انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 14 از 43:  « پیشین  1  ...  13  14  15  ...  42  43  پسین »

Collection Of Nezami Poems | مجموعه شعرهای نظامی


مرد

 
بخش ۱۵ - زاری کردن مجنون در عشق لیلی

مجنون چو شنید پند خویشان
از تلخی پند شد پریشان

زد دست و درید پیرهن را
کاین مرده چه می‌کند کفن را

آن کز دو جهان برون زند تخت
در پیرهنی کجا کشد رخت

چون وامق از آرزوی عذرا
گه کوه گرفت و گاه صحرا

ترکانه ز خانه رخت بربست
در کوچگه رحیل بنشست

دراعه درید و درع می‌دوخت
زنجیر برید و بند می‌سوخت

می‌گشت ز دور چون غریبان
دامن بدریده تا گریبان

بر کشتن خویش گشته والی
لاحول ازو به هر حوالی

دیوانه صفت شده به هر کوی
لیلی لیلی زنان به هر سوی

احرام دریده سر گشاده
در کوی ملامت او فتاده

با نیک و بدی که بود در ساخت
نیک از بد و بد ز نیک نشناخت

می‌خواند نشید مهربانی
بر شوق ستاره یمانی

هر بیت که آمد از زبانش
بر یاد گرفت این و آتش

حیران شده هر کسی در آن پی
می‌دید و همی گریست بر وی

او فارغ از آنکه مردمی هست
یا بر حرفش کسی نهد دست

حرف از ورق جهان سترده
می‌بود نه زنده و نه مرده

بر سنگ فتاده خوار چون گل
سنگ دگرش فتاده بر دل

صافی تن او چو درد گشته
در زیر دو سنگ خرد گشته

چون شمع جگر گداز مانده
یا مرغ ز جفت باز مانده

در دل همه داغ دردناکی
بر چهره غبارهای خاکی

چون مانده شد از عذاب و اندوه
سجاده برون فکند از انبوه

بنشست و به هایهای بگریست
کاوخ چکنم دوای من چیست

آواره ز خان و مان چنانم
کز کوی به خانه ره ندانم

نه بر در دیر خود پناهی
نه بر سر کوی دوست راهی

قرابه نام و شیشه ننگ
افتاد و شکست بر سر سنگ

شد طبل بشارتم دریده
من طبل رحیل برکشیده

ترکی که شکار لنگ اویم
آماجگه خدنگ اویم

یاری که ز جان مطیعم او را
در دادن جان شفیعم او را

گر مستم خواند یار مستم
ور شیفته گفت نیز هستم

چون شیفتگی و مستیم هست
در شیفته دل مجوی و در مست

آشفته چنان نیم به تقدیر
کاسوده شوم به هیچ زنجیر

ویران نه چنان شد است کارم
کابادی خویش چشم دارم

ای کاش که بر من اوفتادی
خاکی که مرا به باد دادی

یا صاعقه‌ای درآمدی سخت
هم خانه بسوختی و هم رخت

کس نیست که آتشی در آرد
دود از من و جان من برآرد

اندازد در دم نهنگم
تا باز رهد جهان ز ننگم

از ناخلفی که در زمانم
دیوانه خلق و دیو خانم

خویشان مرا ز خوی من خار
یاران مرا ز نام من عار

خونریز من خراب خسته
هست از دیت و قصاص رسته

ای هم نفسان مجلس ورود
بدرود شوید جمله بدرود

کان شیشه می که بود در دست
افتاده شد آبگینه بشکست

گر در رهم آبگینه شد خورد
سیل آمد و آبگینه را برد

تا هر که به من رسید رایش
نازارد از آبگینه پایش

ای بی‌خبران ز درد و آهم
خیزید و رها کنید راهم

من گم شده‌ام مرا مجوئید
با گم شدگان سخن مگوئید

تا کی ستم و جفا کنیدم
با محنت خود رها کنیدم

بیرون مکنید از این دیارم
من خود به گریختن سوارم

از پای فتاده‌ام چه تدبیر
ای دوست بیا و دست من گیر

این خسته که دل سپرده تست
زنده به توبه که مرده تست

بنواز به لطف یک سلامم
جان تازه نما به یک پیامم

دیوانه منم به رای و تدبیر
در گردن تو چراست زنجیر

در گردن خود رسن میفکن
من به باشم رسن به گردن

زلف تو درید هر چه دل دوخت
این پرده‌دری ورا که آموخت

دل بردن زلف تو نه زور است
او هندو و روزگار کور است

کاری بکن ای نشان کارم
زین چه که فرو شدم برآرم

یا دست بگیر از این فسوسم
یا پای بدار تا ببوسم

بی کار نمی‌توان نشستن
در کنج خطاست دست بستن

بی‌رحمتم این چنین چه ماندی
(ارحم ترحم) مگر نخواندی

آسوده که رنج بر ندارد
از رنجوران خبر ندارد

سیری که به گرسنه نهد خوان
خردک شکند به کاسه در نان


آن راست خبر از آتش گرم
کو دست درو زند بی‌آزرم

ای هم من و هم تو آدمیزاد
من خار خسک تو شاخ شمشاد

زرنیخ چو زر کجا عزیز است
زان یک من ازین به یک پشیز است

ای راحت جان من کجائی
در بردن جان من چرائی

جرم دل عذر خواه من چیست
جز دوستیت گناه من چیست

یکشب ز هزار شب مرا باش
یک رای صواب گو خطا باش

گردن مکش از رضای اینکار
در گردن من خطای اینکار

این کم زده را که نام کم نیست
آزرم تو هست هیچ غم نیست

صفرای تو گر مشام سوز است
لطفت ز پی کدام روز است

گر خشم تو آتشی زند تیز
آبی ز سرشک من بر او ریز

ای ماه نوم ستاره تو
من شیفته نظاره تو

به گر به توام نمی‌نوازند
کاشفته و ماه نو نسازند

از سایه نشان تو نه پرسم
کز سایه خویشتن می‌بترسم

من کار ترا به سایه دیده
تو سایه ز کار من بریده

بردی دل و جانم این چه شور است
این بازی نیست دست زور است

از حاصل تو که نام دارم
بی‌حاصلی تمام دارم

بر وصل تو گرچه نیست دستم
غم نیست چو بر امید هستم

گر بیند طفل تشنه در خواب
کورا به سبوی زر دهند آب

لیکن چو ز خواب خوش براید
انگشت ز تشنگی بخاید

پایم چو دولام خم‌پذیر است
دستم چو دو یا شکنج گیر است

نام تو مرا چو نام دارد
کو نیز دویا دولام دارد

عشق تو ز دل نهادنی نیست
وین راز به کس گشادنی نیست

با شیر به تن فرو شد این راز
با جان به در آید از تنم باز

این گفت و فتاد بر سر خاک
نظارگیان شدند غمناک

گشتند به لطف چاره سازش
بردند به سوی خانه بازش

عشقی که نه عشق جاودانیست
بازیچه شهوت جوانیست

عشق آن باشد که کم نگردد
تا باشد از این قدم نگردد

آن عشق نه سرسری خیالست
کورا ابد الابد زوالست

مجنون که بلند نام عشقست
از معرفت تمام عشقست

تا زنده به عشق بارکش بود
چون گل به نسیم عشق خوش بود

واکنون که گلش رحیل یابست
این قطره که ماند ازو گلابست

من نیز بدان گلاب خوشبوی
خوش می‌کنم آب خود درین جوی
     
  
مرد

 
بخش ۱۶ - بردن پدر مجنون را به خانه کعبه

چون رایت عشق آن جهانگیر
شد چون مه لیلی آسمان گیر

هرروز خمیده نام تر گشت
در شیفتگی تمامتر گشت

هر شیفتگی کز آن نورداست
زنجیر بر صداع مرد است

برداشته دل ز کار او بخت
درمانده پدر به کار او سخت

می‌کرد نیایش از سر سوز
تازان شب تیره بردمد روز

حاجت گاهی نرفته نگذاشت
الا که برفت و دست برداشت

خویشان همه در نیاز با او
هر یک شده چاره‌ساز با او

بیچارگی ورا چو دیدند
در چاره‌گری زبان کشیدند

گفتند به اتفاق یک سر
کز کعبه گشاده گردد این در

حاجت گه جمله جهان اوست
محراب زمین و آسمان اوست

پذرفت که موسم حج آید
ترتیب کند چنانکه باید

چون موسم حج رسید برخاست
اشتر طلبید و محمل آراست

فرزند عزیز را به صد جهد
بنشاند چو ماه در یکی مهد

آمد سوی کعبه سینه پرجوش
چون کعبه نهاد حلقه بر گوش

گوهر به میان زر برآمیخت
چون ریگ بر اهل ریگ می‌ریخت

شد در رهش از بسی خزانه
آن خانه گنج گنج خانه

آندم که جمال کعبه دریافت
دریافتن مراد بشتافت

بگرفت به رفق دست فرزند
در سایه کعبه داشت یکچند

گفت ای پسر این نه جای بازیست
بشتاب که جای چاره سازیست

در حلقه کعبه کن دست
کز حلقه غم بدو توان رست

گو یارب از این گزاف کاری
توفیق دهم به رستگاری

رحمت کن و در پناهم آور
زین شیفتگی به راهم آور

دریاب که مبتلای عشقم
و آزاد کن از بلای عشقم

مجنون چو حدیث عشق بشنید
اول بگریست پس بخندید

از جای چو مار حلقه برجست
در حلقه زلف کعبه زد دست

می‌گفت گرفته حلقه در بر
کامروز منم چو حلقه بر در

در حلقه عشق جان فروشم
بی‌حلقه او مباد گوشم

گویند ز عشق کن جدائی
کاینست طریق آشنائی

من قوت ز عشق می‌پذیرم
گر میرد عشق من بمیرم

پرورده عشق شد سرشتم
جز عشق مباد سرنوشتم

آن دل که بود ز عشق خالی
سیلاب غمش براد حالی

یارب به خدائی خدائیت
وانگه به کمال پادشائیت

کز عشق به غایتی رسانم
کو ماند اگر چه من نمانم

از چشمه عشق ده مرا نور
واین سرمه مکن ز چشم من دور

گرچه ز شراب عشق مستم
عاشق‌تر ازین کنم که هستم

گویند که خو ز عشق واکن
لیلی‌طلبی ز دل رها کن

یارب تو مرا به روی لیلی
هر لحظه بده زیاده میلی

از عمر من آنچه هست بر جای
بستان و به عمر لیلی افزای

گرچه شده‌ام چو مویش از غم
یک موی نخواهم از سرش کم

از حلقه او به گوشمالی
گوش ادبم مباد خالی

بی‌باده او مباد جامم
بی‌سکه او مباد نامم

جانم فدی جمال بادش
گر خون خوردم حلال بادش

گرچه ز غمش چو شمع سوزم
هم بی غم او مباد روزم

عشقی که چنین به جای خود باد
چندانکه بود یکی به صد باد

می‌داشت پدر به سوی او گوش
کاین قصه شنید گشت خاموش

دانست که دل اسیر دارد
دردی نه دوا پذیر دارد

چون رفت به خانه سوی خویشان
گفت آنچه شنید پیش ایشان

کاین سلسله‌ای که بند بشکست
چون حلقه کعبه دید در دست

زو زمزمه‌ای شنید گوشم
کاورد چو زمزمی به جوشم

گفتم مگر آن صحیفه خواند
کز محنت لیلیش رهاند

او خود همه کام ورای او گفت
نفرین خود و دعای او گفت

چون گشت به عالم این سخن فاش
افتاد ورق به دست اوباش

کز غایت عشق دلستانی
شد شیفته نازنین جوانی

هر نیک و بدی کزو شنیدند
در نیک و بدی زبان کشیدند

لیلی ز گزاف یاوه‌گویان
در خانه غم نشست مویان

شخصی دو زخیل آن جمیله
گفتند به شاه آن قبیله

کاشفته جوانی از فلان دشت
بدنام کن دیار ما گشت

آید همه روز سرگشاده
جوقی چو سگ از پی اوفتاده

در حله ما ز راه افسوس
گه رقص کند گهی زمین بوس

هردم غزلی دگر کند ساز
هم خوش غزلست و هم خوش آواز

او گوید و خلق یاد گیرند
ما را و ترا به باد گیرند

در هر غزلی که می‌سراید
صد پرده‌دری همی‌نماید

لیلی ز نفیر او به داغست
کاین باد هلاک آن چراغست

بنمای به قهر گوشمالش
تا باز رهد مه از وبالش

چون آگه گشت شحنه زین حال
دزد آبله پای ز شحنه قتال

شمشیر کشید و داد تابش
گفتا که بدین دهم جوابش

از عامریان یکی خبر داشت
این قصه بحی خویش برداشت

با سید عامری در آن باب
گفت آفت نارسیده دریاب

کان شحنه جانستان خونریز
آبی تند است و آتشی تیز

ترسم مجنون خبر ندارد
آنگه دارد که سر ندارد

زآن چاه گشاده سر که پیش است
دریافتنش به جای خویش است

سرگشته پدر ز مهربانی
برجست بشفقتی که دانی

فرمود به دوستان همزاد
تا بر پی او روند چون باد

آن سوخته را به دلنوازی
آرند ز راه چاره‌سازی

هرسو بطلب شتافتندش
جستند ولی نیافتندش

گفتند مگر کاجل رسیدش
یا چنگ درنده‌ای دریدش

هر دوستی از قبیله گاهی
می‌خورد دریغ و می‌زد آهی

گریان همه اهل خانه او
از گم شدن نشانه او

وآن گوشه‌نشین گوش سفته
چون گنج به گوشه‌ای نهفته

از مشغله‌های جوش بر جوش
هم گوشه گرفته بود و هم گوش

در طرف چنان شکارگاهی
خرسند شده به گرد راهی

گرگی که به زور شیر باشد
روبه به ازو چو سیر باشد

بازی که نشد به خورد محتاج
رغبت نکند به هیچ دراج

خشگار گرسنه را کلیچ است
باسیری نان میده هیچ است

چون طبع به اشتها شود گرم
گاورس درشت را کند نرم

حلوا که طعام نوش بهر است
در هیضه‌خوری به جای زهر است

مجنون که ز نوش بود بی‌بهر
می‌خورد نوالهای چون زهر

می‌داد ز راه بینوائی
کالای کساد را روائی

نه نه غم او نه آنچنان بود
کز غایت او غمی توان بود

کان غم که بدو برات می‌داد
از بند خودش نجات می‌داد

در جستن گنج رنج می‌برد
بی‌آنکه رهی به گنج می‌برد

شخصی ز قبیله بنی‌سعد
بگذشت بر او چو طالع سعد

دیدش به کناره سرابی
افتاده خراب در خرابی

چون لنگر بیت خویشتن لنگ
معنیش فراخ و قافیت تنگ

یعنی که کسی ندارم از پس
بی‌فافیت است مرد بی کس

چون طالع خویشتن کمان گیر
در سجده کمان و در وفا تیر

یعنی که وبالش آن نشانداشت
کامیزش تیر در کمان داشت

جز ناله کسی نداشت همدم
جز سایه کسی نیافت محرم

مرد گذرنده چون در او دید
شکلی و شمایلی نکو دید

پرسید سخن زهر شماری
جز خامشیش ندید کاری

چون از سخنش امید برداشت
بگذشت و ورا به جای بگذاشت

زآنجا به دیار او گذر کرد
زو اهل قبیله را خبر کرد

کاینک به فلان خرابی تنگ
می‌پیچد همچو مار بر سنگ

دیوانه و دردمند و رنجور
چون دیو ز چشم آدمی دور

از خوردن زخم سفته جانش
پیدا شده مغزن استخوانش

بیچاره پدر چو زو خبر یافت
روی از وطن و قبیله برتافت

می‌گشت چو دیو گرد هر غار
دیوانه خویش در طلب کار

دیدش به رفاق گوشه‌ای تنگ
افتاده و سر نهاده بر سنگ

با خود غزلی همی سگالید
گه نوجه نمود و گاه نالید

خوناب جگر ز دیده ریزان
چون بخت خود اوفتان و خیزان

از باده بیخودی چنان مست
کاگه نه که در جهان کسی هست

چون دید پدر سلام دادش
پس دلخوشیی تمام دادش

مجنون چو صلابت پدر دید
در پای پدر چو سایه غلتید

کی تاج سرو سریر جانم
عذرم بپذیر ناتوانم

می‌بین و مپرس حالتم را
میکن به قضا حوالتم را

چون خواهم چون که در چنین روز
چشم تو ببیندم بدین روز

از آمدن تو روسیاهم
عذرت به کدام روی خواهم

دانی که حساب کار چونست
سررشته ز دست ما برونست
     
  
مرد

 
بخش ۱۷ - پند دادن پدر مجنون را

چون دید پدر به حال فرزند
آهی بزد و عمامه بفکند

نالید چو مرغ صبحگاهی
روزش چو شبی شد از سیاهی

گفت ای ورق شکنج دیده
چون دفتر گل ورق دریده

ای شیفته چند بیقراری
وی سوخته چند خامکاری

چشم که رسید در جمالت
نفرین که داد گوشمالت

خون که گرفت گردنت را
خار که خلید دامنت را

از کار شدی چه کارت افتاد
در دیده کدام خارت افتاد

شوریده بود نه چون تو بدبخت
سختیش رسد نه این چنین سخت

مانده نشدی ز غم کشیدن؟
وز طعنه دشمنان شنیدن

دل سیر نگستی از ملامت؟
زنده نشدی بدین قیامت؟

بس کن هوسی که پیش بردی
کاب من و سنگ خویش بردی

در خرگه کار خرده کاری
عیبی است بزرگ بی‌قراری

عیب ارچه درون پوست بهتر
آیینه دوست دوست بهتر

آیینه ز روی راستگوئی
بنماید عیب تا بشوئی

آیینه ز خوب و زشت پاکست
این تعبیه خانه زای خاکست

بنشین وز دل رها کن این درد
آن به که نکوبی آهن سرد

گیرم که نداری آن صبوری
کز دوست کنی به صبر دوری

آخر کم از آنکه گاهگاهی
آیی و به ما کنی نگاهی

هرکس به هوای دل تکی راند
وز بهر گریختن تکی ماند

بی‌باده کفایتست مستی
بی آرزو آرزو پرستی

تو رفته به باد داده خرمن
من مانده چنین به کام دشمن

تا در من و در تو سکه‌ای هست
این سکه بد رها کن از دست

تو رود زنی و من زنم ران
تو جامه دری و من درم جان

عشق ارز تو آتشی برافروخت
دل سوخت ترا مرا جگر سوخت

نومید مشو ز چاره جستن
کز دانه شگفت نیست رستن

کاری که نه زو امیدداری
باشد سبب امیدواری

در نومیدی بسی امید است
پایان شب سیه سپید است

با دولتیان نشین و برخیز
زین بخت گریز پای بگریز

آواره مباد دولت از دست
چون دولت هست کام دل هست

دولت سبب گره گشائیست
پیروزه خاتم خدائیست

فتحی که بدو جهان گشادند
در دامن دولتش نهادند

گر صبر کنی به صبر بی‌شک
دولت به تو آید اندک اندک

دریا که چنین فراخ رویست
پالایش قطرهای جویست

وان کوه بلند کابرناکست
جمع آمده ریزه‌های خاکست

هان تانشوی به صابری سست
گوهر به درنگ می‌توان جست

بیرای مشوی که مرد بی‌رای
بی‌پای بود چو کرم بی‌پای

روباه ز گرگ بهره زان برد
کین رای بزرگ دارد آن خرد

دل را به کسی چه بایدت داد
کو ناوردت به سالها یاد

او بی‌تو چو گل تو پای در گل
او سنگ دل و تو سنگ بر دل

گر با تو حدیث او بگویند
رسوائی کار تو بجویند

زهریست به قهر نفس دادن
کژدم زده را کرفس دادن

مشغول شو ای پسر به کاری
تا بگذری از چنین شماری

هندو ز چه مغز پیل خارد؟
تا هندوستان به یاد نارد

جانی و عزیزتر ز جانی
در خانه بمان که خان و مانی

از کوه گرفتنت چه خیزد
جز آب که آن ز روی ریزد

هم سنگ درین رهست و هم چاه
می‌دار ز هر دو چشم بر راه

مستیز که شحنه در کمین است
زنجیر مبر که آهنین است

تو طفل رهی و فتنه رهدار
شمشیر ببین و سر نگه‌دار

پیش‌آر ز دوستان تنی چند
خوش باش به رغم دشمنی چند

مجنون به جواب آن شکرریز
بگشاد لب طبرزد انگیز

گفت ای فلک شکوه‌مندی
بالاترت از فلک بلندی

شاه دمن و رئیس اطلال
روی عرب از تو عنبربن خال

درگاه تو قبله سجودم
زنده به وجود تو وجودم

خواهم که همیشه زنده مانی
خود بی‌تو مباد زندگانی

زین پند خزینه‌ای که دادی
بر سوخته مرهمی نهادی

لیکن چه کنم من سیه روی
کافتاده بخودنیم در این کوی

زین ره که نه برقرار خویشم
دانی نه باختیار خویشم

من بسته و بندم آهنین است
تدبیر چه سود قسمت اینست

این بند به خود گشاد نتوان
واین بار زخود نهاد نتوان

تنها نه منم ستم رسیده
کودیده که صد چو من ندیده

سایه نه به خود فتاد در چاه
بر اوج به خویشتن نشد ماه

از پیکر پیل تا پرمور
کس نیست که نیست بر وی این زور

سنگ از دل تنگ من بکاهد
دلتنگی خویشتن که خواهد

بخت بد من مرا بجوید
بدبختی را زخود که شوید

گر دست رسی بدی در این راه
من بودمی آفتاب یا ماه

چون کار به اختیار ما نیست
به کردن کار کار ما نیست

خوشدل نزیم من بلاکش
وان کیست که دارد او دل خوش

چون برق ز خنده لب ببندم
ترسم که بسوزم ار بخندم

گویند مرا چرا نخندی
گریه است نشان دردمندی

ترسم چو نشاط خنده خیزد
سوز از دهنم برون گریزد
     
  
مرد

 
بخش ۱۸ - حکایت

کبکی به دهن گرفت موری
می‌کرد بر آن ضعیف زوری

زد قهقهه مور بیکرانی
کی کبک تو این چنین ندانی

شد کبک دری ز قهقهه سست
کاین پیشه من نه پیشه تست

چون قهقهه کرد کبک حالی
منقار زمور کرد خالی

هر قهقهه کاین چنین زند مرد
شک نه که شکوه ازو شود فرد

خنده که نه در مقام خویش است
در خورد هزار گریه بیش است

چون من ز پی عذاب و رنجم
راحت به کدام عشوه سنجم

آن پیر خری که می‌کشد بار
تا جانش هست می‌کند کار

آسودگی آنگهی پذیرد
کز زیستن چنین بمیرد

در عشق چه جای بیم تیغ است
تیغ از سر عاشقان دریغ است

عاشق ز نهیب جان نترسد
جانان طلب از جهان نترسد

چون ماه من اوفتاد در میغ
دارم سر تیغ کو سر تیغ

سر کو ز فدا دریغ باشد
شایسته تشت و تیغ باشد

زین جان که بر آتش اوفتاد است
با ناخوشیم خوش اوفتاد است

جانیست مرا بدین تباهی
بگذار ز جان من چه خواهی

مجنون چو حدیث خود فرو گفت
بگریست پدر بدانچه او گفت

زین گوشه پدر نشسته گریان
زانسو پسر اوفتاده عریان

پس بار دگر به خانه بردش
بنواخت به دوستان سپردش

وان شیفته دل به شور بختی
می‌کرد صبوریی به سختی

روزی دو سه در شکنجه می‌زیست
زانگونه که هر که دید بگریست

پس پرده درید و آه برداشت
سوی در و دشت راه برداشت

می‌زیست به رنج و ناتوانی
می‌مرد کدام زندگانی

چون گرم شدی به عشق وجدش
بردی به نشاط گاه نجدش

برنجد شدی چو شیر سرمست
آهن بر پای و سنگ بر دست

چون برزدی از نفیر جوشی
گفتی غزلی به هر خروشی

از هر طرفی خلایق انبوه
نظاره شدی به گرد آن کوه

هر نادره‌ای کز او شنیدند
در خاطر و در قلم کشیدند

بردند به تحفه‌ها در آفاق
زان غنیه غنی شدند عشاق
     
  
مرد

 
بخش ۱۹ - در احوال لیلی

سر دفتر آیت نکوئی
شاهنشه ملک خوبروئی

فهرست جمال هفت پرگار
از هفت خلیفه جامگی خوار

رشک رخ ماه آسمانی
رنج دل سرو بوستانی

منصوبه گشای بیم و امید
میراث ستان ماه و خورشید

محراب نماز بت‌پرستان
قندیل سرای و سرو بستان

هم خوابه عشق و هم سرناز
هم خازن و هم خزینه پرداز

پیرایه گر پرند پوشان
سرمایه ده شکر فروشان

دل‌بند هزار در مکنون
زنجیر بر هزار مجنون

لیلی که بخوبی آیتی بود
وانگشت کش ولایتی بود

سیراب گلشن پیاله در دست
از غنچه نوبری برون جست

سرو سهیش کشیده‌تر شد
میگون رطبش رسیده‌تر شد

می‌رست به باغ دل فروزی
می‌کرد به غمزه خلق سوزی

از جادوئی که در نظر داشت
صد ملک بنیم غمزه برداشت

می‌کرد بوقت غمزه سازی
برتازی و ترک ترکتازی

صیدی ز کمند او نمی‌رست
غمزش بگرفت و زلف می‌بست

از آهوی چشم نافه‌وارش
هم نافه هم آهوان شکارش

وز حلقه زلف وقت نخجیر
بر گردن شیر بست زنجیر

از چهره گل از لب انگبین کرد
کان دید طبرزد آفرین کرد

دلداده هزار نازنینش
در آرزوی گل انگبینش

زلفش ره بوسه خواه می‌رفت
مژگانش خدادهاد می‌گفت

زلفش به کمند پیش می‌خواند
مژگانش به دور باش می‌راند

برده بدو رخ ز ماه بیشی
گل را دو پیاده داده پیشی

قدش چو کشیده زاد سروی
رویش چو به سرو بر تذروی

لبهاش که خنده بر شکرزد
انگشت کشیده بر طبرزد

لعلش که حدیث بوس می‌کرد
بر تنگ شکر فسوس می‌کرد

چاه زنخش که سر گشاده
صد دل به غلط در او فتاده

زلفش رسنی فکنده در راه
تا هر که فتد برآرد از چاه

با اینهمه ناز و دلستانی
خون شد جگرش ز مهربانی

در پرده که راه بود بسته
می‌بود چو پرده بر شکسته

می‌رفت نهفته بر سر بام
نظاره‌کنان ز صبح تا شام

تا مجنون را چگونه بیند
با او نفسی کجا نشیند

او را به کدام دیده جوید
با او غم دل چگونه گوید

از بیم رقیب و ترس بدخواه
پوشیده بنیم شب زدی آه

چون شمع به زهر خنده می‌زیست
شیرین خندید و تلخ بگریست

گل را به سرشک می‌خراشید
وز چوب رفیق می‌تراشید

می‌سوخت به آتش جدائی
نه دود در او نه روشنائی

آیینه درد پیش می‌داشت
مونس ز خیال خویش می‌داشت

پیدا شغبی چو باد می‌کرد
پنهان جگری چو خاک می‌خورد

جز سایه نبود پرده‌دارش
جز پرده کسی نه غمگسارش

از بس که به سایه راز می‌گفت
همسایه او به شب نمی‌خفت

می‌ساخت میان آب و آتش
گفتی که پریست آن پریوش

خنیاگر زن صریر دوک است
تیر آلت جعبه ملوکست

او دوک دو سرفکنده از چنگ
برداشته تیر یکسر آهنگ

از یک سر تیر کارگر شد
سرگردان دوک از آن دو سر شد

دریا دریا گهر بر آهیخت
کشتی کشتی زدیده می‌ریخت

می‌خورد غمی به زیر پرده
غم خورده ورا و غم نخورده

در گوش نهاده به زیر پرده
چون حلقه نهاده گوش بر در

با حلقه گوش خویش می‌ساخت
وان حلقه به گوش کس نینداخت

در جستن نور چشمه ماه
چون چشمه بمانده چشم بر راه

تا خود که بدو پیامی آرد
زآرام دلش سلامی آرد

بادی که ز نجد بردمیدی
جز بوی وفا در او ندیدی

وابری که از آن طرف گشادی
جز آب لطف بدو ندادی

هرجا که ز کنج خانه می‌دید
بر خود غزلی روانه می‌دید

هر طفل که آمدی ز بازار
بیتی گفتی نشانده‌بر کار

هرکس که گذشت زیر بامش
می‌داد به بیتکی پیامش

لیلی که چنان ملاحتی داشت
در نظم سخن فصاحتی داشت

ناسفته دری و در همی سفت
چون خود همه بیت بکر می‌گفت

بیتی که ز حسب حال مجنون
خواندی به مثل چو در مکنون

آنرا دگری جواب گفتی
آتش بشنیدی آب گفتی

پنهان ورقی به خون سرشتی
وان بیتک را بر او نوشتی

بر راهگذر فکندی از بام
دادی ز سمن به سرو پیغام

آن رقعه کسی که بر گرفتی
برخواندی و رقص در گرفتی

بردی و بدان غریب دادی
کز وی سخن غریب زادی

او نیز بدیهه‌ای روانه
گفتی به نشان آن نشانه

زین گونه میان آن دو دلبند
می‌رفت پیام گونه‌ای چند

زاوازه آن دو بلبل مست
هر بلبله‌ای که بود بشکست

زان هردو بریشم خوش آواز
بر ساز بسی بریشم ساز

بر رورد رباب و ناله چنگ
یک رنگ نوای آن دو آهنگ

زایشان سخنی به نکته راندن
وز چنگ زدن ز نای خواندن

از نغمه آن دو هم ترانه
مطرب شده کودکان خانه

خصمان در طعنه باز کردند
در هر دو زبان دراز کردند

وایشان ز بد گزاف گویان
خود را به سرشک دیده شویان

بودند بر این طریق سالی
قانع به خیال و چون خیالی

چون پرده کشید گل به صحرا
شد خاک به روی گل مطرا

خندید شکوفه بر درختان
چون سکه روی نیکبختان

از لاله سرخ و از گل زرد
گیتی علم دو رنگ بر کرد

از برگ و نوا به باغ و بستان
با برگ و نوا هزار دستان

سیرابی سبزه‌های نوخیز
از لولو تر زمرد انگیز

لاله ز ورق فشانده شنگرف
کافتاده سیاهیش بر آن حرف

زلفین بنفشه از درازی
در پای فتاده وقت بازی

غنچه کمر استوار می‌کرد
پیکان کشیی ز خار می‌کرد

گل یافت ستبرق حریری
شد باد به گوشواره‌گیری

نیلوفر از آفتاب گلرنگ
بر آب سپر فکند بی جنگ

سنبل سر نافه باز کرده
گل دست بدو دراز کرده

شمشاد به جعد شانه کردن
گلنار به نار دانه کردن

نرگس ز دماغ آتشین تاب
چون تب زدگان بجسته از خواب

خورشید ز قطره‌های باده
خون از رگ ارغوان گشاده

زان چشمه سیم کز سمن رست
نسرین ورقی که داشت می‌شست

گل دیده ببوس باز می‌کرد
چون مثل ندید ناز می‌کرد

سوسن نه زبان که تیغ در بر
نی نی غلطم که تیغ بر سر

مرغان زبان گرفته چون زاغ
بگشاده زبان مرغ در باغ

دراج زدل کبابی انگیخت
قمری نمکی ز سینه می‌ریخت

هر فاخته بر سر چناری
در زمزمه حدیث یاری

بلبل ز درخت سرکشیده
مجنون صفت آه برکشیدی

گل چون رخ لیلی از عماری
بیرون زده سر به تاجداری

در فصل گلی چنین همایون
لیلی ز وثاق رفت بیرون

بند سر زلف تاب داده
گلراز بنفشه آب داده

از نوش لبان آن قبیله
گردش چو گهر یکی طویله

ترکان عرب نشینشان نام
خوش باشد ترک‌تازی اندام

در حلقه آن بتان چون حور
می‌رفت چنانکه چشم به دور

تا سبزه باغ را به بیند
در سایه سرخ گل نشیند

با نرگس تازه جام گیرد
با لاله نبید خام گیرد

از زلف دهد بنفشه را تاب
وز چهره گل شکفته را آب

آموزد سرو را سواری
شوید ز سمن سپید کاری

از نافه غنچه باج خواهد
وز ملک چمن خراج خواهد

بر سبزه ز سایه نخل بندد
بر صورت سرو و گل بخندد

نه‌نه غرضش نه این سخن بود
نه سرو و گل و نه نسترن بود

بودس غرض آنکه در پناهی
چون سوختگان برآرد آهی

با بلبل مست راز گوید
غمهای گذشته باز گوید

یابد ز نسیم گلستانی
از یار غریب خود نشانی

باشد که دلش گشاده گردد
باری ز دلش فتاده گردد

نخلستانی بدان زمین بود
کارایش نقشبند چین بود

از حله به حله نخل گاهش
در باغ ارم گشاده راهش

نزهت گاهی چنان گزیده
در بادیه چشم کس ندیده

لیلی و دگر عروس نامان
رفتند بدان چمن خرامان

چون گل به میان سبزه بنشست
بر سبزه ز سایه گل همی‌بست

هرجا که نسیم او درآمد
سوسن بشکفت و گل برآمد

بر هر چمنی که دست می‌شست
شمشاد دمید و سرو می‌رست

با سرو بنان لاله رخسار
آمد به نشاط و خنده در کار

تا یک چندی نشاط می‌ساخت
آخر ز نشاطگه برون تاخت

تنها بنشست زیر سروی
چون بر پر طوطیی تذروی

بر سبزه نشسته خرمن گل
نالید چو در بهار بلبل

نالید و بناله در نهانی
می‌گفت ز روی مهربانی

کای یار موافق وفادار
وی چون من وهم به من سزاوار

ای سرو جوانه جوانمرد
وی با دل گرم و با دم سرد

آی از در آنکه در چنین باغ
آیی و زدائی از دلم داغ

با من به مراد دل نشینی
من نارون و تو سرو بینی

گیرم ز منت فراغ من نیست
پروای سرای و باغ من نیست

آخر به زبان نیکنامی
کم زآنکه فرستیم پیامی؟

ناکرده سخن هنوز پرواز
کز رهگذری برآمد آواز

شخصی غزلی چو در مکنون
می‌خواند ز گفتهای مجنون

کی پرده در صلاح کارم
امید تو باد پرده دارم

مجنون به میان موج خونست
لیلی به حساب کار چونست

مجنون جگری همی‌خراشد
ثلیلی نمک از که می‌تراشد

مجنون به خدنگ خار سفته است
لیلی به کدام ناز خفته است

مجنون به هزار نوحه نالد
لیلی چه نشاط می‌سکالد

مجنون همه درد و داغ دارد
لیلی چه بهار و باغ دارد

مجنون کمر نیاز بندد
لیلی به رخ که باز خندد

مجنون ز فراق دل رمیداست
لیلی به چه راحت آرمید است

لیلی چو سماع این غزل کرد
بگریست وز گریه سنگ حل کرد

زانسرو بنان بوستانی
می‌دید در او یکی نهانی

کز دوری دوست بر چه سانست
بر دوست چگونه مهربانست

چون باز شدند سوی خانه
شد در صدف آن در یگانه

داننده راز راز ننهفت
با مادرش آنچه دید بر گفت

تا مادر مشفقش نوازد
در چاره گریش چاره سازد

مادر ز پی عروس ناکام
سرگشته شده چو مرغ در دام

می‌گفت گرش گذارم از دست
آن شیفته گشت و این شود مست

ور صابریی بدو نمایم
بر ناید ازو وزو برآیم

بر حسرت او دریغ می‌خورد
می‌خورد دریغ و صبر می‌کرد

لیلی که چو گنج شد حصاری
می‌بود چو ماه در عماری

می‌زد نفسی گرفته چون میغ
می‌خورد غمی نهفته چون تیغ

دلتنگ چنانکه بود می‌زیست
بی‌تنگ دلی به عشق در کیست
     
  
مرد

 
بخش ۲۰ - خواستاری ابن‌سلام لیلی را

فهرست کش نشاط این باغ
بر ران سخن چنین کشد داغ

کانروز که مه به باغ می‌رفت
چون ماه دو هفته کرده هر هفت

گل بر سر سرو دسته بسته
بازار گلاب و گل شکسته

زلفین مسلسلش گره‌گیر
پیچیده چو حلقه‌های زنجیر

در ره ز بنی‌اسد جوانی
دیدش چو شکفته گلستانی

شخصی هنری به سنگ و سایه
در چشم عرب بلند پایه

بسیار قبیله و قرابات
کارش همه خدمت و مراعات

گوش همه خلق بر سلامش
بخت ابن‌سلام کرده نامش

هم سیم خدا و هم قوی پشت
خلقی سوی او کشیده انگشت

از دیدن آن چراغ تابان
در چاره چو باد شد شتابان

آگه نه که گرچه گنج بازد
با باد چراغ در نسازد

چون سوی و طنگه آمد از راه
بودش طمع وصال آن ماه

مه را نگرفت کس در آغوش
این نکته مگر شدش فراموش

چاره طلبید و کس فرستاد
در جستن عقد آن پریزاد

تا لیلی را به خواستاری
در موکب خود کشد عماری

نیرنگ نمود و خواهش انگیخت
خاکی شد و زر چو خاک می‌ریخت

پذرفت هزار گنج شاهی
وز رم گله بیش از آنکه خواهی

چون رفت میانجی سخنگوی
در جستن آن نگار دلجوی

خواهش کریی بدست بوسی
می‌کرد ز بهر آن عروسی

هم مادر و هم پدر نشستند
وامید در آن حدیث بستند

گفتند سخن به جای خویش است
لیکن قدری درنگ پیش است

کاین تازه بهار بوستانی
دارد عرضی ز ناتوانی

چون ماه ز بهیش باز خندیم
شکرانه دهیم و عقد بندیم

این عقد نشان سود باشد
انشاء الله که زود باشد

اما نه هنوز روزکی چند
می‌باید شد به وعده خرسند

تا غنچه گل شکفته گردد
خار از در باغ رفته گردد

گردنش به طوق زر درآریم
با طوق زرش به تو سپاریم

چون ابن‌سلام ازان نیازی
شد نامزد شکیب سازی

مرکب به دیار خویشتن راند
بنشست و غبار خویش بنشاند
     
  
مرد

 
بخش ۲۱ - رسیدن نوفل به مجنون

لیلی پس پرده عماری
در پرده‌دری ز پرده داری

از پرده نام و ننگ رفته
در پرده نای و چنگ رفته

نقل دهن غزل سرایان
ریحانی مغز عطر سایان

در پرده عاشقان خنیده
زخم دف مطربان چشیده

افتاده چو زلف خویش درتاب
بی‌مونس و بیقرار و بیخواب

مجنون رمیده نیز در دشت
سرگشته چو بخت خویش می‌گشت

بی‌عذر همی دوید عذرا
در موکب وحشیان صحرا

بوری به هزار زور می‌راند
بیتی به هزار درد می‌خواند

بر نجد شدی ز تیر وجدی
شیخانه ولی نه شیخ نجدی

بر زخمه عشق کوفتی پای
وز صدمه آه روفتی جای

هر عاشق کاه وی شنیدی
هر جامه که داشتی دریدی

از نرم‌دلان ملک آن بوم
بود آهنی آب داده چون موم

نوفل نامی که از شجاعت
بود آنطرفش به زیر طاعت

لشگر شکنی به زخم شمشیر
در مهر غزال و در غضب شیر

هم حشمت گیر و هم حشم‌دار
هم دولتمند و هم درم‌دار

روزی ز سر قوی سلاحی
آمد به شکار آن نواحی

در رخنه غارهای دلگیر
می‌گشت به جستجوی نخجیر

دید آبله پای دردمندی
بر هر موئی ز مویه‌بندی

محنت زده غریب و رنجور
دشمن کامی ز دوستان دور

وحشی شده از میان مردم
وحشی دو سه اوفتاده دردم

پرسید ز خوی و از خصالش
گفتند چنانکه بود حالش

کز مهر زنی بدین حزینی
دیوانه شد این چنین که بینی

گردد شب و روز بیت گویان
آن غالیه را زیاد جویان

هر باد که بوی او رساند
صد بیت و غزل بدو بخواند

هر ابر کزان دیار پوید
شعری چو شکر بدو بگوید

آیند مسافران زهر بوم
بینند در این غریب مظلوم

آرند شراب یا طعامی
باشد که بدو دهند جامی

گیرد به هزار جهد یک جام
وان نیز به یاد آن دلارام

در کار همه شمارش اینست
اینست شمار کارش اینست

نوفل چو شنید حال مجنون
گفتا که ز مردمی است اکنون

کاین دل شده را چنانکه دانم
کوشم که به کام دل رسانم

از پشت سمند خیزران دست
ران بازگشاد و بر زمین جست

آنگاه ورا به پیش خود خواند
با خویشتنش به سفره بنشاند

می‌گفت فسانهای گرمش
چندانکه چو موم کرد نرمش

گوینده چو دیدگان جوانمرد
بی‌دوست نواله‌ای نمی‌خورد

هرچه آن نه حدیث دوست بودی
گر خود همه مغز پوست بودی

از هر نمطی که قصه می‌خواند
جز در لیلی سخن نمی‌راند

وان شیفته زره رمیده
زآنها که شنیده آرمیده

خوشدل شد و آرمیده با او
هم خورد و هم آشمید با او

با او به بدیهه خوش درآمد
چون دید حریف خوش برآمد

می‌زد جگرش چو مغز برجوش
می‌خواند قصیدهای چون نوش

بر هر سخنی به خنده خوش
می‌گفت بدیهه‌ای چو آتش

وان چرب‌سخن به خوش جوابی
می‌کرد عمارت خرابی

کز دوری آن چراغ پرنور
هان تا نشوی چو شمع رنجور

کورا به زر و به زور بازو
گردانم با تو هم ترازو

گر مرغ شود هوا بگیرد
هم چنگ منش قفا بگیرد

گر باشد چو شراره در سنگ
از آهنش آورم فرا چنگ

تا همسر تو نگردد آن ماه
از وی نکنم کمند کوتاه

مجنون ز سر امیدواری
می‌کرد به سجده حق گزاری

کاین قصه که عطر سای مغزست
گر رنگ و فریب نیست نغزست

او را به چو من رمیده خوئی
مادر ندهد به هیچ روئی

گل را نتوان به باد دادن
مه زاده به دیو زاد دادن

او را سوی ما کجا طوافست
دیوانه و ماه نو گزافست

شستند بسی به چاره‌سازی
پیراهن ما نشد نمازی

کردند بسی سپید سیمی
از ما نشد این سیه گلیمی

گر دست ترا کرامتی هست
آن دسترسی بود نه زین دست

اندیشه کنم که وقت یاری
در نیمه رهم فروگذاری

ناآمده این شکار در شست
داری زمن وز کار من دست

آن باد که این دهل زبانی
باشد تهی از تهی میانی

گر عهد کنی بدانچه گفتی
مزدت باشد که راه رفتی

ور چشمه این سخن سرابست
بگذار مرا ترا ثوابست

تا پیشه خویش پیش گیرم
خیزم پی کار خویش گیرم

نوفل ز نفیر زاری او
شد تیز عنان به یاری او

بخشود بر آن غریب همسال
هم سال تهی نه بلکه هم حال

میثاق نمود و خورد سوگند
اول به خدائی خداوند

وانگه به رسالت رسولش
کایمان ده عقل شد قبولش

کز راه وفا به گنج و شمشیر
کوشم نه چو گرگ بلکه چون شیر

نه صبر بود نه خورد و خوابم
تا آنچه طلب کنم بیابم

لیکن به توام توقعی هست
کز شیفتگی رها کنی دست

بنشینی و ساکنی پذیری
روزی دو سه دل به دست‌گیری

از تو دل آتشین نهادن
وز من در آهنین گشادن

چون شیفته شربتی چنان دید
در خوردن آن نجات جان دید

آسود و رمیدگی رها کرد
با وعده آن سخن وفا کرد

می‌بود به صبر پای بسته
آبی زده آتشی نشسته

با او به قرار گاه او تاخت
در سایه او قرارگه ساخت

گرمابه زد و لباس پوشید
آرام گرفت و باده نوشید

بر رسم عرب عمامه در بست
با او به شراب و رود بنشست

چندین غزل لطیف پیوند
گفت از جهت جمال دلبند

نوفل به سرش ز مهربانی
می‌کرد چو ابر درفشانی

چون راحت پوشش و خورش یافت
آراسته شد که پرورش یافت

شد چهره زردش ارغوانی
بالای خمیده خیزرانی

وآن غالیه گون خط سیاهش
پرگار کشید کرد ماهش

زان گل که لطافت نفس داد
باد آنچه ربود باز پس داد

شد صبح منیر باز خندان
خورشید نمود باز دندان

زنجیری دشت شد خردمند
از بندی خانه دور شد بند

در باغ گرفت سبزه آرام
دادند بدست سرخ گل جام

مجنون به سکونت و گرانی
شد عاقل مجلس معانی

وان مهتر میهمان نوازش
می‌داشت به صد هزار نازش

بی‌طلعت او طرب نمی‌کرد
می جز به جمال او نمی‌خورد

ماهی دو سه در نشاط کاری
کردند به هم شراب‌خواری

روزی دو بدو نشسته بودند
شادی و نشاط می‌فزودند

مجنون ز شکایت زمانه
بیتی دو سه گفت عاشقانه

کای فارغ از آه دودناکم
بر باد فریب داده خاکم

صد وعده مهر داده بیشی
با نیم وفا نکرده خویشی

پذرفته که پیشت آورم نوش
پذرفته خویش کرده فرموش

آورده مرا به دلفریبی
وا داده بدست ناشکیبی

دادیم زبان به مهر و پیوند
و امروز همی کنی زبان بند

صد زخم زبان شنیدم از تو
یک مرهم دل ندیدم از تو

صبرم شد و عقل رخت بربست
دریاب و گرنه رفتم از دست

دلداری بی‌دلی نمودن
وانگه به خلاف قول بودن

دور اوفتد از بزرگواری
یاران به از این کنند یاری

قولی که در او وفا نه‌بینم
از چون تو کسی روا نه‌بینم

بی‌یار منم ضعیف و رنجور
چون تشنه ز آب زندگی دور

شرطست به تشنه آب دادن
گنجی به ده خراب دادن

گر سلسله مرا کنی ساز
ورنه شده گیر شیفته‌ای باز

گر لیلی را به من رسانی
ورنه نه من و نه زندگانی
     
  
مرد

 
بخش ۲۲ - جنگ کردن نوفل با قبیله لیلی

نوفل ز چنین عتاب دلکش
شد نرم چنانکه موم از آتش

برجست و به عزم راه کوشید
شمشیر کشید و درع پوشید

صد مرد گزین کارزاری
پرنده چو مرغ در سواری

آراسته کرد و رفت پویان
چون شیر سیاه جنگ پویان

چون بر در آن قبیله زد گام
قاصد طلبید و داد پیغام

کاینک من و لشگری چو آتش
حاضر شده‌ایم تند و سرکش

لیلی به من آورید حالی
ورنه من و تیغ لاابالی

تا من بنوازشی که دانم
او را به سزای او رسانم

هم کشته تشنه آب یابد
هم آب رسان ثواب یابد

چون قاصد شد پیام او برد
شد شیشه مهر در میان خرد

دادند جواب کین نه راهست
لیلی نه گلیچه قرص ماهست

کس را سوی ماه دسترس نیست
نه کار تو کار هیچکس نیست

او را چه بری که آفتابست
تو دیو رجیم و او شهابست

شمشیر کشی کشیم در جنگ
قاروره زنی زنیم بر سنگ

قاصد چو شنید کام و ناکام
باز آمد و باز داد پیغام

بار دگرش به خشمناکی
فرمود که پای‌دار خاکی

کای بیخبران ز تیغ تیزم
فارغ ز هیون گرم خیزم

از راه کسی که موج دریاست
خیزید و گرنه فتنه برخاست

پیغام رسان او دگر بار
آورد پیام ناسزاوار

آن خشم چنان در او اثر کرد
کاتش ز دلش زبان بدر کرد

با لشکر خود کشیده شمشیر
افتاد در آن قبیله چون شیر

وایشان بهم آمدند چون کوه
برداشته نعره‌ای به انبوه

بر نوفلیان عنان گشادند
شمشیر به شیر در نهادند

دریای مصاف گشت جوشان
گشتند مبارزان خروشان

شمشیر ز خون جام بر دست
می‌کرد به جرعه خاک را مست

سر پنجه نیزه دلیران
پنجه شکن شتاب شیران

مرغان خدنگ تیز رفتار
برخوردن خون گشاده منقار

پولاده تیغ مغز پالای
سرهان سران فکنده بر پای

غریدن تازیان پرجوش
کر کرده سپهر و ماه را گوش

از صاعقه اجل که می‌جست
پولاد به سنگ در نمی‌رست

زوبین بلا سیاست‌انگیز
سر چون سر موی دیلمان تیز

خورشید درفش ده زبانه
چون صبح دریده ده نشانه

شیران سیاه در دریدن
دیوان سپید در دویدن

هرکس به مصاف در سواری
مجنون به حساب جان سپاری

هرکس فرسی به جنگ میراند
او جمله دعای صلح می‌خواند

هرکس طللی به تیغ می‌کشت
او خویشتن از دریغ می‌کشت

می‌کرد چو حاجیان طوافی
انگیخته صلحی از مصافی

گر شرم نیامدیش چون میغ
بر لشگر خویشتن زدی تیغ

گر طعنه زنش معاف کردی
با موکب خود مصاف کردی

گر خنده دشمنان ندیدی
اول سر دوستان بریدی

گر دست رسش بدی به تقدیر
برهم سپران خود زدی تیر

گر دل نزدیش پای پشتی
پشتی گر خویش را به کشتی

می‌بود در این سپاه جوشان
بر نصرت آن سپاه کوشان

اینجا به طلایه رخش رانده
وآنجا به یزک دعا نشانده

از قوم وی ار سری فتادی
بر دست برنده بوس دادی

وآن کشته که بد ز خیل یارش
می‌شست به چشم سیل بارش

کرده سر نیزه زین طرف راست
سر نیزه فتح از آنطرف خواست

گر لشگر او شدی قوی‌دست
هم تیر بریختی و هم شست

ور جانب یار او شدی چیر
غریدی از آن نشاط چون شیر

پرسید یکی که‌ای جوانمرد
کز دو زنی چو چرخ ناورد

ما از پی تو به جان سپاری
با خصم ترا چراست یاری

گفتا که چو خصم یار باشد
با تیغ مرا چکار باشد

با خصم نبرد خون توان کرد
با یار نبرد چون توان کرد

از معرکه‌ها جراحت آید
اینجا همه بوی راحت آید

آن جانب دست یار دارد
کس جانب یار خوار دارد؟

میل دل مهربانم آنجاست
آنجا که دلست جانم آنجاست

شرطت به پیش یار مردن
زو جان ستدن ز من سپردن

چون جان خود این چنین سپارم
بر جان شما چه رحمت آرم

نوفل به مصاف تیغ در دست
می‌کشت بسان پیل سرمست

می‌برد به هر طریده جانی
افکند به حمله جهانی

هرسو که طواف زد سر افشاند
هرجا که رسید جوی خون راند

وان تیغ زنان که لاف جستند
تا اول شب مصاف جستند

چون طره این کبود چنبر
بر جبهت روز ریخت عنبر

زاین گرجی طره برکشیده
شد روز چو طره سربریده

آن هردو سپه زهم بریدند
بر معرکه خوابگه گزیدند

چون مار سیاه مهره برچید
ضحاک سپیده‌دم بخندید

در دست مبارزان چالاک
شد نیزه بسان مار ضحاک

در گرد قبیله گاه لیلی
چون کوه رسیده بود خیلی

از پیش و پس قبیله یاران
کردند بسیج تیر باران

نوفل که سپاهی آنچنان دید
جز صلح دری زدن زیان دید

انگیخت میانجیی ز خویشان
تا صلح دهد میان ایشان

کاینجا نه حدیث تیغ بازیست
دلالگیی به دل نوازیست

از بهر پری زده جوانی
خواهم ز شما پری نشانی

وز خاصه خویشتن در اینکار
گنجینه فدا کنم به خروار

گر کردن این عمل صوابست
شیرین‌تر از این سخن جوابست

ور زانکه شکر نمی‌فروشید
در دادن سرکه هم مکوشید

چون راست نمی‌کنید کاری
شمشیر زدن چراست باری

چون کرد میانجی این سرآغاز
گشت آن دو سپه زیکدیگر باز

چون خواهش یکدگر شنیدند
از کینه کشی عنان کشیدند

صلح آمد دور باش در چنگ
تا از دو گروه دور شد جنگ
     
  
مرد

 
بخش ۲۳ - عتاب کردن مجنون با نوفل

مجنون چو شنید بوی آزرم
کرد از سر کین کمیت را گرم

بانوفل تیغ‌زن برآشفت
کی از تو رسیده جفت با جفت!

احسنت زهی امیدواری
به زین نبود تمام کاری

این بود بلندی کلاهت؟
شمشیر کشیدن سپاهت؟

این بود حساب زورمندیت؟
وین بود فسون دیو بندیت؟

جولان زدن سمندت این بود؟
انداختن کمندت این بود؟

رایت که خلاف رای من کرد
نیکو هنری به جای من کرد

آن دوست که بد سلام دشمن
کردیش کنون تمام دشمن

وان در که بد از وفا پرستی
بر من به هزار قفل بستی

از یاری تو بریدم ای یار
بردی زه کار من زهی کار

بس رشته که بگسلد زیاری
بس قایم کافتد از سواری

بس تیر شبان که در تک افتاد
بر گرگ فکند و بر سگ افتاد

گرچه کرمت بلند نامست
در عهده عهد ناتمامست

نوفل سپر افکنان ز حربش
بنواخت به رفقهای چربش

کز بی‌مددی و بی‌سپاهی
کردم به فریب صلح خواهی

اکنون که به جای خود رسیدم
نز تیغ برنده خو بریدم

لشگر ز قبیله‌ها بخوانم
پولاد به سنگ درنشانم

ننشینم تا به زخم شمشیر
این یاوه ز بام ناورم زیر

وآنگه ز مدینه تا به بغداد
در جمع سپاه کس فرستاد

در جستن کین ز هر دیاری
لشگر طلبید روزگاری

آورد به هم سپاهی انبوه
پس پره کشید کوه تا کوه
     
  
مرد

 
بخش ۲۴ - مصاف کردن نوفل بار دوم

گنجینه گشای این خزینه
سرباز کند ز گنج سینه

کانروز که نوفل آن سپه راند
بیننده بدو شگفت درماند

از زلزله مصاف خیزان
شد قله بوقبیس ریزان

خصمان چو خروش او شنیدند
در حرب شدند وصف کشیدند

سالار قبیله با سپاهی
بر شد به سر نظاره گاهی

صحرا همه نیزه دید و خنجر
وافاق گرفته موج لشگر

از نعره کوس و ناله نای
دل در تن مرده می‌شد از جای

رایی نه که جنگ را بسیچد
رویی نه که روی از آن بپیچد

زانگونه که بود پای بفشرد
سیل آمد و رخت بخت را برد

قلب دو سپه بهم بر افتاد
هر تیغ که رفت بر سر افتاد

از خون روان که ریگ می‌شست
از ریگ روان عقیق می‌رست

دل مانده شد از جگر دریدن
شمشیر خجل ز سر بریدن

شمشیر کشید نوفل گرد
می‌کرد به حمله کوه را خرد

می‌ساخت چو اژدها نبردی
زخمی و دمی دمی و مردی

برهر که زدی کدینه گرز
بشکستی اگرچه بودی البرز

بر هر ورقی که تیغ راندی
در دفتر او ورق نماندی

کردند نبردی آنچنان سخت
کز اره تیغ تخته شد تخت

یاران چو کنند همعنانی
از سنگ برآورند خانی

پر کندگی از نفاق خیزد
پیروزی از اتفاق خیزد

بر نوفلیان خجسته شد روز
گشتند به فال سعد فیروز

بر خصم زدند و برشکستند
کشتند و بریختند و خستند

جز خسته نبود هر که جان برد
وان نیز که خسته بود می‌مرد

پیران قبیله خاک بر سر
رفتند به خاکبوس آن در

کردند بی خروش و فریاد
کی داور داد ده بده داد

ای پیش تو دشمن تو مرده
ما را همه کشته گیر و برده

با ما دو سه خسته نیزه و تیر
بر دست مگیر و دست ما گیر

یک ره بنه این قیامت از دست
کاخر به جز این قیامتی هست

تا دشمن تو سلیح پوشد
شمشیر تو به که باز کوشد

ما کز پی تو سپر فکندیم
گر عفو کنی نیازمندیم

پیغام به تیر و نیزه تا چند
با بی‌سپران ستیزه تا چند

یابنده فتح کان جزع دید
بخشود و گناه رفته بخشید

گفتا که عروس بایدم زود
تا گردم از این قبیله خوشنود

آمد پدر عروس غمناک
چون خاک نهاده روی بر خاک

کای در عرب از بزرگواری
در خورد سری و تاجداری

مجروحم و پیر و دل شکسته
دور از تو به روز بد نشسته

در سرزنش عرب فتاده
خود را عجمی لقب نهاده

این خون که ز شرح بیش بینم
در کردن بخت خویش بینم

خواهم که در این گناهکاری
سیماب شوم ز شرمساری

گر دخت مرا بیاوری پیش
بخشی به کمینه بنده خویش

راضی شوم و سپاس دارم
وز حکم تو سر برون نیارم

ور آتش تیز بر فروزی
و او را به مثل چو عود سوزی

ور زآنکه درافکنی به چاهش
یا تیغ کشی کنی تباهش

از بندگی تو سر نتابم
روی از سخن تو بر نتابم

اما ندهم به دیو فرزند
دیوانه به بند به که در بند

سرسامی و نور چون بود خوش!
خاشاک و نعوذ بالله آتش!

این شیفته رای ناجوانمرد
بی‌عاقبت است و رایگان گرد

خو کرده به کوه و دشت گشتن
جولان زدن و جهان نبشتن

با نام شکستگان نشستن
نام من و نام خود شکستن

در اهل هنر شکسته کامی
به زانکه بود شکسته نامی

در خاک عرب نماند بادی
کز دختر من نکرد یادی

نایافته در زبانش افکند
در سرزنش جهانش افکند

گر در کف او نهی زمامم
با ننگ بود همیشه نامم

آنکس که دم نهنگ دارد
به زانکه بماند و ننگ دارد

گر هیچ رسی مرا به فریاد
آزاد کنی که بادی آزاد

ورنه به خدا که باز گردم
وز ناز تو بی‌نیاز گردم

برم سر آن عروس چون ماه
در پیش سگ افکنم در این راه

تا باز رهم زنام و ننگش
آزاد شوم ز صلح و جنگش

فرزند مرا در این تحکم
سگ به که خورد که دیو مردم

آنرا که گزد سگ خطرناک
چون مرهم هست نیستش باک

وآنرا که دهان آدمی خست
نتوان به هزار مرهمش بست

چون او ورقی چنین فروخواند
نوفل به جواب او فرو ماند

زان چیره زبان رحمت‌انگیز
بخشایش کرد و گفت برخیز

من گرچه سرآمد سپاهم
دختر به دل خوش از تو خواهم

چون می ندهی دل تو داند
از تو بستم که می‌ستاند

هر زن که به دست زور خواهند
نان خشک و عصیده شور خواهند

من کامدم از پی دعاها
مستغنیم از چنین جفاها

آنان که ندیم خاص بودند
با پیر در آن خلاص بودند

کان شیفته خاطر هوسناک
دارد منشی عظیم ناپاک

شوریده دلی چنین هوائی
تن در ندهدت به کدخدائی

بر هر چه دهیش اگر نجاتست
ثابت نبود که بی‌ثباتست

ما دی ز برای او بناورد
او روی به فتح دشمن آورد

ما از پی او نشانه تیر
او در رخ ما کشیده تکبیر

این نیست نشان هوشمندان
او خواه به گریه خواه خندان

این وصلت اگر فراهم افتد
هم قرعه فال برغم افتد

نیکو نبود ز روی حالت
او با خلل و تو با خجالت

آن به که چو نام و ننگ داریم
زین کار نمونه چنگ داریم

خواهشگر از این حدیث بگذشت
با لشگر خویش باز پس گشت

مجنون شکسته دل در آن کار
دلخسته شد از گزند آن خار

آمد بر نوفل آب در چشم
جوشنده چو کوه آتش از خشم

کی پای به دوستی فشرده
پذرفته خود به سر نبرده

در صبحدمی بدان سپیدی
دادیم به روز نا امیدی

از دست تو صید من چرا رفت
وان دست گرفتنت کجا رفت

تشنه‌ام به لب فرات بردی
ناخورده به دوزخم سپردی

شکر ز قمطر برگشادی
شربت کردی ولی ندادی

برخوان طبرزدم نشاندی
بازم چو مگس ز پیش راندی

چون آخر رشته این گره بود
این رشته نرشته پنبه به بود

این گفت و عنان از او بگرداند
یک اسبه شد و دو اسپه می‌راند

گم کرد پی از میان ایشان
می‌رفت چو ابر دل پریشان

می‌ریخت زدیده آب بر خاک
بر زهر کشنده ریخت تریاک

نوفل چو به ملک خویش پیوست
با هم نفسان خویش بنشست

مجنون ستم رسیده را خواند
تا دل دهدش کز او دلش ماند

جستند بسی در آن مقامش
افتاده بد از جریده نامش

گم گشتن او که ناروا بود
آگاه شدند کز کجا بود
     
  
صفحه  صفحه 14 از 43:  « پیشین  1  ...  13  14  15  ...  42  43  پسین » 
شعر و ادبیات

Collection Of Nezami Poems | مجموعه شعرهای نظامی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA