انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 6 از 36:  « پیشین  1  ...  5  6  7  ...  35  36  پسین »

اشعار منوچهر آتشی


مرد

 


زنی سراسیمه ی رویاها

جدا که شدیم به ساعت ماسه ای
نیمه زمین به شیشه ی تاریک بود
و آن که در آن بالا
سایه ی دراز تنهایش بر شن زار از سامان می گذشت
تو بودی یا من نمی دانم
زنی
سراسیمه ی رویای خود از هر اشکوب ظلمت که فرو افتاد
سردابهای تیره تر در انتظارش بود
به قاف فروردین که رسیدم
در ایینه ی سیاه جوانی ام را دیدم
سرگرم نیم تاج مقوایی و شمعدانهای فرسوده
کجا
جا مانده بودم در آن لباس سفید
که ناهمرنگ بخت و باور خود بود ؟
بی تو
این نیمه ی روشن رانمی خوابم
با این سایه ی دراز و تنها که می رود از من
نومیدتر و خسته تر از جان گران پایم
اگر بازایی راز جستحجوی ترا فاش خواهم کرد و خواهم خواند
ای طاووس ! تو خویش را در پر خویش گم کرده ای و پر خویش را در چمن خوابها
و در اینه ی تاریک جز وهم باز نخواهی یافت دریغا
زنی سراسیمه ی خواب ها
به کسوت عروس گریزان از حجله
به کودکی ام که رسیدم عروس را گم کردم
و چون به جستجوی هر دو بر آمدم
از هر دو دور شدم
بر این اشکوب معلق کنون ... دریغا
به ساعت ماسه ای بود که از هم جدا شدیم
و تمامی زمین به شیشه ی تاریک بود
     
  
مرد

 


نون والقلم

به نون و به نی سوگند
که اولی را
تا در میان دهان های سرگردان قسمت کنیم دومی را
تیغ ستیز با جهان نا ایمن کردیم
یکی بود یکی نبود
دو خواهر بودند دو دهان سرگردان
دو تن لرزان عور
رو به روی باد سرد گرسنگی
گرمگاه آن ها لب تنور
اولی را امیری بود
دومی را فقیری
یکی بر سمور و
آن دیگری لب تنور
سمور و سیری عاطفه از اولی ستاند و
خاطره هم
و بی جواب ماند لابه ی دومی
به نون و به نی سوگند
لب تنور بماندیم عمری تا نان
پر نکشد بی هوا به سفره ی دو نان
یا
پر نگشاید جان
با آخرین رمق ها از تن هامان
پلک که زدیم اما
نون رفته بود
خوشبو و گرم
بر سفره ی سمور و
دومی ها همچنان
لرزان و عور
لب تنور
یکی بود یکی نبود
دو خواهر بودند و
یک دهان سرگردان
نون که گریخت ما
نی را به جفت نی لبکی بستیم و تا سپیده ی رستاخیز
خواندیم
لب تنور گذشت و شب سمور گذشت
     
  
مرد

 


ثعلب ها و سیاووش

اگر بر نیاید شمایل تو
کنار این اندوه
خنجر خواهد رویید
ثعلب ها گل های گورستانند
از میهمانی آن ها می ایم
رنج
در سبزینه هم جا خوش می کند
درد در ککتوس و زرخم بر نیزه هم
گل می دهد
به تماشا که بیایی اما همین تشویش در استخوان هایت آشیانه خواهد گرفت
کسی به زمستان
دسته بنفشه ای نداده بود نه ساقه ی نرگسی
همان شاخه ی مورد بود کنار اینه ی عروس و خاک خیس خورده ی کور
و بوته های ثعلب که سال دیگر خواهند آمد
اگر بر نیاید شمایل تو
کنار این بغض آتش خواهد جوشید
ثعلب ها به آتش زیر خاکستر بیشتر می مانند تا خنجر در غلاف سبز چرمینه
سخن سبزینه و مهر بی هوده است
کسی درخت ها را به باغبان آتش فروخته است تا زمین
همیشه قلمرو و ثعلب ها باشد
اگر شمایل تو نیاید
نخستین جبهه
کنار همین گورها گشوده خواهد شد
سیاووش آنک
پیشاپیش مردگان جوان
بر اسب سیاه
به جوشن آتش ایستاده است
     
  
مرد

 


جنگ و پرنده

ایمن ترین پرنده آشیانه به خودی فرسوده دارد
پشت خاکریزی بیهوده دور و فراموش جنگی بی حکایت
از سرباز مرده در آن سال ها
اسکلتی مانده در مهتاب سفیدتر از مرگ
با شقایقی دمیده از خم دنده ها که ترنمی سرخ را
تا سپیده دمان می وزاند در فضا
و نگاهی تاریک از جمجمه
که از آن به رعشه می افتد بدر
سرنیزه ای پوسیده در پنجه های مردد
که اشاره به سمت رو در رو دارد به سمت سینه ای که نیست
و خود فرسوده
فراتر از جمجمه افتاده و جفتی پرنده ی جوان
سپیده دمان
پر می کشند از آن
و دره را به جنجال می آرایند
     
  
مرد

 


یک شهر و دو چشم

در شهر یک مجسمه بیدار است
چه روز چه شب
در شهر یک مجسمه بیداراست
تنها دو چشم سنگی بی مردمک شیشه ای حتی
با نگاهی ثابت
که هرگذرنده می پندارد به جانب اوست
که هر گذرنده می کوشد
خود را از این نگاه کنار بکشد
از این نگاه کمی سخره بار و کمی غمناک
اما کنار کشیدن ممکن نیست
از منظر نهان
هر کس به راه خویش روان است
و هیچکس در انحنای گمانی
گمانه نمی کند
اما همیشه سرزنشی هست انگار
که عابران
از دام آن رها نتوانند شد
که دست و پای خود را گم می کنند
که خط عبور آن ها
کج گیچ
و شکسته می شود
و می گذرد از خطوط دیگر
که نباید می گذشت
و قطع می کند عبورهای دیگر را
که نباید می کرد
و شهر ناگهان
به طیف های درهمی از رفتارهای گیج ومکرر
تبدیل می شود
به طیفهای درهمی از رفتارهای منگ مدور
با این همه
در شهر یک مجسمه فقط بیدار است
چه روز چه شب
تنها دو چشم و نگاهی سنگین و سرزنش بار
و پوزخندی قاتل
بالای شهر
     
  
مرد

 


با سایه ای یگانه

کنار عکس پیری من
عکس جوانی پدرم افتاده است
از اتفاق
این دلپذیرترین مصراعی است
که خوانده ام از آن همه خروار حرف
این سطر از دو واژه ناهمخوان
اما همخون
در چرخش مکرر رویایی دور
معنای بی نهایت خود را
در طیفهای رنگی غمناکی
بر نخل روبرویم
در آفتاب یگانه کرده اند
اینگونه نیست
که سایه های زرد پریروز
در آبهای آبی امروز
ترصیع می شود ؟
و ماه بدر
در خالی هلال شب اول جا خوش کرده است ؟
اینگونه نیست
که صبح از خلال خیال پریشان شب می اید
و بره با چراغ زنگوله
بوهای سبز را رد می گیرد ؟
از اتفاق
عکس جوانی پدرم
کنار عکس پیری من افتاده
و روی بی نهایت این مصراع نورانی
دو عابر غریب
با سایه ای بلند و یگانه
آرام دور می شوند
     
  
مرد

 


زنجیر عدل و سگ ها

سگ را
تنها برای گدایان و یاغی ها می بندند
زیرا که بوی ارباب ها همیشه یکی است
و آشنا
از پلکان مداین فرود می ایم
نانی نخواسته بودم
تنها فروغ فسفری عدل
فراز سردر ایوان
چشمان زودباورم را
فریفته بود
و بر کنار دجله
آرام و تلخاکام قدم می زنم
تنها الاغ های فرتوت تن به سللسه ی عدل می سایند
تا خارش جرب را لختی فرو نشانند
و آنگاه
کنج طویله ای و بافه قصیلی
روح فقیر آنها را کافی است
سگ را
تنها برای گدایان و یاغی ها
از بند می گشایند
وقتی که سنگ را البته بسته باشند
زیرا که بوی ارباب ها و الاغ ها همیشه یکی است
و آشنای مشام سگ
     
  
مرد

 


از برج یخ

به شب قطب
بی نفت
چراغ برف می سوزد
چه توانی دید اما
که هیولا به رنگ چراغ است
و روح
جز مامنی از فریب
یا نومیدی
نتواند دید رو به رو
بی نفت
چراغ برف می سوزد
چه چراغی
که زمهریر را سوزان تر می کند
و آفاق را
به انحنا
بی کرانه تر
این که می اید و برمی گردد
سایه ی تست و سایه ی تو نیست
و صدا
شکل برفی است
که باشد ببرد
بی طنینی و پژواکی
و روان
از آوازی بیروح به دلداری خویش نیز بی نصیب است
چه توانی کرد اما
که هیولا
نه قلب دارد و نه آوا
و نه هیچ اندامی
و هندسه ای
در فضا
جگر از خویش
می درم و عربده سر می دهم
خون زهرآگینم را بر برف می افشانم
تا که بیشکل زخم بردارد
تا که شکل بی شکل زخم بردارد
و سپیدای تاریک بی مرز
به سمت جوشان سرخ برگردد
و جانور
به جادوی خون
پدیدار کند خود را
به شب بی شکل قطبی
چراغ برف
به روغن خون شعله برکشد
بی کرانه
به سایه و عربده
کرانمند شود
و جانور از پوست بیرنگ خویش
بیرون اید سیاه
     
  
مرد

 


شقایق و پل

کنون اگر ننویسم از شقایق نورسته ای درایندهانه ی پل
فردا شاید
بسیار دیر باشد
امروز اگر نگویم آن ستاره ی ناپیدا
چه رازنک
دمساز یاس برکه ی نزدیک است
فردا شاید
بسیار دیر باشد
مدام و مدام
به سنگ پرتاب شده ای فکر می کنم
که می رود که به گنجشک فرود آمدن بیاموزد
کنون اگر بر این شقایق نورسته
اسرار این دهان هیولا را نگشایم
امشب چه دسته گلی بدهم
به آبهای کابوس خود ؟
     
  
مرد

 


دو سوی پرده

اگر این پرده گلدار کهنه را پس بزنم
هر آنچه ببینم بیزارم خواهد کرد
اگر کنارش بزنم
نمی دانم چرا اما می دانم
که کوه فرو خواهد ریخت روی رویاهایم
و آب ترانه هایم را در حنجره ام خاموش خواهد کرد
اگر کنارش بزنم
بید مجنون تاریک
چهره از وحشت خواهد پوشاند و
بادام بنان این حرامیان دوباره سرازیر شده از نشیب
یک سر به اتاقم خواهند آمد و به سمت تپش هایم
سرازیر خواهند شد
نه ! کنارش نمی زنم این بار
خواهم گذاشت خیال ها با کاغذها بازی کنند
و فکر
پیاپی
هی
سیگار دود کند
و حرامیان خسته همچنان به سراشیب تند بپوسند
     
  
صفحه  صفحه 6 از 36:  « پیشین  1  ...  5  6  7  ...  35  36  پسین » 
شعر و ادبیات

اشعار منوچهر آتشی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA