انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 33 از 43:  « پیشین  1  ...  32  33  34  ...  42  43  پسین »

Collection Of Nezami Poems | مجموعه شعرهای نظامی


زن

 
بخش ۳۸ - مقالت دهم در نمودار آخرالزمان

ای فلک آهسته‌تر این دور چند
وی ز می آسوده‌تر اینجور چند

از پس هر شامگهی چاشتیست
آخر برداشت فرو داشتیست

در طبقات زمی افکنده بیم
زلزله الساعه شئی عظیم

شیفتن خاک سیاست نمود
حلقه زنجیر فلک را بسود

باد تن شیفته درهم شکست
شیفته زنجیر فراهم گسست

با که گرو بست زمین کز میان
باز گشاید کمر آسمان

شام ز رنگ و سحر از بوی رست
چرخ ز چوگان ز می‌از گوی رست

خاک در چرخ برین میزند
چرخ میان بسته کمین میزند

حادثه چرخ کمین برگشاد
یک به یک اندام زمین برگشاد

پیر فلک خرقه بخواهد درید
مهره گل رشته بخواهد برید

چرخ به زیر آید و یکتا شود
چرخ زنان خاک به بالا شود

رسته شود هر دو سر از درد ما
پاک شود هر دو ره از گرد ما

هم فلک از شغل تو ساکن شود
هم زمی از مکر تو ایمن شود

شرم گرفت انجم و افلاک را
چند پرستند کفی خاک را

مار صفت شد فلک حلقه‌وار
خاک خورد مار سرانجام کار

ای جگر خاک به خون از شما
کیست در این خاک برون از شما

خاک در این خنبره غم چراست
رنگ خمش ازرق ماتم چراست

گر بتوانید کمین ساختن
این گل ازین خم به در انداختن

دامن ازین خنبره دودناک
پاک بشوئید به هفت آب و خاک

خرقه انجم ز فلک برکشید
خط خرابی به جهان درکشید

بر سر خاک از فلک تیز گشت
واقعه تیز بخواهد گذشت

تعبیه‌ای را که درو کارهاست
جنبش افلاک نمودارهاست

سر بجهد چونکه بخواهد شکست
وینجهش امروز درینخاک هست

دشمن تست این صدف مشک رنگ
دیده پر از گوهر و دل پر نهنگ

این نه صدف گوهر دریائیست
وین نه گهر معدن بینائیست

هر که در او دید دماغش فسرد
دیده چو افعی به زمرد سپرد

لاجرمش نور نظر هیچ نیست
دیده هزارست و بصر هیچ نیست

راه عدم را نپسندیده‌ای
زانکه به چشم دگران دیده‌ای

پایت را درد سری میرسان
ره نتوان رفت به پای کسان

گر به فلک برشود از زر و زور
گور بود بهره بهرام گور

در نتوان بستن ازین کوی در
بر نتوان کردن ازین بام سر

باش درین خانه زندانیان
روزن و دربسته چو بحرانیان

چند حدیث فلک و یاد او
خاک تهی بر سر پر باد او

از فلک و راه مجره‌اش مرنج
کاهکشی را به یکی جومسنج

بر پر از این گنبد دولاب رنگ
تا رهی از گردش پرگار تنگ

وهم که باریکترین رشته‌ایست
زین ره باریک خجل گشته‌ایست

عاجزی و هم خجل روی بین
موی به موی این ره چون موی بین

بر سر موئی سر موئی مگیر
ورنه برون آی چو موی از خمیر

چون به ازین مایه به دست آوری
بد بود اینجا که نشست آوری

پشته این گل چو وفادار نیست
روی بدو مصلحت کار نیست

هر علمی جای افکندگیست
هر کمر آلوده صد بندگیست

هر هنری طعنه شهری درو
هر شکری زحمت زهری درو

آتش صبحی که در این مطبخست
نیم شراری ز تف دوزخست

مه که چراغ فلکی شد تنش
هست ز دریوزه خور روغنش

ابر که جانداروی پژمردگیست
هم قدری بلغم افسردگیست

آب که آسایش جانها دروست
کشتی داند چه زیانها در اوست

خانه پر عیب شد این کارگاه
خود نکنی هیچ به عیبش نگاه

چشم فرو بسته‌ای از عیب خویش
عیب کسان را شده آیینه پیش

عیب نویسی مکن آیینه‌وار
تا نشوی از نفسی عیب‌دار

یا به درافکن از جیب خویش
یا بشکن آینه عیب خویش

دیده ز عیب دگران کن فراز
صورت خود بین و درو عیب ساز

در همه چیزی هنر و عیب هست
عیب مبین تا هنر آری بدست

می نتوان یافت به شب در چراغ؟
در قفس روز تواندید زاغ؟

در پر طاوس که زر پیکرست
سرزنش پای کجا درخورست

زاغ که او را همه تن شد سیاه
دیده سپیدست درو کن نگاه
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
بخش ۳۹ - داستان عیسی

پای مسیحا که جهان می‌نبشت
بر سر بازارچه‌ای میگذشت

گرگ سگی بر گذر افتاده دید
یوسفش از چه بدر افتاده دید

بر سر آن جیفه گروهی نظار
بر صفت کرکس مردار خوار

گفت یکی وحشت این در دماغ
تیرگی آرد چو نفس در چراغ

وان دگری گفت نه بس حاصلست
کوری چشمست و بلای دلست

هر کس ازان پرده نوائی نمود
بر سر آن جیفه جفائی نمود

چون به سخن نوبت عیسی رسید
عیب رها کرد و به معنی رسید

گفت ز نقشی که در ایوان اوست
در بسپیدی نه چو دندان اوست

وان دو سه تن کرده ز بیم و امید
زان صدف سوخته دندان سپید

عیب کسان منگر و احسان خویش
دیده فرو کن به گریبان خویش

آینه روزی که بگیری به دست
خود شکن آنروز مشو خودپرست

خویشتن آرای مشو چون بهار
تا نکند در تو طمع روزگار

جامه عیب تو تنگ رشته‌اند
زان بتو نه پرده فروهشته‌اند

چیست درین حلقه انگشتری
کان نبود طوق تو چون بنگری

گر نه سگی طوق ثریا مکش
گر نه خری بار مسیحا مکش

کیست فلک پیر شده بیوه
چیست جهان دود زده میوهٔ

جمله دنیا ز کهن تا به نو
چون گذرندست نیرزد دو جو

انده دنیا مخور ای خواجه خیز
ور تو خوری بخش نظامی بریز
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
بخش ۴۰ - مقالت یازدهم در بیوفائی دنیا

خیز و بساط فلکی درنورد
زانکه وفا نیست درین تخته نرد

نقش مراد از در وصلش مجوی
خصلت انصاف ز خصلش مجوی

پای درین بحر نهادن که چه
بار دین موج گشادن که چه

باز به بط گفت که صحرا خوشست
گفت شبت خوش که مرا جا خوشست

ای که درین کشتی غم جای تست
خون تو در گردن کالای تست

بار درافکن که عذابت دهد
نان ندهد تا که به آبت دهد

کنج امان نیست در این خاکدان
مغز وفا نیست درین استخوان

نیست یکی ذره جهان نازکش
پای ز انباری او بازکش

آنچه بر این مائده خرگهیست
کاسه آلوده و خوان تهیست

هر که درو دید دهانش بدوخت
هر که بدو گفت زبانش بسوخت

هیچ نه در محمل و چندین جرس
هیچ نه در کاسه و چندین مگس

هر که ازین کاسه یک انگشت خورد
کاسه سر حلقه انگشت کرد

نیست همه ساله درین ده صواب
فتنه اندیشه و غوغای خواب

خلوت خود ساز عدم خانه را
باز گذار این ده ویرانه را

روزن این خانه رها کن به دود
خانه فروشی به زن آخر چه سود

دست به عالم چه درآورده‌ای
نز شکم خود به در آورده‌ای

خط به جهان درکش و بیغم بزی
دور شو از دور و مسلم بزی

راه تو دور آمد و منزل دراز
برگ ره و توشه منزل بساز

خاصه درین بادیه دیو سار
دوزخ محرور کش تشنه خوار

کاب جگر چشمه حیوان اوست
چشمه خورشید نمکدان اوست

شوره او بی‌نمکان را شراب
شور نمک دیده درو چون کباب

آب نه و زین نمک آبگون
زهره دل آب و دل زهره خون

ره که دل از دیدن او خون شود
قافله طبع درو چون شود

در رتف این بادیه دیو لاخ
خانه دل تنگ و غم دل فراخ

هر که درین بایده با طبع ساخت
چون جگر افسرد و چو زهره گداخت

تا چکنی این گل دوزخ سرشت
خیز و بده دوزخ و بستان بهشت

تا شود این هیکل خاکی غبار
پای به پایت سپرد روزگار

عاقبت چونکه به مردم کند
دست به دستت ز میان گم کند

چونکه سوی خاک بود بازگشت
بر سر این خاک چه باید گذشت

زیر کف پای کسی را مسای
کو چو تو سودست بسی زیر پای

کس به جهان در ز جهان جان نبرد
هیچکس این رقعه به پایان نبرد

پای منه بر سر این خار خیز
خویشتن ازخار نگه دار خیز

آنچه مقام تو نباشد مقیم
بیمگهی شد چه کنی جای بیم

منزل فانیست قرارش مبین
باد خزانیست بهارش مبین
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
بخش ۴۱ - داستان مبد صاحب نظر

مؤبدی از کشور هندوستان
رهگذری کرد سوی بوستان

مرحله‌ای دید منقش رباط
مملکتی یافت مزور بساط

غنچه به خون بسته چو گردون کمر
لاله کم عمر ز خود بی‌خبر

از چمن انگیخته گل رنگ رنگ
وز شکر آمیخته می تنگ تنگ

گل چو سپر خسته پیکان خویش
بید به لرزه شده بر جان خویش

زلف بنفشه رسن گردنش
دیده نرگس درم دامنش

لاله گهر سوده و فیروزه گل
یک نفسه لاله و یک روزه گل

مهلت کس تا نفسی بیش نه
کس نفسی عاقبت اندیش نه

پیر چو زان روضه مینو گذشت
بعد مهی چند بدان سو گذشت

زان گل و بلبل که در آن باغ دید
ناله مشتی زغن و زاغ دید

دوزخی افتاد بجای بهشت
قیصر آن قصر شده در کنشت

سبزه به تحلیل به خاری شده
دسته گل پشته خاری شده

پیر در آن تیز روان بنگریست
بر همه خندید و به خود برگریست

گفت بهنگام نمایندگی
هیچ ندارد سر پایندگی

هر چه سر از خاکی و آبی کشد
عاقبتش سر به خرابی کشد

به ز خرابی چو دگر کوی نیست
جز بخرابی شدنم روی نیست

چون نظر از بینش توفیق ساخت
عارف خود گشت و خدا را شناخت

صیرفی گوهر آن راز شد
تا به عدم سوی گهر باز شد

ای که مسلمانی و گبریت نیست
چشمه‌ای و قطره ابریت نیست

کمتر ازان موبد هندو مباش
ترک جهانگوی و جهان‌گو مباش

چند چو گل خیره‌سری ساختن
سر به کلاه و کمر افراختن

خیز و رها کن کمر گل ز دست
کو کمر خویش به خون تو بست

هست کلاه و کمر آفات عشق
هر دو گروه کن به خرابات عشق

گه کلهت خواجگی گل دهد
گه کمرت بندگی دل دهد

کوش کزین خواجه غلامی رهی
یا چو نظامی ز نظامی رهی
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
بخش ۴۲ - مقالت دوازدهم در وداع منزل خاک

خیز ووداعی بکن ایام را
از پس دامن فکن این دام را

مملکتی بهتر ازین ساز کن
خوشتر ازین حجره دری باز کن

چون دل و چشمت به ره آورد سر
ناله و اشکی به ره آورد بر

تا به یکی نم که برین گل زنی
لاف ولی نعمتی دل زنی

گر شتری رقص کن اندر رحیل
ورنه میفکن دبه در پای پیل

چونکه ترا محرم یک موی نیست
جز به عدم رای زدن روی نیست

طبع نوازان و ظریفان شدند
با که نشینی که حریفان شدند

گرچه بسی طبع لطیفی کند
با تن تنها که حریفی کند

به که بجوید دل پرهیزناک
روشنی آب درین تیره خاک

تا نرسد تفرقه راه پیش
تفرقه کن حاصل معلوم خویش

رخت رها کن که گران رو کسی
کز سبکی زود به منزل رسی

بر فلک آی ار طلب دل کنی
تا تو درین خاک چه حاصل کنی

چون شده‌ای بسته این دامگاه
رخنه کنش تا به در افتی به راه

کاین خط پیوسته بهم در چو میم
ره ندهد تا نکنندش دو نیم

زخمه گه چرخ منقط مباش
از خط این دایره در خط مباش

گر ز خط روز و شب افزون شوی
از خط این دایره بیرون شوی

تا نکنی جای قدم استوار
پای منه در طلب هیچکار

در همه کاری که گرائی نخست
رخنه بیرون شدنش کن درست

شرط بود دیده به ره داشتن
خویشتن از چاه نگهداشتن

رخنه کن این خانه سیلاب ریز
تا بودت فرصت راه گریز

روبه یک فن نفس سگ شنید
خانه دو سوراخ به واجب گزید

واگهیش نه که شود راه گیر
دوده این گنبد روباه گیر

این چه نشاطست کزو خوشدلی
غافلی از خود که ز خود غافلی

عهد چنان شد که درین تنگنای
تنگدل آیی و شوی باز جای

گر شکنی عهد الهی کنون
جان تو از عهده کی آید برون

راه چنان رو که ز جان دیده‌ای
بر دو جهان زن که جهان دیده‌ای

زیر مبین تا نشوی پایه ترس
پس منگر تا نشوی سایه ترس

توشه ز دین بر که عمارت کمست
آب ز چشم آر که ره بی نمست

هم به صدف ده گهر پاک را
با زره و با زرهان خاک را

دور فلک چون تو بسی یار کشت
دست قوی‌تر ز تو بسیار کشت

بوالعجبی ساز درین دشمنی
تاش زمانی به زمین افکنی

او که درین پایه هنر پیشه نیست
از سپر و تیغ وی اندیشه نیست

مار مخوان کاین رسن پیچ پیچ
با کشش عشق تو هیچست هیچ

در غم این شیشه چه باید نشست
کش بیکی باد توانی شکست

سیم کشان کاتش زر کشته‌اند
دشمن خود را به شکر کشته‌اند

تا بتوان از دل دانش فروز
دشمن خود را به گلی کش چو روز
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
بخش ۴۳ - داستان دو حکیم متنازع

با دو حکیم از سر همخانگی
شد سخنی چند ز بیگانگی

لاف منی بود و توی برنتافت
ملک یکی بود و دوی برنتافت

حق دو نشاید که یکی بشنوند
سر دو نباید که یکی بدروند

جای دو شمشیر نیامی که دید
بزم دو جمشید مقامی که دید

در طمع آن بود دو فرزانه را
کز دو یکی خاص کند خانه را

چون عصبیت کمر کین گرفت
خانه ز پرداختن آیین گرفت

هر دو به شبگیر نوائی زدند
خانه فروشانه طلائی زدند

کز سر ناساختگی بگذرند
ساخته خویش دو شربت خورند

تا که درین پایه قوی‌دل‌ترست
شربت زهر که هلاهل‌ترست

ملک دو حکمت به یکی فن دهند
جان دو صورت به یک تن دهند

خصم نخستین قدری زهر ساخت
کز عفتی سنگ سیه را گداخت

داد بدو کین می جان‌پرورست
زهر مدانش که به از شکرست

شربت او را ستد آن شیر مرد
زهر به یاد شکر آسان بخورد

نوش گیا پخت و بدو درنشست
رهگذر زهر به تریاک بست

سوخت چو پروانه و پر باز یافت
شمع صفت باز به مجلس شتافت

از چمن باغ یکی گل بچید
خواند فسونی و بر آن گل دمید

داد به دشمن ز پی قهر او
آن گل پر کار تر از زهر او

دشمن از آن گل که فسونخوان بداد
ترس بر او چیره شد و جان بداد

آن بعلاج از تن خود زهر برد
وین به یکی گل ز توهم بمرد

هر گل رنگین که به باغ زمیست
قطره‌ای از خون دل آدمیست

باغ زمانه که بهارش توئی
خانه غم دان که نگارش توئی

سنگ درین خاک مطبق نشان
خاک برین آب معلق نشان

بگذر ازین آب و خیالات او
بر پر ازین خاک و خرابات او

بر مه و خورشید میاور وقوف
مه خور و خورشید شکن چون کسوف

کین مه زرین که درین خرگهست
غول ره عشق خلیل اللهست

روز ترا صبح جگرسوز کرد
چرخت از آن روز بدین روز کرد

گر دل خورشید فروز آوری
روزی از اینروز به روز آوری

اشک فشان نا به گلاب امید
بستری این لوح سیاه و سفید

تا چو عمل سنج سلامت شوی
چرب ترازوی قیامت شوی

دین که قوی دارد بازوت را
راست کند عدل ترازوت را

هیچ هنرپیشه آزاد مرد
در غم دنیا غم دنیا نخورد

چونکه به دنیاست تمنا ترا
دین به نظامی ده و دنیا ترا
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
بخش ۴۴ - مقالت سیزدهم در نکوهش جهان

پیری عالم نگر و تنگیش
تا نفریبی به جوان رنگیش

بر کف این پیر که برنا وشست
دسته گل مینگری واتشست

چشمه سرابست فریبش مخور
قبله صلیبست نمازش مبر

زین همه گل بر سر خاری نه‌ای
گر همه مستند تو باری نه‌ای

چون ببری زانچه طمع کرده‌ای
آن بری از خانه که آورده‌ای

چون بنه در بحر قیامت برند
بی درمان جان به سلامت برند

خواه بنه مایه و خواهی به باز
کانچه دهند از تو ستانند باز

خانه داد و ستدست این جهان
کاین بدهد حالی بستاند آن

گرچه یکی کرم بریش گرست
باز یکی کرم بریشم خورست

شمع کن این زرد گل جعفری
تا چو چراغ از گل خود برخوری

تن بشکن نه دریئی گو مباش
زر بفکن شش سریئی گو مباش

پای کرم بر سر زر نه نه دست
تات نخوانند چو گل زرپرست

زر که بر او سکه مقصود نیست
آن زر و زرنیخ به نسبت یکیست

دوستی زر چو به سان زرست
در دم طاوس همان پیکرست

سکه زر چون که به آهن برند
پادشهان بیشتر آهنگرند

ساخت ازو همت قارون کلاه
از سر آن رخنه فروشد به چاه

بار توشد تاش سر تست جای
بارگیت شد چو نهی زیر پای

دادن زر گر همه جان دادنست
ناستدن بهتر از آن دادنست

در ستدن حرص جهانت دهد
در شدن آسایش جانت دهد

آنکه ستانی و بیفشانیش
بهتر از آن نیست که نستانیش

زر چو نهی روغن صفرا گرست
چونبخوری میوه صفرا برست

زر که ز مشرق به در افشانده‌اند
بیخبران مغربیش خوانده‌اند

مغرب و آن قوم سخا دشمنند
مشرق و اهلش به سخا روشنند

هرچه دهد مشرقی صبح بام
مغربی شام ستاند به وام

والی جان همه کانها زرست
نایب دست همه مرغان پرست

آن زر رومی که به سنگ دمشق
راست برآید به ترازوی عشق

گرچه فروزنده و زیبنده است
خاک برو کن که فریبنده است

کیست که این دزد کلاهش نبرد
وافت این غول ز راهش نبرد
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
بخش ۴۵ - داستان حاجی و صوفی

کعبه روی عزم ره آغاز کرد
قاعده کعبه روان ساز کرد

زآنچه فزون از غرض کار داشت
مبلغ یک بدره دینار داشت

گفت فلان صوفی آزاد مرد
کاستن از عالم کوتاه گرد

در دلم آید که دیانت در اوست
در کس اگر نیست امانت در اوست

رفت و نهانیش فرا خانه برد
بدرهٔ دینار به صوفی سپرد

گفت نگه دار در این پرده راز
تا چو من آیم به من آریش باز

خواجه ره بادیه را درگرفت
شیخ زر عاریه را برگرفت

یارب و زنهار که خود چند بود
تا دل درویش در آن بند بود

گفت به زر کار خود آراستم
یافتم آن گنج که می‌خواستم

زود خورم تا نکند بستگی
آنچه خدا داد به آهستگی

باز گشاد از گره آن بند را
داد طرب داد شبی چند را

جملهٔ آن زر که بر خویش داشت
بذل شکم کرد و شکم پیش داشت

دست بدان حقه دینار کرد
زلف بتان حلقه زنار کرد

خرقهٔ شیخانه شده شاخ شاخ
تنگدلی مانده و عذری فراخ

صید چنان خورد که داغش نماند
روغنی از بهر چراغش نماند

حاجی ما چون ز سفر گشت باز
کرد بران هندوی خود ترکتاز

گفت بیاور به من ای تیزهوش
گفت چه؟ گفتا زر، گفتا خموش

در کرم آویز و رها کن لجاج
از ده ویران که ستاند خراج

صرف شد آن بدره هوا در هوا
مفلس و بدره ز کجا تا کجا

غارتی از ترک نبرده‌ست کس
رخت به هندو نسپرده‌ست کس

رکنی تو رکن دلم را شکست
خردم از آن خرده که بر من نشست

مال به صد خنده به تاراج داد
رفت و به صد گریه به پا ایستاد

گفت کرم کن که پشیمان شدیم
کافر بودیم و مسلمان شدیم

طبع جهان از خلل آبستن است
گر خللی رفت خطا بر من است

تا کرمش گفت به صد رستخیز
خیز که درویش بپای است خیز

سیم خدا چون به خدا بازگشت
سیم کشی کرد و ازاو درگذشت

ناصح خود شد که بدین در مپیچ
هیچ ندارد چه ستانم ز هیچ

زو چه ستانم که جوی نیستش
جز گرویدن گروی نیستش

آنچه از آن مال درین صوفی است
میم مطوق الف کوفی است

گفت نخواهی که وبالت کنم
وانچه حرام است حلالت کنم

دست بدار ای چو فلک زرق ساز
زآستن کوته و دست دراز

هیچ دل از حرص و حسد پاک نیست
معتمدی بر سر این خاک نیست

دین سره نقدیست به شیطان مده
یارهٔ فغفور به سگبان مده

گر دهی ای خواجه غرامت تراست
مایه ز مفلس نتوان باز خواست

منزل عیب است هنر توشه رو
دامن دین گیر و فرا گوشه رو

چرخ نه بر بی‌درمان می‌زند
قافلهٔ محتشمان می‌زند

شحنه این راه چو غارتگر است
مفلسی از محتشمی بهتر است

دیدم از آنجا که جهان بینی است
کآفت زنبور ز شیرینی است

شیر مگر تلخ بدان گشت خود
کز پس مرگش نخورد دام و دد

شمع ز برخاستنی وا نشست
مه ز تمامی طلبیدن شکست

باد که با خاک به گرگ آشتیست
ایمن از این راه ز ناداشتیست

مرغ شمر را مگر آگاهی است
کآفت ماهی درم ماهی است

زر که ترازوی نیاز تو شد
فاتحهٔ پنج نماز تو شد

پاک نگردی ز ره این نیاز
تا چو نظامی نشوی پاکباز
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
بخش ۴۶ - مقالت چهاردهم در نکوهش غفلت

ای شده خشنود به یکبارگی
چون خر و گاوی به علف‌خوارگی

فارغ ازین مرکز خورشید گرد
غافل از این دایره لاجورد

از پی صاحب خبرانست کار
بی‌خبرانرا چه غم از روزگار

بر سر کار آی چرا خفته‌ای
کار چنان کن که پذیرفته‌ای

مست چه خسبی که کمین کرده‌اند
کارشناسان نه چنین کرده‌اند

برنگر این پشته غم پیش بین
درنگر و عاجزی خویش بین

عقل تو پیریست فراموش کار
تا ز تو یاد آرد یادش بیار

گر شرف عقل نبودی ترا
نام که بردی که ستودی ترا

عقل مسیحاست ازو سر مکش
گرنه خری خر به وحل درمکش

یا بره عقل برو نور گیر
یا ز درش دامن خود دور گیر

مست مکن عقل ادب ساز را
طعمه گنجشک مکن باز را

می که حلال آمده در هر مقام
دشمنی عقل تو کردش حرام

می که بود کاب تو در جام اوست
عقل شد آن چشمه که جان نام اوست

گرچه می اندوه جهان را برد
آن مخور ای خواجه که آنرا برد

می نمکی دان جگر آمیخته
بر جگر بی نمکان ریخته

گر خبرت باید چیزی مخور
کز همه چیزیت کند بی‌خبر

بی‌خبر آن مرد که چیزی چشید
کش قلم بی‌خری درکشید

میل کش چشم خیالات شو
کند نه پای خرابات شو

ای چو الف عاشق بالای خویش
الف تو با وحشت سودای خویش

گر الفی مرغ پر افکنده باش
ورنه چو بی حرف سرافکنده باش

چوف الف آراسته مجلسی
هیچ نداری چو الف مفلسی

خار نه‌ای کاوج گرائی کنی
به که چو گل بی سر و پائی کنی

طفل نه‌ای پای به بازی مکش
عمر نه‌ای سر به درازی مکش

روز به آخر شد و خورشید دور
سایه شود بیش چو کم گشت نور

روز شنیدم چو به پایان شود
سایه هر چیز دو چندان شود

سایه پرستی چه کنی همچو باغ
سایه شکن باش چو نور چراغ

گر تو ز خود سایه توانی پرید
عیب تو چون سایه شود ناپدید

سایه نشینی نه فن هر کسست
سایه نشین چشمه حیوان بسست

ای زبر و زیر سر و پای تو
زیر و زبرتر ز فلک رای تو

صبح بدان میدهدت طشت زر
تا تو ز خود دست بشوئی مگر

چونکه درین طشت شوی جامی شوی
آب ز سرچشمه خورشید جوی

قرصه خورشید که صابون تست
شوخگن از جامه پر خون تست

از بس آتش که طبیعت فشاند
در جگر عمر تو آبی نماند

گر تنت از چرک غرض پاک نیست
زرنه همه سرخ بود باک نیست

گر سخن از پاکی عنصر شود
معده دوزخ ز کجا پر شود

گرچه ترازو شده‌ای راست کار
راستی دل به ترازو گمار

هر جو و هر حبه که بازوی تو
کم کند از کیل و ترازوی تو

هست یکایک همه بر جای خویش
روز پسین جمله بیارند پیش

با تو نمایند نهانیت را
کم دهی و بیش ستانیت را

خود مکن این تیغ ترازو روان
گرنه فزون میده و کم میستان

گل ز کژی خار در آغوش یافت
نیشکر از راستی آن نوش تافت

راستی آنجا که علم برزند
یاری حق دست به هم بر زند

از کجی افتی به کم و کاستی
از همه غم رستی اگر راستی

زاتش تنها نه که از گرم و سرد
راستی مرد بود درع مرد
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
بخش ۴۷ - داستان پادشاه ظالم با مرد راستگوی

پادشهی بود رعیت شکن
وز سر حجت شده حجاج فن

هرچه به تاریک شب از صبح زاد
بر در او درج شدی بامداد

رفت یکی پیش ملک صبحگاه
راز گشاینده‌تر از صبح و ماه

از قمر اندوخته شب بازیی
وز سحر آموخته غمازیی

گفت فلان پیر ترا در نهفت
خیره کش و ظالم و خونریز گفت

شد ملک از گفتن او خشمناک
گفت هم اکنون کنم او را هلاک

نطع بگسترد و بر او ریگ ریخت
دیو ز دیوانگیش میگریخت

شد ببر پیر جوانی چو باد
گفت ملک بر تو جنایت نهاد

پیشتر از خواندن آن دیو رای
خیز و بشو تاش بیاری بجای

پیر وضو کرد و کفن برگرفت
پیش ملک رفت و سخن درگرفت

دست بهم سود شه تیز رای
وز سر کین دید سوی پشت پای

گفت شنیدم که سخن رانده‌ای
کینه کش و خیره کشم خوانده‌ای

آگهی از ملک سلیمانیم
دیو ستمگاره چرا خوانیم

پیر بدو گفت نه من خفته‌ام
زانچه تو گفتی بترت گفته‌ام

پیر و جوان بر خطر از کار تو
شهر و ده آزرده ز پیکار تو

منکه چنین عیب شمار توأم
در بد و نیک آینه‌دار توأم

راستیم بین و به من دار هش
گرنه چنینست بدارم بکش

پیر چو بر راستی اقرار کرد
راستیش در دل شه کار کرد

چون ملک از راستیش پیش دید
راستی او کژی خویش دید

گفت حنوط و کفنش برکشید
غالیه و خلعت ما درکشید

از سر بیدادگری گشت باز
دادگری گشت رعیت نواز

راستی خویش نهان کس نکرد
در سخن راست زیان کس نکرد

راستی آور که شوی رستگار
راستی از تو ظفر از کردگار

گر سخن راست بود جمله در
تلخ بود تلخ که الحق مر

چون به سخن راستی آری بجای
ناصر گفتار تو باشد خدای

طبع نظامی و دلش راستند
کارش ازین راستی آراستند
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
صفحه  صفحه 33 از 43:  « پیشین  1  ...  32  33  34  ...  42  43  پسین » 
شعر و ادبیات

Collection Of Nezami Poems | مجموعه شعرهای نظامی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA