انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 34 از 36:  « پیشین  1  ...  33  34  35  36  پسین »

اشعار منوچهر آتشی


مرد

 


چراغ

پت پت فانوس
خار می چیند ز پای چشم هر عابر
پت پت فانوس
باغ می بافد به هر بایر
شهر می سازد به هر متروک
شعر می کارد به هر خاموش
گرنه هر سنگی طلسم قلعه ای است
گرنه هر قلعه طلسم قصه ی پرهایهوی روزگاریست
این همه افسانه ، پس و هم کدامین قصه گوی شرمساری است ؟
پای از این اندیشه ها سنگین مکن ای دوست
در بن این شب که گنج صبح
با هزاران برق روشن چاره ساز خستگی هاست
با هزاران دست روشن چشمه ی مهر است
با هزاران لب درخت میوه های شهدنک بوسه هاست
از چه رامش با فسونکار ندامت واگذاری ؟
از چه ؟
چشم اما می تپد در چهره ی من
هوش می خشکد ز هول جاودان وهم
میوه ی طاقت
می مکد شادابیش را شاخ پیر خشم
سنگ می ترمد ز صبر من : چه یعقوبی و چه ایوب
گور میخندد به روی من : سکندر قصه ای بود
راه می پیچد مرا : زیم کوه جز فریاد خود کس قصه ای نشنود
پت پت فانوس اما ؟
پت پت فانوس
می دهد بازم نوید موزه بگرفتن به هر کاشانه ای
پت پت فانوس چون چشمی امید افروز
چتره می سازد به ایما غربت دلگیر را
با فریب کورسوی شمع هر ویرانه ای
پل می بندد گران بر بی گدار شب
وز دل پر هول تاریکی
چشمه سار صبح می جوشاند از بانگ خروس
طرح انسان می زند بر جنبش کابوس
این همه فانوس
کوردل ، آخر چا در لجه ی تردید ؟
خیره سر ، آخر چرا مایوس؟
جاده امامی گریزد زین سمج امید
می دود پنهان میان خار و سنگ و غار
می رمد هر برگ این باد گرسنه را
سرد و خالی می شکافد صخره ی هر یاد
ضربه ی این تیشه کار سینه فرسا را
هر صلیبی با دریغی سرد
چشم می بندد دروغ شوم این بی دم مسیحا را
هر ستاره ، خنده اش چون نیش
سخره می ریزد بر این تشویش
زخم خار هر درنگ
سرگذشت رفتگان می گویدش با پا
این رمیدن ها نگاه بی افق را خیرگی است
این دویدن ها دل بی آرزویت را تپیدن هاست
این تپیدن پت پت فانوس روغن سوخته است
صبر این دیوانه شب را ، این همه مظلم
هر چراغی خود به راهی گمشده ای است
هر چراغی با فریب پرتو فانوس دیگر می سپارد راه
در چنین تزویر کار دلسیاه
هر چراغی را چراغ دیگری باید گرفت و هر شبی را با شبی
دیگر به صبح آورد
هر غمی را با غمی دیگر به تسکین ، هر دلی را با دلی دیگر
گوش با افسون هیچ آواز مسپار
دل به چاه هیچ امیدی میفکن
شیشه ی این دیو را بر سنگ مرز زندگی بشکن
پت پت فانوس ، اما
می سپارد هر نفس ما را به دشت باز یک افسوس
     
  
مرد

 


مناجات

تکرار کن
تکرار کن ، فراغت را و رهایی را
تکرار کن
خنده ی بلند شاخسار بی تاب را بر پرواز بی گاه پرنده ها
که صیادی در میان نبوده است جز باد
تکرار کن
پرنده ای را که چون اندیشه ی سپید و شاد من
جز دل ابرها
آشیان گرم هیچ باغی را نپذیرفته است
تکرار کن

نفس های شکوفه را زیر منقار سنگین مرغ بهار
تکرار کن
پرپر شدن را و شکفتن را
تکرار کن
خزان شدن را و رستن را
تکرار کن
غرور شادمانم را بر اسب بادپای چوبین
و ریزش حصار بلنمد قلعه ی مفتوح موهوم را
تکرار کن
پیشانی خونی همگنان معصوم را
تکرار کن
جاده ی گریزان را تا آستانه ی نخستین خانه شهر مه آلود
و نغمه ی دردنکن را تا گوش نخستین دختر برآن آستانه مردد
و تپش هایم را تا سینه ی آن دختر
که گلوگاهش افق روشن ستاره ای زرین بود
و اینک پروازگاه پرنده ای زرین است
تکرار کن
نفرینم را تا مفصل بالهای آن پرنده
و بشکن بالهایی را
که بر آشیان سرد بوسه های من گسترده اند
بوسه هایی که از هول پرنده ی زرین
بر گرد آشیانه ی خود
سرگردانی و دریغ آرمیدن را
به نغمه ای سوگوار تسبیح می کنند
تکرار کن
استغراق شبانه را بر دریچه ی آزاد در گذرگاه عطرهای بر بال نسیم مسافر
تکرار کن
لحظه های بازنیافتنی را
خوابگردی کودکانه را در نخستین غروب های بهار دشت
تا ساقه های شاداب
زیر پای سنگین چشم هایم خم شوند
تا رویش علف ها را
با کف پاهای عریان احساس کنم
تا تپش قلب کوچک پروانه را
بر سینه ی کرم غنچه بشنوم
تا چشم انداز احساس های گوارا را
با درنگی بی تابانه بر تجربه های دردنک
حصار رضایت کشم
تا زندگی را بپذیرم
تا به مرگ نیندیشم
تا به هیچ نیندیشم
تا اندیشه ای نداشته باشم
تکرار کن
تا اشتباه نکنم
تا بی خردانه بر لحظه ها گام نگذارم
تا ناهشیار و بی اعتنا
کنون را به فریب باغ های ناشکفته ی فردا ، آزرده نسازم
تا به افق ننگرم
و دریای جیوه را
با همه نرمی و تلاطم
زیر پای خود و پیش روی خود احساس کنم
تکرار کن و مقدر کن تا پشیمان نشوم
تا پشیمان شوم که چرا پشیمان شدم
تکرار کن
و لحظه هایی را که به گرداب حادثه پایان یافت
مقدر کن تا جویبار لحظه ها را به سوی دریای آرام حادثه ای دلپذیر کج کنم
مقدر کن تا خود حادثه ای شوم
تکرار کن
مرا تکرار کن
آمین
     
  
مرد

 


کرانه و من

شب از نسیم و ستاره پر است و لب خاموش
من آشیانه ی اندیشه های نوبالم
تنم ، چو پرسش بی پاسخی است بر لب عمر
رگم خروشد و چشم و دلم ، به لب لالم
بر این کرانه اگر زورقی نماند و گذشت
چه چشم های صدف ها که با دریغ افسرد
چه دام ها که در اعماق تیره روغن ماند
چه دست ها که پیام و تپش به رگشان مرد
بر این کرانه اگر زورقی کناره گرفت
چه دست ها که خجل ، دامن امید افشاند
چه چشم ها که پر از آب شور خجلت سوخت
چه سینه ها که تپش با امید دیگر راند
کرانه کور و امدیش دراز و سر بی فکر
گرفته دامن با تحفه های دریا پر
اگرچه سنگ و صدف ، تا کدام خالی را
چراغ لغل وش گوهری است آبشخور
کرانه با همه درد و دریغ ساخته است
اگرچه با گل گونه همیشه سیلی موج
کجا که نگسلد ! اینک ز نوک مرغی پیر
شکفته سلکی روشن ، چو در بغلطد از اوج ؟
کجا که یونسی از موج و کف نلغزد پیش
برون کشیده تن از غار نرم و تیره ی حوت؟
کجا که تن نسپرده به نیل موسایی
خوش و سبک نخزد روی سینه ام تابوت ؟
کرانه کور و امدیش دراز و من بیدار
به سوی مرتع مهتاب می برم شب را
گشوده از نی رگ نغمه های سحر آمیز
غبار کرده به پا گله های کوکب را
چه اختران که به هیهای چشم من در تاب
چراغ قریه به پایان نوید رامش و خواب
نگاه دختری از بیشه زار اشک به من
به جای نغمه نیم خونفشان و من بی تاب
     
  
مرد

 


گذرگاه

من گذرگاه تپش های فراموشم
پاسدار چشم های کنجکاوم ، معبر پاهای پر رفتار
سنگ بیدارم
گام ها را می شمارم ، نقش هر اندیشه را در سینه می بندم
لغزش گمراه کوراندیش را از پیش می بینم ، نمی خندم
تکیه گاه کوله بر دوشان پاره آستینم
همچو آب از هر گمان رهگذر تصویر می چینم
در سر من گرد صحراهای ناپیداست
گل به گل در وسعت یادم اجاق سرد آتش های خاموش است
رد پای کاروان ها در گدار نهرها مانده است
در شب طولانی اندیشه ام ، عاشق
راستین احساس خود را پای دیوار بلند خانه ای مانده است
نقش ماتی بر درخت روزگارم
هر که ام خوانده و ناخوانده است
جویبار خنده ها در من گذر دارد
ساقه های گریه ، سر بر شانه ، بشکسته است
دردها و دغدغه های نهان را اینه ام
صید من پنهان ترین جنبش
با همه غم های دنیا آشنایم من
با غم سخت و سترگ پادشاه دشت ها ، چوپان
کز فراز بارگاه استوارش برج کوهستان
تای آسا رفته در صحرا نگاهش
کنجکاو سیل زرد گله ی گرگان
گرچه با هر سنگ دارد آشنایی ، وز نهان تیره ی هر دره بینایی
اضطراب جاودانش لیک در کار است
بر سر هر پنجه اش چشمی بیابانگرد بیدار است
هر نگاهش پاسدار گوسفندی ، هر رگ او گردن هر بره را بندی است
گرده ش می لرزد از پندار خونین پلنگان
با نی زرین سرودش ، با هیاهویش
می دمد بر دخمه های تیره ، ورد هوشیاری
تیر مار مست آهنگش
می زند بر صخره ی هر هول خفته نیش بیداری
با همه غم های دنیا آشنایم
با غم دریا که اقیانوسش از دامان خود رانده است
با غم دریاچه کز آغوش دریا دور مانده است
با غم مرغی که رنج آشیان پرداختن برده است
با غم مرغی که دور از آشیان خوانده است
با غم سنگی که تندیس ونوسی خواست بودن ، سنگ گوری شد
یا درون چشمه ای شهزاده بانویی بر او عریان نشیند
در دل سرداب تاریک و سیه سنگ صبوری شد
با همه غم های دنیا آشنایم
با غم صحرا
با غم دریا
با غم حیوان
با غم انسان
با غم خاموش و مرموز پیمبرها
کز فراز قله ی اعجاز پای آتش ایمان
خیره بوم آسا در اعماق قرون گنگ
خیره در ابر سیاه وهم
در کمین مرغ زخمین بال پیغامی
در کمین نور الهامی
چاره جوی سرکشی های گنهکارانه ی انسان
پاسخی ، خوف پرستش زنده دار ، اندر قوم تباه اندیش
هاله ها پیچیده اند از وهم گرد خویش
من گذرگاهم
با همه غم های دنیا آشنایم
دردها و دغدغه های نهان را اینه ام
صید من ، پنهان ترین جنبش
با دل من کوفته نبض هزار انسان خوف اندیش
اضطراب قوم را از چشم هاشان می شناسم
با درنگ لحظه هاشان آشنایم
دست مرموزی که خاک خاطر هر زنده را آرام
با درشت انگشت های هرزه کاویده است
بر دل بی تاب من هم پنجه ساییده است
سوسوی چشمی که از ژرفای تاریکی
گونه ها را نور سرد خوف پاشیده است
بر دهان باز و چشم وحشت من نیز خندیده است
با همه غم های دنیا آشنایم
اینه ام بردگان رهسپار دور را تا پای دیوار بلند کار
سنگ خاموش گذرگاهم
بازگوی گفتگو های نهانم
ابر حیرانم
دیده ی امید ها را در پی خود می کشانم
رنگ هر اندیشه را رنگین کمانم
     
  
مرد

 


زنده پرداز

از پس ابرهای سست و سیاه
می درخشد ستاره ای بیدار
شب نمناک ژاله می بندد
روی انگشت های سبز بهار
دست پنهان آب سبز انگشت
باغ را گرم برگ بافتن است
می دود روی دشت آهوی باد
گل شب در تب شکافتن است
سایه ها شرمنک خنده ی صبح
پای در شیب تپه های کبود
زیر چشم دریده ی خورشید
تن فرو می کشند نرم به رود
دشت تا دشت می تپد ز نسیم
اقیانوس پر تلاطم گل
پر زنان مرغکان خواب آلود
جرعه ها می چشند از خم گل
کوه تا کوه زندگی باغ است
نوک هر ساقه چشمه سار شراب
پنجه های نسیم شیرینکار
می کشد چابک از شکوفه نقاب
از پس هر نقاب حوری رنگ
پاشد از گونه نور عطر آمیز
دست از شهد زندگی پر بار
چشم از اشک آرزو لبریز
از پس هر نقاب جلوه گر است
شمع در کف فرشته ای بیدار
شب دل ها به نور او روشن
سرمستان ز دود او هشیار
کوه تا کوه عطر و زمزمه است
به جز آن تک درخت پیر و عبوس
که رها کردئه زلف بر دیوار
آستینش حجاب اشک فسوس
دشت در دشت رقص و همهمه است
به جز آن بیوه ی خموش و ملول
بی چراغ شکوفه ، دل تاریک
ساقه هایش فسرده و مسلول
طفل یک غنچه دست و پا نفشاند
در حریر لطیف دامن او
پنجه ی یک شکوفه چنگ نزد
بر گریبان او و بر تن او
گل پستان کور کودک کش
در لب تشنه ی گلی نفشرد
شرم بین کز بهار شرم نکرد
بس بهاران فسرد و او تفسرد
دشت در دشت ، زندگی بر و بار
به جز این بید سرسپرده به باد
تن سپرده به هرز پیچک ها
مستی مرگ را کند فریاد
به جز آن بی ثمر که مرده در او
چشمه ی پاک عطر و جلوه ی رنگ
با دلش ساقه های نازک مهر
برگ در زهر مانده ، ریشه به سنگ
خاک سرگرم زنده پردازی است
زندگاه لیک مرگ می بازند
آشیان سرد و جوجه ها بیمار
روز و شب در بهشت پروازند


     
  
مرد

 


دره های خالی

گمگشته ی چاهسار اوهام
بر سنگ گمان کشیده گردن
جویای چراغ قریه ی دور
پویای سواد شهر آهن
نه ناله های مردهای بی اسب
نه شیهه اسب های بی مرد
از سینه ی دره های موهوم
چاووشی بادها غم آورد
با جنبش برگ های تاریک
جنبد دریای هولش از دل
هر باطل بی نوید ، روشن
هر روشن پر نوید ، باطل
در دره ی سرد خاطر او
نه هلهله ی سرود پندار
در سینه ی آن مسیل پر سنگ
نه پای گلی نه پنجه ی خار
خیزد از او غرور چون دود
پیچد در او غبار تشویش
با او گردد هراس نزدیک
چون سایه به کودک کج اندیش
با ضربه ی ورد باد نگاه
از شب گسلد هزار جادو
گیسو افشان و شاد و بی رنگ
رقصند به گرد هیکل او
با ضربه ی تک ستاره ای باز
بازند اشباح تند پارنگ
همرنگ نگاه دور گردند
از دور کنند بازش آهنگ
روید در شب ز وحشتی شوم
دستان از او به التجایی
لرزد از او لبان مبهوت
جوشد از او سبک صدایی
ای دست لطیف خفته در ابر
ای پای سپید رفته در شب
ای جاده که می رود به مهتاب
از دیده ی من نهفته در شب
چون پت پت شعله بر فروزید
بر سینه ی ره چراغ پاها
انگشن چو صبح برگشایید
تا اسب تپش برانم آنجا
ای مرغ سپید سخت منقار
بشکن سنگ سیاه و پر سیم
بگریزان آهوی رم ایین
تا بگریزم ز جنگل بیم
بنشان باغ لطیف خورشید
بر تیغه ی کوهسار گلگون
بر سینه ی تپه ها برویان
گلبوته ی شعله های پر خون
ای آتش خفته در رگ دشت
پای شب بی ستاره می سوز
ای دهکدئه ی خزیده در خواب
برخیز و اجاق ها برافروز
ای آتش قصه گوی مرموز
فرمان رحیل در بیان آر
پیغمبر بی پیامم اینک
بر لب هایم ترانه بگذار
تا تبت آهوان روان کن
جاری دشتان چو سبز دریا
تا چین بهار ها برانگیز
صد قافله گل ، به صبح ، رویا
سرگشته ی قصه های خویشم
گریان ، لرزان ، گشوده بازو
ای طبل نهفته در خروش ای
درهم پیشچان گروه جادو
ای اسب نجیب کج شده زین
رم کرده ز نیش افعی پیر
افتاده سوارت این چنین مات
آسیمه سر آ ز خاکش برگیر
های ای نی زر نفس ! سرودی
تا سبزه شود به سنگ ، رویا
تا بندد صبح در سیاهی
چون نطفه ی بره های موسی
     
  
مرد

 


در غبار خواب

از عمق شب ستاره ای آمد نفس زنان
در موج اشک های من افتاد و جان سپرد
چون چشم آهویی که بر سر چشمه ای رسید
چون قلب آهویی که به سرچشمه ای فسرد
با مرگ او ستاره ی قلبم به سینه سوخت
با مرگ او پرنده ی شعرم ز لب پرید
بادی وزیذ و زوزه کشان آب را شکست
ابری رسید و مرتع مهتاب را چرید
آن قاصد هراسان با آن شتاب و شور
در حیرتم ز دشت کدام آسمان گسست ؟
گر با لبش نبود سرودی چرا فسرد ؟
گر با دلش نبود پیامی چرا شکست ؟
چشمم هزار پرسش اینگونه دردناک
بر بال شب نورد هزاران ستاره بست
     
  
مرد

 


بر ساحل دیگر

رون آشفتگی ها با برون عصیان
بر کدامین ساحل رامش
در کدامین بستر بی سنگ و صخره گرم داری جا
با کدامین پیر جادو خاطرات گرم است
در کدامین قلعه ای دریا ؟
پای بگشوده به مرز دیدگاه من
ریخته خالی صدف ها را به ساحل پیش چشمان لئیم دانش من
راه بسته بر نگاه من
تا نه بگمارم خیالی خلوتت را ؟
تا ندانم با کدامین پیر جادو روز و شب همخوابه ای ، دریا ؟
زورقان تیز پرتاب گمان ها
هر یکی سرشار بندرهای سنگین بار
مرغکان سست بال جستجوگر
هر یکی جویای سلک گوهر تاریخ
ماهیان رنگی و چالاک و شاد آرزوها
بطن هر یک مدفن انگشتر سبز نبوت
بطن هر یک زادگاه یونسی ، هستی کمین بعثت او
جام سرخ روشن خورشید
با شراب تازه ی هر روزش کنده
آسمان های درون سینه ات جاری
چشم ساحل را
بادبان زورق بگسسته لنگر را
می فریبی این همه را ، می بری این ارمغان ها را کجا ، دریا ؟
از چه ات با من سر پاسخ نه ، این سان ورد می خوانی
از چه دانه می فشانی پیش مرغ پیر فکر من
از چه اینسان می فریبی بادبان های نگاهم را ؟
از تو زینسو هر چه می بینم فریب و قصه و ورد است
با تو ز آن سو هر چه می دانم ندانم چیست
از تو اما برنخواهم داشت
چشم پرسش ، سایه پرخاش
از تو اما برنخواهم کرد
دست کاوش دام ژرفا گرد
با تو این جاشوی پیر و شوخ
راز پنهان یاب اعماق است
روشنان روزهای رفته اش را در تو می جوید
ماهیان لحظه های مرده اش را در تو می گیرد
این کران اندیش مروارید چشم کودکش را از تو می خواهد
سحر فرعونان فسون ها را بگو جاری کند بر ساحل مفلوک، بیمی نیست
او عصای لاشه ی فرسوده ی خود را
در شبی تاریک روی سینه ات خواهد فکند آخر
موج ها را پاره خواهد کرد
ورد بطلان خواند خواهد بر خروش یاوه جوشت
بادبان چاوشی ها اوج خواهد یافت
ضربه ی نرم تپش ها دور خواهد شد
تا بیاساید به روی ساحل دیگر
تا نه بگشایی به مرز دیدگاهم پا
تا نگویی می بری این امرغان ها را کجا ، دریا ؟
     
  
مرد

 


ای چراغ قصه های من

ای گل هر لحظه از عطر لطیف یاد تو سرشار
خنده ات در قصر رؤیایم کلید خوابگاه ناز
تا تو در خرگاه عطر خویش
خلعت لبخند بخشی لحظه های انتظارم را
هر رگ من جاده ی یاقوت شهر شعر
هر رگ من کوره راه کشتزار شور و تشویشی است
کز سر هر سبز سیرابش
سرخ منقاران رنگین بال
برگ پیغام جزیره های عطر آگینشان آواز
عطر آواز کرانه های موج آوازشان در برگ
وز جهان گنگ هر پرواز
سبز بی پاییزشان در برکه ی چشم است
پای بندرهای دیگر زندگی مرده است
آبهای تیره می غلتند روی هم
می دود خرچنگ هر اندیشه در غار سیاه بهت
جاشوان بر عرشه ی مرطوب
خواب های تیره ی آشفته می بینند
جاشوان بندر شعر من اما خوابشان شاد است
خواب می بینند
می درخشد آبهای دور
بادبان های هر طرف با رفت و آمدهای قایق ها
طرح پرواز کلاغان سپید شاد را
در فضای صبح بی خورشیدمی بندند
مرغ ماهی خوار در رؤیای پر موجش
ماهیان رنگ رنگ از آب می گیرد
انتهای هر پی من باز هم فانوس دار بندر یادی است
تا تو با من گرم بنشینی
تا توانم مرد گردآلود جاده های پندار تو باشم
هر نفس کز من گشاید دشت
مرتع بی خوف گرگ آهوان بی گناهی هاست
مخزن هر دانه ی با باد سرگردان
باغ پر گنجشک شادی هاست
سینه ی هر سنگ
رازدار خورد و خواب قافله های گران کالاست
بطن هر لحظه
خوابگاه قرن هاست
وین همه، مهتاب من ! از من
یک نفس با عطر گلهای سپید نوشخند توست
ای چراغ کوچه ی افسانه های گنگ
کوچه ای از شهر خشتش حرف و حرفش اشک
گر تو با من سرد بنشینی
گر نگیری نبض بیمار بهارم را
هر نفس دشتی غبار آلود خواهم داشت کاندر آن
بادها در جستجوی برگ
برگ ها له له زنان در دشت سرگردان
کاروان ها خاطرات محو دور آغاز
در غبار بی سرانجامی
دزدشان در پیش
زنگشان خاموش
بارشان سنگین
کاروانی ها
گردشان در چشم
خارشان در پا
یأسشان در دل
در حصار بسته ی پر گرد گمراهی
چون ستور گیج گرد خویش می چرخند
آهوی تنهای دشت شعرهای من
تپه و ماهور پندارم به جست وخیز هر صبح تو معتاد است
گر تو با من سرد بنشینی
سنگ سنگ دشت شعرم گریه خواهد کرد
برگ برگ باغ شعرم اشک خواهدریخت
جوی پندارم
تا نبیند مرتع سز تو را خالی
تا نبیند صبحدم آبشخور پاک تو را متروک
چشمه اش را ترک خواهد گفت
در میان سنگ ها و صخره ها آوار خواهد شد
ای چراغ قصه های من
     
  
مرد

 


احساس

از درخت انبوه و تنهای سکوتم پرنده ای پرید
و پندار پرندگان دیگر در آن لانه یافت
شاید پرنده ی دیگر؟
و شاید پرنده های دیگر ؟
پس من هنوز زنده ام ؟
و قلبم از وحشتی گوارا فشرده شد
     
  
صفحه  صفحه 34 از 36:  « پیشین  1  ...  33  34  35  36  پسین » 
شعر و ادبیات

اشعار منوچهر آتشی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA