انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 7 از 36:  « پیشین  1  ...  6  7  8  ...  35  36  پسین »

اشعار منوچهر آتشی


مرد

 


لب گریه ی جانور تبعیدی

برادرم
چرا نمیشناسیم ؟
در حیرتم
می دانم فرزند مادرمی
برادر برادرم
و خواهر خواهرم
اما
نمی شناسم و نمی شناسمت
و در حیرتم
جانوری گرفتار دور از مامن
در قفسی بسیار بزرگ به گذرگاهی
میان صداها و چشم های بی عاطفه
میان هوس های خام
و کودکانی معصوم و ترسان
که درس فردای خود را می آموزند
رنجاندن و به بند کشاندن را
یکی نانی می دهد یکی آتش سیگاری
یکی استخوانی و دیگیر لقمه ی زهرآگینی
و شلاق
که بیرق در اهتزاز این جشن بی امان است
تا بیاموزم خویگری را
و رقصی را
که طبیعتم نیاموخته بود این گونه
چه می کنم این جا در این گذرگاه دیوانه
کنار برادران دیروزم
هم زنجیران امروز
و شلاق زنان همیشه ام ؟
و این کودکان معصومی
که بکارت خود را
در لقمه ی هیجانی خام
به من و صاحبان تازیانه به دستم می بازند
تا نمره های خوب بگیرند
خواهرکم ! بمان این بار
می شناسمت با من بمان و بیاموز این را
تمامی کوششم این است
که نطفه ی مقدس وحش را
در خویش پنهان دارم
و آن قدر اهلی نشوم که فردا
خرگوش ها و بلدرچین ها هم
نشناسندم
     
  
مرد

 


باغ مشروط

اگر تو پرنده نباشی
این باغ سایه های کریهی است
سبز
به رنگ لباس گروه جراحان
طلسم شده در آمد شدی
مطمئن و بی عاطفه
اگر تو پرنده نباشی
این باغ معبدی است
و سروها و سپیدارها نمازگزارانی طلسم شده در ابدیتی بی ایمانی
جهان سنگ می شود
وقتی تو پرنده نباشی
تو پرنده نسیتی و همین دم
جهان سنگ شده است
     
  
مرد

 


به مسافر دور رفته

تو خواهی آمد جهان آرامتر خواهد شد
این جا که باشی
سویه های اضطراب در مه می روند
و نومیدی به حاشیه ی غروب
سنگی برای نشستن خواهد یافت
مرزنگوشی برنیامده
من اما پاییز را نمی شناسم
چرا که هنوز از قشلاق بهار نکوچیده ام
چادر در آسمانخراش ها زده ام
خودم
بر چینه ی شمعدانی ها سفر رنگ می کنم طولانی
و کودکانم با بره های سفیدم آن پایین
توپ می بازند
چراغ ها عقیق های زرد از مه بر می ایند
و ایوانی دودآگین در هشر
فاخته سرگشته ای را پناه می دهد
جالا تو
از این سفر آمده نیامده برگو چه دیده ای
ایا معابد فلورانسی
از برج های دندان پریده ی ارگ بم
زیباترند ؟
صیادی که در کوچه های آب لوتکا می راند
تاریک تر می اید یا
ماهی گیر خسته ی خزری مانلی
از آبهای گمرکی ممنوع ؟
حالا که از دیار عاشقان آزاد می ایی واگو
ایا
پرواز یک کبوتر چاهی
از برج های کلیساهای ناپل زیباتر است
یا ساقهای ترسانی که
چون کفتر سفید نیم بسمل از میان ماشین ها فرار می کند
از قبح خنده های مسلسل ؟
بگو بگو
از طره های تابدار ونوس بیشتر خوشت آمد
یا گیسوی هراسانی د پسکوچه ها
که مثل آتشی از گوشه ای
گل می کند و در نفسی دود می شود به هوا
تا در گوشه ی دگری برافروزد سر به هوا ؟
بگذار باری
تو خواهی آمد حالا که آمده ای
و نومیدی کنار سرایت
سنگی برای نشستن پیدا خواهی کرد
     
  
مرد

 


کابوس در پارک

ناگهان درختان پارکهای وطن
تکاوران سبزپوش دشمن شدند
و ما
محصور میان برگها و ساقه ها
که نیزه و زوبین ها
مثل نهال های توفان زده
پا در گریز و پا در بند ماندیم
چه گذشت ؟ افسوس
افسوس سایه ی خنگی و جرعه ی آبی سرد
و گذاری فارغ از کوچه باغ ها
اما
کنون که تمام درختان وطن دشمنند چه بایدمان کرد ؟
آهای ! حاشیه نشینان کتاب ها و اجاق ها
ما
برای جنگیدن تفنگ نداریم
نه برای گفتن دهانی
نه برای زیستن سایه ای
نه برای مردن گودالی
ای ! یای

     
  
مرد

 


از آن چه هست

همیشه
از آن چه نیست سخن می گوییم
از آب در بیابان
و
در خانه
عشق و نان
این گونه
انگار زندگانی را زیباتر می یابیم
همیشه
از آن چه نیست بلندتر سخن می گوییم
از مهربانی در مهمانی از شرف در سودا
از داد در بیداد جا
تا بوده
این گونه بوده قصه ی ما
دنیای یاوه را انگار
این گونه گواراتر توانیم داشت
کنون بنشین
تا باری از آن چه هست سخن بگوییم
از دروغ بگوییم که حرام است اما
مانند قارچ از فراز دیوارهامان بر می خیزد
آن گونه
که جای گندم و گل سرخ را تنگ کرده است
همین
     
  
مرد

 


حادثه در بامداد

پنهان به نیزار آسمان
گلی دمیده غایب چشمانمان
همین که گنجشکان
امان بریده اند از سبزینه
همین که فراموش کرده سدر بزرگ سکون درختیش را
و مضطرب شده ناگاه کشف دل آدمی وارش را در پیش گنجشکان
همین که من
دور از تو در کنار تو هستم پیش از سپیده دم
و گل های شب گشا پارس می کنند به سمت ماه
پنهان به نیزار خدا
گل دمیده غایب چشمانم ما
     
  
مرد

 


چادرهای آه

نه گل نه شراب
مهی ناپیدا بر باغها و خانه ها
و آوازی که از زمین می جوشد
بی طنینی چون نمک از دریا
چه گونه برانمش از در ؟
محنت
بومی این خانه است و چادرهایش را
هر جا دلش بخواهد برپا می دارد
چادرهایی از جنس آه
     
  
مرد

 


دریا دیگر

دریا دیگر نه مرمر و یشم است نه خوابگاه پریان مروارید
قایقی می رود بی سرنشین
و محموله ای می برد کمی نورانی تا به ساکنان کمی مومن تر آن سوی آبها بفروشد
قایقی می اید به لنگرگاه متروک می خزد
تا محموله های بی نور قاچاقش را تحویل دهد
دریا دیگر نه مرمر و یشم است نه خاستگاه پریان مروارید
دریا
دریای تاریک قایق های بی سرنشین است
قایق هایی که
ویروس زار می آورند از آن سو
و مرده های دیوانه می برند از این سو
     
  
مرد

 


هدیه به نور شجاع

این شعر را به سپیده دم تقدیم می کنم
حضوری
ساده تر از فلق که در آن
خواب از خواب برخاسته است
و گرد خودش گل ها را دیده است
که از بس که تا سپیده گپ زده اند خسته و خواب آلودند
و آب را دیده است
که می رود ناهموار
تا لاله های دامنه را در آفتاب برخیزاند
این شعر را به سپیده دم تقدیم می کنم
که صبح را با زلف بورش
عبور داده از گریوه ها و گردنه ها
بی آن که جانوران بی گاه را
دیدار کرده باشد
این شعر را به صبح همین امروز تقدیم می کنم
به خاطر گل زردی که از میان فلق هدیه کرده است به من

     
  
مرد

 


دو طرح

1
به دندان هفت گرگ دریده شدم
و چون سگان نجات
به خوردنم یله گشتند
به خنجر بلند چوپان سر بریده شدم
2
صیاد و صید در تک و پو بودند سمت غروب
و شب که در رسید
ماه بلند گردن آهو بود
که در محاق تیغه ی خنجر
تاریک ماند







آواز آخری هابیل

بحل کردمش اگرچه به خونم رحمت نکرد
غر غشه ی خون من اما
طنین تقدیر بود از مغاره ی ابتدا
که باید از کمرگاه هزاره ی رسوا
بر می پرکند
پژواکی هزار آوا
اما برادرم ! مبر از یاد
که شستن دستان از خون برادر را
اهریمنت آموخت تا
میراث نامبارک انسان باشد برای ابد
     
  
صفحه  صفحه 7 از 36:  « پیشین  1  ...  6  7  8  ...  35  36  پسین » 
شعر و ادبیات

اشعار منوچهر آتشی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA