انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 40 از 43:  « پیشین  1  ...  39  40  41  42  43  پسین »

Collection Of Nezami Poems | مجموعه شعرهای نظامی


زن

 
بخش ۳۶ - گشودن اسکندر دز دربند را به دعای زاهد



بیا ساقی آن می‌که ناز آورد
جوانی دهد عمر باز آورد

به من ده که این هر دو گم کرده‌ام
قناعت به خوناب خم کرده‌ام

کسی کو در نیک‌نامی زند
در این حلقه لاف غلامی زند

به نیکی چنان پرورد نام خویش
کزو نیک یابد سرانجام خویش

به دراعهٔ در گریزد تنش
که آن درع باشد نه پیراهنش

به از نام نیکو دگر نام نیست
بد آنکس که نیکو سرانجام نیست

چو می‌خواهی ای مرد نیکی پسند
که نامی برآری به نیکی بلند

یکی جامه در نیک‌نامی بپوش
به نیکی دگر جامه‌ها میفروش

نبینی که باشد ز مشگین حریر
فروشندهٔ مشک را ناگزیر

گزارنده این نو آیین خیال
دم از نیک‌نامان زدی ماه و سال

سکندر که آن نیکنامی نمود
بران نام نیکو بسی کرد سود

همه سوی نیکان نظر داشتی
بدان را بر خویش نگذاشتی

ز کشور خدایان و شهزادگان
نظر پیش کردی به افتادگان

کجا زاهدی خلوتی یافتی
به خولت گهش زود بشتافتی

بهر جا که رزمی برآراستی
از ایشان به همت مدد خواستی

همانا کزان بود پیروز جنگ
که پیروزه را فرق کردی ز سنگ

سپاهی که با او به جنگ آمدند
از آن پیشه کو داشت تنگ آمدند

نمودند کای داور روزگار
به تعلیم تو دولت آموزگار

ترا فتح و فیروزی از لشگرست
تو زاهد نوازی سحن دیگرست

به شمشیر باید جهان را گشاد
تو از نیک‌مردان چه آری به یاد

چو همت سلاحست در دستبرد
بگو تا کنیم آنچه داریم خرد

ازین پس که بر هم نبردان زنیم
در همت نیک‌مردان زنیم

جهاندار ازین داوریهای سخت
نگهداشت پاسخ به نیروی بخت

سخن بر بدیهه نیاید صواب
به وقت خودش داد باید جواب

چو لشگر سوی کوه البرز راند
بهر ناحیت نایبی را نشاند

به دهلیزهٔ رهگذرهای سخت
ز شروان چو شیران همی برد رخت

در آن تاختن کارزورمند بود
رهش بر گذرگاه دربند بود

نبود آنگه آن شهر آراسته
دزی بود در وی بسی خواسته

در آن دز تنی چند ره داشتند
که کس را در آن راه نگذاشتند

چو شه را سراپرده آنجا زدند
رقیبان دز خیمه بالا زدند

در دز ببستند بر روی شاه
نکردند در تیغ و لشکر نگاه

به نوبتگه شاه نشتافتند
سر از خدمت بارگه تافتند

اگر خواندشان داور دور گیر
به رفتن نگشتند فرمان پذیر

وگر دفتر داوری در نوشت
ندادند راهش بر کوه و دشت

همان چاره دید آن خردمند شاه
که بردارد آن بند از بندگاه

به لشکر بفرمود تا صد هزار
درآیند پیرامن آن حصار

به خرسنگ غضبان خرابش کنند
به سیلاب خون غرق آبش کنند

چهل روز لشگر شغب ساختند
کزان دز کلوخی نینداختند

ز پرتاب او ناوک افکند بال
کمندی نه کانجا رساند دوال

عروسک زنانی چو دیوان شموس
خجل گشته زان قلعه چون عروس

نه عراده بر گرد اوره شناس
نه از گردش منجنیقش هراس

چو عاجز شدند اندر آن تاختن
وزان جوز بر گنبد انداختن

شه کاردان مجلسی نو نهاد
سران را طلب کرد و ابرو گشاد

چه گوئید گفتا درین بند کوه
که آورد از اندیشه ما را ستوه

ولایت گشایان گردن فراز
نشستند و بردند شه را نماز

که ما بندگان تا کمر بسته‌ایم
بدین روز یک روز ننشسته‌ایم

چهل روز باشد که بیخورد و خواب
ستیزیم با ابرو با آفتاب

تو دانی که بر تارک مهر و میغ
نشاید زدن نیزه و تیر و تیغ

چو دیوان بسی چاره‌ها ساختیم
از این دیو خانه نپرداختیم

همان به که گردیم ازین راه تنگ
گریوه نوردیم و سائیم سنگ

شهنشه چو دانست کان سروران
فرو مانده بودند و عاجز در آن

چو در سرمه زد چشم خورشید میل
فرو رفت گوهر به دریای نیل

شه از گنج گوهر به دریا کنار
یکی مجلس آراست چون نوبهار

بپرسید چون حلقه گشت انجمن
از آن سرفرازان لشگر شکن

که از گوشه‌داران در این گوشه کیست
که بر ماتم آرزوها گریست

یکی گفت کای شاه دانش پرست
پرستشگری در فلان غار هست

به کس روی ننماید از هیچ راه
کند بی نیازی به مشتی گیاه

شهنشاه برخاست هم در زمان
عنان ناب گشت از بر همدمان

ز خاصان تنی چند همراه کرد
نشان جست و آمد بر نیک‌مرد

ره از شب چو روز بداندیش بود
و شاقی و شمعی روان پیش بود

چو نزدیک غار آمد از راه دور
به غار اندر افتاد از آن شمع نور

پرستنده چون پرتو نور دید
ز تاریکی غار بیرون دوید

فرشته وشی دید چون آفتاب
برآورده اقبال را سر ز خواب

جهاندیده نزد جهاندار تاخت
به نور جهانداری او را شناخت

بدو گفت شخصی بهی پیکری
گمانم چنانست کاسکندری

شه از مهربانی بدو داد دست
درون رفت و پیشش به زانو نشست

بپرسید از او کاشنای تو کیست
ز دنیا چه پوشی و خورد تو چیست

چه دانستی ای زاهد هوشیار
که اسکندرم من درین تنگ غار

دعا کرد زاهد که دلشاد باش
ز بند ستمگاری آزاد باش

به اقبال باد اخترت خاسته
به نیروی اقبالت آراسته

اگر زانکه بشناختم شاه را
شناسد به شب هر کسی ماه را

نه آیینه تنها تو داری بدست
مرا در دل آیینه‌ای نیز هست

به صد سال کو را ریاضت زدود
یکی صورت آخر تواند نمود

دگر آنچه پرسد خداوند رای
که چونست زاهد در این تنگ جای

به نیروی تو شادم و تندرست
تنومندتر ز آنچه بودم نخست

ز مهر و زکین با کسم یاد نیست
کس از بندگان چون من آزاد نیست

جهان را ندیدم وفا داریی
نخواهد کس از بی وفا یاریی

چو برسختم اندیشهٔ کار خویش
همین گوشه دیدم سزاوار خویش

بریدم ز هر آشنائی شمار
بس است آشنای من آموزگار

به بسیار خواری نیارم بسیچ
که پری دهد ناف را پیچ پیچ

گیا پوشم و قوت من هم گیا
کنم سنگ را زر بدین کیمیا

بود سالها کز سر آیندگان
ندیدم کسی جز تو ز آیندگان

سبب چیست کامشب درین کنج غار
به نیک اختری رنجه شد شهریار

در غار من وانگهی چون توئی
یکی پاس شه را کم از هندوئی

جهاندار گفت ای جهاندیده پیر
از این آمدن داشتم ناگزیز

خدای آهنی را بدو نیم کرد
به ما هر دو آن تسلیم کرد

کلیدی و تیغی بدینسان نگاشت
کلید آن تو تیغ بر من گذاشت

چو من زاهن تیغ گیتی فروز
کنم یاری عدل در نیم روز

تو در نیمه شب نیز اگر یاوری
کلیدی بجنبان در این داوری

مگر کز کلید تو و تیغ من
گشاده شود کار این انجمن

حصاری است بر سفت این تیغ کوه
درو رهزنانند چندین گروه

همه روز و شب کاروانها زنند
ز بد گوهری راه جانها زنند

در آن جستجویم که بگشایمش
به داد و به دانش بیارایمش

تو نیز ار به همت کنی یاریی
در این ره کند بخت بیداریی

ز هزن شود راه پرداخته
شور توشهٔ رهروان ساخته

چو آگاه شد مرد ایزد شناس
که دزدان بر آن قلعه دارند پاس

یکی منجنیق از نفس برگشاد
که بر قلعهٔ آسمان در گشاد

چنان زد در آن کوههٔ منجنیق
که شد کوه در وی چو دریا غریق

به شه گفت برخیز و شو باز جای
که آن کوهپایه درآمد ز پای

چو شاهنشه آمد سوی بزم خویش
مقیمان مجلس دویدند پیش

دگر باره مجلس بیاراستند
به رامش نشستند و می خواستند

کس آمد که دژبان این کوهسار
ستاد است بر در به امید بار

بفرمود شه تا درآرند زود
درآمد بر شاه و خدمت نمود

چو بر شه دعا کرد از اندازه بیش
کلید در دز بینداخت پیش

خبر کرد کامشب ز نیروی شاه
خرابی درآمد بیدین قلعه گاه

دو برج رزین زین دز سنگ بست
ز برج ملک دور درهم شکست

ز خشم خدا منجنیقی رسید
دز افتاد و ناگاه درهم درید

گرش منجنیق تو کردی خراب
به ذره کجا ریختی آفتاب

خرابیش دانم نه زین لشگرست
که این منجنیق از دزی دیگرست

چو حکم دز آسمانی تراست
تو دانی و دز حکمرانی تراست

نگه کرد شه سوی لشکر کشان
کزین به دعا را چه باشد نشان

چهل روز باشد که مردان کار
به شمشیر کوشند با این حصار

به چندین سر تیغ الماس رنگ
نسفتند جو سنگی از خاره سنگ

به آهی که برداشت بی توشه‌ای
فرو ریخت از منظرش گوشه‌ای

شما را چه رو مینماید درین
که بی نیک‌مردان مبادا زمین

بزرگان لشکر به عذرآوری
پشیمان شدند از چنان داوری

زمین بوسه دادند در بزم شاه
که خالی مباد از تو تخت و کلاه

قوی باد در ملک بازوی تو
بقا باد نقد ترازوی تو

چنین حرفها را تو دانی شناخت
که یزدان ترا سایه خویش ساخت

چو ما نیز از این پرده آگه شدیم
براه آمدیم ارچه از ره شدیم

فرستاد شه تا به دز تاختند
از آن رهزنان دز بپرداختند

بجای دز اقطاعها داد شان
سوی دادهٔ خود فرستادشان

در آن سنگ بسته دز اوج سای
عمارتگری کرد بسیار جای

خرابیش را یکسر آباد کرد
دز ظلم را خانهٔ داد کرد

نواحی نشینان آن کوهسار
تظلم نمودند هنگام بار

که ازبیم قفچاق وحشی سرشت
درین مرز تخمی نیاریم کشت

چو هر گه کزین سو شتاب آورند
برینش درین کشت و آب آورند

ازین روی ما را زیانها رسد
ز نان تنگی آفت به جانها رسد

گر آرد ملک هیچ بخشایشی
رساند بدین کشور آسایشی

درین پاسگه رخنهائی که هست
عمارت کند تا شود سنگ بست

مگر زافت آن بیابانیان
به راحت رسد کار خزرانیان

بفرمود شه تاگذرگاه کوه
ببندند خزرانیان هم‌گروه

ز پولاد و ارزیر و از خاره سنگ
برآرند سدی در آن راه تنگ

ز خارا تراشان احکام کار
که بر کوه دانند بستن حصار

فرستاد خلقی به انبوه را
گذر داد بر بستن آن کوه را

چو زابادی رخنه پرداختند
به عزم شدن رایت افراختند

شد از زخمهٔ کاسه و زخم کوس
خدنگ اندران بیشه‌ها آبنوس

ملک بارگه سوی صحرا کشید
عنان راه را داد و منزل برید

چو سیاره چرخ شبدیز راند
بهر برج کامد سعادت رساند

چو زلف شب از حلقه عنبری
سمن ریخت بر طاق نیلوفری

شه و لشگر از رنج ره سودگی
رسیدند لختی به آسودگی

تنی چند را از رقیبان راه
ز بهر شب افسانه بنشاند شاه

از ایشان خبرهای آن کوه و دشت
بپرسید و آگه شد از سرگذشت

پس آنگاه از هر نشیب و فراز
به گوش ملک برگشادند راز

نمودند کاینجا حصاریست خوب
که دور است ازو تند باد جنوب

یکی سنگ مینای مینو سرشت
به زیبائی و خرمی چون بهشت

سریر سرافراز شد نام او
درو تخت کیخسرو و جام او

چو کیخسرو از ملک پرداخت رخت
نهاد اندران تاجگه جام و تخت

همان گور خانه ز غاری گزید
کز آتش در آن غار نتوان خزید

هم از تخمهٔ او در آن پیشگاه
ملک زاده‌ای هست بر جمله شاه

پرستش کند جای آن شاه را
نگهدارد آن جام وآن گاه را

جهان مرزبان شاه گیتی نورد
برافروخت کاین داستان گوش کرد

کجا بستدی فرخ آیین دزی
چه از زورمندی چه از عاجزی

اگر آشکارا بدی گر نهان
بر آن دز شدی تاجدار جهان

بدیدی دز از دز فرود آمدی
به دزبان بر از وی درود آمدی

بنا دیده دیدن هوسناک بود
بهر جا که شد چست و چالاک بود

چو آن شب صفتهای آن دز شنید
به دز دیدنش رغبت آمد پدید

مگر کز کهن جام کیخسروی
دهد مجلس مملکت را نوی
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
بخش ۳۷ - رفتن اسکندر به دز سریر



بیا ساقی از می‌دلم تازه کن
در این ره صبوری به اندازه کن

چراغ دلم یافت بی روغنی
به می‌ده چراغ مرا روشنی

چو روز سپید از شب زاغ رنگ
برآمد چو کافور از اقصای زنگ

فروزنده روزی چو فردوس پاک
برآورده سرگنج قارون ز خاک

هوا صافی از دود و گیتی ز گرد
فک روی خود شسته چون لاجورد

به عزلت کمر بسته باد خزان
نسیم بهاری ز هر سو وزان

همه کوه گلشن همه دشت باغ
جهان چشم روشن به زرین چراغ

زمانه به کردار باغ بهشت
زمین را گل و سبزه مینو سرشت

به فیروز رائی شه نیک‌بخت
به تخت رونده برآمد ز تخت

سر تاج بر زد به سفت سپهر
برافراخت رایت برافروخت چهر

زمین خسته کرد از خرام ستور
گران کوه را در سرافکند شور

سپه راند از آنجابه تخت سریر
که تا بیند آن تخت را تخت‌گیر

سریری خبر یافت کان تاجدار
برآن تختگه کرد خواهد گذار

ز فرهنگ فرومانده آگاه بود
که فیروز و فرخ جهانشاه بود

ز تخم کیان هیچکس را نکشت
همه راستان را قوی کرد پشت

سران را رسانید تارک به تاج
بسی خرجها داد ونستد خراج

ز شادی دو منزل برابر دوید
به فرسنگها فرش دیبا کشید

ز نزلی که بودش بدان دسترس
به حدی که حدش ندانست کس

ز هر موینه کان چو گل تازه بود
گرانمایه‌ها بیش از اندازه بود

سمور سیه روبه سرخ تیغ
همان قاقم و قندز بی دریغ

وشق نیفه‌هائی چو برگ بهار
بنفشه برو ریخته صد هزار

غلامان گردن برافراخته
یکایک همه رزم را ساخته

وشاقان موکب رو زود خیز
به دیدار تازه به رفتار تیز

چو نزلی چنین خوب و آراسته
روان کرد و با او بسی خاسته

به استاد گاران درگه سپرد
که عاجز شد آنکس که آنرا ببرد

درآمد به درگاه شاه جهان
دو تا کرد قامت چو کارآگهان

جهانشاه برخاست نامیش کرد
به شرط نشاندن گرامیش کرد

چو دادش ز دولت درودی تمام
بپرسیدش از قصه تخت و جام

که جام جهان بین و تخت کیان
چگونست بی فر فرخ بیان

سریری ملک پاسخش داد باز
که ای ختم شاهان گردن فراز

کیومرث از خیل تو چاکری
فریدون ز ملک تو فرمانبری

ستاره کمان ترا تیر باد
کمندت سپهر جهانگیر باد

کلیدی که کیخسرو از جام دید
در آیینهٔ دست تست آن کلید

جز این نیست فرقی که ناموس و نام
تو ز آیینه بینی و خسرو ز جام

چو رفتند شاهان بیدار تخت
ترا باد جاوید دیهیم و تخت

به تخت تو آفاق را باد نور
مباد از سرت سایه تاج دور

چه مقصود بد؟ شاه آفاق را
که نو کرد نقش این کهن طاق را

پی بارگی سوی این مرز راند
بر و بوم ما را به گردون رساند

جهان خسروش گفت کای نامدار
ز کیخسروان تخت را یادگار

چو شد تخت من تخت کاوس کی
همان خوردم از جام جمشید می

بدین جام و این تخت آراسته
دلی دارم از جای برخاسته

دگر نیز بینم که چون خفت شاه
در آن غار چون ساخت آرامگاه

پژوهنده راز کیخسروم
تو اینجا نشین تا من آنجا روم

بگریم بر آن تخت بدرام او
زنم بوسه‌ای بر لب جام او

ببینم که آن تخت خسرو پناه
چه زاری کند با من از مرگ شاه

وز آنجام نا جانور بشنوم
درودی کزین جانور بر شوم

شد آیینه جان من زنگ خورد
ز دایم بدان زنگ از آیینه گرد

بدان دیده دل را هراسان کنم
به خود بر همه کاری آسان کنم

سریری ز گفتار صاحب سریر
بدان داستان گشت فرمان پذیر

فرستاد پنهان به دزدار خویش
که پیش آورد برگ از اندازه بیش

کمر بندد و چرب دستی کند
به صد مهر مهمان پرستی کند

اشارت کند تا رقیبان تخت
بسازند با شاه پیروز بخت

به گنجینه تخت بارش دهند
چو خواهد می‌خوشگوارش دهند

فشانند بر تخت کیخسروش
فشانند بر سر نثار نوش

در آن جام فیروزه ریزند می
به فیروزی آرند نزدیک وی

بهرچ آن خوش آید به دندان او
نتابند گردن ز فرمان او

چو با استواران بپرداخت راز
به شه گفت کاهنگ رفتن بساز

من اینجا نشینم به فرمان شاه
چو شاه از ره آید کنم عزم راه

شهنشه پذیرا شد آن خانه را
به همخانگی برد فرزانه را

تنی چار پنج از غلامان خاص
چو زری که آید برون از خلاص

سوی تخت خانه زمین در نبشت
به بالا شدن ز آسمان برگذشت

برآمد بر آنسان که ناسود هیچ
بدان چرخ پیچان به صد چرخ و پیچ

دزی دید با آسمان هم نورد
نبرده کسی نام او در نبرد

عروسان دز شربت آمیختند
در آن شربت از لب شکر ریختند

نهادند شاهان خوان زرش
همان خوردنیها که بد درخورش

پریچهرگان سرائی چو ماه
همه صف کشیدند بر گرد شاه

فرو مانده حیران در آن فر و زیب
که سیمای دولت بود دل فریب

چو شه زان خورش خورد و شربت چشد
سوی تخت کیخسروی سر کشید

سرافکنده و برکشیده کلاه
درآمد به پائین آن تختگاه

ز دیوار و در گفتی آمد خروش
که کیخسرو خفته آمد به هوش

چنان بود فرمان فرمان‌گزار
که بر تخت بنشیند آن تاجدار

سر تاجداران برآمد به تخت
چو سیمرغ بر شاخ زرین درخت

نگهبان آن تخت زرین ستون
ز کان سخن ریخت گوهر برون

که پیروزی شاه بر تخت شاه
نماید به پیروزی بخت راه

همان گوهری جام یاقوت سنج
کلیدیست بر قفل بسیار گنج

بدین تخت و این جام دولت پرست
بسا جام و تختا که آری بدست

رقیبی دگر گفت کای شهریار
ندیده چو تو شاه چندین دیار

چو بر تخت کیخسروی تاختی
سر از تخت گردون برافراختی

دگر نغز گوئی زبان برگشاد
که تا چند کیخسرو و کیقباد

چو زین تخت بازوی شه شد قوی
کند کیقبادی و کیخسروی

همه فال خسرو در آن پیش تخت
به پیروز بختی برآورد تخت

شه آن تخت را چون به خود ساز داد
به کیخسرو مرده جان باز داد

بر آن تخت بنشست یکدم نه دیر
ببوسید بر تخت و آمد به زیر

ز گوهر بر آن تخت گنجی فشاند
که گنجور خانه در آن خیره ماند

بفرمود تا کرسی زر نهند
همان جام فرخ برابر نهند

چو کرسی نهاندند و خسرو نشست
به جام جهان بین کشیدند دست

چو ساقی چنان دید پیغام را
ز باده برافروخت آن جام را

بر خسرو آورد با رای و هوش
که بر یاد کیخسرو این می بنوش

بخور کاختر فرخت یار باد
بدین جام دستت سزاوار باد

چو شه جام را دید بر پای خاست
بخورد آن یکی جام و دیگر نخواست

بر آن جام عقدی ز بازوی خویش
برافشاند و بنشست و بنهاد پیش

در آن تخت بی تاجور بنگریست
بر آن جام می بی باده لختی گریست

گه از بی شرابی گه از بی شهی
مثل زد بر آن جام و تخت تهی

که بی تاجور تخت زرین مباد
چو می نیست جام جهان بین مباد

به می روشنائی بود جام را
بلندی به شه تخت بد رام را

چو شه رفت گو تخت بشکن تمام
چو می ریخت گو بر زمین افت جام

شهی را بدین تخت باشد نیاز
که بر تخت مینو نخسبد به ناز

کسی کو به مینو کشد رخت را
به زندان شمارد چین تخت را

بسا مرغ را کز چمن گم کنند
قفس عاج و دام از بریشم کنند

چو از شاخ بستان کند طوق و تاج
نه ز ابریشمش یاد باشد نه عاج

از آنیم در جستن تاج و ترگ
که فارغ دلیم از شبیخون مرگ

بهار چمن شاخ از آن برکشید
که شمشیر باد خزان را ندید

کفل گرد کردند گوران دشت
مگر شیر ازین گور گه در گذشت

گوزنان به بازی برآشفته‌اند
هزبران هایل مگر خفته‌اند

همان نافهٔ آهوان مشک بست
مگر چنگ و دندان یوزان شکست

بدین غافلی میگذاریم روز
که در ما زنند آتش رخت سوز

چه سازیم تختی چنین خیره خیر
که بر وی شود دیگری جای گیر

کنیم از پی دیگری جام گرم
که ما را ز جایی چنین باد شرم

چه سود این چنین تخت کردن به پای
که تخته ست ما را نه تختست جای

نه تخت زرست اینکه او جای ماست
کز آهن یکی کنده بر پای ماست

چو بر تخت جاوید نتوان نشست
ز تن پیشتر تخت باید شکست

چو در جام کیخسرو آبی نماند
بجای آبگینش نباید فشاند
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
بخش ۳۸ - رفتن اسکندر به غار کیخسرو



بیا ساقی آن جام کیخسروی
که نورش دهد دیدگان را نوی

لبالب کن از باده خوشگوار
بنه پیش کیخسرو روزگار

شها شهریارا جهان داورا
فلک پایگه مشتری پیکرا

کجا بزم کیخسرو و رخت او
سکندر که شد بر سر تخت او

چو آن کوکب از برج خود شد روان
توئی کوکبه دار آن خسروان

جهانداریت هست و فرماندهی
بدان جان اگر در جهان دل نهی

جهان گرچه در سکهٔ نام تست
زمین گر چه فرخ به آرام تست

منه دل برین دل‌فریبان به مهر
که با مهربانان نسازد سپهر

جهان بین که با مهربانان خویش
ز نامهربانی چه آورد پیش

به تختی که نیرنگ سازی نمود
بدان تخت گیران چه بازی نمود

به جامی که یک مست را شاد کرد
بر آن بام داران چه بیداد کرد

چو کیخسرو هفت کشور توئی
ولایت ستان سکندر توئی

در آیینه و جام آن هر دو شاه
چنان به که به بینی از هر دو راه

به هر شغل کامروز رای آوری
رهاورد فردا بجای آوری

توئی تاج بخشی کز آن تاجدار
سریر پدر را شدی یادگار

تو شادی کن ار شاد خواران شدند
تو با تاجی ار تاجداران شدند

درین باغ رنگین چو پر تذرو
نه گل در چمن ماند خواهد نه سرو

اگر شد سهی سرو شاه اخستان
تو سرسبز بادی دراین گلستان

گر او داشت از نعمتم بهره‌مند
رساند از زمینم به چرخ بلند

تو زان بهتر و برترم داشتی
در باغ را بسته نگذاشتی

فلک تا بود نقش بند زمی
مبنداد بر تو در خرمی

مرا از کریمان صاحب زمان
توئی مانده باقی که باقی بمان

چه میگفتم و در چه پرداختم
کجا بودم اشهب کجا تاختم

چو اسکندر آن تخت و آن جام دید
سریری نه در خورد آرام دید

سریری که جز آسمانی بود
به زندان کن زندگانی بود

بلیناس فرزانه را پیش خواند
به نزدیک جام جهان بین نشاند

نظر خواست از وی در آیین جام
که تا راز او باز جوید تمام

چو دانا نظر کرد در جام ژرف
رقمهای او خواند حرفا به حرف

بدان جام از آنجا که پیوند بود
مسلسل کشیده خطی چند بود

تماشای آن خط بسی ساختند
حسابی نهان بود بشناختند

به شاه و به فرزانهٔ اوستاد
عددهای خط را گرفتند یاد

سرانجام چون شاه ازان مرز و بوم
گراینده شد سوی اقلیم روم

سطرلاب دوری که فرزانه ساخت
برآیین آن جام شاهانه ساخت

چو شاه جهان ره بدان جام یافت
در آن تختگه لختی آرام یافت

به فرزانه گفتا که بر تخت شاه
نخواهم که سازد کس آرامگاه

طلسمی بر آن تخت فرزانه بست
که هر کو بر آن تخت سازد نشست

اگر بیش گیرد زمانی درنگ
براندازدش تخت یاقوت رنگ

شنیدم که آن جنبش دیرپای
هنوز اندران تخت مانده بجای

چو شه رسم کیخسروی تازه کرد
چو کیخسرو آهنگ دروازه کرد

برون آمد از دیدن تخت و جام
سوی غار کیخسرو آورد گام

نگهبان دز رنج بسیار برد
که تا شاه را سوی آن غار برد

چو شه شد به نزدیک آن غار تنگ
درآمد پی باد پایان به سنگ

کزان ره روش بود برداشته
به خار و به خارا برانباشته

نمایندهٔ غار با شاه گفت
که کیخسرو اینک در این غار خفت

رهی دارد از صاعقه سوخته
ز پیچش کمر در کمر دوخته

به غارت مبر گنج غاری چنین
براندیش لختی ز کاری چنین

به چنگ و به دندان رهش رفته گیر
چو کیخسرو آنجا فرو خفته گیر

سبب جستن پردگیهای راز
کند کار جویندگان را دراز

ازین غار باید عنان تافتن
به غار اژدها را توان یافتن

سکندر ز گفتار او روی تافت
پیاده سوی غار خسرو شتافت

دوان رهبر از پیش و فرزانه پس
غلامی دو با او دگر هیچکس

به تدریج از آن رهگذرهای سخت
به دهلیز غار اندر آورد رخت

چو گنجینهٔ غارش آمد به دست
هراسنده شد مرد یزدان پرست

شکافی کهن دید در ناف سنگ
رهی سوی آن رخنه تاریک و تنگ

به سختی در آن غار شد شهریار
نشانی مگر یابد از یار غار

چو لختی شد آن آتش آمد پدید
که شد سوخته هر که آنجا رسید

به فرزانه گفت این شرار از کجاست
در این غار تنگ این بخار از کجاست

نگه کرد فرزانه در غار تنگ
که آتش چه می‌تابد از خاره سنگ

فروزنده چاهی درو دید ژرف
که می‌تافت زان چاه نوری شگرف

از آن روشنائی کس آگه نبود
که جوینده را سوی آن ره نبود

بدان روشنی ره بسی باز جست
بر او راه روشن نمی‌شد درست

رسن در میان بست مرد دلیر
فرو شد در آن چاه رخشنده زیر

نشان جست ازان آتش تابناک
که چون می‌دمد روشنی زان مغاک

پراکنده نی آتشی گرد بود
چو دید اندر او کان گوگرد بود

خبر داد تا برکشندش ز چاه
برآمد دعا گفت بر جان شاه

که باید به زودی نمودن شتاب
ازین چاه کاتش برآید نه آب

درو کان گوگرد افروختست
به گوگرد از آن کیمیا را نهفت

خبر داشت آنکو درین غار خفت
برون رفت و عطری بر آتش فشاند

درودی شهنشه بر آن غار خواند
برون رفت و عطری بر آتش فشاند

چو بیرون غار آمد و راه جست
نشد هیچ هنجار بر وی درست

شنیدم که ابری ز دریای ژرف
برآمد به اوج و فرو ریخت برف

از آن برف سر در جهان داشته
دره تا گریوه شد انباشته

سکندر در آن برف سرگشته ماند
چو برف از مژه قطره‌ها می‌فشاند

مقیمان آن دز خبر یافتند
سوی رخنهٔ غار بشتافتند

به چوب و لگد راه را کوفتند
به نیرنگها برف را روفتند

به چاره‌گری شاه از آن کنج غار
برون آمد و رفت بر کوهسار

چو این سبز طاوس جلوه نمای
سپید استخوانی ربود از همای

همایون کن تاج و گاه سریر
فرود آمد از تاجگاه سریر

سوی نوبتگاه خود بازگشت
بلند اخترش باز دمساز گشت

برآسوده از آن تفتن و تافتن
هراس دز و رنج ره یافتن

تنی کانهمه مالش و تاب یافت
به مالشگر آسایش و خواب یافت

فرو خفت کاسایش آمد پدید
شد آسوده تا صبح صادق دمید

چو صبح دوم سر بر افلاک زد
شفق شیشهٔ باده بر خاک زد

بیاراست این برکهٔ لاجورد
سفال زمین را به ریحان زرد

بفرمود شب بزمی آراستن
می و مجلس و نقل در خواستن

سریری ملک را سوی بزم خواند
به نیکوترین جایگاهی نشاند

می لعل بگرفت با او به دست
چنین تا شدند از می آنروز مست

به بخشش درآمد کف مرزبان
در گنج بگشاد بر میزبان

غنی کردش از دادن طوق و تاج
همش تاج زر داد و هم تخت عاج

مکلل به گوهر قبائی پرند
چو پروین به گوهر کشی ارجمند

ز پیروزه جامی ترنجی نمای
که یک نیمه نارنج را بود جای

یکی نصفی لعل مدهون به زر
به از نار دانه چو یک نارتر

ز لعل و زمرد یکی تخته نرد
بساطی ز یاقوت و زر سرخ و زرد

ز بلور تابنده خوانی فراخ
چو نسرین‌تر بر سرسبز شاخ

تکاور ده اسب مرصع فسار
همه زیر هرای گوهر نگار

صد اشتر قوی پشت و مالیده ران
عرق کرده در زیر بار گران

ز سر بسته‌هائی که در بار بود
جواهر به من زر به خروار بود

قباهای خاص از پی هر کسی
قبا با دلیهای زرکش بسی

ز بس تحفه و خلعت خواسته
سریر سریری شد آراسته

بدان دستگه دست شه بوسه داد
به نوبتگه خویشتن رفت شاد

شهنشه بزد کوس و لشگر براند
سر رایت خود به گردون رساند

از آن کوهپایه درآمد به دشت
سوی ژرف دریا زمین در نوشت

در آن دشت یک هفته نججیر کرد
پس هفته‌ای کوچ تدبیر کرد
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
بخش ۳۹ - رفتن اسکندر به ری و خراسان



بیا ساقی آن جام زرین بیار
که ماند از فریدون و جم یادگار

می‌ناب ده عاشق ناب را
به مستی توان کردن این خواب را

دلا چند از این بازی انگیختن
بهر دست رنگی برآمیختن

درخت هوا رسته شد بر درت
بپیچان سرش تا نپیچد سرت

می‌ناب ناخورده مستی مکن
اگر می‌خوری بت‌پرستی مکن

چو بی زعفران گشته‌ای خنده ناک
مخور زعفران تا نگردی هلاک

چو شاهان مکن خوب خوشخوارگی
هراسان شو از روز بیچارگی

ازین آتشین خانه سخت جوش
کسی جان برد کو بود سخت کوش

ز سختی به سختی توان رخت برد
به گوگرد و نفط آتش کس نمرد

گزارندهٔ تختهٔ سالخورد
چنان درکشد نقش را لاجورد

که چون خسرو از تخت کیخسروی
سوی لشگر آمد به چابک روی

نشسته یکی روز بالای تخت
به اندیشهٔ کوچ می‌بست رخت

شتابنده پیکی درآمد چو باد
به آیین پیکان زمین بوسه داد

به شاه جهان راز پوشیده گفت
خبر دادش از آشکار و نهفت

که بر آستان بوسی بارگاه
ز تخت سطخرآمدم نزد شاه

نژاده ملک نایب شهریار
سخن را چنین می‌نماید عیار

که تا شاه برحل و عقدی که داشت
نیابت کن خویشتن را گماشت

چنان داشتم ملک را پیش و پس
که آزارشی نامد از کس به کس

به شرطی که در عهد شاه داشتم
پذیرفته‌ها را نگه داشتم

بحمدالله از هیچ بالا و پست
نیامد درین ملک موئی شکست

ولیکن چو گردنده آمد سپهر
بگردد جهان از سر کین و مهر

زمانه به نیک و بد آبستنست
ستاره گهی دوست گه دشمنست

نکشته درختی برآمد زاری
کند دعوی از تخم کاوس کی

گزاینده عفریتی آشوبناک
شتابنده چون اژدها بر هلاک

شبانان که آهو پرستی کنند
ز تیرش همه چوب دستی کنند

همان بیل زن مرد آلت شناس
کند بیلکش را به بیلی قیاس

برآورده گردن چو اهریمنی
فکنده به هر شهر در شیونی

سرو تاجی از دعوی انگیختست
به ناموس رنگی برآمیختست

پراکنده‌ای چند را گرد کرد
که از آب دریا برآرند گرد

ز پیروزی خود دلاور شدست
همانا که تنها به داور شود

سرو سیم آن بنده در سر شود
که با خواجهٔ خود به داور شود

خراسانیانش عنان می‌کشند
به پیگار شه در میان می‌کشند

ز حد نشابور تا خاک بلخ
کنندش به صفرای ما کام تلخ

به سر خیلی فتنه بربست موی
سوی تاجگاه تو آورد روی

چنین فتنه‌ای را که شد گرم کین
اگر خرده بینی بخردی مبین

ز خردان بسی فتنه آید بزرگ
که در پای پیکان بود کعب گرگ

گر این فتنه ماند چنین دیرباز
کند دست بر شغل شاهی دراز

شه ار ماه او درنیارد به میغ
سرتخت خواهد گرفتن به تیغ

چو باز از نشیمن گشاید دوال
شکسته شود کبک را پر و بال

مرا لشگری نیست چندان به زور
کزو چشم بد را توان کرد کور

سران سپه در ولایت کمند
به درگاه شاهنشه عالمند

همی هر چه روز آید آن دیو زاد
قوی دست گردد که دستش مباد

بجز صرصر باد پایان شاه
کس این گرد را برندارد ز راه

چو اندر سخن پیک چستی نمود
به نامه سخن را درستی نمود

به نیک و بد از رازهای نهفت
همان بود در نامه کارنده گفت

شه شیر دل خسرو پیلتن
در آن داوری گفت با خویشتن

مرا تخت کیخسرو اینجا به زیر
به تخت من آنجا دگر کس دلیر

بدان داستان ماند این تاج و تخت
که از هندوئی هندوئی برد رخت

صواب آنچنان شد که آرم شتاب
که آزرم دشمن بود ناصواب

مگر موکب شاه بود آسمان
که ناسود بر جای خود یک زمان

جهان کاروان شاه سالار بود
در آن کاروان بار بسیار بود

ز هر گوشه‌ای بار می‌اوفتاد
همان کار در کار می‌اوفتاد

در آن کارها یاور او بود و بس
پناهنده را گشت فریاد رس

چو طالع جهانگردی آرد به پیش
نشاید زدن کنده بر پای خویش

برون رفت از آن کوچگه شهریار
سواحل سواحل به دریا کنار

سپاهش ز مه برده رایت برون
ستونی برآورده تا بیستون

به صید افکنی می‌نبشتند راه
که هم صید خوش بود و هم صیدگاه

ز بار گران خوشه خم گشته بود
تک و تاب نخجیر کم گشته بود

ز بس رود خیزان لب رودبار
نشانده ز رخسار گیتی غبار

ز برق آمده ابر نیسان به جوش
برآورده تندر به تندی خروش

رگ رستنی در زمین گشته سخت
به رقص آمده برگهای درخت

ز گلبام شبابهٔ زند باف
دریده صبا شعر گل تا به ناف

خرامنده بر رخش بیجاده نعل
گل لعل در زیر گلنار لعل

دو نوباوه هم تود و هم برگ تود
ز حلوا و ابریشم آورده سود

زمین چون زر و آب چون لاجورد
چو دیبای نیم ازرق و نیم زرد

نوای چکاوک به از بانگ رود
برآورده با دشتبانان سرود

گره بر کمر برزده ساق جو
رسیده به دهقان درود درو

شکم کرده آهوی صحرا بزرگ
برو تیزتر گشته دندان گرگ

پی گور چون زهرهٔ گاو سست
گوزن از بیابان ره کوه جست

ز نوزادان آهوان سره
جهان در جهان یکسر آهو بره

جهاندار با صید و با رود و جام
همی کرد منزل به منزل خرام

چو گل پیچ یک روزهٔ ماه نو
به خلخال یک هفته شد بر گرو

ز پرگار آن حلقه بر کرد سر
که خوانندش امروز خلخال زر

به گیلان درآمد به کردار ابر
بدانسان که در بیشه آید هژبر

هر آتشگهی کامد آنجا بدست
چو یخ سرد کردش بر آتش پرست

چو بشکست بر هیربد پشت را
برانداخت آیین زردشت را

ز گیلان برون شد در آمد به ری
به افکندن دشمن افکند پی

بر آتش پرستان سیاست نمود
برآورد ازان دوده یکباره دود

چو دشمن خبر داشت کامد پلنگ
به سوراخ در شد چو روباه لنگ

به آوارگی در خراسان گریخت
وزان قایم ری به قایم بریخت

چو دانست خسرو که دژخیم او
گریزان شد از فر دیهیم او

گراز گریزنده را پی گرفت
شبیخون زد و راه بر وی گرفت

چنان تیز رو شد که دریافتش
به زخمی سر از ملک برتافتش

چو بدخواه را در گل آکنده کرد
پراکندگان را پراکنده کرد

همانجا که بدخواه را کشته بود
به نزدیک صحرا یکی پشته بود

به شکرانهٔ دولت تندرست
بر آن پشته بنیادی افکند چست

به هرای گنجش چو بد رام کرد
به پهلو زبانش هری نام کرد

چو گنجینهٔ آن بنا برکشید
به شهر نشابور لشگر کشید

دو بهر جهان را در آن شهر یافت
هواخواه خود را یکی بهر یافت

دگر بهر از او طبل دارا زدند
دم دوستیش آشکارا زدند

ز دارا ملک رایتی داشتند
ملک زیر آن رایت انگاشتند

چنان رایتی را به ناموس شاه
برانگیختندی به ناموسگاه

سکندر بسی پای در کین فشرد
ز کس مهر دارا نشایست برد

همان دید چاره در آن داوری
که یاران خود را کند یاوری

ز نوبتگه خود به فرهنگ و رای
کند رایتی دیگر آنجا به پای

از آن رایت آن بود مقصود شاه
که رایت ز رایت بود کینه خواه

چو دانست کان شهر دارا پرست
به جهد سکندر نیاید به دست

خصومت گهی ساخت تا نفخ صور
که از سازگاری شد آن شهر دور

خصومتگران گشته در خاک پست
هنوز آن خصومت در آن خاک هست

چو زد لشگر کبک را بر تذرو
ز ملک نشابور شد سوی مرو

بکشت آتش هیربد خانه را
وز آتش پراکند پروانه را

به بلخ آمد و آتش زرد هشت
به طوفان شمشیر چون آب کشت

بهاری دلفروز در بلخ بود
کزو تازه گل را دهن تلخ بود

پری پیکرانی درو چون نگار
صنم‌خانه‌هائی چو خرم بهار

درو بیش از اندازه دینار و گنج
نهاده بهر گوشه بی دسترنج

زده موبدش نعل زرین بر اسب
شده نام آن خانه آذر گشسب

چو خسرو بر آن گنجدان دست یافت
مغان را ز جام مغان مست یافت

بهشت صنم‌خانه بی حور کرد
ز دوزخ پرستنده را دور کرد

بپرداخت آن گنج دیرینه را
وزو داد مرهم بسی سینه را

به گرد خراسان برآمد تمام
به هر شهری آورد لختی مقام

به مغز خراسان درافکند جوش
خراسانیان را بمالید گوش

بهر ناحیت کرد موکب روان
که یاریگرش بود بخت جوان

خراسان و کرمان و غزنین و غور
بپیمود هر یک به سم ستور

به هر شهر کامد به شادی فراز
در شهر کردند بر شاه باز

جهان گشتنش گرچه با رنج بود
همه راه او گنج بر گنج بود

به هر منزلی کو گرفتی قرار
گران سنگ بودی ز گنجینه بار

زمین را به گنجی بینباشتی
گذشتی و در خاک بگذاشتنی

زری کادمی را کند بیمناک
چه در صلب آتش چه در ناف خاک

خلایق که زر در زمین می‌نهند
بر او قفل و بند آهنین می‌نهند

چو باد آمد و خاکشان را ربود
بر او بر زدن قفل آهن چه سود
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
بخش ۴۰ - رفتن اسکندر به هندوستان



بیا ساقی آن زر بگداخته
که گوگرد سرخست ازو ساخته

به من ده که تا زو دوائی کنم
مس خویش را کیمیائی کنم

فرس خوشترک ران که صحرا خوشست
عنان درمکش بارگی دلکشست

به نیکوترین نام از این جای زشت
بباید شدن سوی باغ بهشت

نباید نهادن بر این خاک دل
کزو گنج قارون فرو شد به گل

ره رستگاری در افکندگیست
که خورشید جمع از پراکندگیست

همی تا بود را پر نیشتر
درو سود بازارگان بیشتر

چو ایمن شود ره ز خونخوارگان
درو کم بود سود بازارگان

در آن گنج‌خانه که زر یافتند
ره از اژدها پر خطر یافتند

همان چرب کو مرد شیرین گزار
چنین چربی انگیخت از مغز کار

که چون شه به غزنین درآمد ز بلخ
به یکسو شد از آب دریای تلخ

ز بس سرکه بر آستان آمدش
تمنای هندوستان آمدش

درین شغل با زیرکان رای زد
که دولت مرا بوسه بر پای زد

همه ملک ایران مرا شد تمام
به هندوستان داد خواهم لکام

چو من سر سوی کید هندو نهم
ازو کینه و کید یکسو نهم

گر آید به خدمت چو دیگر کسان
نباشم بر او جز عنایت رسان

وگر با من او در سر آرد ستیز
من و گردن کید و شمشیر تیز

ز پهلو به پهلو بگردانمش
نشیند بجائی که بنشانمش

چو مرکب سوی راه دور آورم
سرتیغ بر فرق فور آورم

چو از فور فوران ربایم کلاه
سوی خان خانان گرایم سپاه

وز آنجا شوم سوی چاچ و طراز
زمین را نوردم به یک ترکتاز

دلیران لشکر بزرگان بزم
پذیرا شدندش بدان رای و عزم

به روزی که نیک اختری یار بود
نمودار دولت پدیدار بود

سکندر برافراخت سریر سپهر
روان کرد مرکب چو رخشنده مهر

ز غزنین درآمد به هندوستان
ره از موکبش گشت چون بوستان

بر آن شد که در مغز تاب آورد
سوی کید هندو شتاب آورد

به تاراج ملکش درآید چو میغ
دهد ملک او را به تاراج تیغ

دگر ره به فرمان فرزانگان
نکرد آنچه آید ز دیوانگان

جریده یکی قاصد تیزگام
فرستاد و دادش به هندو پیام

که گر جنگ رائی برون کش سپاه
که اینک رسیدم چو ابر سیاه

وگر بر پرستش میان بسته‌ای
چنان دان که از تیغ من رسته‌ئی

سرنرگس آنگه درآید ز خواب
که ریزد بر او ابر بارنده آب

گل آنگه عماری درآرد به باغ
که خورشید را گرم گردد دماغ

بجوشم بجوشد جهان از شکوه
بجنبم بجنبد همه دشت و کوه

بجائی نخسبد عقاب دلیر
که آبی توان بستن او را به زیر

گر آنجا ز سر موئی انگیختست
بدین جا سر از موئی آویختست

وگر هست کوه شما تیغ دار
کند تیغ من کوه را غارغار

گر از بهر گنج آرم آنجا فریش
به مغرب زر مغربی هست بیش

گرم هست بر خوبرویان شتاب
به خوارزم روشنترست آفتاب

جواهر نجویم در این مرز و بوم
کزین مایه بسیار دارم به روم

به هند آمدن تیغ هندی به دست
کباب ترم باید از پیل مست

مخور عبرهٔ هند بی‌یاد من
که هندوتر از توست پولاد من

چوسر بایدت سر متاب از خراج
وگر نه نه سر با تو ماند نه تاج

فرستاده آمد به درگاه کید
سخن در هم افکند چون دام صید

فرو گفت با او سخنهای تیز
گدازان‌تر از آتش رستخیز

چو کید آنچنان آتش تیز دید
ازو رستگاری به پرهیز دید

که خوابی در آن داوری دیده بود
ز تعبیر آن خواب ترسیده بود

دگر کز جهانگیری شهریار
خبر داشت کورا سپهرست یار

گه کینه با شاه دارا چه کرد
ز حد حبش تا بخارا چه کرد

نه رای آمدش روی از او تافتن
ز فرمان سوی فتنه بشتافتن

بدانست کو را دران تاب تیز
چگونه ز خود باز دارد ستیز

به خواهش نمودن زبان بر گشاد
بسی آفرین شاه را کرد یاد

که چون در جهان اوست هشیارتر
جهانداری او را سزاوارتر

همش پایهٔ تخت بر ماه باد
هم آزرم را سوی او راه باد

نبودست جز مهر او کار من
سبب چیست کاید به پیکار من

اگر گنج خواهد فدا سازمش
گر افسر هم از سر بیندازمش

وگر میل دارد به جان خوشم
به دندان گرفته به خدمت کشم

وگر بنده‌ای را فرستد ز راه
سپارم بدو گنج و تخت و کلاه

ز مولائی و چاکری نگذرم
سکندر خداوند و من چاکرم

گر او نازش آرد من آرم نیاز
مگر گردد از بنده خشنود باز

وگر باژگونه بود داوری
که شه میل دارد به کین آوری

ز پرخاش او پیش گیرم رحیل
نیندازم این دبه در پای پیل

چو من سر بگردانم از رزم او
شود باطل از خون من عزم او

اگر رای دارد که کم گیردم
بپایم چه درد شکم گیردم

گر آرد سپه پای من لنگ نیست
دگر سو گریزم جهان تنگ نیست

بلی گر کند عهد با من نخست
به شرطی که آن عهد باشد درست

که نارد به من غدر و غارتگری
وزین در به یکسو نهد داوری

دهم چار چیزش که بی پنجمند
به نوباوگی برتر از انجمند

یکی دختر خود فرستم به شاه
چه دختر که تابنده خورشید و ماه

دویم نوش جامی ز یاقوت ناب
کزو کم نگردد بخوردن شراب

سوم فیلسوفی نهانی گشای
که باشد به راز فلک رهنمای

چهارم پزشگی خردمند و چست
که نالندگان را کند تندرست

بدین تحفه شه را شوم حق شناس
اگر شه پذیرد پذیرم سپاس

فرستاده پذیرفت کین هر چهار
اگر تحفه سازی بر شهریار

در این کشورت شاه نامی کند
به پیوند خویشت گرامی کند

ز نام آوران برکشد نام تو
نتابد سر از جستن کام تو

چو هندو ملک دیدگان پاک مغز
ندارد بدین کار در پای لغز

ز پیران هندو یکی نامدار
فرستاد با قاصد شهریار

بدین شرط پیمانی انگیخته
سخن چرب و شیرین برآمیخته

فرستادگان بازگشتند شاد
همان قاصد پیر هندو نژاد

سوی درگه شهریار آمدند
در آن باغ چون گل به بار آمدند

چو هندو سراپردهٔ شاه دید
مه خیمه بر خیمهٔ ماه دید

درآمد زمین را به تارک برفت
پیامی که آورد با شاه گفت

چو پیشینه پیغامها گفته شد
سخن راند از آنها که پذیرفته شد

صفت کرد از آن چار پیکر به شاه
که کس را نبود آنچنان دستگاه

دل شه در آن آرزو جوش یافت
طلب کرد چشم آنچه در گوش یافت

به عزمی که آن تحفه آرد به چنگ
نبود از شتابش زمانی درنگ

پس آنگاه با هندوی نرم گوی
به سوگند و پیمان شد آزرم جوی

بلیناس را با دگر مهتران
فرستاد و سربسته گنجی گران

یکی نامهٔ کالماس را موم کرد
همه هند را هندوی روم کرد

نبشت از سکندر به کید دلیر
ز تند اژدهائی به غرنده شیر

فریبندگیها درو بی شمار
که آید نویسندگان را به کار

بسی شرط بر عذر آزرم او
برانگیخته با دل گرم او

چو نامه نویس این وثیقت نوشت
مثالی به کافور و عنبر سرشت

بلیناس با کاردانان روم
سوی کید رفتند از آن مرز و بوم

چو دانای رومی در آن ترکتاز
به لشگرگه هندو آمد فراز

دل کید هندو پر از نور یافت
ز کیدی که هندو کند دور یافت

پرستش نمودش به آیین شاه
که صاحب کمر بود و صاحب کلاه

ببوسید بر نامه و پیش برد
کلید خزانه به هندو سپرد

فرو خواند نامهٔ دبیر دلیر
که از هیبت افتاد گردون به زیر
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
بخش ۴۱ - رسیدن نامهٔ اسکندر به کید هندو



چنین بود در نامهٔ شاه روم
به لفظی کزو گشت خارا چو موم

پس از نام دارندهٔ مهر و ماه
که اندیشه را سوی او نیست راه

خداوند فرمان و فرمانبران
فرستندهٔ وحی پیغمبران

ز فرمان او زیر چرخ کبود
بسی داده بر نیکنامان درود

سخن رانده آنگه که ای پهلوان
که پشتت قوی باد و بختت جوان

بر آن بود رایم که عزم آورم
به کوپال با پیل رزم آورم

نمایم به گیتی یکی دستبرد
که گردد ز کوپال من کوه خرد

به هندوستان در زنم آتشی
نمانم در آن بوم گردنکشی

کمند افکنم در سر ژنده پیل
ز خون بیخ روین برآرم ز نیل

همه خاک او را به خون‌تر کنم
همان آب را خاک بر سر کنم

چو تو روی در آشتی داشتی
عنان بر نپیچیدم از آشتی

به شیرین سخنهای جان پرورت
خداوند بودم شدم چاکرت

دلم را به زنهار زه برزدی
به جادو زبانی گره بر زدی

چنان کن که این عهد نیکو نمای
در ابنای ما دیر ماند بجای

گر آن چار گوهر فرستی به من
کنم با تو عهدی در این انجمن

که گر هفت کشور شود پر سپاه
نگردد ز ملک تو موئی تباه

بهر نیک وبد با تو یاری کنم
بدین گفته‌ها استواری کنم

فرستاد چون نامه بر کید خواند
درود فرستنده بر وی رساند

ز افسون و افسانه دلنواز
در جادوئیها بر او کرد باز

ز کید و فسونهای جادوی او
شده کید یکباره هندوی او

شنیدم که جادوی هندو بسیست
نخواندم که جادوی هندو کسیست

چو لختی سخن راند بر جای خویش
ره آورد آورده آورد پیش

دل کید هندو بر آمد ز جای
جهانجوی را شد پرستش نمای

بسی کرد بر شهریار آفرین
که بی او مبادا زمان و زمین

فرستادهٔ کاردان را نواخت
زمان خواست یک هفته تا کار ساخت

چو شد هفته و کار شد ساخته
به سیچنده ازکار پرداخته

به فرمانبری شاه را سجده برد
پذیرفته‌ها را به قاصد سپرد

جز آن چار پیرایهٔ ارجمند
گرانمایهای دگر دلپسند

ز گنج و زر و زیور و لعل و در
بسی پشت پیلان ز گنجینه پر

ز پولاد هندی بسی بارها
ز عود و ز عنبر به خروارها

چو کوه رونده چهل ژنده پیل
که نگذشتی از نافشان رود نیل

سه پیل سپید از پی تخت شاه
کز ایشان شدی روز دشمن سیاه

بلیناس را نیز گنجی تمام
هم از مشک پخته هم از عود خام

پریدخت را در یکی مهد عود
که مهد فلک بردی او را سجود

روان کرد با این چنین گنجها
جهان برده بر هر یکی رنجها

بلیناس ازین سان زر و زیوری
که بودند هر یک به از کشوری

به نزد جهان داور خویش برد
جهانداوری بین که چون پیش برد

چو شه دید گنج فرستاده را
چهار آرزوی خدا داده را

بدان گنجها آن چنان شاد شد
که گنجینهٔ رومش از یاد شد

فکند آزمایش بدان چار چیز
چنان بود کو گفت و زان بیش نیز

چو در آب جام جهانتاب دید
ز یک شربتش خلق سیرآب دید

چو با فیلسوف آمد اندر سخن
خبر یافت از کارهای کهن

پزشک مبارک برزد نفس
ز تن برد بیماری از دل هوس

چو نوبت بدان گنج پنهان رسید
ز هندوستان چینی آمد پدید

از آن خوبتر دید کاندازه گیر
صفتهای او را کند دلپذیر

گلی دید خشبوی و نادیده گرد
بهاری نیازرده از باد سرد

پری پیکری چون بت آراسته
پری و بت از هندوان خاسته

دهن تنگ و سر گرد و ابرو فراخ
رخی چون گل سرخ بر سبز شاخ

به شیرینی از گل‌شکر نوش تر
به نرمی ز گل نازک آغوش‌تر

گره بر گره چین زلفش چو دام
همه چینیان چین او را غلام

چو آهو به چین مشک پرورده بود
قرنقل به هندوستان خورده بود

نه گیسو که زنجیری از مشک ناب
فرو هشته چون ابری از آفتاب

از آن مشگبر ابر گل ریخته
مه از سنبله سنبل انگیخته

بر آن گونهٔ گندمی رنگ او
چو مشک سیه خال جو سنگ او

نموده جو از گندم مشک سای
نه چون جو فروشان گندم نمای

مهی ترک رخساره هندو سرشت
ز هندوستان داده شه را بهشت

نه هندو که ترک خطائی به نام
به دزدیدن دل چو هندو تمام

ز رومی رخ هندوی گوی او
شه رومیان گشته هندوی او

شکر خنده‌ای راست چون نی شکر
لطیف و خوش و سبز وشیرین و تر

نگاری بدان خوبی و دلکشی
به گوهر هم آبی و هم آتشی

چو شه دید در پیشباز آمدش
عروسی چنان دلنواز آمدش

به آیین اسحاق فرخ نیا
کزو یافت چشم خرد توتیا

طراز عروسی بر او بست شاه
پس آنگه منش را بدو داد راه

به نزل سپهدار هندوستان
بساطی برآراست چون بوستان

جواهر به خروار و دیبا به تخت
پلنگینه خرگاه و زرینه تخت

ز تاج مرصع به یاقوت و لعل
ز تازی سمندان پولاد نعل

ز چینی غلامان حلقه به گوش
ز رومی کنیزان زر بفت پوش

از آن بیش کارد کسی در ضمیر
فرستاد و شد کید منت پذیر

جهان خسرو اسکندر فیلقوس
ز پیوند آن ماه پیکر عروس

بر آسود کالحق بتی نغز بود
همه مغز و پالودهٔ مغز بود

چو انگشت بر صحن پالوده راند
ز پالوده انگشتش آلوده ماند

نسفته دری ناشکفته گلی
همائی بر او فتنه چون بلبلی

گل از غنچه خندید و در سفته شد
سخن بین که در پرده چون گفته شد

جهاندار چون از جهان کام یافت
در آن جنبش از دولت آرام یافت

فرستاد از آموزگاران کسی
به اصطخر و کرد استواری بسی

نبشت آن سخنها که بودش مراد
ز پیروزی مرز مشگین سواد

که کار آنچنان شد به هندوستان
که باشد مراد دل دوستان

زکین خواهی کید پرداختم
چو شد دوست با دوست در ساختم

به قنوج خواهم شدن سوی نور
خدا یار بادم در این راه دور

ببینم کز آنجا چه پیش آیدم
مگر کار بر کام خویش آیدم

توئی نایب ما به هر مرز و بوم
ز دریای چین تا به دریای روم

جهان را به پیروزی آواز ده
ز ما مژدهٔ خرمی باز ده

سپاهی و شهری و برنا و پیر
که از ملک ما هستشان ناگزیر

دل هر یکی را ز ما شاد کن
دعا خواه و دانش ده و داد کن

نبشت این چنین نامه از هر دری
فرستاد پیکی به هر کشوری

عروس گرانمایه را نیز کار
برآراست تا شد به یونان دیار

سپه دادش از استواران خویش
همان استواری ز حد کرد بیش

به پایین آن مهد پیرایه سنج
فرستاد چندین شتر بار گنج

دگر گنج را در زمین کرد جای
نمونش نگهداشت با رهنمای

به دستور دانا وثیقت نوشت
که از دانش و داد بودش سرشت

خبر دادش از جملهٔ نیک و بد
ز پیروزی نیکخواهان خود

به فارغ دلی چون بر آسود شاه
سوی فوریان زد در بارگاه

ره و رسم شاهان چنان تازه کرد
که هندوستان را پر آوازه کرد

به داد و دهش در جهان پی فشرد
بدین دستبرد از جهان دست برد

می‌نوش می‌خورد بر یاد کی
چو شاهان این دور بر یاد وی
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
بخش ۴۲ - رفتن اسکندر از هندوستان به چین



بیا ساقی آن آب چون ارغوان
کزو پیر فرتوت گردد جوان

به من ده که تا زو جوانی کنم
گل زرد را ارغوانی کنم

سعادت به ما روی بنمود باز
نوازندهٔ ساز بنواخت ساز

سخن را گزارش به یاری رسید
سخن گو به امیدواری رسید

گزارش کنان تیز کن مغز را
گزارش ده این نامهٔ نغز را

نبرده جهاندار فرخ نبرد
خبر ده که با فور فوران چه کرد

گزارندهٔ حرف این حسب حال
ز پرده چنین می‌نماید خیال

که چون شاه فارغ شد از کار کید
گهی رای می‌کرد و گه رای صید

روان کرد لشگر به تاراج فور
ز پیروزیش کرد یکباره دور

چو شه تیغ را برکشید از نیام
بداندیش را سر درآمد به دام

همه ملک و مالش به تاراج داد
سرش را ز شمشیر خود تاج داد

چو افتاده شد خصم در پای او
به دیگر کسی داده شد جای او

وز آنجا به رفتن علم برفراخت
که آن خاک با باد پایان نساخت

سه چیز است کان در سه آرامگاه
بود هر سه کم عمر و گردد تباه

به هندوستان اسب و در پارس پیل
به چین گربه زینسان نماید دلیل

جهاندار چون دید کان آب و خاک
ز پوینده اسبان برآرد هلاک

ز هندوستان شد به تبت زمین
ز تبت درآمد به اقصای چین

چو بر اوج تبت رسید افسرش
به خنده درآمد همه لشگرش

بپرسید کاین خنده از بهر چیست
بجایی‌که بر خود بباید گریست

نمودند کین زعفران گونهٔ خاک
کند مرد را بی سبب خنده ناک

عجب ماند شه زان بهشتی سواد
که چون آورد خندهٔ بی‌مراد

به دشواری راه بر خشک وتر
همی برد منزل به منزل به سر

ره از خون جنبندگان خشک دید
همه دشت بر نافهٔ مشک دید

چو دید آهوی دشت را نافه‌دار
نفرمود کاهو کند کس شکار

به هر جا که لشگر گذر داشتی
به خروارها نافه برداشتی

چو لختی بیابان چین درنوشت
به آبادی آمد ز ویرانه دشت

چو مینا چراگاهی آمد پدید
که از خرمی سر به مینو کشید

به هر پنج گامی در آن مرغزار
روانه شده چشمه‌ای خوشگوار

هوای خوش و بیشه‌های فراخ
درختان بارآور سبز شاخ

روان آب در سبزهٔ آبخورد
چو سیماب در پیکر لاجورد

گیاهان نو رسته از قطره پر
چو بر شاخ مینا برآموده در

پی آهو از چشمه انگیخته
چو بر نیفه‌ها نافه‌ها ریخته

سم گور بر سبزه خاریده جای
چو بر سبز دیبا خط مشک سای

سوادی که در وی سیاهی نبود
وگر بود جز پشت ماهی نبود

سکندر چو دید آن سواد بهی
ز سودای هندوستان شد تهی

در آب و چراگاه آن مرحله
بفرمود کردن ستوران یله

یکی هفته از خرمی یافت بهر
بر آسود با پهلوانان دهر

دگر هفته روزی پسندیده جست
کزو فال فیروزی آید درست

بفرمود تا کوس بنواختند
از آن مرحله سوی چین تاختند

دهلزن چو شد بر دهل خشمناک
برآورد فریاد از باد پاک

چو آیینهٔ چینی آمد پدید
سکندر سپه را سوی چین کشید

نشستند بر تازی تیز جوش
همه خاره خفتان و پولاد پوش

هوای خوش و راه بیخار بود
وگر بود خار انگبین دار بود

ز شیرین گیاهان کوه و دره
شکر یافته شیر آهو بره

بر آن صیدگه چون گذر کرد شاه
معنبر شد از گرد او صیدگاه

هر آهو که با داغ او زاده بود
زنافه کشی نافش افتاده بود

گوزنی کزو روی بر خاک داشت
به چشمش جهان چشم تریاک داشت

جهانجوی می‌شد چو غرنده شیر
جهنده هژبری شکاری به زیر

شکار افکنان در بیابان چین
بپرداخت از گور و آهو زمین

حریر زمین زیر سم ستور
شده گور چشم از بسی چشم گور

به مقراضهٔ تیر پهلو شکاف
بسی آهو افکنده با نافهٔ ناف

ادیم گوزنان سرین تا بسر
ز پیکان زر گشته چون کان زر

کمان شهنشه کمین ساخته
گوزنی به هر تیری انداخته

به نقاشی نوک تیر خدنگ
تهی کرده صحرای چین را ز رنگ

به نخجیر کرد در آن صیدگاه
یکی روز تا شب بسر برد راه

چو ترک حصاری ز کار اوفتاد
عروس جهان در حصار اوفتاد

زسودای او شب چو هندو زنی
شده جو زنان گرد هر برزنی

شهنشه فرود آمد از بارگی
همان لشگرش نیز یکبارگی

به تدبیر آسایش آورد رای
نجنبید تا روز مرغی ز جای

چو خاتون یغما به خلخال زر
زخرگاه خلخ برآورد سر

جهانی چو هندو به دود افکنی
چو یغما و خلخ شد از روشنی

زکوس شهنشه برآمد خروش
به یغما و خلخ در افتاد جوش

شه عالم آهنج گیتی نورد
در آن خاک یکماه کرد آبخورد

طویله زدند آخر انگیختند
به سبز آخران برعلف ریختند

خبر شد به خاقان که صحرا و کوه
شد از نعل پولاد پوشان ستوه

درآمد یکی سیل از ایران زمین
که نه چین گذارد نه خاقان چین

شتابنده سیلی که برکوه و دشت
زطوفان پیشینه خواهد گذشت

تگرگش زمین را ثریا کند
هلاک نهنگان دریا کند

سیاه اژدهائی که در هیچ بوم
نیامد چو او تند شیری ز روم

حبش داغ بر روی فرمان اوست
سیه پوشی زنگ از افغان اوست

به دارا رسانید تاراج را
ز شاهان هندو ستد تاج را

چو فارغ شد از غارت فوریان
کمر بست بر کین فغفوریان

گر آن ژرف دریا درآید ز جای
ندارد دران داوری کوه پای

بترسید خاقان و زد رای ترس
که بود از چنان دشمنی جای ترس

به هر مرزبان خطی از خان نبشت
که در مرز ما خاک با خون سرشت

ز شاه خطا تا به خان ختن
فرستاد و ترتیب کرد انجمن

سپاه سپنجاب و فرغانه را
دگر مرزداران فرزانه را

ز خرخیز و از چاچ و از کاشغر
بسی پهلوان خواند زرین کمر

چو عقد سپه برهم آموده شد
دل خان خانان برآسوده شد

به کوه رونده درآورد پای
چو پولاد کوهی روان شد ز جای

دو منزل کم و بیش نزدیک شاه
طویله فرو بست و زد بارگاه

شب و روز پرسیدی از شهریار
که با او چه شب بازی آرد به کار

نهان رفته جاسوس را باز جست
که تا حال او بازگوید درست

خبر دادش آن مرد پنهان پژوه
که شاهیست با شوکت و با شکوه

دها و دهش دارد و مردمی
فرشته است در صورت آدمی

خردمند و آهسته و تیزهوش
به خلوت سخنگو به زحمت خموش

به سنگ و سکونت برآرد نفس
نکوشد به تعجیل در خون کس

ستم را زبان عدل را سود ازو
خدا راضی و خلق خشنود ازو

نیارد زکس جز به نیکی به یاد
نگردد به اندوه کس نیز شاد

ندیدم کسی کو بر او دست برد
نه مردانه‌ای کو ز بیمش نمرد

مگر تیرش از جعبه آرشست
که از نوک او خاره با خارشست

چو شمشیر گیرد بود چون درخش
چو می بر کف آرد شود گنج بخش

چو نقد سخن در عیار آورد
همه مغز حکمت به کار آورد

سخن نشنود کان نباشد درست
نگیرد پذیرفتهٔ خویش سست

به هر جایگه رونق‌انگیز کار
بجز در شبستان و جز در شکار

به نخجیر کردن ندارد درنگ
شکیبا بود چون رسد وقت جنگ

جهان ایمن از دانش و داد او
ملک بر ملک زاد بر زاد او

به میدان سر شهسواران بود
به مستی به از هوشیاران بود

چو خندد خیالی غریب آیدش
چو طیبت کند بوی طیب آیدش

فراوان شکیبست و اندک سخن
گه راستی راست چون سرو بن

سیاست کند چون شود کینه‌ور
ببخشاید آنگه که یابد ظفر

لبش در سخن موج طوفان زند
همه رای با فیلسوفان زند

به تدبیر پیران کند کارها
جوانان برد سوی پیگارها

پناهد به ایزد به بیگاه و گاه
نیفتد به بد مرد ایزد پناه

چو در زین کشد سرو آزاد را
بر اسبی که پیل افکند باد را

هم آورد او گر بود زنده پیل
کم از قطره باشد بر رود نیل

مبادا که اسبش حروفی کند
که از چرم شیر اسب خونی کند

پس و پیش چنبر جهاند چو مار
چب و راست آتش زند چون شرار

ملوکی کز افسر نشان داشتند
جهان را به لشگر کشان داشتند

جز او نیست در لشگرش تیغزن
زهی لشگر آرای لشگر شکن

نیندیشد از هیچ خونخواره‌ای
مگر کز ضعیفی و بیچاره‌ای

فراخ افکند بارگه را بساط
به اندازه خندد چو یابد نشاط

نبیند ز تعظیم خود در کسی
چو بیند نوازش نماید بسی

خزینه است بخشیدن گوهرش
طویله بود دادن استرش

به خواهندگان گر کسی زر دهد
به جای زر او شهر و کشور دهد

مرادی که آرد دلش در شمار
دهد روزگارش به کم روزگار

چو خاقان خبر یافت زان بخردی
شکوهید از آن فره ایزدی

به آزرم خسرو دلش نرم شد
بسیچش به دیدار او گرم شد

بر اندیشهٔ جنگ بر بست راه
بهانه طلب کرد بر صلح شاه

به شاه جهان قصه برداشتند
که ترکان چین رایت افراشتند

شهنشه مثل زد که نخجیر خام
به پای خود آن به که آید به دام

اگر با من او هم‌نبردی کند
نه مردی که آزاد مردی کند

مراد شما را سبک راه کرد
به ما بر ره دور کوتاه کرد

چنان آرمش چین در ابروی تنگ
که در چین بگرید بر او خاره سنگ

سپیده دمان کز سپهر کبود
رسانید خورشید شه را درود

دبیر عطارد منش را نشاند
که بر مشتری زهره داند فشاند

یکی نامه درخواست آراسته
فروزان‌تر از ماه ناکاسته

سخن ساخته در گزارش دو نیم
یکی نیمه ز امید ودیگر ز بیم

دبیر قلمزن قلم برگرفت
نخستین سخن ز افزین درگرفت

جهان آفریننده را کرد یاد
که بی یاد او آفرینش مباد

خدائی که امید و آرام ازوست
دل مرد جوینده را کام ازوست

به بیچارگی چارهٔ کار ما
درآب و در آتش نگهدار ما

چو بخشش کند ره نماید به گنج
چو بخشایش آرد رهاند ز رنج

جهان را نبود از بنه هیچ ساز
بفرمان او نقش بست این طراز

گزیده کسی کو به فرمان اوست
بر او آفرین کافرین خوان اوست

چو کلک از سر نامه پرداختند
سخن بر زبان شه انداختند

که این نامه ز اسکندر چیره دست
به خاقان که بادا سکندر پرست

به فرمان دارای چرخ کبود
ز ما باد بر جان خاقان درود

چنان داند آن خسرو داد بخش
که چون ما درین بوم راندیم رخش

نه بر جنگ از ایران زمین آمدیم
به مهمان خاقان چین آمدیم

بدان دل که از راه فرمانبری
کند میهمان را پرستشگری

به شهر شما گر بلند آفتاب
ز مشرق کند سوی مغرب شتاب

من آن آفتابم که اینک ز راه
زمغرب به مشرق کشیدم سپاه

سیه تا سپیدی گرفتم به تیغ
بدادم به خواهندگان بی‌دریغ

ز حد حبش عزم چین ساختم
زمغرب به مشرق زمین تاختم

ز پایینگه آفتاب بلند
سوی جلوه گاهش رساندم سمند

به هندوستان کاشتم مشک بید
بکارم به چین یاسمین سپید

اگر ترسی از پیچ دوران من
مپیچان سر از خط فرمان من

وگر پیچی از امر من رای و هوش
بپیچاندت چرخ گردنده گوش

به جائی میاور که این تند شیر
به نخجیر گوران دراید دلیر

بگردان پی شیر ازین بوستان
مده پیل را یاد هندوستان

بلا بر سر خود فرود آورند
که بر یاد مستان سرود آورند

ببین تا ز شمشیر من روز جنگ
چه دریای خون شد به صحرای زنگ

چگونه ز دارا نشاندم غرور
چه کردم بجای فرومایه فور

دگر خسروان را به نیروی بخت
به سر چون درآوردم از تاج و تخت

گر ایدون که آید فریدون به من
گرفتار گردد همیدون به من

به هر مرز و بومی که من تاختم
ز بیگانه آن خانه پرداختم

کسی گو مرا نیکخواهی نمود
ز من هیچ بدخواهی او را نبود

چو دادم کسی را به خود زینهار
نگشتم بر آن گفته زنهار خوار

زبانم چو بر عهد شد رهنمون
نبردم سر از عهد و پیمان برون

به یغما و چین زان نیارم نشست
که یغمائی و چینی آرم به دست

مرا خود بسی در دریائیست
غلامان چینی و یغمائیست

به زیر آمدن ز آسمان بر زمین
بسی بهتر از ملک ایران به چین

چه داری تو ای ترک چین در دماغ
که بر باد صرصر کشانی چراغ

به جای فرستادن نزل و گنج
چرا با هزبران شدی کینه سنج

فرود آمدن چیست بر طرف راه
چو سد سکندر کشیدن سپاه

اگر قصد پیکار ما ساختی
بخوری بر آتش برانداختی

وگر پیش اقبال باز آمدی
کجا عذر اگر عذر ساز آمدی

خبر ده مرا تا بدانم شمار
که در سلهٔ مارست یا مهرهٔ مار

سپاه از صبوری به جوش آمدند
ز تقصیر من در خروش آمدند

هزبرانم آهوی چین دیده‌اند
کم آهوی فربه چنین دیده‌اند

بریدند زنجیر شیران من
دلیرند بر خون دلیران من

پرتیر و منقار پیکان تیز
کنند از شغب جعبه را ریز ریز

سنان چشم در راه این دشمسنت
گر آنجا منی گر ز من صد منست

غلامان ترکم چو گیرند شست
ز تیری رسد لشگری را شکست

اگر خسرو شست میران بود
هم آماج این شست گیران بود

چو بر دودهٔ دود من برگذشت
اگر نقش چین بود شد دود دشت

ز پیوند آزرم چون بگذرم
مباد آبم ار با کس آبی خورم

سنانم چنان اژدها را خورد
که طوفان آتش گیا را خورد

چو تیرم گذر بر دلیران کند
نشانه ز پهلوی شیران کند

گرم ژرف دریا بود هم نبرد
ز دریا برآرم بر شمشیر گرد

وگر کوه باشد بجوشانمش
به زنگار آهن بپوشانمش

بهم پنجهٔ پیل را بشکنم
شه پیلتن بلکه پیل افکنم

سرین خوردن گور و پشت گوزن
ندارد بر شیر درنده وزن

چو شاهین بحری درآید به کار
دهد ماهیان را ز مرغان شکار

شما ماهیانید بی پا و چنگ
مرا اژدها در دهن چو نهنگ

سگان نیز کان استخوان می‌خورند
به دندان چون تیغ نان می‌خورند

به هر جا که نیروی من پی فشرد
مرا بود پیروزی و دستبرد

چو کین آوری کین باستانی کنم
شوی مهربان مهربانی کنم

اگر گوهرت باید و گر نهنگ
ز دریای من هر دو آید به چنگ

ندیدی مگر تیغم انگیخته
نهنگی و گوهر بر او ریخته

من آن گنج و آن اژدها پیکرم
که زهر است و پازهر در ساغرم

به نزد تو از گنج و از اژدها
خبر ده به من تا چه آرد بها

گر آیی تنت در پرند آورم
وگر نی سرت زیر بند آورم

درشتی و نرمی نمودم تو را
بدین هر دو قول آزمودم تو را

اگر پای خاکی کنی بر درم
چو خورشید بر خاک چین بگذرم

و گر نی دراندازم از راه کین
همه خاک چین را به دریای چین

چو نامه بخوانی نسازی درنگ
نمائی به من صورت صلح و جنگ

تغافل نسازی که سیلاب نیز
به جوشست در ابر سیلاب ریز

زبان دان یکی مرد مردم شناس
طلب کرد کز کس ندارد هراس

فرستاد تا نامهٔ نغز برد
به مهر سکندر به خاقان سپرد

چو خاقان فرو خواند عنوان شاه
فرو خواست افتادن از اوج گاه

از آن هیبتش در دل آمد هراس
که زیرک منش بود و زیرک شناس

دو پیکر خیالی بر او بست راه
که بر شه زنم یا شوم نزد شاه

دو رنگی در اندیشه تاب آورد
سر چاره گر زیر خواب آورد

هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
بخش ۴۳ - سگالش خاقان در پاسخ اسکندر



بیا ساقی آن بادهٔ چون گلاب
بر افشان به من تا درآیم ز خواب

گلابی که آب جگرها به دوست
دوای همه درد سرها به دوست

رقیب مناخیز و در پیش کن
تو شو نیز و اندیشهٔ خویش کن

ز تشویق خاطر جدا کن مرا
به اندیشهٔ خود رها کن مرا

ندارم سر گفتگوی کسی
مرا گفتگو هست با خود بسی

گرآید خریداری از دوردست
که با کان گوهر شود هم نشست

تماشای گنج نظامی کند
به بزم سخن شادکامی کند

بگو خواجهٔ خانه در خانه نیست
وگر هست محتاج بیگانه نیست

خطا گفتم ای پی خجسته رقیب
که شد دشمنی با غریبان غریب

در ما به روی کسی در مبند
که در بستن در بود ناپسند

چو ما را سخن نام دریا نهاد
در ما چو دریا بباید گشاد

در خانه بگشای و آبی بزن
چو مه خیمه‌ای در خرابی بزن

رها کن که آیند جویندگان
ببینند در شاه گویندگان

که فردا چو رخ در نقاب آورم
ز گیله به گیلان شتاب آورم

بسا کس که آید خریدار من
نیابد رهی سوی دیدار من

مگر نقشی از کلک صورتگری
نگارنده بینند بر دفتری

سخن بین کزو دور چون مانده‌ام
کجا بودم ادهم کجا رانده‌ام

گزارندهٔ گنج آراسته
جواهر چنین داد از آن خواسته

که چون وارث ملک افراسیاب
سر از چین برآورد چون آفتاب

خبر یافت کامد بدان مرز و بوم
دمنده چنان اژدهائی ز روم

همان نامهٔ شاه بر خوانده بود
در آن کار حیران فرو مانده بود

به اندیشهٔ پاک و رای درست
سررشتهٔ کار خود باز جست

نخستین چنان دید رایش صواب
که میثاق شه را نویسد جواب

بفرمود تا کاغذ و کلک و ساز
نویسندهٔ چینی آرد فراز

جوابی نویسد سزاوار شاه
سخن را در او پایه دارد نگاه

ز ناف قلم دست چابک دبیر
پراکند مشک سیه بر حریر

سخنهای پروردهٔ دلفریب
که در مغز مردم نماید شکیب

خطابی که امیدواری دهد
عتابی که بر صلح یاری دهد

فسونی که بندد ره جنگ را
فریبی که نرمی دهد سنگ را

زبان بندهائی چو پیکان تیز
دری در تواضع دری در ستیز

طراز سر نامه بود از نخست
به نامی کزو نامها شد درست

خداوند بی یار و یار همه
به خود زنده و زنده‌دار همه

جهان آفرین ایزد کارساز
توانا کن ناتوانا نواز

علم برکش روشنان سپهر
قلم در کش دیو تاریک چهر

روش بخش پرگار جنبش پذیر
سکونت ده نقطهٔ جای گیر

پدید آور هر چه آمد پدید
رسانندهٔ هر چه خواهد رسید

ز گویا و خاموش و هشیار و مست
کسی بر اسرار او نیست دست

به جز بندگی ناید از هیچکس
خداوندی مطلق اوراست بس

بس از آفرین جهان آفرین
کزو شد پدید آسمان و زمین

سخن رانده در پوزش شهریار
که باد آفرین بر تو از کردگار

ز هر شاه کامد جهانرا پدید
بدست تو داد آفرینش کلید

ز دریا به دریا تو گردی نشست
بر ایران و توران تو را بود دست

ز پرگار مغرب چو پرداختی
علم بر خط مشرق انداختی

گرفتی جهان جمله بالا و زیر
هنوزت نشد دل ز پیگار سیر

عنان بازکش کاژدها بر رهست
فسانه دراز است و شب کوتهست

سکندر توئی شاه ایران و روم
منم کار فرمای این مرز و بوم

تو را هست چون من بسی سفته گوش
یکی دیگرم من به تندی مکوش

من و تو ز خاکیم و خاک از زمی
همان به که خاکی بود آدمی

همه سروری تا به خاکست و بس
کسی نیست در خاک بهتر ز کس

چو قطره به دریا درانداختند
دگر قطره زو باز نشناختند

حضور تو در صوب این سنگلاخ
دیار مرا نعمتی شد فراخ

بهر نعمتی مرد ایزد شناس
فزونتر کند نزد ایزد سپاس

چو ایزد به من نعمتی بر فزود
سپاس ایزدم چون نباید نمود

کنم تا زیم شکر ایزد بسیچ
کزین به ندارد خردمند هیچ

شنیدم ز چندین خداوند راز
که هر جا که آری تو لشگر فراز

فرستی تنی چند از اهل روم
به بازارگانی بدان مرز و بوم

بدان تا خرند آنچه یابند خورد
طعامی که پیش آید از گرم و سرد

بسوزند و ریزند یکسر به چاه
ندارند تعظیم نعمت نگاه

ذخیره چو زان شهر گردد تهی
تو چون اژدها سر بدانجا نهی

ستانی ز بی برگی آن بوم را
چو آتش که عاجز کند موم را

من از بهر آن آمدم پیشباز
که گردانم از شهر خود این نیاز

اگر چه به زرق و فسون ساختن
نشاید ز چین توشه پرداختن

ولیک آشتی ز پرخاش و جنگ
که این داغ و درد آرد آن آب و رنگ

مکن کشتهٔ چینیان را خراب
که افتد تو را نیز کشتی در آب

قوی دل مشو گرچه دستت قویست
که حکم خدا برتر از خسرویست

خردمند را نیست کز راه تیز
کند با خداوند قوت ستیز

به کار آمده عالمی چون خرد
به حکم تو هر کاری از نیک و بد

کسی کو کسی را نیاید به کار
شمارنده زو برنگیرد شمار

به اصل از جهان پادشاهی تراست
که فرمان و فر الهی تراست

همه چیز را اصل باید نخست
که باشد خلل در بناهای سست

زر از نقره کردن عقیق از بلور
رسانیدن میوه باشد به زور

کند هر کسی سیب را خانه رس
ولی خوش نباشد به دندان کس

تو را ایزد از بهر عدل آفرید
ستم ناید از شاه عادل پدید

ستمکارگان را مکن یاوری
که پرسند روزیت ازین داوری
.
.
.
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
ادامه بخش ۴۳ ...



نکو رای چون رای را بد کند
خرابی در آبادی خود کند

چو گردد جهان گاه گاه از نورد
به گرمای گرم و به سرمای سرد

در آن گرم و سردی سلامت مجوی
که گرداند از عادت خویش روی

چنان به که هر فصلی از فصل سال
به خاصیت خود نماید خصال

ربیع از ربیعی نماید سرشت
تموز از تموز آورد سرنبشت

هر آنچ او بگردد ز تدبیر کار
بگردد بر او گردش روز گار

سکندر به انصاف نام آورست
وگرنی ز ما هر یک اسکندرست

مپندار کز من نیاید نبرد
برارم به یک جنبش از کوه گرد

چو بر پشت پیلان نهم تخت عاج
ز هندوستان آورندم خراج

هژبر ژیان را درآرم به زیر
زنم طاق خر پشته بر پشت شیر

ولیکن به شاهی و نام آوری
نیم با تو در جستن داوری

گر از بهر آن کردی این ترکتاز
که چون بندگان پیشت آرم نماز

به درگاه تو سر نهم بر زمین
نه من جملهٔ کشور خدایان چین

بهر آرزو کاوری در قیاس
به فرمان پذیری پذیرم سپاس

در این داوری هیچ بیغاره نیست
ز مهمان پرستی مرا چاره نیست

جوابی چنین خوب و خاطر نواز
به قاصد سپردند تا برد باز

چو بر خواند پاسخ شه شیر زور
شکیبنده‌تر شد به نخجیر گور

سپهدار چین از شبیخون شاه
نبود ایمن از شام تا صبحگاه

به روزی که از روزها آفتاب
بهی جلوه‌تر بود بر خاک و آب

سپهدار چین از سر هوش و رای
سگالشگری کرد با رهنمای

جهاندیده‌ای بود دستور او
جهان روشن از رای پر نور او

حسابی که خاقان برانداختی
به فرمان او کار او ساختی

دران کار از آن کاردان رای جست
که درکارها داشت رای درست

که چون دارم این داوری را بسیچ
چگونه دهم چرخ را چرخ پیچ

چو مهره برآمایم از مهر و کین
بدین چین که آمد به ابروی چین

اگر حرب سازم مخالف قویست
به تارک برش تاج کیخسرویست

وگر در ستیزش مدارا کنم
زبونی به خلق آشکارا کنم

ندانم که مقصود این شهریار
چه بود از گذر کردن این دیار

به خاقان چین گفت فرخ وزیر
که هست از نصیحت تو را ناگزیر

براندیشم از تندی رای تو
که تندی شود کارفرمای تو

به گنج و به لشگر غرور آیدت
زبون گشتن از کار دور آیدت

جهانداری آمد چنین زورمند
در دوستی را بر او در مبند

به هر جا که آمد ولایت گرفت
نشاید در این کار ماندن شگفت

چه پنداشتی کار بازیست این
همه نکته کار سازیست این

بدینگونه کاری خدائی بود
خصومت خدای آزمائی بود

نشاید زدن تیغ با آفتاب
نه البرز را کرد شاید خراب

پذیره شو ارنی سپهر بلند
به دولت گزایان درآرد گزند

نه اقبال را شاید انداختن
نه با مقبلان دشمنی ساختن

میاویز در مقبل نیکبخت
که افکندن مقبلانست سخت

چو مقبل کمر بست پیش آر کفش
طپانچه نشاید زدن با درفش

به یک ماه کم و بیش با او بساز
که بیگانه این‌جا نماند دراز

مزن سنگ بر آبگینه نخست
که چون بشکند دیر گردد درست

درستی بود زخمها را ز خون
ولی زخمگه موی نارد برون

در آن کوش کین اژدهای سیاه
به آزرم یابد درین بوم راه

به چینی بر آن روز نفرین رسید
که این اژدها بر در چین رسید

مپندار کز گنبد لاجورد
رسد جامه‌ای بی کبودی به مرد

نوای جهان خارج آهنگیست
خلل در بریشم نه در چنگیست

درین پرده گر سازگاری کنی
هماهنگ را به که یاری کنی

طرفدار چین چون در آن داوری
به کوشش ندید از فلک یاوری

از آن کارها کاختیار آمدش
پرستشگری در شمار آمدش

بر آن عزم شد کاورد سر به راه
به رسم رسولان شود نزد شاه

ببیند جهانداری شاه را
همان سرفرازان درگاه را

سحرگه که زورق کش آفتاب
ز ساحل برافکند زورق بر آب

سپهدار چین شهریار ختن
رسولی براراست از خویشتن

به لشگرگه شاه عالم شتافت
بدانگونه کان راز کس درنیافت

چو آمد به درگاه شاهنشهی
از آن آمدن یافت شاه آگهی

که خاقان رسولی فرستاده چست
به دیدن مبارک به گفتن درست

بفرمود خسرو که بارش دهند
به جای رسولان قرارش دهند

درآمد پیام آور سرفراز
پرستش کنان برد شه را نماز

بفرمود شه تا نشیند ز پای
سخنهای فرموده آرد بجای

به فرمان شاه آن سخنگوی مرد
نشست و نشاننده را سجده کرد

زمانی شد و دیده برهم نزد
به نیک و بد خویشتن دم نزد

ز پرگار آن حلقه مدهوش ماند
در آن حلقه چون نقطه خاموش ماند

اشارت چنان آمد از شهریار
که پیغامی ار نیک داری بیار

مه روی پوشیده در زیر میغ
به گوهر زبانی در آمد چو تیغ

کز آمد شد شاه ایران و روم
برومند بادا همه مرز و بوم

ز چین تا دگر باره اقصای چین
به فرمان او باد یکسر زمین

جهان بی دربارگاهش مباد
سریر جهان بی پناهش مباد

نهفته سخنهاست دربار من
کز آن در هراسست گفتار من

فرستندهٔ من چنان دید رای
که خالی کند شه ز بیگانه جای

نباشد کس از خاصگان پیش او
جز او کافرین باد بر کیش او

اگر یک تن آنجا بود در نهفت
نباید تو را راز پوشیده گفت

شه از خلوتی آنچنان خواستن
شکوهید در خلوت آراستن

بفرمود کز زر یکی پای بند
نهادند بر پای سرو بلند

همان ساعدش را به زرین کمر
کشیدند در زیر نخجیر زر

سرای آنگه از خلق پرداختند
همان خاصگان سوی در تاختند

ملک ماند خالی در آن جای خویش
نهاده یکی تیغ الماس پیش

فرستاده را گفت خالیست جای
نهفته سخن را گره بر گشای

به فرمان شه مرد پوشیده راز
ز راز نهفته گره کرد باز

چو برقع ز روی سخن برفکند
سرآغاز آن از دعا درفکند

که تا سبزه روینده باشد به باغ
گل سرخ تابد چو روشن چراغ

رخت باد چون گل برافروخته
جهان از تو سرسبزی آموخته

نگین فلک زیر نام تو باد
همه کار دولت به کام تو باد

برآنم که گربنده را شهریار
شناسد نیایش نباید به کار

گر از راز پوشیده آگاه نیست
به از راستی پیش او راه نیست

من آن قاصد خود فرستاده‌ام
کزان پیش کافکندی افتاده‌ام

منم شاه خاقان سپهدار چین
که در خدمت شاه بوسم زمین

سکندر ز گستاخی کار او
پسندیده نشمرد بازار او

به تندی بر او بانگ برزد درشت
که پیدا بود روی دیبا ز پشت

شناسم من از باز گنجشک را
همان از جگر نافهٔ مشک را

ولیکن نگهدارم آزرم و آب
ز پوشیدگان برندارم نقاب

چه گستاخ روئی بر آن داشتت
که در پرده پوشیده نگذاشتت

چه بی هیبتی دیدی از شاه روم
که پولاد را نرم دانی چو موم

نترسیدی از زور بازوی من
که خاک افکنی در ترازوی من

گوزن جوان گر چه باشد دلیر
عنان به که برتابد از راه شیر

جوابش چنین داد خاقان چین
که‌ای درخور صد هزار آفرین

بدین بارگه زان گرفتم پناه
که بی زینهاری ندیدم ز شاه

چو من ناگرفته درآیم ز در
نبرد مرا هیچ بدخواه سر

سیه شیر چندان بود کینه ساز
که از دور دندان نماید گراز

چو دندان کنان گردن آرد به زیر
ز گردن کند خون او تند شیر

ز من چو دل شاه رنجور نیست
جوانمردی شیر ازو دور نیست

مرا بیم شمشیر چندان بود
که شمشیر من تیز دندان بود

چو من با سکندر ندارم ستیز
کجا دارم اندیشهٔ تیغ تیز

دگر کان خیانت نکردم نخست
که بر من گرفتاری آید درست

تو آورده‌ای سوی من تاختن
مرا با تو کفرست کین ساختن

خصومتگری برگرفتم ز راه
بدین اعتماد آمدم نزد شاه

چو من مهربانی نمایم بسی
نبرد سر مهربانان کسی

وگر نیز کردم گناهی بزرگ
غریبی بود عذرخواهی بزرگ

نوازنده‌تر زان شد انصاف شاه
که رحمت کند خاصه بر بی گناه

پناهنده را سر نیارد به بند
ز زنهاریان دور دارد گزند

اگر من بدین بارگاه آمدم
به دستوری عدل شاه آمدم

که شاه جهان دادگر داورست
خدایش بهر کار از آن یاورست

از آن چرب گفتار شیرین زبان
گره بر گشاد از دل مرزبان

بدو گفت نیک آمدی شاد باش
چو بخت از گرفتاری آزاد باش

حساب تو زین آمدن بر چه بود
چو گستاخی آمد بباید نمود

پناهنده گفت ای پناه جهان
ندارم ز تو حاجت خود نهان

بدان آمدم سوی درگاه تو
که بینم رضای تو و راه تو

کزین آمدن شاه را کام چیست
در این جنبش آغاز و انجام چیست

گرم دسترس باشد از روزگار
کنم بر غرض شاه را کامگار

گر آن کام نگشاید از دست من
همان تیر دور افتد از شست من

زمین را ببوسم به خواهشگری
مگر دور گردد شه از داروی

چو من جان ندارم ز خسرو دریغ
چه باید زدن چنگ در تیر و تیغ

گهر چون به آسانی آید به چنگ
به سختی چه باید تراشید سنگ
.
.
.

هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
پایان بخش ۴۳ ...



مرادی که در صلح گردد تمام
چه باید سوی جنگ دادن لگام

اگر تخت چین خواهی و تاج تور
ز فرمانبری نیست این بنده دور

وگر بگذری از محابای من
نبخشی به من جای آبای من

پذیرندهٔ مهر نامت شوم
درم ناخریده غلامت شوم

زیانی ندارد که در ملک شاه
زیاده شود بندهٔ نیکخواه

به چین در قبا بستهٔ کین مباش
قبای تو را گو یکی چین مباش

ز جعد غلامان کشور بها
بهل بر چو من بندهٔ چینی رها

گرفتار چین کی بود روی ماه
ز چین دور به طاق ابروی شاه

شهنشاه گفت ای پسندیده رای
سخنها که پرسیدی آرم به جای

سپه زان کشیدم به اقصای چین
که آرم به کف ملک توران زمین

بداندیش را سر درآرم به خاک
کنم گیتی از کیش بیگانه پاک

به فرمان پذیری به هر کشوری
نشانم جداگانه فرمانبری

چو تو بی شبیخون شمشیر من
نهادی به تسلیم سر زیر من

سرت را سریر بلندی دهم
ز تاج خودت بهره‌مند دهم

نه تاج از تو خواهم نه کشور نه تخت
نگیرم در این کارها بر تو سخت

ولیکن به شرطی که از ملک خویش
کشی هفت ساله مرا دخل بیش

چو آری به من عبرهٔ هفت سال
دگر عبره‌ها بر تو باشد حلال

نیوشنده فرهنگ را ساز داد
جوابی پسندیده‌تر باز داد

که چون خواهد از من خداوند تاج
به عمری چنین هفت ساله خراج

چنان به که پاداش مالم دهد
خط عمر تا هفت سالم دهد

جهانجوی را پاسخ نغز او
پسند آمد و گرم شد مغز او

بدو گفت شش ساله دخل دیار
به پامزد تو دادم ای هوشیار

چو دیدم تو را زیرک و هوشمند
به یکساله دخل از تو کردم پسند

چو سالار ترکان ز سالار دهر
بدان خرمی گشت پیروز بهر

به نوک مژه خاک درگاه رفت
پس از رفتن خاک با شاه گفت

که شه گر چه گفتار خود را بجای
بیارد که نیروش باد از خدای

مرا با چنین زینهاری نخست
خطی باید از دست خسرو درست

که چون من کشم دخل یکساله پیش
شهم برنینگیزد از جای خویش

به تعویذ بازو کنم خط شاه
ز بهر سر خویش دارم نگاه

دهم خط به خون نیز من شاه را
که جز بر وفا نسپرم راه را

برین عهدشان رفت پیمان بسی
که در بیوفائی نکوشد کسی

نجویند کین تازه دارند مهر
مگر کز روش بازماند سپهر

بفرمود شه تا رقیبان بار
کنند آن فرو بسته را رستگار

ز بند زرش پایهٔ برتر نهند
به تارک برش تاج گوهر نهند

چو شد کار خاقان ز قیصر بساز
به لشگرگه خویش برگشت باز

چو سلطان شب چتر بر سر گرفت
سواد جهان رنگ عنبر گرفت

ستاره چنان گنجی از زر فشاند
که مهد زمین گاو بر گنج راند

سکندر منش کرد بر باده تیز
ز می‌کرد یاقوت را جرعه ریز

نشست از گه شام تا صبحدم
روان کرد بر یاد جم جام جم

خسک ریخته بر گذر خواب را
فراموش کرده تک و تاب را

دل از کار دشمن شده بی‌هراس
نه بازار لشگر نه آوای پاس

صبوحی ملوکانه تا صبح راند
همی داشت شب زنده تا شب نماند

چو یاقوت ناسفته را چرخ سفت
جهان گشت با تاج یاقوت جفت

درآمد ز در دیدبانی پگاه
که غافل چرا گشت یکباره شاه

رسید اینک از دور خاقان چین
بدانسان که لرزد به زیرش زمین

جهان در جهان لشگر آراسته
ز بوق و دهل بانگ برخاسته

ز بس پای پیلان که آزرده راه
شده گرد بر روی خورشید و ماه

سپاهی که گر باز جوید بسی
نبیند به یکجای چندان کسی

همه آلت جنگ برداشته
چو دریائی از آهن انباشته

نشسته ملک بر یکی زنده پیل
ز ما تا بدو نیست بیش از دو میل

چو زین شعبده یافت شاه آگهی
فرود آمد از تخت شاهنشهی

نشست از بر بارهٔ ره نورد
برآراست لشگر به رسم نبرد

به پرخاش خاقان کمر بست چست
که نشمرد پیمان او را درست

بفرمود تا کوس روئین زدند
به ابرو دراز چینیان چین زنند

برآراست لشگر چو کوه بلند
به شمشیر و گرز و کمان و کمند

سر آهنگ تا ساقه از تیر و تیغ
برآورد کوهی ز دریا به میغ

چو خاقان خبر یافت از کار او
که آمد سکندر به پیکار او

برون آمد از موکب قلبگاه
به آواز گفتا کدامست شاه

بگوئید کارد عنان سوی من
ندارد نهان روی از روی من

سکندر چو آواز چینی شنید
قبای کژآگن به چین درکشید

برون راند پیل افکن خویش را
رخ افکند پیل بداندیش را

به نفرین ترکان زبان برگشاد
که بی فتنه ترکی ز مادر نزاد

ز چینی بجز چین ابرو مخواه
ندارند پیمان مردم نگاه

سخن راست گفتند پیشینیان
که عهد و وفا نیست در چینیان

همه تنگ چشمی پسندیده‌اند
فراخی به چشم کسان دیده‌اند

وگر نه پس از آنچنان آشتی
ره خشمناکی چه برداشتی

در آن دوستی جستن اول چه بود
وزین دشمنی کردن آخر چه سود

مرا دل یکی بود و پیمان یکی
درستی فراوان و قول اندکی

خبر نی که مهر شما کین بود
دل ترک چین پر خم و چین بود

اگر ترک چینی وفا داشتی
جهان زیر چین قبا داشتی

مرا بسته عهد کردی چو دیو
به بدعهدی اکنون برآری غریو

اگر کوه پولاد شد پیکرت
وگر خیل یاجوج شد لشگرت

نجنبد ز یاجوج پولاد خای
سکندر چو سد سکندر ز جای

تذروی که بر وی سرآید زمان
به نخجیر شاهینش آید گمان

ملخ چون پرسرخ را ساز داد
به گنجشک خطی به خون باز داد

اگر سر گرائی ربایم کلاه
وگر پوزش آری پذیرم گناه

مرا زیت و زنبوره در کیش هست
چو زنبور هم نوش و هم نیش هست

سپهدار چین گفت کای شهریار
نپیچیده‌ام گردن از زینهار

همان نیکخواهم که بودم نخست
به سوگند محکم به پیمان درست

چو گشتم پذیرای فرمان تو
نبندم کمر جز به پیمان تو

از این جنبش آن بود مقصود من
که خوشبو کنی مجمر از عود من

بدانی که من با چنین دستگاه
که بر چرخ انجم کشیدم سپاه

نباشم چنین عاجز و روز کور
که برگردم از جنگ بی دست زور

بدین ساز و لشگر که بینی چو کوه
ز جوشنده دریا نیایم ستوه

ولیکن تو را بخت یاریگرست
زمینت رهی آسمان چاکرست

ستیزندگی با خداوند بخت
ستیزنده را سر برد بر درخت

تو را آسمان می‌کند یاوری
مرا نیست با آسمان داوری

چو گفت این فرود آمد از پشت پیل
سوی مصر شه رفت چون رود نیل

چو شد دید کان خسرو عذر ساز
پیاده به نزدیک او شد فراز

به هرا یکی مرکبش درکشید
ز سر تا کفل زیر زر ناپدید

چو بر بارگی کامرانیش داد
به هم پهلوی پهلوانیش داد

جز آتش دگر داد بسیار چیز
رها کرد آن دخل یکساله نیز

چو شد شاه را خان خانان رهی
خصومت شد از خاندانها تهی

دو لشگر یکی شد در آن پهن جای
دو لشگر شکن را یکی گشت رای

سلاح از تن و خوی ز رخ ریختند
به داد و ستد درهم آمیختند

سپهدار چین هر دم از چین دیار
فرستاد نزلی بر شهریار

که درگه نشینان شه را تمام
کفایت شد آن نزل در صبح و شام

به هم بود رود و می و جامشان
همان نزد یکدیگر آرامشان

چو از می‌به نخچیر پرداختند
به یک جای نحچیر می‌ساختند

نخوردند بی یکدگر باده‌ای
به آزادی از خود هر آزاده‌ای
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
صفحه  صفحه 40 از 43:  « پیشین  1  ...  39  40  41  42  43  پسین » 
شعر و ادبیات

Collection Of Nezami Poems | مجموعه شعرهای نظامی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA