ارسالها: 1626
#181
Posted: 29 Apr 2012 04:39
بخش ۱۹ - بر تخت نشستن بهرام به جای پدر
طالع تخت و پادشاهی او
فرخ آمد ز نیک خواهی او
پیش از آن راصد ستارهشناس
از پی بخت بود داشته پاس
اسدی بود کرده طالع تخت
طالعی پایدار و ثابت و سخت
آفتابی در اوج خویش بلند
در قران با عطاردش پیوند
زهره در ثور و مشتری در قوس
خانه از هردو گشته چون فردوس
در دهم ماه و در ششم بهرام
مجلس آراسته به تیغ و به جام
دست کیوان شده ترازوسنج
سخته از خاک تا به کیوان گنج
چون بدین طالع مبارک فال
رفت بر تخت شاه خوب خصال
از بسی لعل ریخت با در
کشتی بخت شد چو دریا پر
گنجداران فزون زحد شمار
گنج بر گنج ساختند نثار
آنکه اول سریر شاهی داشت
بیعت شهری و سپاهی داشت
چونکه دید آن شکوه بهرامی
کافسر و تخت شد بدو نامی
اول او گفتش از کهان و مهان
شاه آفاق و شهریار جهان
موبدانش شه جهان خواندند
خسروانش خدایگان خواندند
همچنین هر که آشکار و نهفت
آفرینی به قدر خود میگفت
شاه چون سر بلند عالم گشت
سربلندیش از آسمان بگذشت
خطبه عدل خویشتن برخواند
لؤلؤتر ز لعل تازه فشاند
گفت کافسر خدای داد به من
این خدا داد شاد باد به من
بر خدا خوانم آفرین و سپاس
کافرین باد بر خدای شناس
پشت بر نعمت خدا نکنم
شکر نعمت کنم چرا نکنم
تاج برداشتن ز کام دو شیر
از خدا دانم آن نه از شمشیر
چون رسیدم به تخت و تاج بلند
کارهائی کنم خدای پسند
آن کنم گر خدای بگذارد
که زمن هیچکس نیازارد
مگر آن کو گناهکار بود
دزد و خونی و راهدار بود
با من ای خاصگان درگه من
راست خانه شوید چون ره من
از کجی به که روی برتابید
رستگاری به راستی یابید
گر نگیرید گوش راست به دست
ای بسا گوش چپ که خواهد خست
روزکی چند چون برآسایم
در انصاف و عدل بگشایم
آنچه ما را فریضه افتادست
ظلم را ظلم و داد را دادست
نیست از هیچ مردمیم هراس
به جز از مردم خدای شناس
اعتمادی نمیکنم بر کس
بر خدای اعتماد کردم و بس
طاعت هیچکس ندارم دوست
به جز از طاعتی که طاعت اوست
تا بماند به جای چرخ کبود
باد بر خفتگان دهر درود
بیش از اندازه سیاه و سپید
زندگان را ز ما امان و امید
کار من جز درود و داد مباد
هرک ازین شاد نیست شاد مباد
چون شه انصاف خویش کرد پدید
سجده شکر کرد هر که شنید
یک دو ساعت نشست بر سر تخت
پس به خلوت کشید از آنجا رخت
عدل میکرد و داد میفرمود
خلق ازو راضی و خدا خشنود
انجمن با بزرگواران کرد
استواری به استواران کرد
چون ز بهرامگور تاج و سریر
سازور گشت و شد شکوه پذیر
کمر هفت چشمه را در بست
بر سر تخت هفت پایه نشست
چینیئی بر برش چو سینه باز
رومیی بر تنش به رسم طراز
واو به خوبی ز روم باجستان
به نکوئی ز چین خراج ستان
چار بالش نهاده چون جمشید
پنج نوبت رسانده بر خورشید
رسم انصاف در جهان آورد
عدل را سر بر آسمان آورد
کرد با دادپروران یاری
با ستمکارگان ستمکاری
قفل غم را درش کلید آمد
کامد او فرخی پدید آمد
کار عالم ز نو گرفت نوا
بر نفسها گشاده گشت هوا
گاو نازاده گشت زاینده
آب در جویها فزاینده
میوهها بر درخت بار گرفت
سکهها بر درم قرار گرفت
حل و عقل جهان بدو شد راست
دو هوائی ز مملکت برخاست
پادشه زادگان به هر طرفی
یافتند از شکوه او شرفی
کارداران ز حمل کشور او
حملها ریختند بر در او
قلعه داران خزینها بردند
قلعه را با کلید بسپردند
هرکسی روزنامه نو میکرد
جان به توقیع او گرو میکرد
او چو در کار مملکت پرداخت
هرکسی را به قدر پایه نواخت
کار بیرونقان بساز آورد
رفتگان را به ملک باز آورد
ستم گرگ برگرفت از میش
باز را کرد با کبوتر خویش
از سر فتنه برد مستیها
کرد کوته دراز دستیها
پایه گاه دشمنان به شکست
بر جهان داد دوستان را دست
مردمی کرد در جهان داری
مردمی به ز مردم آزاری
خصم را نیز چون ادب کردی
ده بکشتی یکی نیازردی
کادمی را به وقت پروردن
کشتن اولیتر است از آزردن
مردمی کرد و مردم اندوزی
هیچکس را نماند بیروزی
دید کین خیل خانه خاکی
نارد الا غبار غمناکی
خویشتن را به عشوه کش میداشت
عیش خود را به عشوه خوش میداشت
ملک بیتکیه را شناخته بود
تکیه بر ملک عشق ساخته بود
روزی از هفته کار سازی کرد
شش دیگر به عشقبازی کرد
نفس از عاشقی برون نزدی
عشق را در زدی و چون نزدی
کیست کز عاشقی نشانش نیست
هرکه را عشق نیست جانش نیست
سکه عشق شد خلاصه او
عاشقان مونسان خاصه او
کار و باری بر آسمان او را
زیر فرمان همه جهان او را
او جهان را به خرمی میخورد
داد میداد و خرمی میکرد
گنج در حضرتش روانه شده
غارت تیغ و تازیانه شده
آوریدی جهان به تیغ فراز
به سر تازیانه دادی باز
ملک ازو گرچه سبز شاخی داشت
او چو خورشید پی فراخی داشت
مردمان از غرور نعمت و مال
تکیه کردند بر فراخی سال
شکر یزدان ز دل رها کردند
شفقت از سینهها جدا کردند
هرگهی کافریدگان خدای
شکر نعمت نیاورند به جای
آن فراخی شود بر ایشان تنگ
روزی آرند لیک از آهن و سنگ
سالی از دانه بر نرستن شاخ
تنگ شد دانه بر جهان فراخ
برخورش تنگی آنچنان زد راه
کادمی چون ستور خورد گیاه
تنگدل شد جهان از آن تنگی
یافت نان عزتگران سنگی
باز گفتند قصه با بهرام
که در آفاق تنگیی است تمام
مردمان همچو گرگ مردمخوار
گاه مردم خورند و گه مردار
شاه چون دید قدر دانه بلند
در انبار برگشاد زبند
سوی هر شهر نامهای فرمود
که دراواز ذخیره چیزی بود
تا امینان شهر جمع آیند
در انبار بسته بگشایند
با توانگر به نرخ در سازند
بیدرم را دهند و بنوازند
وانچه ز انبار خانه ماند باز
پیش مرغان نهند وقت نیاز
تا در ایام او ز بیخوردی
کس نمیرد زهی جوانمردی
آنچه از دانه بود در بارش
هر کسی میکشید از انبارش
اشترانش ز مرز بیگانه
میکشیدند نو به نو دانه
جهد میکرد و گنج میپرداخت
چاره کار هرکسی میساخت
لاجرم چارسال بیبر و کشت
روزی خلق بر خزینه نوشت
کارش آن بود کان کیائی یافت
از چنان پیشه پادشائی یافت
جمله خلق جان ز تنگی برد
جز یکی تن که او به تنگی مرد
شاه از آن مرد بینوا مرده
تنگدل شد چو آب افسرده
روی از آن رنج در خدای آورد
عذر تقصیر خود به جای آورد
گفت کای رزق بخش جانوران
رزق بخشیدنت نه چون دگران
به یکی قدرت خدائی خویش
بیش را کم کنی و کم را بیش
ناید از من و گرچه کوشم دیر
کاهوئی را کنم به صحرا سیر
توئی آن کز برات پیروزی
یک به یک خلق را دهی روزی
گر ز تنگی تنی ز جانوران
مرد، جرمی مرا نبود در آن
کز حسابش خبر نبود مرا
چونکه مرد او خبر چه سود مرا
شاه چون شد چنین تضرع ساز
هاتفی دادش از درون آواز
کایزد از بهر نیک رائی تو
برد فترت ز پادشائی تو
چون تو در چار سال خرسندی
مردهای را ز فاقه نپسندی
چار سالت نوشته شد منشور
کز دیار تو مرگ باشد دور
از بزرگان ملک او تا خرد
کس شنیدم که چارسال نمرد
فرخ آن شه که او به نعمت و ناز
مرگ را داشت از رعیت باز
هرکه میزاد در جهان میزیست
دخل بیخرج شد ازین به چیست
از خلایق که گشته بود انبوه
بیعمارت نه دشت ماند و نه کوه
از صفاهان شنیدهام تا ری
خانه بر خانه شد تنیده چونی
بام بر بام اگر شدی خواهان
کوری از ری شدی به اسپاهان
گر ترا این حدیث روشن نیست
عهده بر روایست بر من نیست
بود نعمت خورندگان بسیار
لیک نعمت فزون ز نعمت خوار
مردم ایمن شده به دشت و به کوه
ناز و عشرت کنان گروه گروه
بر کشیده صفی دو فرسنگی
بربطی و ربابی و چنگی
حوضه می به گرد هر جوئی
مجلسی در میان هر کوئی
هرکسی می خرید و تیغ فروخت
درع آهن درید و زرکش دوخت
خلق یکبارگی سلاح نهاد
همه را تیغ و تیر رفت از یاد
هر کرا بود برگ عشرت ساز
عیش میکرد با تنعم و ناز
وانکه برگش نبود شه فرمود
او ز بخت و جهان از او خشنود
هرکسی را گماشت بر کاری
دادش از عیش روز بازاری
روز فرمود تا دو قسمت کرد
نیمهای کسب و نیمهای میخورد
هفت سال از جهان خراج افکند
بیخ هفتاد ساله غم برکند
شش هزار اوستاد دستان ساز
مطرب و پای کوب و لعبت باز
گرد کرد از سواد هر شهری
داد هر بقعه را ازان بهری
تا به هرجا که رخت کش باشند
خلق را خوش کنند و خوش باشند
داشت دور زمانه طالع ثور
صاحبش زهره زهره صاحب دور
در چنان دور غم کجا باشد
که درو زهره کدخدا باشد
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#182
Posted: 29 Apr 2012 04:40
بخش ۲۰ - داستان بهرام با کنیزک خویش
شاه روزی شکار کرد پسند
در بیابان پست و کوه بلند
اشقر گور سم به صحرا تاخت
شور میکرد و گور میانداخت
مشتری را ز قوس باشد جای
قوس او گشت مشتری پیمای
از سواران پره بسته به دشت
رمه گور سوی شاه گذشت
شاه در مطرح ایستاده چو شیر
اشقرش رقص برگرفته به زیر
دستش از زه نثار در میکرد
شست خالی و تیر پر میکرد
بر زمین ز آهن بلارک تیر
گاهی آتش فکند و گه نخجیر
چون بود ران گور و باده ناب
آتشی باید از برای کباب
یاسج شه که خون گوران ریخت
مگر آتش ز بهر آن انگیخت
گرمی ناچخش به زخم درشت
پخته میکرد هرکرا میکشت
وانچه زو درگذشت هم نگذاشت
یا پیش کرد یا پیش برداشت
داشت به خود کنیزکی چون ماه
چست و چابک به همرکابی شاه
فتنه نامی هزار فتنه در او
فتنه شاه و شاه فتنه بر او
تازهروئی چو نو بهار بهشت
کش خرامی چو باد بر سر کشت
انگبینی به روغن آلوده
چرب و شیرین چو صحن پالوده
با همه نیکوئی سرود سرای
رود سازی به رقص چابک پای
ناله چون بر نوای رود آورد
مرغ را از هوا فرود آورد
بیشتر در شکار و باده و رود
شاه از او خواستی سماع و سرود
ساز او چنگ و ساز خسرو تیر
این زدی چنگ و آن زدی نخچیر
گور برخاست از بیابان چند
شاه بر گور گرم کرد سمند
چون درآمد به گور تیز آهنگ
تند شیری کمان گرفته به چنگ
تیر در نیم گرد شست نهاد
پس کمان درکشید و شست گشاد
بر کفل گاه گور شد تیرش
بوسه بر خاک داد نخچیرش
در یکی لحظه زان شکار شگفت
چند را کشت و چند را بگرفت
وان کنیزک ز ناز و عیاری
در ثنا کرد خویشتنداری
شاه یک ساعت ایستاد صبور
تا یکی گور شد روانه ز دور
گفت کای تنگ چشم تاتاری
صید ما را به چشم می ناری ؟
صید ما کز صفت برون آید
در چنان چشم تنگ چون آید
گوری آمد بگو که چون تازم
وز سرش تاسمش چه اندازم
نوش لب زان منش که خوی بود
زن بد و زن گزافه گوی بود
گفت باید که رخ برافروزی
سر این گور در سمش دوزی
شاه چون دید پیچ پیچی او
چارهگر شد ز بد بسیچی او
خواست اول کمان گروهه چو باد
مهرهای در کمان گروهه نهاد
صید را مهره درفکند به گوش
آمد از تاب مهره مغز به جوش
سم سوی گوش برد صید زبون
تا ز گوش آرد آن علاقه برون
تیر شه برق شد جهان افروخت
گوش و سم را به یکدیگر بردوخت
گفت شه باکنیزک چینی
دستبردم چگونه می بینی
گفت پر کرده شهریار این کار
کار پر کرده کی بود دشوار
هرچه تعلیم کرده باشد مرد
گرچه دشوار شد بشاید کرد
رفتن تیر شاه برسم گور
هست از ادمان نه از زیادت زور
شاه را این شنیده سخت آمد
تبر تیز بر درخت آمد
دل بدان ماه بیمدارا کرد
کینه خویش آشکارا کرد
پادشاهان که کینه کش باشند
خون کنند آن زمان که خوش باشند
با چه آهو که اسب زین نکنند
چه سگی را که پوستین نکنند
گفت اگر مانمش ستیزهگرست
ور کشم این حساب ازان بترست
زن کشی کار شیر مردان نیست
که زن از جنس هم نبردان نیست
بود سرهنگی از نژاد بزرگ
تند چون شیر و سهمناک چو گرگ
خواند شاهش به نزد خویش فراز
گفت رو کار این کنیز بساز
فتنه بارگاه دولت ماست
فتنه کشتن ز روی عقل رواست
برد سرهنگ داد پیشه ز پیش
آن پری چهره را به خانه خویش
خواست تا کار او بپردازد
شمعوار از تنش سر اندازد
آب در دیده گفتش آن دلبند
کاینچنین ناپسند را مپسند
مکن ار نیستی تو دشمن خویش
خون من بیگنه به گردن خویش
مونس خاص شهریار منم
مز کنیزانش اختیار منم
تا بدان حد که در شراب و شکار
جز منش کس نبود مونس و یار
گر ز گستاخیی که بود مرا
دیو بازیچهای نمود مرا
شه ز گرمی سیاستم فرمود
در هلاکم مکوش زودا زود
روزکی چند صبر کن به شکیب
شاه را گو به کشتمش به فریب
گر بدان گفته شاه باشد شاد
بکشم خون من حلالت باد
ور شود تنگدل ز کشتن من
ایمنی باشدت به جان و به تن
تو ز پرسش رهی و من ز هلاک
زاد سروی نیوفتد بر خاک
روزی آید اگرچه هیچکسم
کانچه کردی به خدمتت برسم
این سخن گفت و عقد باز گشاد
پیش او هفت پاره لعل نهاد
هر یکی زان خراج اقلیمی
دخل عمان ز نرخ او نیمی
مرد سرهنگ از آن نمونش راست
از سر خون آن صنم برخاست
گفت زنهار سر ز کار مبر
با کسی نام شهریار مبر
گو من این خانه را پرستارم
کار میکن که من بدین کارم
من خود آن چارها که باید ساخت
سازم ار خواهدت زمانه نواخت
بر چنین عهد رفتشان سوگند
این ز بیداد رست و آن ز گزند
بعد یک هفته چون رسید به شاه
شاه از او باز جست قصه ماه
گفت مه را به اژدها دادم
کشتم از اشک خونبها دادم
آب در چشم شهریار آمد
دل سرهنگ با قرار آمد
بود سرهنگ را دهی معمور
جایگاهی ز چشم مردم دور
کوشکی راست برکشیده به اوج
از محیط سپهر یافته موج
شصت پایه رواق منظر او
کرده جای نشست بر سر او
بود بر وی همیشه جای کنیز
به عزیزان دهند جای عزیز
ماده گاوی دران دو روز بزاد
زاد گوسالهای لطیف نهاد
آن پری چهره جهان افروز
برگرفتی به گردنش همه روز
پای در زیر او بیفشردی
پایه پایه به کوشک بر بردی
مهر گوساله کش بود به بهار
ماه گوساله کش که دید؟ بیار
همه روز آن غزال سیم اندام
برد گوساله را ز خانه به بام
روز تا روز از این قرار نگشت
کارگر بود چون ز کار نگشت
تا به جائی رسید گوساله
که یکی گاو گشت شش ساله
همچنانه آن بت گلندامش
بردی از زیر خانه بر بامش
هیچ رنجش نیامدی زان بار
زآنکه خو کرده بود با آن کار
هرچه در گاو گوشت میافزود
قوت او زیادهتر میبود
روزی آن تنگ چشم با دل تنگ
بود تنها نشسته با سرهنگ
چار گوهر ز گوش گوهر کش
برگشاد آن نگار حورافش
گفت کاین نقدها ببر بفروش
چون بها بستدی به یار خموش
گوسفندان خر و بخور و گلاب
وآنچه باید ز نقل و شمع و شراب
مجلسی راست کن چو روضه حور
از شراب و کباب و نقل و بخور
شه چو آید بدین طرف به شکار
از رکابش چو فتح دست مدار
دل درانداز و جان پذیری کن
یک زمانش لگامگیری کن
شاه بهرام خوی خوش دارد
طبع آزاد ناز کش دارد
چون ببیند نیازمندی تو
سر در آرد به سربلندی تو
بر چنین منظری ستاره سریر
گاه شهدش دهیم و گاهی شیر
گر چنین کار سودمند شود
کار ما هردو زو بلند شود
مرد سرهنگ لعل ماند به جای
کانچنانش هزار داد خدای
رفت و از گنجهای پنهانی
یک به یک ساخت برگ مهمانی
خوردهای ملوکوار سره
مرغ و ماهی و گوسپند و بره
راح و ریحان که مجلس آراید
نوش و نقلی که بزم را شاید
همه اسباب کار ساخت تمام
تا کی آید به صیدگه بهرام
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#183
Posted: 29 Apr 2012 04:40
بخش ۲۱ - بردن سرهنگ بهرامگور را به مهمانی
شاه بهرام روزی از سر تخت
برد سوی شکار صحرا رخت
پیشتر زانکه رفت و صید انداخت
صید بین تا چگونه صیدش ساخت
چون بر آن ده گذشت کان سرهنگ
داشت آن منظر بلند آهنگ
دید نزهتگهی گران پایه
سبزه در سبزه سایه در سایه
باز پرسید کاین دیار کراست
ده خداوند این دیار کجاست
بود سرهنگ خاص پیش رکاب
چون ز خسرو چنین شنید خطاب
بر زمین بوسه داد و برد نماز
گفت کای شهریار بنده نواز
بنده دارد دهی که داده تست
لطفش از جرعهریز باده تست
شاه اگر جای آن پسند کند
بنده پست را بلند کند
بیتکلف چنانکه عادت اوست
سنت رأی با سعادت اوست
سر درآرد بدین دریچه تنگ
سربلند جهان شود سرهنگ
دارم از داده عنایت شاه
کوشکی برکشید سر تا ماه
باغ در باغ گرد بر گردش
خلد مولی و روضه شاگردش
گر خورد شاه باده بر سر او
خاک بوسد ستاره بر در او
گرد شه خانه را عبیر دهد
مگسم شهد و گاو شیر دهد
شاه چون دید کو ز یک رنگی
پیش برد آن سخن به سرهنگی
گفت فرمان تراست کار بساز
تا ز نخچیر گه من آیم باز
داد سرهنگ بوسه بر سر خاک
رفت و زنگار کرد از آینه پاک
منظر از فرش چون بهشت آراست
کرد هر زینتی که باید راست
چون شهنشه ز صیدگاه رسید
باز چترش به اوج ماه رسید
میزبان از نوردهای گزین
کسوت رومی و طرایف چین
فرش بر فرش چند جامه نغز
کز فروغش گشاده شد دل و مغز
زیر ختلی خرام شاه افکند
بر سر آن نثار گوهر چند
شاه بر شد به شصت پایه رواق
دید طاقی به سر بلندی طاق
طرح کرده رخش خورنق را
فرش افکنده چرخ ازرق را
میزبان آمد آنچه باید کرد
از گلاب و بخور و شربت و خورد
چون شه از خوردهای خوش پرداخت
می روان کرد و بزم شادی ساخت
شاه چون خورد ساغری دو سه می
از گل جبهتش برآمد خوی
گفت کای میزبان زرین کاخ
جایگاهت خوش است و برگ فراخ
لیکن این شصت پایه کاخ بلند
کاسمان بر سرش رود به کمند
از پس شصت سال کز تو گذشت
چون توانی به زیر پای نوشت
میزبان گفت شاه باقی باد
کوثرش باده حور ساقی باد
این ز من نیست طرفه من مردم
از چنین پایه مانده کی گردم
طرفه آن شد که دختریست چو ماه
نرم و نازک چو خز و قاقم شاه
نره گاوی چو کوه بر گردن
آرد آینجا گه علف خوردن
شصت پایه چنان برد یکدست
که نسازد به هیچ پایه نشست
گاوی آنگه چه گاو چون پیلی
نکشد پیه خویش را میلی
به خدا گر در این سپاه کسی
از زمین برگرایدش نفسی
زنی آنگه به شصت پایه حصار
بر برد چون عجب نباشد کار
چونکه سرهنگ این حکایت گفت
شه سرانگشت خود به دندان سفت
گفت از اینگونه کار چون باشد
نبود ور بود فسون باشد
باورم ناید این سخن به درست
تا نبینم به چشم خویش نخست
وآنگه از مرد میزبان درخواست
تا کند دعوی سخن را راست
میزبان کاین شنید رفت به زیر
کرد با گاو کش حکایت شیر
سیمتن وقت را شناخته بود
پیش از آن کار خویش ساخته بود
زیور و زیب چینیان بربست
داد گل را خمار نرگس مست
ماه را مشک راند بر تقویم
غمزه را داد جادوئی تعلیم
چشم را سرمه فریب کشید
ناز را بر سر عتیب کشید
سرو را رنگ ارغوانی داد
لاله را قد خیزرانی داد
در بر آمود سرو سیمین را
بست بر ماه عقد پروین را
درج یاقوت را به در یتیم
کرد چون سیب عاشقان به دو نیم
تاج عنبر نهاد بر سر دوش
طوق غبغب کشید تا بن گوش
زنگی زلف و خال هندو رنگ
هردو بر یک طرف ستاده به جنگ
شه که تختش بود ز تخته عاج
ناگزیرش بود ز تخت وز تاج
شبه خال بر عقیق لبش
مهر زنگی نهاده بر رطبش
فرقش از دانهای در خوشاب
بسته گرد مه از ستاره نقاب
گوهر گوش گوهر آویزش
کرده بازار عاشقان تیزش
ماه را در نقاب کافوری
بسته چون در سمن گل سوری
چونکه ماه دو هفته از سر ناز
کرد هر هفت از آنچه باید ساز
پیش آن گاو رفت چون مه بدر
ماه در برج گاو یابد قدر
سر فرو برد و گاو را برداشت
گاو بین تا چگونه گوهر داشت
پایه بر پایه بر دوید به بام
رفت تا تخت پایه بهرام
گاو بر گردن ایستاد به پای
شیر چون گاو دید جست ز جای
در عجب ماند کاین چه شاید بود
سود او بود و در نیافت چه سود
مه ز گردن نهاد گاو به زیر
به کرشمه چنان نمود به شیر
کانچه من پیش تو به تنهائی
پیشکش کردم از توانائی
در جهان کیست کو به زور و به رای
از رواقش برد به زیر سرای
شاه گفت این نه زورمندی تست
بلکه تعلیم کردهای ز نخست
اندک اندک به سالهای دراز
کرده بر طریق ادمان ساز
تا کنونش ز راه بیرنجی
در ترازوی خویشتن سنجی
سجده بردش نگار سیم اندام
با دعائی به شرط خویش تمام
گفت بر شه غرامتیست عظیم
گاو تعلیم و گور بیتعلیم؟
من که گاوی برآورم بر بام
جز به تعلیم بر نیارم نام
چه سبب چون زنی تو گوری خرد
نام تعلیم کس نیارد برد
شاه تشنیع ترک خود بشناخت
هندوی کرد و پیش او در تاخت
برقع از ماه باز کرد و چو دید
ز اشک بر مه فشاند مروارید
در کنارش گرفت و عذر انگیخت
وآن گل از نرگس آب گل میریخت
از بدو نیک خانه خالی کرد
با پریرخ سخن سگالی کرد
گفت اگر خانه گشت زندانت
عذر خواهم هزار چندانت
آتش گر زدم ز خود رائی
من از آن سوختم تو بر جائی
چون ز فتنه گران تهی شد جای
پیش خود فتنه را نشاند از پای
فتنه بنشست و برگشاد زبان
گفت کای شهریار فتنه نشان
ای مرا کشته در جدائی خویش
زنده کرده به آشنائی خویش
غمت از من نماند هیچ به جای
کوه را غم در آورد از پای
خواست رفتن از مهربانی من
در سر مهر زندگانی من
شه چو بر گوش گور در نخجیر
آن سم سخت را بدوخت به تیر
نه زمین کز گشادن شستش
آسمان بوسه داد بر دستش
من که بودم در آن پسند صبور
چشم بد را ز شاه کردم دور
هرچه را چشم در پسند آرد
چشم زخمی در او گزند ارد
غبنم آمد که اژدهای سپهر
تهمت کینه بر نهاد به مهر
شاه را آن سخن چنان بگرفت
کز دلش در میان جان بگرفت
گفت حقا که راست گوئی راست
بر وفای تو چند چیز گواست
مهرهائی چنان به اول بار
عذرهائی چنین به آخر کار
ای هزار آفرین بر آن گهری
کارد ز طبع این چنین هنری
این گهر پاره گشته بود به سنگ
گر نبودی حفاظ آن سرهنگ
خواند سرهنگ را و خوشدل کرد
دست در گردنش حمایل کرد
تحفهای بزرگوارش داد
بر یکی در عوض هزارش داد
از پس چند چیزهای لطیف
ری بدو داد با دگر تشریف
شد سوی شهر شادی انگیزان
کرد در بزم خود شکرریزان
موبدان را به شرط پیش آورد
ماه را در نکاح خویش آورد
بود با او به لهو و عشرت و ناز
تا برین رفت روزگار دراز
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#184
Posted: 29 Apr 2012 04:42
بخش ۲۲ - لشکر کشیدن خاقان چین به جنگ بهرامگور
چون برآمد ز ماه تا ماهی
نام بهرام در شهنشاهی
دل قوی شد بزرگواران را
زنده شد نام نامداران را
زرد گوشان به گوشهها مردند
سر به آب سیه فرو بردند
بود پیری بزرگ نرسی نام
هم لقب با برادر بهرام
هم قوی رأی و هم تمام اندیش
کارها را شناخته پس و پیش
نسلش از نسل شاه دارا بود
وین نه پنهان که آشکارا بود
شاه ازو یک زمان نبودی دور
شاه را هم رفیق و هم مستور
سه پسر داشت اوی و هر پسری
بسر خویش عالم هنری
آنکه مه بود ازان سه فرزندش
نام کرده پدر زراوندش
شه عیارش یکی به صد کرده
موبد موبدان خود کرده
غایت اندیش بود و راهشناس
پارسائیش را نبود قیاس
وان دگر مشرف ممالک بود
باج خواه همه مسالک بود
کرده شاه از درستی قلمش
نافذالامر جمله عجمش
وآن سه دیگر به شغل شهر و سپاه
نایب خاصتر به حضرت شاه
شه برایشان عمل رها کرده
عاملان با عمل وفاکرده
او همه شب به باده بزم افروز
عاملانش به کار خود همه روز
آسیاوار گرد خود میتاخت
هرچه اندوخت باز میانداخت
گرد عالم شد این حکایت فاش
تیز شد تیشهها ز بهر تراش
گفت هرکس که مست شد بهرام
دین به دینار داد و تیغ به جام
با حریفان به می در افتاده است
حاصلش باد و خوردنش باده است
هرکسی را بران طمع برخاست
که شود کار ملک بر وی راست
خان خانان روانه گشت ز چین
تا شود خانه گیر شاه زمین
در رکابش چو اژدهای دمان
بود سیصدهزار سخت کمان
ستد از نایبان شاه به قهر
جمله ملک ماوراء النهر
زاب جیحون گذشت و آمد تیز
در خراسان فکند رستاخیز
شه چو زان ترکتاز یافت خبر
اعتمادی ندید بر لشگر
همه را دید دست پرور ناز
دست از آیین جنگ داشته باز
وانک بودند سروران سپاه
یکدلیشان نبود در حق شاه
هریکی در نهفتهای نورد
پیشرو کرده سوی خاقان مرد
طبع با شاه خویش بد کرده
چاره ملک و مال خود کرده
گفته ما بنده نیکخواه توایم
قصد ره کن که خاک راه توایم
شاه عالم توئی به ما به خرام
پاشاهی نیاید از بهرام
تیغ اگر بایدت در او آریم
ورنه بندش کنیم و بسپاریم
منهیی زانکه نامه داند خواند
این سخن را به سمع شاه رساند
شاه از ایرانیان طمع برداشت
مملکت را به نایبان بگذاشت
خویشتن رفت و روی پنهان کرد
با چنان حربه حرب نتوان کرد
در جهان گرم شد که شاه جهان
روی کرد از سپاه و ملک نهان
مرد خاقان نبود و لشگر او
به هزیمت گریخت از بر او
چون به خاقان رسید پیک درود
که شه آمد ز تخت خویش فرود
از کلاه و کمر تو داری بخت
پای درنه نه تاجمان و نه تخت
خان خانان چو گوش کرد پیام
کز جهان ناپدید شد بهرام
داشت از تیغ و تیغ بازی دست
فارغانه به رود و باده نشست
غم دشمن نخورد و می میخورد
کارهای نکردنی میکرد
آنچه از خصم خویش نپسندید
کرد تا خصم او بر او خندید
شاه بهرام روز و شب به شکار
قاصدانش روانه بر سر کار
از سپهدار چین خبر میجست
تا خبر داد قاصدش به درست
کو ز شاه ایمن است و فارغ بال
شاه را سخت فرخ آمد فال
زانهمه لشگرش به گاه بسیچ
بود سیصد سوار و دیگر هیچ
هریکی دیده و آزموده به جنگ
بر زمین اژدها در آب نهنگ
همه یکدل چو نار صد دانه
گرچه صد دانه از یکی خانه
شاه با خصم حقه سازی کرد
مهره پنهان و مهره بازی کرد
آتشی خواست خصم دودش داد
خواب خرگوش داد و زودش داد
تیر خوش کرد بر نشانه او
کاگهی داشت از فسانه او
بر سرش ناگهان شبیخون برد
گرد بالای هفت گردون برد
در شبی تیره کز سیهکاری
کرد با چشمها سیهماری
شبی از پیش برگرفته چراغ
کوه و صحرا سیهتر از پر زاغ
گفتیی صدهزار زنگی مست
سو به سو میدوید تیغ به دست
مردم از بیم زنگیی که دوید
چشم بگشاد اگرچه هیچ ندید
چرخ روشن دل سیاه حریر
چون خم زر سرش گرفته به قیر
در شبی عنبرین بدین خامی
کرد بهرام جنگ بهرامی
در دلیران چین گشاد عنان
جمله بر گه به تیغ و گه بسنان
تیر بر هر کجا زدی حالی
تیر گشتی ز تیر خور خالی
از خدنگش که خاره را میسفت
چشم پرهیز دشمنان میخفت
زخم دیدند و تیر پیدا نی
تیر پیدا و زخمی آنجا نی
همه گفتند کاین چه تدبیر است
تیر بیزخم و زخم بیتیر است
تا چنان شد که کس به یک فرسنگ
گرد میدان او نیامد تنگ
او چو ابری به هر طرف میگشت
دشت ازو کوه و کوه ازو شده دشت
کشت چندان از آن سپاه به تیر
که زمین نرم شد ز خون چو خمیر
بر تن هرکه رفت پیکانش
رخت برداشت از تنش جانش
صبح چون تیغ آفتاب کشید
طشت خون آمد از سپهر پدید
تیغ بیخون و طشت چون باشد؟
هرکجا تیغ و طشت خون باشد
از بسی خون که خون خدایش مرد
جوی خون رفت و گوی سر میبرد
وز بسی تن که تیغ پی میکرد
زهره صفرا و زهره قی میکرد
تیر مار جهنده در پیکار
بد بود چون جهنده باشد مار
شاه بهرام در میان مصاف
نوک تیرش چو موی موی شکاف
تیغ اگر بر زدی به فرق سوار
تا کمر گه شکافتی چو خیار
ور به تحریف تیغ دادی بیم
مرد را کردی از کمر به دو نیم
تیغ از اینسان و تیر از انسان بود
شاید از خصم ازو هراسان بود
ترک از این ترکتاز ناگه او
وآنچنان زخم سخت بر ره او
همه را در بهانه گاه گریز
تیغها کند گشت و تکها تیز
آهن شه چو سخت جوشی کرد
لشگر ترک سست کوشی کرد
شه نمودار فتح را به شناخت
تیغ میراند و تیر میانداخت
درهم افکندشان به صدمه تیغ
گفتی او باد بود و ایشان میغ
لشگر خویش را به پیروزی
گفت هان روزگار و هان روزی
باز کوشید تا سری بزنیم
قلبگه را ز جایگه بکنیم
حمله بردند جمله پشتاپشت
شیر در زیر و اژدها در مشت
لشگری بیشتر ز ریگ و ز خاک
گشت از صدمهای خویش هلاک
میمنه رفت و میسره بگریخت
قلب در ساقه مقدمه ریخت
شاه را در ظفر قوی شد دست
قلب و دارای قلب را بشکست
سختی پنجه سیه شیران
کوفته مغز نرم شمشیران
تیر چون مار بیوراسب شده
زو سوار افتاده اسب شده
لشگر ترک را ز دشنه تیز
تا به جیحون رسید گرد گریز
شاه چندان گرفت گوهر و گنج
که دبیر آمد از شمار برنج
گشت با فتح ازان ولایت باز
با رعیت شده رعایت ساز
بر سر تخت شد به پیروزی
بر جهان تازه کرد نوروزی
هرکسی پیش او زمین میرفت
در خور فتح آفرین میگفت
پهلوی خوان پارسی فرهنگ
پهلوی خواند بر نوازش چنگ
شاعران عرب چو در خوشاب
شعر خواندند بر نشید رباب
شاه فرهنگ دان شعر شناس
بیش از آن دادشان که بود قیاس
کرد از آن گنج و آن غنیمت پر
وقف آتشکده هزار شتر
در به دامن فشاند و زر به کلاه
بر سر موبدان آتشگاه
داد چندان زر از خزانه خویش
که به گیتی نماند کس درویش
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#185
Posted: 29 Apr 2012 04:43
بخش ۲۳ - عتاب کردن بهرام با سران لشگر
روزی از طالع مبارک بخت
رفت بهرمگور بر سر تخت
هرکجا شاه و شهریاری بود
تاج بخشی و تاجداری بود
همه در زیر تخت پایه شاه
صف کشیدند چون ستاره و ماه
شه زبان برگشاد چون شمشیر
گفت کای میر و مهتران دلیر
لشگر از بهر صلح باید و جنگ
کاین نباشد چه آدمی و چه سنگ
از شما کیست کو به هیچ نبرد
مردیی کان ز مردم آید کرد
من که از دهر بر گزیدمتان
در کدامین مصاف دیدمتان
کامد از هیچکس چنان کاری
کاید از پر دلی و عیاری
از سر تیغتان به وقت گزند
بر کدامین مخالف آمد بند
یا که دیدم که پای پیش نهاد
دشمنی بست و کشوری بگشاد
این زند لاف کایرجی گهرم
وان به دعوی که آرشی هنرم
این ز گیو آن ز رستم آرد نام
این نه کنیت هژبر و آن ضرغام
کس ندیدم که کارزاری کرد
چون گه کار بود کاری کرد
خوشتر آن شد که هرکسی به نهفت
گوید افسوس شاه ما که بخفت
میخورد وز کسی نیارد یاد
از چنین شه کسی نباشد شاد
گرچه من میخورم چنان نخورم
که ز مستی غم جهان نخورم
گر خورم حوضه می از کف حور
تیغم از جوی خون نباشد دور
برقوارم به وقت بارش میغ
به یکی دست می به دیگر تیغ
میخورم کار مجلس آرایم
تیغ را نیز کار فرمایم
خواب خرگوش من نهفته بود
خصم را بیند ارچه خفته بود
خنده و مستیم به تأویلست
خنده شیر و مستی پیلست
شیر در وقت خنده خون ریزد
کیست کز پیل مست نگریزد
ابلهان مست و بیخبر باشند
هوشیاران می دگر باشند
آنکه در عقل پستیش نبود
میخورد لیک مستیش نبود
بر سر باده چونکه رای آرم
تاج قیصر به زیر پای آرم
چون منش را به باده تیز کنم
بر سر خصم جرعهریز کنم
دوستان را چو در میآویزم
گنج قارون ز آستین ریزم
دشمنان را گهی که بیخ زنم
به کبابی جگر به سیخ زنم
نیکخواهان من چه پندارند
کاختران سپهر بیکارند
من اگر چند خفته باشم و مست
بخت بیدار من به کاری هست
به چنین خوابها که من مستم
خواب خاقان نگر که چون بستم
به یکی پی غلط که افشردم
رخت هندو نگر که چون بردم
سگ بود کو ز ناتوانی خویش
خوش نخسبد به پاسبانی خویش
اژدها گرچه خسبد اندر غار
شیر نر بر درش نیابد بار
شه چو این داستان خوش بر گفت
روی آزادگان چو گل بشکفت
همه سر بر زمین نهادندش
پاسخی عاجزانه دادندش
کانچه شه گفت با کمربندان
هست پیرایه خردمندان
همه راحرز جان و تن کردیم
حلقه گوش خویشتن کردیم
تاج بر فرق شه خدای نهاد
کوشش خلق باد باشد باد
سرورانی که سروری کردند
با تو بسیار همسری کردند
هیچکس با تو تاجور نشدند
همه در سر شدند و سر نشدند
آنچه ما بنده دیدهایم ز شاه
کس ندیدست از سپید و سیاه
دیو را بست و اژدها را سوخت
پیل را کشت و کرگدن را دوخت
شیر بگذار و گور نخچیرست
دام و دد خود نشانه تیرست
به جز او کیست کو به وقت شکار
گردن گور درکشد به کنار
گاه سازد هدف ز خال پلنگ
گاه دندان کند ز کام نهنگ
گه در ابروی هند چین فکند
گه به هندی سپاه چین شکند
گه ز فغفور باج بستاند
گه ز قیصر خراج بستاند
گرچه شیر افکنان بسی بودند
کز دهن مغز شیر پالودند
شیر مرد اوست کو به سیصد مرد
قهر سیصد هزار دشمن کرد
قصه خسروان پیشینه
هست پیدا ز مهر و از کینه
گر برآورد هر کسی نامی
بود با لشگری به ایامی
در مصافی چنین به چندان مرد
آنچه او کرد کس نیارد کرد
چون ز شاهان شمار برگیرند
زو یکی با هزار برگیرند
هریکی را یکی نشان باشد
او به تنها همه جهان باشد
لخت بر هر سری که سخت کند
چون در طارمش دو لخت کند
تیرش ار سوی سنگ خاره شود
سنگ چون ریگ پارهپاره شود
نوش بخشد به مهره مار سنان
مار گیرد به اژدهای عنان
هر تنی کو خلاف او سازد
شمعوارش زمانه بگدازد
سر که بر تیغ او برون آید
زان سر البته بوی خون آید
مستی او نشان هشیاریست
خواب او خواب نیست بیداریست
وان زمانی که میپرست شود
او خورد می عدوش مست شود
اوست از جمله خلق داناتر
بر همه نیک و بد تواناتر
کاردان اوست در زمانه و بس
نیست محتاج کاردانی کس
تا زمین زیر چرخ دارد پای
بر فلک باد حکم او را جای
هم زمین در پناه سایه او
هم فلک زیر تخت پایه او
کاردانان چو این سخن گفتند
پیش یاقوت کهربا سفتند
شاه نعمان از آن میان برخاست
بزم شه را به آفرین آراست
گفت هرجا که تخت شاه رسد
گرچه ماهی بود به ماه رسد
آدمی کیست تا به تارک شاه
راست یا کج کند حساب کلاه
افسر ایزد نهاد بر سر تو
سبز باد از سر تو افسر تو
ما که مولای بارگاه توایم
سرور از سایه کلاه توایم
از تو داریم هرچه ما را هست
بر تر و خشک ما تو داری دست
از عرب تا عجم به مولائی
سر فشانیم اگر بفرمائی
مدتی هست کز هنرمندی
بر در شه کنم کمربندی
چون شدم سر بزرگ درگاهش
یافتم راه توشه از راهش
کر مثالم دهد به معذوری
تا به خانه شوم به دستوری
لختی از رنج ره برآسایم
چون رسد حکم شاه باز آیم
گر نه تا زندهام به خدمت شاه
سر نگردانم از پرستش گاه
شاه فرمود تا ز گوهر و گنج
دست خازن شود جواهرسنج
آورد تحفهای سلطانی
مصری و مغربی و عمانی
حملداران در آمدند به کار
حمل بر حمل ساختند نثار
زر به خروار و مشک نافه به گیل
وز غلام و کنیز چندین خیل
مرتفع جامههای قیمت مند
بیشتر زانکه گفت شاید چند
تازی اسبان پارسی پرورد
همه دریا گذار و کوه نورد
تیغ هندی و ذرع داودی
کشتی جود راند بر جودی
لعل و در بیش از آنکه قدر و قیاس
داندش در فروش و لعل شناس
گوهر آموده تاجی از سر خویش
با قبائی ز دخل ششتر بیش
داد تا زان دهش رخش رخشید
وز یمن تا عدن به او بخشید
با چنین نعمتی ز درگه شاه
رفت نعمان چو زهره از بر ماه
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#186
Posted: 29 Apr 2012 04:44
بخش ۲۴ - خواستن بهرام دختر شاهان هفت اقلیم را
شه به ناز و نشاط شد مشغول
کز ده و گیر گشته بود ملول
کار هریک چنانکه بود به ساخت
پس به تدبیر کار خود پرداخت
به فراغت به کام دل بنشست
دشمنان زیر پای و می در دست
یادش آمد حدیث آن استاد
کان صفت کرده بود پیشین یاد
وان سراچه که هفت پیکر بود
بلکه ار تنگ هفت کشور بود
مهر آن دختران حور سرشت
در دلش تخم مهربانی کشت
کورش آنگه ز هفت جوش نشست
کامد آن هفت کیمیاش به دست
اولین دختر از نژاد کیان
بود لیکن پدر شده ز میان
خواستش با هزار خواسته بیش
گوهری یافت هم ز گوهر خویش
پس به خاقان روانه کرد برید
برخی از مهر و برخی از تهدید
دخترش خواست با خزانه و تاج
بر سر هردو هفت ساله خراج
داد خاقان خراج و دختر و چیز
حمل دینار و گنج گوهر نیز
وانگهی ترکتاز کرد به روم
در فکند آتشی دران بر و بوم
قیصر از بیم بر نزد نفسی
دخترش داد و عذر خواست بسی
کس فرستاد سوی مغرب شاه
با زر مغربی و افسر و گاه
دخت او نیز در کنار آورد
زیرکی بین که چو به کار آورد
چون سهی سرو برد ازان بستان
رفت از آنجا به ملک هندستان
دختر رای را به عقل و به رای
خواست و آورد کام خویش به جای
قاصدش رفت و خواست از خوارزم
دختر خوب روی در خور بزم
همچنان نامه کرد بر سقلاب
خواست زیبا رخی چو قطره آب
چون ز کشور خدای هفت اقلیم
هفت لعبت ستد چو در یتیم
از جهان دل به شادمانی داد
داد عیش خوش و جوانی داد
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#187
Posted: 29 Apr 2012 04:50
بخش ۲۵ - صفت بزم بهرام در زمستان و ساختن هفت گنب
روزی از صبح فتح نورانی
آسمان بر گشاده پیشانی
فرخ و روشن و جهان افروز
خنک آن روز یاد باد آن روز
شه به خوبی چو روی دلبندان
مجلسی ساخت با خردمندان
روز خانه نه روز بستان بود
کاولین روزی از زمستان بود
شمع و قندیل باغها مرده
رخت و بنگاه باغبان برده
بانگ دزدیده بلبلان را زاغ
بانگ دزدی در آوریده به باغ
زاغ جز هندوی نسب نبود
دزدی از هندوان عجب نبود
زاغ مانده به باغ بیبلبل
خار مانده به یادگار از گل
داده نقاش باد شبگیری
آب را حلقهای زنجیری
تاب سرما که برد از آتش تاب
آب را تیغ و تیغ را کرد آب
دمه پیکان آبدار به دست
چشم را سفت و چشمه را میبست
شیر در جوش چون پنیر شده
خون در اندام زمهریر شده
کوه قاقم زمین حواصل پوش
چرخ سنجاب درکشیده به دوش
بر بهائم ددان کمین کرده
پوست کنده به پوستین کرده
رستنی در کشیده سر به زمین
نامیه گشته اعتکاف نشین
کیمیا کاری جهان دو رنگ
لعل آتش نهفته در دل سنگ
گل ز حکمت به کوزهای پوده
گل حکمت به سر بر اندوه
زیبقیهای آبگینه آب
تخته بر تخته گشته نقره ناب
در چنین فصل تابخانه شاه
داشته طبع چار فصل نگاه
ار بسی بویهای عطرآمیز
معتدل گشته باد برف انگیز
میوهها و شرابهای چو نوش
مغز را خواب داده دل را هوش
آتش انگیخته ز صندل و عود
دود گردش چو هندوان به سجود
آتشی زو نشاط را پشتی
کان گوگرد سرخ زردشتی
خونی از جوش منعقد گشته
پرنیانی به خون در آغشته
فندقی رنگ داده عنابش
گشته شنگرف سوده سیمایش
سرخ سیبی دل از میان کنده
به دلش ناردانه آکنده
کهربائی ز قیر کرده خضاب
آفتابی ز مشک بسته نقاب
ظلمتی کشته از نواله نور
لالهای رسته از کلاله حور
ترکی از اصل رومیان نسبش
قرهالعین هندوان لقبش
مشعل یونس و چراغ کلیم
بزم عیسی و باغ ابراهیم
شوشهای ز کال مشگین رنگ
گرد آتش چو گرد آینه زنگ
آن سیه رنگ و این عقیق صفات
کان یاقوت بود در ظلمات
گوهرش داده دیدها را قوت
زرد و سرخ و کبود چون یاقوت
نو عروسی شراره زیور او
عنبرینه ز کال در بر او
حجله و بزمهای به زر کاری
حجله عودی و بزمه گلناری
گرد آن بزمه پرند زده
کبک و دراج دست بند زده
بر سر آتش از سر خاصی
فاخته پر فشان به رقاصی
زردی شعله در بخار گیاه
گنج زر بود زیر مار سیاه
دوزخی و بهشتیش مشهور
دوزخ از گرمی و بهشت از نور
دوزخ اهل کاروان کنشت
روضه راه رهروان بهشت
زند زردشت نغمه ساز بر او
مغ چو پروانه خرقهباز بر او
آب افسرده را گشاده مسام
ای دریغا چرا شد آتش نام
خانه سرسبزتر ز سایه سرو
باده گلرنگتر از خون تذرو
ریخته آسمان فاخته گون
از هوا فاخته ز فاخته خون
باده در جام آبگینه گهر
راست چون آب خشک و آتش تر
گور چشمان شراب میخوردند
ران گوران کباب میکردند
شاه بهرام گور با یاران
باده میخورد چون جهان داران
می و نقل و سماع و یاری چند
میگساری و غمگساری چند
راح گلگون چو گلشکر خنده
پخته گشته در آتش زنده
مغزها در سماع گرم شده
دل ز گرمی چو موم نرم شده
زیرکان راه عیش میرفتند
نکتههای لطیف میگفتند
هر گرانمایهای ز مایه خویش
گفت حرفی به قدر پایه خویش
چون سخن در سخن مسلسل گشت
بر زبان سخنوری بگذشت
کین درج کاسمان شه دارد
وین دقیقه که او نگه دارد
هیچکس را ز خسروان جهان
کس ندیداست آشکار و نهان
هست ما را ز فر تارک او
همه چیز از پی مبارک او
ایمنی هست و تندرستی هست
تنگی دشمن و فراخی دست
تندرستی و ایمنی و کفاف
این سه مایهست و آن دیگر همه لاف
تن چو پوشیده گشت و حوصله پر
در جهان گونه لعل باش و نه در
ما که مثل تو پادشا داریم
همه داریم چون ترا داریم
کاشکی چارهای در آن بودی
که ز ما چشم بدنهان بودی
گردش اختر و پیام سپهر
هم بدین فرخی نمودی چهر
طالع خوشدلی زره نشدی
عیش بر خوشدلان تبه نشدی
تا همه ساله شاه بودی شاد
خرمن عیش را نبردی باد
شادمان جان شاه میباید
جان ما گر فدا شود شاید
چون سخن گو سخن به پایان برد
هر کسی دل بدان سخن بسپرد
دور کرد آن دم از در آن دمه را
دلپسند آمد آن سخن همه را
در میان بود مردی آزاده
مهتر آئین و محتشم زاده
شیده نامی به روشنی چون شید
نقش پیرای هر سیاه و سپید
اوستادی به شغل رسامی
در مساحت مهندسی نامی
از طبیعی و هندسی و نجوم
همه در دست او چو مهره موم
خرده کاری به کار بنائی
نقشبندی به صورت آرائی
کز لطافت چو کلک و تیشه گشاد
جان زمانی ستد دل از فرهاد
کرده شاگردی خرد به درست
بوده سمنارش اوستاد نخست
در خورنق ز نغز کاریها
داده با اوستاد یاریها
چون در آن بزم شاه را خوش دید
در زبان آب و در دل آتش دید
زد زمین بوس و گشت شاهپرست
چون زمین بوسه داد باز نشست
گفت اگر باشدم ز شه دستور
چشم بد دارم از دیارش دور
کاسمان سنجم و ستارهشناس
آگه از کار اختران به قیاس
در نگارندگی و گلکاری
وحی صنعت مراست پنداری
نسبتی گیرم از سپهر بلند
که نیارد به روی شاه گزند
تا بود در نشاط خانه خاک
ز اختران فلک ندارد باک
جای در حرزگاه جان دارد
بر زمین حکم آسمان دارد
وان چنانست کز گزارش کار
هفت پیکر کنم چو هفت حصار
رنگ هر گنبدی جداگانه
خوشتر از رنگ صد صنم خانه
شاه را هفت نازنین صنمست
هریکی را ز کشوری علمست
هست هر کشوری به رکن و اساس
در شمار ستارهای به قیاس
هفته را بیصداع گفت و شنید
روزهای ستاره هست پدید
در چنان روزهای بزم افروز
عیش سازد به گنبدی هر روز
جامه همرنگ خانه در پوشد
با دلارام خانه مینوشد
گر برین گفته شاه کار کند
خویشتن را بزرگوار کند
تا بود عمر بر نشانه کار
باشد از عمر خویش برخوردار
شاه گفتا گرفتم این کردم
خانه زرین در آهنین کردم
عاقبت چون همی بباید مرد
اینهمه رنجها چه باید برد
وانچه گفتی که گنبد آرایم
خانه را همچنان به پیرایم
اینهمه خانههای گام و هواست
خانه خانه آفرین به کجاست؟
در همه گرچه آفرین گویم
آفریننده را کجا جویم
باز گفت این سخن خطا گفتم
جای جای آفرین چرا گفتم
آنکه در جا نشایدش دیدن
همه جایش توان پرستیدن
این سخن گفت شاه و گشت خموش
زان هوس در دماغش آمد جوش
زانکه در کارنامه سمنار
دید در شرح هفت پیکر کار
کان پری پیکران هفت اقلیم
داشت در درج خود چو در یتیم
در گرفت این سخن به شاه جهان
کاگهی داشت از حساب نهان
در جواب سخن نکرد شتاب
روزکی چند را نداد جواب
چون برین گفته رفت روزی چند
شبده را خواند شاه شیدا بند
آنچه پذرفته بود ازو درخواست
کرد کارش چنانکه باید راست
گنجی آماده کرد و برگ سپرد
تا برد رنج اگر تواند برد
روزی از بهر شغل رسامی
بهرهمند از بقای بهرامی
مرد اخترشناس طالع بین
کرد بر طالعی خجسته گزین
شیده بر طالعی خجسته نهاد
کرد گنبد سرای را بنیاد
تا دو سال آنچنان بهشتی ساخت
که کسش از بهشت وا نشناخت
چون چنان هفت گنبد گهری
کرد گنبدگری چنان هنری
هریکی را به طبع و طالع خویش
شرط اول نگاهداشت به پیش
چون شه آمد بدید هفت سپهر
به یکی جای دست داده به مهر
دید کافسانه شد به جمله دیار
آنچنان نعمان نمود با سمنار
ناپسند آمد اهل بینش را
کشتن آن صنع آفرینش را
تا شود شاد شیده از بهرام
شهر بابک به شیده داد تمام
گفت نعمان اگر خطائی کرد
کان عقوبت بر آشنائی کرد
عدل من عذر خواه آن ستمست
آن نه از بخل و این نه از کرمست
کار عالم چنین تواند بود
زو یکی را زیان یکی را سود
یاری از تشنگی کباب شود
یار دیگر غریق آب شود
همه در کار خویش حیرانند
چاره جز خامشی نمیدانند
چونکه بهرام کیقباد کلاه
تاج کیخسروی رساند به ماه
بیستونی ز ناف ملک انگیخت
کانچه فرهاد کرد ازو بگریخت
در چنان بیستون هفت ستون
هتف گنبد کشید بر گردون
شد در آن باره فلک پیوند
بارهای دید بر سپهر بلند
هفت گنبد درون آن باره
کرده بر طبع هفت سیاره
رنگ هر گنبدی ستارهشناس
بر مزاج ستاره کرده قیاس
گنبدی کو ز قسم کیوان بود
در سیاهی چو مشک پنهان بود
وانکه بودش ز مشتری مایه
صندلی داشت رنگ و پیرایه
وانکه مریخ بست پرگارش
گوهر سرخ بود در کارش
وانکه از آفتاب داشتش خبر
زرد بود از چه؟ از حمایل زر
وانکه از زیب زهره یافت امید
بود رویش چو روی زهره سپید
وانکه بود از عطاردش روزی
بود پیروزهگون ز پیروزی
وانکه مه کرده سوی برجش راه
داشت سرسبزیی ز طلعت شاه
برکشیده بر این صفت پیکر
هفت گنبد به طبع هفت اختر
هفت کشور تمام در عهدش
دختر هفت شاه در مهدش
کرده هر دختری به رنگ و به رای
گنبدی را ز هفت گنبد جای
وز نمودار خانه تا بفریش
کرده همرنگ روی گنبد خویش
روز تا روز شاه فرخ بخت
در سرای دگر نهادی رخت
شنبه آنجا که قسم شنبه بود
وآن دگرها چنان کز آن به بود
چون به نیروی رأی فرزانه
مجلس آراستی به هر خانه
هرکجا جام باده نوشیدی
جامه همرنگ خانه پوشیدی
بانوی خانه پیش بنشستی
جلوه برداشتی ز هر دستی
تا دل شاه را چگونه برد
شاه حلوای او چگونه خورد
گفتی افسانهای مهرانگیز
که کند گرم شهوتان را تیز
گرچه زینگونه برکشید حصار
جان نبرد از اجل به آخر کار
ای نظامی ز گلشنی بگریز
که گلش خار گشت و خارش تیز
با چنین ملک ازین دو روزه مقام
عاقبت بین چگونه شد بهرام
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#188
Posted: 29 Apr 2012 04:58
بخش ۲۶ - نشستن بهرام روز شنبه در گنبد سیاه و افسانه گفتن دختر پادشاه اقلیم اول
چونکه بهرام شد نشاط پرست
دیده در نقش هفت پیکر بست
روز شنبه ز دیر شماسی
خیمه زد در سواد عباسی
سوی گنبد سرای غالیه فام
پیش بانوی هند شد به سلام
تا شب آنجا نشاط و بازی کرد
عود سازی و عطرسازی کرد
چون برافشاند شب به سنت شاه
بر حریر سپید مشک سیاه
شاه ازان نوبهار کشمیری
خواست بوئی چو باد شبگیری
تا ز درج گهر گشاید قند
گویدش مادگانه لفظی چند
زان فسانه که لب پر آب کند
مست را آرزوی خواب کند
آهوی ترک چشم هندو زاد
نافه مشک را گره بگشاد
گفت از اول که پنج نوبت شاه
باد بالای چار بالش ماه
تا جهان ممکنست جانش باد
همه سرها بر آستانش باد
هرچه خواهد که آورد در چنگ
دولتش را در آن مباد درنگ
چون دعا ختم کرد برد سجود
برگشاد از شکر گوارش عود
گفت و از شرم در زمین میدید
آنچه زان کس نگفت و کس نشنید
که شنیدم به خردی از خویشان
خردهکاران و چابکاندیشان
که ز کدبانوان قصر بهشت
بود زاهد زنی لطیف سرشت
آمدی در سرای ما هر ماه
سر به سر کسوتش حریر سیاه
بازجستند کز چه ترس و چه بیم
در سوادی تو ای سبیکه سیم
به که ما را به قصه یار شوی
وین سیه را سپید کار شوی
بازگوئی ز نیک خواهی خویش
معنی آیت سیاهی خویش
زن چو از راستی ندید گزیر
گفت کاحوال این سیاه حریر
چونکه ناگفته باز نگذارید
گویم ارزان که باورم دارید
من کنیز فلان ملک بودم
که ازو گرچه مرد خوشنودم
ملکی بود کامگار و بزرگ
ایمنی داده میش را با گرگ
رنجها دیده باز کوشیده
وز تظلم سیاه پوشیده
فلک از طالع خروشانش
خوانده شاه سیاه پوشانش
داشت اول ز جنس پیرایه
سرخ و زردی عجب گرانمایه
چون گل باغ بود مهمان دوست
خنده میزد چو سرخ گل در پوست
میهمانخانهای مهیا داشت
کزثری روی در ثریا داشت
خوان نهاده بساط گسترده
خادمانی به لطف پرورده
هرکه آمد لگام گیر شدند
به خودش میهمان پذیر شدند
چون به ترتیب خوان نهادندش
در خور پایه نزل دادندش
شاه پرسید ازو حکایت خویش
هم ز غربت هم از ولایت خویش
آن مسافر هران شگفت که دید
شاه را قصه کرد و شاه شنید
همه عمرش بران قرار گذشت
تا نشد عمرش از قرار نگشت
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#189
Posted: 29 Apr 2012 04:59
مدتی گشت ناپدید از ما
سر چو سیمرغ درکشید از ما
چون بر این قصه برگذشت بسی
زو چو عنقانشان نداد کسی
ناگهان روزی از عنایت بخت
آمد آن تاجدار بر سر تخت
از قبا و کلاه و پیرهنش
پای تا سر سیاه بود تنش
تا جهان داشت تیزهوشی کرد
بیمصیبت سیاه پوشی کرد
در سیاهی چو آب حیوان زیست
کس نگفتش که این سیاهی چیست
شبی از مشفقی و دلداری
کردم آن قبله را پرستاری
بر کنارم نهاد پای به مهر
گله میکرد از اختران سپهر
کاسمان بین چه ترکتازی کرد
با چو من خسروی چه بازی کرد
از سواد ارم برید مرا
در سواد قلم کشید مرا
کس نپرسید کان سواد کجاست
بر سر سیمت این سواد چراست
پاسخ شاه را سگالیدم
روی در پای شاه مالیدم
گفتم ای دستگیر غمخواران
بهترین همه جهانداران
بر زمین یاریی کرا باشد
کاسمان را به تیشه بتراشد
باز پرسیدن حدیث نهفت
هم تو دانی و هم توانی گفت
صاحب من مرا چو محرم یافت
لعل را سفت و نافه را بشکافت
گفت چون من در این جهانداری
خو گرفتم به میهمانداری
از بد و نیک هرکرا دیدم
سرگذشتی که داشت پرسیدم
روزی آمد غریبی از سر راه
کفش و دستار و جامه هرسه سیاه
نزل او چون به شرط فرمودم
خواندم و حشمتش بیفزودم
گفتم ای من نخوانده نامه تو
سیه از بهر چیست جامه تو
گفت بگذار از این سخن بگذر
که ز سیمرغ کس نداد خبر
گفتمش بازگو بهانه مگیر
خبرم ده ز قیروان و ز قیر
گفت باید که داریم معذور
کارزوئیست این ز گفتن دور
زین سیاهی خبر ندارد کس
مگر آن کاین سیاه دارد و بس
کردمش لابهای پنهانی
من عراقی و او خراسانی
با وی از هیچ لابه در نگرفت
پرده از روی کار بر نگرفت
چون زحد رفت خواستاری من
شرمش آمد ز بیقراری من
گفت شهریست در ولایت چین
شهری آراسته چو خلد برین
نام آن شهر شهر مدهوشان
تعزیت خانه سیه پوشان
مردمانی همه به صورت ماه
همه چون ماه در پرند سیاه
هرکرا زان شهر بادهنوش کند
آن سوادش سیاهپوش کند
آنچه در سر نبشت آن سلبست
گرچه ناخوانده قصهای عجبست
گر به خون گردنم بخواهی سفت
بیشتر زین سخن نخواهم گفت
این سخن گفت و رخت بر خر بست
آرزوی مرا در اندر بست
چون بران داستان غنود سرم
داستان گوی دور شد ز برم
قصه گو رفت و قصه ناپیدا
بیم آن بد که من شوم شیدا
چند ازین قصه جستجو کردم
بیدق از هر سوئی فرو کردم
بیش از آن کرده بود فرزین بند
که بر آن قلعه بر شوم به کمند
دادم اندیشه را به صبر فریب
تا شکیبد دلم نداد شکیب
چند پرسیدم آشکار و نهفت
این خبر کس چنانکه بود نگفت
عاقبت مملکت رها کردم
خویشی از خانه پادشا کردم
بردم از جامه و جواهر و گنج
آنچه ز اندیشه باز دارد رنج
نام آن شهر باز پرسیدم
رفتم وآنچه خواستم دیدم
شهری آراسته چو باغ ارم
هریک از مشک برکشیده علم
پیکر هریکی سپید چو شیر
همه در جامه سیاه چو قیر
در سرائی فرو نهادم رخت
بر نهادم ز جامه تخت به تخت
جستم احوال شهر تا یک سال
کس خبر وا نداد ازآن احوال
چون نظر ساختم ز هر بابی
دیدم آزاده مرد قصابی
خوب روی و لطیف و آهسته
از بد هر کسی زبان بسته
از نکوئی و نیک رائی او
راه جستم به آشنائی او
چون بهم صحبتش پیوستم
به کله داریش کمر بستم
دادمش نقدهای رو تازه
چیزهائی برون ز اندازه
روز تا روز قدرش افزودم
آهنی را به زر بر اندودم
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#190
Posted: 29 Apr 2012 05:01
کردمش صید خویش موی به موی
گه به دنیا و گه به دیبا روی
مرد قصاب از آن زرافشانی
صید من شد چو گاو قربانی
آنچنان کردمش به دادن گنج
کامد از بار آن خزانه به رنج
برد روزی مرا به خانه خویش
کرد برگی ز رسم و عادت بیش
اولم خوان نهاد و خورد آورد
خدمتی خوب در نورد آورد
هرچه بایست بود بر خوانش
به جز از آرزوی مهمانش
چون ز هرگونه خوردها خوردیم
سخن از هر دری فرو کردیم
میزبان چون ز کار خوان پرداخت
بیش از اندازه پیشکشها ساخت
وانچه من دادمش به هم پیوست
پیشم آورد و عذر خواه نشست
گفت چندین نورد گوهر و گنج
بر نسنجیده هیچ گوهر سنج
من که قانع شدم به اندک سود
این همه دادنم ز بهر چه بود
چیست پاداش این خداوندی
حکم کن تا کنم کمربندی
جان یکی دارم ار هزار بود
هم در این کفه کم عیار بود
گفتم ای خواجه این غلامی چیست
پختهتر پیشم آی خامی چیست
در ترازوی مرد با فرهنگ
این محقر چه وزن دارد و سنگ
به غلامان دست پروردم
به کرشمه اشارتی کردم
تا دویدند و از خزانه خاص
آوریدند نقدهای خلاص
زان گرانمایه نقدهای درست
بیش از آن دادمش که بود نخست
مرد کاگه نبد ز نازش من
در خجالت شد از نوازش من
گفت من خود ز وامداری تو
نرسیدم به حق گزاری تو
دادیم نعمتی دگرباره
جای شرمست چون کنم چاره
دادهای تو نه زان نهادم پیش
تا رجوع افتدت به داده خوش
زان نهادم که این چنین گنجی
نبود بی جزا و پارنجی
چون تو بر گنج گنج افزودی
من خجل گشتم ار تو خشنودی
حاجتی گر به بنده هست بیار
ور نه اینها که دادهای بر دار
چون قوی دل شدم به یاری او
گشتم آگه ز دوستداری او
باز گفتم بدو حکایت خویش
قصه شاهی و ولایت خویش
کز چه معنی بدین طرف راندم
دست بر پادشاهی افشاندم
تا بدانم که هر که زین شهرند
چه سبب کز نشاط بیبهرند
بیمصیبت به غم چرا کوشند
جامهای سیه چرا پوشند
مرد قصاب کاین سخن بشنید
گوسپندی شد و ز گرگ رمید
ساعتی ماند چون رمیده دلان
دیده بر هم نهاده چون خجلان
گفت پرسیدی آنچه نیست صواب
دهمت آنچنانکه هست جواب
شب چو عنبر فشاند بر کافور
گشت مردم ز راه مردم دور
گفت وقتست کانچه میخواهی
بینی و یابی از وی آگاهی
خیز ا بر تو راز بگشایم
صورت نانموده بنمایم
این سخن گفت و شد ز خانه برون
شد مرا سوی راه راهنمون
او همی شد من غریب از پس
وز خلایق نبود با ما کس
چون پری زاد می برید مرا
سوی ویرانهای کشید مرا
چون در آن منزل خراب شدیم
چون پری هردو در نقاب شدیم
سبدی بود در رسن بسته
رفت و آورد پیشم آهسته
بسته کرده رسن در آن پرگار
اژدهائی به گرد سله مار
گفت یک دم درین سبد بنشین
جلوهای کن بر آسمان و زمین
تا بدانی که هرکه خاموشست
از چه معنی چنین سیه پوشست
آنچه پوشیده شد ز نیک و بدت
ننماید مگر که این سبدت
چون دمی دیدم از خلل خالی
در نشستم در آن سبد حالی
چون تنم در سبد نوا بگرفت
سبدم مرغ شد هوا بگرفت
به طلسمی که بود چنبر ساز
برکشیدم به چرخ چنبر باز
آن رسن کش به لیمیا سازی
من بیچاره در رسن بازی
شمع وارم رسن به گردن چست
رسنم سخت بود و گردن سست
چون اسیری ز بخت خود مهجور
رسن از گردنم نمیشد دور
من شدم بر خره به گردن خرد
خر بختم شد و رسن را برد
گرچه بود از رسن به تاب تنم
رشته جان نشد جز آن رسنم
بود میلی برآوریده به ماه
که ز بر دیدنش فتاد کلاه
چون رسید آن سبد به میل بلند
رسنم را گره رسید به بند
کار سازم شد و مرا بگذاشت
کرم افغان بسی و سود نداشت
زیر و بالا چو در جهان دیدم
خویشتن را بر آسمان دیدم
آسمان بر سرم فسون خوانده
من معلق چو آسمان مانده
زان سیاست که جان رسید به ناف
دیده در کار ماند زهره شکاف
سوی بالا دلم ندید دلیر
زهره آن کرا که بیند زیر
دیده بر هم نهادم از سر بیم
کرده خود را به عاجزی تسلیم
در پشیمانی از فسانه خویش
آرزومند خویش و خانه خویش
هیچ سودم نه زان پشیمانی
جز خدا ترسی و خدا خوانی
چون بر آمد بر این زمانی چند
بر سر آن کشیده میل بلند
مرغی آمد نشست چون کوهی
کامدم زو به دل در اندوهی
از بزرگی که بود سرتاپای
میل گفتی در اوفتاده ز جای
پر و بالی چو شاخهای درخت
پایها بر مثال پایه تخت
چون ستونی کشیده منقاری
بیستونی و در میان غاری
هردم آهنگ خارشی میکرد
خویشتن را گزارشی میکرد
هر پری را که گرد میانگیخت
نافه مشک بر زمین میریخت
هر بن بال را که میخارید
صدفی ریخت پر ز مروارید
او شده بر سرین من در خواب
من در او مانده چون غریق در آن
گفتم ار پای مرغ را گیرم
زیر پای آورد چو نخجیرم
ور کنم صبر جای پر خطر است
کافتم زیر و محنتم زبر است
بیوفائی ز ناجوان مردی
کرد با من دمی بدین سردی
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!