ارسالها: 1626
#241
Posted: 1 May 2012 14:10
بخش ۱۹ - خلوت ساختن اسکندر با هفت حکیم در آفرینش نخست
مغنی بیار آن ره باستان
مرا یاریی ده در این داستان
زدستان گیتی مگر جان برم
بر این داستان ره به پایان برم
چنین آمد از فیلسوف این سخن
که چون شد به شه تازه روز کهن
به فیروزی بخت فرخنده فال
درآمد به بخشیدن ملک و مال
ز بس بخشش او در آن مرز و بوم
برافتاد درویشی از اهل روم
نهادند سر خسروان بردرش
به فرماندهی گشته فرمان برش
به فرخندگی شاه فیروز بخت
یکی روز برشد به فیروزه تخت
سخن راند از انصاف و از دین و داد
گهی درج میبست و گه میگشاد
چو لختی سخن گفت از آن در که بود
به خلوتگه خویش رغبت نمود
از آن فیلسوفان گزین کرد هفت
که بر خاطر کس خطائی نرفت
ارسطو که بد مملکت را وزیر
بلیناس برنا و سقراط پیر
فلاطون و والیس و فرفوریوس
که روح القدس کردشان دستبوس
همان هفتمین هرمس نیک رای
که بر هفتمین آسمان کرد جای
چنین هفت پرگار بر گرد شاه
در آن دایره شه شده نقطه گاه
طرازنده بزمی چو تابنده هور
هم از باده خالی هم از باد دور
دل شه در آن مجلس تنگبار
به ابرو فراخی درآمد به کار
به دانندگان راز بگشاد و گفت
که تا کی بود راز ما در نهفت
بسی شب به مستی شد و بیخودی
گذاریم یک روز در بخردی
یک امروز بینیم در ماه و مهر
گشائیم سر بستههای سپهر
بدانیم کاین خرگه گاو پشت
چگونه درآمد به خاک درشت
چنین بود تا بود بالا و زیر
بدانسان که بد گفت باید دلیر
چنان واجب آمد به رای درست
که ترکیب اول چه بود از نخست
چه افزایش و کاهش نو بنو
بنا بود پیشینه شد پیشرو
نخستین سبب را در این تاروپود
بجوئیم از اجرام چرخ کبود
بدین زیرکی جمعی آموزگار
نیارد بههم بعد از این روزگار
ندانیم کز مادر این راه رنج
کرا پای خواهد فروشد به گنج
بگوئید هر یک به فرهنگ خویش
که این کار از آغاز چون بود پیش
به تقدیر و حکم جهان آفرین
نخست آسمان کرده شد با زمین
بیا تا برون آوریم از نهفت
که اول بهار جهان چون شکفت
چگونه نهادش بنا گر بنا؟
چه بانگ آمد از ساز اول غنا؟
چو شاه این سخن را سرآغاز کرد
چنان گنج سربسته را باز کرد
ز تاریخ آن کارگاه کهن
فروبست بر فیلسوفان سخن
ولیکن نیوشنده را در جواب
سخن واجب آمد به فکر صواب
چنان رفت رخصت به رای درست
کارسطو کند پیشوائی نخست
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#242
Posted: 1 May 2012 14:10
بخش ۲۰ - گفتار ارسطو
ارسطوی روشندل هوشمند
ثنا گفت بر تاجدار بلند
که دایم به دانش گراینده باش
در بستگی را گشاینده باش
به نیروی داد آفرین شاد زی
ز بندی که نگشاید آزاد زی
چو فرمان چنین آمد از شهریار
کز آغاز هستی نمایم شمار
نخستین یکی جنبشی بود فرد
بجنبید چندانکه جنبش دو کرد
چون آن هردو جنبش به یک جا فتاد
ز هر جنبشی جنبشی نو بزاد
بجز آنکه آن جنبشی فرد بود
سه جنبش به یکجای در خورد بود
سه خط زان سه جنبش پدیدار شد
سه دوری در آن خط گرفتار شد
چو گشت آن سه دوری ز مرکز عیان
تنومند شد جوهری درمیان
چو آن جوهر آمد برون از نورد
خرد نام او جسم جنبنده کرد
در آن جسم جنبنده نامد قرار
همی بود جنبان بسی روزگار
از آن جسم چندانکه تابنده بود
به بالای مرکز شتابنده بود
چو گردنده گشت آنچه بالا دوید
سکونت گرفت آنچه زیر آرمید
از آن جسم گردندهٔ تابناک
روان شد سپهر درفشان پاک
زمیلی که بر مرکز خویش دید
سوی دایره میل خود پیش دید
به آن میل کاول گراینده بود
همه ساله جنبش نماینده بود
چو پرگار اول چنان بست بند
کزو سازور شد سپهر بلند
ز گشت سپهر آتش آمد پدید
که آتش ز نیروی گردش دمید
ز نیروی آتش هوائی گشاد
که مانند او گرم دارد نهاد
به تری گراینده شد گوهرش
که گردندگی دور بود از برش
چکید از هوا تریی در مغاک
پدید آمد آبی خوش و نغز و پاک
چو آسوده گشت آب و دردی نشست
از آن درد پیدا شد این خاک پست
چو هر چار جوهر به امر خدای
گرفتند بر مرکز خویش جای
مزاج همه در هم آمیختند
وز او رستنیها برانگیختند
وزآن رستنیهای پرداخته
ز هر گونه شد جانور ساخته
به اندازهٔ عقل نسبت شناس
از این بیش نتوان نمودن قیاس
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#243
Posted: 1 May 2012 14:11
بخش ۲۱ - گفتار والیس
چنین راند والیس دانا سخن
که نوباد شه در جهان کهن
به تعلیم دانش تنومند باد
به دانش پژوهی برومند باد
چو فرمود سالار گردنکشان
که هر کس دهد زانچه دارد نشان
چنین گشت بر من به دانش درست
که جز آب جوهر نبود از نخست
ز جنبش نمودن به جائی رسید
کزو آتشی در تخلخل دمید
چو آتش برون راند برق از بخار
هوائی فرو ماند از او آبدار
تکاشف گرفت آب از آهستگی
زمین سازور گشت از آن بستگی
چو هر جوهر خاص جایی گرفت
جهان از طبیعت نوائی گرفت
ز لطفی که سر جوش آنجمله بود
گره بست گردون و جنبش نمود
نیوشاگر این را نخواهد شنید
کز آبی چنین پیکر آمد پدید
نمودار نطفه بر راستان
دلیلی است قطعی بر این داستان
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#244
Posted: 1 May 2012 14:11
بخش ۲۲ - گفتار بلیناس
بلیناس دانا به زانو نشست
زمین را طلسم زمین بوسه بست
که چندانکه هست آفرینش به جای
شها بر تو باد آفرین خدای
ز دانش مبادا دل شاه دور
که با نور به دیده با دیده نور
چو فرهنگ خسرو چنان بازجست
که پیدا کنم رازهای نخست
نخستین طلسمی که پرداختند
زمین بود و ترکیب ازو ساختند
چو نیروی جنبش در او کرد کار
به افسردگی زو برآمد بخار
از او هر چه رخشنده و پاک بود
سزاوار اجرام افلاک بود
دگر بخشهاکان بلندی نداشت
بهر مرکزی مایهای می گذاشت
یکی بخش از او آتش روشن است
که بالاترین طاق این گلشن است
دوم بخش ازو باد جنبنده خوست
که تا او نجنبد ندانند کوست
سوم بخش ازو آب رونق پذیر
که هستش ز راوق گری ناگزیر
همان قسمت چارمین هست خاک
ز سرکوب گردش شده گردناک
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#245
Posted: 1 May 2012 14:12
بخش ۲۳ - گفتار سقراط
چو سقراط را داد نوبت سخن
رطب ریزشد خوشه نخل بن
جهانجوی را گفت پاینده باش
به دین و به دانش گراینده باش
همه آرزوها شکار تو باد
نهفت جهان آشکار تو باد
ز پرسیدهٔ شهریار جهان
که داند که هست این پژوهش نهان
ولیکن به اندازهٔ رای خویش
کند هر کسی عرض کالای خویش
نخستین ورق کافرینش نبود
جز ایزد خداوند بینش نبود
ز هیبت برانگیخت ابری بلند
همان برق و باران او سودمند
ز باران او گشت پیدا سپهر
پدید آمد از برق او ماه و مهر
ز ماهیتی کز بخار او فتاد
زمین گشت و بر جای خویش ایستاد
از این بیشتر رهنمون ره نبرد
گزافه سخن بر نشاید شمرد
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#246
Posted: 1 May 2012 14:12
بخش ۲۴ - گفتار فرفوریوس
پس آنگه که خاک زمین داد بوس
چنین پاسخ آورد فرفوریوس
که تا دور باشد خرامش پذیر
تو بادی جهان داور دور گیر
سر از داد تو بر متاباد دهر
که داد تو بیداد را کرد قهر
ز پرسیدن شاه ایزد شناس
چنان در دل آمد مرا از قیاس
کزان پیشتر کاینجهان شد پدید
جهان آفرین جوهری آفرید
ز پروردن فیض پروردگار
به آبی شد آن جوهر آبدار
دو نیمه شد آن آب جوهر گشای
یکی زیر و دیگر زبر یافت جای
به طبع آن دو نیمه چو کافور و مشک
یکی نیمهتر گشت و یک نیمه خشک
ز تری یکی نیمه جنبش پذیر
ز خشکی دگر نیمه آرام گیر
شد آن آب جنبشپذیر آسمان
شد این آرمیده زمین در زمان
خرد تا بدینجاست کوشش نمای
برون زین خط اندیشه را نیست جای
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#247
Posted: 1 May 2012 14:13
بخش ۲۵ - گفتار هرمس
چو قفل آزمائی به هرمس رسید
ز زنجیر خائی درآمد کلید
از آن پیشتر کان گره باز کرد
سخن بر دعای شه آغاز کرد
که بر هر چه شاید گشادن زبند
دل و رای شه باد فیروزمند
فلک باد گردنده بر کام او
مگر داد از این خسروی نام او
چو شه را چنین آمد است اختیار
که نقلی دهد شاخ هر میوه بار
مرا هم ز فرمان نباید گذشت
کنون سوی پرسش کنم بازگشت
از آنگه که بردم به اندیشه راه
در این طاق پیروزه کردم نگاه
برآنم که این طاق دریا شکوه
معلق چو دودیست بر اوج کوه
به بالای دودی چنین هولناک
فروزنده نوریست صافی و پاک
نقابیست این دود در پیش نور
دریچه دریچه ز هم گشته دور
زهر رخته کز دود ره یافتست
به اندازه نوری برون تافتست
همان انجم از ماه تا آفتاب
فروغیست کاید برون از نقاب
وجود آفرینش بدانم درست
ندانم که چون آفرید از نخست
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#248
Posted: 1 May 2012 14:16
بخش ۲۶ - گفتار افلاطون
فلاطون که بر جمله بود اوستاد
ز دریای دل گنج گوهر گشاد
که روشن خرد پادشاه جهان
مباد از دلش هیچ رازی نهان
ز دولت بهر کار یاریش باد
گذر بر ره رستگاریش باد
حدیثی که پرسد دل پاک او
بگوئیم و ترسیم از ادراک او
ز حرف خطا چون نداریم ترس؟
که از لوح نادیده خوانیم درس
در اندیشهٔ من چنان شد درست
که ناچیز بود آفرینش نخست
گر از چیز چیز آفریدی خدای
ازال تا ابد مایه بودی به جای
تولد بود هر چه از مایه خاست
خدائی جدا کدخدائی جداست
کسی را که خواند خرد کارساز
به چندین تولد نباشد نیاز
جداگانه هر گوهری را نگاشت
که در هیچ گوهر میانجی نداشت
چوگوهر به گوهر شد آراسته
خلاف از میان گشت برخاسته
از آن سرکشان مخالف گرای
بدین سروری کرد شخصی به پای
اگر گیری از پر موری قیاس
توان شد بدان عبرت ایزدشناس
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#249
Posted: 1 May 2012 14:17
بخش ۲۷ - گفتار اسکندر
چو ختم سخن قرعه بر شاه زد
سخن سکهٔ قدر بر ماه زد
سکندر که خورشید آفاق بود
به روشن دلی در جهان طاق بود
از آن روشنی بود کان روشنان
برو انجمن ساختند آنچنان
چو زیرک بود شاه آموزگار
همه زیرکان آرد آن روزگار
چو شه گفت آن زیرکان گوش کرد
جداگانه هر جام را نوش کرد
بر آن فیلسوفان مشکل گشای
بسی آفرین تازه کرد از خدای
پس آنگاه گفت ای هنر پروران
بسی کردم اندیشه در اختران
برآنم که اینصورت از خود نرست
نگارندهای بودشان از نخست
نگارنده دانم که هست از درون
نگاریدنش را ندانم که چون
ز چونکرد او گر بدانستمی
همان کو کند من توانستمی
هر آن صورتی کاید اندر ضمیر
توان کردنش در عمل ناگزیر
چو ما لوح خلقت ندانیم خواند
تجس در او چون توانیم راند
شما کاسمان را ورق خواندهاید
سخن بین که چون مختلف راندهاید
از این بیش گفتن نباشد پسند
که نقش جهان نیست بی نقش بند
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#250
Posted: 1 May 2012 14:17
بخش ۲۸ - گفتار حکیم نظامی
نظامی بر این در مجنبان کلید
که نقش ازل بسته را کس ندید
بزرگ آفریننده هر چه هست
ز هرچ آفرید است بالا و پست
نخستین خرد را پدیدار کرد
ز نور خودش دیده بیدار کرد
بر آن نقش کز کلک قدرت نگاشت
ز چشم خرد هیچ پنهان نداشت
مگر نقش اول کز آغاز بست
کز آن پرده چشم خرد باز بست
چو شد بسته نقش نخستین طراز
عصابه ز چشم خرد کرد باز
هر آن گنج پوشیده کامد پدید
بدست خرد باز دادش کلید
جز اول حسابی که سربسته بود
وز آنجا خرد چشم بربسته بود
دیگر جا که پنهان نبود از خرد
خرد را چو پرسی به دوره برد
وز آن جاده کو بر خرد بست راه
حکایت مکن زو حکایت مخواه
به آنجا تواند خرد راه برد
که فرسنگ و منزل تواند شمرد
ره غیب ازان دورتر شد بسی
که اندیشه آنجا رساند کسی
خردمندی آنراست کز هر چه هست
چو نادیدنی بود ازو دیده بست
چو صنعت به صانع تو را ره نمود
نوائی بر این پرده نتوان فزود
سخن بین که با مرکب نیم لنگ
چگونه برون آمد از راه تنگ
همانا که آن هاتف خضر نام
که خارا شکافیست خضرا خرام
درودم رسانید و بعد از درود
به کاخ من آمد ز گنبد فرود
دماغ مرا بر سخن کرد گرم
سخن گفت با من به آواز نرم
که چندین سخنهای خلوت سگال
حوالت مکن بر زبانهای لال
تو میخاری این سرو را بیخ و بن
بر آن فیلسوفان چه بندی سخن
چرا بست باید سخنهای نغز
بر آن استخوانهای پوسیده مغز
به خوان کسان بر مخور نان خویش
شکینه بنه بر سر خوان خویش
بلی مردم دور نا مردمند
نه بر انجمن فتنه بر انجمند
نه خاکی ولی چون زمین خاک دوست
نه خاک آدمی بلکه خاکی نکوست
مشعبد شد این خاک نیرنگ ساز
که هم مهره دزداست و هم مهره باز
کند مهرهای را به کف در نهان
دگر باره آرد برون از دهان
فرو بردنش هست زرنیخ زرد
برآوردنش نیل با لاجورد
به وقت خزان میخورد عود خشک
به فصل بهار آورد ناف مشک
تن آدمی را که خواهد فشرد
ندانم که چون باز خواهد سپرد
تن ما که در خاکش آکندگی است
نه در نیستی در پراکندگی است
پراکندهای کو بود جایگیر
گر آید فراهم بود دلپذیر
چو هرچ آن بود بر زمین ریز ریز
به سیماب جمع آورد خاک بیز
چو زر پراکنده را چاره ساز
به سیماب دیگر ره آرد فراز
گر اجزای ما را که بودش روان
دگر باره جمعی بود میتوان
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!