انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 3 از 43:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  40  41  42  43  پسین »

Collection Of Nezami Poems | مجموعه شعرهای نظامی


مرد

 
بخش ۱۹ - رفتن شاپور در ارمن به طلب شیرین

زمین بوسید شاپور سخندان
که دایم باد خسرو شاد و خندان

به چشم نیک بینادش نکوخواه
مبادا چشم بد را سوی او راه

چو بر شاه آفرین کرد آن هنرمند
جوابش داد کی گیتی خداوند

چو من نقش قلم را در کشم رنگ
کشد مانی قلم در نقش ارژنگ

بجنبد شخص کو را من کنم سر
بپرد مرغ کو را من کنم پر

مدار از هیچ گونه گرد بر دل
که باشد گرد بر دل درد بر دل

به چاره کردن کار آن چنانم
که هر بیچارگی را چاره دانم

تو خوشدل باش و جز شادی میندیش
که من یک دل گرفتم کار در پیش

نگیرم در شدن یک لحظه آرام
ز گوران تک ز مرغان پر کنم وام

نخسبم تا نخسبانم سرت را
نیایم تا نیارم دلبرت را

چو آتش گرز آهن سازد ایوان
چو گوهر گر شود در سنگ پنهان

برونش آرم به نیروی و به نیرنگ
چو آتش ز آهن و چون گوهر از سنگ

گهی با گل گهی با خار سازم
ببینم کار و پس با کار سازم

اگر دولت بود کارم به دستش
چو دولت خود کنم خسرو پرستش

و گر دانم که عاجز گشتم از کار
کنم باری شهنشه را خبر دار

سخن چون گفته شد گوینده برخاست
بسیج راه کرد از هر دری راست

برنده ره بیابان در بیابان
به کوهستان ارمن شد شتابان

که آن خوبان چو انبوه آمدندی
به تابستان در آن کوه آمدندی

چو شاپور آمد آنجا سبزه نو بود
ریاحین را شقایق پیش رو بود

گرفته سنگهای لاجوردی
ز کسوت‌های گل سرخی و زردی

کشیده بر سر هر کوهساری
زمرد گون بساطی مرغزاری

ز جرم کوه تا میدان بغرا
کشیده خط گل طغرا به طغرا

در آن محراب کو رکن عراق است
کمربند ستون انشراق است

ز خارا بود دیری سال کرده
کشیشیانی بدو در سالخورده

فرود آمد بدان دیر کهن سال
بر آن آیین که باشد رسم ابدال

سخن‌پیمای فرهنگی چنین گفت
به وقت آنکه درهای دری سفت

که زیر دامن این دیر غاریست
در و سنگی سیه گوئی سواری است

ز دشت رم گله در هر قرانی
به گشتن آید تکاور مادیانی

ز صد فرسنگی آید بر در غار
در او سنبد چو در سوراخ خود مار

بدان سنگ سیه رغبت نماید
به رغبت خویشتن بر سنگ ساید

به فرمان خدا زو گشن گیرد
خدا گفتی شگفتی دل پذیرد

هران کره کزان تخمش بود بار
ز دوران تک برد وز باد رفتار

چنین گوید همیدون مرد فرهنگ
که شبدیز آمدست از نسل آن سنگ

کنون زان دیر اگر سنگی بجوئی
نیابی گردبادش برد گوئی

وزان کرسی که خوانند انشراقش
سری بینی فتاده زیر ساقش

به ماتم داری آن کوه گل رنگ
سیه جامه نشسته یک جهان سنگ

به خشمی کامده بر سنگلاخش
شکوفه‌وار کرده شاخ شاخش

فلک گوئی شد از فریاد او مست
به سنگستان او در شیشه بشکست

خدا را گر چه عبرت‌هاست بسیار
قیامت را بس این عبرت نمودار

چو اندر چار صد سال از کم و بیش
رسد کوهی چنان را این چنین پیش

تو بر لختی کلوخ آب خورده
چرائی تکیه جاوید کرده

نظامی زین نمط در داستان پیچ
که از تو نشنوند این داستان هیچ
     
  
مرد

 
بخش ۲۰ - نمودن شاپور صورت خسرو را بار اول

چو مشگین جعد شب را شانه کردند
چراغ روز را پروانه کردند

به زیر تخته‌نرد آبنوسی
نهان شد کعبتین سندروسی

بر آمد مشتری منشور بر دست
که شاه از بند و شاپور از بلا رست

در آن دیر کهن فرزانه شاپور
فرو آسود کز ره بود رنجور

درستی خواست از پیران آن دیر
که بودند آگه از چرخ کهن سیر

که فردا جای آن خوبان کدامست
کدامین آب و سبزیشان مقامست

خبر دادنش آن فرزانه پیران
ز نزهت گاه آن اقلیم گیران

که در پایان این کوه گران سنگ
چمن گاهیست گردش بیشه‌ای تنگ

سحرگه آن سهی سروان سرمست
بدان مشگین چمن خواهند پیوست

چو شد دوران سنجابی و شق دوز
سمور شب نهفت از قاقم روز

سر از البرز بر زد جرم خورشید
جهان را تازه کرد آیین جمشید

پگه‌تر زان بتان عشرت‌انگیز
میان در بست شاپور سحرخیز

بر آن سبزه شبیخون کرد پیشی
که با آن سرخ گلها داشت خویشی

خجسته کاغذی بگرفت در دست
بعینه صورت خسرو در او بست

بر آن صورت چو صنعت کرد لختی
بدوسانید بر ساق درختی

وز آنجا چون پری شد ناپدیدار
رسیدند آن پریرویان پریوار

به سرسبزی بر آن سبزه نشستند
گهی شمشاد و گه گل دسته بستند

گه از گلها گلاب انگیختندی
گه از خنده طبرزد ریختندی

عروسانی زناشوئی ندیده
به کابین از جهان خود را خریده

نشسته هر یکی چون دوست با دوست
نمی‌گنجد کس چون در پوست

می‌آوردند و در می‌دل نشاندند
گل آوردند و بر گل می‌فشاندند

نهاده باده بر کف ماه و انجم
جهان خالی ز دیو و دیو مردم

همه تن شهوت آن پاکیزگان را
چنان کائین بود دوشیزگان را

چو محرم بود جای از چشم اغیار
ز مستی رقصشان آورد در کار

گه این می‌داد بر گلها درودی
گه آن می‌گفت با بلبل سرودی

ندانستند جز شادی شماری
نه جز خرم دلی دیدند کاری

در آن شیرین لبان رخسار شیرین
چو ماهی بود گرد ماه پروین

به یاد مهربانان عیش می‌کرد
گهی می‌داد باده گاه می‌خورد

چو خودبین شد که دارد صورت ماه
بر آن صورت فتادش چشم ناگاه

به خوبان گفت کان صورت بیارید
که کرد است این رقم پنهان مدارید

بیاوردند صورت پیش دلبند
بر آن صورت فرو شد ساعتی چند

نه دل می‌داد ازو دل بر گرفتن
نه میشایستش اندر بر گرفتن

بهر دیداری ازوی مست می‌شد
به هر جامی که خورد از دست می‌شد

چو می‌دید از هوش می‌شد دلش سست
چو می‌کردند پنهان باز می‌جست

نگهبانان بترسیدند از آن کار
کز آن صورت شود شیرین گرفتار

دریدند از هم آن نقش گزین را
که رنگ از روی بردی نقش چین را

چو شیرین نام صورت برد گفتند
که آن تمثال را دیوان نهفتند

پری زار است ازین صحرا گریزیم
به صحرای دگر افتیم و خیزیم

از آن مجمر چو آتش گرم گشتند
سپندی سوختند و در گذشتند

کواکب را به دود آتش نشاندند
جنیبت را به دیگر دشت راندند
     
  
مرد

 
بخش ۲۱ - نمودن شاپور صورت خسرو را بار دوم

چو بر زد بامدادن بور گلرنگ
غبار آتشین از نعل بر سنگ

گشاد از گنج در هر کنج رازی
چو دریا گشت هر کوهی طرازی

دگر ره بود پیشین رفته شاپور
به پیش آهنگ آن بکران چون حور

همان تمثال اول ساز کرده
همان کاغذ برابر باز کرده

رسیدند آن بتان با دلنوازی
بر آن سبزه چو گل کردند بازی

زده بر ماه خنده بر قصب راه
پرند آن قصب پوشان چون ماه

نشاطی نیم رغبت می‌نمودند
به تدریج اندک اندک می‌فزودند

چو در بازی شدند آن لعبتان باز
زمانه کرد لعبت بازی آغاز

دگر باره چو شیرین دیده بر کرد
در آن تمثال روحانی نظر کرد

به پرواز اندر آمد مرغ جانش
فرو بست از سخن گفتن زبانش

بود سرمست را خوابی کفایت
گل نم دیده را آبی کفایت

به یاران بانگ بر زد کاین چه حالست
غلط می‌کرد خود را کاین خیالست

به سروی زان سهی سروان بفرمود
که آن صورت بیاور نزد من زود

به رفت آن ماه و آن صورت نهان کرد
به گل خورشید پنهان چون توان کرد

بگفت این در پری برمی‌گشاید
پری زین سان بسی بازی نماید

وز آنجا رخت بربستند حالی
ز گلها سبزه را کردند خالی
     
  
مرد

 
بخش ۲۲ - نمودن شاپور صورت خسرو را بار سوم

شباهنگام کاین عنقای فرتوت
شکم پر کرد ازین یک دانه یاقوت

به دشت انجرک آرام کردند
بنوشانوش می‌در جام کردند

در آن صحرا فرو خفتند سرمست
ریاحین زیر پای و باده بر دست

چو روز از دامن شب سر برآورد
زمانه تاج زرین بر سر آورد

بر آن پیروزه تخت آن تاجداران
رها کردند می بر جرعه خواران

وز آنجا تا در دیر پری سوز
پریدند آن پریرویان به یک روز

در آن مینوی میناگون چمیدند
فلک را رشته در مینا کشیدند

بساطی سبز چون جان خردمند
هوائی معتدل چون مهر فرزند

نسیمی خوشتر از باد بهشتی
زمین را در به دریا گل به کشتی

شقایق سنگ را بتخانه کرده
صبا جعد چمن را شانه کرده

مسلسل گشته بر گلهای حمری
نوای بلبل و آواز قمری

پرنده مرغکان گستاخ گستاخ
شمایل بر شمایل شاخ بر شاخ

بهر گوشه دو مرغک گوش بر گوش
زده بر گل صلای نوش بر نوش

بدان گلشن رسید آن نقش پرداز
همان نقش نخستین کرد آغاز

پری پیکر چو دید آن سبزه خوش
به می بنشست با جمعی پریوش

دگر ره دید چشم مهربانش
در آن صورت که بود آرام جانش

شگفتی ماند از آن نیرنگ سازی
گذشت اندیشه کارش ز بازی

دل سرگشته را دنبال برداشت
به پای خود شد آن تمثال برداشت

در آن آیینه دید از خود نشانی
چو خود را یافت بی‌خود شد زمانی

چنان شد در سخن ناساز گفتن
کزان گفتن نشاید باز گفتن

لعاب عنکبوتان مگس گیر
همائی را نگر چون کرد نخجیر

در آن چشمه که دیوان خانه کردند
پری را بین که چون دیوانه کردند

به چاره هر کجا تدبیر سازند
نه مردم دیو را نخجیر سازند

چو آن گل برگ رویان بر سر خاک
گل صد برگ را دیدند غمناک

بدانستند کان کار پری نیست
عجب کاریست کاری سرسری نیست

از آن پیشه پشیمانی گرفتند
بر آن صورت ثناخوانی گرفتند

که سر بازی کنیم و جان فشانیم
مگر کاحوال صورت باز دانیم

چو شیرین دید که ایشان راستگویند
به چاره راست کردن چاره جویند

به یاری خواستن بنمود زاری
که یاران را ز یارانست یاری

ترا از یار نگریزد بهر کار
خدای است آنکه بی مثل است و بی یار

بسا کارا که از یاری برآید
به باید یار تا کاری برآید

بدان بت پیکران گفت آن دلارام
کز این پیکر شدم بی‌صبر و آرام

بیا تا این حدیث از کس نپوشیم
بدین تمثال نوشین باده نوشیم

دگر باره نشاط آغاز کردند
می‌آوردند و عشرت ساز کردند

پیاپی شد غزلهای فراقی
بر آمد بانک نوشا نوش ساقی

بت شیرین نبید تلخ در دست
از آن تلخی و شیرینی جهان مست

بهر نوبت که می‌بر لب نهادی
زمین را پیش صورت بوسه دادی

چو مستی عاشقی را تنگ‌تر کرد
صبوری در زمان آهنگ در کرد

یکی را زان بتان بنشاند در راه
که هر کس را که بینی بر گذرگاه

نظر کن تا درین سامان چو پوید
وزین صورت به پرسش تا چه گوید

بسی پرسیده شد پنهان و پیدا
نمی‌شد سر آن صورت هویدا

تن شیرین گرفت از رنج سستی
کز آن صورت ندادش کس درستی

در آن اندوه می‌پیچید چون مار
فشاند از جزعها لولوی شهوار
     
  
مرد

 
بخش ۲۳ - پیدا شدن شاپور

برآمد ناگه مرغ فسون ساز
به آیین مغان بنمود پرواز

چو شیرین دید در سیمای شاپور
نشان آشنائی دادش از دور

به شاپور آن ظن او را بد نیفتاد
رقم زد گرچه بر کاغذ نیفتد

اشارت کرد کان مغ را بخوانید
وزین در قصه‌ای با او برانید

مگر داند که این صورت چه نامست
چه آیین دارد و جایش کدامست

پرستاران به رفتن راه رفتند
به کهبد حال صورت باز گفتند

فسونی زیر لب می‌خواند شاپور
چو نزدیکی که از کاری بود دور

چو پای صید را در دام خود دید
در آن جنبش صلاح آرام خود دید

به پاسخ گفت کین در سفتنی نیست
و گر هست از سر پا گفتنی نیست

پرستاران بر شیرین دویدند
بگفتند آنچه از کهبد شنیدند

چو شیرین این سخن زیشان نیوشید
ز گرمی در جگر خونش بجوشید

روانه شد چو سیمین کوه در حال
در افکنده به کوه آواز خلخال

بر شاپور شد بی‌صبر و سامان
به قامت چون سهی سروی خرامان

برو بازو چو بلورین حصاری
سر وگیسو چو مشگین نوبهاری

کمندی کرده گیسوش از تن خویش
فکنده در کجا در گردن خویش

ز شیرین کاری آن نقش جماش
فرو بسته زبان و دست نقاش

رخ چون لعبتش در دلنوازی
به لعبت باز خود می‌کرد بازی

دلش را برده بود آن هندوی چست
به ترکی رخت هندو را همی جست

ز هندو جستن آن ترکتازش
همه ترکان شده هندوی نازش

نقاب از گوش گوهرکش گشاده
چو گوهر گوش بر دریا نهاده

لبی و صد نمک چشمی و صد ناز
به رسم کهبدان در دادش آواز

که با من یک زمان چشم آشنا باش
مکن بیگانگی یک دم مرا باش

چو آن نیرنگ ساز آواز بشنید
درنگ آوردن آنجا مصلحت دید

زبان دان مرد را زان نرگس مست
زبانی ماند و آن دیگر شد از دست

ثناهای پریرخ بر زبان راند
پری بنشست و او را نیز بنشاند

به پرسیدش که چونی وز کجائی
که بینم در تو رنگ آشنایی

جوابش داد مرد کار دیده
که هستم نیک و بد بسیار دیده

خدای از هر نشیب و هر فرازی
نپوشیده است بر من هیچ رازی

ز حد باختر تا بوم خاور
جهان را گشته‌ام کشور به کشور

زمین بگذار کز مه تا به ماهی
خبر دارم زهر معنی که خواهی

چو شیرین یافت آن گستاخ روئی
بدو گفتا در این صورت چه گوئی

به پاسخ گفت رنگ‌آمیز شاپور
که باد از روی خوبت چشم بد دور

حکایت‌های این صورت دراز است
وزین صورت مرا در پرده راز است

یکایک هر چه می‌دانم سر و پای
بگویم با تو گر خالی بود جای

بفرمود آن صنم تا آن بتی چند
بنات‌النعش وار از هم پراکند

چو خالی دید میدان آن سخندان
درافکند از سخن گوئی به میدان

که هست این صورت پاکیزه پیکر
نشان آفتاب هفت کشور

سکندر موکبی دارا سواری
ز دارا و سکندر یادگاری

به خوبیش آسمان خورشید خوانده
زمین را تخمی از جمشید مانده

شهنشه خسرو پرویز که امروز
شهنشاهی به دو گشته است پیروز

وزین شیوه سخنهائی برانگیخت
که از جان‌پروری با جان در آمیخت

سخن می‌گفت و شیرین هوش داده
بدان گفتار شیرین گوش داده

بهر نکته فرو می‌شد زمانی
دگر ره باز می جستش نشانی

سخن را زیر پرده رنگ می‌داد
جگر می‌خورد و لعل از سنگ می‌داد

ازو شاپور دیگر راز ننهفت
سخن را آشکارا کرد و پس گفت

پریرویا نهان می‌داری اسرار
سخن در شیشه می‌گوئی پریوار

چرا چون گل زنی در پوست خنده
سخن باید چو شکر پوست کنده

چو می‌خواهی که یابی روی درمان
مکن درد از طبیب خویش پنهان

بت زنجیر موی از گفتن او
برآشفت ای خوشا آشفتن او

ولی چون عشق دامن‌گیر بودش
دگر بار از ره غدر آزمودش

حریفی جنس دید و خانه خالی
طبق پوش از طبق برداشت حالی

به گستاخی بر شاپور بنشست
در تنگ شکر را مهر بشکست

که‌ای کهبد به حق کردگارت
که ایمن کن مرا در زینهارت

به حکم آنکه بس شوریده کارم
چو زلف خود دلی شوریده دارم

در این صورت بدانسان مهر بستم
که گوئی روز و شب صورت پرستم

به کار آی اندرین کارم به یک چیز
که روزی من به کار آیم ترا نیز

چو من در گوش تو پرداختم راز
تو نیز ار نکته‌ای داری در انداز

فسونگر در حدیث چاره جوئی
فسونی به ندید از راستگوئی

چو یاره دست بوسی رایش افتاد
چو خلخال زر اندر پایش افتاد

به صد سوگند گفت ای شمع یاران
سزای تخت و فخر تاجداران

ز شب بدخواه تو تاریک دین‌تر
ز ماه نو دلت باریک بین‌تر

به حق آنکه در زنهار اویم
که چون زنهار دادی راست گویم

من آن صورتگرم کز نقش پرگار
ز خسرو کردم این صورت نمودار

هر آنصورت که صورتگر نگارد
نشان دارد ولیکن جان ندارد

مرا صورت گری آموختستند
قبای جان دگر جا دوختستند

چو تو بر صورت خسرو چنینی
ببین تا چون بود کاو را ببینی

جهانی بینی از نور آفریده
جهان نادیده اما نور دیده

شگرفی چابکی چستی دلیری
به مهر آهو به کینه تند شیری

گلی بی‌آفت باد خزانی
بهاری تازه بر شاخ جوانی

هنوزش گرد گل نارسته شمشاد
ز سوسن سرو او چون سوسن آزاد

هنوزش پریغلق در عقابست
هنوزش برگ نیلوفر در آبست

هنوزش آفتاب از ابر پاکست
ز ابرو آفتاب او را چه باکست

به یک بوی از ارم صد در گشاده
به دوزخ ماه را دو رخ نهاده

بر ادهم زین نهد رستم نهاد است
به می خوردن نشیند کیقباد است

شبی کو گنج بخشی را دهد داد
کلاه گنج قارون را برد باد

سخن گوید، در از مرجان برآرد
زند شمشیر، شیر از جان برآرد

چو در جنبد رکاب قطب وارش
عنان دزدی کند باد از غبارش

نسب گوئی بنام ایزد ز جمشید
حسب پرسی به حمدالله چو خورشید

جهان با موکبش ره تنگ دارد
علم بالای هفت اورنگ دارد

چو زر بخشد شتر باید به فرسنگ
چو وقت آهن آید وای بر سنگ

چو دارد دشنه پولاد را پاس
بسنباند زره ور باشد الماس

چو باشد نوبت شمشیر بازی
خطیبان را دهد شمشیر غازی

قدمگاهش زمین را خسته دارد
شتابش چرخ را آهسته داد

فلک با او به میدان کند شمشیر
به گشتن نیز گه بالا و گه زیر

جمالش راکه بزم آرای عیدست
هنر اصلی و زیبائی مزید است

به اقبالش دل استقبال دارد
چو هست اقبال کار اقبال دارد

بدین فرو جمال آن عالم افروز
هوای عشق تو دارد شب و روز

خیالت را شبی در خواب دیدست
از آن شب عقل و هوش از وی رمیدست

نه می نوشد نه با کس جام گیرد
نه شب خسبد نه روز آرام گیرد

به جز شیرین نخواهد هم نفس را
بدین تلخی مبادا عیش کس را

مرا قاصد بدین خدمت فرستاد
تو دانی نیک و بد کردم ترا یاد

از این در گونه گونه در همی سفت
سخن چندان که می‌دانست می‌گفت

وز آن شیرین سخن شیرین مدهوش
همی خورد آن سخنها خوشتر از نوش

بدان آمد که صد بار افتد از پای
به صنعت خویشتن می‌داشت بر جای

زمانی بود و گفت ای مرد هشیار
چه می‌دانی کنون تدبیر این کار

بدو شاپور گفت ای رشک خورشید
دلت آسوده باد و عمر جاوید

صواب آن شد که نگشائی به کس راز
کنی فردا سوی نخجیر پرواز

چو مردان بر نشین بر پشت شبدیز
به نخجیر آی و از نخجیر بگریز

نه خواهد کس ترا دامن کشیدن
نه در شبدیز شبرنگی رسیدن

تو چون سیاره میشو میل در میل
من آیم گر توانم خود به تعجیل

یکی انگشتری از دست خسرو
بدو بسپرد که این بر گیر و می‌رو

اگر در راه بینی شاه نو را
به شاه نو نمای این ماه نو را

سمندش را به زرین نعل یابی
ز سر تا پا لباسش لعل یابی

کله لعل و قبا لعل و کمر لعل
رخش هم لعل بینی لعل در لعل

و گرنه از مداین راه می‌پرس
ره مشگوی شاهنشاه می‌پرس

چو ره یابی به اقصای مداین
روان بینی خزاین بر خزاین

ملک را هست مشگوئی چو فرخار
در آن مشگو کنیزانند بسیار

بدان مشگوی مشک آگین فرود آی
کنیزان را نگین شاه بنمای

در آن گلشن چو سرو آزاد می‌باش
چو شاخ میوه‌تر شاد می‌باش

تماشای جمال شاه می‌کن
مرادت را حساب آنگاه می‌کن

و گر من با توام چون سایه با تاج
بدین اندرز رایت نیست محتاج

چو از گفتن فراغت یافت شاپور
دمش در مه گرفت و حیله در حور

از آنجا رفت جان و دل پر امید
بماند آن ماه را تنها چو خورشید

دویدند آن شکرفان سوی شیرین
بنات‌النعش را کردند پروین

بفرمود اختران را ماه تابان
کز آن منزل شوند آن شب شتابان

به نعل تازیان کوه پیکر
کنند آن کوه را چون کان گوهر

روان کردند مهد آن دلنوازان
چو مه تابان و چو خورشید تازان

سخن گویان سخن گویان همه راه
بسر بردند ره را تا وطن گاه

از آن رفتن بر آسودند یک چند
دل شیرین فرو مانده در آن بند

شبی کز شب جهان پر دود کردند
جهان را دیده خواب آلود کردند

پرند سبز بر خورشید بستند
گلی را در میان بید بستند

به بانو گفت شیرین کای جهانگیر
برون خواهم شدن فردا به نخجیر

یکی فردا بفرما ای خداوند
که تا شبدیز را بگشایم از بند

بر او بنشینم و صحرا نوردم
شبانگه سوی خدمت باز گردم

مهین بانو جوابش داد کای ماه
به جای مرکبی صد ملک در خواه

به حکم آنکه این شبرنگ شبدیز
به گاه پویه بس تند است و بس تیز

چو رعد تند باشد در غریدن
چو باد تیز باشد در وزیدن

مبادا کز سر تندی و تیزی
کند در زیر آب آتش ستیزی

و گر بر وی نشستن ناگزیرست
نه شب زیباتر از بدر منیرست

لکام پهلوانی بر سرش کن
به زیر خود ریاضت پرورش کن

رخ گل چهره چون گلبرگ بشگفت
زمین بوسد و خدمت کرد و خوش خفت
     
  
مرد

 
بخش ۲۴ - گریختن شیرین از نزد مهین بانو به مداین

چو برزد بامدادان خازن چین
به درج گوهرین بر قفل زرین

برون آمد ز درج آن نقش چینی
شدن را کرده با خود نقش بینی

بتان چین به خدمت سر نهادند
بسان سرو بر پای ایستادند

چو شیرین دید روی مهربانان
به چربی گفت با شیرین زبانان

که بسم‌الله به صحرا می‌خرامم
مگر بسمل شود مرغی به دامم

بتان از سر سراغج باز کردند
دگرگون خدمتش را ساز کردند

به کردار کله‌داران چون نوش
قبا بستند بکران قصب پوش

که رسمی بود کان صحرا خرامان
به صید آیند بر رسم غلامان

همه در گرد شیرین حلقه بستند
چو حالی بر نشست او بر نشستند

به صحرائی شدند از صحن ایوان
به سرسبزی چو خضر از آب حیوان

در آن صحرا روان کردند رهوار
وزان صحرا به صحراهای بسیار

شدند آن روضه حوران دلکش
به صحرائی چو مینو خرم و خوش

زمین از سبزه نزهت گاه آهو
هوا از مشک پر خالی ز آهو

سرانجام اسب را پرواز دادند
عنان خود به مرکب باز دادند

بت لشگر شکن بر پشت شبدیز
سواری تند بود و مرکبی تیز

چو مرکب گرم کرد از پیش یاران
برون افتاد از آن هم تک سواران

گمان بردند که اسبش سر کشید است
ندانستند کو سر در کشید است

بسی چون سایه دنبالش دویدند
ز سایه در گذر گردش ندیدند

به جستن تا به شب دمساز گشتند
به نومیدی هم آخر باز گشتند

ز شاه خویش هر یک دور مانده
به تن رنجه به دل رنجور مانده

به درگاه مهین بانو شبانگاه
شدند آن اختران بی‌طلعت ماه

به دیده پیش تختش راه رفتند
به تلخی حال شیرین باز گفتند

که سیاره چه شب بازی نمودش
تک طیاره چون اندر ربودش

مهین بانو چو بشنید این سخن را
صلا در داد غمهای کهن را

فرود آمد ز تخت خویش غمناک
بسر بر خاک و سر هم بر سر خاک

از آن غم دستها بر سر نهاده
ز دیده سیل طوفان بر گشاده

ز شیرین یاد بی‌اندازه می‌کرد
به دو سوک برادر تازه می‌کرد

به آب چشم گفت ای نازنین ماه
ز من چشم بدت بربود ناگاه

گلی بودی که باد از بارت افکند
ندانم بر کدامین خارت افکند

چو افتادت که مهر از ما بریدی
کدامین مهربان بر ما گزیدی

چو آهو زین غزالان سیر گشتی
گرفتار کدامین شیر گشتی

چو ماه از اختران خود جدائی
نه خورشیدی چنین تنها چرائی

کجا سرو تو کز جانم چمن داشت
به هر شاخی رگی با جان من داشت

رخت ماهست تا خود بر که تابد
منش گم کرده‌ام تا خود که یابد

همه شب تا به روز این نوحه می‌کرد
غمش بر غم افزود و درد بر درد

چو مهر آمد برون از چاه بیژن
شد از نورش جهان را دیده روشن

همه لشگر به خدمت سر نهادند
به نوبت گاه فرمان ایستادند

که گر بانو بفرماید به شبگیر
پی شیرین برانیم اسب چون تیر

مهین بانو به رفتن میل ننمود
نه خود رفت و نه کس را نیز فرمود

چو در خواب این بلا را بود دیده
که بودی بازی از دستش پریده

چو حسرت خورد از پرواز آن باز
همان باز آمدی بر دست او باز

بدیشان گفت اگر ما باز گردیم
و گر با آسمان همراز گردیم

نشد ممکن که در هیچ آبخوردی
بیابیم از پی شبدیز گردی

نشاید شد پی مرغ پریده
نه دنبال شکاردام دیده

کبوتر چون پرید از پس چه نالی
که وا برج آید ار باشد حلالی

بلی چندان شکیبم در فراقش
که برقی یابم از نعل براقش

چو زان گم گشته گنج آگاه گردم
دیگر ره با طرب همراه گردم

به گنجینه سپارم گنج را باز
به دین شکرانه گردم گنج پرداز

سپه چون پاسخ بانو شنیدند
به از فرمانبری کاری ندیدند

وزان سوی دگر شیرین به شبدیز
جهان را می‌نوشت از بهر پرویز

چو سیاره شتاب آهنگ می‌بود
ز ره رفتن بروز و شب نیاسود

قبا در بسته بر شکل غلامان
همی شد ده به ده سامان به سامان

نبود ایمن ز دشمن گاه و بی گاه
به کوه و دشت می‌شد راه و بی‌راه

رونده کوه را چون باد می‌راند
به تک در باد را چون کوه می‌ماند

نپوشد بر تو آن افسانه را راز
که در راهی زنی شد جادوئی ساز

یکی آیینه و شانه درافکند
به افسونی به راهش کرد دربند

فلک این آینه وان شانه را جست
کزین کوه آمد و زان بیشه بر رست

زنی کوشانه و آیینه بفکند
ز سختی شد به کوه و بیشه مانند

شده شیرین در آن راه از بس اندوه
غبار آلود چندین بیشه و کوه

رخش سیمای کم رختی گرفته
مزاج نازکش سختی گرفته

نشان می‌جست و می‌رفت آن دل‌افروز
چو ماه چارده شب چارده روز

جنیبت را به یک منزل نمی‌ماند
خبر پرسان خبر پرسان همی راند

تکاور دست برد از باد می‌برد
زمین را دور چرخ از یاد می‌برد

سپیده دم چو دم بر زد سپیدی
سیاهی خواند حرف ناامیدی

هزاران نرگس از چرخ جهانگرد
فرو شد تا بر آمد یک گل زرد

شتابان کرد شیرین بارگی را
به تلخی داد جان یکبارگی را

پدید آمد چو مینو مرغزاری
در او چون آب حیوان چشمه ساری

ز شرم آب از رخشنده خانی
شده در ظلمت آب زندگانی

ز رنج راه بود اندام خسته
غبار از پای تا سر برنشسته

به گرد چشمه جولان زد زمانی
ده اندر ده ندید از کس نشانی

فرود آمد به یک سو بارگی بست
ره اندیشه بر نظارگی بست

چو قصد چشمه کرد آن چشمه نور
فلک را آب در چشم آمد از دور

سهیل از شعر شکرگون برآورد
نفیر از شعری گردون برآورد

پرندی آسمان گون بر میان زد
شد اندر آب و آتش در جهان زد

فلک را کرد کحلی پوش پروین
موصل کرد نیلوفر به نسرین

حصارش نیل شد یعنی شبانگاه
ز چرخ نیلگون سر بر زد آن ماه

تن سیمینش می‌غلطید در آب
چو غلطد قاقمی بر روی سنجاب

عجب باشد که گل را چشمه شوید
غلط گفتم که گل بر چشمه روید

در آب انداخته از گیسوان شست
نه ماهی بلکه ماه آورده در دست

ز مشک آرایش کافور کرده
ز کافورش جهان کافور خورده

مگر دانسته بود از پیش دیدن
که مهمانی نوش خواهد رسیدن

در آب چشمه سار آن شکر ناب
ز بهر میهمان می‌ساخت جلاب
     
  
مرد

 
بخش ۲۵ - دیدن خسرو شیرین را در چشمه سار

سخن گوینده پیر پارسی خوان
چنین گفت از ملوک پارسی دان

که چون خسرو به ارمن کس فرستاد
به پرسش کردن آن سرو آزاد

شب و روز انتظار یار می‌داشت
امید وعده دیدار می‌داشت

به شام و صبح اندر خدمت شاه
کمر می‌بست چون خورشید و چون ماه

چو تخت آرای شد طرف کلاهش
ز شادی تاج سر می‌خواند شاهش

گرامی بود بر چشم جهاندار
چنین تا چشم زخم افتاد در کار

که از پولاد کاری خصم خونریز
درم را سکه زد بر نام پرویز

به هر شهری فرستاد آن درم را
بشورانید از آن شاه عجم را

ز بیم سکه و نیروی شمشیر
هراسان شد کهن گرگ از جوان شیر

چنان پنداشت آن منصوبه را شاه
که خسرو باخت آن شطرنج ناگاه

بر آن دلشد که لعبی چند سازد
بگیرد شاه نو را بند سازد

حسابی بر گرفت از روی تدبیر
نبود آگه ز بازیهای تقدیر

که نتوان راه خسرو را گرفتن
نه در عقده مه نو را گرفتن

چو هر کو راستی در دل پذیرد
جهان گیرد جهان او را نگیرد

بزرگ امید ازین معنی خبر یافت
شه نو را به خلوت جست و دریافت

حکایت کرد کاختر در وبالست
ملک را با تو قصد گوشمالست

بباید زفت روزی چند ازین پیش
شتاب آوردن و بردن سر خویش

مگر کاین آتشت بی‌دود گردد
وبال اخترت مسعود گردد

چو خسرو دید کاشوب زمانه
هلاکش را همی سازد بهانه

به مشگو رفت پیش مشگ مویان
وصیت کرد با آن ماهرویان

که می‌خواهم خرامیدن به نخجیر
دو هفته بیش و کم زین کاخ دلگیر

شما خندان و خرم دل نشینید
طرب سازید و روی غم نبینید

گر آید نار پستانی در این باغ
چو طاووسی نشسته بر پر زاغ

فرود آرید کان مهمان عزیز است
شما ماهید و خورشید آن کنیز است

بمانیدش که تا بیغم نشیند
طرب می‌سازد و شادی گزیند

و گر تنگ آید از مشکوی خضرا
چو خضر آهنگ سازد سوی صحرا

در آن صحرا که او خواهد بتازید
بهشتی روی را قصری بسازید

بدان صورت که دل دادش گوائی
خبر می‌داد از الهام خدائی

چو گفت این قصه بیرون رفت چون باد
سلیمان وار با جمعی پریزاد

زمین کن کوه خود را گرم کرده
سوی ارمن زمین را نرم کرده

ز بیم شاه می‌شد دل پر از درد
دو منزل را به یک منزل همی کرد

قضا را اسبشان در راه شد سست
در آن منزل که آن مه موی می‌شست

غلامان را بفرمود ایستادن
ستوران را علوفه برنهادن

تن تنها ز نزدیک غلامان
سوی آن مرغزار آمد خرامان

طوافی زد در آن فیروزه گلشن
میان گلشن آبی دید روشن

چو طاووسی عقابی باز بسته
تذروی بر لب کوثر نشسته

گیا را زیر نعل آهسته می‌سفت
در آن آهستگی آهسته می‌گفت

گر این بت جان بودی چه بودی
ور این اسب آن من بودی چه بودی

نبود آگه که آن شبرنگ و آن ماه
به برج او فرود آیند ناگاه

بسا معشوق کاید مست بر در
سبل در دیده باشد خواب در سر

بسا دولت که آید بر گذرگاه
چو مرد آگه نباشد گم کند راه

ز هر سو کرد بر عادت نگاهی
نظر ناگه در افتادش به ماهی

چو لختی دید از آن دیدن خطر دید
که بیش آشفته شد تا بیشتر دید

عروسی دید چون ماهی مهیا
که باشد جای آن مه بر ثریا

نه ماه آیینهٔ سیماب داده
چو ماه نخشب از سیماب زاده

در آب نیلگون چون گل نشسته
پرندی نیلگون تا ناف بسته

همه چشمه ز جسم آن گل اندام
گل بادام و در گل مغز بادام

حواصل چون بود در آب چون رنگ؟
همان رونق در او از آب و از رنگ

ز هر سو شاخ گیسو شانه می‌کرد
بنفشه بر سر گل دانه می‌کرد

اگر زلفش غلط می‌کرد کاری
که دارم در بن هر موی ماری

نهان با شاه می‌گفت از بنا گوش
که مولای توام هان حلقه در گوش

چو گنجی بود گنجش کیمیاسنج
به بازی زلف او چون مار بر گنج

فسونگر مار را نگرفته در مشت
گمان بردی که مار افسای را کشت

کلید از دست بستانبان فتاده
ز بستان نار پستان در گشاده

دلی کان نار شیرین کار دیده
ز حسرت گشته چون نار کفیده

بدان چشمه که جای ماه گشته
عجب بین کافتاب از راه گشته

چو بر فرق آب می‌انداخت از دست
فلک بر ماه مروارید می بست

تنش چون کوه برفین تاب می‌داد
ز حسرت شاه را برفاب می‌داد

شه از دیدار آن بلور دلکش
شده خورشید یعنی دل پر آتش

فشاند از دیده باران سحابی
که طالع شد قمر در برج آبی

سمنبر غافل از نظاره شاه
که سنبل بسته بد بر نرگسش راه

چو ماه آمد برون از ابر مشگین
به شاهنشه در آمد چشم شیرین

همائی دید بر پشت تذروی
به بالای خدنگی رسته سروی

ز شرم چشم او در چشمه آب
همی لرزی چون در چشمه مهتاب

جز این چاره ندید آن چشمه قند
که گیسو را چو شب بر مه پراکند

عبیر افشاند بر ماه شب افروز
به شب خورشید می‌پوشید در روز

سوادی بر تن سیمین زد از بیم
که خوش باشد سواد نقش بر سیم

دل خسرو بر آن تابنده مهتاب
چنان چون زر در آمیزد به سیماب

ولی چون دید کز شیر شکاری
بهم در شد گوزن مرغزاری

زبون‌گیری نکرد آن شیر نخجیر
که نبود شیر صیدافکن زبون گیر

به صبری کاورد فرهنگ در هوش
نشاند آن آتش جوشنده را جوش

جوانمردی خوش آمد را ادب کرد
نظرگاهش دگر جائی طلب کرد

به گرد چشمه دل را دانه می‌کاشت
نظر جای دگر بیگانه می‌داشت

دو گل بین کز دو چشمه خار دیدند
دو تشنه کز دو آب آزار دیدند

همان را روز اول چشمه زد راه
همین از چشمه‌ای افتاد در چاه

به سرچشمه گشاید هر کسی رخت
به چشمه نرم گردد توشه سخت

جز ایشان را که رخت از چشمه بردند
ز نرمیها به سختیها سپردند

نه بینی چشمه‌ای کز آتش دل
ندارد تشنه‌ای را پای در گل

نه خورشید جهان کاین چشمه خون
بدین کار است گردان گرد گردون

چو شه می‌کرد مه را پرده‌داری
که خاتون برد نتوان بی‌عماری

برون آمد پریرخ چون پری تیز
قبا پوشید و شد بر پشت شبدیز

حسابی کرد با خود کاین جوانمرد
که زد بر گرد من چون چرخ ناورد

شگفت آید مرا گر یار من نیست
دلم چون برد اگر دلدار من نیست

شنیدم لعل در لعل است کانش
اگر دلدار من شد کو نشانش

نبود آگه که شاهان جامه راه
دگرگونه کنند از بیم بدخواه

هوای دل رهش می‌زد که برخیز
گل خود را بدین شکر برآمیز

گر آن صورت بد این رخشنده جانست
خبر بود آن واین باری عیانست

دگر ره گفت از این ره روی برتاب
روا نبود نمازی در دو محراب

ز یک دوران دو شربت خورد نتوان
دو صاحب را پرستش کرد نتوان

و گر هست این جوان آن نازنین شاه
نه جای پرسش است او را در این راه

مرا به کز درون پرده بیند
که بر بی‌پردگان گردی نشیند

هنوز از پرده بیرون نیست این کار
ز پرده چون برون آیم بیکبار

عقاب خویش را در پویه پر داد
ز نعلش گاو و ماهی را خبر داد

تک از باد صبا پیشی گرفته
به جنبش با فلک خویشی گرفته

پری را می‌گرفت از گرم خیزی
به چشم دیو در می‌شد ز تیزی

پس از یک لحضه خسرو باز پس دید
به جز خود ناکسم گر هیچکس دید

ز هر سو کرد مرکب را روانه
نه دل دید و نه دلبر در میانه

فرود آمد بدان چشمه زمانی
ز هر سو جست از آن گوهرنشانی

شگفت آمد دلش را کاین چنین تیز
بدین زودی کجا رفت آن دلاویز

گهی سوی درختان دید گستاخ
که گوئی مرغ شد پرید بر شاخ

گهی دیده به آب چشمه می‌شست
چو ماهی ماه را در آب می‌جست

زمانی پل بر آب چشم بستی
گهی بر آب چشمه پل شکستی

ز چشمش برده آن چشمه سیاهی
در او غلطید چون در چشمه ماهی

چنان نالید کز بس نالش او
پشیمان شد سپهر از مالش او

مه و شبدیز را در باغ می‌جست
به چشمی باز و چشمی زاغ می‌جست

ز هر سو حمله بر چون باز نخجیر
که زاغی کرد بازش را گرو گیر

از آن زاغ سبک پر مانده پر داغ
جهان تاریک بروی چون پر زاغ

شده زاغ سیه باز سپیدش
درخت خار گشته مشک بیدش

ز بیدش گربه بید انجیر کرده
سرشگش تخم بید انجیر خورده

خمیده بیدش از سودای خورشید
بلی رسم است چوگان کردن از بید

بر آورد از جگر سوزنده آهی
که آتش در چو من مردم گیاهی

بهاری یافتم زو بر نخوردم
فراتی دیدم و لب تر نکردم

به نادانی ز گوهر داشتم چنگ
کنون می‌بایدم بر دل زدن سنگ

گلی دیدم نچیدم بامدادش
دریغا چون شب آمد برد بادش

در آبی نرگسی دیدم شکفته
چو آبی خفته وز او آب خفته

شنیدم کاب خفتد زر شود خاک
چرا سیماب گشت آن سرو چالاک

همائی بر سرم می‌داد سایه
سریرم را ز گردون کرد پایه

بر آن سایه چو مه دامن فشاندم
چو سایه لاجرم بی سنگ ماندم

نمد زینم نگردد خشک از این خون
بترزینم تبر زین چون بود چون

برون آمد گلی از چشمه آب
نمی‌گویم به بیداری که در خواب

کنون کان چشمه را با گل نه بینم
چو خار آن به که بر آتش نشینم

که فرمودم که روی از مه بگردان
چو بخت آمد به راهت ره بگردان

کدامین دیو طبعم را بر این داشت
که از باغ ارم بگذشت و بگذاشت

همه جائی شکیبائی ستودست
جز این یکجا که صید از من ربودست

چو برق از جان چراغی برفروزم
شکیب خام را بر وی بسوزم

اگر من خوردمی زان چشمه آبی
نبایستی ز دل کردن کبابی

نصیحت بین که آن هندو چه فرمود
که چون مالی بیابی زود خور زود

در این باغ از گل سرخ و گل زرد
پشیمانی نخورد آنکس که برخورد

من وزین پس جگر در خون کشیدن
ز دل پیکان غم بیرون کشیدن

زنم چندان طپانچه بر سر و روی
که یارب یاربی خیزد ز هر موی

مگر کاسوده‌تر گردم در این درد
تنور آتشم لختی سود سرد

ز بحر دیده چندان در ببارم
که جز گوهر نباشد در کنارم

کسی کاو را ز خون آماس خیزد
کی آسوده شود تا خون نریزد

زمانی گشت گرد چشمه نالان
به گریه دستها بر چشم مالان

زمانی بر زمین افتاد مدهوش
گرفت آن چشمه را چون گل در آغوش

از آن سرو روان کز چنگ رفته
ز سروش آب و از گل رنگ رفته

سهی سروش فتاده بر سر خاک
شده لرزان چنان کز باد خاشاک

به دل گفتا گر این ماه آدمی بود
کجا آخر قدمگاهش زمی بود

و گر بود او پری دشوار باشد
پری بر چشمه‌ها بسیار باشد

به کس نتوان نمود این داوری را
که خسرو دوست می‌دارد پریرا

مرا زین کار کامی برنخیزد
پری پیوسته از مردم گریزد

به جفت مرغ آبی باز کی شد
پری با آدمی دمساز کی شد

سلیمانم بباید نام کردن
پس آنگاهی پری را رام کردن

ازین اندیشه لختی باز می‌گفت
حکایت‌های دلپرداز می‌گفت

به نومیدی دل از دلخواه برداشت
به دارالملک ارمن راه برداشت
     
  
مرد

 
بخش ۲۶ - رسیدن شیرین به مشگوی خسرو در مداین

فلک چون کار سازیها نماید
نخست از پرده بازیها نماید

به دهقانی چو گنجی داد خواهد
نخست از رنج بردش یاد خواهد

اگر خار و خسک در ره نماند
گل و شمشاد را قیمت که داند

بباید داغ دوری روزکی چند
پس از دوری خوش آید مهر و پیوند

چو شیرین از بر خسرو جدا شد
ز نزدیکی به دوری مبتلا شد

به پرسش پرسش از درگاه پرویز
به مشگوی مداین راند شبدیز

به آیین عروسی شوی جسته
وز آیین عروسی روی شسته

فرود آمد رقیبان را نشان داد
درون شد باغ را سرو روان داد

چو دیدند آن شکرفان روی شیرین
گزیدند از حسد لبهای زیرین

برسم خسروی بنواختندش
ز خسرو هیچ وا نشناختندش

همی گفتند خسرو بانکوئی
به آتش خواستن رفته است گوئی

بیاورد آتشی چون صبح دلکش
وز آن آتش به دلها در زد آتش

پس آنگه حال او دیدن گرفتند
نشانش باز پرسیدن گرفتند

که چونی وز کجائی و چه نامی
چه اصلی و چه مرغی وز چه دامی

پریرخ زان بتان پرهیز می‌کرد
دروغی چند را سر تیز می‌کرد

که شرح حال من لختی دراز است
به حاضر گشتن خسرو نیاز است

چو خسرو در شبستان آید از راه
شما را خود کند زین قصه آگاه

ولیک این اسب را دارید بی‌رنج
که هست این اسب را قیمت بسی گنج

چو بر گفت این سخن مهمان طناز
نشاندند آن کنیزانش به صد ناز

فشاندند آب گل بر چهره ماه
ببستند اسب را بر آخور شاه

دگرگون زیوری کردند سازش
ز در بستند بر دیبا طرازش

گل وصلش به باغ وعده بشگفت
فرو آسود و ایمن گشت و خوش خفت

رقیبانی که مشکو داشتندی
شکر لب را کنیز انگاشتندی

شکر لب با کنیزان نیز می‌ساخت
کنیزانه بدیشان نرد می‌باخت
     
  
مرد

 
بخش ۲۷ - ترتیب کردن کوشک برای شیرین

چو شیرین در مداین مهد بگشاد
ز شیرین لب طبقها شهد بگشاد

پس از ماهی کز آسایش اثر یافت
ز بیرون رفتن خسرو خبر یافت

که از بیم پدر شد سوی نخجیر
وز آنجا سوی ارمن کرد تدبیر

بدرد آمد دلش زان بی‌دوائی
که کارش داشت الحق بینوائی

چنین تا مدتی در خانه می‌بود
ز بی‌صبری دلش دیوانه می‌بود

حقیقت شد ورا کان یک سواره
که می‌کرد اندرو چندان نظاره

جهان آرای خسرو بود کز راه
نظر می‌کرد چون خورشید در ماه

بسی از خویشتن بر خویشتن زد
فرو خورد آن تغابن را و تن زد

صبوری کرد روزی چند در کار
نمود آنگه که خواهم گشت بیمار

مرا قصری به خرم مرغزاری
بباید ساختن بر کوهساری

که کوهستانیم گلزار پرورد
شد از گرمی گل سرخم گل زرد

بدو گفتند بت رویان دمساز
که‌ای شمع بتان چون شمع مگداز

تو را سالار ما فرمود جائی
مهیا ساختن در خوش هوائی

اگر فرماندهی تا کارفرمای
به کوهستان ترا پیدا کند جای

بگفت آری بباید ساختن زود
چنان قصری که شاهنشاه فرمود

کنیزانی کزو در رشک ماندند
به خلوت مرد بنا را بخواندند

که جادوئی است اینجا کار دیده
ز کوهستان بابل نو رسیده

زمین را اگر بگوید کای زمین خیز
هوا بینی گرفته ریز بر ریز

فلک را نیز اگر گوید بیارام
بماند تا قیامت بر یکی گام

ز ما قصری طلب کرد است جائی
کزان سوزنده‌تر نبود هوائی

بدان تا مردم آنجا کم شتابند
ز جادو جادوئیها در نیابند

بدین جادو شبیخونی عجب کن
هوائی هر چه ناخوشتر طلب کن

بساز آنجا چنان قصری که باید
ز ما درخواست کن مزدی که شاید

پس آنگه از خزو دیبا و دینار
وجوه خرج دادندش به خروار

چو بنا شاد گشت از گنج بردن
جهان پیمای شد در رنج بردن

طلب می‌کرد جائی دور از انبوده
حوالی بر حوالی کوه بر کوه

بدست آورد جائی گرم و دلگیر
کز او طفلی شدی در هفته پیر

بده فرسنگ از کرمانشهان دور
نه از کرمانشهان بل از جهان دور

بدانجا رفت و آنجا کارگه ساخت
به دوزخ در چنان قصری به پرداخت

که داند هر که آنجا اسب تازد
که حوری را چنان دوزخ نسازد

چو از شب گشت مشگین روی آن عصر
ز مشگو رفت شیرین سوی آن قصر

کنیزی چند با او نارسیده
خیانت کاری شهوت ندیده

در آن زندانسرای تنگ می‌بود
چو گوهر شهربند سنگ می‌بود

غم خسرو رقیب خویش کرده
در دل بر دو عالم پیش کرده
     
  
مرد

 
بخش ۲۸ - رسیدن خسرو به ارمن نزد مهین بانو

چو خسرو دور شد زان چشمه آب
ز چشم آب ریزش دور شد خواب

به هر منزل کز آنجا دورتر گشت
ز نومیدی دلش رنجورتر گشت

دگر ره شادمان می‌شد به امید
که برنامد هنوز از کوه خورشید

چو من زین ره به مشرق می‌شتابم
مگر خورشید روشن را بیابم

چو گل بر مرز کوهستان گذر کرد
نسیمش مرزبانان را خبر کرد

عمل‌داران برابر می‌دویدند
زر و دیبا به خدمت می‌کشیدند

بتانی دید بزم افروز و دلبند
به روشن روی خسرو آرزومند

خوش آمد با بتان پیوندش آنجا
مقام افتاد روزی چندش آنجا

از آنجا سوی موقان سر بدر کرد
ز موقان سوی باخرزان گذر کرد

مهین بانو چو زین حالت خبر یافت
به خدمت کردن شاهانه بشتافت

به استقبال شاه آورد پرواز
سپاهی ساخته با برک و با ساز

گرامی نزلهای خسروانه
فرستاد از ادب سوی خزانه

ز دیبا و غلام و گوهر و گنج
دبیران را قلم در خط شد از رنج

فرود آمد به درگاه جهاندار
جهاندارش نوازش کرد بسیار

بزیر تخت شه کرسی نهادند
نشست اوی و دیگر قوم ایستادند

شهنشه باز پرسیدش که چونی
که بادت نو بنو عیشی فزونی

به مهمانیت آوردم گرانی
مبادت درد سر زین میهمانی

مهین بانو چو دید آن دلنوازی
ز خدمت داد خود را سرفرازی

نفس بگشاد چون باد سحرگاه
فرو خواند آفرینها در خور شاه

بدان طالع که پشتش را قوی کرد
پناهش بارگاه خسروی کرد

یکی هفته به نوبت گاه خسرو
روان می‌کرد هر دم تحفه نو

پس از یک هفته روزی کانچنان روز
ندید است آفتاب عالم افروز

به سرسبزی نشسته شاه بر تخت
چو سلطانی که باشد چاکرش بخت

ز مرزنگوش خط نو دمیده
بسی دل را چو طره سر بریده

بساط شه ز یغمائی غلامان
چو باغی پر سهی سرو خرامان

به جوش آمد سخن در کام هر کس
به مولائی بر آمد نام هر کس

به رامش ساختن بی‌دفع شد کار
به حاجت خواستن بی‌رفع شد یار

مهین بانو زمین بوسید و بر جست
به خسرو گفت ما را حاجتی هست

که دارالملک بردع را نوازی
زمستانی در آنجا عیش سازی

هوای گرمسیر است آنطرف را
فراخیها بود آب علف را

اجابت کرد خسرو گفت برخیز
تو میرو کامدم من بر اثر نیز

سپیده دم ز لشگر گاه خسرو
سوی باغ سپید آمد روارو

وطن خوش بود رخت آنجا کشیدند
ملک را تاج و تخت آنجا کشیدند

ز هر سو خیمه‌ها کردند بر پای
گرفتند از حوالی هر کسی جای

مهین بانو به درگاه جهانگیر
نکرد از شرط خدمت هیچ تقصیر

شه آنجا روز و شب عشرت همی کرد
می تلخ و غم شیرین همی خورد
     
  
صفحه  صفحه 3 از 43:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  40  41  42  43  پسین » 
شعر و ادبیات

Collection Of Nezami Poems | مجموعه شعرهای نظامی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA