ارسالها: 1626
#301
Posted: 8 May 2012 09:44
بخش ۱۸ - خلوت دوم در عشرت شبانه
خواجه یکی شب به تمنای جنس
زد دو سه دم با دو سه ابنای جنس
یافت شبی چون سحر آراسته
خواستهای به دعا خواسته
مجلسی افروخته چون نوبهار
عشرتی آسودهتر از روزگار
آه بخور از نفس روزنش
شرح ده یوسف و پیراهنش
شحنه شب خون عسس ریخته
بر شکرش پر مگس ریخته
پرده شناسان به نوا در شگرف
پرده نشینان به وفا در شگرف
پای سهیل از سر نطع ادیم
لعل فشان بر سر در یتیم
شمع جگر چون جگر شمع سوخت
آتش دل چون دل آتش فروخت
در طبق مجمر مجلس فروز
عود شکرساز و شکر عود سوز
شیشه ز گلاب شکر میفشاند
شمع به دستارچه زر میفشاند
از پی نقلان میبوسه خیز
چشم و دهان شکر و بادام ریز
شکر و بادام بهم نکته ساز
زهره و مریخ بهم عشق باز
وعده به دروازه گوش آمده
خنده به دریوزه نوش آمده
نیفه روبه چو پلنگی به زیر
نافه آهو شده زنجیر شیر
ناز گریبان کش و دامن کشان
آستی از رقص جواهر فشان
شمع چو ساقی قدح می به دست
طشت می آلوده و پروانه مست
خواب چو پروانه پرانداخته
شمع به شکرانه سرانداخته
پردگی زهره در آن پرده چست
زخمه شکسته به ادای درست
خواب رباینده دماغ از دماغ
نور ستاننده چراغ از چراغ
آنچه همه عمر کسی یافته
همنفسی در نفسی یافته
نزل فرستنده زمان تا زمان
دل به دل و تن به تن و جان به جان
گفتی ازان حجره که پرداختند
رخت عدم در عدم انداختند
مرغ طرب نامه به پر باز بست
هفت پر مرغ ثریا شکست
آتش مرغ سحر از بابزن
بر جگر خوش نمکان آب زن
مرغ گران خوابتر از صبحگاه
پای فلک بستهتر از دست ماه
حلقه در پرده بیگانگان
زلف پری حلقه دیوانگان
در خم آن حلقه دل مشتری
تنگتر از حلقه انگشتری
تاختن آورده پریزادگان
همچو پری بر دل آزادگان
بر ره دل شاخ سمن کاشته
خار بنوک مژه برداشته
میوه دل نیشکر خدشان
گلبن جان نارون قدشان
فندقه شکر و بادام تنگ
سبز خط از پسته عناب رنگ
در شب خط ساخته سحر حلال
بابلی غمزه و هندوی خال
هر نفس از غمزه و خالی چنان
گشته جهان بابل و هندوستان
چون نظری چند پسندیده رفت
دل به زیارتگری دیده رفت
غمزه زبان تیزتر از خارها
جهد گرهگیرتر از کارها
شست کرشمه چو کماندار شد
تیر نینداخته بر کار شد
باد مسیح از نفس دل رمید
آب حیات از دهن گل چکید
گل چو سمن غالیه در گوش داشت
مه چو فلک غاشیه بر دوش داشت
چون رخ و لب شکر و بادام ریخت
گل به حمایت به شکر در گریخت
هر نظری جان جهانی شده
هر مژه بتخانه جانی شده
زلف سیه بر سر سیم سپید
مشک فشان بر ورق مشک بید
غبغب سیمین که کمر بست از آب
قوس قزح شد ز تف آفتاب
زلف براهیم و رخ آتشگرش
چشم سماعیل و مژه خنجرش
آتش از این دسته ریحان شده
خنجر آز آن نرگس فتان شده
بوسه چو میمایه افکندگی
لب چو مسیحا نفس زندگی
خوی به رخ چون گل و نسرین شده
خرمن مه خوشه پروین شده
باز شده کوی گریبان حور
خط سحر یافته صغرای نور
همت خاصان و دل عامیان
شیفته زان نور چو سرسامیان
غمزه منادی که دهان خسته بود
چشم سخن گو که زبان بسته بود
می چو گل آرایش اقلیم شد
جام چو نرگس زر در سیم شد
عقل در آن دایره سرمست ماند
عاقبت از صبر تهیدست ماند
در دهن از خنده که راهی نبود
طاقت را طاقت آهی نبود
صبر دران پرده نواتنگ داشت
فتنه سر زیر در آهنگ داشت
یافته در نغمه داود ساز
قصه محمود و حدیث ایاز
شعر نظامی شکر افشان شده
ورد غزالان غزلخوان شده
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#302
Posted: 8 May 2012 09:44
بخش ۱۹ - ثمره خلوت دوم
عمر بر آن فرش ازل بافته
آنچه شده باز بدل یافته
گوش در آن نامه تحیت رسان
دیده در آن سجده تحیات خوان
تنگ دل از خنده ترکان شکر
سرمه بر از چشم غزالان نظر
ترک قصب پوش من آنجا چو ماه
کرده دلم را چو قصب رخنه گاه
مه که به شب دست برافشاندهبود
آنشب تا روز فرو ماندهبود
ناوک غمزهاش چو سبک پر شدی
جان به زمین بوسه برابر شدی
شمع ز نورش مژه پر اشک داشت
چشم چراغ آبله از رشک داشت
هر ستمی که بجفا درگرفت
دل به تبرک به وفا برگرفت
گه شده او سبزه و من جوی آب
گه شده من گازر و او آفتاب
زان رطب آنشب که بری داشتم
بیخبرم گر خبری داشتم
کان مه نو کو کمر از نور داشت
ماه نو از شیفتگان دور داشت
شیفته شیفته خویش بود
رغبتی از من صد ازو بیش بود
دل به تمنا که چو بودی ز روز
گر شب ما را نشدی پرده سوز
امشب اگر جفت سلامت شدی
هم نفس روز قیامت شدی
روشنی آن شب چون آفتاب
جویم بسیار و نبینم به خواب
جز به چنان شب طربم خوش نبود
تا شبخوش کرد شبم خوش نبود
زان همه شب یارب یارب کنم
بو که شبی جلوه آن شب کنم
روز سفید آن نه شب داج بود
بود شب اما شب معراج بود
ماه که بر لعل فلک کان کند
در غم آن شب همه شب جان کند
روز که شب دشمنیش مذهبست
هم به تمنای چنان یکشبست
من شده فارغ که ز راه سحر
تیغ زنان صبح درآمد ز در
آتش خورشید ز مژگان من
آب روان کرد بر ایوان من
ابر بباغ آمده بازیکنان
جامه خورشید نمازیکنان
حوضه این چشمه که خورشید بست
چون من و تو چند سبو را شکست
چرخ ستاره زده بر سیم ناب
زر طلی از ورق آفتاب
صبح گران خسب سبک خیز شد
دشنه بدست از پی خونریز شد
من ز مصافش سپر انداخته
جان سپر دشنه او ساخته
در پی جانم سحر از جوی جست
تشنه کشی کرد و بر او پل شکست
بانگ برآمد زخرابات من
کی سحر اینست مکافات من
پیشترک زین که کسی داشتم
شمع شب افروز بسی داشتم
آنشب و آنشمع نماندم چسود
نیست چنان شد که تو گوئی نبود
نیش دران زن که ز تو نوش خورد
پشم دران کش که ترا پنبه کرد
خامکشی کن که صواب آن بود
سوختن سوخته آسان بود
صبح چو در گریه من بنگریست
بر شفق از شفقت من خون گریست
سوخته شد خرمن روز از غمم
چشمه خورشید فسرد از دمم
با همه زهرم فلک امید داد
مار شبم مهره خورشید داد
چون اثر نور سحر یافتم
بیخبرم گر چه خبر یافتم
هر که درین مهد روان راه یافت
بیشتر ز نور سحرگه یافت
ای ز خجالت همه شبهای تو
رو سیه از روز طربهای تو
من که ازین شب صفتی کردهام
آن صفت از معرفتی کردهام
شب صفت پرده تنهائیست
شمع در او گوهر بینائیست
عود و گلابی که بر او بسته شد
ناله و اشک دو سه دلخسته شد
وانهمه خوبی که دران صدر بود
نور خیالات شب قدر بود
محرم این پرده زنگی نورد
کیست در این پرده زنگار خورد
صبح که پروانگی آموختست
خوشتر ازان شمع نیفروختست
کوش کزان شمع بداغی رسی
تا چو نظامی به چراغی رسی
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#303
Posted: 8 May 2012 09:45
بخش ۲۰ - مقالت اول در آفرینش آدم
اول کاین عشق پرستی نبود
در عدم آوازه هستی نبود
مقبلی از کتم عدم ساز کرد
سوی وجود آمد و در باز کرد
بازپسین طفل پری زادگان
پیشترین بشری زادگان
آن به خلافت علم آراسته
چون علم افتاده و برخاسته
علم آدم صفت پاک او
خمر طینه شرف خاک او
آن به گهر هم کدر و هم صفی
هم محک و هم زر و هم صیرفی
شاهد نو فتنه افلاکیان
نو خط فرد آینه خاکیان
یاره او ساعد جان را نگار
ساعدش از هفت فلک یارهدار
آن ز دو گهواره برانگیخته
مغز دو گوهر بهم آمیخته
پیشکش خلعت زندانیان
محتسب و ساقی روحانیان
سر حد خلقت شده بازار او
بکری قدرت شده در کار او
طفل چهل روزه کژ مژ زبان
پیر چهل ساله بر او درس خوان
خوب خطی عشق نبشت آمده
گلبنی از باغ بهشت آمده
نوری ازان دیده که بیناترست
مرغی ازان شاخ که بالاترست
زو شده مرغان فلک دانه چین
زان همه را آمده سر بر زمین
و او بیکی دانه ز راه کرم
حله در انداخته و حلیه هم
آمده در دام چنین دانهای
کمتر از آوازه شکرانهای
زان به دعاها بوجود آمده
جمله عالم به سجود آمده
بر در آن قبله هر دیدهای
سهو شده سجده شوریدهای
گشته گل افشان وی از هشت باغ
بر همه گلبرگ و بر ابلیس داغ
بی تو نشاطیش در اندام نی
در ارمش یکنفس آرام نی
طاقت آن کار کیائی نداشت
کز غم کار تو رهائی نداشت
گرمی گندم جگرش تافته
چون دل گندم بدو بشکافته
ز آرزوی ما که شده نو بر او
گندم خوردن به یکی جو بر او
او که چو گندم سر و پائی نداشت
بی زمی و سنگ نوائی نداشت
تا نفکندند نرست آن امید
تا نشکستند نشد رو سپید
گندمگون گشته ادیمش چو کاه
یافته جودانه چو کیمخت ماه
چون جو و گندم شده خاک آزمای
در غم تو ای جو گندم نمای
خوردن آن گندم نامردمش
کرده برهنه چو دل گندمش
آنهمه خواری که ز بدخواه برد
یکدلی گندمش از راه برد
گندم سخت از جگر افسردگیست
خردی او مایه بیخردگیست
مردم چون خوردن او ساز کرد
از سر تا پای دهن باز کرد
ای بتو سر رشته جان گم شده
دام تو آن دانه گندم شده
قرص جوین میشکن و میشکیب
تا نخوری گندم آدم فریب
پیک دلی پیرو شیطان مباش
شیر امیری سگ دربان مباش
چرک نشاید ز ادیم تو شست
تا نکنی توبه آدم نخست
عذر به آنرا که خطائی رسید
کادم از آن عذر به جائی رسید
چون ز پی دانه هوسناک شد
مقطع این مزرعه خاک شد
دید که در دانه طمع خام کرد
خویشتن افکنده این دام کرد
آب رساند این گل پژمرده را
زد بسر اندیب سراپرده را
روسیه از این گنه آنجا گریخت
بر سر آن خاک سیاهی بریخت
مدتی از نیل خم آسمان
نیلگری کرد به هندوستان
چون کفش از نیل فلک شسته شد
نیل گیا در قدمش رسته شد
ترک ختائی شده یعنی چو ماه
زلف خطا بر زده زیر کلام
چون دلش از توبه لطافت گرفت
ملک زمین را به خلافت گرفت
تخم وفا در زمی عدل گشت
وقفی آن مزرعه بر ما نوشت
هرچه بدو خازن فردوس داد
جمله در این حجره ششدر نهاد
برخور ازین مایه که سودش تراست
کشتنش او را و درودش تراست
ناله عود از نفس مجمرست
رنج خر از راحت پالانگرست
کار ترا بیتو چو پرداختند
نامزد لطف ترا ساختند
کشتی گل باش به موج بهار
تا نشوی لنگر بستان چو خار
راه به دل شو چو بدیدی خزان
کاب به دل میشود آتش به جان
صورت شیری دل شیریت نیست
گرچه دلت هست دلیریت نیست
شیر توان بست ز نقش سرای
لیک به صد چوب نجنبد ز جای
خلعت افلاک نمیزیبدت
خاکی و جز خاک نمیزیبدت
طالع کارت به زبونی درست
دل به کمی غم به فزونی درست
ورنه چرا کرد سپهر بلند
شهر گشائی چو ترا شهربند
دایره کردار میان بسته باش
در فلکی با فلک آهسته باش
تیز تکی پیشه آتش بود
باز نمانی ز تک آن خوش بود
آب صفت باش و سبکتر بران
کاب سبک هست به قیمت گران
گوهر تن در تنکی یافتند
قیمت جان در سبکی یافتند
باد سبک روح بود در طواف
خود تو گرانجانتری از کوه قاف
گرنه فریبنده رنگی چو خار
رخ چو بنفشه بسوی خود مدار
خانه مصقل همه جا روی تست
از پی آن دیده تو سوی تست
گرچه پذیرنده هر حد شدی
از همه چون هیچ مجرد شدی
عاشق خویشی تو و صورت پرست
زان چو سپهر آینهداری به دست
گر جو سنگی نمک خود چشی
دامن از این بینمکی درکشی
ظلم رها کن به وفا درگریز
خلق چه باشد به خدا درگریز
نیکی او بین و بران کار کن
بر بدی خویشتن اقرار کن
چون تو خجلوار براری نفس
فضل کند رحمت فریادرس
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#304
Posted: 8 May 2012 09:45
بخش ۲۱ - داستان پادشاه نومید و آمرزش یافتن او
دادگری دید برای صواب
صورت بیدادگری را به خواب
گفت خدا با تو ظالم چه کرد
در شبت از روز مظالم چه کرد
گفت چو بر من به سر آمد حیات
در نگریدم به همه کاینات
تا به من امید هدایت کراست
یا به خدا چشم عنایت کراست
در دل کس شفقتی از من نبود
هیچکسی را به کرم ظن نبود
لرزه درافتاد به من بر چو بید
روی خجل گشته و دل ناامید
طرح به غرقاب درانداختم
تکیه به آمرزش حق ساختم
کی من مسکین به تو در شرمسار
از خجلان درگذر و درگذار
گرچه ز فرمان تو بگذشتهام
رد مکنم کز همه رد گشتهام
یا ادب من به شراری بکن
یا به خلاف همه کاری بکن
چون خجلم دید ز یاری رسان
یاری من کرد کس بیکسان
فیض کرم را سخنم درگرفت
یار من افکند و مرا برگرفت
هر نفسی کان به ندامت بود
شحنه غوغای قیامت بود
جمله نفسهای تو ای باد سنج
کیل زیانست و ترازوی رنج
کیل زیان سال و مهت بوده گیر
این مه و این سال بپیموده گیر
مانده ترازوی تو بی سنگ و در
کیل تهی گشته و پیمانه پر
سنگ زمی سنگ ترازو مکن
مهره گل مهره بازو مکن
یکدرمست آنچه بدو بندهای
یک نفست آنچه بدو زندهای
هر چه در این پرده ستانی بده
خود مستان تا بتوانی بده
تا بود آنروز که باشد بهی
گردنت آزاد و دهانت تهی
وام یتیمان نبود دامنت
بارکش پیرهزنان گردنت
باز هل این فرش کهن پوده را
طرح کن این دامن آلوده را
یا چو غریبان پی ره توشه گیر
یا چو نظامی ز جهان گوشه گیر
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#305
Posted: 8 May 2012 09:46
بخش ۲۲ - مقالت دوم در عدل و نگهداری انصاف
ای ملک جانوران رای تو
وی گهر تاجوران پای تو
گر ملکی خانه شاهی طلب
ور گهری تاج الهی طلب
زانسوی عالم که دگر راه نیست
جز من و تو هیچکس آگاه نیست
زان ازلی نور که پروردهاند
در تو زیادت نظری کردهاند
نقد غریبی و جهان شهرتست
نقد جهان یک بیک از بهر تست
ملک بدین کار کیائی تراست
سینه کن این سینه گشائی تراست
دور تو از دایره بیرون ترست
از دو جهان قدر تو افزون ترست
آینهدار از پی آن شد سحر
تا تو رخ خویش ببینی مگر
جنبش این مهد که محراب تست
طفل صفت از پی خوشخواب تست
مرغ دل و عیسی جان هم توئی
چون تو کسی گر بود آنهم توئی
سینه خورشید که پر آتشست
روی تو میبیند از آن دلخوشست
مه که شود کاسته چون موی تو
خنده زند چون نگرد روی نو
عالم خوش خور که ز کس کم نهای
غصه مخور بنده عالم نهای
با همه چون خاک زمین پست باش
وز همه چون باد تهی دست باش
خاک تهی به نه درآمیخته
گرد بود خاک برانگیخته
دل به خدا برنه و خورسندیئی
اینت جداگانه خداوندیئی
گو خبر دین و دیانت کجاست
ما بکجائیم و امانت کجاست
آندل کز دین اثرش دادهاند
زانسوی عالم خبرش دادهاند
چاره دین ساز که دنیات هست
تا مگر آن نیز بیاری بدست
دین چو به دنیا بتوانی خرید
کن مکن دیو نباید شنید
میرود از جوهر این کهربا
هر جو سنگی بمنی کیمیا
سنگ بینداز و گهر میستان
خاک زمین میده و زر میستان
آنکه ترا توشه ره میدهد
از تو یکی خواهد و ده میدهد
بهتر از این مایه ستانیت نیست
سود کن آخر که زیانیت نیست
کار تو پروردن دین کردهاند
دادگران کار چنین کردهاند
دادگری مصلحت اندیشهایست
رستن از این قوم میهن پیشهایست
شهر و سپه را چو شوی نیکخواه
نیک تو خواهد همه شهر و سپاه
خانه بر ملک ستم کاریست
دولت باقی ز کم آزاریست
عاقبتی هست بیا پیش از آن
کرده خود بین و بیندیش از آن
راحت مردم طلب آزار چیست
جز خجلی حاصل اینکار چیست
مست شده عقل به خوشخواب در
کشتی تدبیر به غرقاب در
ملک ضعیفان به کف آورده گیر
مال یتیمان به ستم خورده گیر
روز قیامت که بود داوری
شرمنداری که چه عذر آوری
روی به دین کن که قوی پشتیست
پشت به خورشید که زردشتیست
لعبت زرنیخ شد این گوی زرد
چون زن حایض پی لعبت مگرد
هر چه در این پرده نه میخیست
بازی این لعبت زرنیخیست
باد در او دم چو مسیح از دماغ
باز رهان روغن خود زین چراغ
چند چو پروانه پر انداختن
پیش چراغی سپر انداختن
پاره کن این پرده عیسی گرای
تا پر عیسیت بروید ز پای
هر که چو عیسی رگ جانرا گرفت
از سر انصاف جهان را گرفت
رسم ستم نیست جهان یافتن
ملک به انصاف توان یافتن
هر چه نه عدلست چه دادت دهد
وانچه نه انصاف به بادت دهد
عدل بشیریست خرد شاد کن
کارگری مملکت آباد کن
مملکت از عدل شود پایدار
کار تو از عدل تو گیرد قرار
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#306
Posted: 8 May 2012 09:46
بخش ۲۳ - حکایت نوشیروان با وزیر خود
صیدکنان مرکب نوشیروان
دور شد از کوکبه خسروان
مونس خسرو شده دستور و بس
خسرو و دستور و دگر هیچکس
شاه در آن ناحیت صید یاب
دید دهی چون دل دشمن خراب
تنگ دو مرغ آمده در یکدیگر
وز دل شه قافیهشان تنگتر
گفت به دستور چه دم میزنند
چیست صغیری که به هم میزنند
گفت وزیر ای ملک روزگار
گویم اگر شه بود آموزگار
این دو نوا نز پی رامشگریست
خطبهای از بهر زناشوهریست
دختری این مرغ بدان مرغ داد
شیربها خواهد از او بامداد
کاین ده ویران بگذاری به ما
نیز چنین چند سپاری به ما
آن دگرش گفت کزین درگذر
جور ملک بین و برو غم مخور
گر ملک اینست نه بس روزگار
زین ده ویران دهمت صد هزار
در ملک این لفظ چنان درگرفت
کاه براورد و فغان برگرفت
دست بسر بر زد و لختی گریست
حاصل بیداد بجز گریه چیست
زین ستم انگشت به دندان گزید
گفت ستم بین که به مرغان رسید
جور نگر کز جهت خاکیان
جغد نشانم به دل ماکیان
ای من غافل شده دنیا پرست
بس که زنم بر سر ازین کار دست
مال کسان چند ستانم بزور
غافلم از مردن و فردای گور
تا کی و کی دستدرازی کنم
با سر خود بین که چه بازی کنم
ملک بدان داد مرا کردگار
تا نکنم آنچه نیاید به کار
من که مسم را به زر اندودهاند
میکنم آنها که نفرمودهاند
نام خود از ظلم چرا بد کنم
ظلم کنم وای که بر خور کنم
بهتر از این در دلم آزرم داد
یا ز خدا یا ز خودم شرم باد
ظلم شد امروز تماشای من
وای به رسوائی فردای من
سوختنی شد تن بیحاصلم
سوزد از این غصه دلم بر دلم
چند غبار ستم انگیختن
آب خود و خون کسان ریختن
روز قیامت ز من این ترکتاز
باز بپرسند و بپرسند باز
شرم زدم چون ننشینم خجل
سنگ دلم چون نشوم تنگدل
بنگر تا چند ملامت برم
کاین خجلی را به قیامت برم
بار منست آنچه مرا بارگیست
چاره من بر من بیچارگیست
زین گهر و گنج که نتوان شمرد
سام چه برداشت فریدون چه برد
تا من ازین امر و ولایت که هست
عاقبتالامر چه دارم به دست
شاه در آن باره چنان گرم گشت
کز نفسش نعل فرس نرم گشت
چونکه به لشگر گه و رایت رسید
بوی نوازش به ولایت رسید
حالی از آن خطه قلم برگرفت
رسم بدو راه ستم برگرفت
داد بگسترد و ستم درنبشت
تا نفس آخر از آن برنگشت
بعد بسی گردش بخت آزمای
او شده و آوازه عدلش بجای
یافته در خطه صاحبدلی
سکه نامش رقم عادلی
عاقبتی نیک سرانجام یافت
هر که در عدل زد این نام یافت
عمر به خشنودی دلها گذار
تا ز تو خوشنود بود کردگار
سایه خورشید سواران طلب
رنج خود و راحت یاران طلب
درد ستانی کن و درماندهی
تات رسانند به فرماندهی
گرم شو از مهر و ز کین سرد باش
چون مه و خورشید جوانمرد باش
هر که به نیکی عمل آغاز کرد
نیکی او روی بدو باز کرد
گنبد گردنده ز روی قیاس
هست به نیکی و بدی حقشناس
طاعت کن روی بتاب از گناه
تا نشوی چون خجلان عذر خواه
حاصل دنیا چو یکی ساعتست
طاعت کن کز همه به طاعتست
عذر میاور نه حیل خواستند
این سخنست از تو عمل خواستند
گر بسخن کار میسر شدی
کار نظامی بفلک بر شدی
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#307
Posted: 8 May 2012 09:46
بخش ۲۴ - مقالت سوم در حوادث عالم
یک نفس ای خواجه دامن کشان
آستنی بر همه عالم فشان
رنج مشو راحت رنجور باش
ساعتی از محتشمی دور باش
حکم چو بر عاقبت اندیشیست
محتشمی بنده درویشیست
ملک سلیمان مطلب کان کجاست
ملک همانست سلیمان کجاست
حجله همانست که عذراش بست
بزم همانست که وامق نشست
حجله و بزم اینک تنها شده
وامق افتاده و عذرا شده
سال جهان گر چه بسی درگذشت
از سر مویش سر موئی نگشت
خاک همان خصم قوی گردنست
چرخ همان ظالم گردن زنست
صحبت گیتی که تمنا کند
با که وفا کرد که با ما کند
خاکشد آنکسکه برین خاک زیست
خاک چه داند که درین خاک چیست
هر ورقی چهره آزادهایست
هر قدمی فرق ملکزادهایست
ما که جوانی به جهان دادهایم
پیر چرائیم کزو زادهایم
سام که سیمرغ پسر گیر داشت
بود جوان گرچه پسر پیر داشت
گنبد پوینده که پاینده نیست
جز بخلاف تو گراینده نیست
گه ملک جانورانت کند
گاه گل کوزه گرانت کند
هست بر این فرش دو رنگ آمده
هر کسی از کار به تنگ آمده
گفته گروهی که به صحرا درند
کای خنک آنان که به دریا درند
وانکه به دریا در سختی کشست
نعل در آتش که بیابان خوشست
آدمی از حادثه بی غم نیند
بر تر و بر خشک مسلم نیند
فرض شد این قافله برداشتن
زین بنه بگذشتن و بگذاشتن
هر که در این حلقه فرو ماندهاست
شهر برون کرده و ده راندهاست
راه رویرا که امان میدهند
در عدم از دور نشان میدهند
ملک رها کن که غرورت دهد
ظلمت این سایه چه نورت دهد
عمر به بازیچه به سر میبری
بازی از اندازه به در میبری
گردش این گنبد بازیچه رنگ
نز پی بازیچه گرفت این درنگ
پیشتر از مرتبه عاقلی
غفلت خوش بود خوشا غافلی
چون نظر عقل به غایت رسید
دولت شادی به نهایت رسید
غافل بودن نه ز فرزانگیست
غافلی از جمله دیوانگیست
غافل منشین ورقی میخراش
گر ننویسی قلمی میتراش
سر مکش از صحبت روشندلان
دست مدار از کمر مقبلان
خار که هم صحبتی گل کند
غالیه در دامن سنبل کند
روز قیامت که برات آورند
بادیه را در عرصات آورند
کای جگر آلود زبان بستگان
آب جگر خورده دل خستگان
ریگ تو را آب حیات از کجا
بادیه و فیض فرات از کجا
ریگ زند ناله که خون خوردهام
ریگ مریزید نه خون کردهام
بر سر خانی نمکی ریختم
با جگری چند برآمیختم
تا چو هم آغوش غیوران شوم
محرم دستینه حوران شوم
حکم چو بر حکم سرشتش کنند
مطرب خلخال بهشتش کنند
هر که کند صحبت نیک اختیار
آید روزیش ضرورت به کار
صحبت نیکان ز جهان دور گشت
خوان عسل خانه زنبور گشت
دور نگر کز سر نامردمی
بر حذرست آدمی از آدمی
معرفت از آدمیان بردهاند
وادمیان را ز میان بردهاند
چون فلک از عهد سلیمان بریست
آدمی آنست که اکنون پریست
با نفس هر که درآمیختم
مصلحت آن بود که بگریختم
سایه کس فر همائی نداشت
صحبت کس بوی وفائی نداشت
تخم ادب چیست وفا کاشتن
حق وفا چیست نگه داشتن
برزگر آن دانه که میپرورد
آید روزی که ازو برخورد
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#308
Posted: 8 May 2012 09:47
بخش ۲۵ - حکایت سلیمان با دهقان
روزی از آنجا که فراغی رسید
باد سلیمان به چراغی رسید
مملکتش رخت به صحرا نهاد
تخت بر این تخته مینا نهاد
دید بنوعی که دلش پاره گشت
برزگری پیر در آن ساده دشت
خانه ز مشتی غله پرداخته
در غله دان کرم انداخته
دانه فشان گشته بهر گوشهای
رسته ز هر دانه او خوشهای
پرده آن دانه که دهقان گشاد
منطق مرغان ز سلیمان گشاد
گفت جوانمرد شو ای پیرمرد
کاینقدرت بود ببایست خورد
دام نهای دانه فشانی مکن
با چو منی مرغ زبانی مکن
بیل نداری گل صحرا مخار
آب نیابی جو دهقان مکار
ما که به سیراب زمین کاشتیم
زانچه بکشتیم چه برداشتیم
تا تو درین مزرعه دانه سوز
تشنه و بی آب چه آری بروز
پیر بدو گفت مرنج از جواب
فارغم از پرورش خاک و آب
با تر و خشک مرا نیست کار
دانه ز من پرورش از کردگار
آب من اینک عرق پشت من
بیل من اینک سرانگشت من
نیست غم ملک و ولایت مرا
تا منم این دانه کفایت مرا
آنکه بشارت به خودم میدهد
دانه یکی هفتصدمم میدهد
دانه به انبازی شیطان مکار
تا ز یکی هفتصد آید به بار
دانه شایسته بباید نخست
تا گره خوشه گشاید درست
هر نظری را که برافروختند
جامه باندازه تن دوختند
رخت مسیحا نکشد هر خری
محرم دولت نبود هر سری
کرگدنی گردن پیلی خورد
مور ز پای ملخی نگذرد
بحر به صد رود شد آرام گیر
جوی به یک سیل برآرد نفیر
هست در این دایره لاجورد
مرتبه مرد بمقدار مرد
دولتیی باید صاحبدرنگ
کز قدری ناز نیاید بتنگ
هر نفسی حوصله ناز نیست
هر شکمی حامله راز نیست
ناز نگویم که ز خامی بود
ناز کشی کار نظامی بود
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#309
Posted: 8 May 2012 09:48
بخش ۲۶ - مقالت چهارم در رعایت از رعیت
ای سپهر افکنده ز مردانگی
غول تو بیغوله بیگانگی
غره به ملکی که وفائیش نیست
زنده به عمری که بقائیش نیست
پی سپر جرعه میخوارگان
دستخوش بازی سیارگان
مصحف و شمشیر بینداخته
جام و صراحی عوضش ساخته
آینه و شانه گرفته به دست
چون زن رعنا شده گیسو پرست
رابعه با رابع آن هفت مرد
گیسوی خود را بنگر تا چه کرد
ای هنر از مردی تو شرمسار
از هنر بیوه زنی شرم دار
چند کنی دعوی مرد افکنی
کم زن و کم زن که کم از یکزنی
گردن عقل از هنر آزاد نیست
هیچ هنر خوبتر از داد نیست
تازه شد این آب و نه در جوی تست
نغز شد این خال و نه بر روی تست
چرخ نهای محضر نیکی پسند
نیک دراندیش ز چرخ بلند
جز گهر نیک نباید نمود
سود توان کرد بدین مایه سود
نیست مبارک ستم انگیختن
آب خود و خون کسان ریختن
رفت بسی دعوی از این پیشتر
تا دو سه همت بهم آید مگر
داد کن از همت مردم بترس
نیمشب از تیر تظلم بترس
همت از آنجا که نظرها کند
خوار مدارش که اثرها کند
همت آلوده آن یک دو مرد
با تن محمود ببین تا چه کرد
همت چندین نفس بیغبار
با تو ببین تا چه کند روز کار
راهروانی که ملایک پیند
در ره کشف از کشفی کم نیند
تیغ ستم دور کن از راهشان
تا نخوری تیر سحرگاهشان
دادگری شرط جهانداریست
شرط جهان بین که ستمگاریست
هر که در این خانه شبی داد کرد
خانه فردای خود آباد کرد
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#310
Posted: 8 May 2012 09:48
بخش ۲۷ - داستان پیر زن با سلطان سنجر
پیرزنی را ستمی درگرفت
دست زد و دامن سنجر گرفت
کای ملک آزرم تو کم دیدهام
وز تو همه ساله ستم دیدهام
شحنه مست آمده در کوی من
زد لگدی چند فرا روی من
بیگنه از خانه برویم کشید
موی کشان بر سر کویم کشید
در ستم آباد زبانم نهاد
مهر ستم بر در خانم نهاد
گفت فلان نیمشب ای کوژپشت
بر سر کوی تو فلانرا که کشت
خانه من جست که خونی کجاست
ای شه ازین بیش زبونی کجاست
شحنه بود مست که آن خون کند
عربده با پیرزنی چون کند
رطل زنان دخل ولایت برند
پیرهزنان را به جنایت برند
آنکه درین ظلم نظر داشتست
ستر من و عدل تو برداشتست
کوفته شد سینه مجروح من
هیچ نماند از من و از روح من
گر ندهی داد من ای شهریار
با تو رود روز شمار این شمار
داوری و داد نمیبینمت
وز ستم آزاد نمیبینمت
از ملکان قوت و یاری رسد
از تو به ما بین که چه خواری رسد
مال یتیمان ستدن ساز نیست
بگذر ازین غارت ابخاز نیست
بر پله پیرهزنان ره مزن
شرم بدار از پله پیرهزن
بندهای و دعوی شاهی کنی
شاه نهای چونکه تباهی کنی
شاه که ترتیب ولایت کند
حکم رعیت برعایت کند
تا همه سر بر خط فرمان نهند
دوستیش در دل و در جان نهند
عالم را زیر و زبر کردهای
تا توئی آخر چه هنر کردهای
دولت ترکان که بلندی گرفت
مملکت از داد پسندی گرفت
چونکه تو بیدادگری پروری
ترک نهای هندوی غارتگری
مسکن شهری ز تو ویرانه شد
خرمن دهقان ز تو بیدانه شد
زامدن مرگ شماری بکن
میرسدت دست حصاری بکن
عدل تو قندیل شب افروز تست
مونس فردای تو امروز تست
پیرزنانرا بسخن شاد دار
و این سخن از پیرزنی یاد دار
دست بدار از سر بیچارگان
تا نخوری پاسخ غمخوارگان
چند زنی تیر بهر گوشهای
غافلی از توشه بی توشهای
فتح جهان را تو کلید آمدی
نز پی بیداد پدید آمدی
شاه بدانی که جفا کم کنی
گرد گران ریش تو مرهم کنی
رسم ضعیفان به تو نازش بود
رسم تو باید که نوازش بود
گوش به دریوزه انفاس دار
گوشه نشینی دو سه را پاس دار
سنجر کاقلیم خراسان گرفت
کرد زیان کاینسخن آسان گرفت
داد در این دور برانداختست
در پر سیمرعغ وطن ساختست
شرم درین طارم ازرق نماند
آب درین خاک معلق نماند
خیز نظامی ز حد افزون گری
بر دل خوناب شده خون گری
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!