انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 7 از 43:  « پیشین  1  ...  6  7  8  ...  42  43  پسین »

Collection Of Nezami Poems | مجموعه شعرهای نظامی


مرد

 
بخش ۶۰ - آگاهی خسرو از رفتن شیرین نزد فرهاد و کشتن فرهاد به مکر

جهان سالار خسرو هر زمانی
به چربی جستی از شیرین نشانی

هزارش بیشتر صاحب خبر بود
که هر یک بر سر کاری دگر بود

گر انگشتی زدی بر بینی آن ماه
ملک را یک به یک کردندی آگاه

در آن مدت که شد فرهاد را دید
نه کوه آن قلعه پولاد را دید

خبر دادند سالار جهان را
که چون فرهاد دید آن دلستان را

در آمد زور دستش را شکوهی
به هر زخمی ز پای افکند کوهی

از آن ساعت نشاطی در گرفته است
ز سنگ آیین سختی بر گفته است

بدان آهن که او سنگ آزمون کرد
تواند بیستون را بیستون کرد

کلنگی می‌زند چون شیر جنگی
کلنگی نه که آن باشد کلنگی

بچربد روبه ار چربیش باشد
و گر با گرگ هم چربیش باشد

چو از دینار جورا بیشتر بار
ترازو سر به گرداند ز دینار

اگر ماند بدین قوت یکی ماه
ز پشت کوه بیرون آورد راه

ملک بی‌سنگ شد زان سنگ سفتن
که بایستش به ترک لعل گفتن

به پرسش گفت با پیران هشیار
چه باید ساختن تدبیر این کار

چنین گفتند پیران خردمند
که گر خواهی که آسان گردد این مجد

فرو کن قاصدی را کز سر راه
بدو گوید که شیرین مرد ناگاه

مگر یک چندی افتد دستش از کار
درنگی در حساب آید پدیدار

طلب کردند نافرجام گویی
گره پیشانیی دلتنگ رویی

چو قصاب از غضب خونی نشانی
چو نفاط از بروت آتش فشانی

سخن‌های بدش تعلیم کردند
به زر وعده به آهن بیم کردند

فرستادند سوی بی ستونش
شده بر ناحفاظی رهنمونش

چو چشم شوخ او فرهاد را دید
به دستش دشنه پولاد را دید

بسان شیر وحشی جسته از بند
چو پیل مست گشته کوه می‌کند

دلش در کار شیرین گرم گشته
به دستش سنگ و آهن نرم گشته

از آن آتش که در جان و جگر داشت
نه از خویش و نه از عالم خبر داشت

به یاد روی شیرین بیت می‌گفت
چو آتش تیشه می‌زد کوه می‌سفت

سوی فرهاد رفت آن سنگدل مرد
زبان بگشاد و خود را تنگدل کرد

که ای نادان غافل در چکاری
چرا عمری به غفلت می‌گذاری

بگفتا بر نشاط نام یاری
کنم زینسان که بینی دستکاری

چه یار آن یار کو شیرین زبانست
مرا صد بار شیرین‌تر ز جانست

چو مرد ترش روی تلخ گفتار
دم شیرین ز شیرین دید در کار

بر آورد از سر حسرت یکی باد
که شیرین مرد و آگه نیست فرهاد

دریغا آن چنان سرو شغبناک
ز باد مرگ چون افتاد بر خاک

ز خاکش عنبر افشاندند بر ماه
به آب دیده شستندش همه راه

هم آخر با غمش دمساز گشتند
سپردندش به خاک و باز گشتند

در و هر لحظه تیغی چند می‌بست
به رویش در دریغی چند می‌بست

چو گفت آن زلف و آن خال ای دریغا
زبانش چون نشد لال ای دریغا

کسی را دل دهد کین راز گوید؟
نه بیند ور به بیند باز گوید

چو افتاد این سخن در گوش فرهاد
ز طاق کوه چون کوهی در افتاد

برآورد از جگر آهی چنان سرد
که گفتی دور باشی بر جگر خورد

به زاری گفت کاوخ رنج بردم
ندیده راحتی در رنج مردم

اگر صد گوسفند آید فرا پیش
برد گرگ از گله قربان درویش

چه خوش گفت آن گلابی با گلستان
که هر چت باز باید داد مستان

فرو رفته به خاک آن سرو چالاک
چرا بر سر نریزم هر زمان خاک

ز گلبن ریخته گلبرگ خندان
چرا بر من نگردد باغ زندان

پریده از چمن کبک بهاری
چرا چون ابر نخروشم به زاری

فرو مرده چراغ عالم افروز
چرا روزم نگردد شب بدین روز

چراغم مرد بادم سرد از آنست
مهم رفت آفتابم زرد از آنست

به شیرین در عدم خواهم رسیدن
به یک تک تا عدم خواهم دویدن

صلای درد شیرین در جهان داد
زمین بر یاد او بوسید و جان داد

زمانه خود جز این کاری نداند
که اندوهی دهد جانی ستاند

چو کار افتاده گردد بینوائی
درش در گیرد از هر سو بلائی

به هر شاخ گلی کو در زند چنگ
به جای گل ببارد بر سرش سنگ

چنان از خوشدلی بی‌بهر گردد
که در کامش طبرزد زهر گردد

چنان تنگ آید از شوریدن بخت
که برباید گرفتش زین جهان رخت

عنان عمر ازینسان در نشیب است
جوانی را چنین پا در رکیب است

کسی یابد ز دوران رستگاری
که بردارد عمارت زین عماری

مسیحاوار در دیری نشیند
که با چندان چراغش کس نبیند

جهان دیو است و وقت دیو بستن
به خوشخوئی توان زین دیو رستن

مکن دوزخ به خود بر خوی بد را
بهشت دیگران کن خوی خود را

چو دارد خوی تو مردم سرشتی
هم اینجا و هم آنجا در بهشتی

مخسب ای دیده چندین غافل و مست
چو بیداران برآور در جهان دست

که چندان خفت خواهی در دل خاک
که فرموشت کند دوران افلاک

بدین پنجاه ساله حقه بازی
بدین یک مهره گل تا چند نازی

نه پنجه سال اگر پنجه هزار است
سرش برنه که هم ناپایدار است

نشاید آهنین تر بودن از سنگ
ببین تاریک چون ریزد به فرسنگ

زمین نطعیست ریگش چون نریزد
که بر نطعی چنین جز خون نریزد

بسا خونا که شد بر خاک این دشت
سیاووشی نرست از زیر این طشت

هر آن ذره که آرد تند بادی
فریدونی بود یا کیقبادی

کفی گل در همه روی زمی نیست
که بر وی خون چندین آدمی نیست

که می‌داند که این دیر کهن سال
چه مدت دارد و چون بودش احوال

بهر صدسال دوری گیرد از سر
چو آن دوران شد آرد دور دیگر

نماند کس که بیند دور او را
بدان تا در نیابد غور او را

به روزی چند با دوران دویدن
چه شاید دیدن و چتوان شنیدن

ز جور و عدل در هر دور سازیست
درو داننده را پوشیده رازی است

نمی‌خواهی که بینی جور بر جور
نباید گفت راز دور با دور

شب و روز ابلقی شد تند زنهار
بدین ابلق عنان خویش مسپار

به صد فن گر نمائی ذوفنونی
نشاید برد ازین ابلق حرونی

چو گربه خویشتن تا کی پرستی
بیفکن از بغل گربه که رستی

فلک چندان که دیگ خاک را پخت
نرفت از خوی او خامی چو کیمخت

قمارستان چرخ نیم خایه
بسی پرمایه را بردست مایه

عروس خاک اگر بدر منیرست
به دست باد کن امرش که پیرست

مگر خسفی که خواهد بودن از باد
طلاق امر خواهد خاک را داد

گر آن باد آید و گر ناید امروز
تو بر بادی چنین مشعل میفروز

در این یک مشت خاک ای خاک در مشت
گر افروزی چراغ از هر ده انگشت

نشد ممکن که این خاک خطرناک
بر انگشت بریده بر کند خاک

تو بی‌اندام ازین اندام سستی
که گاهی رخنه دارد گه درستی

فرود افتادن آسان باشد از بام
اگر در ره نباشد عذر اندام

نه بینی مرد بی‌اندام در خواب
نرنجد گر فتد صد تیر پرتاب

ترنج از دود گوگرد آن ندیده
که ما زین نه ترنج نارسیده

چو یوسف زین ترنج ار سر نتابی
چو نارنج از زلیخا زخم یابی

سحر گه مست شو سنگی برانداز
ز نارنج و ترنج این خوان بپرداز

برون افکن بنه زین‌دار نه در
مگر کایمن شوی زین مار نه سر

نفس کو خواجه تاش زندگانی است
ز ما پرورده باد خزانی است

اگر یک دم زنی بی‌عشق مرده است
که بر ما یک به یک دمها شمرده است

به باید عشق را فرهاد بودن
پس آن گاهی به مردن شاد بودن

مهندس دسته پولاد تیشه
ز چوب نارتر کردی همیشه

ز بهر آنکه باشد دستگیرش
به دست اندر بود فرمان پذیرش

چو بشنید این سخنهای جگرتاب
فراز کوه کرد آن تیشه پرتاب

سنان در سنگ رفت و دسته در خاک
چنین گویند خاکی بود نمناک

از آن دسته بر آمد شوشه نار
درختی گشت و بار آورد بسیار

از آن شوشه کنون گر ناریابی
دوای درد هر بیماریابی

نظامی گر ندید آن ناربن را
به دفتر در چنین خواند این سخن را
     
  
مرد

 
بخش ۶۱ - تعزیت‌نامه خسرو به شیرین به افسوس

سراینده چنین افکند بنیاد
که چون در عشق شیرین مرد فرهاد

دل شیرین به درد آمد ز داغش
که مرغی نازنین گم شد ز باغش

بر آن آزاد سرو جویباری
بسی بگریست چون ابر بهاری

به رسم مهترانش حله بر بست
به خاکش داد و آمد باد در دست

ز خاکش گنبدی عالی برافراخت
وز آن گنبد زیارتخانه‌ای ساخت

خبر دادند خسرو را چپ و راست
که از ره زحمت آن خار برخاست

پشیمان گشت شاه از کرده خویش
وز آن آزار گشت آزرده خویش

در اندیشید و بود اندیشه را جای
که باد افراه را چون دارد او پای

کسی کو با کسی بدساز گردد
به دو روزی همان بد باز گردد

در این غم روز و شب اندیشه می‌کرد
وزین اندیشه هم روزی قفا خورد

دبیر خاص را نزدیک خود خواند
که برکاغذ جواهر داند افشاند

گلشن فرمود در شکر سرشتن
به شیرین نامه شیرین نوشتن

نخستین پیکر آن نقش دلبند
تو لا کرده بر نام خداوند

بنام روشنائی بخش بینش
که روشن چشم ازو گشت آفرینش

پدید آرنده انسی و جانی
اثرهای زمینی و آسمانی

فلک را کرده گردان بر سر خاک
زمین را کرده گردشگاه افلاک

پس از نام خدا و نام پاکان
برآورده حدیث دردناکان

که شاه نیکوان شیرین دلبند
که خوانندش شکرخایان شکرخند

شنیدم کز پی یاری هوسناک
به مانم نوبتی زد بر سر خاک

ز سنبل کرد بر گل مشک بیزی
ز نرگس بر سمن سیماب ریزی

دو تا کرد از غمش سرو روان را
به نیلوفر بدل کرد ارغوان را

سمن را از بنفشه طرف بر بست
رطب‌ها را به زخم استخوان خست

به لاله تخته گل را تراشید
به لولو گوشه مه را خراشید

پرند ماه را پیوند بگشاد
ز رخ برقع ز گیسو بند بگشاد

جهان را سوخت از فریاد کردن
به زاری دوستان را یاد کردن

چنین آید ز یاران شرط یاری
همین باشد نشان دوستداری

بر آن حمال کوه‌افکن ببخشود
به سر زانو به زانو کوه پیمود

غریبی کشته بیش ار زد فغانی
جهان گو تا بر او گرید جهانی

بدینسان عاشقی در غم بمیرد؟
چنو باد آنکه زو عبرت نگیرد

حساب از کار او دورست ما را
دل از بهر تو رنجورست ما را

چو دانم سخت رنجیدی ز مرگش
که مرد و هم نمی‌گوئی به ترکش

چرا بایستش اول کشتن از درد
چو کشتی چند خواهی اندهش خورد

غمش میخور که خونش هم تو خوردی
عزیزش کن که خوارش هم تو کردی

اگر صدسال بر خاکش نشینی
ازو خاکی‌تری کس را نبینی

چو خاک ارصد جگر داری به دستی
نیابی مثل او شیرین پرستی

ولیکن چون ندارد گریه سودی
چه باید بی کباب انگیخت دودی

به غم خوردن نکردی هیچ تقصیر
چه شاید کرد با تاراج تقدیر

بنا بر مرگ دارد زندگانی
نخواهد زیستن کس جاودانی

تو روزی او ستاره‌ای دل‌افروز
فرو میرد ستاره چون شود روز

تو صبحی او چراغ ار دل پذیرد
چراغ آن به که پیش از صبح میرد

تو هستی شمع و او پروانه مست
چو شمع آید رود پروانه از دست

تو باغی و او گیاهی کز تو خیزد
گیاه آن به که هم در باغ ریزد

تو آتش طبعی او عود بلاکش
بسوزد عود چون بفروزد آتش

اگر مرغی پرید از گلستانت
پرستد نسر طایر ز آسمانت

و گر شد قطره‌ای آب از سبویت
بسا دجله که سر دارد به جویت

چو ماند بدر گوبشکن هلالی
چو خوبی هست ازو کم گیر خالی

اگر فرهاد شد شیرین بماناد
چه باک از زرد گل نسرین بماناد

نویسنده چو از نامه به پرداخت
زمین بوسید و پیش خسرو انداخت

به قاصد داد خسرو نامه را زود
ستد قاصد ببرد آنجا که فرمود

چو شیرین دید کامد نامه شاه
رخ از شادی فروزان کرد چون ماه

سه جا بوسید و مهر نامه برداشت
و زو یک حرف را ناخوانده نگذاشت

جگرها دید مشک اندود کرده
طبرزدهای زهرآلود کرده

قصب‌هائی در او پیچیده صد مار
رطب‌هائی در او پوشیده صد خار

همه مقراضه‌های پرنیان پوش
همه زهرابهای خوشتر از نوش

نه صبر آن که این شریت بنوشد
نه جای آنکه از تندی بجوشد

به سختی و به رنج آن رنج و سختی
فرو خورد از سر بیدار بختی
     
  
مرد

 
بخش ۶۲ - مردن مریم و تعزیت‌نامه شیرین به خسرو از راه باد افراه

در اندیش ای حکیم از کار ایام
که پاداش عمل باشد سرانجام

نماند ضایع ار نیک است اگر دون
کمر بسته بدین کار است گردون

چو خسرو بر فسوس مرگ فرهاد
به شیرین آن چنان تلخی فرستاد

چنان افتاد تقدیر الهی
که بر مریم سر آمد پادشاهی

چنین گویند شیرین تلخ زهری
به خوردش داد از آن کو خورد بهری

و گرمی راست خواهی بگذر از زهر
به زهرآلود همت بردش از دهر

به همت هندوان چون بر ستیزند
ز شاخ خشک برگ‌تر بریزند

فسون سازان که از مه مهره سازند
به چشم افسای همت حقه بازند

چو مریم روزه مریم نگه داشت
دهان در بست از آن شکر که شه داشت

برست از چنگ مریم شاه عالم
چنانک آبستنان از چنگ مریم

درخت مریمش چون از بر افتاد
ز غم شد چون درخت مریم آزاد

ولیک از بهر جاه و احترامش
ز ماتم داشت آیینی تمامش

نرفت از حرمتش بر تخت ماهی
نپوشید از سلب‌ها جز سیاهی

چو شیرین را خبر دادند ازین کار
همش گل در حساب افتاد هم خار

به نوعی شادمان گشت از هلاکش
که رست از رشک بردن جان پاکش

به دیگر نوع غمگین گشت و دلسوز
که عاقل بود و می‌ترسید از آن روز

ز بهر خاطر خسرو یکی ماه
ز شادی کرد دست خویش کوتاه

پس از ماهی که خار از ریش برخاست
جهان را این غبار از پیش برخاست

دلش تخم هوس فرمود کشتن
جواب نامه خسرو نوشتن

سخن‌هائی که او را بود در دل
فشاند از طیرگی چون دانه در گل

نویسنده چو بر کاغذ قلم زد
به ترتیب آن سخن‌ها را رقم زد

سخن را از حلاوت کرد چون قند
سرآغاز سخن را داد پیوند

بنام پادشاه پادشاهان
گناه آمرز مشتی عذرخواهان

خداوندی که مار کار سازست
ز ما و خدمت ما بی‌نیازست

نه پیکر خالق پیکرنگاران
به حیرت زین شمار اختر شماران

زمین تا آسمان خورشید تا ماه
به ترکستان فضلش هندوی راه

دهد بی حق خدمت خلق را قوت
نگارد بی‌قلم در سنگ یاقوت

ز مرغ و مور در دریا و در کوه
نماند جاودان کس را در اندوه

گه نعمت دهد نقصان پذیری
کند هنگام حیرت دستگیری

چو از شکرش فرامش کار گردیم
بمالد گوش تا بیدار گردیم

به حکم اوست در قانون بینش
تغیرهای حال آفرینش

گهی راحت کند قسمت گهی رنج
گهی افلاس پیش آرد گهی گنج

جهان را نیست کاری جز دو رنگی
گهی رومی نماید گاه زنگی

گه از بیداد این آن را دهد داد
گه از تیمار آن این را کند شاد

چه خوش گفتا لهاوری به طوسی
که مرگ خر بود سگ را عروسی

نه هر قسمت که پیش آید نشاطست
نه هر پایه که زیر افتد بساطست

چو روزی بخش ما روزی چنین کرد
گهی روزی دوا باشد گهی درد

خردمند آن بود کو در همه کار
بسازد گاه با گل گاه با خار

جهاندار مهین خورشید آفاق
که زد بر فرق هفت اورنگ شش طاق

جهان دارد به زیر پادشاهی
سری و با سری صاحب کلاهی

بهشت از حضرتش میعادگاهی است
ز باغ دولتش طوبی گیاهی است

درین دوران که مه تا ماهی اوراست
ز ماهی تا به ماه آگاهی اوراست

خبر دارد که روز و شب دو رنگ است
نوالش گه شکرگاهی شرنگ است

درین صندل سرای آبنوسی
گهی ماتم بود گاهی عروسی

عروس شاه اگر در زیر خاکست
عروسان دگر دارد چه باکست

فلک زان داد بر رفتن دلیرش
که بود آگه ز شاه و زود سیریش

از او به گرچه شه را همدمی نیست
شهنشه زود سیر آمد غمی نیست

نظر بر گلستانی دیگر آرد
و زو به دلستانی در بر آرد

دریغ آنست کان لعبت نماند
وگرنه هر که ماند عیش راند

مرنج ای شاه نازک دل بدین رنج
که گنج است آن صنم در خاک به گنج

مخور غم کادمی غم برنتابد
چو غم گفتی زمین هم برنتابد

برنجد نازنین از غم کشیدن
نسازد نازکان را غم چشیدن

عنان آن به که از مریم بتابی
که گر عیسی شوی گردش نیابی

اگر در تخته رفت آن نازنین جفت
به ترک تخت شاهی چون توان گفت

به می بنشین ز مژگان می چه ریزی
غمت خیزد گر از غم برنخیزی

نه هر کش پیش میری پیش میرد
بدین سختی غمی در پیش گیرد

تو زی کو مرد و هر کو زاد روزی
به مرگش تن بباید داد روزی

به نالیدن مکن بر مرده بیداد
که مرده صابری خواهد نه فریاد

چو کار کالبد گیرد تباهی
نه درویشی به کار آید نه شاهی

ز بهر چشمه‌ای مخروش و مخراش
ز فیض دجله گو یک قطره کم باش

به شادی بر لب شط جام‌جم گیر
کهن زنبیلی از بغداد کم گیر

دل نغنوده بی او بغنوادت
چنان کز دیده رفت از دل روادت

اگر سروی شد از بستان عالم
تو باقی مان که هستی جان عالم

مخور غم تا توانی باده خور شاد
مبادا کز سرت موئی برد باد

اگر هستی شود دور از تو از دست
بحمدالله چو تو هستی همه هست

تو در قدری و در تنها نکوتر
تو لعلی لعل بی‌همتا نکوتر

به تنهائی قناعت کن چو خورشید
که همسر شرک شد در راه جمشید

اگر با مرغ باید مرغ را خفت
تو سیمرغی بود سیمرغ بی‌جفت

مرنج ار با تو آن گوهر نماند
تو کانی کان ز گوهر در نماند

سر آن بهتر که او همسر ندارد
گهر آن به که هم گوهر ندارد

گر آهوئی ز صحرا رفت بگذار
که در صحرا بود زین جنس بسیار

و گر یک دانه رفت از خرمن شاه
فدا بادش فلک با خرمن ماه

گلی گر شد چه باید دید خاری
عوض باشد گلی را نوبهاری

بتی گر کسر شد کسری بماناد
غم مریم مخور عیسی بماناد
     
  
مرد

 
بخش ۶۳ - رسیدن نامه شیرین به خسرو

چو خسرو نامه شیرین فرو خواند
از آن شیرین سخن عاجز فرو ماند

به خود گفتا جوابست این نه جنگ است
کلوخ‌انداز را پاداش سنگست

جواب آنچه بایستش دریدن
شنیدم آنچه می‌باید شنیدن

دگر باره شد از شیرین شکرخواه
که غوغای مگس برخاست از راه

ز کار آشوبی مریم بر آسود
رطب بی‌استخوان شد شمع بی دود

چو مریم کرد دست از جشن کوتاه
جهان چون جشن مریم گشت بر شاه

چو دشمن شد همه کاری به کامست
یکی آب از پس دشمن تمام است

به شیرین چند چربی‌ها فرستاد
به روغن نرم کرد آهن ز پولاد

بت فرمانبرش فرمان پذیرفت
که دردی داشت کان درمان پذیرفت

به خسرو پیش از آنش بود پندار
کزان نیکوترش باشد طلب کار

فرستد مهد و در کاوینش آورد
به مهد خود عروس آیینش آرد

به دفترها عتاب آغاز می‌کرد
عتابش بیش می‌شد ناز می‌کرد

متاع نیکوی بر کار می‌دید
بها می‌کرد چون بازار می‌دید

متاع از مشتری یابد روائی
به دیده قدر گیرد روشنائی

ز بهر سود خود این پند بنیوش
متاعی کان بنخرند از تو مفروش

در آن دیدست دولت سودمندی
که چون یابی روائی در نبندی

ملک دم داد و شیرین دم نمی‌خورد
ز ناز خویش موئی کم نمی‌کرد

چو عاجز گشت از آن ناز به خروار
نهاد اندیشه را بر چاره کار

که یاری مهربان آرد فرا چنگ
به رهواری همی راند خر لنگ

سرو کاری ز بهر خویش گیرد
سر از کاری دگر در پیش گیرد

ز هر قومی حکایت باز می‌جست
نگیرد مرد زیرک کار خود سست
     
  
مرد

 
بخش ۶۴ - صفت داد و دهش خسرو

جهان خسرو که تا گردون کمر بست
کله داری چنو بر تخت ننشست

به روز بار کو را رای بودی
به پیشش پنج صف بر پای بودی

نخستین صف توانگر داشت در پیش
دویم صف بود حاجتگار و درویش

سوم صف جای بیماران بی‌زور
همه رسته به موئی از لب گور

چهارم صف به قومی متصل بود
که بند پایشان مسمار دل بود

صف پنجم گنه کاران خونی
که کس کس را نپرسیدی که چونی

به پیش خونیان ز امیدواری
مثال آورده خط رستگاری

ندا برداشته دارنده بار
که هر صف زیر خود بینند زنهار

توانگر چون سوی درویش دیدی
شمار شکر بر خود بیش دیدی

چو در بیمار دیدی چشم درویش
گرفتی بر سلامت شکر در پیش

چو دیدی سوی بندی مرد بیمار
به آزادی نمودی شکر بسیار

چو بر خونی فتادی چشم‌بندی
گشادی لب به شکر به پسندی

چو خونی دیدی امید رهائی
فزودی شمع شکرش روشنائی

در خسرو همه ساله بدین داد
چو مصر از شکر بودی شکرآباد

به می بنشست روزی بر سر تخت
بدین حرفت حریفی کرد با بخت

به گرداگرد تخت طاقدیسش
دهان تاجداران خاک لیسش

همه تمثال‌های آسمانی
رصد بسته بر آن تخت کیانی

ز میخ ماه تا خرگاه کیوان
درو پرداخته ایوان بر ایوان

کواکب را ز ثابت تا به سیار
دقایق با درج پیموده مقدار

به ترتیب گهرهای شب افروز
خبر داده ز ساعات شب و روز

شناسائی که انجم را رصد راند
از آن تخت آسمان را تخته بر خواند

کسی کو تخت خسرو در نظر داشت
هزاران جام کیخسرو ز برداشت

چنین تختی نه تختی کاسمانی
بر او شاهی نه شه صاحبقرانی

چو پیلی گر بود پیل آدمی روی
چو شیر ار شیر باشد عنبرین موی

زمین تا آسمان رانی گشاده
ثریا تاثری خوانی نهاده

ارم را خشک بد در مجلسش جام
فلک را حلقه بد بر درگهش نام

بزرگی بایدت دل در سخا بند
سر کیسه به برگ گندنا بند

درم داری که از سختی در آید
سرو کارش به بدبختی گراید

به شادی شغل عالم درج میکن
خراجش میستان و خرج میکن

چنین میده چنان کش میستانی
و گر بدهی و نستانی تو دانی

جهانداری به تنها کرد نتوان
به تنهائی جهان را خورد نتوان

بداند هر که با تدبیر باشد
که تنها خوار تنها میر باشد

مخور تنها گرت خود آبجوی است
که تنها خور چو دریا تلخ خوی است

به باید خویشتن را شمع کردن
به کار دیگران پا جمع کردن

ببین قارون چه برد از گنج دنیا
نیرزد گنج دنیا رنج دنیا

به رنج آید به دست این خود سلیم است
چو از دستت رود رنجی عظیم است

چو آید رنج باشد چون شود رنج
تهی دستی شرف دارد بدین گنج

ملک پرویز کز جمشید بگذشت
به گنج افشانی از خورشید بگذشت

بدش با گنج دادن خنده‌ناکی
چو خاکش گنج و او چون گنج خاکی

دو نوبت خوان نهادی صبح تا شام
خورش با کاسه دادی باده با جام

کشیده مایده یک میل در میل
مگس را گاو دادی پشه را پیل

ز حلواها که بودی گرد خوانش
ندانستی چه خوردی میهمانش

ز گاو و گوسفند و مرغ و ماهی
ندانم چند چندانی که خواهی

چو بزمش بوی خوش را ساز دادی
صبا وام ریاحین باز دادی

به هنگام بخور عود و عنبر
خراج هند بودی خرج مجمر

چو خورد خاص او بر خوان رسیدی
گوارش تا به خوزستان رسیدی

کبابی‌تر بخوردی اول روز
بر او سوده یکی در شب‌افروز

ز بازرگان عمان در نهانی
بده من زر خریده زر کانی

شنیدم کز چنان در باشد آرام
رطوبت‌های اصلی را در اندام

یک اسب بور از رق چشم نوزاد
معطر کرده چون ریحان بغداد

ز شیر مادرش چوپان بریده
به شیر گوسفندش پروریده

بفرمودی تنوری بستن از سیم
که بودی خرج او دخل یک اقلیم

در او ده پانزده من عود چون مشک
بسوزاندی بجای هیمه خشک

چو بریان شد کباب خوانش این بود
تنور و آتش و بریانش این بود

به خوان زر نهادندی فرا پیش
هزار و هفتصد مثقال کم بیش

بخوردی زان نواله لقمه‌ای چند
چو مغز پسته و پالوده قند

نظر کردی به محتاجان درگاه
کجا چشمش در افتادی ز ناگاه

بدو بخشیدی آن زرینه خوان را
تنور و هر چه آلت بودی آن را

زهی خوانی که طباخان نورش
چنین نانی بر آرند از تنورش

دگر روزی که خوان لاجوردی
گرفتی از تنور صبح زردی

همان پیشینه رسم آغاز کردی
تنور و خوانی از نوساز کردی

همه روز این شگرفی بود کارش
همه عمر این روش بود اختیارش

چو وقت آمد نماند آن پادشائی
به کاری نامد آن کار و کیائی

شرف خواهی به گرد مقبلان گرد
که زود از مقبلان مقبل شود مرد

چو بر سنبل چرد آهوی تاتار
نسیمش بوی مشک آرد به بازار

دگر آهو که خاشاکست خوردش
بجای مشک خاشاک است گردش

پدر کز من روانش باد پر نور
مرا پیرانه پندی داد مشهور

که از بی‌دولتان بگریز چون تیر
سرا در کوی صاحب دولتان گیر

چو صبحت گر شبی باید به از روز
چراغ از مشعل روشن برافروز

بهای در بزرگ از بهر این است
کز اول با بزرگان همنشین است
     
  
مرد

 
بخش ۶۵ - شنیدن خسرو اوصاف شکر اسپهانی را

به آیین جهانداران یکی روز
به مجلس بود شاه مجلس افروز

به عزم دست بوسش قاف تا قاف
کمر بسته کله‌داران اطراف

نشسته پیش تختش جمله شاهان
ز چین تا روم و از ری تا سپاهان

ز سالار ختن تا خسرو زنگ
همه بر یاد خسرو باده در چنگ

چو دوری چند می در داد ساقی
نماند از شرم شاهان هیچ باقی

شهنشه شرم را برقع برافکند
سخن لختی به گستاخی در افکند

که خوبانی که در خورد فریشند
ز عالم در کدامین بقعه بیشند

یکی گفتا لطافت روم دارد
لطف گنج است و گنج آن بوم دارد

یکی گفت از ختن خیزد نکوئی
فسانه است آن طرف در خوبروئی

یکی گفت ارمن است آن بوم‌آباد
که پیرکهای او باشد پریزاد

یکی گفتا که در اقصای کشمیر
ز شیرینی نباشد هیچ تقصیر

یکی گفتا سزای بزم شاهان
شکر نامی است در شهر سپاهان

به شکر بر ز شیرینیش بیداد
وزو شکر به خوزستان به فریاد

به زیر هر لبش صد خنده بیشست
لبش را چون شکر صد بنده بیشست

قبا تنگ آید از سروش چمن را
درم واپس دهد سیمش سمن را

رطب پیش دهانش دانه ریز است
شکر بگذار کو خود خانه خیز است

چو بر دارد نقاب از گوشه ماه
بر آید ناله صد یوسف از چاه

جز این عیبی ندارد آن دلارام
که گستاخی کند با خاص و با عام

به هر جائی چو باد آرام گیرد
چو لاله با همه کس جام گیرد

ز روی لطف با کس در نسازد
که آنکس خان و مان را در نبازد

کسی کاو را شبی گیرد در آغوش
نگردد آن شبش هرگز فراموش

ملک را در گرفت آن دلنوازی
اساسی نو نهاد از عشق بازی

فرس می‌خواست بر شیرین دواند
به ترکی غارت از ترکی ستاند

برد شیرینی قندی به قندی
گشاید مشکل بندی ببندی

به گوهر پایه گوهر شود خرد
به دیبا آب دیبا را توان برد

سرش سودای بازار شکر داشت
که شکر هم ز شیرینی اثر داشت

نه دل می دادش از دل راندن او را
نه شایست از سپاهان خواندن او را

در این اندیشه صابر بود یکسال
نه شد واقف کسی برحسب آن حال

پس از سالی رکاب افشاند بر راه
سوی ملک سپاهان راند بنگاه

فرود آمد به نزهت گاه آن بوم
سوادی دید بیش از کشور روم

گروهی تازه روی و عشرت افروز
به گاه خوشدلی روشن‌تر از روز

نشاط آغاز کرد و باده می‌خورد
غم آن لعبت آزاده می‌خورد

نهفته باز می‌پرسید جایش
به دست آورد هنجار سرایش

شبی برخاست تنها با غلامی
ز بازار شکر برخواست کامی

چو خسرو بر سر کوی شکر شد
سپاهان قصر شیرینی دگر شد

حلاوتهای عیش آن عصر می‌داشت
که شکر کوی و شیرین قصر می‌داشت

به در بر حلقه زد خاموش خاموش
برون آمد غلامی حلقه در گوش

جوانی دید زیبا روی بر در
نمودار جهانداریش در سر

فرود آوردش از شبدیز چون ماه
فرس را راند حالی بر علف گاه

چو مهمانان به ایوانش درون برد
بدان مهمان سر از کیوان برون برد

ملک چون بر بساط کار بنشست
درستی چند را بر کار بشکست

اجازت داد تا شکر بیاید
به مهمان بر ز لب شکر گشاید

برون آمد شکر با جام جلاب
دهانی پر شکر چشمی پر از خواب

شکر نامی که شکر ریزد او بود
نباتی کز سپاهان خیزد او بود

ز گیسو نافه نافه مشک می‌بیخت
ز خنده خانه خانه قند می‌ریخت

چو ویسه فتنه‌ای در شهد بوسی
چو دایه آیتی در چاپلوسی

کنیزان داشتی رومی و چینی
کز ایشان هیچ را مثلی نه بینی

همه در نیم شب نوروز کرده
به کار عیش دست‌آموز کرده

نشست و باده پیش آورد حالی
بتی یارب چنان و خانه خالی

نه می در آبگینه کان سمنبر
در آب خشک می‌کرد آتش تر

گلابی را به تلخی راه می‌داد
به شیرینی بدست شاه می‌داد

نشسته شاه عالم مهترانه
شکر برداشته چون مه ترانه

پیاپی رطل‌ها پرتاب می‌کرد
ملک را شهر بند خواب می‌کرد

چو نوش باده از لب نیش برداشت
شکر برخاست شمع از پیش برداشت

به عذری کان قبول افتاد در راه
برون آمد ز خلوت خانه شاه

کنیزی را که هم بالای او بود
به حسن و چابکی همتای او بود

در او پوشید زر و زیور خویش
فرستاد و گرفت آن شب سر خویش

ملک چون دید کامد نازنینش
ستد داد شکر از انگبینش

در او پیچید و آن شب کام دل راند
به مصروعی بر افسونی غلط خواند

ز شیرینی که آن شمع سحر بود
گمان افتاد او را کان شکر بود

کنیز از کار خسرو ماند مدهوش
که شیرین آمدش خسرو در آغوش

فسانه بود خسرو در نکوئی
فسونگر بود وقت نغز گوئی

ز هر کس کو به بالا سروری داشت
سری و گردنی بالاتری داشت

به خوش مغزی به از بادام تر بود
به شیرین استخوانی نیشکر بود

شبی که اسب نشاطش لنگ رفتی
کم این بودی که سی فرسنگ رفتی

هر آن روزی که نصفی کم کشیدی
چهل من ساغری دردم کشیدی

چو صبح آمد کنیز از جای برخاست
به دستان از ملک دستوریی خواست

به نزدیک شکر شد کام و ناکام
به شکر باز گفت احوال بادام

هر آنچ از شاه دید او را خبر داد
نهانیهای خلوت را به در داد

بدان تا شکر آگه باشد از کار
بگوید هر چه پرسد زو جهاندار

شکر برداشت شمع و در شد از در
که خوش باشد به یک جا شمع و شکر

ملک پنداشت کان هم بستر او بود
کنیزک شمع دارد شکر او بود

بپرسیدش که تا مهمان‌پرستی
به خلوت با چو من مهمان نشستی

جوابش داد کای از مهتران طاق
ندیدم مثل تو مهمان در آفاق

همه چیزیت هست از خوبروئی
ز شیرین شکری و نغز گوئی

یکی عیب است اگر ناید گرانت
که بوئی در نمک دارد دهانت

نمک در مردم آرد بوی پاکی
تو با چندین نمک چون بوی ناکی

به سوسن بوی شه گفتا چه تدبیر
سمنبر گفت سالی سوسن و سیر

ملک چون رخت از آن بتخانه بر بست
گرفت آن پند را یکسال در دست

بر آن افسانه چون بگذشت سالی
مزاج شه شد از حالی به حالی

به زیرش رام شد دوران توسن
برآوردش درخت سیر سوسن

شبی بر عادت پارینه برخاست
به شکر باز بازاری برآراست

همان شیرینی پارینه دریافت
به شیرینی رسد هر کو شکر یافت

چو دوری چند رفت از عیش سازی
پدید آمد نشان بوس و بازی

همان جفته نهاد آن سیم ساقش
به جفتی دیگر از خود کرد طاقش

ملک نقل دهان آلوده می‌خورد
به امید شکر پالوده می‌خورد

چو لشگر بر رحیل افتاد شب را
ملک پرسید باز آن نوش لب را

که چون من هیچ مهمانی رسیدت؟
بدین رغبت کسی در بر کشیدت؟

جوابی شکرینش داد شکر
که پارم بود یاری چون تو در بر

جز آن کان شخص را بوی دهان بود
تو خوشبوئی ازین به چون توان بود

ملک گفتا چو بینی عیب هر چیز
ببین عیب جمال خویشتن نیز

بپرسیدش که عیب من کدامست
کز آن عیب این نکوئی زشت نامست

جوابش داد کان عیب است مشهور
که یکساعت ز نزدیکان نه‌ای دور

چو دور چرخ با هر کس بسازی
چو گیتی را همه کس عشق بازی

نگارین مرغی ای تمثال چینی
چرا هر لحظه بر شاخی نشینی

غلاف نازکی داری دریغی
که هر ساعت کنی بازی به تیغی

جوابش داد شکر کای جوانمرد
چه پنداری کزین شکر کسی خورد؟

به ستاری که ستر اوست پیشم
که تا من زنده‌ام بر مهر خویشم

نه کس با من شبی در پرده خفته است
نه درم را کسی در دور سفته است

کنیزان منند اینان که بینی
که در خلوت تو با ایشان نشینی

بلی من باشم آن کاول درآیم
به می بنشینم و عشرت فزایم

ولی آن دلستان کاید در آغوش
نه من چون من بتی باشد قصب پوش

چو بشنید این سخن شاه از زبانش
بدین معنی گواهی داد جانش

دری کو را بود مهر خدائی
دهد ناسفته گی بروی گوائی

چو بر زد آتش مشرق زبانه
ملک چون آب شد زانجا روانه

بزرگان سپاهان را طلب کرد
وزیشان پرسشی زان نوش لب کرد

به یک رویه همه شهر سپاهان
شدند آن پاکدامن را گواهان

که شکر همچنان در تنگ خویش است
نیازرده گلی بر رنگ خویش است

متاع خویشتن دربار دارد
کنیزی چند را بر کار دارد

سمندش گر چه با هرکس به زین است
سنان دور باشش آهنین است

عجوزان نیز کردند استواری
عروسش بکر بود اندر عماری

ملک را فرخ آمد فال اختر
که از چندین مگس چون رست شکر

فرستاد از سرای خویش خواندش
به آیین زناشوئی نشاندش

نسفته در دریائیش را سفت
نگین لعل را یاقوت شد جفت

سوی شهر مداین شد دگربار
شکر با او به دامنها شکربار

به شکر عشق شیرین خوار می‌کرد
شکر شیرینیی بر کار می‌کرد

چو بگرفت از شکر خوردن دل شاه
بنوش آباد شیرین شد دگر راه

شکر در تنگ شه تیمار می‌خورد
ز نخلستان شیرین خار می‌خورد

شه از سودای شیرین شور در سر
گدازان گشته چون در آب شکر

چو شمع از دوری شیرین در آتش
که باشد عیش موم از انگبین خوش

کسی کز جان شیرین باز ماند
چه سود ار در دهن شکر فشاند

شکر هرگز نگیرد جای شیرین
بچربد بر شکر حلوای شیرین

چمن خاکست چون نسرین نباشد
شکر تلخ است چون شیرین نباشد

مگو شیرین و شکر هست یکسان
ز نی خیزد شکر شیرینی از جان

چو شمع شهد شیرین برفروزد
شکر بر مجمر آنجا عود سوزد

شکر گر چاشنی در جام دارد
ز شیرینی حلاوت وام دارد

ز شیرینی بزرگان ناشکیبند
به شکر طفل و طوطی را فریبند

هر آبی کان بود شیرین بسازد
شکر چون آب را بیند گدازد

ز شیرین تا شکر فرقی عیان است
که شیرین جان و شکر جای جان است

پریروئی است شیرین در عماری
پرند او شکر در پرده‌داری

بداند این قدر هر کش تمیز است
که شکر بهر شیرینی عزیز است

دلش می‌گفت شیرین بایدم زود
که عیشم را نمی‌دارد شکر سود

یخ از بلور صافی تر به گوهر
خلاف آن شد که این خشک است و آن تر

دیگر ره گفت نشکیبم ز شیرین
چه باید کرد با خود جنگ چندین

گرم سنگ آسیا بر سر بگردد
دل آن دل نیست کز دلبر بگردد

به سر کردم نگردانم سر از یار
سری دارم مباح از بهر این کار

دیگر ره گفت که این تدبیر خام است
صبوری کن که رسوائی تمام است

مرا آن به که از شیرین شکیبم
نه طفلم تا به شیرینی فریبم

به باید در کشیدن میل را میل
که کس را کار برناید به تعجیل

مرا شیرین و شکر هر دو در جام
چرا بر من به تلخی گردد ایام

دلم با این رفیقان بی‌رفیق است
ز بس ملاحبان کشتی غریق است

نمی‌خواهی که زیر افتی چو سایه
مشو بر نردبان جز پایه پایه

چنان راغب مشو در جستن کام
که از نایافتن رنجی سرانجام

طمع کم دار تا گر بیش یابی
فتوحی بر فتوح خویش یابی

دل آن به کز در مردی در آید
مراد مردم از مردی بر آید

به صبرم کرد باید رهنمونی
زنی شد با زنان کردن زبونی

به مردان بر زنی کردن حرام است
زنی کردن زنی کردن کدام است؟

مرا دعوی چه باید کرد شیری
که آهوئی کند بر من دلیری

اگر خود گوسپندی رند و ریشم
نه بر پشم کسان بر پشم خویشم

چو پیلان را ز خود با کس نگفتم
چو پیله در گلیم خویش خفتم

چنان در سر گرفت آن ترک طناز
کزو خسرو نه کیخسرو کشد ناز

چو کرد ار دل ستاند سینه جوید
ورش خانه دهی گنجینه جوید

دلم را گر فراقش خون برآرد
طمع برد و طمع طاعون برآرد

ز معشوقه وفا جستن غریب است
نگوید کس که سکبا بر طبیب است

مرا هر دم بر آن آرد ستیزش
که خیز استغفرالله خون به ریزش

من این آزرم تا کی دارم او را
چو آزردم تمام آزارم او را

به گیلان در نکو گفت آن نکوزن
میازار ار بیازاری نکو زن

مزن زن راولی چون بر ستیزد
چنانش زن که هرگز برنخیزد

دل شه چاره آن غم ندانست
که راز خویش را محرم ندانست

دل آن محرم بود کز خانه باشد
دل بیگانه هم بیگانه باشد

چو دزدیده نخواهی دانه خویش
مهل بیگانه را در خانه خویش

چنان گو راز خود با بهترین دوست
که پنداری که دشمن‌تر کسی اوست

مگو ناگفتنی در پیش اغیار
نه با اغیار با محرم‌ترین یار

به خلوت نیزش از دیوار میپوش
که باشد در پس دیوارها گوش

و گر نتوان که پنهان داری از خویش
مده خاطر بدان یعنی میندیش

میندیش آنچه نتوان گفتنش باز
که نندیشیده به ناگفتنی راز

در این مجلس چنان کن پرده‌سازی
که ناید شحنه در شمشیربازی

سرودی کان بیابان را نشاید
سزد گر بزم سلطان را نشاید

اگر دانا و گر نادان بود یار
بضاعت را به کس بی‌مهر مسپار

مکن با هیچ بد محضر نشستی
که نارد در شکوهت جز شکستی

درختی کار در هر گل که کاری
کز او آن بر که کشتی چشم داری

سخن در فرجه‌ای پرور که فرجام
زوا گفتن ترا نیکو شود نام

اگر صد وجه نیک آید فرا پیش
چو وجهی بد بود زان بد بیندیش

به چشم دشمنان بین حرف خود را
بدین حرفت‌شناسی نیک و بد را

چو دوزی صد قبا در شادکامی
به در پیراهنی در نیک نامی
     
  
مرد

 
بخش ۶۶ - تنها ماندن شیرین و زاری کردن وی

ملک دانسته بود از رای پر نور
که غم پرداز شیرین است شاپور

به خدمت خواند و کردش خاص درگاه
ز تنهائی مگر تنگ آید آن ماه

چو تنها ماند ماه سرو بالا
فشاند از نرگسان لولوی لالا

به تنگ آمد شبی از تنگ حالی
که بود آن شب بر او مانند سالی

شبی تیره چو کوهی زاغ بر سر
گران جنبش چو زاغی کوه بر پر

شبی دم سرد چون دلهای بی‌سوز
برات آورده از شبهای بی‌روز

کشیده در عقابین سیاهی
پر و منقار مرغ صبح گاهی

دهل زن را زده بر دستها مار
کواکب را شده در پایها خار

فتاده پاسبان را چوبک از دست
جرس جنبان خراب و پاسبان مست

سیاست بر زمین دامن نهاده
زمانه تیغ را گردن نهاده

زناشوئی به هم خورشید و مه را
رحم بسته به زادن صبح گه را

گرفته آسمان را شب در آغوش
شده خورشید را مشرق فراموش

جنوبی طالعان را بیضه در آب
شمالی پیکران را دیده در خواب

زمین در سر کشیده چتر شاهی
فرو آسوده یکسر مرغ و ماهی

سواد شب که برد از دیدها نور
بذات‌النعش را کرده ز هم دور

ز تاریکی جهان را بند بر پای
فلک چون قطب حیران مانده بر جای

جهان از آفرینش بی‌خبر بود
مگر کان شب جهان جای دگر بود

سر افکنده فلک دریا صفت پیش
ز دامن در فشانده بر سر خویش

به در دزدی ستاره کرده تدبیر
فرو افتاده ناگه در خم قیر

بمانده در خم خاکستر آلود
از آتش خانه دوران پر دود

مجره بر فلک چون کاه بر راه
فلک در زیر او چون آب در کاه

ثریا چون کفی جو بد به تقدیر
که گرداند به کف هندو زنی پیر

نه موبد را زبان زند خوانی
نه مرغان رانشاط پر فشانی

بریده بال نسرین پرنده
چو واقع بود طایر پر فکنده

به هر گام از برای نور پاشی
ستاده زنگیی با دور باشی

چراغ بیوه‌زن را نور مرده
خروس پیره‌زن را غول برده

شنیدم گر به شب دیوی زند راه
خروس خانه بردارد علی الله

چه شب بود آنکه با صد دیو چون قیر
خروسی را نبود آواز تکبیر

دل شیرین در آن شب خیره مانده
چراغش چون دل شب تیره مانده

ز بیماری دل شیرین چنان تنگ
که می‌کرد از ملالت با جهان جنگ

خوش است این داستان در شان بیمار
که شب باشد هلاک جان بیمار

بود بیمای شب جان سپاری
ز بیماری بتر بیمار داری

زبان بگشاد و می‌گفت ای زمانه
شب است این یا بلائی جاودانه

چه جای شب؟ سیه ماری است گوئی
چو زنگی آدمی خواری است گوئی

از آن گریان شدم کین زنگی تار
چو زنگی خود نمی‌خندد یکی بار

چه افتاد ای سپهر لاجوردی
که امشب چون دگر شبها نگردی

مگر دود دل من راه بستت
نفیر من خسک در پا شکستت

نه زین ظلمت همی یابم امانی
نه از نور سحر بینم نشانی

مرا بنگر چه غمگین داری ای شب
ندارم دین اگر دین داری ای شب

شبا امشب جوانمردی بیاموز
مرا یا زود کش یا زود شو روز

چرا بر جای ماندی چون سیه میغ
بر آتش می‌روی یا بر سر تیغ

دهل زن را گرفتم دست بستند
نه آخر پای پروین را شکستند

من آن شمعم که در شب زنده داری
همه شب می‌کنم چون شمع زاری

چو شمع از بهر آن سوزم بر آتش
که باشد شمع وقت سوختن خوش

گره بین بر سرم چرخ کهن را
به باید خواند و خندید این سخن را

بخوان ای مرغ اگر داری زبانی
بخند ای صبح اگر داری دهانی

اگر کافر نه‌ای ای مرغ شب گیر
چرا بر ناوری آواز تکبیر

و گر آتش نه‌ای صبح روشن
چرا نایی برون بی‌سنگ و آهن

در این غم بد دل پروانه وارش
که شمع صبح روشن کرد کارش

نکو ملکی است ملک صبحگاهی
در آن کشور بیابی هر چه خواهی

کسی کو بر حصار گنج ره یافت
گشایش در کلید صبح گه یافت

غرض‌ها را حصار آنجا گشایند
کلید آنجاست کار آنجا گشایند

در آن ساعت که باشد نشو جانها
گل تسبیح روید بر زبانها

زبان هر که او باشد برومند
شود گویا به تسبیح خداوند

اگر مرغ زبان تسبیح خوان است
چه تسبیح آرد آن کو بی زبانست

در آن حضرت که آن تسبیح خوانند
زبان بی‌زبانان نیز دانند

چو شیرین کیمیای صبح دریافت
از آن سیماب کاری روی بر تافت

شکیبائیش مرغان را پر افشاند
خروس الصبر مفتاح‌الفرج خواند

شبستان را به روی خویشتن رفت
به زاری با خدای خویشتن گفت

خداوندا شبم را روز گردان
چو روزم بر جهان پیروز گردان

شبی دارم سیاه از صبح نومید
درین شب رو سپیدم کن چو خورشید

غمی دارم هلاک شیر مردان
برین غم چون نشاطم چیر گردان

ندارم طاقت این کوره تنگ
خلاصی ده مرا چون لعل ازین سنگ

توئی یاری رس فریاد هر کس
به فریاد من فریاد خوان رس

ندارم طاقت تیمار چندین
اغثنی یا غیاث المستغیثین

به آب دیده طفلان محروم
بسوز سینه پیران مظلوم

به بالین غریبان بر سر راه
به تسلیم اسیران در بن چاه

به داور داور فریاد خواهان
به یارب یارب صاحب گناهان

بدان حجت که دل را بنده دارد
بدان آیت که جان را زنده دارد

به دامن پاکی دین پرورانت
به صاحب سری پیغمبرانت

به محتاجان در بر خلق بسته
به مجروحان خون بر خون نشسته

به دور افتادگان از خان و مان‌ها
به واپس ماندگان از کاروانها

به وردی کز نوآموزی بر آید
به آهی کز سر سوزی بر آید

به ریحان نثار اشک‌ریزان
به قرآن و چراغ صبح خیزان

به نوری کز خلایق در حجاب است
به انعامی که بیرون از حساب است

به تصدیقی که دارد راهب دیر
به توفیقی که بخشد واهب خیر

به مقبولان خلوت برگزیده
به معصومان آلایش ندیده

به هر طاعت که نزدیکت صواب است
به هر دعوت که پیشت مستجاب است

به آن آه پسین کز عرش پیشست
بدان نام مهین کز شرح بیشست

که رحمی بر دل پر خونم‌آور
وزین غرقاب غم بیرونم آور

اگر هر موی من گردد زبانی
شود هر یک ترا تسبیح خوانی

هنوز از بی‌زبانی خفته باشم
ز صد شکرت یکی ناگفته باشم

تو آن هستی که با تو کیستی نیست
توئی هست آن دگر جز نیستی نیست

توئی در پرده وحدت نهانی
فلک را داده بر در قهرمانی

خداوندیت را انجام و آغاز
نداند اول و آخر کسی باز

به درگاه تو در امید و در بیم
نشاید راه بردن جز به تسلیم

فلک بر بستی و دوران گشادی
جهان و جان و روزی هر سه دادی

اگر روزی دهی ور جان ستانی
تو دانی هر چه خواهی کن تو دانی

به توفیق توام زین گونه بر پای
برین توفیق توفیقی برافزای

چو حکمی راند خواهی یا قضائی
به تسلیم آفرین در من رضائی

اگر چه هر قضائی کان تو رانی
مسلم شد به مرگ و زندگانی

من رنجور بی‌طاقت عیارم
مده رنجی که من طاقت ندارم

ز من ناید به واجب هیچ کاری
گر از من ناید آید از تو باری

به انعام خودم دلخوش کن این بار
که انعام تو بر من هست بسیار

ز تو چون پوشم این راز نهانی
و گر پوشم تو خود پوشیده دانی

چو خواهش کرد بسیار از دل پاک
چو آب چشم خود غلتید بر خاک

فراخی دادش ایزد در دل تنگ
کلیدش را بر آورد آهن از سنگ

جوان شد گلبن دولت دیگر بار
ز تلخی رست شیرین شکر بار

نیایش در دل خسرو اثر کرد
دلش را چون فلک زیر و زبر کرد
     
  
مرد

 
بخش ۶۷ - رفتن خسرو سوی قصر شیرین به بهانه شکار

چو عالم بر زد آن زرین علم را
کز او تاراج باشد خیل غم را

ملک را رغبت نخجیر برخاست
ز طالع تهمت تقصیر برخاست

به فالی چون رخ شیرین همایون
شهنشه سوی صحرا رفت بیرون

خروش کوس و بانگ نای برخاست
زمین چون آسمان از جای برخاست

علمداران علم بالا کشیدند
دلیران رخت در صحرا کشیدند

برون آمد مهین شهسواران
پیاده در رکابش تاجداران

ز یکسو دست در زین بسته فغفور
ز دیگر سو سپه‌سالار قیصور

کمر در بسته و ابرو گشاده
کلاه کیقبادی کژ نهاده

نهاده غاشیه‌اش خورشید بر دوش
رکابش کرده مه را حلقه در گوش

درفش کاویانی بر سر شاه
چو لختی ابر کافتد بر سر ماه

کمر شمشیرهای زرنگارش
به گرد اندر شده زرین حصارش

نبود از تیغها پیرامن شاه
به یک میدان کسی را پیش و پس راه

در آن بیشه که بود از تیر و شمشیر
زبان گاو برده زهره شیر

دهان دور باش از خنده می‌سفت
فلک را دور باش از دور می‌گفت

سواد چتر زرین باز بر سر
چو بر مشکین حصاری برجی از زر

گر افتادی سر یکسو زن از میغ
نبودی جای سوزن جز سر تیغ

نفیر چاوشان از دور شو دور
ز گیتی چشم بد را کرده مهجور

طراق مقرعه بر خاک و بر سنگ
ادب کرده زمین را چند فرسنگ

زمین از بار آهن خم گرفته
هوا را از روا رو دم گرفته

جنیبت کش و شاقان سرائی
روانه صدصد از هر سو جدائی

غریو کوس‌ها بر کوهه پیل
گرفته کوه و صحرا میل در میل

ز حلقوم دراهای درفشان
مشبکهای زرین عنبرافشان

صد و پنجاه سقا در سپاهش
به آب گل همی شستند راهش

صد و پنجاه مجمر دار دلکش
فکنده بویهای خوش در آتش

هزاران طرف زرین طوق بسته
همه میخ درستکها شکسته

بدان تا هر کجا کو اسب راند
به هر کامی درستی باز ماند

غریبی گر گذر کردی بر آن راه
بدانستی که کرد آنجا گذر شاه

بدین آیین چو بیرون آمد از شهر
به استقبالش آمد گردش دهر

شده بر عارض لشکر جهان تنگ
که شاهنشه کجا می‌دارد آهنگ

چنین فرمود خورشید جهانگیر
که خواهم کرد روزی چند نخجیر

چو در نالیدن آمد طبلک باز
در آمد مرغ صیدافکن به پرواز

روان شد در هوا باز سبک پر
جهان خالی شد از کبک و کبوتر

یکی هفته در آن کوه و بیابان
نرستند از عقابینش عقابان

پیاپی هر زمان نخجیر می‌کرد
به نخجیری دگر تدبیر می‌کرد

بنه در یک شکارستان نمی‌ماند
شکارافکن شکارافکن همی راند

وز آنجا همچنان بر دست زیرین
رکاب افشاند سوی قصر شیرین

وز آنجا همچنان بر دست زیرین
رکاب افشاند سوی قصر شیرین

به یک فرسنگی قصر دلارام
فرود آمده چو باده در دل جام

شب از عنبر جهان را کله می‌بست
زمستان بود و باد سرد می‌جست

زمین کز سردی آتش داشت در زیر
پرند آب را می‌کرد شمشیر

اگر چه جای باشد گرمسیری
نشاید کرد با سرما دلیری

ملک فرمود کاتش بر فروزند
به من عنبر به خرمن عود سوزند

به خورانگیز شد عود قماری
هوا می‌کرد خود کافور باری

به آسایش توانا شد تن شاه
غنود از اول شب تا سحرگاه

چو لعل آفتاب از کان بر آمد
ز عشق روز شب را جان بر آمد

فلک سرمست بود از پویه چون پیل
خناق شب کبودش کرد چون نیل

طبیبان شفق مدخل گشادند
فلک را سرخی از اکحل گشادند

ملک ز آرامگه برخاست شادان
نشاط آغاز کرد از بامدادان

نبیذی چند خورد از دست ساقی
نماند از شادمانی هیچ باقی

چو آشوب نبیذش در سر افتاد
تقاضای مرادش در بر افتاد

برون شد مست و بر شبدیز بنشست
سوی قصر نگارین راند سرمست

دل از مستی شده رقاص با او
غلامی چند خاص الخاص با او

خبر کردند شیرین را رقیبان
که اینک خسرو آمد بی‌نقیبان

دل پاکش ز ننگ و نام ترسید
وزان پرواز بی‌هنگام ترسید

حصار خویش را در داد بستن
رقیبی چند را بر در نشستن

به دست هر یک از بهر نثارش
یکی خون زر که بی حد بدشمارش

ز مقراضی و چینی بر گذرگاه
یکی میدان بساط افکند بر راه

همه ره را طراز گنج بر دوخت
گلاب افشاند و خود چون عود می‌سوخت

به بام قصر بر شد چون یکی ماه
نهاده گوش بر در دیده بر راه

ز هر نوک مژه کرده سنانی
بر او از خون نشانده دیده‌بانی

بر آمد گردی از ره توتیا رنگ
که روشن چشم ازو شد چشمه در سنگ

برون آمد ز گرد آن صبح روشن
پدید آمد از آن گلخانه گلشن

در آن مشعل که برد از شمعها نور
چراغ انگشت بر لب مانده از دور

خدنگی رسته از زین خدنگش
که شمشاد آب گشت از آب و رنگش

مرصع پیکری در نیمه دوش
کلاه خسروی بر گوشه گوش

رخی چون سرخ گل نو بر دمیده
خطی چون غالیه گردش کشیده

گرفته دسته نرگس به دستش
به خوشخوابی چو نرگس‌های مستش

گلش زیر عرق غواص گشته
تذروش زیر گل رقاص گشته

کمربندان به گردش دسته بسته
بدست هر یک از گل دسته دسته

چو شیرین دید خسرو را چنان مست
ز پای افتاده و شد یکباره از دست

ز بیهوشی زمانی بی‌خبر ماند
به هوش آمد به کار خویش در ماند

که گر نگذارم اکنون در وثاقش
ندارم طاقت زخم فراقش

و گر لختی ز تندی رام گردم
چو ویسه در جهان بدنام گردم

بکوشم تا خطا پوشیده باشم
چو نتوانم نه من کوشیده باشم؟

چو شاه آمد نگهبانان دویدند
زر افشاندند و دیباها کشیدند

بسا ناگشته را کز در در آرند
سپهر و دور بین تا در چه کارند

ملک بر فرش دیباهای گلرنگ
جنیبت راند و سوی قصر شد تنگ

دری دید آهنین در سنگ بسته
ز حیرت ماند بر در دل شکسته

نه روی آنکه از در باز گردد
نه رای آنکه قفل انداز گردد

رقیبی را به نزد خویشتن خواند
که ما را نازنین بر در چرا ماند

چه تلخی دید شیرین در من آخر
چرا در بست ازینسان بر من آخر

درون شو گونه شاهنشه غلامی
فرستادست نزدیکت پیامی

که مهمانی به خدمت می‌گراید
چه فرمائی در آید یا نیاید

تو کاندر لب نمک پیوسته داری
به مهمان بر چرا در بسته داری

درم بگشای کاخر پادشاهم
به پای خویشتن عذر تو خواهم

تو خود دانی که من از هیچ رائی
ندارم با تو در خاطر خطائی

بباید با منت دمساز گشتن
ترا نادیده نتوان بازگشتن

و گر خواهی که اینجا کم نشینم
رها کن کز سر پایت ببینم

بدین زاری پیامی شاه می‌گفت
شکر لب می‌شنید و آه می‌گفت

کنیزی کاردان راگفت آن ماه
به خدمت خیز و بیرون رو سوی شاه

فلان شش طاق دیبا را برون بر
بزن با طاق این ایوان برابر

ز خارو خاره خالی کن میانش
معطر کن به مشک و زعفرانش

بساط گوهرین دروی بگستر
بیار آن کرسی شش پایه زر

بنه در پیشگاه و شقه در یند
پس آنگه شاه را گو کای خداوند

نه ترک این سرا هندوی این بام
شهنشه را چنین دادست پیغام

پرستار تو شیرین هوس جفت
به لفظ من شهنشه را چنین گفت

که گر مهمان مائی ناز منمای
به هر جا کت فرود آرم فرود آی

صواب آن شد ز روی پیش بینی
که امروزی درین منظر نشینی

من آیم خود به خدمت بر سر کاخ
زمین بوسم به نیروی تو گستاخ

بگوئیم آنچه ما را گفت باید
چو گفتیم آن کنیم آنگه که شاید

کنیز کاردان بیرون شد از در
برون برد آنچه فرمود آن سمنبر

همه ترتیب کرد آیین زربفت
فرود آورد خسرو را و خود رفت

رخ شیرین ز خجلت گشته پر خوی
که نزل شاه چون سازد پیاپی

چو از نزل زرافشانی بپرداخت
ز جلاب و شکر نزلی دگر ساخت

بدست چاشنی گیری چو مهتاب
فرستادش ز شربت‌های جلاب

پس آنگه ماه را پیرایه بر بست
نقاب آفتاب از سایه بر بست

فرو پوشید گلناری پرندی
بر او هر شاخ گیسو چون کمندی

کمندی حلقه‌وار افکنده بر دوش
زهر حلقه جهانی حلقه در گوش

حمایل پیکری از زر کانی
کشیده بر پرندی ارغوانی

سر آغوشی بر آموده به گوهر
به رسم چینیان افکنده بر سر

سیه شعری چو زلف عنبرافشان
فرود آویخت بر ماه درفشان

بدین طاوس کرداری همائی
روان شد چون تذروی در هوائی

نشاط دلبری در سر گرفته
نیازی دیده نازی در گرفته

سوی دیوار قصر آمد خرامان
زمین بوسید شه را چون غلامان

گشاد از گوش گوهرکش بسی لعل
سم شبدیز را کرد آتشین نعل

همان صد دانه مروارید خوشاب
به فرق‌افشان خسرو کرد پرتاب
     
  
مرد

 
بخش ۶۸ - دیدن خسرو شیرین را و سخن گفتن با شیرین

چو خسرو دید ماه خرگهی را
چمن کرد از دل آن سرو سهی را

بهشتی دید در قصری نشسته
بهشتی وار در بر خلق بسته

ز عشق او که یاری بود چالاک
ز کرسی خواست افتادن سوی خاک

به عیاری ز جای خویش برجست
برابر دست خود بوسید و بنشست

زبان بگشاد با عذری دلاویز
ز پرسش کرد بر شیرین شکر ریز

که دایم تازه باش ای سرو آزاد
سرت سبز و رخت سرخ و دلت شاد

جهان روشن به روی صبح خندت
فلک در سایه سرو بلندت

دلم را تازه کرد این خرمی‌ها
خجل کردی مرا از مردمی‌ها

ز گنج و گوهر و منسوج و دیبا
رهم کردی چو مهد خویش زیبا

ز نعلکهای گوش گوهر آویز
فکندی لعل‌ها در نعل شبدیز

ز بس گوهر که در نعلم کشیدی
به رخ بر رشته لعلم کشیدی

همین باشد نثار افشان کویت
به رویت شادم ای شادی به رویت

به من در ساختی چون شهد با شیر
ز خدمتها نکردی هیچ تقصیر

ولی در بستنت بر من چرا بود
خطا دیدم نگارا یا خطا بود

زمین وارم رها کردی به پستی
تو رفتی چون فلک بالا نشستی

نگویم بر توام بالائیی هست
که در جنس سخن رعنائیی هست

نه مهمان توام؟ بر روی مهمان
چار در بایدت بستن بدینسان

نشاید بست در بر میهمانی
که جز تو نیستش جان و جهانی

کریمانی که با مهمان نشینند
به مهمان بهترک زین باز بینند

مگر ماهی تو یا حورای پریوش
که نزدیکت نباشد آمدن خوش
     
  
مرد

 
بخش ۶۹ - پاسخ دادن شیرین خسرو را

جوابش داد سرو لاله رخسار
که دایم باد دولت بر جهاندار

فلک بند کمر شمشیر بادت
تن پیل و شکوه شیر بادت

سری کز طوق تو جوید جدائی
مباد از بند بیدادش رهائی

به چشم نیک بینادت نکو خواه
مبادا چشم بد را سوی تو راه

مزن طعنه که بر بالا زدی تخت
کنیزان ترا بالا بود رخت

علم گشتم به تو در مهربانی
علم بالای سر بهتر تو دانی

من آن گردم که از راه تو آید
اگر گرد تو بالا رفت شاید

تو هستی از سر صاحب کلاهی
نشسته بر سریر پادشاهی

من ار عشقت بر آورده فغانی
به بامی بر چو هندو پاسبانی

جهانداران که ترکان عام دارند
به خدمت هندوئی بر بام دارند

من آن ترک سیه چشمم بر این بام
که هندوی سپیدت شد مرا نام

و گر بالای مه باشد نشستم
شهنشه را کمینه زیر دستم

دگر گفتی که آنان کار جمندند
چنین بر روی مهمان در نبندند

نه مهمانی توئی باز شکاری
طمع داری به کبک کوهساری

و گر مهمانی اینک دادمت جای
من اینک چون کنیزان پیش بر پای

به صاحب ردی و صاحب قبولی
نشاید کرد مهمان را فضولی

حدیث آنکه در بستم روا بود
که سرمست آمدن پیشم خطا بود

چو من خلوت نشین باشم تو مخمور
ز تهمت رای مردم کی بود دور

ترا بایست پیری چند هشیار
گزین کردن فرستادن بدین کار

مرا بردن به مهد خسرو آیین
شبستان را به من کردن نو آیین

چو من شیرین سواری زینی ارزد
عروسی چون شکر کاوینی ارزد

تو می‌خواهی مگر کز راه دستان
به نقلانم خوری چون نقل مستان

به دست آری مرا چون غافلان مست
چو گل بوئی کنی اندازی از دست

مکن پرده دری در مهد شاهان
ترا آن بس که کردی در سپاهان

تو با شکر توانی کرد این شور
نه با شیرین که بر شکر کند زور

شکر ریز ترا شکر تمام است
که شیرین شهد شد وین شهد خام است

دو لختی بود در یک لخت بستند
ز طاووس دو پر یک پر شکستند

دو دلبر داشتن از یکدلی نیست
دو دل بودن طریق عاقلی نیست

سزاوار عطارد شد دو پیکر
تو خورشیدی تو را یک برج بهتر

رها کن نام شیرین از لب خویش
که شیرینی دهانت را کند ریش

تو از عشق من و من بی‌نیازی
به من بازی کنی در عشقبازی

مزن شمشیر بر شیرین مظلوم
ترا آن بس که بردی نیزه در روم

چو سلطان شو که با یک گوی سازد
نه چون هندو که باده گوی بازد

زده گوئی بده سوئیست ناورد
ز یک گوئی به یک گوئی رسد مرد

مرا از روی تو یک قبله در پیش
ترا قبله هزار از روی من بیش

اگر زیبا رخی رفت از کنارت
ازو زیباتر اینک ده هزارت

ترا مشگوی مشگین پر غزالان
میفکن سگ بر این آهوی نالان

ز دور اندازی مشکوی شاهم
که در زندان این دیر است چاهم

شوم در خانه غمناکی خویش
نگه دارم چو گوهر پاکی خویش

گل سر شوی ازین معنی که پاکست
بسر برمی‌کنندش گرچه خاکست

بیاساید همه شب مرغ و ماهی
ثنیاسایم من از جانم چه خواهی

منم چون مرغ در دامی گرفته
دری در بسته و بامی گرفته

چو طوطی ساخته با آهنین بند
به تنهائی چو عنقا گشته خرسند

تو در خرگاه و من در خانه تنگ
ترا روزی بهشت آمد مرا سنگ

چو من با زخم خو کردم درین خار
نه مرهم باد در عالم نه گلزار

دور روز عمر اگر داد است اگر دود
چنان کش بگذرانی بگذرد زود

بلی چون رفت باید زین گذرگاه
ز خارا به بریدن تا ز خرگاه

برین تن گو حمایل بر فلک بست
به سرهنگی حمایل چون کنی دست

به گوری چون بری شیر از کنارم
که شیرینم نه آخر شیر خوارم

نه آن طفلم که از شیرین زبانی
به خرمائی کلیجم را ستانی

درین خرمن که تو بر تو عتابست
به یک جو با منت سالی حسابست

چو زهره ارغنونی را که سازم
بیازارم نخست آنگه نوازم

چو آتش گرچه آخر نور پاکم
به اول نوبت آخر دودناکم

نخست آتش دهد چرخ آنگهی آب
به حال تشنگان در بین و دریاب

به فیاضی که بخشد با رطب خار
که بی‌خارم نیابد کس رطب‌وار

رطب بی‌استخوان آبی ندارد
چو مه بی‌شب و من شیرینم ای شاه

بسی هم صحبتت باشد درین پوست
ولیکن استخوان من مغزم ای دوست

تو در عشق من از مالی و جاهی
چه دیدی جز خداوندی و شاهی

کدامین ساعت از من یاد کردی
کدامین روزم از خود شاد کردی

کدامین جامه بر یادم دریدی
کدامین خواری از بهرم کشیدی

کدامین پیک را دادی پیامی
کدامین شب فرستادی سلامی

تو ساغر می‌زدی با دوستان شاد
قلم شاپور می‌زد تیشه فرهاد
     
  
صفحه  صفحه 7 از 43:  « پیشین  1  ...  6  7  8  ...  42  43  پسین » 
شعر و ادبیات

Collection Of Nezami Poems | مجموعه شعرهای نظامی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA