انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 41 از 43:  « پیشین  1  ...  40  41  42  43  پسین »

Collection Of Nezami Poems | مجموعه شعرهای نظامی


زن

 
بخش ۴۴ - مناظرهٔ نقاشان رومی و چینی



بیا ساقی آن می‌که جان پرورست
به من ده که چون جان مرا درخورست

مگر نو گند عمر پژمرده را
به جوش آرد این خون افسرده را

یکی روز خرم‌تر از نوبهار
گزیده‌ترین روزی از روزگار

به مهمان شه بود خاقان چین
دو خورشید با یکدیگر همنشین

ز روم و ز ایران و از چین و زنگ
سماطین صفها برآورده تنگ

به می چهرهٔ مجلس آراسته
ز روی جهان گرد برخاسته

دران خرمیهای با ناز و نوش
رسیده ز لب موج گوهر به گوش

سخن می‌شد از کار کارآگهان
که زیرک‌ترین کیستند از جهان

زمین خیز هر کشور از دهر چیست
به هر کشور از پیشه‌ها بهر چیست

یکی گفت نیرنگ و افسونگری
ز هندوستان خیزد ار بنگری

یکی گفت بر مردم شور بخت
ز بابل رسد جادوئیهای سخت

یکی گفت کاید گه اتفاق
سرود از خراسان و رود از عراق

یکی گفت بر پایهٔ دسترس
ز بانورتر از تازیان نیست کس

یکی گفت نقاشی اهل روم
پسندیده شد در همه مرز و بوم

یکی گفت نشنیدی ای نقش بین
که افسانه شد در جهان نقش چین

ز رومی و چینی دران داوری
خلافی برآمد به فخر آوری

نمودند هر یک به گفتار خویش
نموداری از نقش پرگار خویش

بران شد سرانجام کار اتفاق
که سازند طاقی چو ابروی طاق

میان دو ابروی طاق بلند
حجابی فرود آورد نقشبند

بر این گوشه رومی کند دستکار
بر آن گوشه چینی نگارد نگار

نبینند پیرایش یکدیگر
مگر مدت دعوی آید به سر

چو زانکار گردند پرداخته
حجاب از میان گردد انداخته

ببینند کز هر دو پیکر کدام
نو آیین‌تر آید چو گردد تمام

نشستند صورتگران در نهفت
در آن جفته طاق چون طاق جفت

به کم مدت از کار پرداختند
میانبر ز پیکر برانداختند

یکی بود پیکر دو ارژنگ را
تفاوت نه هم نقش و هم رنگ را

عجب ماند ازان کار نظارگی
به عبرت فرو ماند یکبارگی

که چون کرده‌اند این دو صورت نگار
دو ارتنگ را بر یکی سان گزار

میان دو پرگار بنشست شاه
درین و در آن کرد نیکو نگاه

نه بشناخت از یکدگر بازشان
نه پی برد بر پردهٔ رازشان

بسی راز از آن در نظر باز جست
نشد صورت حال بر وی درست

بلی در میانه یکی فرق بود
که این می‌پذیرفت و آن می‌نمود

چو فرزانه دید آن دو بتخانه را
بدیع آمد آن نقش فرزانه را

درستی طلب کد و چندان شتافت
کزان نقش سر رشته‌ای باز یافت

بفرمود تا درمیان تاختند
حجابی دگر در میان ساختند

چو آمد حجابی میان دو کاخ
یکی تنگدل شد یکی رو فراخ

رقمهای رومی نشد زاب و رنگ
برآیینهٔ چینی افتاد زنگ

چو شد صفهٔ چینیان بی نگار
شگفتی فرو ماند از آن شهریار

دگر ره حجاب از میان برکشید
همان پیکر اول آمد پدید

بدانست کان طاق افروخته
به صیقل رقم دارد اندوخته

در آنوقت کان شغل می‌ساختند
میانه حجابی برافراختند

به صورتگری بود رومی به پای
مصقل همی کرد چینی سرای

هر آن نقش کان صفه گیرنده شد
به افروزش این سو پذیرنده شد

بر آن رفت فتوی دران داوری
که هست از بصر هر دو را یاوری

نداند چو رومی کسی نقش بست
گه صقل چینی بود چیره دست

شنیدم که مانی به صورتگری
ز ری سوی چین شد به پیغمبری

ازو چینیان چون خبر یافتند
بران راه پیشینه بشتافتند

درفشنده حوضی ز بلور ناب
بران راه بستند چون حوض آب

گزارندگیهای کلک دبیر
برانگیخته موج ازان آبگیر

چو آبی که بادش کند بی قرار
شکن برشکن می‌دود برکنار

همان سبزه کو بر لب حوض رست
به سبزی بران حوض بستند چست

چو مانی رسید از بیابان دور
دلی داشت از تشنگی ناصبور

سوی حوض شد تشنه تشنه فراز
سر کوزهٔ خشک بگشاد باز

چو زد کوزه در حوضهٔ سنگ بست
سفالین بد آن کوزه حالی شکست

بدانست مانی که در راه او
بد آن حوضهٔ چینیان چاه او

برآورد کلکی به آیین و زیب
رقم زد برآن حوض مانی فریب

نگارید ازان کلک فرمان‌پذیر
سگی مرده بر روی آن آبگیر

درو کرم جوشنده بیش از قیاس
کزو تشنه را در دل آمد هراس

بدان تا چو تشنه در آن حوض آب
سگی مرده بیند نیارد شتاب

چو در خاک چین این خبر گشت فاش
که مانی بران آب زد دور باش

ز بس جادوئیهای فرهنگ او
بدو بگرویدند و ارژنگ او

ببین تا دگر باره چون تاختم
سخن را کجا سر برافراختم

جهاندار با شاه چین چند روز
به رخشنده می بود رامش فروز

زمان تا زمان مهرشان می‌فزود
هم این را هم آن را جهان می‌ستود

بدو گفت روزی که دارم بسیچ
گرم پیش نارد فلک پای پیچ

که گردم سوی کشور خویش باز
ز چین سوی روم آورم ترکتاز

جوابش چنین داد خاقان چین
که ملک تو شد هفت کشور زمین

به اقبال هر جا که خواهی خرام
توئی قبله هر جا که سازی مقام

کجا موکب شه کند تاختن
ز ما بندگان بندگی ساختن

ز فرهنگ خاقان و بیداریش
عجب ماند شه در وفاداریش

به سالار چین هر زمان بزم شاه
فروزنده‌تر شد ز خورشید و ماه

کمر بست خاقان به فرمانبری
به گوش اندرون حلقهٔ چاکری

به آیین خود نزل شه می رساند
بدان مهر خود را به مه می‌رساند

اگر چه ملک داشت بالاترش
زمان تا زمان گشت مولاترش

چو پایه دهد مرد را شهریار
نباید که برگیرد از خود شمار

به بالاترین پایه پستی کند
همان دعوی زیردستی کند

شه آن کرد با چینیان از شرف
که باران نیسان کند با صدف

ز پوشیدنیهای بغداد و روم
که بود آن گرامی در آن مرز و بوم

به شاهان چین دستگاهی نمود
که در قدرت هیچ شاهی نبود

ز بس خسروی خوان که در چین نهاد
ز پیشانی چینیان چین گشاد

به چین درنماند از خلایق کسی
که خزی نپوشید یا اطلسی

چو بنمود شاه از سر نیکوی
بدان تنگ چشمان فراخ ابروی

چو ابروی شه بود پیوندشان
به چشم و سر شاه سوگندشان
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
بخش ۴۵ - مهمانی کردن خاقان چین اسکندر را



بیا ساقی آزاد کن گردنم
سرشک قدح ریز در دامنم

سرشگی که از صرف پالودگی
فرو شوید از دامن آلودگی

مکن ترکی ای ترک چینی نگار
بیا ساعتی چین در ابرو میار

دلم را به دلداریی شاد کن
ز بند غم امروزم آزاد کن

اگر دخل خاقان چین آن توست
مکن خرج را رود، باران توست

بخور چیزی از مال و چیزی بده
ز بهر کسان نیز چیزی بنه

مخور جمله ترسم که دیر ایستی
به پیرایه سر بد بود نیستی

در خرج بر خود چنان در مبند
که گردی ز ناخوردگی دردمند

چنان نیز یکسر مپرداز گنج
گه آیی ز بیهوده خواری به رنج

به اندازه‌ای کن بر انداز خویش
که باشد میانه نه اندک نه بیش

چو رشته ز سوزن قوی‌تر کنی
بسا چشم سوزن که در سر کنی

سخن را گزارشگر نقشبند
چنین نقش بر زد به چینی پرند

کز آوازهٔ شه جهان گشت پر
که چین را در آمود دامن به در

شب و روز خاقان در آن کرد صرف
که شه را دهد پایمردی شگرف

ملوکانه مهمانیی سازدش
جهان در سم مرکب اندازدش

کند پیشکشهای شاهانه پیش
به اندازهٔ پایهٔ کار خویش

یکی روز کرد از جهان اختیار
فروزنده چون طالع شهریار

برآراست بزمی چو روشن بهشت
که دندان شیران بر آن شیره هشت

چنان از می و میوهٔ خوشگوار
برآراست مهمانیی شاهوار

که هیچ آرزوئی به عالم نبود
که یک یک بران خوان فراهم نبود

گذشت از خورشهای چینی سرشت
که رضوان ندید آنچنان در بهشت

ز شکر بسی پخته حلوای نغز
به بادام شیرینش آکنده مغز

طرائف به زانسان که دنیا پرست
یکی آورد زان به عمری به دست

جواهر نه چندان که جوهر شناس
کند نیم آن را به سالی قیاس

چو شد خانهٔ گنج پرداخته
بدانگونه مهمانیی ساخته

شه ترک با شهرگان دیار
به خواهشگری شد بر شهریار

زمین داد بوسه به آیین پیش
فزود از زمین بوس او قدر خویش

نیایش کنان گفت اگر بخت شاه
کند بر سر تخت این بنده راه

سرش را به افسر گرامی کند
بدین سر بزرگیش نامی کند

پذیرفت شه خواهش گرم او
به رفتن نگه داشت آزرم او

شه و لشگر شه به یکبارگی
بران خوان شدند از سر بارگی

زمین از سر گنج بگشاد بند
روا رو برآمد به چرخ بلند

سکندر چو بر خوان خاقان رسید
پی خضر بر آب حیوان رسید

یکی تخت زر دید چون آفتاب
درو چشمهٔ در چو دریای آب

به شادی بران تخت زرین نشست
ز کافور و عنبر ترنجی بدست

جهانجوی فغفور بر دست راست
به خدمت کمر بست و بر پای خاست

نوازش کنانش ملک پیش خواند
ملک وار بر کرسی زر نشاند

دگر تاجداران به فرمان شاه
به زانو نشستند در پیشگاه

بفرمود خاقان که آرند خورد
ز خوانهای زرین شود خاک زرد

فرو ریخت شاهانه برگی فراخ
چو برگ رز از برگ ریزان شاخ

دران آرزوگاه فرخار دیس
نکرد آرزو با معامل مکیس

بهشتی صفت هر چه درخواستند
بران مائده خوان برآراستند

چو خوردند هرگونه‌ای خوردها
نمودند بر باده ناوردها

نشاط می‌قرمزی ساختند
بساطی هم از قرمز انداختند

نشسته به رامش ز هر کشوری
غریب اوستادی و رامشگری

نوا ساز خنیاگران شگرف
به قانون او زان برآورده حرف

بریشم نوازان سغدی سرود
به گردون برآورده آواز رود

سرایندگان ره پهلوی
ز بس نغمه داده نوا را نوی

همان پای کوبان کشمیر زاد
معلق زن از رقص چون دیو باد

ز یونانیان ارغنون زن بسی
که بردند هوش از دل هر کسی

کمر بسته رومی و چینی به هم
برآورده از روم و از چین علم

در گنج بگشاد چیپال چین
بپرداخت از گنج قارون زمین

نخست از جواهر درآمد به کار
ز دراعه و درع گوهر نگار

ز بلور تابنده چون آفتاب
یکی دست مجلس بتری چو آب

ز دیبای چینی به خروارها
هم از مشک چین با وی انبارها

طبقهای کافور با بوی مشک
ز کافورتر بیشتر عود خشک

کمانهای چاچی و چینی پرند
گرانمایه شمشیرها نیز چند

تکاور سمندان ختلی خرام
همه تازه پیکر همه تیزگام

یکی کاروان جمله شاهین و باز
به چرز و کلنگ افگنی تیز تاز

چهل پیل با تخت و بر گستوان
بلند و قوی مغز و سخت استخوان

غلامان لشگر شکن خیل خیل
کنیزان که در مرده آرند میل

چو نزلی چنین پیش مهمان کشید
جز این پیشکشها فراوان کشید

پس از ساعتی گنج نو باز کرد
از آن خوبتر تحفه‌ای ساز کرد

خرامنده ختلی کش و دم سیاه
تکاورتر از باد در صبحگاه

رونده یکی تخت شاهنشهی
نشینندش از پویه بی‌آگهی

سبق برده از آهوان در شتاب
به گرمی چو آتش به نرمی چو آب

به صحرا ز مرغان سبک خیز تر
به دریا دراز ماهیان تیزتر

به چابک روی پیکرش دیو زاد
به گردندگی کنیتش دیو باد

به انگیزش از آسمان کم نبود
صبا مرد میدان او هم نبود

چنان رفت و آمد به آوردگاه
که واماند ازو وهم در نیمراه

فرس را رخ افکنده در وقت شور
فکنده فرس پیل را وقت زور

چو وهم از همه سوی مطلق خرام
چو اندیشه در تیز رفتن تمام

سمندی نگویم سمندر فشی
سمندر فشی نه سکندر کشی

شکاری یکی مرغ شوریده سر
ز خواب شب فتنه شوریده‌تر

چو دوران درآمد شدن تیز بال
شدن چون جنوب آمدن چون شمال

عقابین پولاد در جنگ او
عقابان سیه جامه ز آهنگ او

بسی خنده گرو کرده در گردنش
عقابین چنگ عقاب افکنش

جگر سای سیمرغ در تاختن
شکارش همه کرگدن ساختن

غضنباک و خونریز و گستاخ چشم
خدای آفریدش ز بیداد و خشم

طغان شاه مرغان و طغرل به نام
به سلطانی اندر چو طغرل تمام

کنیزی سیه چشم و پاکیزه روی
گل اندام و شکر لب و مشگبوی

بتی چون بهشتی برآراسته
فریبی به صد آرزو خواسته

خرامنده ماهی چو سرو بلند
مسلسل دو گیسو چو مشکین کمند

برو غبغبی کاب ازو می‌چکید
بر آتش بر آب معلق که دید

رخش بر بنفشه گل انداخته
بنفشه نگهبان گل ساخته

سهی سرو محتاج بالای او
شکر بنده و شهد مولای او

کمر بستهٔ زلف او مشک ناب
که زلفش کمر بست بر آفتاب

سخنگوی شهدی شکر باره‌ای
به شهد و شکر بر ستمگاره‌ای

بلورین تن و قاقمی پشت او
به شکل دم قاقم انگشت او

ز سیمین زنخ گوئی انگیخته
بر او طوقی از غبغب آویخته

بدان طوق و گوی آن مه مهر جوی
ز مه طوق برده ز خورشید گوی

ز ابرو کمان کرده و ز غمزه تیر
به تیر و کمان کرده صد دل اسیر

چو می‌خوردی از لطف اندام وی
ز حلقش پدید آمدی رنگ می

هزار آفرین بر چنان دایه‌ای
که پرورد از انسان گرانمایه‌ای

نزد بر کس از تنگ چشمی نظر
ز چشمش دهانش بسی تنگ تر

تو گفتی که خود نیست او را دهان
همان نام او (نیست اندر جهان)

رسانندهٔ تحفهٔ ارجمند
به تعریف آن تحفه شد سربلند

که این مرغ و این بارگی وین کنیز
عزیزند و بر شاه بادا عزیز

نه کس بر چنین خنگ ختلی نشست
نه مرغی چنین آید آسان به دست

به گفتن چه حاجت که هنگام کار
هنرهای خود را کنند آشکار

کنیزی بدین چهره هم خوار نیست
که در خوب‌روئی کسش یار نیست

سه خصلت در او مادر آورد هست
که آنرا چهارم نیاید به دست

یکی خوبروئی و زیبندگی
که هست آیتی در فریبندگی

دویم زورمندی که وقت نبرد
نپیچد عنان را ز مردان مرد

سه دیگر خوش آوازی و بانگ رود
که از زهره خوشتر سراید سرود

چو آواز خود بر کشد زیر و زار
بخسبد بر آواز او مرغ و مار

جهانجوی را زان دل آرام چست
خوش آوازی و خوبی آمد درست

حدیث دلیری و مردانگی
نپذیرفت و بود آن ز فرزانگی

سمن نازک و خار محکم بود
که مردانگی در زنان کم بود

زن ار سمیتن نی که روئین تنست
ز مردی چه لافد که زن هم زنست

اگر ماهی از سنگ خارا بود
شکار نهنگان دریا بود

ز کاغذ نشاید سپر ساختن
پس آنکه به آب اندر انداختن

گران داشت آن نکته را شهریار
زنان را به مردی ندید استوار

بپذرفتنش حلقه در گوش کرد
چو پذرفت نامش فراموش کرد

چو آن پیشکشها پذیرفت شاه
شد از خوان خاقان سوی خوابگاه

سحرگه که طاوس مشرق خرام
برون زد سر از طاق فیروزه فام

دگر باره شه باده بر کف نهاد
برامش در بارگه برگشاد

بسر برد روزی دو در رود و می
دگر پاره شد مرکبش تیز پی

سوی بازگشتن بسی چید کار
بگردنگی گشت چون روزگار

پری چهره ترکی که خاقان چین
به شه داد تا داردش نازنین

از آنجا که شه را نیامد پسند
چو سایه پس پرده شد شهر بند

برافروخت آن ماه چون آفتاب
فرو ریخت بر گل ز نرگس گلاب

به زندان سرای کنیزان شاه
همی بود چون سایه در زیر چاه

یکی روز کاین چرخ چوگان پرست
ز شب بازی آورد گوئی به دست

سکندر که از خسروان گوی برد
عنان را به چوگانی خود سپرد

در آمد به طیارهٔ کوهکن
فرس پیل بالا و شه پیلتن

علم بر کشیدند گردنکشان
پدید آمد از روز محشر نشان

ز لشگر که عرضش به فرسنگ بود
بیابان به نخجیر بر تنگ بود

ز صحرای چین تا به دریای چند
زمین در زمین بود زیر پرند

سیه چون در آمد به عرض شمار
گزیده در او بود پانصد هزار

پس و پیش ترکان طاوس رنگ
چپ و راست شیران پولاد چنگ

به قلب اندرون شاه دریا شکوه
سپه گرد بر گرد دریا چو کوه

بجز پیل زوران آهن کلاه
چهل پیل جنگی پس و پشت شاه

هزار و چهل سنجق پهلوی
روان در پی رایت خسروی

کمرهای زرین غلامان خاص
چو بر شوشهٔ نقرهٔ زر خلاص

و شاقان جوشنده چون آب سیل
ز هر سو جنیبت کشان خیل خیل

ندیمان شایسته بر گرد شاه
که آسان از ایشان شود رنج راه

خرامان شده خسرو خسروان
طرفدار چین در رکابش روان

شهنشه چو بنوشت لختی زمین
اشارت چنین شد به خاقان چین

که گردد سوی خانهٔ خویش باز
به اقلیم ترکان کند ترکتاز

جهانجوی را ترک بدرود کرد
به آب مژه روی را رود کرد

عنان تافته شاه گیتی نورد
ز صحرا به جیجون رسانید گرد

چو آمد به نزدیک آن ژرف رود
بفرمود تا لشگر آید فرود

بر آن فرضه جایی دل‌افروز دید
نشستن بر آن جای فیروز دید

طناب سراپردهٔ خسروی
کشیدند و شد میخ مرکز قوی

ز بس نوبتیهای گوهر نگار
چو باغ ارم گشت جیحون کنار

چو شه کشور ماورالنهر دید
جهانی نگویم که یک شهر دید

از آن مال کز چین به چنگ آمدش
بسی داد کانجا درنگ آمدش

بناهای ویرانه آباد کرد
بسی شهر نو نیز بنیاد کرد

سمرقند را کادمی شاد ازوست
شنیده چنین شد که بنیاد ازوست

خبر گرم شد در خراسان و روم
که شاهنشه آمد ز بیگانه بوم

بهر شهری از شادی فتح شاه
بشارت زنان بر گرفتند راه

به شکرانه رایت برافراختند
به هر خانه‌ای خرمی ساختند

فرستاد هر کس بسی مال و گنج
به درگاه شاه از پی پای رنج
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
بخش ۴۶ - بازگشتن اسکندر از چین



بیا ساقی امشب به می‌کن شتاب
که با درد سر واجب آمد گلاب

میی کاب در روی کار آورد
نه آن می که در سر خمار آورد

جهان گرد را در جهان تاختن
خوش آید سفر در سفر ساختن

به هر کشوری دیدن آرایشی
به هر منزلی کردن آسایشی

ز پوشیدگیها خبر داشتن
ز نادیدها بهره برداشتن

ولیکن چو بینی سرانجام کار
به شهر خودست آدمی شهریار

فرو ماندن شهر خود با خسان
به از شهریاری به شهر کسان

سکندر بدان کامگاری که بود
همه میل بر شهر خود می‌نمود

اگر چه ولایت ز حد بیش داشت
هم اندیشهٔ خانهٔ خویش داشت

شبی رای آن زد که فردا ز جای
چو باد آورد پای بر باد پای

هوای وطن در دل آسان کند
نشاط هوای خراسان کند

زمین عجم زیر پای آورد
سوی ملک اصطخر رای آورد

جهان را برافروزد از رنگ خویش
بلندی درارد به اورنگ خویش

بران ملک نوش آفرین بگذرد
بد و نیک آن مملک بنگرد

نماید که ترتیبها نو کنند
بسیچ زمین بوس خسرو کنند

کند تازه نانبارهٔ هر کسی
در آن باده سازد نوازش بسی

به خواهندگان ارمغانی دهد
جهان را ز نو زندگانی دهد

در این پرده می‌رفتش اندیشه‌ای
ندارند شاهان جز این پیشه‌ای

دوالی که سالار ابخاز بود
به نیروی شه گردن افراز بود

دوال کمر بسته بر حکم شاه
بسی گرد آفاق پیمود راه

درآمد بر شاه نیکی سگال
بنالید مانند کوس از دوال

که فریاد شاها ز بیداد روس
که از مهد ابخاز بستد عروس

کس آمد کز آن ملک آراسته
خلالی نماند از همه خواسته

ستیزنده روسی ز آلان و ارگ
شبیخون درآورد همچون تگرگ

به دربند آن ناحیت راه یافت
به فراطها سوی دریا شتافت

خروجی نه بروجه اندازه کرد
در آن بقعه کین کهن تازه کرد

به تاراج برد آن بر و بوم را
که ره بسته باد آن پی شوم را

جز از کشتگانی که نتوان شمرد
خرابی بسی کرد و بسیار برد

در انبار آکنده خوردی نماند
همان در خزینه نوردی نماند

ز گنجینهٔ ما تهی کرد رخت
در از درج بربود و دیبا ز تخت

همان ملک بردع بر انداختند
یکی شهر پر گنج پرداختند

به تاراج بردند نوشابه را
شکستند بر سنگ قرابه را

ز چندان عروسان که دیدی به پای
نماندند یک نازنین را بجای

همه شهر و کشور بهم بر زدند
ده و دوده را آتش اندر زدند

اگر من در آن داوری بودمی
از این به به کشتن بر آسودمی

من اینجا به خدمت شده سربلند
زن و بچه آنجابه زندان و بند

اگر داد نستاند از خصم شاه
خدا باد یاری ده داد خواه

ببینی که روسی در این روز چند
به روم و به ارمن رساند گزند

چو زینگونه بر گنج ره یافتند
شتابند از آنسان که بشتافتند

ستانند کشور گشایند شهر
که خامان خلقند و دونان دهر

همه رهزنانند چون گرگ و شیر
به خوان نادلیرند و بر خون دلیر

ز روسی نجوید کسی مردمی
که جز گوهری نیستش زادمی

اگر بر خری بار گوهر بود
به گوهر چه بینی همان خر بود

چو ره یافتند آن حریفان به گنج
بسی بومها را رسانند رنج

به بیداد کردن بر آرند یال
ز بازارگانان ستانند مال

خلل چون دران مرز و بوم آورند
طمع در خراسان و روم آورند

بشورید شاهنشه از گفت او
ز بیداد بر خانه و جفت او

پریشان شد از بهر نوشابه نیز
که بر شاه بود آن ولایت عزیز

فرو برد سر طیره و خشم ساز
وزان طیرگی سر برآورد باز

به فریاد خوان گشت فرمان تراست
مرا در دلست آنچه در جان تراست

ازین گفته به باشد ار بگذری
تو گفتی و باقی ز من بنگری

ببینی که چون سر به راه آورم
چه سرها ز چنبر به چاه آورم

چه دلهای مردان برارم ز هوش
چه خونهای شیران در آرم به جوش

برآرم سگان را ز شور افکنی
که با شیر بازیست گور افکنی

نه بر طاس مانم نه روسی بجای
سر هر دو را بسپرم زیر پای

اگر روس مصر است نیلش کنم
سراسیمه در پای پیلش کنم

برافرازم از کوهش اورنگ را
در آتش نشانم همه سنگ را

نه در غار کوه اژدهائی هلم
نه از بهر دارو گیاهی هلم

گر این کین نخواهم ز شیران روس
سگم سگ نه اسکندر فیلقوس

وگر گرگ برطاس را نشکرم
ز بر طاسی روس رو به ترم

گر از گردش چرخ باشد زمان
بخواهیم کین خود از بدگمان

همه برده را باز جای آوریم
ستاننده را زیر پای آوریم

نمانیم نوشابه را زیر بند
چو وقت آید از نی برآریم قند

گر آن سیم در سنگ شد جایگیر
برون آوریمش چو موی از خمیر

به چاره گشاده شود کار سخت
به مدت شکوفد بهار از درخت

به سختی در از چاره دل وام گیر
که گردد زمان تا زمان چرخ پیر

در این ره چو برداشتم برگ و زاد
صبوری کنم تا برآید مراد

ز کوه گران تا به دریای ژرف
به آهستگی کار گردد شگرف

مرا سوی ملک عجم بود رای
که سازم در آن جای یک چند جای

چو زین داستانم رسید آگهی
به ار تخت من باشد از من تهی

به جنبش گراینده شد رخت من
سر زین من بس بود تخت من

نخسبم نیاسایم از هیچ راه
مگر کینه بستانم از کینه خواه

دوالی چو دید آن پذیرفتگی
برآسود از آن خشم و آشفتگی

به لب خاک را عنبر آلود کرد
زمین را به چهره زراندود کرد
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
بخش ۴۷ - رسیدن اسکندر به دشت قفچاق



بیا ساقی آن باده بر دست گیر
که از خوردنش نیست کس را گزیر

نه باده جگر گوشهٔ آفتاب
که هم آتش آمد به گوهر هم آب

دو پروانه بینم در این طرفگاه
یکی رو سپیدست و دیگر سیاه

نگردند پروانه شمع کس
که پروانه ما نخوانند بس

فروغ از چراغی ده این خانه را
که سازد کباب این دو پروانه را

گزارشکن فرش این سبز باغ
چنین برفروزد چراغ از چراغ

که چون یافت اسکندر فیلقوس
خبرهای ناخوش ز تاراج روس

نخفت آن شب از عزم کین ساختن
ز هر گونه با خود برانداختن

که جنبش در این کار چون آورم
کز این عهد خود را برون آورم

دگر روز کین بور بیجاده رنگ
ز پهلوی شبدیز بگشاد تنگ

سکندر بران خنگ ختلی نشست
که چون باد برخاست چون برق جست

ز جوشنده جیحون جنیبت جهاند
وز آنجا سوی دشت خوارزم راند

سپاهی چو دریا پس پشت او
حساب بیابان در انگشت او

بیابان خوارزم را در نوشت
ز جیحون در آمد به بابل گذشت

بدان تا کند عالم از روس پاک
قرارش نمی‌بود در آب و خاک

در آن تاختن دیده بی خواب کرد
گذر بر بیابان سقلاب کرد

بیابان همه خیل قفچاق دید
در او لعبتان سمن ساق دید

به گرمی چو آتش به نرمی چو آب
فروزان‌تر از ماه و از آفتاب

همه تنگ چشمان مردم فریب
فرشته ز دیدارشان ناشکیب

نقابی نه بر صفحهٔ رویشان
نه باک از بردار نه از شویشان

سپاهی عزب پیشه و تنگ یاب
چو دیدند روئی چنان بی نقاب

ز تاب جوانی به جوش آمدند
در آن داوری سخت کوش آمدند

کس از بیم شه ترکتازی نکرد
بدان لعبتان دست یازی نکرد

چو شه دید خوبان آن راه را
نه خوب آمد آن قاعدت شاه را

پری پیکران دید چون سیم ناب
سپاهی همه تشنه و ایشان چو آب

ز محتاجی لشگر اندیشه کرد
که زن زن بود بی گمان مرد مرد

یکی روز همت بدان کار داد
بزرگان قفچاق را بار داد

پس از آنک شاهانه بنواختشان
به تشریف خود سر برافراختشان

به پیران قفچاق پوشیده گفت
که زن روی پوشیده به در نهفت

زنی کو نماند به بیگانه روی
ندارد شکوه خود و شرم شوی

اگر زن خود از سنگ و آهن بود
چو زن نام دارد نه هم زن بود

چو آن دشتبانان شوریده راه
شنیدند یک یک سخنهای شاه

سر از حکم آن داوری تافتند
که آیین خود را چنان یافتند

به تسلیم گفتند ما بنده‌ایم
به میثاق خسرو شتابنده‌ایم

ولی روی بستن ز میثاق نیست
که این خصلت آیین قفچاق نیست

گر آیین تو روی بربستن است
در آیین ما چشم در بستن است

چو در روی بیگانه نادیده به
جنایت نه بر روی بر دیده به

وگر شاه را ناید از ما درشت
چرا بایدش دید در روی و پشت

عروسان ما را بسست این حصار
که با حجلهٔ کس ندارند کار

به برقع مکن روی این خلق ریش
تو شو برقع انداز بر چشم خویش

کسی کو کند دیده را در نقاب
نه در ماه بیند نه در آفتاب

جهاندار اگر زانکه فرمان دهد
ز ما هر که خواهد بر او جان دهد

بلی شاه را جمله فرمان بریم
ولیکن ز آیین خود نگذریم

چو بشنید شاه آن زبان آوری
زبون شد زبانش در آن داوری

حقیقت شد او را که با آن گروه
نصیحت نمودن ندارد شکوه

به فرزانه آن قصه را گفت باز
وز او چاره‌ای خواست آن چاره ساز

که این خوبرویان زنجیر موی
دریغست کز کس نپوشند روی

وبالست از این چشم بیگانه را
چو از دیدن شمع پروانه را

چه سازیم تا نرم خوئی کنند
ز بیگانه پوشیده روئی کنند

چنین داد پاسخ فراست شناس
که فرمان شه را پذیرم سپاس

طلسمی برانگیزم از ناف دشت
که افسانه سازند ازان سرگذشت

هر آن زن که در روی او بنگرد
بجز روی پوشیده زو نگذرد

به شرطی که شاه آرد آنجا نشست
وزو هر چه در خواهم آرد به دست

شه از نیک و بد هر چه فرزانه خواست
به زور و به زر یک به یک کرد راست

جهاندیدهٔ دانا به نیک اختری
درآمد به تدبیر صنعت گری

نو آیین عروسی در آن جلوه‌گاه
برآراست از خاره سنگی سیاه

برو چادری از رخام سفید
چو برگ سمن بر سر مشک بید

هرانزن که دیدی در آزرم اوی
شدی روی پوشیده از شرم اوی

درآورده از شرم چادر به روی
نهان کرده رخسار و پوشیده موی

از آن روز خفچاق رخساره بست
که صورتگر آن نقش برخاره بست

نگارنده را گفت شه کاین نگار
در این سنگ‌دل قوم چون کرد کار

که فرمان ما را ندارند گوش
در این سنگ بینند و یابند هوش

خبر داد دانای بیدار بخت
که خفچاق را دل چو سنگ است سخت

ببر گرچه سیمند سنگین دلند
به سنگین دلان زین سبب مایلند

بدین سنگ چون بگذرد رختشان
از او نرم گردد دل سختشان

که روئی بدین سختی از خاره سنگ
چو خود را همی پوشد از نام و ننگ

روا باشد ار ما بپوشیم روی
ز بیداد بیگانه و شرم شوی

دگر نسبتی کاسمانیست آن
نگویم که رمزی نهانیست آن

به پامردی این طلسم بلند
بران رویها بسته شد روی بند

هنوز آن طلسم برانگیخته
در آن دشت ماندست ناریخته

یکی بیشه در گردش از چوبهٔ تیر
چو باشد گیا بر لب آبگیر

ز پرهای تیر عقاب افکنش
عقابان فزونند پیرامنش

همه خیل قفچاق کانجا رسند
دو تا پیش آن نقش یکتا رسند

زره گر پیاده رسد گر سوار
پرستش کنندش پرستنده‌وار

سواری که راند فرس پیش او
نهد تیری از جعبه در کیش او

شبانی که آنجا رساند گله
کند پیش او گوسفندی یله

عقابان درآیند از اوج بلند
نمانند یک موی از آن گوسفند

ز بیم عقابان پولاد چنگ
نگردد کسی گرد آن خاره سنگ

صنم بین که آن نقش پرداز کرد
که گاهی گره بست و گه باز کرد
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
بخش ۴۸ - رسیدن اسکندر به کشور روس



بیا ساقی آن بکر پوشیده روی
به من ده گرش هست پروای شوی

کنم دست شوئی به پاک از پلید
به بکر این چنین دست باید کشید

دگر باره بلبل به باغ آمدست
پری پیش روشن چراغ آمدست

خیال پری پیکری می‌کند
مرا چون خیال پری می‌کند

ازین کان تاریک اهریمنی
گهر بین که آرم بدین روشنی

هزار آفرین باد بر زیرکان
که روشن زر آرند ازین تیره کان

گزارندهٔ شرح آن مرزبان
گزارش چنین آورد بر زبان

که چون شاه عالم به دانای روم
بفرمود تا سازد از سنگ موم

به پیروزی آن نقش در خواسته
چو پیروزه نقشی شد آراسته

ز خوبی چنان ساختش نقش بند
که بربست بر نقش ترکان پرند

چو پیکر برانگیخت پیکر نمای
شه از پیش پیکر تهی کرد جای

به هر جا که می‌رفت می‌ریخت گنج
به امید راحت همی برد رنج

به هر هفته‌ای منزلی چند راند
به هر منزلی هفته‌ای چند ماند

چو منزل در آمد به بدخواه تنگ
هژیران به کین تیز آرند چنگ

فراخی گهی بود نزدیک آب
فرود آمد آنجابه هنگام خواب

در آن مرغزار از ملک تا سپاه
برآسوده گشتند از آسیب راه

چو انجم برآراست لشگر گهی
کشیده به گردون درو درگهی

جهان را ز رایت چو طاوس کرد
سراپرده را در سوی روس کرد

به روسی خبر شد که دارای روم
درآورد لشگر بدان مرز و بوم

سپاهی که اندیشه را پی کند
چو کوهه زند کوه ازو خوی کند

دلیران شمشیر زن بی شمار
به مردم گزائی چو پیچنده مار

کمند افکنانی که چون تند شیر
درارند سرهای پیلان به زیر

غلامان چینی که در دار و گیر
ز موئی جهانند صد چوبهٔ تیر

سکندر نه تند اژدهائیست این
جهانرا ستمگر بلائیست این

نه لشگر یکی کوه با او روان
که در زیر او شد زمین ناتوان

ز پیلان دو صد پیل پولاد پوش
که آرند خون زمین را به جوش

یکی دشت بر پیل و بر پیلتن
همه کشور آشوب و لشگر شکن

چو قنطال روسی که سالار بود
شد آگه که گردون بدین کار بود

یکی لشگر انگیخت از هفت روس
به کردار هر هفت کرده عروس

ز برطاس و آلان و خزران گروه
برانگیخت سیلی چو دریا و کوه

ز ایسو زمین تا به خفچاق دشت
زمین را به تیغ و زره در نوشت

سپاهی نه چندان که لشگر شناس
به اندازهٔ آن رساند قیاس

چو عارض شمرد آنچه در پیش بود
ز نهصد هزارش عدد بیش بود

فرود آمدند از سر راه دور
دو فرسنگی از لشگر شاه دور

به لشگر چنین گفت قنطال روس
که مردافکنان را چه باک از عروس

چنین لشگر خوب نادیده رنج
همه سر بسر کاروانهای گنج

کجا پای دارند با روسیان
چنین نازنینان و ناموسیان

همه گوهرین ساز و زرین ستام
بلورین طبق بلکه بی جاده جام

همه کارشان شرب و مالشگری
نگشته شبی گرد چالشگری

شبانگه به بوی خوش انگیختن
سحرگه به شربت برآمیختن

جگر خوردن آیین روسان بود
می‌و نقل کار عروسان بود

ز روی و چینی نیاید نبرد
همه خز و دیبا بود سرخ و زرد

خدا داد ما را چنین دستگاه
خدا داده را چون توان بست راه

اگر دیدمی این غنیمت به خواب
دهانم شدی زین حلاوت پر آب

یکی نیست در جملهٔ بی تاج زر
به دریا نیابیم چندین گهر

گر این دستگه را به دست آوریم
براقلیم عالم شکست آوریم

جهان را بگیریم و شاهی کنیم
همه ساله صاحب کلاهی کنیم

پس آنکه فرس راند بالای کوه
تنی چند با او شده هم‌گروه

به انگشت بنمود کانک ز دور
جهان در جهان نازنینند و حور

درو درگه از گوهر و گنج پر
به جای سنان و زره لعل و در

همه زین زرین یاقوت کار
کفن پوشهای جواهر نگار

کلاه مرصع برافراشته
قبا تا کف پای بگذاشته

همه فرش دیبا و شعر و حریر
نه در دست نیزه نه در جعبهٔ تیر

همه عنبرین دار و خلخال پوش
سر زلف پیچیده بالای گوش

سراپای در زیور خسروی
نه پای رونده نه دست قوی

بدان سست پایان پیچیده دست
سکندر چه لشگر تواند شکست

گر افتد بر ایشان سر سوزنی
دهن را گشایند چون روزنی

به تاریخ و تقویم جنگ آورند
مهی در حسابی درنگ آورند

نه آن لشگرند این که روز نبرد
ز خسته کلوخی برآرند گرد

چو ما حمله سازیم یکره ز جای
به یک حملهٔ ما ندارند پای

چو روسان سختی کش سخت مغز
فریبی شنیدند از اینگونه نغز

کشیدند سرها که تا زنده‌ایم
بدین عهد و پیمان سرافکنده‌ایم

بکوشیم کوشیدنی چون نهنگ
نمانیم ازین گلستان بوی و رنگ

بر اعدای دولت شبیخون کنیم
به نوک سنان خاره را خون کنیم

چو دست از سنان سوی خنجر کشیم
بداندیش را دام در سر کشیم

چو روسی سپه را دلی گرم دید
ز نیروی خود کوه را نرم دید

به لشگرگه به تدبیر جنگ
ز دل برد زنگار و ز تیغ زنگ

ز دیگر طرف شاه لشگر شکن
به تدبیر ینشست با انجمن

بزرگان لشگر همه گرد شاه
نشستند چون اختران گرد ماه

قدرخان ز چین گور خان از ختن
دپیس از مداین ولید از یمن

دوالی ز ابخاز و هندی زری
قباد صطخری ز خویشان کی

زریوند گیلی ز مازندران
نیال یل از کشور خاوران

بشک از خراسان و فوم از عراق
بریشاد از ارمن بدین اتفاق

ز یونان و افرنجه و مصرو شام
نه چندانکه بر گفت شاید به نام

جهاندار کرد از غم آزادشان
به دلگرمی امیدها دادشان

چنین گفت کین لشگر جنگجوی
به پیکار شیران نکردند خوی

به دزدی و سالوسی و رهزنی
نمایند مردی و مردافکنی

دو دستی ندیدند شمشیر کس
همان ناچخ و نیزه از پیش و پس

سلاحی و سازی ندارند چست
ز بی آلتان جنگ ناید درست

برهنه تنی چند را در مصاف
چه باشد بریدن ز سر تا به ناف

چو من تیغ گیرم بجنبم ز جای
فرو بندد البرز را دست و پای

من آن دور گیرم که دارای گرد
ز من جان همی برد و جان هم نبرد

به کیدی که با کید در ساختم
به پای خودش چون در انداختم

چو با لشگر فور کردم نبرد
ز مردانگی فور کافور خورد

کمانم چو بر زد به ابرو گره
شه چین کمانرا فرو کرد زه

هم از جنگ روسم نباشد شکوه
که بسیار سیلاب ریزد ز کوه

ز کوه خزر تا به دریای چین
همه ترک بر ترک بینم زمین

اگر چه نشد ترک با روم خویش
هم از رومشان کینه با روس بیش

به پیکان ترکان این مرحله
توان ریخت بر پای روس آبله

بسا زهر کو در تن آرد شکست
به زهری دگر بایدش باز بست

شنیدم که از گرگ روباه گیر
به بانگ سگان رست روباه پیر

دو گرگ جوان تخم کین کاشتند
پی روبه پیر برداشتند

دهی بود در وی سگانی بزرگ
همه تشنهٔ خون روباه و گرگ

یکی بانگ زد روبه چاره ساز
که بند از دهان سگان کرد باز

سگان ده آواز برداشتند
که روباه را گرگ پنداشتند

زبانگ سگان کامد از دوردست
رمیدند گرگان و روباه رست

سگالندهٔ کاردان وقت کار
ز دشمن به دشمن شود رستگار

اگر چه مرا با چنین برگ و ساز
به هم پشتی کس نیاید نیاز

در چاره بر چاره گر بسته نیست
همه کار با تیغ پیوسته نیست

سران سپه سر کشیدند پیش
که ریزیم در پای تو خون خویش

نبودیم ازین پیشتر سست کوش
کنون گرمتر زان براریم جوش

هم از بهر مردی هم از بهر مال
بکوشیم تا چون بود در جوال

سپه را چو دل داد خسرو بسی
که بیدل نیاید که باشد کسی

در اندیشه می‌بود تا وقت شام
که فردا چه برسازد از تیغ و جام

چو از تیرهٔ شب روز روشن نهفت
طلایه برون رفت و جاسوس خفت

نگهبان لشگر برون از قیاس
نشستند بر رهگذرهای پاس

شب تیره بی پاس نگذاشتند
ز شب تا سحر پاس می‌داشتند
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
بخش ۴۹ - جنگ اول اسکندر با روسیان



بیا ساقی آن زیبق تافته
به شنگرف کاری عمل یافته

بده تا در ایوان بارش برم
چو شنگرف سوده به کارش برم

ببار ای جهاندیده دهقان پیر
سخنهای پروردهٔ دلپذیر

که چون خسرو از چین درآمد به روس
کجا بردش این سبز خنگ شموس

دگر باره چرخش چه بازی نمود
جهانش چه نیرنگ سازی نمود

گزارندهٔ صراف گوهر فروش
سخن را به گوهر برآمود گوش

که رومی چو آشفتن روس دید
جهان را چو پر کنده طاوس دید

شب تیره پهلو به بستر نبرد
به طالع پژوهی ستاره شمرد

زمین فرش سیفور چون درنوشت
برآورد سر صبح با تیغ و طشت

بدان تیغ کز طشت بنمود تاب
سرافکندهٔ تیغ گشت آفتاب

برون آمد از پردهٔ تیره میغ
ز هر تیغ کوهی یکی کوه تیغ

دو لشگر نگویم دو دریای خون
به بسیاری از آب دریا فزون

به تدبیر خون ریختن تاختند
به هم تیغ و رایت برافراختند

به عرض دومیدان در آن تنگجای
فشردند چون کوه پولاد پای

در آن معرکه عارض رزمگاه
برآراست لشگر به فرمان شاه

ز پولاد پوشان الماس تیغ
به خورشید روشن درآورد میغ

جداگانه از موکب هر گروه
حصاری برآورد مانند کوه

دوالی و گردان ایران زمین
سوی میمنه گرم کردند کین

قدر خان و فغفوریان یکسره
علم برکشیدند بر میسره

جناح از خدنگ غلامان خاص
زده پره بر گشتن بی قصاص

به پیش اندرون پیل پولاد پوش
پس او دلیران تندر خروش

شه پیلتن با هزاران امید
کمر بسته بر پشت پیل سپید

ز دیگر طرف سرخ رویان روس
فروزنده چون قبله گاه مجوس

به خزرانیان راست آراسته
ز چپ بانگ پرطاس برخاسته

الانی ز پس ایسوی بر جناح
سر انداختن کرده بر خود مباح

به قلب اندرون روسی کینه جوی
ز مهر سکندر شده سینه شوی

سپاه از دو جانب صف آراسته
زمین آسمان‌وار برخاسته

دراهای روسی درآمد به جوش
چو هندوی بیمار برزد خروش

غریویدن کوس گردون شکاف
زمین را برافکند پیچش به ناف

همان نای ترکی برآورده شور
به بازوی ترکان درآورده زور

صهیل زمین سنبهٔ تازیان
به ماهی رسانده زمین را زیان

لگد کوبه گرزهٔ هفت جوش
برآورده از گاو گردون خروش

بلارک بگاورسه نقره گون
ز نقره برآورده گاورس خون

خدنگ سه پر کرده ز آهن گذار
چو مرغ دو پر بر سر مرغزار

ز نیزه نیستان شده روی خاک
ز کوپالها کوه گشته مغاک

سنان بر سر موی بازی کنان
به خون روی دشمن نمازی کنان

ز غریدن شیر در چرم گرگ
شده فتنه خرد را سر بزرگ

سنان چشمهٔ خون گشاده ز سنگ
بر او رسته صد بیشه تیر خدنگ

خدنگی همه سرخ گل بار او
گلی خون تراویده از خار او

نهنگان شمشیر جوشن گداز
به گردنکشی کرده گردن دراز

گشاده بخار از تن کوه درز
زمین را فتاده بر اندام لرز

ز غوغا بر آوردن خیل روس
تکاور شده زیر شیران شموس

نیرزید با کمترین روسیی
فلاطونی آن‌جا فلاطوسیی

همان رومی رایت افراخته
ز هندی در آب آتش انداخته

گلوی هوا درکشید ای شگفت
به ضیق النفس کام گیتی گرفت

نه پوینده را بر زمین پای بود
نه پرنده را در هوا جای بود

ز روسی برون شد به آوردگاه
یکی شیر پرطاس روبه کلاه

چو کوهی روان گشته بر پشت باد
عجب بین که بر باد کوه ایستاد

مبارز طلب کرد و جولان نمود
به نام آوری خویشتن را ستود

که پرطاسیان را درین خام چرم
به پرطاسی من شود پشت گرم

چو تندی کنم تندری گوهرم
چو آیم به رزم اژدها پیکرم

پلنگان درم بر سر کوهسار
نهنگان خورم بر لب جویبار

چو شیران به پرخاش خو کرده‌ام
نه چون روبهان دنبه پرورده‌ام

درشتم به چنگال و سختم به زور
به خامی درم پهلوی نره گور

همهٔ خون خامست نوشیدنم
همهٔ چرم خامست پوشیدنم

سنانم ز پهلو درآید به ناف
دروغی نمی‌گویم اینک مصاف

بیائید یک لشگر از چین و روم
که آتش فروزنده گردد ز موم

مبخشاد یزدان بر آن رهنمون
که بخشایش آرد به من بر بخون

ز قلب ملک پیش آن تند مار
برون رفت جوشنوری نیزه‌وار

به پرخاش کردن گشادند چنگ
در آن پویه کردند لختی درنگ

ز شمشیر پرطاسی خشمناک
جوانمرد رومی درآمد به خاک

دگر رومیی رفت و هم خاک دید
که پرطاس را بخت چالاک دید

ملک زاده‌ای بود هندی به نام
بسی سر بریده به هندی حسام

بران گرگ درنده چون شیر مست
بر آشفت پولاد هندی بدست

بسی حمله کردند دست آزمای
سر بخت کس درنیامد ز پای

ملک زاده هندی چو شد سخت کوش
برآورد شمشیر هندی به دوش

چنان راند برنده الماس را
که سر در سم افکند پرطاس را

ز روسی یکی شیر شوریده سر
به گردن در آورده روسی سپر

درآمد به نارود چالش کنان
به خون مخالف سگالش کنان

ز هندی چنان هندیی خورد باز
که روسی سپر گشت ازو بی‌نیاز

همان روسی دیگر آمد به خشم
هم افتاد تا برهم افتاد چشم

چنین چند را کشت تا نیمروز
چو آهوی پی کرده را تند یوز

فرو بست ازو روسیان را نفس
نیامد دگر سوی پیگار کس

به آرامگه تافت هندی عنان
به خون و خوی آلوده سر تا میان

ملک چون چنان دید بنواختش
سزاوار خود خلعتی ساختش

فرود آمدند از دو جانب سپاه
یزکها نشاندند بر پاسگاه
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
بخش ۵۰ - جنگ دوم اسکندر با روسیان



دگر روز کاین ساقی صبح خیز
زمی کرد بر خاک یاقوت ریز

دو لشگر چو دریای آتش دمان
گشادند باز از کمینها کمان

دگر باره در کارزار آمدند
به شیر افکنی در شکار آمدند

درای جگر تاب و فریاد زنگ
ز سر مغز می‌برد و از روی رنگ

همان کوس روئین و گرگینه چرم
نه دل بلکه پولاد را کرد نرم

زمین را ز شورش بر افتاد بیخ
فکند آسمان نعل و خورشید میخ

برون رفت از ایلاقیان سرکشی
سواری شتابنده چون آتشی

ز سر تا قدم زیر آهن نهان
به سختی و آهن دلی چون جهان

مبارز طلب کرد چون پیل مست
کسی کامد از پای پیلان نرست

دلیران از و بد دلی یافتند
سر از پنجه شیر برتافتند

پس از ساعتی تند شیری سیاه
برون آمد از پرهٔ قلب گاه

بر اسبی بخاری به بالای پیل
خروشان و جوشانتر از رود نیل

به ایلاقی اهرمن روی گفت
که آمد برون آفتاب از نهفت

منم جام بر دست چون ساقیان
نه از باده از خون ایلاقیان

نگفت این و بر مرکب افشرد ران
برافراخت بازو به گرز گران

ز کوپال آن پیل جنگ آزمای
درآمد سر پیل پیکر ز پای

شد ایلاقی از گرز پولاد پست
ز طوفان خونش زمین گشت مست

سواری سرافرازتر زان گروه
بران کوهکن راند مانند کوه

به زخمی دگر با زمین پست شد
چنین چند گردنکش از دست شد

سرانجام کار آن سر انداختن
غروریش داد از سر افراختن

ز پولاد در عان الماس تیغ
بسی کشت و هم کشته شد ای دریغ

ز پیشین گهان تا نمازی دگر
به میدان نشد رزمسازی دگر

دگر باره خون در جگر جوش زد
قضا را قدر بر بناگوش زد

ز روسی سواری درآمد چوپیل
رخی چون به قم چشمهائی چو نیل

برون خواست از رومیان هم نبرد
همی کرد مردمی همی کشت مرد

بدین گونه خیلی به خون در کشید
تنی چند را جان ز تن برکشید

ز بس کشتن مرد جنگ آزمای
نیامد کسیرا سوی جنگ رای

چو روسی به رومی چنان دست یافت
ز کوپال خود پیل را پست یافت

همی گشت پولاد هندی به مشت
تنی چند رومی و چینی بکشت

چو بالای نیزه درازی گرفت
دران معرکه نیزه بازی گرفت

ز پهلوی لشگرگه شهریار
برون راند مرکب یکی شهسوار

نه اسبی عقابی برانگیخته
نه تیغی نهنگی درآویخته

حریر تنش در کژاکند زرد
کلاهی ز پولاد چون لاجورد

به میدان درآمد چو عفریت مست
یکی حربهٔ چار پهلو به دست

طریدی برآورد و با روس گفت
که خواهی همین لحظه در خاک خفت

زریوند مازندرانی منم
که بازی بود جنگ اهریمنم

چو روسی درو دید و در پیکرش
ز صفرا به گشتن درآمد سرش

شد آگه که در گشت ناورد او
نباشد چو او مرد و هم مرد او

عنان سوی لشگرگه خویش داد
هزیمت همی رفت چون تندباد

رها کرد حربهٔ سوار دلیر
پس پشت آن پشت بر کرده شیر

گریزنده را حربه خارید پشت
برون شد ز سینه سنان چار مشت

ز تیزی که شد مرکب بادپای
رساند آن تن سفته را باز جای

چو دیدند کان اژدهای نبرد
صلیبی کند صلب مردان مرد

بر او خویش و بیگانه بشتافتند
صلیبی شده کشته‌ای یافتند

عنانها فرو بسته شد پیش و پس
ز پرطاس روسی نجنبید کس

چو لشگر شد از صبر کردن ستوه
برون رفت روسی چو یکباره کوه

ز خویشان قنطال کوپال نام
گو پیلتن کرد بر وی خرام

دو شمشیر زن درهم آویختند
ز هر سوی شمشیری انگیختند

سرانجام کوشش زریوند گرد
به یک زخم جان ستیزنده برد

چنین تاز روسان گردن گرای
درآورد هفتاد تن را ز پای

برآشفت قنطال از آن شیر تند
که پای سپه دید ازان کار کند

بپوشید جوشن برافراخت ترگ
چو سروی که تیغش بود بار و برگ

درآمد به زین چون یکی اژدها
سر بارگی کرد بر وی رها

زریوند چون دید کامد هژبر
بغرید مانند غرنده ابر

کشیدند بر یکدگر تیغ تیز
ز گرمی شده چون فلک گرم خیز

دو پره چو پرگار مرکز نورد
یکی دیر جنبش یکی زود گرد

بسی گرد برگرد تاختند
بسی زخم چون آتش انداختند

نمی‌شد یکی بر یکی کامگار
ز پیشین درآمد به شب کارزار

هم آخر یکی تیغ زد شاه روس
بر آن مرد آراستهٔ چون عروس

درآوردش از زین زر سوی خاک
برآورد از آن شیر شرزه هلاک

کشنده چو بر خصم خود کام یافت
به شادی سوی لشگر خود شتافت

جهاندار ازان کار شد تنگدل
که سالار گیلی درآمد به گل

بفرمود بر ساختن کار او
به شرطی که باشد سزاوار او
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
بخش ۵۱ - جنگ سوم اسکندر با روسیان



دگر روز کاین ترک سلطان شکوه
ز دریای چین کوهه برزد به کوه

گراینده شد هر دو لشگر به خون
علم بر کشیدند چون بیستون

درآمد ز دریا به غریدن ابر
ز هر بیشه‌ای سر برون زد هژبر

نفیر نهنگان درآمد به اوج
ز هر گوشه می‌رفت خون موج موج

ز رومی یکی پیل کوپال گیر
برآهخته شمشیر و بر بسته تیر

به جنگ آزمائی برون خواست مرد
برون شد دلیری به خفتان زرد

فرو هشت کوپال رومی ز دست
سر و پای روسی به هم در شکست

دگر خواست با او همان رفت نیز
بجز مغز کوبی ندانست چیز

الانی سواری فرنجه به نام
هنرها نموده به شمشیر وجام

درآمد برآورده لختی به دوش
که از دیدنش مغزرا رفت هوش

هم این لخت خود را به کین برگشاد
هم آن نیز بر دوش لختی نهاد

دولختی دری شد به هم لخت شان
در آن در شد آویزش سختشان

چو دانست الانی که در راه او
فرو ماند بی بخت بدخواه او

برآورد لختی و زد بر سرش
سرش را فرو ریخت بر پیکرش

چو فرق سر خصم در خون کشید
ازان سرکشی سر به گردون کشید

ز گردان ارمن یکی تند سیر
به کشتن قوی دل به مردی دلیر

ز شیران سبق برده شروه به نام
به هنگام جنگ آزمائی تمام

نهنگی دو تیغی برافراخته
به تیغ از نهنگان سر انداخته

به رزم الانی روان کرد رخش
برافروخت از تیغ رخشان درخش

فرنجه چو دید آنچنان دست زور
سپر بر کتف دوخت چون پر مور

چنان زد بر او شروه شمشیر تیز
که کرد از قفس مرغ جانش گریز

از ایسو کمر بسته گردنکشی
برون زد جنیبت چو تند آتشی

بکوشید و مردانگیها نمود
به شیری کجا کرد با شروه سود

چو خصمی قوی دید گردن گشاد
به یک ضربت او نیز گردن نهاد

جرم نامی از کوه یکران چو کوه
درآمد کزو عالم آمد ستوه

بکی ترگ روی آهنین بر سرش
که پیکار می‌ریخت از پیکرش

قبائی زره بر تنش تابدار
چو سیماب روشن چو سیم آبدار

به شروه درآمد چو شیر دمان
ز دنیا ندادش زمانی امان

چنان راند شمشیر بر شیر مرد
کزان شیر شرزه برآورد گرد

چو افتاد دشمن در آن پای لغز
به سم سمندش بسنبید مغز

بسی گردنان را زگردن کشان
زد از سرد مهری به یخ بر نشان

دوالی چو دید آنچنان گردنی
نه گردن همانا که گردن زنی

بسیچید و پیرایهٔ جنگ خواست
بسیچ شدن کرد بر جنگ راست

به تارک درآورد روی آهنین
یکی ترک سفته ز پولاد چین

حمایل یکی تیغ زهر آبدار
کمندی چو زلف بتان تابدار

فرس را برافکند برگستوان
به زین اندر آمد چو کوهی روان

سوی دشمن آمد چنان تازه روی
که طفل از دبستان درآید به کوی

جرم چون در آن فر زیبنده دید
دل از جنگ شیران شکیبنده دید

ولیکن نبودش در بازگشت
بناچار با مرگ دمساز گشت

به گرد دوالی درآمد دلیر
دوالک همی باخت با جنگ شیر

دوالی ز پیچیدن بدسگال
بپیچید بر خویشتن چون دوال

بسی حرف در بازی اندوختند
ز رحمت یکی حرف ناموختند

دوالی کمر بسته چون شیر نر
زدش ضربتی بر دوال کمر

گذارنده شد تیغ بی هیچ رنج
دو نیمه شد آن کوه پولاد سنج

برادر یکی داشت چون پیل مست
به کین برادر میان را ببست

ز زخم دوالی دوالی چشید
بنه سوی رخت برادر کشید

بدین گونه آن کوه پولاد پشت
بسی مرد لشگر شکن را بکشت

یکی روس بدنام او جودره
که شیر نرش بود آهوبره

درشت و تنومند و زور آزمای
به تنها عدو بند و لشگر گشای

ز گردن بسی خون درآویخته
بسی خون گردنکشان ریخته

گره بر دوال کمر سخت کرد
به جنگ دوالی روان رخت کرد

گشادند بر یکدیگر تیغ تیز
که ره بسته شد پای را در گریز

بسی ضربشان رفت بر یکدیگر
ز کار آگهیشان نشد کارگر

برآورد روسی گذارنده تیغ
بر آن کوه پولاد زد بی دریغ

ز پولاد ترگ اندر آمد به فرق
به دریای خون شد تن خسته غرق

از آن سستی اندام زخم آزمای
عنان دزدیی کرد و شد باز جای

به زیر آمد ازاسب و سرباز بست
دل شاه ازان سر شکستن شکست

به فرزانه فرمود تا هم ز راه
کند نوش دارو بران زخم گاه

نوازش کند تا به آهستگی
دوالی برآساید از خستگی

چو شب در سر آورد کحلی پرند
سر مه در آمد به مشگین کمند

دو رویه سپه پاس برداشتند
مگس گرد خرگاه نگذاشتند


هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
بخش ۵۲ - جنگ چهارم اسکندر با روسیان



چو خورشید برزد سر از سبز میل
فرو شست گردون قبا را ز نیل

دگر باره شیران نمودند شور
ز گوران همه دشت کردند گور

به غلغل درآمد جرس با درای
بجوشید خون از دم کرنای

ز فریاد شیپور و آواز کوس
پدید آمد از سرخ گل سندروس

همان جودره سوی میدان شتافت
که در خود یکی ذره سستی نیافت

دگر باره هندی چو شیر سیاه
درافکند ختلی به ناوردگاه

یکی چابکی کرد با جودره
نمی‌رفت بر کار زخمی سره

هم آخر در ابرو یکی چین فکند
سر جودره بر سر زین فکند

برآورد از افکندنش کام خویش
سپردش به نعل ره انجام خویش

دلیرانه می‌گشت و می‌خواست مرد
تهی کرد جای از بسی هم نبرد

یکی نامور بود طرطوس نام
به مردی درآورده در روس نام

چو سرخ اژدهائی به پیچندگی
همه بر هلاکش بسیچندگی

سوی هندی آمد چو سیلی به جوش
که از کوه در پستی آرد خروش

در آن داوریهای بیگانگی
نمودند بسیار مردانگی

سرانجام روسی یکی حمله کرد
کزان عود هندی برآورد گرد

بپرداخت از خونش اندام را
چو می‌ریخت بر سنگ زد جام را

ز سر ترگ برداشت گفتا منم
هژبری کزین گونه شیر افکنم

مرا مادر من که طرطوس خواند
به روسی زبان رستم روس خواند

کسی کو زند بر من ابرو گره
کفن به که پوشد به جای زره

ز میدان نخواهم شدن باز جای
مگر لشگری را درارم ز پای

شه از کشتن هندی و زخم روس
بپیچید بر خود چو زلف عروس

بران بود کارد عنان سوی جنگ
دگر باره در عزمش آمد درنگ

چپ و راست می‌دید تا از سپاه
که خواهد شد از کینه ور کینه خواه

روان کرد مرکب شتابنده‌ای
ز پولاد چین برق تابنده‌ای

همایون سواری چو غرنده شیر
توانا و چابک عنان و دلیر

چنان غرق در آهن اندام او
که بی‌دانه جز بر نفس کام او

به جولان زدن سرفرازی کنان
به شمشیر چون برق بازی کنان

از آن چابکیها که می‌کرد چست
برابر شده دست بدخواه سست

بران روسی افکند مرکب چو باد
به تیغ آزمائی بغل برگشاد

چنان زد که از تیغ گردن زنش
سر دشمن افتاد در دامنش

از آن شیر دل‌تر سواری دگر
درآمد به پرخاش چون شیر نر

به زخمی دگر هم سرافکنده شد
چنین تا سری چند برکنده شد

فزون از چهل روسی کوه پشت
به آسانی آن شیر جنگی بکشت

بهر سو که می‌راند شبرنگ را
ز خون لعل کرد آهنش سنگ را

به هر حمله کانگیخت از هر دری
فرو ریخت از روسیان لشگری

چو بر خون شتابنده شد نیش او
نیامد کس از بیم در پیش او

یکی حمله نیک را ساز داد
عنان را به چابک عنان باز داد

در آن حمله کان کوه آهسته کرد
صد افکند و صد کشت و صد خسته کرد

شه از شیر مردیش حیران شده
بران دست و تیغ آفرین خوان شده

بدین گونه می‌کرد پیگارها
همی ریخت آتش در آن خارها

فلک تا نشد بر سرش مشگسای
نیامد ز آوردگه باز جای

چو در برقع کوه رفت آفتاب
سر روز روشن درآمد به خواب

شب تیره چون اژدهای سیاه
ز ماهی برآورد سر سوی ماه

سیه کرد بر شیروان راه را
فرو برد چون اژدها ماه را

سوار شبیخون بر از تاختن
برآسود و آمد به شب ساختن

به تاریکی شب چنان شد نهان
که نشناختن هیچکس در جهان

شه از مردی آن سوار دلیر
گمان برد کان شیر دل بود شیر

در اندیشه می‌گفت کان شهریار
که امروز کرد آنچنان کارزار

دریغا اگر روی او دیدمی
صدش گنج سربسته بخشیدمی

قوی بازوئی کرد و خلقی بکشت
چو بازوی خویشم قوی کرد پشت

نبود آدمی بود شیر عرین
که بادا بران شیر مرد آفرین
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
بخش ۵۳ - جنگ پنجم اسکندر باروسیان



دگر روز کین طاق پیروزه رنگ
برآورد یاقوت رخشان ز سنگ

الانی سواری چو غرنده شیر
برآمد سیاه اژدهائی به زیر

یکی گرز هفتاد مردی بدست
که البرز را مغز درهم شکست

مبارز طلب کرد و می‌کشت مرد
ز گردان گیتی برآورد گرد

ز رومی و ایرانی و خاوری
بسی را فکند اندران داوری

همان روسی افکن سوار دلیر
برون آمد از پره چون نره شیر

کمان را زهی برزد از چرم خام
بشست اندر آورد یک تیر تام

به نیروی دست کمان گیر او
بیفتاد الانی به یک تیر او

چو ماسورهٔ هندباری به رنگ
میان آکنیده به تیر خدنگ

دگر ره یکی روسی گربه چشم
چو شیران به ابرو درآورده خشم

سلاح آزمائی درآموخته
بسی درع را پاره بردوخته

درآمد به شمشیر بازی چو برق
ز سر تا قدم زیر پولاد غرق

پذیره شده شورش جنگ را
لحیفی برافکنده شبرنگ را

اگر چه دلی داشت چون خاره سنگ
نبود آزموده خطرهای جنگ

به تنهائی آن پیشه ورزیده بود
ز شمشیر دشمن نلرزیده بود

چو آن اژدها دم برانداختش
شکاری زبون دید بشناختش

سلاحی بر او دید بیش از نبرد
جل و جامه‌ای بهتر از اسب و مرد

به یک ضربتش جان ز تن درکشید
به جل برقعش برقع اندر کشید

دگر روسیی بست بر کین کمر
همان رفت با او که با آن دگر

دلیر دگر جنگ را ساز کرد
به تیری دگر جان ازو باز کرد

بهر تیر کز شست او شد روان
به پهلو درآمد یکی پهلوان

به ده چوبهٔ تیر آن سوار بهی
زده پهلوان کرد میدان تهی

دگر باره پنهان ز بینندگان
بیامد بجای نشینندگان

چنین چند روز آن نبرده سوار
به پوشیدگی حرب کرد آشکار

نبد هیچکس را دگر یارگی
که با او برون افکند بارگی

به جایی رسیدند کر بیم تیغ
پراکندگیشان درآمد چو میغ

شکیبی به ناموس می‌ساختند
خیالی به نیرنگ می‌باختند
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
صفحه  صفحه 41 از 43:  « پیشین  1  ...  40  41  42  43  پسین » 
شعر و ادبیات

Collection Of Nezami Poems | مجموعه شعرهای نظامی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA