انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 35 از 36:  « پیشین  1  ...  33  34  35  36  پسین »

اشعار منوچهر آتشی


مرد

 


احساس

دیوار آرامشی در من فرو ریخت
چونان بنایی سست و باران خورده در شب
و پایی موذی و ویرانگر در تاریکی از من گریخت
     
  
مرد

 


رحیل

پشت سر واحه ی پاکی نگران
پیش رو خنده ی شیطان سراب
در سرم اما گلگون خیال
تاخت می کرد به هرنیش رکاب
پیش می رفتم و هر پنجه ی راه
رهنمونم به دیاری می شد
با لب سوخته هر برگ خزان
مژده بخشای بهاری می شد
گرچه می ماند ز ره پای شتاب
شور من اما پیش از من بود
پای تا سر همه تب بودم و تاب
عشق من اما بیش از من بود
چشم وحشت زده ام در بن دشت
جلوه ی سبز تمنا می جست
وز سر شاخه ی هر راه دراز
میوه ی سنگی شهری می رست
با چه راهی بروم این همه شهر
به چه شهری بردم این همه راه ؟
لیک با رفتن من بر می خاست
طرح هر شهر ز هامون چون آه
نقش گلگونه ی بس بوته ی سرخ
جلوه گر می شد در مرز امید
لیک تا می راندم آن همه رنگ
جادو آسا به عدم می لغزید
درکدامین افق انگیخته دود
شهر مرموز نگارین پریان ؟
ماده آهویان گردش به چرا
جدول شیر به گوشه روان ؟
کو بلور آذین قصر ملکه ؟
تا به وردی دهمش خواب گران
تنش اندازم بر کوهه ی زین
تاخت آرم به دیار انسان ؟
رمه ی شاه ، چراگاهش کو ؟
مرتع خرم چل کره کجاست ؟
نهمش زین مرصع بر پشت
کره اسبان به خروش از چپ و راست ؟
دایه با دوک و کلافش همه شب
آن همه قصه که می بافت چه شد ؟
زان همه گنج که کاویدمشان
سکه ای زنگ زده یافت نشد
باز بر شاخه ی هر راه دراز
میوه ی سنگی شهری می رست
دایه شورم به سر انداخته بود
ماهی چشمم دریا می جست
گل خون در کف پایم می سوخت
آسمانم به سر آتش می بیخت
اسب سم سوخته ی پاهایم
نعل ناخن به بیابان می ریخت
رفتم آن شاخه ی راهی که نگاه
در گمانی گذران یافته بود
گفتم اینک نفس تازه ی شهر
پیشواز اید با سور و سرود
رفتم و رفتم و رفتم بی تاب
تا که پایم به لب سایه رسید
با تنی سنگین دروازه ی شهر
شیون انگیخت و برپا چرخید
در من اینوسوسوه ره یافته بود
شستشویی عطش از سینه زدای
بستر از سبزه و همیان ، بالش
درد چین خوابی اندیشه فسای
وحشت آن همه صحرای سیاه
میرد از همهمه ی شهر سپید
چابک آمیزم با کوچه و کوی
پشت هر پنجره خوانم به نشید
پشت پرچین گل افشان غروب
غربت از چهره بشویم به شراب
آشنا با همه آویزم گرم
سر نپیچم ز نهیب و ز عتاب
شب خود را ز تنی گرم و لطیف
نگذارم که تهی ماند و سرد
دل دریا هوسم را هرگز
چیره نگذارم گردد غم و درد
خوش گمان بودم ... ناگاه درید
گوشم از خنده ی جادویی پیر
شهر آشفته شد از بادی و خاست
پشت دروازه یکی تشنه کویر
چه کویری ! چه کویری ! که در آن
چشمه ها تشنه تر از لب ها بود
خشک و سوزان و عطشنک و عقیم
تا افق ها ، همه سو صحرا بود
باز کوچیدم و هر پنجه راه
رهنمونم به دیاری می شد
چشم بی نورم در سنگستان
اینه ی خون شکاری می شد
     
  
مرد

 


جام من

همه تن چشم ، بلور
بسته در نشئه ی جاوید شرابی که ندیده است ، نگاه
مانده چون سایه ی لبخندی بر چهره ، به رف
دل گشوده به نسیمی گمراه
نز غبارش به تن آلودگی و نز اثر پنجه ی مست
گرد پندار شبا روز منش آلوده است
بر تنش بال نفسرده ، نه پروانه ، نه کرم
با نگاهی نگران
چشم من بوده که پروانه ی پیرش بوده است
همه تن چشم بلور
گونه بی خشم بلور
نز غروبش جز شرم
نز طلوعش جز وهم
تکیه داده است بر اندیشه ی بی انبازی
گوش بسپرده به هیچ آواز
هوش بسپرده به رؤیای کبوترها بر گنبد دور
گرچه سر با خویش است
نیست هر جنبش من زو پنهان
رنگ می بازد از هر نفسم
شوق می یابد از هر هوسم
خواب می بیند دلزندگی مستی پیشین مرا
سایه ی دستم افتد چو بر او
به گمانش که شدم تا ز شراب کنمش
عزم دیوانه ی سرسخت مرا
لیک با او عهدی است
تا که این پرده نجنبد بر در
تا که این در نجهد چون سگ کاشانه ز خواب
تا نلغزد به دل حجره ی من چون مهتاب
باغبان همه گلشن هایم
تا لبانم ننشیند به گل ترد لبش چون زنبور
تا شبی نشکفد از باغ بدنمان انگور
همه تن چشم بماند این جام
همچنان باد بنوشد نکام
همه تن چشم بمانی ای جام
همچنان باد بنوشی نکام
تک رنجور مرا ریشه فسرده است به خاک
باغ متروک مرا ریشه رسیده است به سنگ
چاه اختر ها خشکیده ز آب
رخم گل ها را بگریخته رنگ
ابرها را همه با من سرکین
بادها را همه با من سرجنگ
پرده ی پیر که چون من شده هر نقشش پیر
هرگز از جای نجنبید واگر جنبید از بادی بود
گل قالی نفسرد
پله ، آهنگ سبک خیزی پایی نسرود
دل به رنگی مسپار ای جام
اینکت آمدم اما نه گمان تا ز شراب کنمت
آمدم ، سنگین دل ، سنگ به کف بشکنمت
جام چون رشته ی اشکی بگسیخت


     
  
مرد

 


عهد

کنون رؤیای ما باغی است
بن هر جاده اش میعادگاهی خرم و خوش بو
سر هر شاخه اش گلبرگ های نازک لبخند
به ساق هر درختش یادگاری ها
و با هر یادگاری نقش یک سوگند
کنون رؤیای ما باغی است
زمین اما فراوان دارد اینسان باغ
که برگ هر درختش صدمه ی دیدارها برده است
که ساق هر درختش نشتر سوگند ها خورده است
که آن سوگند ها را نیز
همان نشتر که بر آن کنده حک کرده است ، بر این کنده حک کرده
است ، با یار دگر اما
که
گر شمشیر بارد از
کنون رویای ما باغی است
بن هر جاده اش میعادگاهی خرم و خوش ، لیک
بیا رسم قدیم یادگاری را براندازیم
و دل را خوش نداریم از خراش ساقه ای میرا
بیا تا یادگار عشق آتش ریشه ی خود را
به سنگ سرخ دل با خنجر پیوند بتراشیم
که با ران فریبش نسترد هرگز
که توفان زمانش نفکند از پا
که باشد ریشه ی پیمان ما در سینه ی ما زنده تا باشیم
     
  
مرد

 


درد شهر

پشت این خانه حکایت جاریست
نیست بی رهگذری ، کوچه خمار
هرزه مستی است برون رفته ز خویش
می کشاند تن خود بر دیوار
آنچنانست که گویی بر دوش
سایه اش می برد او را هر سو
نه تلاشی است به سنگین قدمش تا جایی
نه صدایی است از او
در خیالش که ندانم به کدامین قریه است
خانه ها سوخته اینک شاید
قصر ها ریخته شاید در شب
شاید از اوج یکی کوه بلند
بیرقش بال برابر گذران می ساید
دودش انگیخته می گردد با ریزش شب
دره می سازد هولش در پیش
مست و بیزار و خموش
می رود کفر اندیش
در کف پنجره ای نیست چراغ
که جهد در رگ گرمش هوسی
یا بخندد به فریبی موهوم
یا بخواند به تمنای کسی
می برد هر طرف این گمشده را
کوچه ی خالی و خاموش و سیاه
وای از این گردش بیهوده چو باد
آه از این کستی بی عربده آه
شهر خاموشان یغما زده است
کوچه ها را نچرد چشمی از پنجره ای
نامه ای را ندهد دستی پنهان به کسی
ساز شعری نگشاید گره از حنجره ای
یک دریچه نگشوده است به شب
تا اتاقی نفسی تازه کشد
تا نسیمی چو رسد از ره دشت
در ، ز خوابی خوش ، خمیازه کشد
پشت در پشت هم انداخته اند
خانه ها با هم قهرند افسوس
شب فروپاشد خاکستر صبح
بادها زنده ی شهرند افسوس
مست آواره به ویرانه ی صبح
پای دیواری افتاده به خواب
خون خشکیده به پیشانی اوست
با لبش مانده است اندیشه ی آب
     
  
مرد

 


نعل بیگانه

آمدم از گرد راه گرم و عریق ریز
س سوخته پیشانیم ز تابش خورشید
مرکب آشفته یال خانه شناسم
سم به زمین می زند که : در بگشایید
آمده ام تا به پای دوست بریزم
بسته به ترکم شکار کبک و کبوتر
پاس چنین تحفه خندهایست که اینک
می بردم یاد رنج و خستگی از سر
دست نیازم گرفته حلقه در را
سینه ام از شور و شوق در تب و تابست
در بگشایید ! شیهه می کشد اسبم
خسته سوارم هنوز پا به رکابست
اما در بسته است صامت و سنگین
سینه جلو داده است : یعنی برگرد
از که پرسم دوای این تب مرموز
به چه گشایم زبان این در نامرد
پاسخ شومی در این سکوت غریب است
دل به زبانی تپد که : دیر رسیدم
چشم غرورم سایه شد رگم افسرد
ماند ز پرواز بال مرغ امیدم
شیهه بکش اسب من ! اگرچه به نیرنگ
کس سر پاسخ ندارد از پس این در
خواهم آگه شوم که فرجامش چیست
بازی مرموز این سکوت فسونگر
جمله مگر مرده اند ؟
س می پیچد دود
زندگی گرم را پیام و پیمبر
پس چه فسونیست ؟
آه ... اینجا ... پیداست
نعل سمند دگر فتاده به درگاه
اسب سوار دگر گذشته از این در
ریخته پرهای نرم کبک و کبوتر
     
  
مرد

 


بیدار

بر دست سیمگونه ی ساقی
روشن کنید شمع شب افروز جام را
با ورد بی خیالی
باطل کنید سحر سخن های خام را
من رهنورد کوه غروبم به باغ صبح
پای حصار نیلی شبها دویده ام
از لاشه های گند هوس ها رمیده ام
مستان سرشکسته ی در راه مانده را
با ضربه های سیلی ، سیلی سرزنش
هشیار کرده ام
تا بشکنم سکوت گران خواب قلعه ها
واگه شوم ز قصه ی سرداب های راز
زنجیر های وحشی پرسش را
چون بردگان وحشی از خواب
بیدار کرده ام
کوتاه کن دروغ
شب نیست بزمگاه پری ها
شب ، نیست با سکوت لطیفش جهان راز
از آبهای رفته به دریای دوردست
و از برگ های گمشده در پیچ و تاب ها
نجوا نمی کنند درختان به گوش رود
جز چشم مرگ دیده ی بیمار تشنه ای
یا چشم شبروی که گرسنه است
به برق سکه های گران سنگ
بیدار نیست چشم کسی شهر خواب را
دل خوش مکن به قصه ی هر مرده ی چشم پیر
در خود مبند شعر صداهای ناشناس
رود است آنکه پوه کند روی سنگ ها
باد است آنکه می کشد از دره هیا نفیر
نفرین چشم هاست
سنگ ستاره ها که به قصر خدا زدند
کوتاه کن دروغ
از من بپرس راز شب خسته بال و پیر
من رهنورد کوه غروبم به شهر صبح
من میوه چین شعر دروغم ز باغ شب
بیگانه رنگ کشور یأسم به مرز خواب
از من بپرس! من
بیدار چشم مسلخ بود م
در انتظار دشنه ی مرگم
نه انتظار پرتو خونی ز عمق دل
تا باز بخشدم نفس از عطسه ی امید
بر هر چه قصه های دروغ است
نگرفته ام ز توسن نفرین خود لگام
تا خوابگاه دختر مستی
جنگیده ام ز سنگر هر جام
از من بپرس ! آری
من آخرین ستاره ی شب را شکسته ام
از شام ناامیدی تا صبح نا امیدی
بیدار بوده ام
با دست های مرده ی چشم سفید خویش
دروازه سیاه افق را گشوده ام
سحری درون قلعه ی شب نیست
     
  
مرد

 


چشم من

اینه ی تشنگی آدم و آهو
آبخور ماهیان مرده ی مهتاب
در نفس رگ فسایش آهن تبخیر
با عطش جاودانش ، آتش چون آب
چاه گشوده است زیر پای هر اختر
اختر در او چو مرغ مرده به مرداب
لانه ی زنبورهای وحشی خورشید
چشم پلنگ کمین نشسته لب آب
مهره ی مسموم جادوان پلید است
مهره ی آمیهته به زهر و گل و خون
بر سر هر کس نشست بفسردش عقل
بر تن هر کس که سود گردد مجنون
برکه ی افسرده چشم بی مه و ماهی
اینه ی منکسر نهان شده در گرد
چشم من است این که همچو تاول پر آب
در بدنم آفریده است تب و درد
رنگ نمای هزار دشت فریب است
برگ فسای هزار باغ تماشا
نفرین آهنگ هر چه گلخن زشتی است
پاییز انگیز هر چه حلوه ی زیبا
مهر ندیده است و همجو مار غنوده است
خواب دروغنیش دام رهگذرانست
شب سر دیوارها خزد چو گل دود
روز چو جادو میان خلق روانست
چشم من است این که چون گیاهی مسموم
ریشه به سنگ دلی سرشته به زهر است
خانه ببندید ! کاین وبای نگاهم
دشمن آرامش و سلامت شهر است
چشم من است این که پاک بود و هوسجوی
هر جا در زد به شوق در نگشادند
اینه ی عشق بود خاک فشاندند
تشنه ی یکذره مهر بود ، ندادند
چشم من است این کمند بر کف لبخند
جوید بر هر دریچه ی غافلتان باز
چشم من ! ای حیله گر شکارچی پیر باک من ، پیش رو ! کمند بینداز


     
  
مرد

 


نفرین

این شب خالی را ، ای لب نامیمون ورد
از هراسی همه رگ فرسا کن سرشارش
ساقه ی نازک وس یراب گل رؤیا را
انتظار تبر حادثه ای بگمارش




کوچه های شعر

افق تاریک و دل تاریک
شب از جادوگران سکه باز اختران ، تنها
لطیف آسمان تسخیر پاک آلای ابری چرک و آلوده
خمش ، بار افکندیه ، تنبل ایین ، اشتران کوه خوابیده
افق خالی و شب بیمار
گره بگسسته زیر دست پیر ذهن
روان بر جاده های چرب هر دانه ز تسبیح ظریف یاد
گران پا مرغ کور خستگی از خاک چیدنشان
به دور چشمه سار چشم ، چشم آهوان خاطره ها
زده حلقه بسان قطره های اشک بر مژگان
کند در جاده ی دور صدایی ، گوش تیز ، اسب نجیب هوش
سواران ریزدش بر آبسار چشم و جویدشان ، نبیندشان
گره بگسسته زیر دست پیر فکر
سبک اندیشه ها هر یک روان در جاده ای
چون زورقان از ساحل بندر
سپیده جو ، سیاه سایه ی تردید
نهد آهسته پا در بیشه ی وسواس
خمیده یاغی اسبان افق از تشنگی دشت ها بر جدول دریا
غبار جاده ی مهتابشان آبشخور آلوده است
سگ شب پاسدار حادثه های نهان بر ساحل آسوده است
هراسان طفل دل پای تپش از نیش خار موذی هر لحظه اش مجروح
دود شیب و فراز تپه های عمر را در جستجوی سایه خویش
رود تا بر فراز آخرین قله نفس گیر و عطش در چشم
ببیند دور دست شهرهای رنگ زندگانی را
ببیند بر سمند آرزو چابک سواری جوانی را
افق تاریک و شب جاری
ز قلب صخره ی چرکین و پیر جهل
تراود زیبق آسا چشمه سار شعر
شتابد دست هر مصرع درون سینه هر دشت
دمد بر تکمه ی پستان هر دانه تب شهوت
گریزد دست هر مصرع به صندوق پر از الماس های یاد
شتابد پای هر مصرع میان کوچه های ساکت شهر بزرگ دوستی
تا خانه ی معهود
شتابد مرد هر مصرع درون بستر ممنوعه ی معبود
رود پیغام هر مصرع به شهر دودنک دشمنی ها
شبان تاریک و شهر آرام
دلان از باده ی درد غریب خویش ناهشیار
گرفته کولبار عشق ها بار امانت هر یکی بر دوش
غمین در کوچه های شهر می گردند
چو سرگردان یهودان ، کاسب آوارگی خویش
تپش ها هلهله افکنده خواب آباد شب را
می رود تا آسمان ها چاوشی آه
هوس های بلند امید کوته دست
کمند ماهتاب افکنده بر دندانه ی هر قصر
سر از پندار رنگین غرفه ها سرشار عطر و دود
دریغا این تناور قصرها کوتاه
دریغا پنجه ها چالاکتر می بود
غمان بسیار و شهر خفته در جنبش
به یورت خالی شب می چرد کفتار پیر روز
ز صندوق پر از سنگ و کلوخ خاطره ها می رمد دست لطیف شعر
غبار شهر غارت دیده ی رؤیا
گرفته آسمان ذهن را تاریک
سواد منظر اندیشه ها گم می شود از چشم اندیشه
سپیدی می کشد بر شیشه ها و پله ها انگشت
سیاهی می زند در سنگ چشم خستگان ریشه

     
  
مرد

 


عشق و زردشت

چون تپه ای در غروب به تاریکی می گرایم
آخرین اندیشه ها آخرین روشنایی ها ، چون رؤیایی سبک
چون نگاهی رنگین از من بر می خیزد و من
در اندوهی بی گریه ، در تیرگی بی اندوه خود یافتگی پروحشت
ریشه های سیاه خشم را چنگ می زنم
من صخره ی پر جنبش ساحل های مهتابی بودم و پناهگاه
صدف های بی مروارید
اما امشب مهتاب آسمانی دیگر گردن بند ستارگان را گسسته
و کودکان سپید پایش را در جنگل بی جادوی دیگر به بازی رها کرده
من صخره ی تاریک ساحل عربده جویی هستم
در سکون ناشکفتگی خویش مرواریدهای بنفش اعماق بی آفتاب
را بر کف دست زمخت نا امیدی می غلتانم ، تا در این ستایش
رنگین و دروغین چشم خدایان مغرور را چون لئیمان به خنده ای
منفور به بازی گیرم
من به تاریکی می گرایم تا در سراشیب جاده های باریک و بی عابر
جنگل سیراب رؤیاها در ته جلگه ها و دره های نامکشوف بر آغاز
رهایی بی حصار و دیوار به پشت سر نگرم و نفرینم را در خنده ای دیوانه وار
بر چهره های مبهوت مسخره کنندگانم
چون صاعقه ای بی هنگام بشورانم و راه خود را از دامنه های
تاریک بر بیشه زار زرین پر مهتاب آغاز نمایم
ای روشنگر مغاره نشین شرق
با مشعل درخشانت که از فتیله ی اولین برخوردها ، سایه ها را بر
سینه ی سطبر کمرها بیدار کرد بر این سرگردان دره های تاریک
جلوه گر شو ! تا همسفران کور و نومید از کنار کوه های
درختان با فریادی نامفهوم و کودکانه بخندند و چهره های
بی گناهشان در رقص کنجکاو مشعل بی آرامت با لبخندی شگفت
هویدا شود و پیشانی بی اندیشه و مهتابیشان چشمان مضطرب
تو را اندوهگین کند
و الهام هدایت چون لرزشی تابناک از عمق وجودت چهره ی نیرومندت را روشن سازد
من صخره ی بی جمبش ساحل تاریکم
دریغا اگر دست رؤیایی مشعل پر دود مهتاب را از پناه
کوهساران در تیرگی فرو رفته بر من می گرفت تا بیماروار سر به
لبخندی بلند کنم و همه ی بادبان های دلشاد را چون گمانی گذران
ازپیشانی خویش بگذرانم
من در خویش می گریم .... در خویش می غرم
و با سوگ چشم های مبهوت صدف ها صدفهای چشم ها
که مروارید پر بهای انسان خود را گم کرده اند
و با سوگ درماندگی خویش به همه ی نعره ها پشت کرده ام
به همه ی ضربه های بیدار کننده سر خم نموده ام
من صخره ی تاریکم ای زردشت سرزمین های نامکشوف من
چه می شد اگ در جامه ی ارغوانی متلاطم از فراز پرستشگاه
خدایان باطل ، چون مشعلی کاونده ، نفس زنان بر من فرود می آمدی
تا همه ی دامنه های بی عابر را به سوی دشت های روشن برانگیزم
و غم ایجاد تازه را بر لامسه ی مبهوت زندگی بلغزانم
و سرزمین های تازه را جون احساس های تازه از پشت
افق ها باورد حرکت این دانش شگفت بی تفسیر احضار کنم
و کویرها را تا مرز سبز دریا ها فرمان رویش دهم
کاش فرود می آمدی
تا این صخره ی تاریک بشکند و خنده های محبوس من ، چون
کبوتران زرین صبحدم پرواز کنان بر شانه های تو بنشینند
کاش


     
  
صفحه  صفحه 35 از 36:  « پیشین  1  ...  33  34  35  36  پسین » 
شعر و ادبیات

اشعار منوچهر آتشی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA