انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 8 از 36:  « پیشین  1  ...  7  8  9  ...  35  36  پسین »

اشعار منوچهر آتشی


مرد

 


شاهدان غایب

کالاش چشم کاروانی آمده از کرمان
چاووشخوان قافله مردی است بی دهان
و بادها حکایت او را
از تارهای صوتی بر می دارند
بر پودهای گریه می اندازند
و شال بی قرار آوازی
به اهتزاز در می اید
تنها نه چشم ها و دهانها تلف شدند
دیدن هزار بار بیش و گفتن هزار بار بیشتر
این است که دیگر نمانده شاهد گویایی
از برج های چشم
از چاه های سکوت
این برجهای واژگون صدا
وز خاک های دهان ها
تنها نه چشم ها
گل ها و گونه ها و تماشا هم تلف شدند
این است که شنیدن
هرگز نمی رسد به رکاب دیدن
به شهر مکوران
کالاش چشم کاروانی آمده از کرمان
و حدقه های دلاور می جوید
تا چشم هایی روشن در آن ها بگذارد
که تاب بیاورند تماشای بازی نابکاری را
که صد هزار کرمان با صد هزار چشم و دهان و گوش
طاقت نخواهد آورد یک لمحه دیدنش را
یک لحظه گفتنش را حتی شنیدنش را
     
  
مرد

 


وست وود

چه می کنند اینجا
این چهره های دیروز این چشم های دیروز این قلبهای پریشب در فردا ؟
کجا می روند این پاهای فردا در دیروز ؟
چه می کنند
این واژه های پرسه با چشم و موی مشکی
در خیل واژه های با چشم های سبز و با گیسوان بور ؟
خیال و عشق
شانه به شانه نفرت و دل کنار فلز
چه می کنند
این خنده ها که انگار الان از پستو های دلتنگی آمده اند و در خیابان می گردند ؟
چه می کنند این دلتنگی های خندان میان خندان های دلتنگ ؟
های ! وست وود
گذارگاه پاهای مردد عصر در عصرهای محقق جادو
وست وود نئون ها و کامپیوتر
وست وود واژه های مهاجر
در ریشخند لیزر
که عشق کول به کول نفرت
و دل د کنار فلز
در طول تو شتابانند
و چه شتابی ! که مثل شتاب ریگ است پیش سیلاب
های! وست وود ! من چه می کنم اینجا ؟
اما
من می روم که لبخندم را به پستوهای دلتنگی برگردانم
و حیرتم را بگذارم
از زهر کینه کمی سبکتر شود
     
  
مرد

 


خواب مجوس

1- تولد
ناگاه باغ سکوت می کند از حضور سپیده ی جوشان از ابر
گل سرخ باز می شود خدنگ شبنمی از کمانه ی گلبرگ رها نشده
گم می کند در اغتشاش گمان سمت آفتاب را
و باز می گردد و ناچار می ایستد
در ناله ای که شکل واژه ی نوزایی است میان هوا و گلبرگ
مارال ! تو تصویر بی قرار آبی در نازکای گلبرگ
یا انعکاس لرزان گلبرگی ر آب بی قرار ؟
پس ‌آسمان چرا
از چشم های بسته ی تو آبی بر می دارد
و خانه در مهاجمه ی شور و شادی و بیم مسیر عاقل خود را گم کرده است
2- زائر
ستاره بر نیامده است
رویای مژده بار دوشم برفی
بر شانه ی برهنه ی آفتاب بود
تمام این سفر سخت
تا این چکاد برفین را
دنبال باد آمده ام
دنبال آب هایی ه چشمه در عطشی کور داشته اند
ستاره بر نیامده
گریوه از نشان عبور بی خبر است
تالاب ها
تاریک و خالیند
و تنگه خاطره ی زنگ را به خاطر ندارد
به لوح زبرجد هم
جز این کلام فرسوده از آن همه نوشته ی موعود
چیزی نمانده است
باید دوباره برگردی
آری همیشه برگشت
برگشتنی دوباره و صدباره
و خواب دیدن از نو
از نو ستاره ای که فرا می دمد از غرب آسمان یا آسمان مغرب
و جای آفتاب فرتوت را میگیرد
3- بازگشت زائر
بیهوده بود رویایم بر می گردم
تا بر گریوه ها نشانه ی برگشت را مضاعف کنم
در تنگه
پژواک دور زوزه ی گرگی بازم می دارد
اندیشه می کنم : این هم
پژواک پوک خواب فراموشی است
که در گلوی اعصار سنگ منجمد شده است
دیگر نه گرگ نه ستاره نه نومیدی حتی
4- ترجیع
در خشکرود حاشیه ی شهر راهبه ای کور و کر
چراغ لامسه ی خواب رفته و شامه ی عقیمش را
در راه جستجویی مرموز
در دخمه ها و اشکفت ها به کار انداخته است
در این حوالی چاهی مغاره ای است باید باشد
کز آن قرار بوده اختر برخیزد
و ماه سرد را دوباره مشتعل بکند
و آفتاب فرسوده را
خواب برادران ما نتواند دروغ بود
5- ظهور
ماهور سبز را
طرح شتابناک دخترکی گلپوش
چون گردباد رنگینی
می پیماید
و پروانه ها و بره های گلگوش و زنگوله های شیرین را
سمت چراغ های نزدیک
هی می کند
مارال را
ما گاه ماریا هم می خوانیم
     
  
مرد

 


آواز درختی

در خانه ام درختی است که می شناسدت
با شاخه های در هم
فالی می زنم
برگی به شبنم آغشته می گوید آری و
با باد روانه می شوم
بغل گشاده بر آبی های دور
در خانه ای درختی است که می شناسدم
و چون فرا می رسم آنجا با باد
شرمی زنانه
طالع می شود از گل هاش
فراز آغوشی بسته
در خشکسار زمانه
باغی ناپیدا حضور دارد که ما را می داند
و گاه که به سایه سار ناپیدایش قدم می زنیم
پرندگانی می خوانند
که از کرانه های افسانه آمده اند

     
  
مرد

 


عاج و لعل

نه بیشه ی عاج و نه لعل بدخش
خلنگ زاران دندان ببران است و رخنه ی زخم
شتاب کن دیوانه
سبابه به گوش
شتاب کن و چنگ به چیزی میاز
به ریسمان های پنهان
سنگ را طولیه کرده اند و
سگ های گرسنه آزادند
بخار خون و جان برشته است این نسیم که می وزد از دره های صبح
شرار خون و قلب دریده است
این لاله ها که می شکفتند از بخار فضا
نه بیشه ی عاج و نه یشم علف
نه مخمل چمن نه ل لادن
دام است و دام از همه رنگ
شتاب کن دیوانه
پوشیده چشم شتاب کن و منگر
به مخمل یوز و گلیم پلنگ و جوع گراز
به بیشه زار دندان ها
سنگ ها را
به ریسمان های پنهان طویله کرده اند و سگ های هار
شتاب کن دیوانه
     
  
مرد

 


شاعر

شکیبای زندگی و شکیبای ستم
در آبی خرد
قایق به کرانه های جهان می برد
آفاق بی حدود خیال را
از راه کهکشان یورتمه می رود
به برکه ای بسنه می کند
که ماه در آن نمی گنجد
و با ستاره ی کوچکی
همه آسمان ها را ترانه می کند
شکیبای زندگی و شکیبای ستم
آب و اینه نگین لب پر زده از انگشتر
زنبور های ستاره
و کائناتی
که در کاسه سفالین لعابداری به زنجیر کشیده است
نیکانم
این چنین به اندیشه نشستند
هنگام که شمشیر های دیوانه
فضای میهنم را پاره پاره می کردند
     
  
مرد

 


ایکار

با چارقی از چرم پازن کوهی
چه می کرده است بر اشکوب هفتمین یخ ؟
شکارگری چالاک ؟
آن جا اما
تنها گوزن خورشید
گهگاه پوزه به برف می مالد
تا بوی شب گذشته را دریابد
عاشقی گریزان از کیفر ؟
دلداده ای به سختی نومید ؟
یا
نرینه پلنگی شکست خورده و واداده
پی پاره ی غرور به اشکفت شرمساری برده ؟
یا
خدا
با نیم تنه ای از چرم گوزن شمالی
و بالی از موم خیالی موهوم
به خیزگاه ناچار
نمی شتافته ایکار ؟
     
  
مرد

 


فرصت

آن ها که ریشه های رودخانه را می دانند و درخت هزار شاخه ی دلتا را
همیشه از کناره ی نیزاری می روند
که در میانه ی آن در نا مجسمه ی هجرت است
و خواب غزال
در سبلت پلنگ بخار می شود
تو با زبانه های ‌آتش برقص و شعله ارمغان خواهران علف کن
ما آب را دامن می زنیم و آب آفتاب را
همین گونه مضاعف می شود لبخند نه اخم
و چون به ستوه آمدیم از سرسبزی بهار
گل زردی از تابستان می گیریم و شقایق سرخی
از نیش خار به سرانگشتان
پاییز واژهی پدراست
شلاق و ... هیچ
زمستان رویای جانور قطبی است
بهار نوزاد مقدر است و عزیزترین فرزند
تو جنگلها و بادها را هیزمکش حریق کن
ما
بر گرفته رخ از لهیب به تماشای خواب کودک نشسته ایم
     
  
مرد

 


نرم و سبز و سرخ

نرم اگر اندیشه می کردم
شاید این آفاق گرد آلود
داربست تارهای نازک جاجیم باران بود
و بهار پنجه های تو بر آنها پودهای سبز و زرد و سرخ می تاباند
و به مضرابی شتاب آمیز
رشحه ای از خون انگشتان چالاکت
بر زمینه می دوید و شاخه ای از ارغوان می بست
بلبلی ناگاه
پرزنان می آمد و بر شاخه ی گلجوش
می نشست
و ترا می خواند
سبز اگر اندیشه می کردم
شاید این گز بوته های شور
جنگل سیراب اوجا یا اقاقی بود
وینهمه بغض گره خورده
بغض سبز تیغدار تلخ
در گلوی خشکرود پیر دشتستان نبود
سرخ اگر اندیشه می کردم
نرم و سبز و سرخ
شاید این دریای شور بی قرار هار
پهنه ی سرسبز شبدر بود
درتپش از باد
و همین خورشید نارنجی آویزان ز باغ عصر
سیب سرخی می شد و با یک تکان از شاخه می افتاد
ژرف اگر اندیشه می کردم
شاید اینک چاهی از کفتر
پرزنان فواره می شد تا هلال نازک کمرنگ
و تو دور از من نبودی این همه خورشید
این همه فرسنگ
     
  
مرد

 


پشت در

کلید می گردانم و می گشایم
هوای معطری از در
بیرون می زند
وسکوتی رقیق بر می خیزد برابر حس هایم
گلدان ها و آویز ها و میز
کتاب ها و قلم ها و چراغ
بیگانه ایستاده اند
تلفن
به طرح ریشخندی به چهره عکسی
هوا ؟
و هوا ها فهمیدم
کسی تلفن زده است اینجا
و زنگ
آنقدر
لرزانده است هوا را
که شانه های سکوت از نفرت لرزیده است
و پشت در
عطر مردد به گوش ایستاده
می دانم
     
  
صفحه  صفحه 8 از 36:  « پیشین  1  ...  7  8  9  ...  35  36  پسین » 
شعر و ادبیات

اشعار منوچهر آتشی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA