرد
حادثه شومی را از فریاد بی طنین گز ها و فرار رودخانه می شنید
و در کومه ای دیگر
زنی لالایی می خواند و گهواره ای خالی ر ا تکان می داد
در سفر زیستم
و هنگامی که جاده ی سفید
چون ماری پرقوت ، به سوی قله های سفالین بر می خاست
و قافله را چون طوماری
در انحنای گردنه های مخوف در می پیچید و بر جلگه های تاریک سرازیر می شد
زندگی را می دیدم
که بر پشته های کبود در جنبش است
و در کوهساری دیگر
گردنه های بلند
قافله ها را تکرارمی کردند
من سفر کردم ، من سفر بودم
در معبر دردها ، خنده ها و پرسشها
در گذرگاه پندارها و الهام
و زمانی که به اندیشه ای سنگین شدم
و به ژرفنای خویش نگریستم
دیدم که خود گذرگاه دردها ، پرسش ها و قافله ها در دامنه های تاریک
و نایمن هستم
و لحظه هایم بر دشت های تاریک گسترده است
من در سفر بودم
از آن هنگام که آریا
از کوهستان های کبود
از مشعل پر تلاطم زرتشت
به سوی دامنه ها و جلگه ها و به سوی دشت های زرین سرازیر شد
از آن هنگام که سفر در نبض زمین تپیدن گرفت
و از آن هنگام که سفر زندگی آغاز شد
من در سفر زیسته ام
من با سفر زاده شده ام
شگفتا ! که اینک توقفی نامیمون پس از سفری مقدس
مرا فرسوده کرده است
من دلبسته شده ام
دلبسته ی باغی زرین در سرزمینی دور
باغی زرین
با ساقه های لطیف لبخند ها ، شکوفه ی آشتی ها ، جویبار پنجه ها
که از سنیم نفس ها و نوازش ها متلاطم است
که من میوه ی شاداب چشم هایش را بی تاب شدم
بهار تپش های مزرعه پر آفتابش را گرمتر سرودم
و فصل پر دوام انتظار ها را زندگی کردم
من در سفر زیسته ام
من با سفر زاده شده ام
ای توقف شوم ، ای سکون بی باغ و بی گیاه
در این گرایش مخوف
در این افسردگی تاریک
در این استغاثه ی نامیمون به سوی ریشه های سست و سیاه
در این تناسخ بدفرجام به جادویی مغاره نشین
گهواره ی دورتاب افق ها را تکان بده
و لالایی شگفت بسیج جاودانی را
برای غفلت آهوانی
که چون پاره های مهتاب
بر سینه ی تپه ها می چرند
در کوهساران به طنین آور
دشت های من
و سرزمین های من
در فصلی پر دوام و تیره فرو رفته است
بهاران من
در پشت دیوارهای سیاه خاک
در آتش شکوفه های ناشکفته ی خویش می سوزند
و بامدادان من
چون گنج های باستانی
در اعماق صخره های عبوس محبوسند
خورشیدهای من
سرد و تاریک
در سکون بهت می چرخند
تپش های من دور می شود ، دور می شود
من افسرده شده ام ، من فرسوده می شوم
ای توقف شوم ، ای سکون بی باغ و بی گیاه
     
  
مرد

 


شهر تصویر

پنجه نفشرده بر شاخ یاقوت
پر نفرسوده در ابر ابهام
از خزان دیده باغی که اینک
وحشی آسا بر او تاخته باد
وز هراسی نفس گیر هر گل
سر فرو برده در دامن خار
مرغ شعرم چه دارد به منقار
گرد من زندگی محو و خاموش
پشت کرده به هر جلوه ی پاک
خفته هر گوشه ای چون سگ پیر
پرده ها ، فرش ها ، بی تکان مات
گرد من زندگی جمله تصویر
بی سرود طربنک مرغی
کز گلوی ترش جوشد آهنگ
مرغ شهدنک مگس هاست
باغ قالی به هر نفش و هر رنگ
از هلال در بسته بر غیر
جلوه ی شیشه های درخشان
کودک آسایم از جار باید
یک نفس بر جهان های مرموز
از نهانم دری برگشاید
لیک سنگ تپش بشکند وهم
در سر خسته ام نیست دیگر
طاقت بازی رنگ بازی
زیر این سقف مبهوت
روی این باغ تصویر
دارم از آسمان و زمین بی نیازی
همچو ایینه بسته زنگار
در غبار عطش زای بندر
آسمان گرم و دم کرده پیداست
و آن طرف نیز گسترده دریاست
پشت خاکستر تشنه ی ابر
مرد آن نیستم تا بدانم
گردش بادها در کف کیست
وان طرف ، در افق ، آسمان را
گفتگو با زمین بر سر چیست
روی آن تپه ی آفتابی
شاید آن نخل بی برگ و بی بار
هیکل مرد امیدواری است
با نگاهش به دریای مصروع
نقشی از جاودان انتظاری است
شاید آن سنگ های عبوس و سیه فام
خم شده هر طرف زیر خورشید
مانده در زحمتی جاودان و عرقریز
نقشی از بردگان قرون تباهند
شاید آن مرغ پیر و هراسان
کز افق های دور آنک ، آمد
بر سر صخره بنشست و فریاد سر داد
غرق یک زورق زندگی را خبر داد
شاید ! اما مرا زین حکایات
گوش خالیست
چاره آنسان که پیری به من گفت
بی خیالی است
     
  
مرد

 


قصه ی مرغ سبز

یه مرغ سبز زیبا
رو بون ما نشسته
غریب و گیج و تنها
چش تو افق ها بسته
بالش غبار گرفته
کوچک و ریز و میزه
و پا و نکش رنگ خونه
مرغه چه قد تمیزه
مث که می خواد بخونه
نک می زنه به پایش
پس چرا مانده ساکت ؟
در نمیاد صدایش
مرغ قشنگ خسته
خار مگه رفته پایت ؟
دلت می خواد بخونی ؟
یادت رفته صدایت ؟
مرغه پرشو وکرده
نک می زنه به بالش
مث که تنش می خواره
وه چه قشنگه خالش
مرغ قشنگ غمگین
وکن زبون لالت
مث که دلت به جا نیس
چه خبره تو خیالت ؟
مرغه سرشو بالا کرد
تو باغ ما نیگا کرد
مگه باغ ما چه توشه ؟
که سرتا پات گوشه ؟
مگه باغ ما چه کرده
چشات چرا می گرده ؟
مرغه ! چته می لرزی
نکنه از ما می ترسی ؟
ترست از ما به جا نیس
غریبه میون ما نیس
خونه ی ما نداره کینه
همش باغه و چینه
مرغه حالش خرابه
همش تو پیچ و تابه
مرغه ! اووی .. مرغه
خوشگل نوک و پا سرخه
مرغه عرق نشسته
نوکش می شه واز و بسته
مرغ کوچک تموم کرد
حیونکی مرغ خسته
     
  
مرد

 


خاکستر

دریغا ، ای اتاق سرد
اجاق آتش اندام او بودی
تو هم ای بستر مشتاق یک شب دام او بودی
چه شب ها آرزو کردم
که ناگه دست در او را در آغوش من اندازد
نفس یابد ز عطر پیکرش هر بی نفس اینجا
ز شادی بشکند همچون دل من هر گرفتاری قفس اینجا
گل قالی برقصد زیر دامانش
بشوید بوسه ام گرد سفر از روی خندانش
نگاه خسته ی تصویر بیمارم
که خیره مانده بر کاشانه جان گیرد
هر ایینه ز تصویر هراسانش نشان گیرد
دریغا ، ای اتاق سرد
بسان دره ای تاریک
دلت از آتش گل های گرم صبحدم خالیست
تو هم ای بستر مغشوش
چو ابری سینه ات سرد است و مهتاب لطیف پیکری در پیچ و تاب نیست
گر او صبح است بر کاشانه ای کنون
دریغا ، من شب بی اخترم اینجا
اگر او آتش گرم است در هر خانه ، من خاکسترم اینجا
     
  
مرد

 


لب به شگفت

ابری از کرانه گذشت
آه سرد حسرت من
باغی از ستاره شگفت
واژگون بهار چمن
جاده مرد و دشت تپید
آشیانه ها همه گرم
برگ ها چو پرسش و خوف
غنچه ها چو خنده و شرم
ساقه ها طلسم شدند
دود شد ز روزنه مار
مرغی از ستاره گریخت
راه تن کشید به شهر
برج خیره شد ز حصار
سکه ای مگر ، مگر اشک
بسته یخ به گونه ی شب
خواب قصه بر لب و چشم
باز مانده خیره ، چو لب
کومه ، مرغ رفته به خواب
لانه پر ز بیضه ی راز
دستکار خاطره چیست
زیر سقف این شب باز
لب درون آب سکوت
شب ، اگر چه تیره ، زلال
تن سپرده ام به نسیم
سر سپرده ام به خیال
هر ستاره ای قفسی است
این همه پرنده کجاست ؟
هر پرنده ای هوسی است
پس کجاست این همه دل ؟
من چو هول حادثه ها
با شب آفریده شدم
چون سری غریق در آب
صبحدم مکیده شدم
من چو صبح صاف کویر
شهرم از ترانه نخاست
در من آتشی ندمید
مرغ گرم عاطفه ام
پر به گونه ای نکشید
من ، گمان لرزش مرگ
بر شباب ها زده ام
من ، هراس صبح ستیز
شب به خواب ها زده ام
لب گشوده ام به شگفت
باد ، شهر برگ نگاه
انتهای خویشتنم
پا نهاده بر سر راه
دره نیست ، نیست دریغ
تا رها شوم به تهیش
باز دشت و مزرعه است
خواندم به دامن خویش
لیک من حصار خودم
نز قفا امید و نه پیش
لب گشوده ام به شگفت
من کیم، نه مرغ و نه مور ؟
س مرغم ، آشیانه به دام
مور خرمن تن خود
باد برگ خاطره ها
حجله گاه بی دختر
گور قلب روشن خود
سایه خیز این همه یاد
خیزگاه پرسش و وهم
من کیم در این همه شب
من کیم بر این همه خاک
یک خم تهی از گنج
گنج بی خرابه و خم
در عبور خنده و حرف
چشم هایشان همه کور
پای هوششان همه لنگ
خویششان کرانه ی دور
من کیم در این همه حرف
شب چرا نمی مکدم
قطره ای از این همه ابر
روی سنگ تشنه ی دل
پس چرا نمی چکدم
برگ ها نه خشم و نه خوف
شب چو فیل جسته ز خواب
یک پر ستاره گسست
صد پر ستاره گسست
بادبان مگر ، مگر ، آه
صبح ، موج سرخ ملخ
باغی از ستاره تباه
شهری ازستاره خراب
ره برون خزید ز شهر
یک سر غریق در آب
     
  
مرد

 


سوگند چشم

من چه نویسم که در دلت بنشیند
من چه سرایم که در تو همهمه ریزد
برگ دریغی ز شاخ فکر تو افتد
چشمه ی مهری ز سنگ چشم تو خیزد ؟
آن همه کم بود ، شعر و شور و کنایه ؟
با رگ سرد تو این ترانه چه گوید ؟
شخم زند خاک سینه را تپش دل
جز گل یادت در این عقیم نروید
از من هر کوره راه وسوسه بگسست
جانب شهر تواش روانه نمودم
هر روز از خویشتن بریدم پیوند
هر شب در کوچه های یاد تو بودم
خانه ام از خنده ی غریبه خموش است
خاطرم آزرده از نوازش یاران
نام تو غلطد درون خونم کافی است
از پس این در چه ضرب پنجه چه باران
با همه مهتاب های که پای تو را شست
با همه خورشید ها که چشم مرا سوخت
چون گل تصویر سر به راه تو ماندم
هر تپشم حسرت پیام تو اندوخت
گفتم شاید شبی تو ، چون همه شب من
چشمت پرپر زند به صبح و نخوابد
پنجره بر باد سرد شب بگشایی
ماه به رخسار وهمنک تو تابد
گفتم شاید شبی ز خشمی زیبا
پاره کنی پرده ی شمایل پرهیز
گیسو افشان کنی به صفحه ی دفتر
کاغذ بی جان کنی به نامه گل انگیز
شاید تنها منم به یاد تو خرسند
شعرم شاید نه غم دهد نه ملالت
نامم چون میوه ای فراموش از چشم
خشک شده لای شاخسار خیالت
شاید ، اما گمان بد نکنم هیچ
آن همه افسانه های مهر هوا نیست
چشم تو سوگندش ار دروغ اید
یک سخن راست در زمین خدا نیست
     
  
مرد

 


قلعه

نعل ها در ریزش زرینشان گویی
در طلسم بی شتابی مانده اند
وان غبار ساکن بی مرد را
جاودان بهر فریب چشم راه اندیش من افشانده اند
خالی این جاده را ، تا کومه ها ، تا کاخ های دور
خش خش برگی نکرد از خواب خوش بیدار
وین سکوت شوم همزاد مرا
ضربه ی سم سوار گمرهی نشکست
مانده پا در باتلاق بهت
نعره های بی طنین وحشتم را در تمام خاک گوشی نیست
از پس هر خار بوته خیره با تردید
چشم هایی باز می پاید مرا اندیشناک
سایه ی هر برگ برگی باشد از در لانه ی توفان
تا نیفتد در طلسم من
می خزد پنهان و سینه می کشد بر خاک
قلعه در گرداب وحشت ، تن فروتر می دهد هر دم
باز مانده پیش پایش هر کلاف راه
بسته مانده بر نگاه انتظارش پای هر پوینده حتی باد
پنجره های عبوسش تشنه ی یک پرتو امید
برق شلاقی به پشت اسب
برق سنگی زیر نعلی گرم
زندگانی گرد او سنگ است و سنگ افشان
سنگ نفرت در فلاخن دارد آماده
دست کیداندیش هر پنهان
آفتابش زاد و زیور سوخته است
دست نفرین تن به تیرش ، دوخته است
خالی پر خوف وهم انگیز او
کس نمی داند چه افسون ها به خویش اندوخته است
جا به جا دندانه های برج و بامش را
بس کمند آویخته
پای رفتن هر که را بوده است ، گویی
بی گمان خود را رهانده ز این قفس بگریخته
کس نداند این حصار هرزه مفتوح کدامین پیر سردار است
کس نداند ، کی ، کدامین جادو ایین زن
شوی با دیهیم خود را زهر در جام می آغشته است
خویشتن ویم برج خونین آستین را ، بیوه کرده است ؟
کس نداند ، لیک
این غبار اندیش دل از آرزوی سرگذشتی آنچنان سرشار
در سکوت وحشی پر آفتاب خویش
با مناجاتی غمین ، با مرگ در پیکار
از درون تیره شوید زنگ تیمار
بشکنید ای نعل ها بغض هزاران سنگ را بر ساحل این راه
جاده ی تا هیچ آبادی
بلکه نخل دودی از انسان
بشکفد بی انتهایش را
آسمان بی نسیم پر غبارم را که شبهایش
خاموش از فانوس بندرگاه اخترهاست
ای پرنده های سنگستان کوه دور
پر کنید از بال کوبیهای پر جنجال
های ! مرغان بلورین بال بارانها
شیشه های تیره ام را بشکنید از ضربه ی منقار
بار دیگر بر حصار من گیاه زندگانی را برویانید
زندگی را بار دیگر با من آرایید
گردی از ره برنمی خیزد ، دریغ
برگی از صحرا نمی جنبد که : ماری رفت
لاشه ی این افعی بیجان ز مهر و زهر متروک است
قصه ی پیران یاوه گر
کار خود را کرده است
قصه ی پیران بیماری که شبها پای آتش ها
از کلاف خویش بگشودند و زنجیر بسی افسانه پیچیدند
نیش هرزه بازکردند و طلسم کینه بر دیوار من بستند
مادر ! آنجا قلعه ی پیری است
گشته در پای حصار هرزه اش شهزاده ی گلگون سواری سنگ
مانده در هر غرفه اش خورشید چهره دختری در بند
مرغ آنجا بال می ریزد
اسب آنجا نعل می ریزد
در دل آن قلعه سحر آمیز شمشیری است
هر که آن شمشیر را یارد به چنگ آرد
قلعه ها را فتح خواهد کرد
دختران را نیز
دشت خاموش است
جنبشی از برگ و بادی نیست
کهنه زخمش باز گشته ، یاد زخم و دردش از سر می رود قلعه
هر نفس در گل فروتر می رود قلعه
آخرین آواز های او
قطره های آب را ماند چکد بر تپه های شن
ای سواران خم شده بر یال مرکب ها
ای سواران سیمگونه تیغتان در اهتزاز
دخترانی را که روی کوهه زرین زین افکنده اند
غرفه آذین کرده ام سوزانده ام عود و عبیر
شستشوشان می دهم در چشمه های شهد و شیر
از عصیر نابتر انگور خاک
در بلورین جام های لعل گون دارم شراب
از پر مرغان مهتاب آشیان
بستر شور آفرین گسترده ام بر تخت های عاج
بزمتان آماده دارم ای سواران
پر کنید این راه نفرین کرده را از گرد
پر شوید ای دشت ها ، از مرد
ای سواران ، تشنه ی غوغای انسانم
آرزومند طنین نعل زرین سوارانم
از تن چرکین دیوان
وز خروش قهقهه های هراس انگیز آنان
من ، دلم آشوب بگرفته است
پاکی لبخند هاتان را بیفشانید در ایینه های من
پلکان را بشکنید از ضربه چکمه هاتان
وحشت سرداب ها را بشکنید از بانگ خویش
تیرگی رابشکنید از برق و تیغ
بادهای مرده در دهلیز ها را راه بگشایید
تا به دشت دور بگریزند
گردن افسانه های کهنه را زنجیر بردارید
تا به کام شب فرو ریزند
ای ! انسان چشمه ی افسانه ها
از شگفت من
قصه های تازه کن آغاز
تا سواران سوی من تازند باز
تا ز جلد کهنگی شمشمیر های خسته برخیزند
تا دوباره تیغ بازان بر سر اندیشه های خویش بستیزند
دختران تا حسن خود بینند در ایینه ام
تا ز مهر کنده گردد سینه ام
ای سواران
کاش این دروازه بگشایید
وی پرنده ها
کاش
قلعه را گرداب ماسه ، همچنان افعی فرو بلعید
قلعه دیگر نیست
قلعه ای گویا نبوده است آنچنان که رفت
مرز تا مرز افق دشت است و دشت و دشت
مرز تا مرز افق باد است و باد و باد
برگی از هامون نمی جنبد
راه در خواب است
     
  
صفحه  صفحه 33 از 36:  « پیشین  1  ...  32  33  34  35  36  پسین » 
شعر و ادبیات

اشعار منوچهر آتشی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA