انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 4 از 43:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  40  41  42  43  پسین »

Collection Of Nezami Poems | مجموعه شعرهای نظامی


مرد

 
بخش ۲۹ - مجلس بزم خسرو و باز آمدن شاپور

یکی شب از شب نوروز خوشتر
چه شب کز روز عید اندوه کش‌تر

سماع خرگهی در خرگه شاه
ندیمی چند موزون طبع و دلخواه

مقالت‌های حکمت باز کرده
سخن‌های مضاحک ساز کرده

به گرداگرد خرگاه کیانی
فرو هشته نمدهای الانی

دمه بردر کشیده تیغ فولاد
سر نامحرمان را داده بر باد

درون خرگه از بوی خجسته
بخور عود و عنبر کله بسته

نبید خوشگوار و عشرت خوش
نهاده منقل زرین پر آتش

زگال ارمنی بر آتش تیز
سیاهانی چو زنگی عشرت‌انگیز

چو مشک نافه در نشو گیاهی
پس از سرخی همی گیرد سیاهی

چرا آن مشک بید عود کردار
شود بعد از سیاهی سرخ رخسار

سیه را سرخ چون کرد آذرنگی
چو بالای سیاهی نیست رنگی

مگر کز روزگار آموخت نیرنگ
که از موی سیاه ما برد رنگ

به باغ مشعله دهقان انگشت
بنفشه می‌درود و لاله می‌کشت

سیه پوشیده چون زاغان کهسار
گرفته خون خود در نای و منقار

عقابی تیز خود کرده پر خویش
سیه ماری فکنده مهره در پیش

مجوسی ملتی هندوستانی
چو زردشت آمده در زند خوانی

دبیری از حبش رفته به بلغار
به شنگرفی مدادی کرده بر کار

زمستان گشته چون ریحان ازو خوش
که ریحان زمستان آمد آتش

صراحی چون خروسی ساز کرده
خروسی کو به وقت آواز کرده

ز رشک آن خروس آتشین تاج
گهی تیهو بر آتش گاه دراج

روان گشته به نقلان کبابی
گهی کبک دری گه مرغ آبی

ترنج و سیب لب بر لب نهاده
چو در زرین صراحی لعل باده

ز نرگس وز بنفشه صحن خرگاه
گلستانی نهاده در نظر گاه

ز بس نارنج و نار مجلس افروز
شده در حقه بازی باد نوروز

جهان را تازه‌تر دادند روحی
بسر بردند صبحی در صبوحی

ز چنگ ابریشم دستان نوازان
دریده پردهای عشق بازان

سرود پهلوی در ناله چنگ
فکنده سوز آتش در دل سنگ

کمانچه آه موسی وار می‌زد
مغنی راه موسیقار می‌زد

غزل برداشته رامشگر رود
که بدرود ای نشاط و عیش بدرود

چه خوش باغیست باغ زندگانی
گر ایمن بودی از باد خزانی

چه خرم کاخ شد کاخ زمانه
گرش بودی اساس جاودانه

از آن سرد آمد این کاخ دلاویز
که چون جا گرم کردی گویدت خیز

چو هست این دیر خاکی سست بنیاد
بباده‌اش داد باید زود بر باد

ز فردا و زدی کس را نشان نیست
که رفت آن از میان ویندر میان نیست

یک امروز است ما را نقد ایام
بر او هم اعتمادی نیست تا شام

بیا تا یک دهن پر خنده داریم
به می جان و جهان را زنده داریم

به ترک خواب می‌باید شبی گفت
که زیر خاک می‌باید بسی خفت

ملک سرمست و ساقی باده در دست
نوای چنگ می‌شد شست در شست

در آمد گلرخی چون سرو آزاد
ز دلداران خسرو با دل شاد

که بر دربار خواهد بنده شاپور
چه فرمائی در آید یا شود دور

ز شادی درخواست جستن خسرو از جای
دگر ره عقل را شد کار فرمای

بفرمودش در آوردن به درگاه
ز دلگرمی به جوش آمد دل شاه

که بد دل در برش ز امید و از بیم
به شمشیر خطر گشته به دو نیم

همیشه چشم بر ره دل دو نیم است
بلای چشم بر راهی عظیم است

اگر چه هیچ غم بی‌دردسر نیست
غمی از چشم بر راهی بتر نیست

مبادا هیچکس را چشم بر راه
کز او رخ زرد گردد عمر کوتاه

در آمد نقش بند مانوی دست
زمین را نقشهای بوسه می‌بست

زمین بوسید و خود بر جای می‌بود
به رسم بندگان بر پای می‌بود

گرامی کردش از تمکین خود شاه
نشاند او را و خالی کرد خرگاه

بپرسید از نشان کوه و دشتش
شگفتی‌ها که بود از سر گذشتش

دعا برداشت اول مرد هشیار
که شه را زندگانی باد بسیار

مظفر باد بر دشمن سپاهش
میفتاد از سر دولت کلاهش

مرادش با سعادت رهسپر باد
ز نو هر روزش اقبالی دگر باد

حدیث بنده را در چاره سازی
بساطی هست با لختی درازی

چو شه فرمود گفتن چون نگویم
رضای شاه جویم چون نجویم

وز اول تا به آخر آنچه دانست
فرو خواند آنچه خواندن می‌توانست

از آن پنهان شدن چون مرغ از انبوه
وز آن پیدا شدن چون چشمه در کوه

به هر چشمه شدن هر صبح گاهی
بر آوردن مقنع وار ماهی

وز آن صورت به صورت باز خوردن
به افسون فتنه‌ای را فتنه کردن

وز آن چون هندوان بردن ز راهش
فرستادن به ترکستان شاهش

سخن چون زان بهار نو برآمد
خروشی بیخود از خسرو برآمد

به خواهش گفت کان خورشید رخسار
بگو تا چون به دست آمد دگر بار

مهندس گفت کردم هوشیاری
دگر اقبال خسرو کرد یاری

چو چشم تیر گر جاسوس گشتم
به دکان کمانگر برگذشتم

به دست آوردم آن سرو روان را
بت سنگین دل سیمین میان را

چه دیدم؟ تیزرائی تازه روئی
مسیحی بسته در هر تار موئی

همه رخ گل چو بادامه ز نغزی
همه تن دل چو بادام دو مغزی

میانی یافتم کز ساق تا روی
دو عالم را گره بسته به یک موی

دهانی کرده بر تنگیش زوری
چو خوزستانی اندر چشم موری

نبوسیده لبش بر هیچ هستی
مگر آیینه را آن هم به مستی

نکرده دست او با کس درازی
مگر با زلف خود وانهم به بازی

بسی لاغرتر از مویش میانش
بسی شیرین‌تر از نامش دهانش

اگر چه فتنه عالم شد آن ماه
چو عالم فتنه شد بر صورت شاه

چو مه را دل به رفتن تیز کردم
پس آنگه چاره شبدیز کردم

رونده ماه را بر پشت شبرنگ
فرستادم به چندین رنگ و نیرنگ

من اینجا مدتی رنجور ماندم
بدین عذر از رکابش دور ماندم

کنون دانم که آن سختی کشیده
به مشگوی ملک باشد رسیده

شه از دلدادگی در بر گرفتش
قدم تا فرق در گوهر گرفتش

سپاسش را طراز آستین کرد
بر او بسیار بسیار آفرین کرد

حدیث چشمه و سر شستن ماه
درستی داد قولش را بر شاه

ملک نیز آنچه در ره دید یسکر
یکایک باز گفت از خیر و از شر

حقیقت گشتشان کان مرغ دمساز
به اقصای مداین کرده پرواز

قرار آن شد که دیگر باره شاپور
چو پروانه شود دنبال آن نور

زمرد را سوی کان آورد باز
ریاحین را به بستان آورد باز
     
  
مرد

 
بخش ۳۰ - رفتن شاپور دیگر بار به طلب شیرین

خوشا ملکا که ملک زندگانی است
بها روزا که آن روز جوانی است

نه هست از زندگی خوشتر شماری
نه از روز جوانی روزگاری

جهان خسرو که سالار جهان بود
جوان بود و عجب خوشدل جوان بود

نخوردی بی‌غنا یک جرعه باده
نه بی‌مطرب شدی طبعش گشاده

مغنی را که پارنجی ندادی
به هر دستان کم از گنجی ندادی

به عشرت بود روزی باده در دست
مهین بانو در آمد شاد و بنشست

ملک تشریف خاص خویش دادش
ز دیگر وقتها دل بیش دادش

چو آمد وقت خوان دارای عالم
ز موبد خواست رسم باج برسم

به هر خوردی که خسرو دستگه داشت
حدیث باج برسم را نگه داشت

حساب باج برسم آنچنان است
که او بر چاشنی‌گیری نشان است

اجازت باشد از فرمان موبد
خورشها را که این نیک است و آن بد

به می خوردن نشاند آن گه مهان را
همان فرخنده بانوی جهان را

به جام خاص می می‌خورد با او
سخن از هر دری می‌کرد با او

چو از جام نبید تلخ شد مست
حکایت را به شیرین باز پیوست

ز شیرین قصه آوارگی کرد
به دل شادی به لب غمخوارگی کرد

که بانو را برادر زاده‌ای بود
چو گل خندان چو سرو آزاده‌ای بود

شنیدم کادهم توسن کشیدش
چو عنقا کرد از اینجا ناپدیدش

مرا از خانه پیکی آمد امروز
خبر آورد از آن ماه دل‌افروز

گر اینجا یک دو هفته باز مانم
بر آن عزمم که جایش باز دانم

فرستم قاصدی تا بازش آرد
بسان مرغ در پروازش آرد

مهین بانو چو کرد این قصه را گوش
فرو ماند از سخن بی‌صبر و بیهوش

به خدمت بر زمین غلطید چون خاک
خروشی بر کشید از دل شغبناک

که آن در کو که گر بینم به خوابش
نه در دامن که در دریای آبش

به نوک چشمش از دریا برآرم
به جان بسپارمش پس جان سپارم

پس آنگه بوسه زد بر مسند شاه
که مسند بوس بادت زهره و ماه

ز ماهی تا به ماه افسر پرستت
ز مشرق تا به مغرب زیر دستت

من آنگه گفتم او آید فرادست
که اقبال ملک در بنده پیوست

چو اقبال تو با ما سر در آرد
چنین بسیار صید از در درآرد

اگر قاصد فرستد سوی او شاه
مرا باید ز قاصد کردن آگاه

به حکم آنکه گلگون سبک خیز
بدو بخشم ز همزادان شبدیز

که با شبدیز کس هم تک نباشد
جز این گلگون اگر بدرک نباشد

اگر شبدیز با ماه تمامست
به همراهیش گلگون تیز گامست

و گر شبدیز نبود مانده بر جای
به جز گلگون که دارد زیر او پای

ملک فرمود تا آن رخش منظور
برند از آخور او سوی شاپور

وز آنجا یک تنه شاپور برخاست
دو اسبه راه رفتن را بیاراست

سوی ملک مداین رفت پویان
گرامی ماه را یک ماه جویان

به مشگو در نبود آن ماه رخسار
مع‌القصه به قصر آمد دگر بار

در قصر نگارین زد زمانی
کس آمد دادش از خسرو نشانی

درون بردندش از در شادمانه
به خلوتگاه آن شمع زمانه

چو سر در قصر شیرین کرد شاپور
عقوبت باره‌ای دید از جهان دور

نشسته گوهری در بیضه سنگ
بهشتی پیکری در دوزخ تنگ

رخش چون لعل شد زان گوهر پاک
نمازش بر دو رخ مالید بر خاک

ثناها کرد بر روی چو ماهش
بپرسید از غم و تیمار راهش

که چون بودی و چون رستی ز بیداد
که از بندت نبود این بنده آزاد

امیدم هست کاین سختی پسین است
دلم زین پس به شادی بر یقین است

یقین میدان که گر سختی کشیدی
از آن سختی به آسانی رسیدی

چه جایست اینکه بس دلگیر جایست
که زد رایت که بس شوریده رایست

در این ظلمت ولایت چون دهد نور
بدین دوزخ قناعت چون کند حور

مگر یک عذر هست آن نیز هم لنگ
که تو لعلی و باشد لعل در سنگ

چو نقش چین در آن نقاش چین دید
کلید کام خود در آستین دید

نهاد از شرمناکی دست بر رخ
سپاسش برد و بازش داد پاسخ

که گر غمهای دیده بر تو خوانم
ستم‌های کشیده بر تو رانم

نه در گفت آید و نه در شنیدن
قلم باید به حرفش در کشیدن

بدان مشگو که فرمودی رسیدم
در او مشتی ملالت دیده دیدم

بهم کرده کنیزی چند جماش
غلام وقت خود کای خواجه خوشباش

چو زهره بر گشاده دست و بازو
بهای خویش دیده در ترازو

چو من بودم عروسی پارسائی
از آن مشتی جلب جستم جدائی

دل خود بر جدائی راست کردم
وز ایشان کوشکی درخواست کردم

دلم از رشک پر خوناب کردند
بدین عبرت گهم پرتاب کردند

صبور آباد من گشت این سیه سنگ
که از تلخی چو صبر آمد سیه رنگ

چو کردند اختیار این جای دلگیر
ضرورت ساخت می‌باید چه تدبیر

پس آنگه گفت شاپورش که برخیز
که فرمان این چنین داد است پرویز

وز آن گلخن بر آن گلگون نشاندش
به گلزار مراد شاه راندش

چو زین بر پشت گلگون بست شیرین
به پویه دستبرد از ماه و پروین

بدان پرندگی زیرش همائی
پری می‌بست در هر زیر پائی

وز آن سو خسرو اندر کار مانده
دلش در انتظار یار مانده

اگر چه آفت عمر انتظار است
چو سر با وصل دارد سهل کار است

چو خوشتر زانکه بعد از انتظاری
به امیدی رسد امید واری
     
  
مرد

 
بخش ۳۱ - آگاهی خسرو از مرگ پدر

نشسته شاه روزی نیم هشیار
به امیدی که گردد بخت بیدار

در آمد قاصدی از ره به تعجیل
ز هندوستان حکایت کرد با پیل

مژه چون کاس چینی نم گرفته
میان چون موی زنگی خم گرفته

به خط چین و زنگ آورد منشور
که شاه چین و زنگ از تخت شد دور

گشاد این ترک خو چرخ کیانی
ز هندوی دو چشمش پاسبانی

دو مرواریدش از مینا بریدند
به جای رشته در سوزن کشیدند

دو لعبت باز رابی پرده کردند
ره سرمه به میل آزرده کردند

چو یوسف گم شد از دیوان دادش
زمانه داغ یعقوبی نهادش

جهان چشم جهان بینش ترا داد
بجای نیزه در دستش عصا داد

چو سالار جهان چشم از جهان بست
به سالاری ترا باید میان بست

ز نزدیکان تخت خسروانی
نبشته هر یکی حرفی نهانی

که زنهار آمدن را کار فرمای
جهان از دست شد تعجیل بنمای

گرت سر در گلست آنجا مشویش
و گر لب بر سخن با کس مگویش

چو خسرو دید که ایام آن عمل کرد
کمند افزود و شادروان بدل کرد

درستش شد که این دوران بد عهد
بقم با نیل دارد سر که با شهد

هوای خانه خاکی چنین است
گهی زنبور و گاهی انگبین است

عمل با عزل دارد مهربا کین
ترش تلخیست با هر چرب و شیرین

ز ریگش نیست ایمن هیچ جوئی
مسلم نیست از سنگش سبوئی

چو دربند وجودی راه غم گیر
فراغت بایدت راه عدم گیر

بنه چون جان به باد پاک بربند
در زندان سرای خاک بربند

جهان هندوست تا رختت نگیرد
مگیرش سست تا سختت نگیرد

در این دکان نیابی رشته تائی
که نبود سوز نیش اندر قفائی

که آشامد کدوئی آب ازو سرد
کز استسقا نگردد چون کدو زرد

درخت آنگه برون آرد بهاری
که بشکافد سر هر شاخساری

فلک تا نشکند پشت دوتائی
بکس ندهد یکی جو مومیائی

چو بی‌مردن کفن در کس نپوشند
به ار مردم چو کرم اطلس نپوشند

چو باید شد بدان گلگونه محتاج
که گردد بر در گرمابه تاراج

لباسی پوش چون خورشید و چون ماه
که باشد تا تو باشی با تو همراه

برافشان دامن از هر خوان که داری
قناعت کن بدین یک نان که داری

جهانا چند ازین بیداد کردن
مرا غمگین و خود را شاد کردن

غمین داری مرا شادت نخواهم
خرابم خواهی آبادت نخواهم

تو آن گندم نمای جو فروشی
که در گندم جو پرسیده پوشی

چو گندم گوژ و چون جو زردم از تو
جوی ناخورده گندم خردم از تو

تو را بس باد ازین گندم نمائی
مرا زین دعوی سنگ آسیائی

همان بهتر که شب تا شب درین چاه
به قرصی جو گشایم روزه چون ماه

نظامی چون مسیحا شو طرفدار
جهان بگذار بر مشتی علف خوار

علف خواری کنی و خر سواری
پس آنگه غزل عیسی چشم داری

چو خر تازنده باشی بار می‌کش
که باشد گوشت خر در زندگی خوش
     
  
مرد

 
بخش ۳۲ - بر تخت نشستن خسرو بجای پدر

چو شد معلوم کز حکم الهی
به هرمز برتبه شد پادشاهی

به فرخ‌تر زمان شاه جوانبخت
بدارالملک خود شد بر سر تخت

دلش گر چه به شیرین مبتلا بود
به ترک مملکت گفتن خطا بود

ز یک سو ملک را بر کار می‌داشت
ز دیگر سو نظر بر یار می‌داشت

جهان را از عمارت داد یاری
ولایت را ز فتنه رستگاری

ز بس کافتادگان را داد می‌داد
جهان را عدل نوشروان شد از یاد

چو از شغل ولایت باز پرداخت
دگرباره بنوش و ناز پرداخت

شکار و عیش کردی شام و شبگیر
نبودی یک زمان بی‌جام و نخجیر

چو غالب شد هوای دلستانش
بپرسید از رقیبان داستانش

خبر دادند کاکنون مدتی هست
کز این قصر آن نگارین رخت بر بست

نمی‌دانیم شاپورش کجا برد
چو شاهنشه نفرمودش چرا برد

شه از نیرنگ این گردنده دولاب
عجب در ماند و عاجز شد درین باب

ز شیرین بر طریق یادگاری
تک شبدیز کردش غمگساری

بیاد ماه با شبرنگ می‌ساخت
به امید گهر با سنگ می‌ساخت
     
  
مرد

 
بخش ۳۳ - باز آوردن شاپور شیرین را پیش مهین بانو

چو شیرین را ز قصر آورد شاپور
ملک را یافت از میعاد گه دور

فرود آوردش از گلگون رهوار
به گلزار مهین بانو دگر بار

چمن را سرو داد و روضه را حور
فلک را آفتاب و دیده را نور

پرستاران و نزدیکان و خویشان
که بودند از پی شیرین پریشان

چو دیدندش زمین را بوسه دادند
زمین گشتند و در پایش فتادند

بسی شکر و بسی شکرانه کردند
جهانی وقف آتش خانه کردند

مهین بانو نشاید گفت چون بود
که از شادی ز شادروان برون بود

چو پیری کو جوانی باز یابد
بمیرد زندگانی باز یابد

سرش در بر گرفت از مهربانی
جهان از سر گرفتش زندگانی

نه چندان دلخوشی و مهر دادش
که در صد بیت بتوان کرد یادش

ز گنج خسروی و ملک شاهی
فدا کردش که میکن هر چه خواهی

شکنج شرم در مویش نیاورد
حدیث رفته بر رویش نیاورد

چو می‌دانست کان نیرنگ سازی
دلیلی روشن است از عشق بازی

دگر کز شه نشانها بود دیده
وزان سیمین بران لختی شنیده

سر خم بر می جوشیده می‌داشت
به گل خورشید را پوشیده می‌داشت

دلش می‌داد تا فرمان پذیرد
قوی دل گردد و درمان پذیرد

نوازشهای بی‌اندازه کردش
همان عهد نخستین تازه کردش

همان هفتاد لعبت را بدو داد
که تا بازی کند با لعبتان شاد

دگر ره چرخ لعبت باز دستی
به بازی برد با لعبت پرستی

چو شیرین باز دید آن دختران را
ز مه پیرایه داد آن اختران را

همان لهو و نشاط اندیشه کردند
همان بازار پیشین پیشه کردند
     
  
مرد

 
بخش ۳۴ - گریختن خسرو از بهرام چوبین

کلید رای فتح آمد پدید است
که رای آهنین زرین کلید است

ز صد شمشیر زن رای قوی به
ز صد قالب کلاه خسروی به

برایی لشگری را بشکنی پشت
به شمشیری یکی تا ده توان کشت

چو آگه گشت بهرام قوی رای
که خسرو شد جهان را کارفرمای

سرش سودای تاج خسروی داشت
بدست آورد چون رای قوی داشت

دگر کاین تهمتش بر طبع ره کرد
که خسرو چشم هرمز را تبه کرد

نبود آگه که چون یوسف شود دور
فراق از چشم یعقوبی برد نور

بهر کس نامه‌ای پوشیده بنوشت
برایشان کرد نقش خوب را زشت

کزین کودک جهانداری نیاید
پدرکش پادشاهی را نشاید

بر او یک جرعه می همرنگ آذر
گرامی تر ز خون صد برادر

ببخشد کشوری بر بانگ رودی
ز ملکی دوستر دارد سرودی

ز گرمی ره بکار خود نداند
ز خامی هیچ نیک و بد نداند

هنوز از عشقبازی گرم داغست
هنوزش شور شیرین در دماغست

ازین شوخ سرافکن سر بتابید
که چون سر شد سر دیگر نیابید

همان بهتر که او را بند سازیم
چنین با آب و آتش چند سازیم

مگر کز بند ما پندی پذیرد
وگرنه چون پدر مرد او بمیرد

شما گیرید راهش را به شمشیر
که اینک من رسیدم تند چون شیر

به تدبیری چنین آن شیر کین خواه
رعیت را برون آورد بر شاه

شهنشه بخت را سرگشته می‌دید
رعیت راز خود برگشته می‌دید

بزر اقبال را پرزور می‌داشت
به کوری دشمنان را کور می‌داشت

چنین تا خصم لشگر در سر آورد
رعیت دست استیلا بر آورد

ز بی‌پشتی چو عاجز گشت پرویز
ز روی تخت شد بر پشت شبدیز

در آن غوغا که تاج او را گره بود
سری برد از میان کز تاج به بود

کیانی تاج را بی‌تاجور ماند
جهان را بر جهانجوی دگر ماند

چو شاهنشه ز بازیهای ایام
به قایم ریخت با شمشیر بهرام

به شطرنج خلاف این نطع خونریز
بهر خانه که شد دادش شه انگیز

به صد نیرنگ و دستان راه و بی‌راه
به آذربایگان آورد بنگاه

وز آنجا سوی موقان کرد منزل
مغانه عشق آن بتخانه در دل
     
  
مرد

 
بخش ۳۵ - بهم رسیدن خسرو و شیرین در شکارگاه

چنین گوید جهان دیده سخنگوی
که چون می‌شد در آن صحرا جهان جوی

شکاری چون شکر می‌زد ز هر سو
بر آمد گرد شیرین از دگر سو

که با یاران جماش آن دل‌افروز
به عزم صید بیرون آمد آن روز

دو صیدافکن به یکجا باز خوردند
به صید یکدیگر پرواز کردند

دو تیر انداز چون سرو جوانه
ز بهر یکدیگر کرده نشانه

دو یار از عشق خود مخمور مانده
به عشق اندرز یاران دور مانده

یکی را دست شاهی تاج داده
یکی صد تاج را تاراج داده

یکی را سنبل از گل بر کشیده
یکی را گرد گل سنبل دمیده

یکی مرغول عنبر بسته بر گوش
یکی مشگین کمند افکنده بر دوش

یکی از طوق خود مه را شکسته
یکی مه را ز غبغب طوق بسته

نظر بر یکدیگر چندان نهادند
که آب از چشم یکدیگر گشادند

نه از شیرین جدا می‌گشت پرویز
نه از گلگون گذر می‌کرد شبدیز

طریق دوستی را ساز جستند
ز یکدیگر نشانها باز جستند

چو نام هم شنیدند آن دو چالاک
فتادند از سر زین بر سر خاک

گذشته ساعتی سر بر گرفتند
زمین از اشک در گوهر گرفتند

به آیین‌تر بپرسیدند خود را
فرو گفتند لختی نیک و بد را

سخن بسیار بود اندیشه کردند
به کم گفتن صبوری پیشه کردند

هوا را بر زمین چون مرغ بستند
چو مرغی بر خدنگ زین نشستند

عنان از هر طرف بر زد سواری
پریروئی رسید از هر کناری

مه و خورشید را دیدند نازان
قران کرده به برج عشقبازان

فکنده عشقشان آتش بدل در
فرس در زیرشان چون خر به گل در

در ایشان خیره شد هر کس که می‌تاخت
که خسرو را ز شیرین باز نشناخت

خبر دادند موری چند پنهان
که این بلقیس گشت و آن سلیمان

ز هر سو لشگری نو می‌رسیدند
به گرد هر دو صف برمی‌کشیدند

چو لشگر جمع شد بر پره کوه
زمین بر گاو می‌نالید از انبوه

به خسرو گفت شیرین کای خداوند
نه من چون من هزارت بنده در بند

ز تاجت آسمان را بهره‌مندی
زمین را زیر تخت سربلندی

اگر چه در بسیط هفت کشور
جهان خاص جهاندار است یکسر

بدین نزدیکی از بخشیده شاه
وثاقی هست ما را بر گذرگاه

اگر تشریف شه ما را نوازد
کمر بندد رهی گردن فرازد

اگر بر فرش موری بگذرد پیل
فتد افتاده‌ای را جامه در نیل

ملک گفتا چو مهمان می‌پذیری
به جان آیم اگر جان می‌پذیری

سجود آورد شیرین در سپاسش
ثناها گفت افزون از قیاسش

دو اسبه پیش بانو کس فرستاد
ز مهمان بردن شاهش خبر داد

مهین بانو چو از کار آگهی یافت
بر اسباب غرض شاهنشهی یافت

به استقبال شد با نزل و اسباب
نثار افشاند بر خورشید و مهتاب

فرود آورد خسرو را به کاخی
که طوبی بود از آن فردوس شاخی

سرائی بر سپهرش سرفرازی
دو میدانش فراخی و درازی

فرستادش بدست عذر خواهان
چنان نزلی که باشد رسم شاهان

نه چندانش خزینه پیشکش کرد
که بتوان در حسابش دستخوش کرد

ملک را هر زمان در کار شیرین
چو جان شیرین شدی بازار شیرین
     
  
مرد

 
بخش ۳۶ - اندرز و سوگند دادن مهین بانو شیرین را

چو دهقان دانه در گل پاک ریزد
ز گل گر دانه خیزد پاک خیزد

چو گوهر پاک دارد مردم پاک
کی آلوده شود در دامن خاک

مهین بانو که پاکی در گهر داشت
ز حال خسرو و شیرین خبر داشت

در اندیشید ازان دو یار دلکش
که چون سازد بهم خاشاک و آتش

به شیرین گفت کای فرزانه فرزند
نه بر من بر همه خوبان خداوند

یکی ناز تو و صد ملک شاهی
یکی موی تو وز مه تا به ماهی

سعادت خواجه تاش سایه تو
صلاح از جمله پیرایه تو

جهان را از جمالت روشنائی
جمالت در پناه ناآزموده

تو گنجی سر به مهری نابسوده
بد و نیک جهان ناآزموده

جهان نیرنگ‌ها داند نمودن
به در دزدیدن و یاقوت سودن

چنانم در دل آید کاین جهانگیر
به پیوند تو دارد رای و تدبیر

گر این صاحب جهان دلداده تست
شکاری بس شگرف افتاده تست

ولیکن گرچه بینی ناشکیبش
نه بینم گوش داری بر فریبش

نباید کز سر شیرین زبانی
خورد حلوای شیرین را یگانی

فرو ماند ترا آلوده خویش
هوای دیگری گیرد فرا پیش

چنان زی با رخ خورشید نورش
که پیش از نان نیفتی در تنورش

شنیدم ده هزارش خوبرویند
همه شکر لب و زنجیر مویند

دلش چون زان همه گلها بخندد
چه گوئی در گلی چون مهر بندد

بلی گر دست بر گوهر نیابد
سر از گوهر خریدن برنتابد

چو بیند نیک عهد و نیکنامت
ز من خواهد به آیینی تمامت

فلک را پارسائی بر تو گردد
جهان را پادشائی بر تو گردد

چو تو در گوهر خود پاک باشی
به جای زهر او تریاک باشی

و گر در عشق بر تو دست یابد
ترا هم غافل و هم مست یابد

چو ویس از نیکنامی دور گردی
به زشتی در جهان مشهور گردی

گر او ماهست ما نیز آفتابیم
و گر کیخسرو است افراسیابیم

پس مردان شدن مردی نباشد
زن آن به کش جوانمردی نباشد

بسا گل را که نغز وتر گرفتند
بیفکندند چون بو برگرفتند

بسا باده که در ساغر کشیدند
به جرعه ریختندش چون چشیدند

تو خود دانی که وقت سرفرازی
زناشوئی بهست از عشقبازی

چو شیرین گوش کرد آن پند چون نوش
نهاد آن پند را چون حلقه در گوش

دلش با آن سخن همداستان بود
که او را نیز در خاطر همان بود

به هفت اورنگ روشن خورد سوگند
به روشن نامه گیتی خداوند

که گر خون گریم از عشق جمالش
نخواهم شد مگر جفت حلالش

چو بانو دید آن سوگند خواری
پدید آمد دلش را استواری

رضا دادش که در میدان و در کاخ
نشیند با ملک گستاخ گستاخ

به شرط آنکه تنهائی نجوید
میان جمع گوید آنچه گوید

دگر روزینه کز صبح جهان تاب
طلی شد لعلی بر لولوی خوشاب

یزک داری ز لشکرگاه خورشید
عنان افکند بر برجیس و ناهید

همان یک شخص را کین ساز کرده
همان انجم‌گری آغاز کرده

چو شیر ماده آن هفتاد دختر
سوی شیرین شدند آشوب در سر

به مردی هر یکی اسفندیاری
به تیر انداختن رستم سواری

به چوگان خود چنان چالاک بودند
که گوی از چنبر گردون ربودند

خدنگ ترکش اندر سرو بستند
چو سروی بر خدنگ زین نشستند

همه برقع فرو هشتند بر ماه
روان گشتند سوی خدمت شاه

برون شد حاجب شه بارشان داد
شه آنکاره دل در کارشان داد

نوازش کرد شیرین را و برخاست
نشاندش پیش خود بر جانب راست

چه دید؟ الحق بتانی شوخ و دلبند
سرائی پر شکر شهری پر از قند

وز آن غافل که زور و زهره دارند
به میدان از سواری بهره دارند

ز بهر عرض آن مشکین نقابان
به نزهت سوی میدان شد شتابان

چو در بازی گه میدان رسیدند
پریرویان ز شادی می‌پریدند

روان شد هر مهی چون آفتابی
پدید آمد ز هر کبکی عقابی

چو خسرو دید که آن مرغان دمساز
چمن را فاختند و صید را باز

به شیرین گفت هین تا رخش تازیم
بر این پهنه زمانی گوی بازیم

ملک را گوی در چوگان فکندند
شگرفان شور در میدان فکندند

ز چوگان گشته بی‌دستان همه راه
زمین زان بید صندل سوده بر ماه

بهر گوئی که بردی باد را بید
شکستی در گریبان گوی خورشید

ز یکسو ماه بود و اخترانش
ز دیگر سو شه و فرمانبرانش

گوزن و شیر بازی می‌نمودند
تذرو و باز غارت می‌ربودند

گهی خورشید بردی گوی و گه ماه
گهی شیرین گرو دادی و گه شاه

چو کام از گوی و چوگان برگرفتند
طوافی گرد میدان در گرفتند

به شبدیز و به گلگون کرد میدان
چو روز و شب همی کردند جولان

وز آنجا سوی صحرا ران گشادند
به صید انداختن جولان گشادند

نه چندان صید گوناگون فکندند
که حدش در حساب آید که چندند

به زخم نیزه‌ها هر نازنینی
نیستان کرده بر گوران زمینی

به نوک تیر هر خاتون سواری
فرو داده ز آهو مرغزاری

ملک زان ماده شیران شکاری
شگفتی مانده در چابک سواری

که هر یک بود در میدان همائی
به دعوی گاه نخجیر اژدهائی

ملک می‌دید در شیرین نهانی
کز آن صیدش چه آرد ارمغانی

سرین و چشم آهو دید ناگاه
که پیدا شد به صید افکندن شاه

غزالی مست شمشیری گرفته
بجای آهوی شیری گرفته

از آن نخجیر پرد از جهانگیر
جهانگیری چو خسرو گشت نخجیر

چو طاوس فلک بگریخت از باغ
به گل چیدن به باغ آمد سیه زاغ

شدند از جلوه طاوسان گسسته
به پر زاغ رنگان بر نشسته

همه در آشیانها رخ نهفتند
ز رنج ماندگی تا روز خفتند

دگر روز آستان بوسان دویدند
به درگاه ملک صف بر کشیدند

همان چوگان و گوی آغاز کردند
همان نخجیر کردن ساز کردند

درین کردند ماهی عمر خود صرف
وزین حرفت نیفکندند یک حرف

ملک فرصت طلب می‌کرد بسیار
که با شیرین کند یک نکته بر کار

نیامد فرصتی با او پدیدش
که در بند توقف بد کلیدش

شبانگه کان شکر لب باز می‌گشت
همای عشق بی پرواز می‌گشت

شهنشه گفت کای بر نیکوان شاه
جمالت چشم دولت را نظر گاه

بیا تا بامدادان ز اول روز
شویم از گنبد پیروزه پیروز

می‌آریم و نشاط اندیشه گیریم
طرب سازیم و شادی پیشه گیریم

اگر شادیم اگر غمگین در این دیر
نه‌ایم ایمن ز دوران کهن سیر

چو می‌باید شدن زین دیر ناچار
نشاط از غم به و شادی ز تیمار

نهاد انگشت بر چشم آن پریوش
زمین را بوسه داد و کرد شبخوش

ملک بر وعده ماه شب‌افروز
درین فکرت که فردا کی شود روز
     
  
زن

 
بخش ۳۷ - صفت بهار و عیش خسرو و شیرین

چو پیر سبز پوش آسمانی
ز سبزه بر کشد بیخ جوانی

جوانان را و پیران را دگر بار
به سرسبزی در آرد سرخ گلزار

گل از گل تخت کاوسی بر آرد
بنفشه پر طاوسی بر آرد

بسا مرغا که عشق آوازه گردد
بسا عشق کهن کان تازه گردد

چو خرم شد به شیرین جان خسرو
جهان می‌کرد عهد خرمی نو

چو از خرم بهار و خرمی دوست
به گلها بر درید از خرمی پوست

گل از شادی علم در باغ می‌زد
سپاه فاخته بر زاغ می‌زد

سمن ساقی و نرگس جام در دست
بنفشه در خمار و سرخ گل مست

صبا برقع گشاده مادگان را
صلا در داده کار افتادگان را

شمال انگیخته هر سو خروشی
زده بر گاو چشمی پیل گوشی

زمین نطع شقایق پوش گشته
شقایق مهد مرزن گوش گشته

سهی سرو از چمن قامت کشیده
ز عشق لاله پیراهن دریده

بنفشه تاب زلف افکنده بر دوش
گشاده باد نسرین را بنا گوش

عروسان ریاحین دست بر روی
شگرفان شکوفه شانه در موی

هوا بر سبزه گوهرها گسسته
زمرد را به مروارید بسته

نموده ناف خاک آبستنی‌ها
ز ناف آورده بیرون رستنیها

غزال شیر مست از دلنوازی
بگرد سبزه با مادر به بازی

تذروان بر ریاحین پر فشانده
ریاحین در تذروان پر نشانده

زهر شاخی شکفته نو بهاری
گرفته هر گلی بر کف نثاری

نوای بلبل و آوای دراج
شکیب عاشقان را داده تاراج

چنین فصلی بدین عاشق نوازی
خطا باشد خطا بی‌عشق بازی

خرامان خسرو و شیرین و شب و روز
بهر نزهت گهی شاد و دل‌افروز

گهی خوردند می در مرغزاری
گهی چیدند گل در کوهساری

ریاحین بر ریاحین باده در دست
به شهرود آمدند آن روز سرمست

جنیبت بر لب شهرود بستند
به بانک رود و رامشگر نشستند

حلاوتهای شیرین شکرخند
نی شهرود را کرده نی قند

همان رونق ز خوبیش آن طرف را
که از باران نیسانی صدف را

عبیر ارزان ز جعد مشکبیزش
شکر قربان ز لعل شهد خیزش

از بس خنده که شهدش بر شکر زد
به خوزستان شد افغان طبرزد

قد چون سروش از دیوان شاهی
به گلبن داده تشریف سپاهی

چو گل بر نرگسش کرده نظاره
به دندان کرده خود را پاره پاره

سمن کز خواجگی بر گل زدی دوش
غلام آن بنا گوش از بن گوش
     
  
زن

 
بخش ۳۸ - شیرکشتن خسرو در بزمگاه

ملک عزم تماشا کرد روزی
نظرگاهش چو شیرین دل فروزی

کسی را کان چنان دلخواه باشد
همه جائی تماشا گاه باشد

ز سبزه یافتند آرامگاهی
که جز سوسن نرست از وی گیاهی

در آن صحن بهشتی جای کردند
ملک را بارگه بر پای کردند

کنیزان و غلامان گرد خرگاه
ثریاوار گرد خرمن ماه

نشسته خسرو و شیرین به یک جای
ز دور آویخته دوری به یک پای

صراحیهای لعل از دست ساقی
به خنده گفت باد این عیش باقی

شراب و عاشقی همدست گشته
شهنشه زین دومی سرمست گشته

بر آمد تند شیری بیشه پرورد
که از دنبال می‌زد بر هوا گرد

چو بد مستان به لشگرگه در افتاد
و زو لشگر به یکدیگر بر افتاد

فراز آمد به گرد بارگه تنگ
به تندی کرد سوی خسرو آهنگ

شه از مستی شتاب آورد بر شیر
به یکتا پیرهن بی‌درع و شمشیر

کمان کش کرد مشتی تا بناگوش
چنان بر شیر زد کز شیر شد هوش

به فرمودش پس آنگه سر بریدن
ز گردن پوستش بیرون کشیدن

و زان پس رسم شاهان شد که پیوست
بود در بزمگه‌شان تیغ در دست

اگر چه شیر پیکر بود پرویز
ملک بود و ملک باشد گران خیز

ز مستی کرد با شیر آن دلیری
که نام مستی آمد شیر گیری

به دست آویز شیر افکندن شاه
مجال دست بوسی یافت آن ماه

دهان از بوسه چون جلاب‌تر کرد
ز بوسه دست شه را پر شکر کرد

ملک بر تنگ شکر مهر بشکست
که شکر در دهان باید نه در دست

لبش بوسید و گفت این انگبین است
نشان دادش که جای بوسه این است

نخستین پیک بود آن شکرین جام
که از خسرو به شیرین برد پیغام

اگر چه کرد صد جام دگر نوش
نشد جان نخستینش فراموش

میی کاول قدح جام آورد پیش
ز صد جام دگر دارد بها بیش

می اول جام صافی خیز باشد
به آخر جام دردآمیز باشد

گلی کاول بر آرد طرف جویش
فزون باشد ز صد گلزار بویش

دری کاول شکم باشد صدف را
ز لؤلؤ بشکند بسیار صف را

زهر خوردی که طعم نوش دارد
حلاوت بیشتر سر جوش دارد

دو عاشق چون چنان شربت چشیدند
عنان پیوسته از زحمت کشیدند

چو یکدم جای خالی یافتندی
چو شیر و می بهم بشتافتندی

چو دزدی کو به گوهر دست یابد
پس آنگه پاسبان را مست یابد

به چشمی پاس دشمن داشتندی
به دیگر چشم ریحان کاشتندی

چو فرصت در کشیدی خصم را میل
ربودندی یکی بوسه به تعجیل

صنم تا شرمگین بودی و هشیار
نبودی بر لبش سیمرغ را بار

در آن ساعت که از می مست گشتی
به بوسه با ملک همدست گشتی

چنان تنگش کشیدی شه در آغوش
که کردی قاقمش را پرنیان پوش

ز بس کز گاز نیلش در کشیدی
ز برگ گل بنفشه بر دمیدی

ز شرم آن کبودیهاش بر ماه
که مه را خود کبود آمد گذرگاه

اگر هشیار اگر سرمست بودی
سپیدابش چو گل بر دست بودی
     
  
صفحه  صفحه 4 از 43:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  40  41  42  43  پسین » 
شعر و ادبیات

Collection Of Nezami Poems | مجموعه شعرهای نظامی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA