انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 15 از 43:  « پیشین  1  ...  14  15  16  ...  42  43  پسین »

Collection Of Nezami Poems | مجموعه شعرهای نظامی


مرد

 
بخش ۲۵ - رهانیدن مجنون آهوان را

سازنده ارغنون این ساز
از پرده چنین برآرد آواز

کان مرغ به کام نارسیده
از نوفلیان چو شد بریده

طیاره تند را شتابان
می‌راند چو باد در بیابان

می‌خواند سرود بی‌وفائی
بر نوفل و آن خلاف رائی

با هر دمنی از آن ولایت
می‌کرد ز بخت بد شکایت

می‌رفت سرشک ریز و رنجور
انداخته دید دامی از دور

در دام فتاده آهوئی چند
محکم شده دست و پای در بند

صیاد بدین طمع که خیزد
خون از تن آهوان بریزد

مجنون به شفاعت اسب را راند
صیاد سوار دید و درماند

گفتا که به رسم دامیاری
مهمان توام بدانچه داری

دام از سر آهوان جدا کن
این یک دو رمیده را رها کن

بیجان چه کنی رمیده‌ای را
جانیست هر آفریده‌ای را

چشمی و سرینی اینچنین خوب
بر هر دو نبشته غیر مغضوب

دل چون دهدت که بر ستیزی
خون دو سه بیگنه بریزی

آن کس که نه آدمیست گرگست
آهو کشی آهوئی بزرگست

چشمش نه به چشم یار ماند؟
رویش نه به نوبهار ماند؟

بگذار به حق چشم یارش
بنواز به باد نوبهارش

گردن مزنش که بی‌وفا نیست
در گردن او رسن روا نیست

آن گردن طوق بند آزاد
افسوس بود به تیغ پولاد

وان چشم سیاه سرمه سوده
در خاک خطا بود غنوده

وان سینه که رشک سیم نابست
نه در خور آتش و کبابست

وان ساده سرین نازپرورد
دانی که به زخم نیست در خورد

وان نافه که مشک ناب دارد
خون ریختنش چه آب دارد

وان پای لطیف خیزرانی
درخورد شکنجه نیست دانی

وان پشت که بار کس نسنجد
بر پشت زمین زنی برنجد

صیاد بدان نشید کو خواند
انگشت گرفته در دهن ماند

گفتا سخن تو کردمی گوش
گر فقر نبودمی هم آغوش

نخجیر دو ماهه قیدم اینست
یک خانه عیال و صیدم اینست

صیاد بدین نیازمندی
آزادی صید چون پسندی

گر بر سر صید سایه داری
جان بازخرش که مایه داری

مجنون به جواب آن تهی دست
از مرکب خود سبک فروجست

آهو تک خویش را بدو داد
تا گردن آهوان شد آزاد

او ماند و یکی دو آهوی خرد
صیاد برفت و بارگی برد

می‌داد ز دوستی نه زافسوس
بر چشم سیاه آهوان بوس

کاین چشم اگرنه چشم یار است
زان چشم سیاه یادگار است

بسیار بر آهوان دعا کد
وانگاه ز دامشان رها کرد

رفت از پس آهوان شتابان
فریاد کنان در آن بیابان

بی کینه‌وری سلاح بسته
چون گل به سلاح خویش خسته

در مرحله‌های ریگ جوشان
گشته ز تبش چو دیگ جوشان

از دل به هوا بخار داده
خارا و قصب به خار داده

شب چون قصب سیاه پوشید
خورشید قصب ز ماه پوشید

آن شیفته مه حصاری
چون تار قصب شد از نزاری

زانسان که به هیچ جستجوئی
فرقش نکند کسی ز موئی

شب چون سر زلف یار تاریک
ره چون تن دوستار باریک

شد نوحه کنان درون غاری
چون مار گزیده سوسماری

از بحر دو دیده گوهر افشاند
بنشست ز پای و موج بنشاند

پیچید چنانکه بر زمین مار
یا بر سر آتش افکنی خار

تا روز نخفت از آه کردن
وز نامه چو شب سیاه کردن

چون صبح به فال نیکروزی
برزد علم جهان فروزی

ابروی حبش به چین درآمد
کایینه چین ز چین برآمد

آن آینه خیال در چنگ
چون آینه بود لیک در زنگ

برخاست چنانکه دود از آتش
چون دود عبیر بوی او خوش

ره پیش گرفت بیت خوانان
برداشته بانک مهربانان

ناگاه رسید در مقامی
انداخته دید باز دامی

در دام گوزنی اوفتاده
گردن ز رسن به تیغ داده

صیاد بران گوزن گلرنگ
آورده چو شیر شرزه آهنگ

تا بی گهنیش خون بریزد
خونی که چنین از او چه خیزد

مجنون چو رسید پیش صیاد
بگشاد زبان چو نیش فصاد

کای چون سگ ظالمان زبون گیر
دام از سر عاجزان برون گیر

بگذار که این اسیر بندی
روزی دو کند نشاط‌مندی

زین جفته خون کرانه گیرد
با جفت خود آشیانه گیرد

آن جفت که امشبش نجوید
از گم شدنش ترا چه گوید؟

کای آنکه ترا ز من جدا کرد
مأخوذ مباد جز بدین درد

صیاد تو روز خوش مبیناد
یعنی که به روز من نشیناد

گر ترسی از آه دردمندان
برکن ز چنین شکار دندان

رای تو چه کردی ار به تقدیر
نخجیر گر او شدی تو نخجیر

شکرانه این چه می‌پذیری
کو صید شد و تو صیدگیری

صیاد بدین سخن گزاری
شد دور ز خون آن شکاری

گفتا نکنم هلاک جانش
اما ندهم به رایگانش

وجه خورش من این شکار است
گر بازخریش وقت کار است

مجنون همه ساز و آلت خویش
برکند و سبک نهاد در پیش

صیاد سلیح و ساز برداشت
صیدی سره دید و صید بگذاشت

مجنون سوی آن شکار دلبند
آمد چو پدر به سوی فرزند

مالید بر او چو دوستان دست
هرجا که شکسته دیدمی بست

سر تا پایش به کف بخارید
زو گرد وز دیده اشک بارید

گفت ای ز رفیق خویشتن دور
تو نیز چو من ز دوست مهجور

ای پیشرو سپاه صحرا
خرگاه نشین کوه خضرا

بوی تو ز دوست یادگارم
چشم تو نظیر چشم یارم

در سایه جفت باد جایت
وز دام گشاده باد پایت

دندان تو از دهانه زر
هم در صدف لب تو بهتر

چرم تو که سازمند زه شد
هم بر زه جامه تو به شد

اشک تو اگر چه هست تریاک
ناریخته به چو زهر برخاک

ای سینه گشای گردن افراز
در سوخته سینه‌ای بپرداز

دانم که در این حصار سربست
زان ماه حصاریت خبر هست

وقتی که چرا کنی در آن بوم
حال دل من کنیش معلوم

کی مانده به کام دشمنانم
چونان که بخواهی آنچنانم

تو دور و من از تو نیز هم دور
رنجور من و تو نیز رنجور

پیری نه که در میانه افتد
تیری نه که بر نشانه افتد

بادی که ندارد از تو بوئی
نامش نبرم به هیچ روئی

یادی که ز تو اثر ندارد
بر خاطر من گذر ندارد

زینگونه یکی نه بلکه صد بیش
می‌گفت به حسب حالت خویش

از پای گوزن بند بگشاد
چشمش بوسید و کردش آزاد

چون رفت گوزن دام دیده
زان بقعه روان شد آرمیده

سیاره شب چو بر سر چاه
یوسف روئی خرید چون ماه

از انجمن رصد فروشان
شد مصر فلک چو نیک جوشان

آن میل کشیده میل بر میل
می‌رفت چو نیل جامه در نیل

چندان که زبان به در کند مار
یا مرغ زند به آب منقار

ناسوده چو مار بر دریده
نغنوده چو مرغ پر بریده

مغزش ز حرارت دماغش
سوزنده چو روغن چراغش

گر خود به مثل چو شمع مردی
پهلو به سوی زمین نبردی
     
  
مرد

 
بخش ۲۶ - سخن گفتن مجنون با زاغ

شبگیر که چرخ لاجوردی
آراست کبودیی به زردی

خندیدن قرص آن گل زرد
آفاق به رنگ سرخ گل کرد

مجنون چو گل خزان رسیده
می‌گشت میان آب دیده

زان آب که بر وی آتش افشاند
کشتی چو صبا به خشک می‌راند

از گرمی آفتاب سوزان
تفسید به وقت نیم روزان

چون سایه نداشت هیچ رختی
بنشست به سایه درختی

در سایه آن درخت عالی
گرد آمده آبی از حوالی

حوضی شده چون فلک مدور
پاکیزه و خوش چو حوض کوثر

پیرامن آب سبزه رسته
هم سبزه هم آب روی شسته

آن تشنه ز گرمی جگر تاب
زان آب چو سبزه گشت سیراب

آسود زمانی از دویدن
وز گفتن و هیچ ناشنیدن

زان مفرش همچو سبز دیبا
می‌دید در آن درخت زیبا

بر شاخ نشسته دید زاغی
چشمی و چه چشم چون چراغی

چون زلف بتان سیاه و دلبند
با دل چو جگر گرفته پیوند

صالح مرغی چو ناقه خاموش
چون صالحیان شده سیه‌پوش

بر شاخ نشسته چست و بینا
همچون شبه در میان مینا

مجنون چو مسافری چنان دید
با او دل خویش هم عنان دید

گفت ای سیه سپید نامه
از دست که‌ای سیاه جامه

شبرنگ چرائی ای شب افروز
روزت ز چه شد سیه بدین روز

بر آتش غم منم تو جوشی؟
من سوگ زده سیه تو پوشی؟

گر سوخته دل نه خام رائی
چون سوختگان سیه چراغی

ور سوخته‌وار گرم خیزی
از سوختگان چرا گریزی

شاید که خطیب خطبه خوانی
پوشیده سیه لباس از آنی

زنگی بچه کدام سازی
هندوی کدام ترک تازی

من شاه مگر تو چتر شاهی؟
گر چتر نه‌ای چرا سیاهی

روزی که رسی به نزد یارم
گو بی تو ز دست رفت کارم

دریاب که گر تو در نیابی
ناچیز شوم در این خرابی

گفتی که مترس دستگیرم
ترسم که در این هوس بمیرم

روزی آیی که مرده باشم
مهر تو به خاک برده باشم

بینائی دیده چون بریزد
از دادن توتیا چه خیزد

چون گرگ بره ز میش بربود
فریاد شبان کجا کند سود

چون سیل خراب کرد بنیاد
دیوار چه کاهگل چه پولاد

چون کشته خشک ماند بی‌بر
خواه ابر به بار و خواه بگذر

این تیر زبان گشاده گستاخ
وان زاغ پریده شاخ بر شاخ

او پر سخن دراز کرده
پرنده رحیل ساز کرده

چون گفت بسی فسانه با زاغ
شد زاغ و نهاد بر دلش داغ

شب چون پر زاغ بر سرآورد
شبپره ز خواب سر برآورد

گفتی که ستارگان چراغند
یا در پر زاغ چشم زاغند

مجنون چو شب چراغ مرده
افتاده و دیده زاغ برده

می‌ریخت سرشک دیده تا روز
ماننده شمع خویشتن سوز
     
  
مرد

 
بخش ۲۷ - بردن پیرزن مجنون را در خرگاه لیلی

چون نور چراغ آسمان گرد
از پرده صبح سر به در کرد

در هر نظری شگفت باغی
شد هر بصری چو شب چراغی

مجنون چو پرنده زاغ پویان
پروانه صفت چراغ جویان

از راه رحیل خار برداشت
هنجار دیار یار برداشت

چون بوی دمن شنید بنشست
یک لحظه نهاد بر جگر دست

باز از نفسش برآمد آواز
چون مرده که جان به دو رسد باز

شد پیر زنی ز دور پیدا
با او شخصی به شکل شیدا

سر تا قدمش کشیده در بند
وان شخص به بند گشته خرسند

زن می‌شد در شتاب کردن
می‌برد ورا رسن به گردن

مجنون چو اسیر دید در بند
زن را به خدای داد سوگند

کین مرد به بند کیست با تو
در بند ز بهر چیست با تو

زن گفت سخن چو راست خواهی
مردیست نه بندی و نه چاهی

من بیوه‌ام این رفیق درویش
در هر دو ضرورتی ز حد بیش

از درویشی بدان رسیدم
کین بند و رسن در او کشیدم

تا گردانم اسیروارش
توزیع کنم به هر دیارش

گرد آورم از چنین بهانه
مشتی علف از برای خانه

بینیم کزان میان چه برخاست
دو نیمه کنیم راستا راست

نیمی من و نیمی او ستاند
گردی به میانه در نماند

مجنون ز سر شکسته بالی
در پای زن اوفتاد حالی

کاین سلسله و طناب و زنجیر
بر من نه از این رفیق برگیر

کاشفته و مستمند مائیم
او نیست سزای بند مائیم

می‌گردانم به روسیاهی
اینجا و به هر کجا که خواهی

هر چه آن بهم آید از چنین کار
بی شرکت من تراست بردار

چون دید زن اینچنین شکاری
شد شاد به این چنین شماری

زان یار بداشت در زمان دست
آن بند و رسن همه در این بست

بنواخت به بند کردن او را
می‌برد رسن به گردن او را

او داده رضا به زخم خوردن
زنجیر به پای و غل به گردن

چون بر در خیمه‌ای رسیدی
مستانه سرود برکشیدی

لیلی گفتی و سنگ خوردی
در خوردن سنگ رقص کردی

چون چند جفاش برسرآورد
گرد در لیلیش برآورد

چون بادی از آن چمن بر او جست
بر خاک چمن چو سبزه بنشست

بگریست بر آن چمن به زاری
چون دیده ابر نوبهاری

سر می‌زد بر زمین و می‌گفت
کی من ز تو طاق و با غمت جفت

مجرم‌تر از آن شدم درین راه
کازاد شوم ز بند و از چاه

اینک سروپای هر دو در بند
گشتم به عقوبت تو خرسند

گر زانکه نموده‌ام گناهی
معذور نیم به هیچ راهی

من حکم کش وتر حکم رانی
تأدیب کنم چنان که دانی

منگر به مصاف تیغ و تیرم
در پیش تو بین که چون اسیرم

گر تاختنی به لطمه کردم
از لطمه خویش زخم خوردم

گر دی گنهی نمود پایم
امروز رسن به گردن آیم

گر دست شکسته شد کمانگیر
اینک به شکنجه زیر زنجیر

زان جرم که پیش ازین نمودم
بسیار جنایت آزمودم

مپسند مرا چنین به خواری
گر می‌کشیم بکش چه داری

گر جز به تو محکم است بیخم
برکش چو صلیب چارمیخم

ای کز تو وفاست بی‌وفائی
پیش تو خطاست بی‌خطائی

من با تو چو نیستم خطاکار
خود را به خطا کنم گرفتار

باشد که وفائی آید از تو
یا تیر خطائی آید از تو

در زندگیم درود تاری
دستی به سرم فرود ناری

در کشتگیم امید آن هست
کاری به بهانه بر سرم دست

گر تیغ روان کنی بدین سر
قربان خودم کنی بدین در

اسماعیلی ز خود بسنجم
اسماعیلیم اگر برنجم

چون شمع دلم فرو غناکست
گر باز بری سرم چه باکست

شمع از سر درد سرکشیدن
به گردد وقت سر بریدن

در پای تو به که مرده باشم
تا زنده و بی‌تو جان خراشم

چون نیست مرا بر تو راهی
زین پس من و گوشه‌ای و آهی

سر داده و آه بر نیارم
تا پیش تو درد سر نیارم

گوئی ز تو دردسر جدا باد
درد آن منست سر تو را باد

این گفت وز جای جست چون تیر
دیوانه شد و برید زنجیر

از کوهه غم شکوه بگرفت
چون کوهه گرفته کوه بگرفت

بر نجد شد و نفیر می‌زد
بر خود ز طپانچه تیر می‌زد

خویشان چو ازو خبر شنیدند
رفتند و ندیدنی بدیدند

هم مادر و هم پدر در آن کار
نومید شدند ازو به یکبار

با کس چو نمی‌شد آرمیده
گفتند به ترک آن رمیده

و او را شده در خراب و آباد
جز نام و نشان لیلی از یاد

هر کس که بدو جز این سخن گفت
یا تن زد، یا گریخت، یا خفت
     
  
مرد

 
بخش ۲۸ - دادن پدر لیلی را به ابن‌سلام

غواص جواهر معانی
کرد از لب خود شکر فشانی

کانروز که نوفل آن ظفر یافت
لیلی به وقایه در خبر یافت

آمد پدرش زبان گشاده
بر فرق عمامه کج نهاده

بر گفت ز راه تیزهوشی
افسانه آن زبان فروشی

کامروز چه حیله نقش بستم
تازافت آن رمیده رستم

بستم سخنش به آب دادم
یگبارگیش جواب دادم

نوفل که خدا جزا دهادش
کرد از در ما خدا دهادش

و او نیز به هجر گشت خرسند
دندان طمع ز وصل بر کند

لیلی ز پدر بدین حکایت
رنجید چنانکه بی‌نهایت

در پرده نهفته آه می‌داشت
پرده ز پدر نگاه می‌داشت

چون رفت پدر ز پرده بیرون
شد نرگس او ز گریه گلگون

چندان زره دو دیده خون راند
کز راه خود آن غبار بنشاند

داد آب ز نرگس ارغوان را
در حوضه کشید خیزران را

اهلی نه که قصه باز گوید
یاری نه که چاره باز جوید

در سله بام و در گرفته
می‌زیست چو مار سرگرفته

وز هر طرفی نسیم کویش
می‌داد خبر ز لطف بویش

بر صحبت او ز نامداران
دلگرم شدند خواستاران

هرکس به ولایتی و مالی
می‌جست ز حسن او وصالی

از در طلبان آن خزانه
دلاله هزار در میانه

این دست کشیده تا برد مهد
آن سینه گشاده تا خورد شهد

او را پدر از بزرگواری
می‌داشت چو در در استواری

وان سیم تن از کمال فرهنگ
آن شیشه نگاهداشت از سنگ

می‌خورد ولی به صد مدارا
پنهان جگر و می آشکارا

چون شمع به خنده رخ برافروخت
خندید و به زیر خنده می‌سوخت

چون گل کمر دو رویه می‌بست
زوبین در پای و شمع بر دست

می‌برد ز روی سازگاری
آن لنگی را به راهواری

از مشتریان برج آن ماه
صد زهره نشست گرد خرگاه

چون ابن‌سلام آن خبر یافت
بر وعده شرط کرده بشتافت

آمد ز پی عروس خواهی
با طاق و طرنب پادشاهی

آورد خزینه‌های بسیار
عنبر به من و شکر به خروار

وز نافه مشک و لعل کانی
آراسته برگ ارمغانی

از بهر فریشهای زیبا
چندین شترش به زیر دیبا

وز بختی و تازی تکاور
چندانکه نداشت عقل باور

زان زر که به یک جوش ستیزند
می‌ریخت چنانکه ریگ ریزند

آن زر نه که او چو ریگ می‌بیخت
بر کشتن خصم ریگ می‌ریخت

کرده به چنان مروتی چست
آن خانه ریگ بوم را سست

روزی دو ز رنج ره برآسود
قاصد طلبید و شغل فرمود

جادو سخنی که کردی از شرم
هنگام فریب سنگ را نرم

جان زنده کنی که از فصیحی
شد مرده او دم مسیحی

با پیش کشی ز هر طوایف
آورده ز روم و چین و طایف

قاصد بشد و خزینه را برد
یک یک به خزینه‌دار بسپرد

وانگه به کلید خوش زبانی
بگشاد خزینه نهانی

کین شاهسوار شیر پیکر
روی عربست و پشت لشگر

صاحب تبع و بلندنام است
اسباب بزرگیش تمام است

گر خون‌طلبی چو آب ریزد
ور زر گوئی چو خاک بیزد

هم زو برسی به یاوری‌ها
هم باز رهی ز داوریها

قاصد چو بسی سخن درین راند
مسکین پدر عروس در ماند

چندانکه به گرد کار برگشت
اقرارش ازین قرار نگذشت

بر کردن آن عمل رضا داد
مه را به دهان اژدها داد

چون روز دیگر عروس خورشید
بگرفت به دست جام جمشید

بر سفت عرب غلام روسی
افکند مصلی عروسی

آمد پدر عروس در کار
آراست به گنج کوی و بازار

داماد و دیگر گروه را خواند
بر پیش گه نشاط بنشاند

آئین سرور و شاد کامی
بر ساخت به غایت تمامی

بر رسم عرب به هم نشستند
عقدی که شکسته بازبستند

طوفان درم بر آسمان رفت
در شیر بها سخن به جان رفت

بر حجله آن بت دلاویز
کردند به تنگها شکرریز

وآن تنگ دهان تنگ روزی
چون عود و شکر به عطر سوزی

عطری ز بخار دل برانگیخت
واشگی چو گلاب تلخ می‌ریخت

لعل آتش و جزعش آب می‌داد
این غالیه وان گلاب می‌داد

چون ساخته شد بسیچ یارش
ناساخته بود هیچ کارش

نزدیک دهن شکسته شد جام
پالوده که پخته بود شد خام

بر خار قدم نهی بدوزد
وآتش به دهن بری بسوزد

عضوی که مخالفت پذیرد
فرمان ترا به خود نگیرد

هر چه آن ز قبیله گشت عاصی
بیرون فتد از قبیله خاصی

چون مار گزیده گردد انگشت
واجب شودش بریدن از مشت

جان داروی طبع سازگاریست
مردن سبب خلاف کاریست

لیلی که مفرح روان بود
در مختلفی هلاک جان بود

چون صبحدم آفتاب روشن
زد خیمه بر این کبود گلشن

سیاره شب پر از عوان شد
بر دجله نیلگون روان شد

داماد نشاط مند برخاست
از بهر عروس محمل آراست

چون رفت عروس در عماری
بردش به بسی بزرگواری

اورنگ و سریر خود بدو داد
حکم همه نیک و بد بدو داد

روزی دو سه بر طریق آزرم
می‌کرد به رفق موم را نرم

با نخل رطب چو گشت گستاخ
دستی به رطب کشید بر شاخ

زان نخل رونده خورد خاری
کز درد نخفت روزگاری

لیلیش طپانچه‌ای چنان زد
کافتاد چو مرده مرد بی خود

گفت ار دگر این عمل نمائی
از خویشتن و زمن برائی

سوگند به آفریدگارم
کار است به صنع خود نگارم

کز من غرض تو بر نخیزد
ور تیغ تو خون من بریزد

چون ابن‌سلام دید سوگند
زان بت به سلام گشت خرسند

دانست کزو فراغ دارد
جز وی دیگری چراغ دارد

لیکن به طریق سر کشیدن
می نتوانست از او بریدن

کز دیدن آن مه دو هفته
دل داده بدو ز دست رفته

گفتا چو ز مهر او چنینم
آن به که درو ز دور بینم

خرسند شدن به یک نظاره
زان به که کند ز من کناره

وانگه ز سر گناهکاری
پوزش بنمود و کرد زاری

کز تو به نظاره دل نهادم
گر زین گذرم حرامزادم

زان پس که جهان گذاشت با او
بیش از نظری نداشت با او

وان زینت باغ و زیب گلشن
بر راه نهاده چشم روشن

تا باد کی آورد غباری
از دامن غار یار غاری

هر لحظه به نوحه بر گذرگاه
بی خود به در آمدی ز خرگاه

گامی دو سه تاختی چو مستان
نالنده‌ترت از هزار دستان

جستی خبری زیار مهجور
دادی اثری به جان رنجور

چندان به طریق ناصبوری
نالید ز درد و داغ دوری

کان عشق نهفته شد هویدا
وان راز چو روز گشت پیدا

برداشته رنج ناشکیبش
از شوهر و از پدر نهیبش

چون عشق سرشته شد به گوهر
چه باک پدر چه بیم شوهر
     
  
مرد

 
بخش ۲۹ - آگاهی مجنون از شوهر کردن لیلی

فرزانه سخن سرای بغداد
از سر سخن چنین خبر داد

کان شیفته رسن بریده
دیوانه ماه نو ندیده

مجنون جگر کباب گشته
دهقان ده خراب گشته

می‌گشت به هر بسیچ گاهی
مونس نه به جز دریغ و آهی

بوئی که ز سوی یارش آمد
خوشبوی‌تر از بهارش آمد

زان بوی خوش دماغ پرور
اعضاش گرفته رنگ عنبر

آن عنبرتر ز بهر سودا
می‌کرد مفرحی مهیا

بر خاک فتاده چون ذلیلان
در زیر درختی از مغیلان

زانروی که روی کار نشناخت
خار از گل و گل ز خار نشناخت

ناگه سیهی شتر سواری
بگذشت بر او چو گرزه ماری

چون دید در آن اسیر بی‌رخت
بگرفت زمام ناقه را سخت

غرید به شکل نره دیوی
برداشت چو غافلان غریوی

کی بی‌خبر از حساب هستی
مشغول به کار بت‌پرستی

به گرز بتان عنان بتابی
کز هیچ بتی وفا نیابی

این کار که هست نیست با نور
وان یار که نیست هست ازین دور

بیکار کسی تو با چنین کار
بی‌یار بهی تو از چنین یار

آن دوست که دل بدو سپردی
بر دشمنیش گمان نبردی

شد دشمن تو ز بی‌وفائی
خود باز برید از آشنائی

چون خرمن خود به باد دادت
بد عهد شد و نکرد یادت

دادند به شوهری جوانش
کردند عروس در زمانش

و او خدمت شوی را بسیچید
پیچید در اوی و سر نه‌پیچید

باشد همه روزه گوش در گوش
با شوهر خویشتن هم آغوش

کارش همه بوسه و کنار است
تو در غم کارش این چه کار است

چون او ز تو دور شد به فرسنگ
تو نیز بزن قرابه بر سنگ

چون ناوردت به سالها یاد
زو یاد مکن چه کارت افتاد

زن گر نه یکی هزار باشد
در عهد کم استوار باشد

چون نقش وفا و عهد بستند
بر نام زنان قلم شکستند

زن دوست بود ولی زمانی
تا جز تو نیافت مهربانی

چون در بر دیگری نشیند
خواهد که دگر ترا نه‌بیند

زن میل ز مرد بیش دارد
لیکن سوی کام خویش دارد

زن راست نبازد آنچه بازد
جز زرق نسازد آنچه سازد

بسیار جفای زن کشیدند
وز هیچ زنی وفا ندیدند

مردی که کند زن آزمائی
زن بهتر از او به بی‌وفائی

زن چیست نشانه گاه نیرنگ
در ظاهر صلح و در نهان جنگ

در دشمنی آفت جهانست
چون دوست شود هلاک جانست

گوئی که بکن نمی‌نیوشد
گوئی که مکن دو مرده کوشد

چون غم خوری او نشاط گیرد
چون شاد شوی ز غم بمیرد

این کار زنان راست باز است
افسون زنان بد دراز است

مجنون ز گزاف آن سیه کوش
برزد ز دل آتشی جگر جوش

از درد دلش که در برافتاد
از پای چو مرغ در سر افتاد

چندان سر خود بکوفت بر سنگ
کز خون همه کوه گشت گلرنگ

افتاد میان سنگ خاره
جان پاره و جامه‌پاره پاره

آن دیو که آن فسون بر او خواند
از گفته خویشتن خجل ماند

چندان نگذشت از آن بلندی
کان دل شده یافت هوشمندی

آمد به هزار عذر در پیش
کای من خجل از حکایت خویش

گفتم سخنی دروغ و بد رفت
عفوم کن کانچه رفت خود رفت

گر با تو یکی مزاح کردم
بر عذر تو جان مباح کردم

آن پرده‌نشین روی بسته
هست از قبل تو دلشکسته

شویش که ورا حریف و جفتست
سر با سر او شبی نخفت‌ست

گرچه دگری نکاح بستش
ار عهد تو دور نیست دستش

جز نام تو بر زبان نیارد
غیر تو کس از جهان ندارد

یکدم نبود که آن پریزاد
صد بار نیاورد ترا یاد

سالیست که شد عروس و بیشست
با مهر تو و به مهر خویشست

گر بی تو هزار سال باشد
بر خوردن از او محال باشد

مجنون که در آن دروغگوئی
دید آینه‌ای بدان دوروئی

اندک‌تر از آنچه بود غم خورد
کم مایه از آنچه کرد کم کرد

می‌بود چو مراغ پر شکسته
زان ضربه که خورد سرشکسته

از جزع پر آب لعل می‌سفت
بر عهد شکسته بیت می‌گفت

سامان و سری نداشت کارش
کز وی خبری نداشت یارش

مشاطه این عروس نو عهد
در جلوه چنان کشیدش از مهد

کان مهدنشین عروس جماش
رشگ قلم هزار نقاش

چون گشت به شوی پای بسته
بود از پی دوست دل شکسته

غمخواره او غمی دگر یافت
کز کردن شوی او خبر یافت

گشته خرد فرشته فامش
مجنون‌تر از آنکه بود نامش

افتاده چو مرغ پر فشانده
بیش از نفسی در او نمانده

در جستن آب زندگانی
برجست به حالتی که دانی

شد سوی دیار آن پریروی
باریک شده ز مویه چون موی

با او به زبان باد می‌گفت
کی جفت نشاط گشته با جفت

کو آن دو به دو بهم نشستن
عهدی به هزار عهده بستن

کو آن به وصال امید دادن
سر بر خط خاضعی نهادن

دعوی کردن به دوستاری
دادن به وفا امیدواری

و امروز به ترک عهد گفتن
رخ بی گنهی ز من نهفتن

گیرم دلت از سر وفا شد
آن دعوی دوستی کجا شد

من با تو به کار جان فروشی
کار تو همه زبان فروشی

من مهر ترا به جان خریده
تو مهر کسی دگر گزیده

کس عهد کسی چنین گذارد؟
کو را نفسی به یاد نارد؟

با یار نو آنچنان شدی شاد
کز یار قدیم ناوری یاد

گر با دگری شدی هم‌آغوش
ما را به زبان مکن فراموش

شد در سر باغ تو جوانیم
آوخ همه رنج باغبانیم

این فاخته رنج برد در باغ
چون میوه رسید می‌خورد زاغ

خرمای تو گرچه سازگار است
با هر که به جز منست خار است

با آه چو من سموم داغی
کس بر نخورد ز چون تو باغی

چون سرو روانی ای سمنبر
از سرو نخورده هیچکس بر

برداشتی اولم به یاری
بگذاشتی آخرم به خواری

آن روز که دل به تو سپردم
هرگز به تو این گمان نبردم

بفریفتیم به عهد و سوگند
کان تو شوم به مهر و پیوند

سوگند نگر چه راست خوردی!
پیوند نگر چه راست کردی!

کردی دل خود به دیگری گرم
وز دیده من نیامدت شرم

تنها نه من و توئیم در دور
کازرم یکی کنیم با جور

دیگر متعرفان بکارند
کایشان بد و نیکها شمارند

بینند که تا غم تو خوردم
با من تو و با تو من چه کردم

گیرم که مرا دو دیده بستند
آخر دگران نظاره هستند

چون عهده عهد باز جویند
جز عهد شکن ترا چه گویند

فرخ نبود شکستن عهد
اندیشه کن از شکستن مهد

گل تا نشکست عهد گلزار
نشکست زمانه در دلش خار

می تا نشکست روی اوباش
در نام شکستگی نشد فاش

شب تا نشکست ماه را جام
با روی سیه نشد سرانجام

در تو به چه دل امید بندم
وز تو به چه روی باز خندم

کان وعده که پی در او فشردی
عمرم شد و هم به سر نبردی

تو آن نکنی که من شوم شاد
وانکس نه منم که نارمت یاد

با اینهمه رنج کز تو سنجم
رنجیده شوم گر از تو رنجم

غم در دل من چنان نشاندی
کازرم در آن میان نماندی

آن روی نه کاشنات خوانم
وان دل نه که بی‌وفات دانم

عاجز شده‌ام ز خوی خامت
تا خود چه توان نهاد نامت

با اینهمه جورها که رانی
هم قوت جسم و قوت جانی

بیداد تو گر چه عمر کاهست
زیبائی چهره عذر خواهست

آنرا که چنان جمال باشد
خون همه کس حلال باشد

روزی تو و من چراغ دل ریش
به زان نبود که می‌رمت پیش

مه گر شکرین بود تو ماهی
شه گر به دو رخ بود تو شاهی

گل در قصبی و لاله در خز
شیرین ورزین چو شیره رز

گر آتش بیندت بدان نور
آبش به دهان درآید از دور

باغ ارچه گل و گلاله دارست
از عکس رخت نواله خوارست

اطلس که قبای لعل شاهیست
با قرمزی رخ تو کاهیست

ز ابروی تو هر خمی خیالیست
هر یک شب عید را هلالیست

گر عود نه صندل سپید است
با سرخ گل تو سرخ بید است

سلطان رخت به چتر مشگین
هم ملک حبش گرفت و هم چین

از خوبی چهره چنین یار
دشوار توان برید دشوار

تدبیر دگر جز این ندانم
کین جان به سر تو برفشانم

آزرم وفای تو گزینم
در جور و جفای تو نبینم

هم با تو شکیب را دهم ساز
تا عمر کجا عنان کشد باز
     
  
زن

 
بخش ۳۰ - رفتن پدر مجنون به دیدن فرزند

دهقان فصیح پارسی زاد
از حال عرب چنین کند یاد

کان پیر پسر به باد داده
یعقوب ز یوسف اوفتاده

چون مجنون را رمیده دل دید
ز آرامش او امید ببرید

آهی به شکنجه درج می‌کرد
عمری به امید خرج می‌کرد

ناسود ز چاره باز جستن
زنگی ختنی نشد بشستن

بسیار دوید و مال پرداخت
اقبال بر او نظر نینداخت

زان درد رسیده گشت نومید
کامید بهی نداشت جاوید

در گوشه نشست و ساخت توشه
تا کی رسدش چهار گوشه

پیری و ضعیفی و زبونی
کردش به رحیل رهنمونی

تنگ آمد از این سراچه تنگ
شد نای گلوش چون دم چنگ

ترسید کاجل به سر درآید
بیگانه کسی ز در درآید

بگرفت عصا چو ناتوانان
برداشت تنی دو از جوانان

شد باز به جستجوی فرزند
بر هر چه کند خدای خرسند

برگشت به گرد کوه و صحرا
در ریگ سیاه و دشت خضرا

می‌زد به امید دست و پائی
از وی اثری ندید جائی

تا عاقبتش یکی نشان داد
کانک به فلان عقوبت آباد

جائی و چه جای از این مغاکی
ماننده گور هولناکی

چون ابر سیاه زشت و ناخوش
چون نفت سپید کان آتش

ره پیش گرفت پیر مظلوم
یک روزه دوید تا بدان بوم

دیدش نه چنانکه دیده می‌خواست
کان دید دلش ز جای برخاست

بی شخص رونده دید جانی
در پوست کشیده استخوانی

آواره‌ای از جهان هستی
متواری راه بت‌پرستی

جونی به خیال باز بسته
موئی ز دهان مرگ رسته

بر روی زمین ز سگ دوان‌تر
وز زیر زمینیان نهان‌تر

دیگ جسدش زجوش رفته
افتاده ز پای و هوش رفته

ماننده مارپیچ بر پیچ
پیچیده سر از کلاه و سر پیچ

از چرم ددان به دست واری
بر ناف کشیده چون ازاری

آهسته فراز رفت و بنشست
مالید به رفق بر سرش دست

خون جگر از جگر برانگیخت
هم بر جگر از جگر همی ریخت

مجنون چو گشاد دیده را باز
شخصی بر خویش دید دمساز

در روی پدر نظاره می‌کرد
نشناخت و ز او کناره می‌کرد

آن کو خود راکند فراموش
یاد دگران کجا کند گوش

گفتا چه کسی ز من چه خواهی
ای من رهی تو از چه راهی

گفتا پدر توام بدین روز
جویان تو با دل جگرسوز

مجنون چو شناختش که او کیست
در وی اوفتاد و بگریست

از هر دو سرشک دیده بگشاد
این بوسه بدان و آن بدین داد

کردند ز روی بی‌قراری
بر خود به هزار نوحه زاری

چون چشم پدر ز گریه پرداخت
سر تا قدمش نظر برانداخت

دیدش چو برهنگان محشر
هم پای برهنه مانده هم سر

از عیبه گشاد کوتی نغز
پوشید در او ز پای تا مغز

در هیکل او کشید جامه
از غایت کفش تا عمامه

از هر مثلی که یاد بودش
پندی پدرانه می‌نمودش

کای جان پدر نه جای خوابست
کایام دو اسبه در شتابست

زین ره که گیاش تیغ تیز است
بگریز که مصلحت گریز است

در زخم چنین نشانه گاهی
سالیت نشسته گیر و ماهی

تیری زده چرخ بی‌مدارا
خون ریخته از تو آشکارا

روزی دو سه پی فشرده گیرت
افتاده ز پای و مرده گیرت

در مرداری ز گرگ تا شیر
کرده دد و دام را شکم سیر

بهتر سگ شهر خویش بودن
تا ذل غریبی آزمودن

چندانکه دوید پی دویدی
جائی نرسیدی و رسیدی

رنجیده شدن نه رای دارد
با رنج کشی که پای دارد؟

آن رودکده که جای آبست
از سیل نگر که چون خرابست

وان کوه که سیل ازان گریزد
در زلزله بین که چون بریزد

زینسان که تو زخم رنج بینی
فرسوده شوی گر آهنینی

از توسنی تو پر شد ایام
روزی دو سه رام شو بیارام

سر رفت و هنوز بد لکامی
دل سوخته شد هنوز خامی

ساکن شو از این جمازه راندن
با یاوگیان فرس دواندن

گه مشرف دیو خانه بودن
گه دیوچه زمانه بودن

صابر شو و پایدار و بشکیب
خود را به دمی دروغ بفریب

خوش باش به عشوه گرچه بادست
بس عاقل کو به عشوه شادست

گر عشوه بود دروغ و گر راست
آخر نفسی تواند آراست

به گر نفسیت خوش برآید
تا خود نفس دگر چه زاید

هر خوشدلیی که آن نه حالیست
از تکیه اعتماد خالیست

بس گندم کان ذخیره کردند
زان جو که زدند جو نخوردند

امروز که روز عمر برجاست
می‌باید کرد کار خود راست

فردا که اجل عنان بگیرد
عذر تو جهان کجا پذیرد

شربت نه ز خاص خویشت آرند
هم پرده توبه پیشت آرند

آن پوشد زن که رشته باشد
مرد آن درود که کشته باشد

امروز بخور جهد می‌سوز
تا بوی خوشیت باشد آنروز

پیشینه عیار مرگ می سنج
تا مرگ رسد نباشدت رنج

از پنجه مرگ جان کسی برد
کو پیش ز مرگ خویشتن مرد

هر سر که به وقت خویش پیشست
سیلی زده قفای خویشست

وآن لب که در آن سفر بخندد
از پخته خویش توشه بندد

میدان تو بی کسست بنشین
شوریده سری بس است بنشین

آرام دلی است هردمی را
پایانی هست هر غمی را

سگ را وطن و تو را وطن نیست
تو آدمیی در این سخن نیست

گر آدمیی چو آدمی باش
ور دیو چو دیو در زمی باش

غولی که بسیچ در زمی کرد
خود را به تکلیف آدمی کرد

تو آدمیی بدین شریفی
با غول چرا کنی حریفی

روزی دو که با تو همعنانم
خالی مشو از رکاب جانم

جنس تو منم حریف من باش
تسکین دل ضعیف من باش

امشب چو عنان ز من بتابی
فردا که طلب کنی نیابی

گر بر تو از این سخن گرانیست
این هم ز قضای آسمانیست

نزدیک رسید کار می‌ساز
با گردش روزگار می‌ساز

خوش زی تو که من ورق نوشتم
می‌خور تو که من خراب گشتم

من می‌گذرم تو در امان باش
غم کشت مرا تو شادمان باش

افتاد بر آفتاب گردم
نزدیک شد آفتاب زردم

روزم به شب آمد ای سحرهان
جانم به لب آمد ای پسرهان

ای جان پدر بیا و بشتاب
تا جان پدر نرفته دریاب

زان پیش که من درآیم از پای
در خانه خویش گرم کن جای

آواز رحیل دادم اینک
در کوچگه اوفتادم اینک

ترسم که به کوچ رانده باشم
آیی تو و من نمانده باشم

سر بر سر خاک من به مالی
نالی ز فراق و سخت نالی

گر خود نفست چو دود باشد
زان دود مرا چه سود باشد

ور تاب غمت جهان بسوزد
کی چهره بخت من فروزد

چون پند پدر شنود فرزند
می‌خواست که دل نهد بر آن پند

روزی دو به چابکی شکیبد
پا در کشد و پدر فریبد

چون توبه عشق مس سگالید
عشق آمد و گوش توبه مالید

گفت ای نفس تو جان فزایم
اندیشه تو گره گشایم

مولای نصیحت تو هوشم
در حلقه بندگیت گوشم

پند تو چراغ جان فروزیست
نشنیدن من ز تنگ روزیست

فرمان تو کردنی است دانم
کوشم که کنم نمی‌توانم

بر من ز خرد چه سکه بندی
بر سکه کار من چه خندی

در خاطر من که عشق ورزد
عالم همه حبه‌ای نیرزد

بختم نه چنان به باد داد است
کز هیچ شنیده‌ایم یاد است

هر یاد که بود رفت بر باد
جز فرمشیم نماند بر یاد

امروز مگو چه خورده‌ای دوش
کان خود سخنی بود فراموش

گر زآنچه رود در این زمانم
پرسی که چه می‌کنی ندانم

دانم پدری تو من غلامت
واگاه نیم که چیست نامت

تنها نه پدر ز یاد من رفت
خود یاد من از نهاد من رفت

در خودم غلطم که من چه نامم
معشوقم و عاشقم کدامم

چون برق دلم ز گرمی افروخت
دلگرمی من وجود من سوخت

چون من به کریچه و گیائی
قانع شده‌ام ز هر ابائی

پندارم کاسیای دوران
پرداخته گشت از آب و از نان

در وحشت خویش گشته‌ام گم
وحشی نزید میان مردم

با وحش کسی که انس گیرد
هم عادت وحشیان پذیرد

چون خربزه مگس گزیده
به گر شوم از شکم بریده

ترسم که ز من برآید این گرد
در جمله بوستان رسد درد

به کابله را ز طفل پوشند
تا خون بجوش را نخوشند

مایل به خرابی است رایم
آن به که خراب گشت جایم

کم گیر ز مزرعت گیاهی
گو در عدم افت خاک راهی

یک حرف مگیر از آنچه خواندی
پندار که نطفه‌ای نراندی

گوری بکن و بر او بنه دست
پندار که مرد عاشقی مست

زانکس نتوان صلاح درخواست
کز وی قلم صلاح برخاست

گفتی که ره رحیل پیشست
وین گم شده در رحیل خویشست

تا رحلت تو خزان من بود
آن تو ندانم آن من بود

بر مرگ تو زنده اشک ریزد
من مرده ز مرده‌ای چه خیزد
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
بخش ۳۱ - وداع کردن پدر مجنون را

چون دید پدر که دردمند است
در عالم عشق شهر بند است

برداشت ازو امید بهبود
کان رشته تب پر از گره بود

گفت ای جگر و جگرخور من
هم غل من و هم افسر من

نومیدی تو سماع کردم
خود را و ترا وداع کردم

افتاد پدر ز کار بگری
بگری به سزا و زار بگری

در گردنم آر دست و برخیز
آبی ز سرشک بر رخم ریز

تا غسل سفر کنم بدان آب
در مهد سفر خوشم برد خواب

این بازپسین دم رحیل است
در دیده به جای سرمه میل است

در بر گیرم نه جای ناز است
تا توشه کنم که ره دراز است

زین عالم رخت بر نهادم
در عالم دیگر اوفتادم

هم دور نیم ز عالم تو
می‌میرم و می‌خورم غم تو

با اینکه چو دیده نازنینی
بدرود که دیگرم نبینی

بدرود که رخت راه بستم
در کشتی رفتگان نشستم

بدرود که بار بر نهادم
در قبض قیامت اوفتادم

بدرود که خویشی از میان رفت
ما دیر شدیم و کاروان رفت

بدرود که عزم کوچ کردم
رفتم نه چنان که باز گردم

چون از سر این درود بگذشت
بدرودش کرد و باز پس گشت

آمد به سرای خویش رنجور
نزدیک بدانکه جان شود دور

روزی دو ز روی ناتوانی
می‌کرد به غصه زندگانی

ناگه اجل از کمین برون تاخت
ناساخته کار کار او ساخت

مرغ فلکی برون شد از دام
در مقعد صدق یافت آرام

عرشی به طناب عرش زد دست
خاکی به نشیب خاک پیوست

آسوده کسیست کو در این دیر
ناسوده بود چو ماه در سیر

در خانه غم بقا نگیرد
چون برق بزاید و بمیرد

در منزل عالم سپنجی
آسوده مباش تا نرنجی

آنکس که در این دهش مقامست
آسوده دلی بر او حرامست

آن مرد کزین حصار جان برد
آن مرد در این نه این در آن مرد

دیویست جهان فرشته صورت
در بند هلاک تو ضرورت

در کاسش نیست جز جگر چیز
وز پهلوی تست آن جگر نیز

سرو تو در این چمن دریغ است
کابش نمک و گیاش تیغ است

تا چند غم زمانه خوردن
تازیدن و تازیانه خوردن

عالم خوش خور که عالم اینست
تو در غم عالمی غم اینست

آن مار بود نه مرد چالاک
کو گنج رها کند خورد خاک

خوشخور که گل جهانفروزی
چون مار مباش خاک روزی

عمر است غرض به عمر در پیچ
چون عمر نماند گو ممان هیچ

سیم ارچه صلاح خوب و زشتی است
لنگر شکن هزار کشتی است

چون چه مستان مدار در چنگ
بستان و بده چو آسیا سنگ

چون بستانی بیایدت داد
کز داد و ستد جهان شد آباد

چون بارت نیست باج نبود
بر ویرانی خراج نبود

زانان که جنیبه با تو راندند
بنگر به جریده تا که ماندند

رفتند کیان و دین پرستان
ماندند جهان به زیر دستان

این قوم کیان و آن کیانند
بر جای کیان نگر کیانند

هم پایه آن سران نگردی
الا به طریق نیک مردی

نیکی کن و از بدی بیندیش
نیک آید نیک را فرا پیش

بد با تو نکرد هر که بد کرد
کان بد به یقین به جای خود کرد

نیکی بکن و به چه در انداز
کز چه به تو روی برکند باز

هر نیک و بدی که در نوائیست
در گنبد عالمش صدائیست

با کوه کسی که راز گوید
کوه آنچه شنید باز گوید
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
بخش ۳۲ - آگاهی مجنون از مرگ پدر

روزی ز قضا به وقت شبگیر
می‌رفت شکاریی به نخجیر

بر نجد نشسته بود مجنون
چون بر سر تاج در مکنون

صیاد چو دید بر گذر شیر
بگشاد در او زبان چو شمشیر

پرسید ورا چو سوکواران
کای دور از اهل بیت و یاران

فارغ که ز پیش تو پسی هست
یا جز لیلی ترا کسی هست

نز مادر و نز پدر بیادت
بی‌شرم کسی که شرم بادت

چون تو خلفی به خاک بهتر
کز ناخلفی براوری سر

گیرم ز پدر به زندگانی
دوری طلبیدی از جوانی

چون مرد پدر ترا بقا باد
آخر کم ازآنکه آریش یاد

آیی به زیارتش زمانی
واری ز ترحمش نشانی

در پوزش تربتش پناهی
عذری ز روان او بخواهی

مجنون ز نوای آن کج آهنگ
نالید و خمید راست چون چنگ

خود را ز دریغ بر زمین زد
بسیار طپانچه بر جبین زد

ز آرام و قرا گشت خالی
تاگور پدر دوید حالی

چون شوشه تربت پدر دید
الماس شکسته در جگر دید

بر تربتش اوفتاد بی‌هوش
بگرفتش چون جگر در آغوش

از دوستی روان پاکش
تر کرد به آب دیده خاکش

گه خاک ورا گرفت در بر
گه کرد ز درد خاک بر سر

زندانی روز را شب آمد
بیمار شبانه را تب آمد

او خود همه ساله درستم بود
کز گام نخست اسیر غم بود

آنکس که اسیر بیم گردد
چون باشد چون یتیم گردد

نومید شده ز دستگیری
با ذل یتیمی و اسیری

غلطید بران زمین زمانی
می‌جست ز هم نشین نشانی

چون غم خور خویش را نمی‌یافت
از غم خوردن عنان نمی‌تافت

چندان ز مژه سرشک خون ریخت
کاندام زمین به خون برآمیخت

گفت ای پدر ای پدر کجائی
کافسر به پسر نمی‌نمائی

ای غم خور من کجات جویم
تیمار غم تو با که گویم

تو بی پسری صلاح دیدی
زان روی به خاک درکشیدی

من بی‌پدری ندیده بودم
تلخست کنون که آزمودم

سر کوفت دوریم مکن بیش
من خود خجلم ز کرده خویش

فریاد برآید از نهادم
کاید ز نصیحت تو یادم

تو رایض من بکش خرامی
من توسن تو به بد لگامی

تو گوش مرا چو حلقه زر
من دور ز تو چو حلقه بر در

من کرده درشتی و تو نرمی
از من همه سردی از تو گرمی

تو در غم جان من به صد درد
من گرد جهان گرفته ناورد

تو بستر من ز گرد رفته
من رفته به ترک خواب گفته

تو بزم نشاط من نهاده
من بر سر سنگی اوفتاده

تو گفته دعا و اثر نکرده
من کشته درخت و بر نخورده

جان دوستی ترا به مردم
یاد آرم و جان برآرم از غم

بر جامه ز دیده نیل پاشم
تا کور و کبود هر دو باشم

آه ای پدر آه از آنچه کردم
یک درد نه با هزار دردم

آزردمت ای پدر نه بر جای
وای ار به حلم نمی‌کنی وای

آزار تو راه ما مگیراد
ما را به گناه ما مگیراد

ای نور ده ستاره من
خوشنودی تست چاره من

ترسم کندم خدای مأخوذ
گر تو نشوی ز بنده خوشنود

گفتی جگر منی به تقدیر
وانگاه بدین جگر زنی تیر

گر من جگر توام منابم
چون بی نمکان مکن کبابم

زینسان جگرت به خون گشائی
تو در جگر زمین چرائی

خون جگرم خوری بدین روز
خوانی جگرم زهی جگر سوز

با من جگرت جگر خور افتاد
کاتش به چنین جگر در افتاد

گر در حق تو شدم گنه کار
گشتم به گناه خود گرفتار

گر پند به گوش در نکردم
از زخم تو گوشمال خوردم

زینگونه دریغ و آه می‌کرد
روزی به شبی سیاه می‌کرد

تا شب علم سیاه ننمود
ناله‌اش ز دهل زدن نیاسود

چون هاتف صبح دم برآورد
وز کوه شفق علم برآورد

اکسیری صبح کیمیاگر
کرد از دم خویش خاک را زر

آن خاک روان ز روی آن خاک
بر پشته نجد رفت غمناک

می‌کرد همان سرشک باری
اما به طریق سوکواری

می‌زد نفسی به شور بختی
می‌زیست به صد هزار سختی

می‌برد ز بهر دلفروزی
روزی به شبی شبی به روزی
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
بخش ۳۳ - انس مجنون با وحوش و سباع

صاحب خبر فسانه پرداز
زین قصه خبر چنین کند باز

کان دشت بساط کوه بالین
ریحان سراچه سفالین

از سوک پدر چو باز پرداخت
آواره به کوه و دشت می‌تاخت

روزی ز طریده گاه آن دشت
بر خاک دیار یار بگذشت

دید از قلم وفا سرشته
لیلی مجنون به هم نوشته

ناخن زد و آن ورق خراشید
خود ماند و رفیق را تراشید

گفتند نظارگاه چه رایست
کز هر دو رقم یکی بجایست

گفتا رقمی به ار پس افتد
کز ما دو رقم یکی بس افتد

چون عاشق را کسی بکارد
معشوقه از او برون تراود

گفتند چراست در میانه
او کم شده و تو بر نشانه

گفتا که به پیش من نه نیکوست
کاین دل شده مغز باشد او پوست

من به که نقاب دوست باشم
یا بر سر مغز پوست باشم

این گفت و گذشت از آن گذرگاه
چون رابعه رفت راه و بی‌راه

می‌خواند چو عاشقان نسیبی
می‌جست علاج را طبیبی

وحشی شده و رسن گسسته
وز طعنه و خوی خلق رسته

خو کرده چو وحشیان صحرا
با بیخ نباتهای خضرا

نه خوی دد و نه حیطه دام
با دام و ددش هماره آرام

آورده به حفظ دور باشی
از شیر و گوزن خواجه تاشی

هر وحش که بود در بیابان
در خدمت او شده شتابان

از شیر و گوزن و گرگ و روباه
لشگرگاهی کشیده بر راه

ایشان همه گشته بنده فرمان
او بر همه شاه چون سلیمان

از پر عقاب سایبانش
در سایه کرکس استخوانش

شاهیش به غایتی رسیده
کز خوی ددان ددی بریده

افتاده ز میش گرگ را زور
برداشته شیر پنجه از گور

سگ با خرگوش صلح کرده
آهو بره شیر شیر خورده

او می‌شد جان به کف گرفته
وایشان پس و پیش صف گرفته

از خوابگهش گهی که خفتی
روباه به دم زمین برفتی

آهو به مغمزی دویدی
پایش به کنار در کشیدی

بر گردن گور تکیه دادی
بر ران گوزن سر نهادی

زانو زده بر سرین او شیر
چون جانداران کشیده شمشیر

گرگ از جهت یتاق داری
رفته به یزک به جان سپاری

درنده پلنگ وحش زاده
از خوی پلنگی اوفتاده

زین یاو گیان دشت پیمای
گردش دو سه صف کشیده بر پای

او چون ملکان جناح بسته
در قلبگه ددان نشسته

از بیم درندگان خونخوار
با صحبت او نداشت کس کار

آنرا که رضای او ندیدند
حالیش درندگان دریدند

وآنرا که بخواندی او به دیدن
کس زهره نداشتی دریدن

او چه ز آشنا چه از خویش
بی‌دستوری کس نشد پیش

در موکب آن جریده رانان
می‌رفت چو با گله شبانان

با وحش چو وحش گشته هم دست
کز وحش به وحش می‌توان رست

مردم به تعجب از حسابش
وز رفتن وحش در رکابش

هرجا که هوس رسیده‌ای بود
تا دیده بر او نزد نیاسود

هر روز مسافری ز راهی
کردی بر او قرارگاهی

آوردی ازان خورش که شاید
تا روزه نذر از او گشاید

وان حرم نشین چرم شیران
بد دل کن جمله دلیران

یک ذره از آن نواله خوردی
باقی به دادن حواله کردی

از بس که ربیعی و تموزی
دادی به ددان برات روزی

هر دد که بدید سجده کردش
روزی ده خویشتن شمردش

پیرامن او دویدن دد
بود از پی کسب روزی خود

احسان همه خلق را نوازد
آزادان را به بنده سازد

با سگ چو سخا کند مجوسی
سگ گربه شود به چاپلوسی

در قصه شنیده‌ام که باری
بود است به مرو تاجداری

در سلسله داشتی سگی چند
دیوانه فش و چو دیو در بند

هر یک به صلابت گرازی
برده سر اشتری به گازی

شه چون شدی از کسی بر آزار
دادیش بدان سگان خونخوار

هرکس که ز شاه بی‌امان بود
آوردن و خوردنش همان بود

بود از ندمای شه جوانی
در هر هنری تمام دانی

ترسید که شاه آشنا سوز
بیگانه شود بدو یکی روز

آهوی ورا به سگ نماید
در نیش سگانش آزماید

از بیم سگان برفت پیشی
با سگبانان گرفت خویشی

هر روز شدی و گوسفندی
در مطرح آن سگان فکندی

چندان بنواختشان بدان سان
کان دشواری بدو شد آسان

از منت دست زیر پایش
گشتند سگان مطیع رایش

روزی به طریق خشمناکی
شه دید در آن جوان خاکی

فرمود به سگ دلان درگاه
تا پیش سگان برندش از راه

وان سگ‌منشان سگی نمودند
چون سگ به تبر کش ربودند

بستند و بدان سگانش دادند
خود دور شدند و ایستادند

وآن شیر سگان آهنین چنگ
کردند نخست بر وی آهنگ

چون منعم خود شناختندش
دم لابه کنان نواختندش

گردش همه دست بند بستند
سر بر سر دستها نشستند

بودند بر او چو دایه دلسوز
تا رفت بر این یکی شبانروز

چون روز سپید روی بنمود
سیفور سیاه شد زراندود

شد شاه ز کار خود پشیمان
غمگین شد و گفت با ندیمان

کان آهوی بی گناه را دوش
دادم به سگ اینت خواب خرگوش

بینید که آن سگان چه کردند
اندام ورا چگونه خوردند

سگبان چو از این سخن شد آگاه
آمد بر شاه و گفت کایشاه

این شخص نه آدمی فرشته است
کایزد ز کرامتش سرشته است

برخیز و بیا ببین در آن نور
تا صنع خدای بینی از دور

او در دهن سگان نشسته
دندان سگان به مهر بسته

زان گرگ سگان اژدها روی
نازرده بر او یکی سر موی

شه کرد شتاب تا شتابند
آن گم شده را مگر بیابند

بردند موکلان راهش
از سلک سگان به صدر شاهش

شه ماند شگفت کان جوانمرد
چون بود کزان سگان نیازرد

گریان گریان به پای برخاست
صد عذر به آب چشم ازو خواست

گفتا که سبب چه بود بنمای
کاین یک نفس تو ماند بر جای

گفتا سبب آنکه پیش ازین بند
دادم به سگان نواله‌ای چند

ایشان به نواله‌ای که خوردند
با من لب خود به مهر کردند

ده سال غلامی تو کردم
این بود بری که از تو خوردم

دادی به سگانم از یک آزار
و این بد که بند سگ آشنا خوار

سگ دوست شد و تو آشنانه
سگ را حق حرمت و ترا نه

سگ صلح کند به استخوانی
ناکس نکند وفا به جانی

چون دید شه آن شگفت کاری
کز مردمی است رستگاری

هشیار شد از خمار مستی
بگذاشت سگی و سگ‌پرستی

مقصودم از این حکایت آنست
کاحسان و دهش حصار جانست

مجنون که بدان ددان خورش داد
کرد از پی خود حصاری آباد

ایشان که سلاح کار بودند
پیرامن او حصار بودند

گر خاست و گر نشست حالی
آن موکب از او نبود خالی

تو نیز گر آن کنی که او کرد
خوناب جهان نبایدت خورد

همخوان تو گر خلیفه نامست
چون از تو خورد ترا غلامست
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
بخش ۳۴ - نیایش کردن مجنون به درگاه خدای تعالی

رخشنده شبی چو روز روشن
رو تازه فلک چو سبز گلشن

از مرسله‌های زر حمایل
زرین شده چرخ را شمایل

سیاره به دست بند خوبی
بر نطع افق به پای کوبی

بر دیو شهاب حربه رانده
لاحول ولا ز دور خوانده

از نافه شب هوا معنبر
وز گوهر مه زمین منور

زان گوهر و نافه چرخ شش طاق
پر زیور و عطر کرده آفاق

انجم صفت دگر گرفته
زیبندگیی ز سر گرفته

صد گونه ستاره شب آهنگ
بنموده سپهر در یک اورنگ

کرده فلک از فلک سواری
رویین دز قطب را حصاری

فرقد به یزک جنیبه رانده
کشتی به جناح شط رسانده

پروین ز حریر زرد و ازرق
بر سنجق زر کشیده بیرق

مه گرد پرند زر کشیده
پیرایه‌ای از قصب تنیده

گفتی ز کمان گروهه شاه
یک مهره فتاد بر سر ماه

یا شکل عطارد از کمانش
تیریست که زد بر آسمانش

زهره که ستام زین او بود
خوش خو چو خوی جبین او بود

خورشید چو تیغ او جهانسوز
پوشیده به شب برهنه در روز

مریخ به کینه گرم تعجیل
تا چشم عدوش را کشد میل

برجیس به مهر او نگین داشت
کاقبال جهان در آستین داشت

کیوان مسنی علاقه آویز
تا آهن تیغ او کند تیز

شاهی که چنین بود جلالش
آفاق مباد بی‌جمالش

در خدمت این خدیو نامی
ما اعظم شانک ای نظامی

از شکل بروج و از منازل
افتاده سپهر در زلازل

عکس حمل از هلال خنده
بر جیب فلک زهی فکنده

گاو فلکی چو گاو دریا
گوهر به گلو در از ثریا

جوزا کمر درویه بسته
بر تخت دو پیکری نشسته

هقعه چو کواعب قصب پوش
باهنعه نشسته گوش در گوش

خرچنگ به چنگل ذراعی
انداخته ناخن سباعی

نثره به نثار گوهر افشان
طرفه طرفی دگر زرافشان

جبهه ز فروع جبهت خویش
افروخته صد چراغ در پیش

قلب‌الاسد از اسد فروزان
چون آتش عود عود سوزان

عذرا رخ سنبله در آن طرف
بی‌صرفه نکرد دانه صرف

انگیخته غفر چون کریمان
سه قرصه به کاسه یتیمان

میزان چو زبان مرد دانا
بگشاده زبانه با زبانا

عوا ز سماک هیچ شمشیر
تازی سگ خویش رانده بر شیر

اکلیل به قلب تاج داده
عقرب به کمان خراج داده

با صادر و وارد نعایم
بلده دو سه دست کرده قایم

جدی سر خود چو بز بریده
کافسانه سربزی شنیده

ذابح ز خطر دهان گرفته
سعد اخبیه را عنان گرفته

بلع ارنه دعای بلعمی بود
در صبح چرا دو دست بنمود

دلو از کله‌های آفتابی
خاموش لب از دهن پر آبی

بنوشته دو بیت زیرش از زر
کاین هست مقدم آن مؤخر

خاتون رشا ز ناقه‌داری
با بطن‌الحوت در عماری

بر شه ره منزل کواکب
اجرام بروج گشته راکب

بسته به سه پایه هوائی
بطن‌الحمل از چهار پائی

عیوق به دست زورمندی
برده زهم افسران بلندی

وان کوکب دیگپایه کردار
در دیگ فلک فشانده افزار

نسرین پرنده پر گشاده
طایر شده واقع ایستاده

شعری به سیاقت یمانی
بی‌شعر به آستین فشانی

مبسوطه به یک چراغ زنده
مقبوضه دو چشم زاغ کنده

سیاف مجره رنگ شمشیر
انداخته بر قلاده شیر

چون فرد روان ستاره فر
بر فرق جنوب جلوه می‌کرد

بنشسته سریر بر توابع
ثالث چه عجب به زیر رابع

توقیع سماکها مسلسل
گه رامح بوده گاه اعزل

می‌کرد سها زهم نشینان
نقادی چشم تیز بینان

تابان دم گرگ در سحرگاه
چون یوسف چاهی از بن چاه

پیرامن آن فلک نوردان
پرگار بنات نعش گردان

قاری بر نعش در سواری
کی دور بود ز نعش قاری

مجنون ز سر نظاره سازی
می‌کرد به چرخ حقه‌بازی

بر زهره نظر گماشت اول
گفت ای به تو بخت را معول

ای زهره روشن شب‌افروز
ای طالع دولت از تو پیروز

ای مشعله نشاط جویان
صاحب رصد سرود گویان

ای در کف تو کلید هر کام
در جرعه تو رحیق هر جام

ای مهر نگین تاجداری
خاتون سرای کامگاری

ای طیبتی لطیف رایان
خلق تو عبیر عطر سایان

لطفی کن ازان لطف که داری
بگشای در امیدواری

زان یار که او دوای جانست
بوئی برسان که وقت آنست

چون مشتری از افق برآمد
با او ز در دگر درآمد

کای مشتری ای ستاره سعد
ای در همه وعده صادق‌الوعد

ای در نظر تو جانفزائی
در سکه تو جهان گشائی

ای منشی نامه عنایت
بر فتح و ظفر ترا ولایت

ای راست به تو قرار عالم
قایم به صلاح کار عالم

ای بخت مرا بلندی از تو
دل را همه زورمندی از تو

در من به وفا نظاره‌ای کن
ور چارت هست چاره‌ای کن

چون دید که آن بخار خیزان
هستند ز اوج خود گریزان

دانست کزان خیال بازی
کارش نرسد به چاره سازی

نالید در آن که چاره ساز است
از جمله وجود بی‌نیاز است

گفت ای در تو پناهگاهم
در جز تو کسی چرا پناهم

ای زهره و مشتری غلامت
سر نامه نام جمله نامت

ای علم تو بیش از آنکه دانند
واحسان تو بیش از آنکه خوانند

ای بند گشای جمله مقصود
دارای وجود و داور جود

ای کار برآور بلندان
نیکو کن کار مستمندان

ای ما همه بندگان در بند
کس را نه به جز تو کس خداوند

ای هفت فلک فکنده تو
ای هر که بجز تو بنده تو

ای شش جهت از بلند و پستی
مملوک ترا به زیر دستی

ای گر بصری به تو رسیده
بی دیده شده چو در تو دیده

ای هر که سگ تو گوهرش پاک
وای هر که نه با تو برسرش خاک

ای خاک من از تو آب گشته
بنگر به من خراب گشته

مگذار که عاجزی غریبم
از رحمت خویش بی نصیبم

آن کن ز عنایت خدائی
کاید شب من به روشنائی

روزم به وفا خجسته گردد
به ختم ز بهانه رسته گردد

چون یک به یک این سخن فرو گفت
در گفتن این سخن فرو خفت

در خواب چنان نمود بختش
کز خاک بر اوج شد درختش

مرغی بپریدی از سر شاخ
رفتی بر او به طبع گستاخ

گوهر ز دهن فرو فشاندی
بر تارک تاج او نشاندی

بیننده ز خواب چون درآمد
صبح از افق فلک برآمد

چون صبح ز روی تازه‌روئی
می‌کرد نشاط مهرجوئی

زان خواب مزاج بر گرفته
زان مرغ چو مرغ پر گرفته

در عشق که وصل تنگ یابست
شادی به خیال یا به خوابست
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
صفحه  صفحه 15 از 43:  « پیشین  1  ...  14  15  16  ...  42  43  پسین » 
شعر و ادبیات

Collection Of Nezami Poems | مجموعه شعرهای نظامی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA