انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 4 از 36:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  33  34  35  36  پسین »

اشعار منوچهر آتشی


مرد

 


بازگشت مرد

من او را دیدم از رهکوره گندم که می آمد
من او را دیدم از دور
عنان انداخته بر کوهه زین
سپرده اختیار خود به اسب کور
به هر جا کش فرود آرد فرود اید
من او را دیدم اما
نه چالاک
نه مغرور
نه غمگین
بد انسانی که پایان یافته هرچیز
و هر چیزی که در او بوده بشکسته
سرش از بار دردی مردکش سنگین
دلش زخمی تنش خسته
تو گفتی کتفهایش را
به صد ها کتف دیگر ریسمانی بسته نامرئی
و می بردندشان به جای نامعلومی از دنیا
من او را دیدم آری
تو گفتی وحشتی داشت
از آن حرفی که می بایست گوید
به قفل سهمگین پیغامی از آن سوی کوهستان
لبانش بسته بود : آتش زدند آتش
تمام کشت ها را سوختند و نهرها را جمله کج کردند
تمام گله های گوسفند و گاو را بردند
تمام میوه های باغ را خوردند
من او را دیدم آری
من او را دیدم از بالا که آمد از کنار قریه که بگذشت
که سربالا نکرد از کوهه زین
به سوی کوچه پرچشم پرسش
که سگ ها در قفایش زوزه کردند
که چرخ چاه ها شیون کشیدند
من او را دیدم از قریه که شد دور
عنان افکنده روی کوهه زین
سپرده اختیار خود به اسب کور
و کتفش با هزاران کتف دیگر
من او را دیدم آری
به شیب رودخانه
که پنهان از نگاه گیج مردم شد
و آن سو تر درون تپه ها و سدرهای جنگلی گم شد
     
  
مرد

 


چیستان

سبز و نارام و گریزند ه است
روح سبز علف آب است که جوهر سیال حیات کنده است
روح آبست که در ظلمت سیراب علف
بازتابی دارد
کهکشان هایی
ز آسمان هایی بی نام و نشان را
آسمان است در اقیانوس شبنمی افتاده
تب و تابی دارد
روح غمناک بهار است دمیده شده در جسم نبات
که تو می بینی اینگونه شگفت
سنگ می روید از باغچه برگ از سنگ
و شگفت آورتر
که شقایق گل کوهستان می جوشد از نرده گهواره
روه خواب است
متجلی شده در ممکن بیداری
که تو میبینی
می توانی ابدیت را اینگونه به آسانی
هر کجا می خواهی
نرم و چالاک و سبکخیز به پرواز در ایی
برگی از جنگل خورشید بچینی
راه در معبد دریا بگشایی
سبز و آرام است
سبز و سیراب و سراینده
که غزل های مرا
خوشتر از من در گوش شقایق می خواند
سبز و سرشار و مکنده است
می مکد شاید شهد از گل جوشنده جانت
آفتابی است که در شبنمی افتاده
روح آب است در انبوه علف های مژگانت
     
  
مرد

 


سوگند

همان که چوپان با دره های وحشت گفت
غروب برگشت از کوه سایه های غول نما
همان که چوپان
نالنده هفت بندش با بوته مه آلود
ترا به حشمت ناپایدار رگبار
ترا به عصمت باران نم نم می خوش
ترا به آب
به آبسالی پر آهو
به بادهای پر از کبوتر
به چاه آب بادیه سوگند گرگ مباش
همان که قایق کوچک به باد وحشی گفت
همان که با دکل کوتهش غرور بلندش به آب گفت
مرا نوازش کن
ترا به عشق بی اندوه ماهیان سوگند
به عشق بی اندوه ماهیان سوگند
به عشق های فراری
ترا به مرگ های نجیب هزاران هزاری
ترا به فاصله کام وحشی کوسه
و تاب نرم ران سفید شناگر غافل
ترا به وحشت دندان و خون و هول و حباب
ترا به کوچ عشیره های فقیر ماهی ها
به جستجوی چراگاه های خرم آب
ترا به عشوه گرداب و بهت شاعر نومید
ترا ... به خیزاب
مرا
نوازش کن
جزیره های زنده مرجان و گلبوته های خرم مروارید
و آرامگاه دختر دریا را
به من نشان بده
ترا به هیبت توفان و بادبان کم نفس من
همان که آب به آفتاب تناور گفت
ترا به مشرق
ترا به نیمروز
ترا به همهمه وحشت جیزره نشینان
که باد سرد دریایی
پوشال کلبه هاشان را آشفته می کند
ترا بجاز هراس آور مس و کفگیر
ترا به طبل اذان و نماز وحشت
به نیمروز کسوف تو آفتابا سوگند
مرا به خار کن
بتاز بر من
مرا غبار کن
مرا ز هق هق این گریه شبانه روز رهایی ده
تن لطیف مرا
ز وحشت خوره ماهیان نجات ببخش
و ثقل جاری جسم مرا ز دوش روحم بردار
مرا سبک کن
کم کن
مرا به بال و پر ذره ها ببند و ببر
ببر به حریم خود
مرا دوباره شبنم کن
روزی هزار بارم شبنم
روزی هزار بار ابرم کن
مرا ببر
مرا ببر بهدیاری
ببار
که آنجا
هزار دست پسینگاهان
قبای ژنده خود را
به شاخه های بی ثمر برهای سترون نیاز می بندند
مرا ببر
ببر
ببار به دشتستان
همان که اسب سفید تندیس
شبی به یابوی گاری گفت
ترا به باقه سبز قصیل
ترا به توبره خوشبوی جو
ترا به شیهه تسلیم مادیانی کور
ترا به یک نفس آسایش به کنج طویله سوگند
بیا به جای من امشب به زیر پیکر تندیس
بیا
که من غرور تبارم را یک شب
دمی علم کنم از بام این فلات بلند
بیا که من تسلای روح سنگی خویش
به جاده های فراموش زخمه سم و سنگ
غباری انگیزم
سکوت قلعه مهتاب
و خواب ناز غزالان دشت
و خواب خون پلنگان دره شب را
بهم ریزم
بیا
بیا به جای من امشب
بیا که برخیزم
همان که خوشه سیراب یاس
به پنجه های ظریف تو گفت وقت بهار
ترا به روح علف
ترا به خون درخت از شیار زخم تبر
ترا به ارتفاع غرور چنار
و اشتیاق لانه در آغوش مهربان برگ
ترا به غربت پاییز
مرا بچین
به میهمانی لادن ببر به گلدان ها
بچین مرا و گلبوبند بساز
مرا به گردن گهواره شقایق آویز
همان که چوپان با بوته مه آلود
همان که آب به آفتاب
همان که قایق به آب
همان که یاس
همان که قاصد با اسب خسته
همان که خوشه گندم به داس
همان که من به تو گفتم
     
  
مرد

 


غم دل می توان

هنوز آنجا خبرهاییست
هنوز آن سوی کوه آوازهایی ساده می خوانند که خورشید
درنگی می دهد از پشت نخلستان
غروب غربت باز بیابان را
هنوز آنجا سوال چشم را در پهندشت بهت
هزاران پاسخ وحشت فزای سرب و آهن نیست
هنوز آنجا سخن اندک سکوت افزون
زمین زندگی کردن فراوان یک وجب خاک زیادی بهر مردن نیست
هنوز آنجا
شقیقه ها سفید از آرد گندم
پسین خستگی وقتی که می ایند
پیاده با قطار قاطران از آسباد دره نزدیک
تنور گرم و بوی نان تازه عالمی دارد
و در شب های مهتابی
به روی ترت گندم نیمه شب ها
شروه خواندن
پای خرمن ها غمی دارد
هنوز ان سوی کوه آوازهایی ساده می خوانند که مهتاب
چمنزاران رویای نجیب باز یاران را
تماشا می کند از کوچه های آب
هنوز آنجا خبرهاییست
به شبهای زمستان می توان تا صبح
سخن از باد و باران گفت
و تیتر موک اگر پاسخ نداد از سال پر برکت
غم دل می توان با ساز قلیان گفت
هنوز آنجا ؟
دلم مشتاق کوچی با تو زین مهمان کش شوم است
که در شب پلنگستان دیزاشکن
پیاده همسفر با آبهای بی وطن باشیم
سوی آن سوی کوه آنجا
شبی مهمان عموهای من باشیم
     
  
مرد

 


ظهور

عبدو ی جط دوباره میاید
با سینه اش هنوز مدال عقیق زخم
ز تپه های آن سوی گزدان خواهد آمد
از تپه های ماسه که آنجا ناگاه
ده تیر نارفیقان گل کرد
و ده شقایق سرخ
بر سینه ستبر عبدو
گل داد
بهت نگاه دیر باور عبدو
هنوز هم
در تپه های آنسوی گزدان
احساس درد را به تاخیر می سپارد
خون را
هنوز عبدو از تنگچین شال
باور نمی کند
پس خواهرم ستاره چرا در رکابم عطسه نکرد ؟
ایا عقاب پیر خیانت
تازنده تر
از هوش تیز ابلق من بود ؟
که پیشتر ز شیهه شکک اسب
بر سینه تذرو دلم بنشست ؟
ایا شبانعلی
پسرم را هم ؟
باد ابرهای خیس پرکنده را
به آبیاری قشلاق بوشکان می برد
و ابر خیس
پیغام را سوی اطراقگاه
امسال ایل
بی ئحشت معلق عبدو جط
آسوده تر ز تنگه دیزاشکن خواهد گذشت
دیگر پلنگ برنو عبدو
در کچه نیست منتظر قوچ های ایل
امسال
آسوده تر
از گردنه سرازیر خواهید شد
امسال
ای قبیله وارث
دوشیزگان عفیف مراتع یتیمند
در حجله گاه دامنه زاگرس
دوشیزگان یتیم مراتع
به کامتان باد
در تپه های آنسوی گزدان
در کنده تناور خرگ ی
از روزگار خون
ماری دو سر به چله
لمیدست
و بوته های سرخ شقایق
انبوه تر شکفته تر
اندوهبارتر
بر پیکر برهنه دشتستان
در شیب های ماسه
دمیده ست
گهگاه
با عصر های غمناک پاییزی
که باد با کپر ها
بازیگر شرارت و شنگولیست
آوازهای غمباری
آهنگ شروه های فایز
از شیب های ماسه
از جنگل معطر سدر و گز
در پهنه بیابان می پیچد
مثل کبوترانی
که از صفیر گلوله سرسام یافته
از فوج خواهران پریشان جدا شده
در آسمان وحشت چرخان
سرگردان
آئازهای خارج از آهنگی
مانند روح عبدو
می گردد در گزدان
ایا شبانعلی پسرم
سرشاخه درخت تبارم را
بر سینه دلاور
ده تیر نارفیقان
گلهای سرخ سرب
نخواهد کاشت ؟
از تنگچین شالش چرم قطارش ایا از خون خیس ؟
عبدوی جط دوباره می اید
اما شبانعلی
سرشاخه تبار شتربانان را
ده تیر نارفیقان
بر کوهه فلزی زین خم نکرد
زخم دل شبانعلی
از زخم های خونی دهگانه پدر
کاری تر بود
کاری تر و عمیق تر
اما سیاه
جط زاده را نگاه کن
این کرمجی ادای جمازه در می آورد
او خواستار شاتی زیبای کدخداست
کار خداست دیگر
هی هو شبانعلی
زانوی اشتران اجدادت را محکم ببند
که بنه های گندم امسال کدخدا
از پارسال سنگین تر است
هی های هو
شبانعلی عاشق
ایا تو شیرمزد شاتی را
آن ناقه سفید دو کوهان خواهی داد ؟
شهزاده شترزاد
آری شبانعلی را
زخم زبان
و آتش نگاه شاتی بی خیال
سرکوفت مداوم جطزادی
و درد بی دوای عشق محال
از اسب لختت چموش جوانی
به خاک کوفت
اما
در کنده ستبر خرگ کهن هنوز
مار دو سر به چله لمیده است
با او شکیب تشنگی خشک انتقام
با او سماجت گز انبوه شوره زار
نیش بلند کینه او را
شمشیر جانشکار زهریست در نیام
او
ناطور دشت سرخ شقایق
و پاسدار روح سرگردان عبدوست
عبدوی جط دوباره می اید
از تپه های ساکت گزدان
بر سینه اش هنوز مدال عقیق زخم
در زیر ابر انبوه می اید
در سال آب
در بیشه بلند باران
تا ننگ پر شقاوت جط بودن را
از دامن عشیره بشوید
و عدل و داد را
مثل قنات های فراوان آب
از تپه های بلند گزدان
بر پهنه بیابان جاری کند

     
  
مرد

 


آنانکه مرگ را سپری

آنانکه بی هراسی بی عشوه تنجشی از وحشت
به آشتی نشستند
با مرگ
آنانکه مرگ را خوابی دراز و بی رویا انگاشتند
آنان با مرگ بر غنیمت هستی
بیعت کردند
آنان طبیب پیر اجل را پارنج هدیه جان دادند
آنان از هول درد از خوف سیل گردنه خیزاب
از وحشت تلاطم آنان در کام کوسه سنگر کردند
آنان دلاوری را ستری
بر عورت سترونی از شور زندگی
بر عورت عقیمی از عشق
که بی شکوهتر آفاق زیستن را
تنها رنگی
بهانه مایه ماندن می دارد می دارند
آنانکه مرگ را سپر درد می کنند
آنانکه مرگ را
درمان زخم چرکی یاس
آنانکه مرگ را رویایی
من
خار خشکبوته نام آنان را
آتشگران همت
هرگز نکرده ام
من
با تو ای کرانه پندارم ای منظر تماشا
ای سبز
من با تو
تا کرانه پندار تو
ره در گریوه
گردنه دره
در تنگه های واهمه
خواهم سپرد
من خوف مرگ را دم طاوس نر
من هول مرگ را
با تو
چتر ظریف
از تاب آفتاب هاویه
خواهم کرد
من با تو غرور را سپری
در هجوم مرگ
با تو خیال را آلاچیقی در تابستان فراغت خواهم کرد
با تو دلاوری را
من بادپای تاختنی از هجوم خون
با تو تناوری را
در چارباد درد
من قایق رهایی
سوی جزیره های سلامت
و آرایش دوباره به پیکار درد
خواهم کرد
از انحنای دور
آنک
باران دیر آمده
می بارد
و ساقه های نازک خود را
در شیب های سوخته می کارد
آنک زمین
ملول و مفکر
از خواب خشکسالی بر می خیزد
نبض هزار دانه پوسیده
از ترشک و پنیرک
آهنگ پر دوام روییدنی دوباره می انگیزد
آنک
باران
با آنکه دیر آمده می بارد
ای خاک بکر
ای خاصه بهاره من
باید که گاو آهن را
از چوب های تازه بپردازیم
باید که گاو ها را فربه کنیم
باید که داس ها را
صیقل دهیم
باید برای ساز چرخ چهاب ها
نت های تازه بنویسیم
باید به بلبلان نخلستان
آهنگ های تازه بیاموزیم
ما زنده ایم
من تو
ای خاک خوب من
ای تپه شقایق
ما نیستیم آنان
که مرگ را رویایی
آنان که مرگ را سپری
آنانکه مرگ را خوابی کردند

     
  
مرد

 


تطهیر

پاسی گذشته ازشب
از نیمه شب
که باد
از لای پایه های فلزی اسکله
از آبهای پچ پچ
از ماهیان بیدار
از آبهای خواب
بیدار شد
از زیر طاقهای بلند بازار
از زیر طاقهای بوی ماهی
و قفل های سنگین
و خواب پر مرافعه پاسبان وزید
آوازخوان و پرسان
از طاقهای باد گذشتم
از طاقه های آب که پل می گشودشان
از شال های سبز و لطیف آب
این شالها به شانه کی بال خواهد زد ؟
این ترمه ها به گردن کی شال خواهد شد ؟
وین جامه ها به قامت کی موزون ؟
آن دورها
در چار راه توفان
در ملتقای چارکویر خشک
آن نخل پر شکسته
آن دختر بتیم قبیله را
باید امیر چارقد سبزی
از این همه غنیمت و خلعت
در دل بماند ایا ؟
بیداد شوره کشته
خشکیده یاس باغچه ما
آواز چارگز کفن نو را
در دم دمان عید
خوش خوش بخواند ایا ؟
پاسی دو مانده از شب
نزدیک تپه های نیلوفر فلق
نزدیک بوی جاری بزغاله
در کوچههای پر علف خیمهگاه ایل
بیمار گونه زرد خمیده غریب وار
تطهیر یافته
در شط پر جلال ظلمت
تعمید یافته
در چشمه کبود محاق
ماه
از انزوای غار تفکر
بیرون خزید
در چار راه توفان
بر آستان 29
اندیشناک درنگی کرد
بر ما چه روزگاری رفت
آن چاه پر مخالفت
از روزگار ما چه دماری
ایا دوباره باید ؟
آنگاه
پوشیده سرخرویی خجلت را
در زردگونگی مشقت
به سایبان چوپان
آن نخل پر شکسته
خرمای خشک و چمچمه آبی را
در چار راه صاعقه روی آورد

     
  
مرد

 


راهی نمانده است

ای نخل های وادی ارض مشاع
در ملتقای چار بیابان هول
ای بازوان باز اجابت
در انحنای بادیه الخوف
او را به کوزه خنک خوابی
خوابی به مهربانی آب
در سایه مشبک لرزان نیمروزی تان
او را به چاردانه خرمای خشک
ته سفره ابابیل
مهمان کنید
ای چاه های بادیه
میعادگاه قافله های حرامیان
او را به دلو آب گل آلودی دریابید
اطراقگاه محمل لیلی
و آبشخور فسیله مجنون را به او نشان دهید
ای باغ های غیر منتظره
ای آبهای ندرت
تا مشرق مخالفت
تا مطلع فراغ
تا انتهای هاویه خواب و هول و حرص
تا مشهذ چراغ
راهی نمانده است
این خسته مهابت گودال مار
بیدار خواب خاطرههای عذاب را
با اشتیاق وسوسه ای مشکوک
با روشنایی ایمنی کاذب
تا انتهای گردنه
بفریبید
     
  
مرد

 


نقش هایی بر سفال

بازیار جوان
اسب را بست
آمسان را نگاه کرد
دست ها سایبان چشمان ' گفت
ابر سنگینی !‌ بارانش
همه شهره ست
خرمن امسال گفت
پاس هرمزد مهربان
پاسدار زمین و گاو آهن
زن
آسمان نگاه او را جست
شاد و شفاف و مهربان
گفت با او
ولی اگر کورش سوی بابل عنان نگرداند
سرسنگی حجیم و سهم و صبور
چرخی آهنگین زد
آمد
سایه زد بر فلات های بلند
طرح زد بر سکون پرده مات
و خطوط سفال را ناگاه
گسترش داد
زنده کرد و گسست
کوه شد با گریوه و دره
دره شد با غریو رود کبود
رود شد از کناره اش انبوه
بیشه گز دمید و خرزهره
کوه شد از کمرگهش لغزید
راه باریکه های اردو رو
فوج فوج از پناه گردنه ها
اردو آمد بی انتها خاموش
هنر استتار را ناگاه
در ته دره مدخل جلگه
سبز شد شاخ و برگ شد شد آب
دره با بوی وحشت آمیخت
نعره زد از شکفت دور پلنگ
یابوی بازیار آب نخورد
اسب قاصد به روی پا برخاست
شیهه در پرده دماغش مرد
بوته کز کرد
آب باریک شد به بیشه خزید
و آن طرف پشت تپه پر زد و رفت
باد گویا به بیشه می گفت اووی
بیشه به لب می فشرد گویا هیس
چیست این ؟
بوی مرد
بوی خفتان کلاه خود زره
بوی چرم عرق گرفته زین
بوی گل های پایکوب شده
بوی خون بوی ناله بوی درد
کیست آن ؟
آه کورش است
کورش پیر کورش دانا
مرد تدبیر
مرد تقدیر
مرد تسلیم و یورش است آنک
آنک آنسو نگاه کن
اید از پلکلن کاخ فرود
آنک استاد
اسب را زین کن
اسب تاریخ
بارکن اشتران جنگی را
گفت : پندار نیک
مهر را بار فیل های سفید
عشق را بار مادیان ها
گفت
و هزاران چراغ
خرد پخته
گفت :
صد هزار چلیک
بار کن
گفت : کردار نیک و هزاران نشا سرو
جوف شمشیر بار کن
پشت مه
پشت باران نم نم می خوش
پشت اعصار آنک !‌ آن بابل
بابل سحر استوار
بابل سحر باطل
اینک
بابل انزوا
دژکژی و قفل آزادی
ایستاده فشرده پا در سنگ
خسته خشمنده بغض کرده عبوس
ناگان
آن زمان
پر زد از پاشلی جنگلبان
در بسیط فلق اذان خروس
بابل ااز خواب غار برجسته
اینک از خواب آتش و کابوس
رزمناوی بلند و سهم آگن
سینه کش در تلاطم مه بود
بر پرکنده شیون آژیر
دود کرده سوی سواحل روز
از پس جان پناه کنگره ها
بر بلندای باروان جنبید
شبح مبهم کمانداری
دید در جلگه رمز وحشت را
چشم دشمن شناس سرداری
کورش آمد
برج های بلند نیلی دود
جا بجا در فضای روز دمید
نخل های تناور آتش
گل به گل از اجاق شب رویید
جنگل سبز سرو را
در پسینگاه روز آتش و دود
با خطوطی بدیع میاراست
پایه در پایه خیمه های کبود
آنک آتش
ولی نه ویرانگر
زندگی را نشانه ای مسعود
طرح می زد فضای جنگل را
نرم و سرکش ستون شیری دود
کورش آنک
به کرسی چوبین
بر در خیمه بزم فیروزی
پاس : اهورای مهربان را
گفت
که به ما زور بازو
که به ما اسبهای جنگی داد
که به ما آتش
گفت : اما برای آبادی
و درختان بارور کشتن
و رمه های میش
و قنات
گفت : تا پاسدار آتش باشیم
از پس جنگل آفتاب غروب
چون حریقی فرو نشست آنگاه
و یهودان
در سراشیب تند خاکستر
سوی دریای مرده می رفتند
و هلال پریده رنگ ماه
مثل آهویی
نگران بر خط کبود افق
باد را ترسناک بو می کرد
روی دستی سفید و سایه نما
دستی از دور دستی از دیر
شاید از بزم سبز جنگل سرو
جام زرینه چرخ زد
آمد
پر و لب پرزنان سکون بگرفت
رو به روی تو روبروی من
در گلاویز چار باد شراب
موج مستی شقیقه ها را کوفت
هوس کوزه های آب خنک
در گلو سوخت
چشم ها را سراب برد
جام زرین سر غزالی شد
که سوی غار جاودان می تاخت
که سوی بیستون افسانه
که سوی شوش خیز بر می داشت
با هزاران عقاب خشمی تیر
پرزنان از قفایش ؟ آه آنک ؟
آهوی چابک از گریز افتاد
بر دو دست ظریف در غلطید
با دو چشم شکفته در خون خفت
رعد و برق از چهار سو برخاست
جلگه در گردباد ویران شد
و پریزادی از میانه گریخت
آنک آنسو نگاه کن ! بهرام ؟
رفت و با غار جاودان آمیخت
دیگر آنجا نگاه کن
شاپور ؟
دستی آرنج چله زهتاب
با کمان کشیده تا بن گوش
دست دیگر میان شاخ کمان
می کند تیر را اشاره به دور
روی مردابهای تیره دوان
آنک !‌ از هر طرف گراز و گور
آنک اعراب
با عباهای زرد پشم شتر
صف به صف از مدینه تا سیراف
آنک !‌ آن قوم جابر مجبور
ریسمانها گذشته از کتاف
هولی استاده بر مغاره شب
سوگواران باد می گذرند
در سکوتی به شیون آشفته
می شتابند بادبان هایی
روی دریای تیره وحشت
آنک! از دامنه فرود آمد
تک سواری
شکسته روی کوهه زین
اسبش اندوه صاحب افتاده
در تن آزرده می چمد سنگین
حسرت آورده هیبتش بندد
با فضای سحر شکوه شکست
پشت کوه کبودش انگاری
رشته مبهمی
ا دریغ غنیمتی بسته است
چه نبردی !‌ گذشت
گوید : اما نه
چه حریقی گرسنه
که فرو برد هر چه بود به کام
اسب و زین با سوار
خود و سر با تفکر
زره و سینه با دل
با مهر
تیغ و تیر و تهور و تدبیر
سوخت در آن حریق نافرمان
سوخت خواهد
گفت با حسرت
آنک!‌ آن دودش !‌ آن خزنده شوم
چشم تاریخ را
چه نیکوتر
کور بادا !‌ که دید و هیزم داد
ای آسمانا ! تو دیدی
آنجا را
پشت آن کوه
که علف شعله ور شد و بگریخت
سوی جنگل
که هر درخت دلارا
سوخت چادراکشان و آتش را
بلباس حریر خواهر ریخت
آسمانا ! تو دیدی آنجا را
پشت آن تپه گل که خاکستر
آسمانا تو نیز
اینک !‌ وای !تب آتش رسید
تا اینجا
نفس این شریر
برگ تاریخ را نخواهد سوخت؟
زارع پیر
از در کومه سر فراز آورد
آسمان را نگاه کرد
دست ها سایبان پیشانی
خط پرواز سینه سرخی را
کرد دنبال تا کبوده باغ
گفت
امسال هم
سال بادست
سال کرکس
کسی که گفت گذشت
آمد آنجا نگاه کن !‌ زن! فاتح آمد
شاید او ؟
بذر تازه ؟
گفت زن : نان گندم آورده ست ؟
این همان نیست که ؟
اوستا را آری سوخت خواهد
که به تاراج نام دیگر خواهد داد
سال آوازهای دیگر
خواند
سال افسانه هایی تازه
که شتر جای اسب
مرد را اهتزار خواهد داد
که خیال مریض مجنون را
پسری نو دمیده خط لیلاست
پرده لرزید
باد برخاست طرحش
اینباره
سنگ چرخان آسبادی بود
آسباد زمانه شاید ؟
باد
بال پروانه های پهنش را
به سوی مرو خفته بازی داد
بارهای عظیم گندم و جو
آمد از بلخ
بار استر و اسب
به بخارا روانه گشت پگاه
خوره های بزرگ دکله و آرد
اینک اندوهگین غروبی بود
دره کز کرده از نسیمی سرد
به سکوتی غریب تن می داد
آسباد از هیاهوی زن و مرد
شب چو شطی زلال
بی صدایی به دره جاری بود
تک سوار از کنار مرو گذشت
مرو در خواب بود
گفت : کنون چه جای دشمن و دوست ؟
دشمن آنجاست ! سیل نافرمان
همچنان خشمگین میاید پیش
دوست اما کدام دوست ؟
در مداین مگر هزارانش ؟
دوست اینک شب است و
شب سنگین
از همه چیز می گذشت چو آب
مرو در خواب بود مرد گذشت
ظلمت دره را کشید رکاب
در سراشیب سنگلاخی اسب
ناگه از بوی تند دره رمید
هو....ی حیوون بجنب
اما اسب
چنگ زد روی پای نفیر کشید
پیش می رفت گامی
از وحشت
باز پس می کشید گام دگر
قاتل! آنجاست
گویی اسب نجیب
مرگ را می شناخت
شبحی بد نهاد را گویی
پشت هر صخره در کمین می دید
که سوی شاه
کینه ور می تاخت
باز گرد
اسب خسته سم می کوفت
هی !‌ برو اسب
اسب رم می کرد
فیر فیر دماغش از وحشت
بر می انگیخت دره را از خواب
هی !‌ بپر دوست ! شب گذشت
اسب می رفت و باز وا می ماند
زیر شلاق شاه و نیش رکاب
باد را خشمناک بو می کرد
شوکی از عمق جرگه ها می خواند
شبح آسباد ساکن و سرد
بال وکرده بر فضای سحر
گاه پروانه اش تکان می خورد
خواب میدید گوی
آنسوتر
آسیابان به خوابی آشفته
غلت می زد میان جاجیمش
روح دره مگر بر او افتاد
که به پای جست ناگه از بستر
گشت خاموش پیه سوز از باد
گوش بسپرد مضطرب به سکوت
بومی از عمق دره زد فریاد
چیست !‌ این بوی ناشناس امشب
که خیال مرا می آشوبد؟
کیست آن ! کز بن تنگه
که به کردار روح می اید ؟
هوو ...ی
آن تک سوار شیدا کیست ؟
که شکسته به روی کوهه زین
پیش می اید
اما اسبش
وحشتی دارد از شب سنگین ؟
گفت
هی هی نگاه
خود تا چکمه اش طلا
نوری در شب چشم مرد کوه آشفت
چهره آغشته با سفیدی آرد
شبحی از تنوره قد افراخت
جست و در امتدا دره گریخت
روح قابیل از میانه بتاخت
دیگر آنجا نبود هیچ بجا
ناسیابان نه رخت زربفته
غیر حرفی که مانده بود هنوز
بر لب یزدگرد ناگفته
گفت : آمد از کوه را بز رو پایین
خسته
بسته به زخم پیشانی
دستمالی که باد
آن پسینگاه پاییز
باز کرده سوی او فرستاده بود
از سر شیرین
گفت : آری خبر
رسید به فرهاد
خبر خنجر بلند پسر
و دگرباره گفت
خبر اهتزاز سوط عمر
گفت : خشکیده بود نهر
نهر شیر بریده در خارا
شیر غلطان میش های سفید
نهر خشکیده بود و پیرزن جادو
گفت : آنک
نوه بی پناه شیرین را
به سوی خیمه امیر عرب می برد
گفت : باربد رابه کار گل بردند
و نکیسا را
گفت : ناگاه گردی از مشرق برخاست
و هزاران هزار تیشه بر فرق
و هزاران هزار تیشه به دست
به سوی بیستون روانه شدند
شاه ما باش
یک صدا گفتند
شاه ما باش تاج تیشه بسر
تا دمار از سپاه خصم
شاه ما باش تیشه را بردار
گفت : فرهاد لیکن آزردده
با نگاهی به چادر اعراب
و نگاهی به بیستون تناور
خشمی و ترش و تلخی
تیشه را از شکاف سر بر کند
چرخ زد روی پا و ... در غلتید
گفت : خون دوباره به نهر جاری شد
     
  
مرد

 


من از جنوب

من از جنوب چشمه عطش
من از جنوب ماسه مار
من از جنوب جنگل دکل
من از جنوب باغ ساکت خلیج
من از جنوب جنگل بزرگ آفتاب آمدم
من از جنوب تشنه زی شمال آب آمدم
کنون بیا مراببین پدر
بیا مرا ببین کنار جنگل بلند آب
چگونه تشنه مانده ام
چگونه رخ فشرده ام به ساقه های دیرتاب نور
در اشتیاق ذره ای عطش
پدر بیا!‌ ببین
چگونه من سوی سراب آمدم
     
  
صفحه  صفحه 4 از 36:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  33  34  35  36  پسین » 
شعر و ادبیات

اشعار منوچهر آتشی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA