انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 9 از 36:  « پیشین  1  ...  8  9  10  ...  35  36  پسین »

اشعار منوچهر آتشی


مرد

 


ماه کنار خوابم

بر میخیزم و بی هوا چشم می گردانم تا ببینم
گل سرخی را
که کنار خوابم بود و دیگر نیست
پس ناتمامی هایم را
حس می کنم و دور دست ها را می پایم
مهی که هراسان انگار
بر سینه می برد
قربانی عزیزش را تا معبد یخ
چه بگویم چگونه تکلم کنم در این طلسم
گونه بازگردم به آب های سایه
کنون که در خزیده ام از خواب و
به جای گل سرخ کنار رویایم
با برگ های خاکستری
درخت غریبی می بینم
بی سبزینه
در شکل پوزخندی
که ماه ی
ز جنس فلزی خشک
سمت شمال سرد بیداریم
می تاباند
     
  
مرد

 


شعر بی نام

می شناسمت و نمی شناسمت
می دانمت و نمی بینمت خلاف بو سعید
می بینمت و نمی دانمت خلاف بو سینا
چه بدانم کجا نشسته ای کنون ؟ بر تفر قایقی
که متاع ممنوع می برد
یا در فلس سرخ ماهی مفقودی که تف شده از کام کوسه ای ؟
در صدفی نبسته اوتاده پیش پای خرسنگی تاریک
که قوز کرده روبروی دریا
در انتظار قایقی که نخواهد آمد ؟
هستی و نیستی
مثل هوا مثلا
اما
ها
آن جا که نیستی احساست توانم کرد
در دخمه ها و سرداب ها و ... همان جا ها
جوشن اسندیار و تیر دو شاخ تهمتنی؟
تن جوان سهرابی ؟
یا موی بی قرار سیاوش ؟
اما
تنها
در چشم خونفشان اسفندیار
یاپهلوی برادر بدخواه
یا تشت لب به لب از خون در بارگاه افراسیابت توانم یافت
در نخوات شراب جوش یزید اما آشکاراتری
تا گردن بریده ی نوه ی پیغمبر
می دانمت اما نمی بینمت
ی بینمت اما نمی دانمت
مثل سراب و آب
فقط به دانش عطش گردن می هلی
انگار این نبودن توست
که بودنت را برابر اوهامم عریان می کند
     
  
مرد

 


پرسش - پاسخ

الف. پرسش ها
ای رود شتابناب چنین به کجا می روی
شکل ترا زمین تدارک دیده است
چه رود بگریزی چه دریا بنشینی
حکایت آن چه کنی بی هوده است
چون آب شکل ظرف خودت را داری
این گل این نیلوفر کوهی
با ماه خوابیده است
که بامداد فرو می بندد چشمانش را از شرم برابر آفتاب
نرگس
آفتاب آمده است و شقایق از دوزخ
و هردوان
میراث باستانی خود را با خود دارند
در هر کجا که باشند و هر کجا بروند
تا صدقی نداشته باشی مرواریدی نخواهی بست
قالب آب ظرف است و قالب آدمی تنهایی
بی هوده گو ! بگو
بی ما جهان چه شکلی خواهد داشت
خارا اگر که باشی
آن قدر می تراشندت
تا شکل دیگری بشوی
زیرا به کوه سنگی خودم هیچ شکلی نداشته ای
از آب ناگزیری را می آموزم
از گل تقدیر
از آدمی اما تنهایی را نخواهم آموخت عصیان را چرا
     
  
مرد

 


سرود راهزن پیر

آن را به نام من کن
گنج سیاه سوزان را
مگذار سحر ماه برافسایدش
آن را به نام من باش
تا نسل تابناکی از آتش
کهسارهای تاریک را
از نو به سایه روشن تشویش انداید
و خواب شهر اخته به گردابی از افعی آمیزد
از نسل یاغیان قدیمی
دارم به فتح باغ تو می آ'م
بر بام شو
خورشید را به دامن پنهان کن
و ماه را کنار پنجره گردن بزن
و شمع را بکش
شب را به نام من باش
آن را به خواب من بخش
وان آبدار ژرف عقیقش را
مگذار زهر افعی خاکسترش کند
گیسو میان پنجره بگذار
دارم به فتح خواب تو می ایم
     
  
مرد

 


خوابی در خواب

اگر چه دیر نینجامد آن کابوس که
بانی از جنس باد شب ها
در حواشی مزرعه ی متروک همسایه می چرند
با شیهه هایی از جنس نور
و گرده ها و گرد نانی از خطوط نازک نورانی اما
پندار نخ نمایی از ماجرا
در ذهن خسته ی من مانده است
و اتفاقی که شاید می افتاد
هر شب صدای پچ پچ اشباحی
از سایه سار چپرها می اید
اشباحی
از جنس کاه و کلور انگار
ه طرح توطئه ای گنگ را با خود
واگویه می کنند
در بامداد اما
غیر از شغال گری نیم سیر سفره ی کم مایه ام
ترسان نیش نور
به دخمه های ماهور رم می کند
چیزی به چشم نمی اید
می گوید : شاید
این نیز خواب دیدنی از خوابی از یاد رفته باشد
از اتفاقی که شاید
به روزگار دور افتاده است
به روزگاری که
سبانی
جنس تاختوارگی و یال و فربهی
و مردانی
از جنس دست و تیغ و خرد
در بوته های مزرعه ی معمور
و سایه سار خرم پرچین ها
می مانده اند و توطئه می کرده اند
بر طرح یک شبیخون
با اشتیاق فتحی
بر حجره های برج جوانی
می گویم : نه این فسانه نیست
و خواب هم نباید باشد
من خود به چشم خویش هر شب
این اسب های بادی را می بینم
با گرده ها و گرد نانی از خطوط مورب
نورانی
نیز
گوش خویش پچ پچ مردان کاهی را
از سایه سار پرچین ها می شنوم
و حیرتا ! هم اینک می بینم
دامان سبز زن هایی را از جنس آب و هوس
که در نشیب نهر کهن جاری اند
و اسب های بادی را که
ناگاه شیهه می کشند شیهه ای از جنس خون و حنجره
و پهلوانان کاهی را ناگاه تیغ و سنگ و غرور که
هی می شوند
سمت سیاه باروری بی دندان
شاید
این خواب نیز طرحی از خوابی در خوابی می گوید
باروری پیر بی دندان اما
آوار یا سنگسار
نمی دانم

     
  
مرد

 


فصل بانوی بی هنگام

1- بانوی بیهنگام
می اید و می نشیند و
دستور می دهد که بشنود
بانو !‌ به کشف آمده ای یا فتح ؟
این سرزمین کوچک
پیوسته انتظار سم سوارانی داشته با ضریب همین گام های سرخوش تو
این سرزمین کوچک از دیرباز
عادت به فتح شدن داشته
بانوی بی هنگام از سرود و ترانه می گوید و می آشوبد مژگانش
و گریه اش به نعره ی نرگس می ماند
در شعر شوخ حافظ
بانو
این گریه را تمامی گل ها دارند
وقتی نسیم نی لبکش را
با قطره های باران صبح کوک می کند
بانوی بی هنگام
به شعرهای تلخ تری چشم دارد
و شورخند زنان برمیخیزد
و خنده اش به شیهه ی گل های شیپوری می ماند
در شعرهای من
و دور می شود
بانو
این سرزمین کوچک از دیرباز
عادت به دور شدن ها دارد
با رپ رپ سم اسبانی
که دور می شوند و غنیمت ها را بر ترک می برند با ضریب همین گام های سرخوش تو
2- بانوی بی هنگام
از آبهای عصر می اید
با گیسوان خیس و اندامی از روح تلخ زیتون زاران
بانو
تو روح رود بارانی یا
جان شریف باران
کز بیشه های واهمه می ایی
و آبگین شرم می شکنی بر ایوان
بانوی بی هنگام
از ستر خیس باران در می اید
و خرده آبگینه ی شرمش را بر می چیند از ایوان
و بانگ می زند به خالی خوابم
شعری بخوان
شعری که با هلاهل جوشانش
خون بترکاند از مفاصل اوهام
بانوی تلخ !‌ بانوی بی هنگام
در این قفس چه می کنی
در این رواق کوچک کهنه
دراین صدف که طاقت آن در شاهوار ندارد چه می کنی
رو در طلوع نیزاران بگذار
با آفتاب یکی شو
3- بانوی بی هنگام
به قایق گل می اید لبخندت
دهانت لبخند ابروانت لبخند انحناهایت لبخند
و دست هایت که مثل بال های سفید کبوتر
وا می شوند و بر هم می اوفتند لبخند می زنند
بانوی دیر بانوی بی هنگام
غروب نزدیک است
و سایه های بنفش به سمت هیچ حرکت می کنند
و من
این سوی نهر گریان سنگ
افتاده ام
پرنده ی تیر خورده ی از یاد رفته
و خنده های تو
به قایق گل می ایند و می گذرند


     
  
مرد

 


تنها همین خسوف

نه آفتاب حادثه است نه روز
که چیز ها را
با پوست قدیمیشان
در نور می گذارد
تنها شبی مجال داریم
همین خسوف سرد طولانی
که جازهای بومی مان را
از خواب دودنک مطبخ ها
بیدار کرده است
تا چیز ها و خود را
در واژه وارهای تاریکی برخیزانیم
که از هراس باستانی مان پر می کشند
و از چاهسار کابوس های هر شبمان آب می خورند
نه آفتاب و نه صبح
تنها
ظلمت چراغ های پنهانش را دارد
چراغ هایی دخیره ی پایان کهکشان
     
  
مرد

 


گره گور سامسا

این وزوزی که می شنوی گرد خود
آواز عشق نیست زنجموره ی نفرت هم
جوباره های خردی بی چشمه سار و دریا
که از خلال آرواره ها و لگن می روند
تا دورتر
در استخوان لگن ها و آرواره های دیگر
جاری شوند
از لک خود برون نیایی گره گور
چون روزگاری اگر چشم باز کنی
صد ها هزار لکدار زشت تر از خود خواهی یافت
که در ضیافت پر غوغایی
تولد دوباره ی خود را
در لک های زرین به ایین نشسته اند
در لک خود بمان گره گور
عشقی و نفرتی در کار نیست
و تو اگر که فراموش خود نشوی پادشاه آنان خواهی شد
     
  
مرد

 


گنجور

استخوان ها را کنار هم می چینم
و چفت می کنم به هم که چه شکلی فراهم اید
معشوقه ی نخستینم که در کجاوه سرطان سفر به دشت بنفش کو ؟
یا
افسانه آخری که با پر ایکار به آفتاب سپرد ؟
یا
هر دو ؟
من که به کشف طلا آمده بودم
با داعیان درنده خو به دره ی شیطان
به خوابگاه شهری بی نام در یخ برخوردم
سرمست کشف نامناسب خود
چه خدعه ها نثار کردم تا
به گنج استخوان ها رسیدم
اینک منم و اسکلتی ناموزون
سری از رویا
سطرانی بی شکل و شکلی بی چهره
و بالهایی مومین بر کتف
بی آسمان پروازی
     
  
مرد

 


تعبیر خواب دلقک شهر

بی اعتنا چنین چنگیزی
پا درمیان خواب قومی نمی گذارد
این داستان
شب های روزگاران را کوتاه کرده است
آن سان که خواب ما را
این گونه ناروا به درازا کشاند
اما
پادافرهی چنین خودمانیم
کی دیده و شنیده جایی قبیله ای
این گونه رام
در چشم های بنگی سردار پیر خویش بخوابد
بی آن که خواب دلقک شهرش را
تعبیر کرده باشد ؟
تعبیر نه که هرگز باور نکرده ایم
بی اعتنا چنین
کهپاره ای
در کوره راهی بی برگشت
افتاده باشد امروز
     
  
صفحه  صفحه 9 از 36:  « پیشین  1  ...  8  9  10  ...  35  36  پسین » 
شعر و ادبیات

اشعار منوچهر آتشی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA