ارسالها: 1626
#146
Posted: 20 Apr 2012 04:23
بخش ۳۰ - رفتن پدر مجنون به دیدن فرزند
دهقان فصیح پارسی زاد
از حال عرب چنین کند یاد
کان پیر پسر به باد داده
یعقوب ز یوسف اوفتاده
چون مجنون را رمیده دل دید
ز آرامش او امید ببرید
آهی به شکنجه درج میکرد
عمری به امید خرج میکرد
ناسود ز چاره باز جستن
زنگی ختنی نشد بشستن
بسیار دوید و مال پرداخت
اقبال بر او نظر نینداخت
زان درد رسیده گشت نومید
کامید بهی نداشت جاوید
در گوشه نشست و ساخت توشه
تا کی رسدش چهار گوشه
پیری و ضعیفی و زبونی
کردش به رحیل رهنمونی
تنگ آمد از این سراچه تنگ
شد نای گلوش چون دم چنگ
ترسید کاجل به سر درآید
بیگانه کسی ز در درآید
بگرفت عصا چو ناتوانان
برداشت تنی دو از جوانان
شد باز به جستجوی فرزند
بر هر چه کند خدای خرسند
برگشت به گرد کوه و صحرا
در ریگ سیاه و دشت خضرا
میزد به امید دست و پائی
از وی اثری ندید جائی
تا عاقبتش یکی نشان داد
کانک به فلان عقوبت آباد
جائی و چه جای از این مغاکی
ماننده گور هولناکی
چون ابر سیاه زشت و ناخوش
چون نفت سپید کان آتش
ره پیش گرفت پیر مظلوم
یک روزه دوید تا بدان بوم
دیدش نه چنانکه دیده میخواست
کان دید دلش ز جای برخاست
بی شخص رونده دید جانی
در پوست کشیده استخوانی
آوارهای از جهان هستی
متواری راه بتپرستی
جونی به خیال باز بسته
موئی ز دهان مرگ رسته
بر روی زمین ز سگ دوانتر
وز زیر زمینیان نهانتر
دیگ جسدش زجوش رفته
افتاده ز پای و هوش رفته
ماننده مارپیچ بر پیچ
پیچیده سر از کلاه و سر پیچ
از چرم ددان به دست واری
بر ناف کشیده چون ازاری
آهسته فراز رفت و بنشست
مالید به رفق بر سرش دست
خون جگر از جگر برانگیخت
هم بر جگر از جگر همی ریخت
مجنون چو گشاد دیده را باز
شخصی بر خویش دید دمساز
در روی پدر نظاره میکرد
نشناخت و ز او کناره میکرد
آن کو خود راکند فراموش
یاد دگران کجا کند گوش
گفتا چه کسی ز من چه خواهی
ای من رهی تو از چه راهی
گفتا پدر توام بدین روز
جویان تو با دل جگرسوز
مجنون چو شناختش که او کیست
در وی اوفتاد و بگریست
از هر دو سرشک دیده بگشاد
این بوسه بدان و آن بدین داد
کردند ز روی بیقراری
بر خود به هزار نوحه زاری
چون چشم پدر ز گریه پرداخت
سر تا قدمش نظر برانداخت
دیدش چو برهنگان محشر
هم پای برهنه مانده هم سر
از عیبه گشاد کوتی نغز
پوشید در او ز پای تا مغز
در هیکل او کشید جامه
از غایت کفش تا عمامه
از هر مثلی که یاد بودش
پندی پدرانه مینمودش
کای جان پدر نه جای خوابست
کایام دو اسبه در شتابست
زین ره که گیاش تیغ تیز است
بگریز که مصلحت گریز است
در زخم چنین نشانه گاهی
سالیت نشسته گیر و ماهی
تیری زده چرخ بیمدارا
خون ریخته از تو آشکارا
روزی دو سه پی فشرده گیرت
افتاده ز پای و مرده گیرت
در مرداری ز گرگ تا شیر
کرده دد و دام را شکم سیر
بهتر سگ شهر خویش بودن
تا ذل غریبی آزمودن
چندانکه دوید پی دویدی
جائی نرسیدی و رسیدی
رنجیده شدن نه رای دارد
با رنج کشی که پای دارد؟
آن رودکده که جای آبست
از سیل نگر که چون خرابست
وان کوه که سیل ازان گریزد
در زلزله بین که چون بریزد
زینسان که تو زخم رنج بینی
فرسوده شوی گر آهنینی
از توسنی تو پر شد ایام
روزی دو سه رام شو بیارام
سر رفت و هنوز بد لکامی
دل سوخته شد هنوز خامی
ساکن شو از این جمازه راندن
با یاوگیان فرس دواندن
گه مشرف دیو خانه بودن
گه دیوچه زمانه بودن
صابر شو و پایدار و بشکیب
خود را به دمی دروغ بفریب
خوش باش به عشوه گرچه بادست
بس عاقل کو به عشوه شادست
گر عشوه بود دروغ و گر راست
آخر نفسی تواند آراست
به گر نفسیت خوش برآید
تا خود نفس دگر چه زاید
هر خوشدلیی که آن نه حالیست
از تکیه اعتماد خالیست
بس گندم کان ذخیره کردند
زان جو که زدند جو نخوردند
امروز که روز عمر برجاست
میباید کرد کار خود راست
فردا که اجل عنان بگیرد
عذر تو جهان کجا پذیرد
شربت نه ز خاص خویشت آرند
هم پرده توبه پیشت آرند
آن پوشد زن که رشته باشد
مرد آن درود که کشته باشد
امروز بخور جهد میسوز
تا بوی خوشیت باشد آنروز
پیشینه عیار مرگ می سنج
تا مرگ رسد نباشدت رنج
از پنجه مرگ جان کسی برد
کو پیش ز مرگ خویشتن مرد
هر سر که به وقت خویش پیشست
سیلی زده قفای خویشست
وآن لب که در آن سفر بخندد
از پخته خویش توشه بندد
میدان تو بی کسست بنشین
شوریده سری بس است بنشین
آرام دلی است هردمی را
پایانی هست هر غمی را
سگ را وطن و تو را وطن نیست
تو آدمیی در این سخن نیست
گر آدمیی چو آدمی باش
ور دیو چو دیو در زمی باش
غولی که بسیچ در زمی کرد
خود را به تکلیف آدمی کرد
تو آدمیی بدین شریفی
با غول چرا کنی حریفی
روزی دو که با تو همعنانم
خالی مشو از رکاب جانم
جنس تو منم حریف من باش
تسکین دل ضعیف من باش
امشب چو عنان ز من بتابی
فردا که طلب کنی نیابی
گر بر تو از این سخن گرانیست
این هم ز قضای آسمانیست
نزدیک رسید کار میساز
با گردش روزگار میساز
خوش زی تو که من ورق نوشتم
میخور تو که من خراب گشتم
من میگذرم تو در امان باش
غم کشت مرا تو شادمان باش
افتاد بر آفتاب گردم
نزدیک شد آفتاب زردم
روزم به شب آمد ای سحرهان
جانم به لب آمد ای پسرهان
ای جان پدر بیا و بشتاب
تا جان پدر نرفته دریاب
زان پیش که من درآیم از پای
در خانه خویش گرم کن جای
آواز رحیل دادم اینک
در کوچگه اوفتادم اینک
ترسم که به کوچ رانده باشم
آیی تو و من نمانده باشم
سر بر سر خاک من به مالی
نالی ز فراق و سخت نالی
گر خود نفست چو دود باشد
زان دود مرا چه سود باشد
ور تاب غمت جهان بسوزد
کی چهره بخت من فروزد
چون پند پدر شنود فرزند
میخواست که دل نهد بر آن پند
روزی دو به چابکی شکیبد
پا در کشد و پدر فریبد
چون توبه عشق مس سگالید
عشق آمد و گوش توبه مالید
گفت ای نفس تو جان فزایم
اندیشه تو گره گشایم
مولای نصیحت تو هوشم
در حلقه بندگیت گوشم
پند تو چراغ جان فروزیست
نشنیدن من ز تنگ روزیست
فرمان تو کردنی است دانم
کوشم که کنم نمیتوانم
بر من ز خرد چه سکه بندی
بر سکه کار من چه خندی
در خاطر من که عشق ورزد
عالم همه حبهای نیرزد
بختم نه چنان به باد داد است
کز هیچ شنیدهایم یاد است
هر یاد که بود رفت بر باد
جز فرمشیم نماند بر یاد
امروز مگو چه خوردهای دوش
کان خود سخنی بود فراموش
گر زآنچه رود در این زمانم
پرسی که چه میکنی ندانم
دانم پدری تو من غلامت
واگاه نیم که چیست نامت
تنها نه پدر ز یاد من رفت
خود یاد من از نهاد من رفت
در خودم غلطم که من چه نامم
معشوقم و عاشقم کدامم
چون برق دلم ز گرمی افروخت
دلگرمی من وجود من سوخت
چون من به کریچه و گیائی
قانع شدهام ز هر ابائی
پندارم کاسیای دوران
پرداخته گشت از آب و از نان
در وحشت خویش گشتهام گم
وحشی نزید میان مردم
با وحش کسی که انس گیرد
هم عادت وحشیان پذیرد
چون خربزه مگس گزیده
به گر شوم از شکم بریده
ترسم که ز من برآید این گرد
در جمله بوستان رسد درد
به کابله را ز طفل پوشند
تا خون بجوش را نخوشند
مایل به خرابی است رایم
آن به که خراب گشت جایم
کم گیر ز مزرعت گیاهی
گو در عدم افت خاک راهی
یک حرف مگیر از آنچه خواندی
پندار که نطفهای نراندی
گوری بکن و بر او بنه دست
پندار که مرد عاشقی مست
زانکس نتوان صلاح درخواست
کز وی قلم صلاح برخاست
گفتی که ره رحیل پیشست
وین گم شده در رحیل خویشست
تا رحلت تو خزان من بود
آن تو ندانم آن من بود
بر مرگ تو زنده اشک ریزد
من مرده ز مردهای چه خیزد
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#147
Posted: 20 Apr 2012 04:24
بخش ۳۱ - وداع کردن پدر مجنون را
چون دید پدر که دردمند است
در عالم عشق شهر بند است
برداشت ازو امید بهبود
کان رشته تب پر از گره بود
گفت ای جگر و جگرخور من
هم غل من و هم افسر من
نومیدی تو سماع کردم
خود را و ترا وداع کردم
افتاد پدر ز کار بگری
بگری به سزا و زار بگری
در گردنم آر دست و برخیز
آبی ز سرشک بر رخم ریز
تا غسل سفر کنم بدان آب
در مهد سفر خوشم برد خواب
این بازپسین دم رحیل است
در دیده به جای سرمه میل است
در بر گیرم نه جای ناز است
تا توشه کنم که ره دراز است
زین عالم رخت بر نهادم
در عالم دیگر اوفتادم
هم دور نیم ز عالم تو
میمیرم و میخورم غم تو
با اینکه چو دیده نازنینی
بدرود که دیگرم نبینی
بدرود که رخت راه بستم
در کشتی رفتگان نشستم
بدرود که بار بر نهادم
در قبض قیامت اوفتادم
بدرود که خویشی از میان رفت
ما دیر شدیم و کاروان رفت
بدرود که عزم کوچ کردم
رفتم نه چنان که باز گردم
چون از سر این درود بگذشت
بدرودش کرد و باز پس گشت
آمد به سرای خویش رنجور
نزدیک بدانکه جان شود دور
روزی دو ز روی ناتوانی
میکرد به غصه زندگانی
ناگه اجل از کمین برون تاخت
ناساخته کار کار او ساخت
مرغ فلکی برون شد از دام
در مقعد صدق یافت آرام
عرشی به طناب عرش زد دست
خاکی به نشیب خاک پیوست
آسوده کسیست کو در این دیر
ناسوده بود چو ماه در سیر
در خانه غم بقا نگیرد
چون برق بزاید و بمیرد
در منزل عالم سپنجی
آسوده مباش تا نرنجی
آنکس که در این دهش مقامست
آسوده دلی بر او حرامست
آن مرد کزین حصار جان برد
آن مرد در این نه این در آن مرد
دیویست جهان فرشته صورت
در بند هلاک تو ضرورت
در کاسش نیست جز جگر چیز
وز پهلوی تست آن جگر نیز
سرو تو در این چمن دریغ است
کابش نمک و گیاش تیغ است
تا چند غم زمانه خوردن
تازیدن و تازیانه خوردن
عالم خوش خور که عالم اینست
تو در غم عالمی غم اینست
آن مار بود نه مرد چالاک
کو گنج رها کند خورد خاک
خوشخور که گل جهانفروزی
چون مار مباش خاک روزی
عمر است غرض به عمر در پیچ
چون عمر نماند گو ممان هیچ
سیم ارچه صلاح خوب و زشتی است
لنگر شکن هزار کشتی است
چون چه مستان مدار در چنگ
بستان و بده چو آسیا سنگ
چون بستانی بیایدت داد
کز داد و ستد جهان شد آباد
چون بارت نیست باج نبود
بر ویرانی خراج نبود
زانان که جنیبه با تو راندند
بنگر به جریده تا که ماندند
رفتند کیان و دین پرستان
ماندند جهان به زیر دستان
این قوم کیان و آن کیانند
بر جای کیان نگر کیانند
هم پایه آن سران نگردی
الا به طریق نیک مردی
نیکی کن و از بدی بیندیش
نیک آید نیک را فرا پیش
بد با تو نکرد هر که بد کرد
کان بد به یقین به جای خود کرد
نیکی بکن و به چه در انداز
کز چه به تو روی برکند باز
هر نیک و بدی که در نوائیست
در گنبد عالمش صدائیست
با کوه کسی که راز گوید
کوه آنچه شنید باز گوید
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#148
Posted: 20 Apr 2012 04:24
بخش ۳۲ - آگاهی مجنون از مرگ پدر
روزی ز قضا به وقت شبگیر
میرفت شکاریی به نخجیر
بر نجد نشسته بود مجنون
چون بر سر تاج در مکنون
صیاد چو دید بر گذر شیر
بگشاد در او زبان چو شمشیر
پرسید ورا چو سوکواران
کای دور از اهل بیت و یاران
فارغ که ز پیش تو پسی هست
یا جز لیلی ترا کسی هست
نز مادر و نز پدر بیادت
بیشرم کسی که شرم بادت
چون تو خلفی به خاک بهتر
کز ناخلفی براوری سر
گیرم ز پدر به زندگانی
دوری طلبیدی از جوانی
چون مرد پدر ترا بقا باد
آخر کم ازآنکه آریش یاد
آیی به زیارتش زمانی
واری ز ترحمش نشانی
در پوزش تربتش پناهی
عذری ز روان او بخواهی
مجنون ز نوای آن کج آهنگ
نالید و خمید راست چون چنگ
خود را ز دریغ بر زمین زد
بسیار طپانچه بر جبین زد
ز آرام و قرا گشت خالی
تاگور پدر دوید حالی
چون شوشه تربت پدر دید
الماس شکسته در جگر دید
بر تربتش اوفتاد بیهوش
بگرفتش چون جگر در آغوش
از دوستی روان پاکش
تر کرد به آب دیده خاکش
گه خاک ورا گرفت در بر
گه کرد ز درد خاک بر سر
زندانی روز را شب آمد
بیمار شبانه را تب آمد
او خود همه ساله درستم بود
کز گام نخست اسیر غم بود
آنکس که اسیر بیم گردد
چون باشد چون یتیم گردد
نومید شده ز دستگیری
با ذل یتیمی و اسیری
غلطید بران زمین زمانی
میجست ز هم نشین نشانی
چون غم خور خویش را نمییافت
از غم خوردن عنان نمیتافت
چندان ز مژه سرشک خون ریخت
کاندام زمین به خون برآمیخت
گفت ای پدر ای پدر کجائی
کافسر به پسر نمینمائی
ای غم خور من کجات جویم
تیمار غم تو با که گویم
تو بی پسری صلاح دیدی
زان روی به خاک درکشیدی
من بیپدری ندیده بودم
تلخست کنون که آزمودم
سر کوفت دوریم مکن بیش
من خود خجلم ز کرده خویش
فریاد برآید از نهادم
کاید ز نصیحت تو یادم
تو رایض من بکش خرامی
من توسن تو به بد لگامی
تو گوش مرا چو حلقه زر
من دور ز تو چو حلقه بر در
من کرده درشتی و تو نرمی
از من همه سردی از تو گرمی
تو در غم جان من به صد درد
من گرد جهان گرفته ناورد
تو بستر من ز گرد رفته
من رفته به ترک خواب گفته
تو بزم نشاط من نهاده
من بر سر سنگی اوفتاده
تو گفته دعا و اثر نکرده
من کشته درخت و بر نخورده
جان دوستی ترا به مردم
یاد آرم و جان برآرم از غم
بر جامه ز دیده نیل پاشم
تا کور و کبود هر دو باشم
آه ای پدر آه از آنچه کردم
یک درد نه با هزار دردم
آزردمت ای پدر نه بر جای
وای ار به حلم نمیکنی وای
آزار تو راه ما مگیراد
ما را به گناه ما مگیراد
ای نور ده ستاره من
خوشنودی تست چاره من
ترسم کندم خدای مأخوذ
گر تو نشوی ز بنده خوشنود
گفتی جگر منی به تقدیر
وانگاه بدین جگر زنی تیر
گر من جگر توام منابم
چون بی نمکان مکن کبابم
زینسان جگرت به خون گشائی
تو در جگر زمین چرائی
خون جگرم خوری بدین روز
خوانی جگرم زهی جگر سوز
با من جگرت جگر خور افتاد
کاتش به چنین جگر در افتاد
گر در حق تو شدم گنه کار
گشتم به گناه خود گرفتار
گر پند به گوش در نکردم
از زخم تو گوشمال خوردم
زینگونه دریغ و آه میکرد
روزی به شبی سیاه میکرد
تا شب علم سیاه ننمود
نالهاش ز دهل زدن نیاسود
چون هاتف صبح دم برآورد
وز کوه شفق علم برآورد
اکسیری صبح کیمیاگر
کرد از دم خویش خاک را زر
آن خاک روان ز روی آن خاک
بر پشته نجد رفت غمناک
میکرد همان سرشک باری
اما به طریق سوکواری
میزد نفسی به شور بختی
میزیست به صد هزار سختی
میبرد ز بهر دلفروزی
روزی به شبی شبی به روزی
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#149
Posted: 20 Apr 2012 04:25
بخش ۳۳ - انس مجنون با وحوش و سباع
صاحب خبر فسانه پرداز
زین قصه خبر چنین کند باز
کان دشت بساط کوه بالین
ریحان سراچه سفالین
از سوک پدر چو باز پرداخت
آواره به کوه و دشت میتاخت
روزی ز طریده گاه آن دشت
بر خاک دیار یار بگذشت
دید از قلم وفا سرشته
لیلی مجنون به هم نوشته
ناخن زد و آن ورق خراشید
خود ماند و رفیق را تراشید
گفتند نظارگاه چه رایست
کز هر دو رقم یکی بجایست
گفتا رقمی به ار پس افتد
کز ما دو رقم یکی بس افتد
چون عاشق را کسی بکارد
معشوقه از او برون تراود
گفتند چراست در میانه
او کم شده و تو بر نشانه
گفتا که به پیش من نه نیکوست
کاین دل شده مغز باشد او پوست
من به که نقاب دوست باشم
یا بر سر مغز پوست باشم
این گفت و گذشت از آن گذرگاه
چون رابعه رفت راه و بیراه
میخواند چو عاشقان نسیبی
میجست علاج را طبیبی
وحشی شده و رسن گسسته
وز طعنه و خوی خلق رسته
خو کرده چو وحشیان صحرا
با بیخ نباتهای خضرا
نه خوی دد و نه حیطه دام
با دام و ددش هماره آرام
آورده به حفظ دور باشی
از شیر و گوزن خواجه تاشی
هر وحش که بود در بیابان
در خدمت او شده شتابان
از شیر و گوزن و گرگ و روباه
لشگرگاهی کشیده بر راه
ایشان همه گشته بنده فرمان
او بر همه شاه چون سلیمان
از پر عقاب سایبانش
در سایه کرکس استخوانش
شاهیش به غایتی رسیده
کز خوی ددان ددی بریده
افتاده ز میش گرگ را زور
برداشته شیر پنجه از گور
سگ با خرگوش صلح کرده
آهو بره شیر شیر خورده
او میشد جان به کف گرفته
وایشان پس و پیش صف گرفته
از خوابگهش گهی که خفتی
روباه به دم زمین برفتی
آهو به مغمزی دویدی
پایش به کنار در کشیدی
بر گردن گور تکیه دادی
بر ران گوزن سر نهادی
زانو زده بر سرین او شیر
چون جانداران کشیده شمشیر
گرگ از جهت یتاق داری
رفته به یزک به جان سپاری
درنده پلنگ وحش زاده
از خوی پلنگی اوفتاده
زین یاو گیان دشت پیمای
گردش دو سه صف کشیده بر پای
او چون ملکان جناح بسته
در قلبگه ددان نشسته
از بیم درندگان خونخوار
با صحبت او نداشت کس کار
آنرا که رضای او ندیدند
حالیش درندگان دریدند
وآنرا که بخواندی او به دیدن
کس زهره نداشتی دریدن
او چه ز آشنا چه از خویش
بیدستوری کس نشد پیش
در موکب آن جریده رانان
میرفت چو با گله شبانان
با وحش چو وحش گشته هم دست
کز وحش به وحش میتوان رست
مردم به تعجب از حسابش
وز رفتن وحش در رکابش
هرجا که هوس رسیدهای بود
تا دیده بر او نزد نیاسود
هر روز مسافری ز راهی
کردی بر او قرارگاهی
آوردی ازان خورش که شاید
تا روزه نذر از او گشاید
وان حرم نشین چرم شیران
بد دل کن جمله دلیران
یک ذره از آن نواله خوردی
باقی به دادن حواله کردی
از بس که ربیعی و تموزی
دادی به ددان برات روزی
هر دد که بدید سجده کردش
روزی ده خویشتن شمردش
پیرامن او دویدن دد
بود از پی کسب روزی خود
احسان همه خلق را نوازد
آزادان را به بنده سازد
با سگ چو سخا کند مجوسی
سگ گربه شود به چاپلوسی
در قصه شنیدهام که باری
بود است به مرو تاجداری
در سلسله داشتی سگی چند
دیوانه فش و چو دیو در بند
هر یک به صلابت گرازی
برده سر اشتری به گازی
شه چون شدی از کسی بر آزار
دادیش بدان سگان خونخوار
هرکس که ز شاه بیامان بود
آوردن و خوردنش همان بود
بود از ندمای شه جوانی
در هر هنری تمام دانی
ترسید که شاه آشنا سوز
بیگانه شود بدو یکی روز
آهوی ورا به سگ نماید
در نیش سگانش آزماید
از بیم سگان برفت پیشی
با سگبانان گرفت خویشی
هر روز شدی و گوسفندی
در مطرح آن سگان فکندی
چندان بنواختشان بدان سان
کان دشواری بدو شد آسان
از منت دست زیر پایش
گشتند سگان مطیع رایش
روزی به طریق خشمناکی
شه دید در آن جوان خاکی
فرمود به سگ دلان درگاه
تا پیش سگان برندش از راه
وان سگمنشان سگی نمودند
چون سگ به تبر کش ربودند
بستند و بدان سگانش دادند
خود دور شدند و ایستادند
وآن شیر سگان آهنین چنگ
کردند نخست بر وی آهنگ
چون منعم خود شناختندش
دم لابه کنان نواختندش
گردش همه دست بند بستند
سر بر سر دستها نشستند
بودند بر او چو دایه دلسوز
تا رفت بر این یکی شبانروز
چون روز سپید روی بنمود
سیفور سیاه شد زراندود
شد شاه ز کار خود پشیمان
غمگین شد و گفت با ندیمان
کان آهوی بی گناه را دوش
دادم به سگ اینت خواب خرگوش
بینید که آن سگان چه کردند
اندام ورا چگونه خوردند
سگبان چو از این سخن شد آگاه
آمد بر شاه و گفت کایشاه
این شخص نه آدمی فرشته است
کایزد ز کرامتش سرشته است
برخیز و بیا ببین در آن نور
تا صنع خدای بینی از دور
او در دهن سگان نشسته
دندان سگان به مهر بسته
زان گرگ سگان اژدها روی
نازرده بر او یکی سر موی
شه کرد شتاب تا شتابند
آن گم شده را مگر بیابند
بردند موکلان راهش
از سلک سگان به صدر شاهش
شه ماند شگفت کان جوانمرد
چون بود کزان سگان نیازرد
گریان گریان به پای برخاست
صد عذر به آب چشم ازو خواست
گفتا که سبب چه بود بنمای
کاین یک نفس تو ماند بر جای
گفتا سبب آنکه پیش ازین بند
دادم به سگان نوالهای چند
ایشان به نوالهای که خوردند
با من لب خود به مهر کردند
ده سال غلامی تو کردم
این بود بری که از تو خوردم
دادی به سگانم از یک آزار
و این بد که بند سگ آشنا خوار
سگ دوست شد و تو آشنانه
سگ را حق حرمت و ترا نه
سگ صلح کند به استخوانی
ناکس نکند وفا به جانی
چون دید شه آن شگفت کاری
کز مردمی است رستگاری
هشیار شد از خمار مستی
بگذاشت سگی و سگپرستی
مقصودم از این حکایت آنست
کاحسان و دهش حصار جانست
مجنون که بدان ددان خورش داد
کرد از پی خود حصاری آباد
ایشان که سلاح کار بودند
پیرامن او حصار بودند
گر خاست و گر نشست حالی
آن موکب از او نبود خالی
تو نیز گر آن کنی که او کرد
خوناب جهان نبایدت خورد
همخوان تو گر خلیفه نامست
چون از تو خورد ترا غلامست
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#150
Posted: 20 Apr 2012 04:26
بخش ۳۴ - نیایش کردن مجنون به درگاه خدای تعالی
رخشنده شبی چو روز روشن
رو تازه فلک چو سبز گلشن
از مرسلههای زر حمایل
زرین شده چرخ را شمایل
سیاره به دست بند خوبی
بر نطع افق به پای کوبی
بر دیو شهاب حربه رانده
لاحول ولا ز دور خوانده
از نافه شب هوا معنبر
وز گوهر مه زمین منور
زان گوهر و نافه چرخ شش طاق
پر زیور و عطر کرده آفاق
انجم صفت دگر گرفته
زیبندگیی ز سر گرفته
صد گونه ستاره شب آهنگ
بنموده سپهر در یک اورنگ
کرده فلک از فلک سواری
رویین دز قطب را حصاری
فرقد به یزک جنیبه رانده
کشتی به جناح شط رسانده
پروین ز حریر زرد و ازرق
بر سنجق زر کشیده بیرق
مه گرد پرند زر کشیده
پیرایهای از قصب تنیده
گفتی ز کمان گروهه شاه
یک مهره فتاد بر سر ماه
یا شکل عطارد از کمانش
تیریست که زد بر آسمانش
زهره که ستام زین او بود
خوش خو چو خوی جبین او بود
خورشید چو تیغ او جهانسوز
پوشیده به شب برهنه در روز
مریخ به کینه گرم تعجیل
تا چشم عدوش را کشد میل
برجیس به مهر او نگین داشت
کاقبال جهان در آستین داشت
کیوان مسنی علاقه آویز
تا آهن تیغ او کند تیز
شاهی که چنین بود جلالش
آفاق مباد بیجمالش
در خدمت این خدیو نامی
ما اعظم شانک ای نظامی
از شکل بروج و از منازل
افتاده سپهر در زلازل
عکس حمل از هلال خنده
بر جیب فلک زهی فکنده
گاو فلکی چو گاو دریا
گوهر به گلو در از ثریا
جوزا کمر درویه بسته
بر تخت دو پیکری نشسته
هقعه چو کواعب قصب پوش
باهنعه نشسته گوش در گوش
خرچنگ به چنگل ذراعی
انداخته ناخن سباعی
نثره به نثار گوهر افشان
طرفه طرفی دگر زرافشان
جبهه ز فروع جبهت خویش
افروخته صد چراغ در پیش
قلبالاسد از اسد فروزان
چون آتش عود عود سوزان
عذرا رخ سنبله در آن طرف
بیصرفه نکرد دانه صرف
انگیخته غفر چون کریمان
سه قرصه به کاسه یتیمان
میزان چو زبان مرد دانا
بگشاده زبانه با زبانا
عوا ز سماک هیچ شمشیر
تازی سگ خویش رانده بر شیر
اکلیل به قلب تاج داده
عقرب به کمان خراج داده
با صادر و وارد نعایم
بلده دو سه دست کرده قایم
جدی سر خود چو بز بریده
کافسانه سربزی شنیده
ذابح ز خطر دهان گرفته
سعد اخبیه را عنان گرفته
بلع ارنه دعای بلعمی بود
در صبح چرا دو دست بنمود
دلو از کلههای آفتابی
خاموش لب از دهن پر آبی
بنوشته دو بیت زیرش از زر
کاین هست مقدم آن مؤخر
خاتون رشا ز ناقهداری
با بطنالحوت در عماری
بر شه ره منزل کواکب
اجرام بروج گشته راکب
بسته به سه پایه هوائی
بطنالحمل از چهار پائی
عیوق به دست زورمندی
برده زهم افسران بلندی
وان کوکب دیگپایه کردار
در دیگ فلک فشانده افزار
نسرین پرنده پر گشاده
طایر شده واقع ایستاده
شعری به سیاقت یمانی
بیشعر به آستین فشانی
مبسوطه به یک چراغ زنده
مقبوضه دو چشم زاغ کنده
سیاف مجره رنگ شمشیر
انداخته بر قلاده شیر
چون فرد روان ستاره فر
بر فرق جنوب جلوه میکرد
بنشسته سریر بر توابع
ثالث چه عجب به زیر رابع
توقیع سماکها مسلسل
گه رامح بوده گاه اعزل
میکرد سها زهم نشینان
نقادی چشم تیز بینان
تابان دم گرگ در سحرگاه
چون یوسف چاهی از بن چاه
پیرامن آن فلک نوردان
پرگار بنات نعش گردان
قاری بر نعش در سواری
کی دور بود ز نعش قاری
مجنون ز سر نظاره سازی
میکرد به چرخ حقهبازی
بر زهره نظر گماشت اول
گفت ای به تو بخت را معول
ای زهره روشن شبافروز
ای طالع دولت از تو پیروز
ای مشعله نشاط جویان
صاحب رصد سرود گویان
ای در کف تو کلید هر کام
در جرعه تو رحیق هر جام
ای مهر نگین تاجداری
خاتون سرای کامگاری
ای طیبتی لطیف رایان
خلق تو عبیر عطر سایان
لطفی کن ازان لطف که داری
بگشای در امیدواری
زان یار که او دوای جانست
بوئی برسان که وقت آنست
چون مشتری از افق برآمد
با او ز در دگر درآمد
کای مشتری ای ستاره سعد
ای در همه وعده صادقالوعد
ای در نظر تو جانفزائی
در سکه تو جهان گشائی
ای منشی نامه عنایت
بر فتح و ظفر ترا ولایت
ای راست به تو قرار عالم
قایم به صلاح کار عالم
ای بخت مرا بلندی از تو
دل را همه زورمندی از تو
در من به وفا نظارهای کن
ور چارت هست چارهای کن
چون دید که آن بخار خیزان
هستند ز اوج خود گریزان
دانست کزان خیال بازی
کارش نرسد به چاره سازی
نالید در آن که چاره ساز است
از جمله وجود بینیاز است
گفت ای در تو پناهگاهم
در جز تو کسی چرا پناهم
ای زهره و مشتری غلامت
سر نامه نام جمله نامت
ای علم تو بیش از آنکه دانند
واحسان تو بیش از آنکه خوانند
ای بند گشای جمله مقصود
دارای وجود و داور جود
ای کار برآور بلندان
نیکو کن کار مستمندان
ای ما همه بندگان در بند
کس را نه به جز تو کس خداوند
ای هفت فلک فکنده تو
ای هر که بجز تو بنده تو
ای شش جهت از بلند و پستی
مملوک ترا به زیر دستی
ای گر بصری به تو رسیده
بی دیده شده چو در تو دیده
ای هر که سگ تو گوهرش پاک
وای هر که نه با تو برسرش خاک
ای خاک من از تو آب گشته
بنگر به من خراب گشته
مگذار که عاجزی غریبم
از رحمت خویش بی نصیبم
آن کن ز عنایت خدائی
کاید شب من به روشنائی
روزم به وفا خجسته گردد
به ختم ز بهانه رسته گردد
چون یک به یک این سخن فرو گفت
در گفتن این سخن فرو خفت
در خواب چنان نمود بختش
کز خاک بر اوج شد درختش
مرغی بپریدی از سر شاخ
رفتی بر او به طبع گستاخ
گوهر ز دهن فرو فشاندی
بر تارک تاج او نشاندی
بیننده ز خواب چون درآمد
صبح از افق فلک برآمد
چون صبح ز روی تازهروئی
میکرد نشاط مهرجوئی
زان خواب مزاج بر گرفته
زان مرغ چو مرغ پر گرفته
در عشق که وصل تنگ یابست
شادی به خیال یا به خوابست
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!