انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 2 از 43:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  40  41  42  43  پسین »

Collection Of Nezami Poems | مجموعه شعرهای نظامی


مرد

 
بخش ۹ - خطاب زمین بوس

زهی دارنده اورنگ شاهی
حوالت گاه تایید الهی

پناه سلطنت پشت خلافت
ز تیغت تا عدم موئی مسافت

فریدون دوم جمشید ثانی
غلط گفتم که حشواست این معانی

فریدون بود طفلی گاو پرورد
تو بالغ دولتی هم شیر و هم مرد

ستد جمشید را جان مار ضحاک
ترا جان بخشد اژدرهای افلاک

گر ایشان داشتندی تخت با تاج
تو تاج و تخت می‌بخشی به محتاج

کند هر پهلوی خسرونشانی
تو خود هم خسروی هم پهلوانی

سلیمان را نگین بود و ترا دین
سکندر داشت آیینه تو آیین

ندیدند آنچه تو دیدی ز ایام
سکندر ز اینه جمشید از جام

زهی ملک جوانی خرم از تو
اساس زندگانی محکم از تو

اگر صد تخت خود بر پشت پیلست
چوبی نقش تو باشد تخت نیلست

به تیغ آهنین عالم گرفتی
به زرین جام جای جم گرفتی

به آهن چون فراهم شد خزینه
از آهن وقف کن بر آبگینه

به دستوری حدیثی چند کوتاه
بخواهم گفت اگر فرمان دهد شاه

من از سحر سحر پیکان راهم
جرس جنبان هارورتان شاهم

نخستین مرغ بودم من درین باغ
گرم بلبل کنی کینت و گر زاغ

به عرض بندگی دیر آمدم دیر
و گر دیر آمدم شیر آمدم شیر

چه خوش گفت این سخن پیر جهانگرد
که دیر آی و درست آی ای جوانمرد

در این اندیشه بودم مدتی چند
که نزلی سازم از بهر خداوند

نبودم تحفه چیپال و فغفور
که پیش آرم زمین را بوسم از دور

بدین مشتی خیال فکرت انگیز
بساط بوسه را کردم شکر ریز

اگر چه مور قربان را نشاید
ملخ نزل سلیمان را نشاید

نبود آبی جز این در مغز میغم
و گر بودی نبودی جان دریغم

به ذره آفتابی را که گیرد
به گنجشکی عقابی را که گیرد

چه سود افسوس من کز کدخدائی
جز این موئی ندارم در کیائی

حدیث آنکه چون دل گاه و بیگاه
ملازم نیستم در حضرت شاه

نباشد بر ملک پوشیده رازم
که من جز با دعا باکس نسازم

نظامی اکدشی خلوت نشینست
که نیمی سرکه نیمی انگبینست

ز طبع‌تر گشاده چشمه نوش
بزهد خشک بسته بار بر دوش

دهان زهدم ار چه خشک خانیست
لسان رطبم آب زندگانیست

چو مشک از ناف عزلت بو گرفتم
به تنهائی چو عنقا خو گرفتم

گل بزم از چو من خاری نیاید
ز من غیر از دعا کاری نیاید

ندانم کرد خدمتهای شاهی
مگر لختی سجود صبحگاهی

رعونت در دماغ از دام ترسم
طمع در دل ز کار خام ترسم

طمع را خرقه بر خواهم کشیدن
رعونت را قبا خواهم دریدن

من و عشقی مجرد باشم آنگاه
بیاسایم چو مفرد باشم آنگاه

سر خود را به فتراکت سپارم
ز فتراکت چو دولت سر بر آرم

گرم دور افکنی در بوسم از دور
و گر بنوازیم نور علی نور

به یک خنده گرت باید چو مهتاب
شب افروزی کنم چون کرم شبتاب

چو دولت هر که را دادی به خود راه
نبشتی بر سرش یامیر یا شاه

چو چشم صبح در هر کس که دیدی
پلاس ظلمت ازوی در کشیدی

به هر کشور که چون خورشید راندی
زمین را بدره بدره زر فشاندی

زر افشانت همه ساله چنین باد
چو تیغت حصن جانت آهنین باد

جهان بیرون مباد از حکم و رایت
زمین خالی مباد از خاک پایت

سرت زیر کلاه خسروی باد
به خسرو زادگان پشتت قوی باد

به هر منزل که مشک افشان کنی راه
منور باش چون خورشید و چون ماه

به هر جانب که روی آری به تقدیر
رکابت باد چون دولت جهانگیر

جنابت بر همه آفاق منصور
سپاهت قاهر و اعدات مقهور
     
  
مرد

 
بخش ۱۰ - در مدح شاه مظفرالدین قزل ارسلان

سبک باش ای نسیم صبح گاهی
تفضل کن بدان فرصت که خواهی

زمین را بوسه ده در بزم شاهی
که دارد بر ثریا بارگاهی

جهان‌بخش آفتاب هفت کشور
که دین و دولت ازوی شد مظفر

شه مشرق که مغرب را پناهست
قزل شه کافسرش بالای ماهست

چو مهدی گر چه شد مغرب وثاقش
گذشت از سر حد مشرق یتاقش

نگینش گر نهد یک نقش بر موم
خراج از چین ستاند جزیت از روم

اگر خواهد به آب تیغ گل رنگ
برآرد رود روس از چشمه زنگ

گرش باید به یک فتح الهی
فرو شوید ز هندوستان سیاهی

ز بیم وی که جور از دور بر دست
چو برق ار فتنه‌ای زاد است مردست

چو ابر از جودهای بی‌دریغش
جهان روشن شده مانند تیغش

سخای ابر چون بگشاید از بند
بصد تری فشاند قطره‌ای چند

ببخشد دست او صد بحر گوهر
که در بخشش نگردد ناخنش تر

به خورشیدی سریرش هست موصوف
به مه بر کرده معروفیش معروف

زمین هفت است و گر هفتاد بودی
اگر خاکش نبودی باد بودی

زحل گر نیستی هندوی این نام
بدین پیری در افتادی ازین بام

ارس را در بیابان جوش باشد
چو در دریا رسد خاموش باشد

اگر دشمن رساند سر به افلاک
بدین درگه چه بوسد جز سر خاک

اگر صد کوه در بندد به بازو
نباشد سنگ با زر هم ترازو

از آن منسوج کو را دور دادست
به چار ارکان کمربندی فتادست

وزان خلعت که اقبالش بریدست
به هفت اختر کله‌واری رسیدست

وزان آتش که الماسش فروزد
عدو گر آهنین باشد بسوزد

چو دیو از آهنش دشمن گریزد
که بر هر شخص کافتد برنخیزد

ز تیغی کانچنان گردن گذارد
چه خارد خصم اگر گردن نخارد

زکال از دود خصمش عود گردد
که مریخ از ذنب مسعود گردد

حیاتش با مسیحا هم رکابست
صبوحش تا قیامت در حسابست

به آب و رنگ تیغش برده تفضیل
چو نیلوفر هم از دجله هم از نیل

بهر حاجت که خلق آغاز کرده
دری دارد چو دریا باز کرده

کس از دریای فضلش نیست محروم
ز درویش خزر تا منعم روم

پی موریست از کین تا به مهرش
سر موئیست از سر تا سپهرش

هر آن موری که یابد بر درش بار
سلیمانیش باید نوبتی دار

هر آن پشه که برخیزد ز راهش
سر نمرود زیبد بارگاهش

زناف نکته نامش مشک ریزد
چو سنبل خورد از آهو مشک خیزد

ز ادراکش عطارد خوشه چینست
مگر خود نام خانش خوشه زینست

چو بر دریا زند تیغ پلالک
به ماهی گاو گوید کیف حالک

گر از نعلش هلال اندازه گیرد
فلک را حلقه در دروازه گیرد

ضمیرش کاروانسالار غیب است
توانا را ز دانائی چه عیب است

به مجلس گر می‌و ساقی نماند
چو باقی ماند او باقی نماند

از آن عهده که در سر دارد این عهد
بدین مهدی توان رستن از این مهد

اگر طوفان بادی سهمناکست
سلیمانی چنین داری چه باکست

اگر خود مار ضحاکی زند نیش
چو در خیل فریدونی میندیش

بر اهل روزگار از هر قرانی
نیامد بی‌ستمکاری زمانی

ز خسف این قران ما را چه بیمست
که دارا دادگر داور رحیمست

قرانی را که با این داد باشد
چو فال از باد باشد باد باشد

جهان از درگهش طاقی کمینه است
بر این طاق آسمان جام آبگینه است

بر آن اوج از چو ما گردی چه خیزد
که ابر آنجا رسد آبش بریزد

بر آن درگه چو فرصت یابی ای باد
بیار این خواجه تاش خویش را یاد

زمین بوسی کن از راه غلامی
چنان گو کاین چنین گوید نظامی

که گر بودم ز خدمت دور یک چند
نبودم فارغ از شغل خداوند

چو شد پرداخته در سلک اوراق
مسجل شد بنام شاه آفاق

چو دانستم که این جمشید ثانی
که بادش تا قیامت زندگانی

اگر برگ گلی بیند در این باغ
بنام شاه آفاقش کند داغ

مرا این رهنمونی بخت فرمود
که تا شه باشد از من بنده خشنود

شنیدستم که دولت پیشه‌ای بود
که با یوسف رخیش اندیشه‌ای بود

چنان در کار آن دلدار دل بست
که از تیمار کار خویشتن رست

چنان در دل نشاند آن دلستان را
که با جانش مسلسل کرد جان را

گرش صد باغ بخشیدندی از نور
نبردی منت یک خوشه انگور

چو دادندی گلی بر دست یارش
رخ از شادی شدی چون نوبهارش

به حکم آنکه یار او را چو جان بود
مدام از شادی او شادمان بود

مراد شه که مقصود جهانست
بعینه با برادر هم چنانست

مباد این درج دولت را نوردی
میفتاد اندر این نوشاب گردی

جمالش باد دایم عالم افروز
شبش معراج باد و روز نوروز

بقدر آنکه باد از زلف مشگین
گهی هندوستان سازد گهی چین

همه ترکان چین بادند هندوش
مباد از چینیان چینی برابر وش

حسودش بسته بند جهان باد
چو گردد دوست بستش پرنیان باد

مطیعش را زمی پر باد گشتی
چو یاغی گشت بادش تیز دشتی

چنین نزلی که یابی پرمانیش
مبارکباد بر جان و جوانیش
     
  
مرد

 
بخش ۱۱ - در پژوهش این کتاب

مرا چون هاتف دل دید دمساز
بر آورد از رواق همت آواز

که بشتاب ای نظامی زود دیرست
فلک بد عهد و عالم زود سیرست

بهاری نو برآر از چشمه نوش
سخن را دست بافی تازه در پوش

در این منزل بهمت ساز بردار
درین پرده به وقت آواز بردار

کمین سازند اگر بی‌وقت رانی
سراندازند اگر بی‌وقت خوانی

زبان بگشای چون گل روزکی چند
کز این کردند سوسن را زبان‌بند

سخن پولاد کن چون سکه زر
بدین سکه درم را سکه می‌بر

نخست آهنگری باتیغ بنمای
پس آنگه صیقلی را کارفرمای

سخن کان از سر اندیشه ناید
نوشتن را و گفتن را نشاید

سخن را سهل باشد نظم دادن
بباید لیک بر نظم ایستادن

سخن بسیار داری اندکی کن
یکی را صد مکن صد را یکی کن

چو آب از اعتدال افزون نهد گام
ز سیرابی به غرق آرد سرانجام

چو خون در تن عادت بیش گردد
سزای گوشمال نیش گردد

سخن کم گوی تا بر کار گیرند
که در بسیار بد بسیار گیرند

ترا بسیار گفتن گر سلیم است
مگو بسیار دشنامی عظیم است

سخن جانست و جان داروی جانست
مگر چون جان عزیز از بهر آنست

تو مردم بین که چون بیرای و هوشند
که جانی را به نانی می‌فروشند

سخن گوهر شد و گوینده غواص
به سختی در کف آید گوهر خاص

ز گوهر سفتن استادان هراسند
که قیمت مندی گوهر شناسند

نه بینی وقت سفتن مرد حکاک
به شاگردان دهد در خطرناک

اگر هشیار اگر مخمور باشی
چنان زی کز تعرض دور باشی

هزارت مشرف بی‌جامگی هست
به صد افغان کشیده سوی تو دست

به غفلت بر میاور یک نفس را
مدان غافل ز کار خویش کس را

نصیحت‌های هاتف چون شنیدم
چون هاتف روی در خلوت کشیدم

در آن خلوت که دل دریاست آنجا
همه سرچشمه‌ها آنجاست آنجا

نهادم تکیه گاه افسانه‌ای را
بهشتی کردم آتش خانه‌ای را

چو شد نقاش این بتخانه دستم
جز آرایش بر او نقشی نبستم

اگر چه در سخن کاب حیاتست
بود جایز هر آنچه از ممکنات است

چو بتوان راستی را درج کردن
دروغی را چه باید خرج کردن

ز کژ گوئی سخن را قدر کم گشت
کسی کو راستگو شد محتشم گشت

چو صبح صادق آمد راست گفتار
جهان در زر گرفتش محتشم‌وار

چو سرو از راستی بر زد علم را
ندید اندر خزان تاراج غم را

مرا چون مخزن‌الاسرار گنجی
چه باید در هوس پیمود رنجی

ولیکن در جهان امروز کس نیست
که او را درهوس نامه هوس نیست

هوس پختم به شیرین دستکاری
هوس ناکان غم را غمگساری

چنان نقش هوس بستم بر او پاک
که عقل از خواندنش گردد هوسناک

نه در شاخی زدم چون دیگران دست
که بروی جز رطب چیزی توان بست

حدیث خسرو و شیرین نهان نیست
وزان شیرین‌تر الحق داستان نیست

اگر چه داستانی دلپسند است
عروسی در وقایه شهربند است

بیاضش در گزارش نیست معروف
که در بردع سوادش بود موقوف

ز تاریخ کهن سالان آن بوم
مرا این گنج نامه گشت معلوم

کهن سالان این کشور که هستند
مرا بر شقه این شغل بستند

نیارد در قبولش عقل سستی
که پیش عاقلان دارد درستی

نه پنهان بر درستیش آشکار است
اثرهائی کز ایشان یادگار است

اساس بیستون و شکل شبدیز
همیدون در مداین کاخ پرویز

هوسکاری آن فرهاد مسکین
نشان جوی شیر و قصر شیرین

همان شهر و دو آب خوشگوارش
بنای خسرو و جای شکارش

حدیث باربد با ساز دهرود
همان آرام گاه شه به شهرود

حکیمی کاین حکایت شرح کردست
حدیث عشق از ایشان طرح کردست

چو در شصت اوفتادش زندگانی
خدنگ افتادش از شست جوانی

به عشقی در که شست آمد پسندش
سخن گفتن نیامد سودمندش

نگفتم هر چه دانا گفت از آغاز
که فرخ نیست گفتن گفته را باز

در آن جزوی که ماند از عشقبازی
سخن راندم نیت بر مرد غازی
     
  
مرد

 
بخش ۱۲ - سخنی چند در عشق

مراکز عشق به ناید شعاری
مبادا تا زیم جز عشق کاری

فلک جز عشق محرابی ندارد
جهان بی‌خاک عشق آبی ندارد

غلام عشق شو کاندیشه این است
همه صاحب دلان را پیشه این است

جهان عشقست و دیگر زرق سازی
همه بازیست الا عشقبازی

اگر بی‌عشق بودی جان عالم
که بودی زنده در دوران عالم

کسی کز عشق خالی شد فسردست
کرش صد جان بود بی‌عشق مردست

اگر خود عشق هیچ افسون نداند
نه از سودای خویشت وارهاند

مشو چون خر بخورد و خواب خرسند
اگر خود گربه باشد دل در و بند

به عشق گربه گر خود چیرباشی
از آن بهتر که با خود شیرباشی

نروید تخم کس بی‌دانه عشق
کس ایمن نیست جز در خانه عشق

ز سوز عشق بهتر در جهان چیست
که بی او گل نخندید ابر نگریست

شنیدم عاشقی را بود مستی
و از آنجا خاست اول بت‌پرستی

همان گبران که بر آتش نشستند
ز عشق آفتاب آتش پرستند

مبین در دل که او سلطان جانست
قدم در عشق نه کو جان جانست

هم از قبله سخن گوید هم از لات
همش کعبه خزینه هم خرابات

اگر عشق اوفتد در سینه سنگ
به معشوقی زند در گوهری چنگ

که مغناطیس اگر عاشق نبودی
بدان شوق آهنی را چون ربودی

و گر عشقی نبودی بر گذرگاه
نبودی کهربا جوینده کاه

بسی سنگ و بسی گوهر بجایند
نه آهن را نه که را می‌ربایند

هران جوهر که هستند از عدد بیش
همه دارند میل مرکز خویش

گر آتش در زمین منفذ نیابد
زمین بشکافد و بالا شتابد

و گر آبی بماند در هوا دیر
به میل طبع هم راجع شود زیر

طبایع جز کشش کاری ندانند
حکیمان این کشش را عشق خوانند

گر اندیشه کنی از راه بینش
به عشق است ایستاده آفرینش

گر از عشق آسمان آزاد بودی
کجا هرگز زمین آباد بودی

چو من بی‌عشق خود را جان ندیدم
دلی بفروختم جانی خریدم

ز عشق آفاق را پردود کردم
خرد را دیده خواب‌آلود کردم

کمر بستم به عشق این داستان را
صلای عشق در دادم جهان را

مبادا بهره‌مند از وی خسیسی
به جز خوشخوانی و زیبانویسی

ز من نیک آمد این اربد نویسند
به مزد من گناه خود نویسند
     
  
مرد

 
بخش ۱۳ - عذر انگیزی در نظم کتاب

در آن مدت که من در بسته بودم
سخن با آسمان پیوسته بودم

گهی برج کواکب می‌بریدم
گهی ستر ملایک می‌دریدم

یگانه دوستی بودم خدائی
به صد دل کرده با جان آشنائی

تعصب را کمر در بسته چون شیر
شده بر من سپر بر خصم شمشیر

در دنیا بدانش بند کرده
ز دنیا دل بدین خرسند کرده

شبی در هم شده چون حلقه زر
به نقره نقره زد بر حلقه در

درآمد سر گرفته سر گرفته
عتابی سخت با من در گرفته

که احسنت ای جهاندار معانی
که در ملک سخن صاحبقرانی

پس از پنجاه چله در چهل سال
مزن پنجه در این حرف ورق مال

درین روزه چو هستی پای بر جای
به مردار استخوانی روزه مگشای

نکرده آرزو هرگز ترا بند
که دنیا را نبودی آرزومند

چو داری در سنان نوک خامه
کلید قفل چندین گنج‌نامه

مسی را زر بر اندودن غرض چیست
زر اندر سیم‌تر زین می‌توان زیست

چرا چون گنج قارون خاک بهری
نه استاد سخن گویان دهری؟

در توحید زن کاوازه داری
چرا رسم مغان را تازه داری

سخندانان دلت را مرده دانند
اگر چه زند خوانان زنده خوانند

ز شورش کردن آن تلخ گفتار
ترشروئی نکردم هیچ در کار

ز شیرین کاری شیرین دلبند
فرو خواندم به گوشش نکته‌ای چند

وزان دیبا که می‌بستم طرازش
نمودم نقش‌های دل نوازش

چو صاحب سنگ دید آن نقش ارژنگ
فرو ماند از سخن چون نقش بر سنگ

بدو گفتم ز خاموشی چه جوئی
زبانت کو که احسنتی بگوئی

به صد تسلیم گفت ای من غلامت
زبانم وقف بر تسبیح نامت

چو بشنیدم ز شیرین داستان را
ز شیرینی فرو بردم زبان را

چنین سحری تو دانی یاد کردن
بتی را کعبه‌ای بنیاد کردن

مگر شیرین بدان کردی دهانم
که در حلقم شکر گردد زبانم

اگر خوردم زبان را من شکروار
زبان چون توئی بادا شکربار

به پایان بر چو این ره بر گشادی
تمامش کن چو بنیادش نهادی

در این گفتن ز دولت یاریت باد
برومندی و برخورداریت باد

چرا گشتی درین بی‌غوله پا بست
چنین نقد عراقی بر کف دست

رکاب از شهربند گنجه بگشای
عنان شیر داری پنجه بگشای

فرس بیرون فکن میدان فراخست
تو سرسبزی و دولت سبز شاخست

زمانه نغز گفتاری ندارد
و گر دارد چو تو باری ندارد

همائی کن برافکن سایه برکار
ولایت را به جغدی چند مسپار

چراغند این دو سه پروانه خویش
پدیدار آمده در خانه خویش

دو منزل گر شوند از شهر خود دور
نبینی هیچ کس را رونق و نور

تو آن خورشید نورانی قیاسی
که مشرق تا به مغرب روشناسی

چو تو حالی نهادی پای در پیش
به کنجی هر کسی گیرد سر خویش

هم آفاق هنر یابد حصاری
هم اقلیم سخن بیند سواری

به تندی گفتم ای بخت بلندم
نه تو قصابی و من گوپسندم

مدم دم تا چراغ من نمیرد
که در موسی دم عیسی نگیرد

به حشوی چندم آتش برمیفروز
که من خود چون چراغم خویشتن سوز

من آن شیشه‌ام که گر بر من زنی سنگ
ز نام و کنیتم گیرد جهان ننگ

مسی بینی زری به روی کشیده
به مرداری کلابی بر دمیده

نبینی جز هوای خویش قوتم
بجز بادی نیابی در بروتم

فلک در طالعم شیری نموده‌است
ولیکن شیر پشمینم چه سوداست

نه آن شیرم که با دشمن برآیم
مرا آن بس که من با من برآیم

نشاطی پیش ازین بود آن قدم رفت
غروری کز جوانی بود هم رفت

حدیث کودکی و خودپرستی
رها کن کان خیالی بود و مستی

چو عمر از سی گذشت یا خود از بیست
نمی‌شاید دگر چون غافلان زیست

نشاط عمر باشد تا چهل سال
چهل ساله فرو ریزد پر و بال

پس از پنجه نباشد تندرستی
بصر کندی پذیرد پای سستی

چو شصت آمد نشست آمد پدیدار
چو هفتاد آمد افتاد آلت از کار

به هشتاد و نود چون در رسیدی
بسا سخنی که از گیتی کشیدی

وز آنجا گر به صد منزل رسانی
بود مرگی به صورت زندگانی

اگر صد سال مانی ور یکی روز
بباید رفت ازین کاخ دل افروز

پس آن بهتر که خود را شاد داری
در آن شادی خدا را یاد داری

به وقت خوشدلی چون شمع پرتاب
دهن پر خنده داری دیده پر آب

چو صبح آن روشنان از گریه رستند
که برق خنده را بر لب ببستند

چوبی گریه نشاید بود خندان
وزین خنده نشاید بست دندان

بیاموزم تو را گر کاربندی
که بی گریه زمانی خوش بخندی

چو خندان گردی از فرخنده فالی
بخندان تنگدستی را به مالی

نه بینی آفتاب آسمان را
کز آن خندد که خنداند جهان را
     
  
مرد

 
بخش ۱۴ - آغاز داستان خسرو و شیرین


چنین گفت آن سخن گوی کهن زاد
که بودش داستانهای کهن یاد

که چون شد ماه کسری در سیاهی
به هرمز داد تخت پادشاهی

جهان افروز هرمز داد می‌کرد
به داد خود جهان آباد می‌کرد

همان رسم پدر بر جای می‌داشت
دهش بر دست و دین بر پای می‌داشت

نسب را در جهان پیوند می‌خواست
به قربان از خدا فرزند می‌خواست

به چندین نذر و قربانش خداوند
نرینه داد فرزندی چه فرزند

گرامی دری از دریای شاهی
چراغی روشن از نور الهی

مبارک طالعی فرخ سریری
به طالع تاجداری تخت‌گیری

پدر در خسروی دیده تمامش
نهاده خسرو پرویز نامش

از آن شد نام آن شهزاده پرویز
که بودی دایم از هر کس پر آویز

گرفته در حریرش دایه چون مشک
چو مروارید تر در پنبه خشک

رخی از آفتاب اندوه کش تر
شکر خندیدنی از صبح خوشتر

چو میل شکرش در شیر دیدند
به شیر و شکرش می پروریدند

به بزم شاهش آوردند پیوست
بسان دسته گل دست بر دست

چو کار از مهد با میدان فتادش
جهان از دوستی در جان نهادش

بهر سالی که دولت می‌فزودش
خرد تعلیم دیگر می‌نمودش

چو سالش پنج شد در هر شگفتی
تماشا کردی و عبرت گرفتی

چو سال آمد به شش چون سرو می‌رست
رسوم شش جهت را باز می‌جست

چنان مشهور شد در خوبروئی
که مطلق یوسف مصرست گوئی

پدر ترتیب کرد آموزگارش
که تا ضایع نگردد روزگارش

بر این گفتار بر بگذشت یک چند
که شد در هر هنر خسرو هنرمند

چنان قادر سخن شد در معانی
که بحری گشت در گوهرفشانی

فصیحی کو سخن چون آب گفتی
سخن با او به اصطرلاب گفتی

چو از باریک بینی موی می‌سفت
به باریکی سخن چون موی می‌گفت

پس از نه سالگی مکتب رها کرد
حساب جنگ شیر و اژدها کرد

چو بر ده سالگی افکند بنیاد
سر سی سالگان می‌داد بر باد

بسر پنجه شدی با پنجه شیر
ستونی را قلم کردی به شمشیر

به تیر از موی بگشادی گره را
به نیزه حلقه بربودی زره را

در آن آماج کو کردی کمان باز
ز طبل زهره کردی طبلک باز

کسی کو ده کمان حالی کشیدی
کمانش را به حمالی کشیدی

ز ده دشمن کمندش خام‌تر بود
ز نه قبضه خدنگش تام‌تر بود

بدی گر خود بدی دیو سپیدی
به پیش بید برگش برگ بیدی

چو برق نیزه را بر سنگ راندی
سنان در سینه خارا نشاندی

چو عمر آمد به حد چارده سال
بر آمد مرغ دانش را پر و بال

نظر در جستنیهای نهان کرد
حساب نیک و بدهای جهان کرد

بزرگ امید نامی بود دانا
بزرگ امید از عقل و توانا

زمین جو جو شده در زیر پایش
فلک را جو به جو پیموده رایش

به دست آورده اسرار نهانی
کلید گنجهای آسمانی

طلب کردش به خلوت شاهزاده
زبان چون تیغ هندی بر گشاده

جواهر جست از آن دریای فرهنگ
به چنگ آورد و زد بر دامنش چنگ

دل روشن به تعلیمش برافروخت
وزو بسیار حکمتها در آموخت

ز پرگار زحل تا مرکز خاک
فرو خواند آفرینش‌های افلاک

به اندک عمر شد دریا درونی
به هر فنی که گفتی ذو فنونی

دل از غفلت به آگاهی رسیدش
قدم بر پایه شاهی رسیدش

چو پیدا شد بر آن جاسوس اسرار
نهانی‌های این گردنده پرگار

ز خدمت خوشترش نامد جهانی
نبودی فارغ از خدمت زمانی

جهاندار از جهانش دوستر داشت
جهان چبود ز جانش دوستر داشت

ز بهر جان درازیش از جهان شاه
ز هر دستی درازی کرد کوتاه

منادی را ندا فرمود در شهر
که وای آن کس که او بر کس کند قهر

اگر اسبی چرد در کشتزاری
و گر غصبی رود بر میوه داری

و گر کس روی نامحرم به بیند
همان در خانه ترکی نشیند

سیاست را ز من گردد سزاوار
بر این سوگندهائی خورد بسیار

چو شه در عدل خود ننمود سستی
پدید آمد جهان را تندرستی

خرابی داشت از کار جهان دست
جهان از دستکار این جهان رست
     
  
مرد

 
بخش ۱۵ - عشرت خسرو در مرغزار و سیاست هرمز

قضا را از قضا یک روز شادان
به صحرا رفت خسرو بامدادان

تماشا کرد و صید افکند بسیار
دهی خرم ز دور آمد پدیدار

به گرداگرد آن ده سبزه نو
بر آن سبزه بساط افکنده خسرو

می‌سرخ از بساط سبزه می‌خورد
چنین تا پشت بنمود این گل زرد

چو خورشید از حصار لاجوردی
علم زد بر سر دیوار زردی

چو سلطان در هزیمت عود می‌سوخت
علم را می‌درید و چتر می‌دوخت

عنان یک رکابی زیر می‌زد
دو دستی با فلک شمشیر می‌زد

چو عاجز گشت ازین خاک جگرتاب
چو نیلوفر سپر افکند بر آب

ملک زاده در آن ده خانه‌ای خواست
ز سر مستی در او مجلس بیاراست

نشست آن شب بنوشانوش یاران
صبوحی کرد با شب زنده‌داران

سماع ارغنونی گوش می‌کرد
شراب ارغوانی نوش می‌کرد

صراحی را ز می پر خنده می‌داشت
به می جان و جهان را زنده می‌داشت

مگر کز توسنانش بدلگامی
دهن بر کشته‌ای زد صبح بامی

وز این غوری غلامی نیز چون قند
ز غوره کرد غارت خوشه‌ای چند

سحرگه کافتاب عالم افروز
سرشب را جدا کرد از تن روز

نهاد از حوصله زاغ سیه پر
به زیر پر طوطی خایه زر

شب انگشت سیاه از پشت براشت
ز حرف خاکیان انگشت برداشت

تنی چند از گران جانان که دانی
خبر بردند سوی شه نهانی

که خسرو و دوش بی‌رسمی نمود است
ز شاهنشه نمی‌ترسد چه سوداست

ملک گفتا نمی‌دانم گناهش
بگفتند آنکه بیداد است راهش

سمندش کشتزار سبز را خورد
غلامش غوره دهقان تبه کرد

شب از درویش بستد جای تنگش
به نامحرم رسید آواز چنگش

گر این بیگانه‌ای کردی نه فرزند
ببردی خان و مانش را خداوند

زند بر هر رگی فصاد صد نیش
ولی دستش بلرزد بر رگ خویش

ملک فرمود تا خنجر کشیدند
تکاور مرکبش را پی بریدند

غلامش را به صاحب غوره دادند
گلابی را به آبی شوره دادند

در آن خانه که آن شب بود رختش
به صاحبخانه بخشیدند تختش

پس آنگه ناخن چنگی شکستند
ز روی چنگش ابریشم گسستند

سیاست بین که می‌کردند ازین پیش
نه با بیگانه با دردانه خویش

کنون گر خون صد مسکین بریزند
ز بند قراضه برنخیزند

کجا آن عدل و آن انصاف سازی
که با فرزند از اینسان رفت بازی

جهان ز آتش پرستی شد چنان گرم
که بادا زین مسلمانی ترا شرم

مسلمانیم ما او گبر نام است
گر این گبری مسلمانی کدام است

نظامی بر سرافسانه شوباز
که مرغ بند را تلخ آمد آواز
     
  
مرد

 
بخش ۱۶ - شفیع انگیختن خسرو پیران را پیش پدر

چو خسرو دید کان خواری بر او رفت
به کار خویشتن لختی فرو رفت

درستش شد که هرچ او کرد بد کرد
پدر پاداش او بر جای خود کرد

به سر بر زد ز دست خویشتن دست
و زان غم ساعتی از پای ننشست

شفیع انگیخت پیران کهن را
که نزد شه برند آن سرو بن را

مگر شاه آن شفاعت در پذیرد
گناه رفته را بر وی نگیرد

کفن پوشید و تیغ تیز برداشت
جهان فریاد رستاخیز برداشت

به پوزش پیش می‌رفتند پیران
پس اندر شاهزاده چون اسیران

چو پیش تخت شد نالید غمناک
به رسم مجرمان غلطید بر خاک

که شاها بیش ازینم رنج منمای
بزرگی کن به خردان بر ببخشای

بدین یوسف مبین کالوده گرگست
که بس خردست اگر جرمش بزرگست

هنوزم بوی شیر آید ز دندان
مشو در خون من چون شیر خندان

عنایت کن که این سرگشته فرزند
ندارد طاقت خشم خداوند

اگر جرمیست اینک تیغ و گردن
ز تو کشتن ز من تسلیم کردن

که برگ هر غمی دارم درین راه
ندارم برگ ناخشنودی شاه

بگفت این و دگر ره بر سر خاک
چو سایه سر نهاد آن گوهر پاک

چو دیدند آن گروه آن بردباری
همه بگریستند الحق بزاری

وزان گریه که زاری بر مه افتاد
ز گریه هایهائی بر شه افتاد

که طفلی خرد با آن نازنینی
کند در کار از اینسان خرده‌بینی

به فرزندی که دولت بد نخواهد
جز اقبال پدر با خود نخواهد

چه سازد با تو فرزندت بیندیش
همان بیند ز فرزندان پس خویش

به نیک و بد مشو در بند فرزند
نیابت خود کند فرزند فرزند

چو هرمز دید کان فرزند مقبل
مداوای روان و میوه دل

بدان فرزانگی واهسته رائیست
بدانست او که آن فر خدائیست

سرش بوسید و شفقت بیش کردش
ولیعهد سپاه خویش کردش

از آن حضرت چو بیرون رفت خسرو
جهان در ملک داد آوازه نو

رخش سیمای عدل از دور می‌داد
جهانداری ز رویش نور می‌داد
     
  
مرد

 
بخش ۱۷ - به خواب دیدن خسرو نیای خویش انوشیروان را

چو آمد زلف شب در عطر رسائی
به تاریکی فرو شد روشنائی

برون آمد ز پرده سحر سازی
شش اندازی بجای شیشه بازی

به طاعت خانه شد خسرو کمر بست
نیایش کرد یزدان را و بنشست

به برخورداری آمد خواب نوشین
که بر ناخورده بود از خواب دوشین

نیای خویشتن را دید در خواب
که گفت ای تازه خورشید جهان تاب

اگر شد چار مولای عزیزت
بشارت می‌دهم بر چار چیزت

یکی چون ترشی آن غوره خوردی
چو غوره زان ترشروئی نکردی

دلارامی تو را در بر نشیند
کزو شیرین‌تری دوران نبیند

دوم چون مرکبت را پی بریدند
وزان بر خاطرت گردی ندیدند

به شبرنگی رسی شبدیز نامش
که صرصر درنیابد گردگامش

سیم چون شه به دهقان داد تختت
وزان تندی نشد شوریده بختت

به دست آری چنان شاهانه تختی
که باشد راست چون زرین درختی

چهارم چون صبوری کردی آغاز
در آن پرده که مطرب گشت بی‌ساز

نوا سازی دهندت بار بدنام
که بر یادش گوارد زهر در جام

به جای سنگ خواهی یافتن زر
به جای چار مهره چار گوهر

ملک‌زاده چو گشت از خواب بیدار
پرستش کرد یزدان را دگر بار

زبان را روز و شب خاموش می‌داشت
نمودار نیارا گوش می‌داشت

همه شب با خردمندان نخفتی
حکایت باز پرسیدی و گفتی
     
  
مرد

 
بخش ۱۸ - حکایت کردن شاپور از شیرین و شبدیز

ندیمی خاص بودش نام شاپور
جهان گشته ز مغرب تالهاور

ز نقاشی به مانی مژده داده
به رسامی در اقلیدس گشاده

قلم زن چابکی صورتگری چست
که بی کلک از خیالش نقش می‌رست

چنان در لطف بودش آبدستی
که بر آب از لطافت نقش بستی

زمین بوسید پیش تخت پرویز
فرو گفت این سخنهای دلاویز

که گر فرمان دهد شاه جهانم
بگویم صد یک از چیزی که دانم

اشارت کرد خسرو کی جوانمرد
بگو گرم و مکن هنگامه را سرد

زبان بگشاد شاپور سخنگوی
سخن را بهره داد از رنگ و از بوی

که تا گیتیست گیتی بنده بادت
زمانه سال و مه فرخنده بادت

جمالت را جوانی هم نفس باد
همیشه بر مرادت دسترس باد

غمین باد آنکه او شادت نخواهد
خراب آنکس که آبادت نخواهد

بسی گشتم درین خرگاه شش طاق
شگفتی‌ها بسی دیدم در آفاق

از آن سوی کهستان منزلی چند
که باشد فرضه دریای دریند

زنی فرماندهست از نسل شاهان
شده جوش سپاهش تا سپاهان

همه اقلیم اران تا به ارمن
مقرر گشته بر فرمان آن زن

ندارد هیچ مرزی بی‌خرابی
همه دارد و مگر تختی و تاجی

هزارش قلعه بر کوه بلند است
خزینه‌اش را خدا داند که چند است

ز جنس چارپا چندان که خواهی
به افزونی فزون از مرغ و ماهی

ندارد شوی و دارد کامرانی
به شادی می‌گذارد زندگانی

ز مردان بیشتر دارد سترکی
مهین بانوش خوانند از بزرگی

شمیرا نام دارد آن جهانگیر
شمیرا را مهین بانوست تفسیر

نشست خویش را در هر هوائی
به هر فصلی مهیا کرده جائی

به فصل گل به موقان است جایش
که تا سرسبز باشد خاک پایش

به تابستان شود بر کوه ارمن
خرامد گل به گل خرمن به خرمن

به هنگام خزان آید به ابخاز
کند در جستن نخجیر پرواز

زمستانش به بردع میل چیر است
که بردع را هوای گرمسیر است

چهارش فصل ازینسان در شمار است
به هر فصلی هوائیش اختیار است

نفس یک یک به شادی می‌شمارد
جهان خوش خوش به بازی می‌گذارد

درین زندانسرای پیچ بر پیچ
برادرزاده‌ای دارد دگر هیچ

پری دختی پری بگذار ماهی
به زیر مقنعه صاحب کلاهی

شب افروزی چو مهتاب جوانی
سیه چشمی چو آب زندگانی

کشیده قامتی چون نخل سیمین
دو زنگی بر سر نخلش رطب چین

ز بس کاورد یاد آن نوش لب را
دهان پر آب شکر شد رطب را

به مروارید دندانهای چون نور
صدف را آب دندان داده از دور

دو شکر چون عقیق آب داده
دو گیسو چون کمند تاب داده

خم گیسوش تاب از دل کشیده
به گیسو سبزه را بر گل کشیده

شده گرم از نسیم مشک بیزش
دماغ نرگس بیمار خیزش

فسونگر کرده بر خود چشم خود را
زبان بسته به افسون چشم بد را

به سحری کاتش دلها کند تیز
لبش را صد زبان هر صد شکر ریز

نمک دارد لبش در خنده پیوست
نمک شیرین نباشد وان او هست

تو گوئی بینیش تیغیست از سیم
که کرد آن تیغ سیبی را به دو نیم

ز ماهش صد قصب را رخنه یابی
چو ماهش رخنه‌ای بر رخ نه یابی

به شمعش بر بسی پروانه بینی
زنازش سوی کس پروانه بینی

صبا از زلف و رویش حله‌پوش است
گهی قاقم گهی قندز فروش است

موکل کرده بر هر غمزه غنجی
زنخ چون سیب و غبغب چون ترنجی

رخش تقویم انجم را زده راه
فشانده دست بر خورشید و بر ماه

دو پستان چون دو سیمین نار نوخیز
بر آن پستان گل بستان درم ریز

ز لعلش بوسه را پاسخ نخیزد
که لعل اروا گشاید در بریزد

نهاده گردن آهو گردنش را
به آب چشم شسته دامنش را

به چشم آهوان آن چشمه نوش
دهد شیرافکنان را خواب خرگوش

هزار آغوش را پر کرده از خار
یک آغوش از گلشن ناچیده دیار

شبی صد کس فزون بیند به خوابش
نه بیند کس شبی چون آفتابش

گر اندازه ز چشم خویش گیرد
برآهوئی صد آهو بیش گیرد

ز رشک نرگس مستش خروشان
به بازار ارم ریحان فروشان

به عید آرای ابروی هلالی
ندیدش کس که جان نسپرد حالی

به حیرت مانده مجنون در خیالش
به قایم رانده لیلی با جمالش

به فرمانی که خواهد خلق را کشت
به دستش ده قلم یعنی ده انگشت

مه از خوبیش خود را خال خوانده
شب از خالش کتاب فال خوانده

ز گوش و گردنش لولو خروشان
که رحمت بر چنان لولو فروشان

حدیثی و هزار آشوب دلبند
لبی و صد هزاران بوسه چون قند

سر زلفی ز ناز و دلبری پر
لب و دندانی از یاقوت و از در

از آن یاقوت و آن در شکر خند
مفرح ساخته سودائیی چند

خرد سرگشته بر روی چو ماهش
دل و جان فتنه بر زلف سیاهش

هنر فتنه شده بر جان پاکش
نبشته عهده عنبر به خاکش

رخش نسرین و بویش نیز نسرین
لبش شیرین و نامش نیز شیرین

شکر لفظان لبش را نوش خوانند
ولیعهد مهین بانوش دانند

پریرویان کزان کشور امیرند
همه در خدمتش فرمان پذیرند

ز مهتر زادگان ماه پیکر
بود در خدمتش هفتاد دختر

بخوبی هر یکی آرام جانی
به زیبائی دلاویز جهانی

همه آراسته با رود و جامند
چو مه منزل به منزل می‌خرامند

گهی بر خرمن مه مشک پوشند
گهی در خرمن گل باده نوشند

ز برقع نیستشان بر روی بندی
که نارد چشم زخم آنجا گزندی

بخوبی در جهان یاری ندارند
به گیتی جز طرب کاری ندارند

چو باشد وقت زور آن زورمندان
کنند از شیر چنگ از پیل دندان

به حمله جان عالم را بسوزند
به ناوک چشم کوکب را بدوزند

اگر حور بهشتی هست مشهور
بهشت است آن طرف وان لعتبان حور

مهین بانو که آن اقلیم دارد
بسی زینگونه زر و سیم دارد

بر آخر بسته دارد ره نوردی
کز او در تک نیابد باد گردی

سبق برده ز وهم فیلسوفان
چو مرغابی نترسد زاب طوفان

به یک صفرا که بر خورشید رانده
فلک را هفت میدان باز مانده

به گاه کوه کندن آهنین سم
گه دریا بریدن خیز ران دم

زمانه گردش و اندیشه رفتار
چو شب کارآگه و چون صبح بیدار

نهاده نام آن شبرنگ شبدیز
بر او عاشق‌تر از مرغ شب آویز

یکی زنجیر زر پیوسته دارد
بدان زنجیر پایش بسته دارد

نه شیرین‌تر ز شیرین خلق دیدم
نه چون شبدیز شبرنگی شنیدم

چو بر گفت این سخن شاپور هشیار
فراغت خفته گشت و عشق بیدار

یکایک مهر بر شیرین نهادند
بدان شیرین زبان اقرار دادند

که استادی که در چین نقش بندد
پسندیده بود هرچ او پسندد

چنان آشفته شد خسرو بدان گفت
کزان سودا نیاسود و نمی‌خفت

همه روز این حکایت باز می‌جست
جز این تخم از دماغش برنمی‌رست

در این اندیشه روزی چند می‌بود
به خشک افسانه‌ای خرسند می‌بود

چو کار از دست شد دستی بر آورد
صبوری را به سرپائی در آورد

به خلوت داستان خواننده را خواند
بسی زین داستان با وی سخن راند

بدو گفت ای به کار آمد وفادار
به کار آیم کنون کز دست شد کار

چو بنیادی بدین خوبی نهادی
تمامش کن که مردی اوستادی

مگو شکر حکایت مختصر کن
چو گفتی سوی خوزستان گذر کن

ترا باید شد چون بت‌پرستان
به دست آوردن آن بت را به دستان

نظر کردن که در دل دارد؟
سر پیوند مردم زاد دارد؟

اگر چون موم نقش می‌پذیرد
بر او زن مهر ما تا نقش گیرد

ور آهن دل بود منشین و بر گرد
خبر ده تا نکوبم آهن سرد
     
  
صفحه  صفحه 2 از 43:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  40  41  42  43  پسین » 
شعر و ادبیات

Collection Of Nezami Poems | مجموعه شعرهای نظامی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA