انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 9 از 43:  « پیشین  1  ...  8  9  10  ...  42  43  پسین »

Collection Of Nezami Poems | مجموعه شعرهای نظامی


مرد

 
بخش ۸۰ - غزل گفتن نکیسا از زبان شیرین

نکیسا بر طریقی کان صنم خواست
فرو گفت این غزل در پرده راست

مخسب ای دیده دولت زمانی
مگر کز خوشدلی یابی نشانی

برآی از کوه صبر ای صبح امید
دلم را چشم روشن کن به خورشید

بساز ای بخت با من روزکی چند
کلیدی خواه و بگشای از من این بند

ز سر بیرون کن ای طالع گرانی
رها کن تا توانی ناتوانی

به عیاری برآر ای دوست دستی
برافکن لشگر غم را شکستی

جگر در تاب و دل در موج خونست
گر آری رحمتی وقتش کنونست

نه زین افتاده‌تر یابی ضعیفی
نه زین بیچاره‌تر یابی حریفی

اگر بر کف ندانم ریخت آبی
توانم کرد بر آتش کبابی

و گر جلاب دادن را نشایم
فقاعی را به دست آخر گشایم

و گر نقشی ندانم دوخت آخر
سپند خانه دانم سوخت آخر

و گر چینی ندانم در نشاندن
توانم گردی از دامن فشاندن

میندازم چو سایه بر سر خاک
که من خود اوفتادم زار و غمناک

چو مه در خانه پروینیت باید
چو زهره درد بر چینیت باید

سرایت را بهر خدمت که خواهی
کنیزی می‌کنم دعوی نه شاهی

مرا پرسی که چونی زارزویم
چو میدانی و می‌پرسی چه گویم

غریبی چون بود غمخوار مانده
ز کار افتاده و در کار مانده

چو گل در عاشقی پرده دریده
ز عالم رفته و عالم ندیده

چو خاک آماجگاه تیر گشته
چو لاله در جوانی پیر گشته

به امیدی جهان بر باد داده
به پنداری بدین روز اوفتاده

نه هم پشتی که پشتم گرم دارد
نه بختی کز غریبان شرم دارد

مثل زد غرفه چون می‌مرد بی‌رخت
که باید مرده را نیز از جهان بخت

ز بی کامی دلم تنها نشین است
بسازم گر ترا کام اینچنین است

چو برناید مرا کامی که باید
بسازم تا ترا کامی بر آید

مگر تلخ آمد آن لب را وجودم
که وقت ساختن سوزد چو عودم

مرا این سوختن سوری عظیمست
که سوز عاشقان سوزی سلیمست

نخواهم کرد بر تو حکم رانی
گرم زین بهترک داری تو دانی
     
  
مرد

 
بخش ۸۱ - سرود گفتن باربد از زبان خسرو

نکیسا چون زد این افسانه بر چنگ
ستای باربد برداشت آهنگ

عراقی وار بانگ از چرخ بگذاشت
به آهنگ عراق این بانگ برداشت

نسیم دوست می‌یابد دماغم
خیال گنج می‌بیند چراغم

کدامین آب خوش داد چنین جوی
کدامین باد را باشد چنین بوی

مگر وقت شدن طاوس خورشید
پرافشان کرد بر گلزار جمشید

مگر سروی ز طارم سر برآورد
که ما را سربلندی بر سر آورد

مگر ماه آمد از روزن در افتاد
که شب را روشنی در منظر افتاد

مگر باد بهشت اینجا گذر کرد
که چندین خرمی در ما اثر کرد

مگر باز سپید آمد فرا دست
که گلزار شب از زاغ سیه رست

مگر با ماست آب زندگانی
که ما را زنده دل دارد نهانی

مگر اقبال شمعی نو برافروخت
که چون پروانه غم را بال و پر سوخت

مگر شیرین ز لعل افشاند نوشی
که از هر گوشه‌ای خیزد خروشی

بگو ای دولت آن رشک پری را
که باز آور به ما نیک اختری را

ترا بسیار خصلت جز نکوئیست
بگویم راست مردی راستگوئیست

منم جو کشته و گندم دروده
ترا جو داده و گندم نموده

مبین کز توسنی خشمی نمودم
تواضع بین که چون رام تو بودم

نبرد دزد هندو را کسی دست
که با دزدی جوانمردیش هم هست

ندارم نیم دل در پادشاهی
ولیکن درد دل چندان که خواهی

لگدکوب غمت زان گشت روحم
که بخت بد لگد زد بر فتوحم

دلم خون گرید از غم چون نگرید
کدامین ظالم از غم خون نگرید

تنم ترسد ز هجران چون نترسد
کدامین عاقل از مجنون نترسد

چو بی‌زلف تو بیدل بود دستم
دل خود را به زلفت باز بستم

به خلوت با لبت دارم شماری
وز اینم کردنی‌تر نیست کاری

گرم خواهی به خلوت بار دادن
به جای گل چه باید خار دادن

از آن حقه که جز مرهم نیاید
بده زانکو به دادن کم نیاید

چه باشد کز چنان آب حیاتی
به غارت برده‌ای بخشی زکاتی
     
  
مرد

 
بخش ۸۲ - سرود گفتن نکیسا از زبان شیرین

چو بر زد باربد زین سان نوائی
نکیسا کرد از آن خوشتر ادائی

شکفته چون گل نوروز و نو رنگ
به نوروز این غزل در ساخت با چنگ

زهی چشمم به دیدار تو روشن
سر کویت مرا خوشتر ز گلشن

خیالت پیشوای خواب و خوردم
غبارت توتیای چشم دردم

به تو خوشدل دماغ مشک بیزم
ز تو روشن چراغ صبح خیزم

مرا چشمی و چشمم را چراغی
چراغ چشم و چشم افروز باغی

فروغ از چهر تو مهر فلک را
نمک از کان لعل تو نمک را

جمالت اختران را نور داده
بخوبی عالمت منشور داده

چه می‌خوردی که رویت چون بهارست
از آن می خور که آنت سازگارست

جمالت چون جوانی جان نوازد
کسی جان با جوانی در نبازد؟

تو نیز ار آینه بر دست داری
ز عشق خود دل خود مست داری

مبین در آینه چین ای بت چین
که باشد خویشتن بین خویشتن بین

کسی آن آینه بر کف چه گیرد
که هر دم نقش دیگر کس پذیرد

ترا آیینه چشم چون منی بس
که ننماید به جز تو صورت کس

بدان داور که او دارای دهرست
که بی‌تو عمر شیرینم چو زهرست

تو با تریاک و من با زهر جان سوز
ترا آن روز وانگه من بدین روز

به ترک بی‌دلی گفتن دلت داد؟
زهی رحمت که رحمت بر دلت باد

گمان بودم که چون سستی پذیرم
در آن سختی تو باشی دستگیرم

کنون کافتادم از سستی و مستی
گرفتی دست لیکن پای بستی

بس است این یار خود را زار کشتن
جوانمردی نباشد یار کشتن

زنی هر ساعتم بر سینه خاری
مزن چون میزنی بنواز باری

حدیث بی‌زبانی بر زبان آر
میان در بسته‌ای را در میان آر

ز بی‌رختی کشیدم بر درت رخت
که سختی روی مردم را کند سخت

وگرنه من کیم کز حصن فولاد
چراغی را برون آرم بدین باد

ترا گر دست بالا می‌پرستم
به حکم زیر دستی زیر دستم

مشو در خون چون من زیر دستی
چه نقصان کعبه را از بت‌پرستی

چه داریم از جمال خویش مهجور
رها کن تا ترا می‌بینم از دور

جوانی را به یادت می‌گذارم
بدین امید روزی می‌شمارم

خوشا وقتی که آیی در برم تنگ
می نابم دهی بر ناله چنگ

بناز نیم شب زلفت بگیرم
چو شمع صبحدم پیشت بمیرم

شبی کز لعل میگونت شوم مست
بخسبم تا قیامت بر یکی دست

من وزین پس زمین بوس وثاقت
ندارم بیش از این برگ فراقت

بتو دادن عنان کار سازی
تو دانی گر کشی ور می‌نوازی

به پیشت کشته و افکنده باشم
از آن بهتر که بی تو زنده باشم
     
  
مرد

 
بخش ۸۳ - سرود گفتن باربد از زبان خسرو

نکیسا چون زد این طیاره بر چنگ
ستای باربد برداشت آهنگ

به آواز حزین چون عذرخواهان
روان کرد این غزل را در سپاهان

سحرگاهان که از می مست گشتم
به مستی بر در باغی گذشتم

بهاری مشگبو دیدم در آن باغ
به چنگ زاغ و در خون چنگ آن زاغ

گل صد برگ با هر برگ خاری
به زندان کرده گنجی در حصاری

حصاری لعبتی در بسته بر من
حصاری قفل او نشکسته دشمن

بهشتی پیکری از جان سرشتش
ز هر میوه درختی در بهشتش

ز چندان میوه‌های تازه و تر
ندیدم جز خماری خشک در سر

پری روئی که در دل خانه کرده
دلم را چون پیری دیوانه کرده

به بیداری دماغم هست رنجور
کز اندیشه‌ام نمی‌گردد پری دور

و گر خسبم به مغزم بر دهد تاب
پری وارم کند دیوانه در خواب

پری را هم دل دیوانه جوید
در آبادی نه در ویرانه جوید

همانا کان پری روی فسون سنج
در آن ویرانه زان پیچید چون گنج

گر آن گنج آید از ویرانه بیرون
به تاجش بر نهم چون در مکنون

بخواب نرگس جادوش سوگند
که غمزه‌اش کرد جادو را زبان بند

به دود افکندن آن زلف سرکش
که چون دودافکنان در من زد آتش

به بانگ زیورش کز شور خلخال
در آرد مرده صد ساله را حال

به مروارید دیباهای مهدش
به مروارید شیرین کار شهدش

به عنبر سودنش بر گوشه تاج
به عقد آمودنش بر تخته عاج

به نازش کز جبایت بی‌نیاز است
به عذرش کان بسی خوشتر ز ناز است

به طاق آن دو ابروی خمیده
مثالی زان دو طغرا بر کشیده

بدان مژگان که چون بر هم زند نیش
کند زخمش دل هاروت را ریش

به چشمش کز عتابم کرد رنجور
به چشمک کردنش کز در مشو دور

بدان عارض کز او چشم آب گیرد
ز تری نکته بر مهتاب گیرد

بدان گیسو که قلعه‌اش را کمند است
چو سرو قامتش بالا بلند است

به مارافسائی آن طره و دوش
به چنبر بازی آن حلقه و گوش

بدان نرگس که از نرگس گرو برد
بدان سنبل که سنبل پیش او مرد

بدان سی و دو دانه لولو تر
که دارد قفلی از یاقوت بر در

به سحر آن دو بادام کمربند
به لطف آن دو عناب شکر خند

به چاه آن زنخ بر چشمه ماه
که دل را آب از آن چشمه است و آن چاه

به طوق غبغبش گوئی که آبی
معلق گشته است از آفتابی

بدان سیمین دو نار نرگس افروز
که گردی بستد از نارنج نوروز

به فندق‌های سیمینش ده انگشت
که قاقم را ز رشک خویشتن کشت

بدان ساعد که از بس رونق و آب
چو سیمین تخته شد بر تخت سیماب

بدان نازک میان شوشه اندام
ولیکن شوشه‌ای از نقره خام

به سیمین ساق او گفتن نیارم
که گر گویم به شب خفتن نیارم

به خاکپای او کز دیده بیش است
به دو سوگند من بر جای خویش است

که گر دستم دهد کارم به دستش
میان جان کنم جای نشستش

ز دستم نگذرد تا زنده باشم
جهان را شاه و او را بنده باشم
     
  
مرد

 
بخش ۸۴ - سرود گفتن نکیسا از زبان شیرین

چو رود باربد این پرده پرداخت
نکیسا زود چنگ خویش بنواخت

در آن پرده که خوانندش حصاری
چنین بکری بر آورد از عماری

دلم خاک تو گشت ای سرو چالاک
برافکن سایه چون سرو بر خاک

از این مشگین رسن گردن چه تابی
رسن درگردنی چون من نیابی

اگر گردن کشی کردم چو میران
رسن در گردن آیم چون اسیران

نگنجد آسمان در خانه من
دو عالم در یکی ویرانه من

نتابد پای پیلان خانه مور
نباشد پشه با سیمرغ هم زور

سپهری کی فرود آید به چاهی
کجا گنجد بهشتی در گیاهی

سری کو نزل دربان را نشاید
نثار تخت سلطان را نشاید

به جان آوردن دوشینه منگر
به جان بین کاوریدم دیده بر سر

در آن حضرت که خواهش را قدم نیست
شفیعی بایدم وان جز کرم نیست

به عذر کردن چندین گناهم
اگر عذری به دست آرم بخواهم

زنم چندان زمین را بوس در بوس
که بخشایش برآرد کوس در کوس

به چهره خاک را چندان خراشم
کزان خاک آبروئی بر تراشم

بساطت را به رخ چندان کنم نرم
که اقبالم دهد منشور آزرم

چنین خواندم ز طالع نامه شاه
که صاحب طالع پیکان بود ماه

من آن پیکم که طالع ماه دارم
چو پیکان پای از آن در راه دارم

ز جوش این دل جوشیده با تو
پیامی داشتم پوشیده با تو

بریدم تا پیامت را گذارم
هم از گنج تو وامت را گذارم

دهانم گر ز خردی کرد یک ناز
به خرده در میان آوردمش باز

زبان گر برزد از آتش زبانه
نهادم با دو لعلش در میانه

و گر زلفم سر از فرمان بری تافت
هم از سر تافتن تادیب آن یافت

و گر چشمم ز ترکی تنگیی کرد
به عذر آمد چو هندوی جوانمرد

خم ابروم اگر زه بر کمان بست
بزن تیرش ترا نیز آن کمان هست

و گر غمزه‌ام به مستی تیری انداخت
به هشیاری ز خاکت توتیا ساخت

گر از تو جعد خویش آشفته دیدم
به زنجیرش نگر چون در کشیدم

چو مشعل سر در آوردم بدین در
نهادم جان خود چون شمع بر سر

اگر خطت کمربندد به خونم
نیابی نقطه‌وار از خط برونم

و گر گیرد وصالت کار من سست
به آب دیده گیرم دامنش چست

عقیقت گر خورد خونم ازین بیش
به مروارید دندانش کنم ریش

من آن باغم که میوش کس نچیدست
درش پیدا کلیدش ناپدیدست

کسی گر جز تو بر نارم کشد دست
به عشوه زاب انگورش کنم مست

جز آن لب کز شکر دارد دهانی
ز بادامم نیابد کس نشانی

اگر چون فندقم بر سر زنی سنگ
ز عنابم نیابد جز تو کس رنگ

بر آنکس چون دهان پسته خندم
که جز تو پسته بگشاید ز قندم

کسی کو با ترنجم کار دارد
ترنج آسا قدم بر خار دارد

رطب چینی که با نخلم ستیزد
ز من جز خار هیچش برنخیزد

دهانی کو طمع دارد به سیبم
به موم سرخ چون طفلش فریبم

اگر زیر آفتاب آید ز بر ماه
بدین میوه نیابد جز تو کس راه
     
  
مرد

 
بخش ۸۵ - غزل گفتن باربد از زبان خسرو

نکیسا چون زد این افسانه بر ساز
ستای باربد برداشت آواز

نوا را پرده عشاق آراست
در افکند این غزل را در ره راست

مرا در کویت ای شمع نکوئی
فلک پای بز افکند است گوئی

که گر چون گوسفندم میبری سر
به پای خود دوم چون سگ بر آن در

دلم را می‌بری اندیشه‌ای نیست
ببر کز بیدلی به پیشه‌ای نیست

تنی کو بار این دل بر نتابد
بسر باری غم دلبر نتابد

چو در خدمت نباشد شخص رنجور
نباید دل که از خدمت بود دور

بسی کوشم که دل بردارم از تو
که بس رونق ندارد کام از تو

نه بتوان دل ز کارت بر گرفتن
نه از دل نیز بارت برگرفتن

بدانجان کز چنین صد جان فزونست
که جانم بی‌تو در غرقاب خونست

بدان چشم سیه کاهوشکار است
کز آهوی تو چشمم را غبار است

فرو ماندم ز تو خالی و نومید
چو ذره کو جدا ماند ز خورشید

جدا گشتم ز تو رنجور و تنها
چو ماهی کو جدا ماند ز دریا

مدارم بیش ازین چون ماه در میغ
تو دانی و سر اینک تاج یا تیغ

چو در ملک جمالت تازه شد رای
عنایت را مثالی تازه فرمای

پس از عمری که کردم دیده جایت
کم از یک شب که بوسم جای پایت

چنان دان گر لبم پر خنده داری
که بی شک مرده‌ای را زنده‌داری

ببوسی بر فروز افسرده‌ای را
ببوئی زنده گردان مرده‌ای را

مرا فرخ بود روی تو دیدن
مبارک باشد آوازت شنیدن

خلاف آن شد که از چشمم نهانی
چو از چشم بد آب زندگانی

خدائی کافرینش کرده اوست
ز تن تا جان پدید آورده اوست

امیدم هست کز روی تو دلسوز
بروز آرد شبم را هم یکی روز

چو شیرین دست برد باربد دید
ز دست عشق خود را کار بد دید

نوائی بر کشید از سینه تنگ
به چنگی داد کاین در ساز در چنگ

بزن راهی که شه بیراه گردد
مگر کاین داوری کوتاه گردد
     
  
مرد

 
بخش ۸۶ - سرود گفتن نیکسا از زبان شیرین

نکیسا در ترنم جادوی ساخت
پس آنگه این غزل در راهوی ساخت

بساز ای یار با یاران دلسوز
که دی رفت و نخواهد ماند امروز

گره بگشای با ما بستگی چند
شتاب عمر بین آهستگی چند

ز یاری حکم کن تا شهریاری
ندارد هیچ بنیاد استواری

به روزی چند با این سست رختی
بدین سختی چه باید کرد سختی

به عمری کو بود پنجاه یا شصت
چه باید صد گره بر جان خود بست

بسا تا به که ماند از طیرگی سرد
بسا سکبا که سگبان پخت و سگ خورد

خوش آن باشد که امشب باده نوشیم
امان باشد؟ که فردا باز کوشیم

چو بر فردا نماند امیدواری
بباید کردن امشب سازگاری

جهان بسیار شب بازی نمودست
جهان نادیده‌ای جانا چه سودست

بهاری داری ازوی بر خور امروز
که هر فصلی نخواهد بود نوروز

گلی کو را نبوید آدمی زاد
چو هنگام خزان آید برد باد

گل آن بهتر کزو گلاب خیزد
گلابی گر گذارد گل بریزد

در آن حضرت که نام زر سفالست
چو من مس در حساب آید محالست

لب دریا و آنگه قطره آب
رخ خورشید و آنگه کرم شبتاب

چو بازار تو هست از نیکوی تیز
کسادی را چو من رونق برانگیز

بخر کالای کاسد تا توانی
به کار آید یکی روزت چه دانی؟

درستی گرچه دارد کار و باری
شکسته بسته نیز آید به کاری

اگر چه زر به مهر افزون عیارست
قراضه ریزها هم در شمارست

نهادستی ز عشقم حلقه در گوش
بدین عیبم خریدی باز مفروش

تمنای من از عمر و جوانی
وصال تست وانگه زندگانی

به پیغامی ز تو راضی است گوشم
بر آیم زنی اگر زین بیش کوشم

منم در پای عشقت رفته از دست
به خلوت خورده می تنها شده مست

منم آن سایه کز بالا و از زیر
ز پایت سر نگردانم به شمشیر

نگردم از تو تابی سر نگردم
ز تو تا در نگردم برنگردم

سخن تا چند گویم با خیالت
برون رانم جنیبت با جمالت

بهر سختی که تا اکنون نمودم
چو لحن مطربان در پرده بودم

کنون در پرده خون خواهم افتاد
چو برق از پرده بیرون خواهم افتاد

چراغ از دیده چندان روی پوشد
که دیگ روغنش ز آتش نجوشد

بخسبانم ترا من می خورم ناب
که من سرمست خوش باشم تو در خواب

بجای توتیا گردت ستانم
گهی بوسه گهی دردت ستانم

سر زلفت به گیسو باز بندم
گهی گریم ز عشقت گاه خندم

چنان بندم به دل نقش نگینت
که بر دستت نداند آستینت

در آغوش آنچنان گیرم تنت را
که نبود آگهی پیراهنت را

چو لعبت باز شب پنهان کند راز
من اندر پرده چون لعبت شوم باز

گر از دستم چنین کاری بر آید
ز هر خاریم گلزاری بر آید

خدایا ره به پیروزیم گردان
چنین پیروزیی روزیم گردان

چو خسرو گوش کرد این بیت چالاک
ز حالت کرد حالی جامه را چاک

به صد فریاد گفت ای باربد هان
قوی کن جان من در کالبدهان
     
  
مرد

 
بخش ۸۷ - سرود گفتن باربد از زبان خسرو

نکیسا چون ز شاه آتش برانگیخت
ستای باربد آبی بر او ریخت

به استادی نوائی کرد بر کار
کز او چنگ نیکسا شد نگونسار

ز ترکیب ملک برد آن خلل را
به زیرافکن فرو گفت این غزل را

ببخاشی ای صنم بر عذرخواهی
که صد عذر آورد در هر گناهی

گر از حکم تو روزی سر کشیدم
بسی زهر پشیمانی چشیدم

گرفتم هر چه من کردم گناهست
نه آخر آب چشمم عذر خواهست

پشیمانم زهر بادی که خوردم
گرفتارم بهر غدری که کردم

قلم در حرف کش بی آبیم را
شفیع آرم بتو بی خوابیم را

ازین پس سر ز پایت برندارم
سر از خاک سرایت بر ندارم

کنم در خانه یک چشم جایت
به دیگر چشم بوسم خاک پایت

سگم وز سگ بتر پنهان نگویم
گرت جان از میان جان نگویم

نصیب من ز تو در جمله هستی
سلامی بود و آن در نیز بستی

اگر محروم شد گوش از سلامت
زبان را تازه می‌دارم به نامت

در این تب گرچه بر نارم فغانی
گرم پرسی ندارد هم زیانی

ز تو پرسش مرا امید خامست
اگر بر خاطرت گردم تمامست

نداری دل که آیی برکنارم
و گر داری من آن طالع ندارم

نمائی کز غمت غمناکم ای جان
نگوئی من کدامین خاکم ای جان

اگر تو راضیی کاین دل خرابست
رضای دوستان جستن صوابست

تو بر من تا توانی ناز میساز
که تا جانم بر آید می‌کشم ناز

منم عاشق مرا غم سازگار است
تو معشوقی ترا با غم چکار است

تو گر سازی وگرنه من برانم
که سوزم در غمت تا می‌توانم

مرا گر نیست دیدار تو روزی
تو باقی باش در عالم فروزی

اگر من جان دهم در مهربانی
ترا باید که باشد زندگانی

اگر من برنخوردم از نکوئی
تو برخوردار باش از خوبروئی

تو دایم مان که صحبت جاودان نیست
من ارمانم وگرنه باک از آن نیست

ز تو بی‌روزیم خوانند و گویم
مرا آن به که من بهروز اویم

مرا گر روز و روزی رفت بر باد
ترا هر روز روز از روز به باد

چو بر زد باربد بر خشک رودی
بدین‌تری که بر گفتم سرودی

دل شیرین بدان گرمی برافروخت
که چون روغن چراغ عقل را سوخت

چنان فریاد کرد آن سرو آزاد
کزان فریاد شاه آمد به فریاد

شهنشه چون شنید آواز شیرین
رسیلی کرد و شد دمساز شیرین

در آن پرده که شیرین ساختی ساز
هم آهنگیش کردی شه به آواز

چو شخصی کو بکوهی راز گوید
بدو کوه آن سخن را باز گوید

ازین سو مه ترانه بر کشیده
وزان سو شاه پیراهن دریده

چو از سوز دو عاشق آه برخاست
صداع مطربان از راه برخاست

ملک فرمود تا شاپور حالی
ز جز خسرو سرا را کرد خالی

بر آن آواز خرگاهی پر از جوش
سوی خرگاه شد بی‌صبر و بیهوش

در آمد در زمان شاپور هشیار
گرفتش دست و گفتا جانگه‌دار

اگر چه کار خسرو می‌شد از دست
چو خود را دستگیری دید بنشست

پس آنگه گفت کین آواز دلسوز
چه آواز است رازش در من آموز
     
  
مرد

 
بخش ۸۸ - بیرون آمدن شیرین از خرگاه

حکایت بر گرفته شاه و شاپور
جهان دیدند یکسر نور در نور

پری پیکر برون آمد ز خرگاه
چنان کز زیر ابر آید برون ماه

چو عیاران سرمست از سر مهر
به پای شه در افتاد آن پری چهر

چو شه معشوق را مولای خود دید
سر مه را به زیر پای خود دید

ز شادی ساختنش بر فرق خود جای
که شه را تاج بر سر به که در پای

در آن خدمت که یارش ساز می‌کرد
مکافاتش یکی ده باز می‌کرد

چو کار از پای بوسی برتر آمد
تقاضای دهن بوسی بر آمد

از آن آتش که بر خاطر گذر کرد
ترش روئی به شیرین در اثر کرد

ملک حیران شده کان روی گلرنگ
چرا شد شاد و چون شد باز دلتنگ

نهان در گوش خسرو گفت شاپور
که گر مه شد گرفته هست معذور

برای آنکه خود را تا به امروز
بنام نیک پرورد آن دل‌افروز

کنون ترسد که مطلق دستی شاه
نهد خال خجالت بر رخ ماه

چو شه دانست کان تخم برومند
بدو سر در نیارد جز به پیوند

بسی سوگند خورد و عهدها بست
که بی کاوین نیارد سوی او دست

بزرگان جهان را جمع سازد
به کاوین کردنش گردن فرازد

ولی باید که می در جام ریزد
که از دست این زمان آن برنخیزد

یک امشب شادمان با هم نشینیم
به روی یکدیگر عالم به بینیم

چو عهد شاه را بشنید شیرین
به خنده برگشاد از ماه پروین

لبش با در به غواصی در آمد
سر زلفش به رقاصی بر آمد

خروش زیور زر تاب داده
دماغ مطربان را خواب داده

لبش از می قدح بر دست کرده
به جرعه ساقیان را مست کرده

ز شادی چون تواند ماند باقی
که مه مطرب بود خورشید ساقی

دل از مستی چنان مخمور مانده
کز اسباب غرضها دور مانده

دماغ از چاشنیهای دگر نوش
ز لذت کرده شهوت را فراموش

بخور عطر و آنگه روی زیبا
دل از شادی کجا باشد شکیبا

فرو مانده ز بازیهای دلکش
در آب و آتش اندر آب و آتش

کششهائی بدان رغبت که باید
چو مغناطیس کاهن را رباید

ولیکن بود صحبت زینهاری
نکردند از وفا زنهار خواری

چو آمد در کف خسرو دل دوست
برون آمد ز شادی چون گل از پوست

دل خود را چو شمع از دیده پالود
پرند ماه را پروین بر آمود

به مژگان دیده را در ماه می‌دوخت
مگر بر مجمر مه عود می‌سوخت

گهی میسود نرگس بر پرندش
گهی می‌بست سنبل بر کمندش

گهی بر نار سیمینش زدی دست
گهی لرزید چون سیماب پیوست

گهی مرغول جعدش باز کردی
ز شب بر ماه مشک‌انداز کردی

که از فرق سرش معجر گشادی
غلامانه کلاهش بر نهادی

که از گیسوش بستی بر میان بند
که از لعلش نهادی در دهان قند

گهی سودی عقیقش را به انگشت
گه آوردی زنخ چون سیب در مشت

گهی دستینه از دستش ربودی
به بازو بندیش بازو نمودی

گهی خلخالهاش از پای کندی
بجای طوق در گردن فکندی

گه آوردی فروزان شمع در پیش
درو دیدی و در حال دل خویش

گهی گفتی تنم را جان توئی تو
گهی گفت این منم من آن توئی تو؟

دلش در بند آن پاکیزه دلبند
به شاهد بازی آن شب گشت خرسند

نشاط هر دو در شهوت پرستی
به شیر مست ماند از شیر مستی

صدف می‌داشت درج خویش را پاس
که تا بر در نیفتد نوک الماس

ز بانک بوسهای خوشتر از نوش
زمانه ارغنون کرده فراموش

دهل‌زن چون دهل را ساز می‌کرد
هنوز این لابه و آن ناز می‌کرد

بدینسان هفته‌ای دمساز بودند
گهی با عذر و گه با ناز بودند

به روز آهنگ عشرت داشتندی
دمی بیخوشدلی نگذاشتندی

به شب نرد قناعت باختندی
به بوسه کعبتین انداختندی

شب هفتم که کار از دست می‌شد
غرض دیوانه شهوت مست می‌شد

ملک فرمود تا هم در شب آن ماه
به برج خویشتن روشن کند راه

سپاهی چون کواکب در رکابش
که از پری خدا داند حسابش

نشیند تا به صد تمکینش آرند
چو مه در محمل زرینش آرند

چنان کاید به برج خویشتن ماه
به قصر خویشتن آمد ز خرگاه

چو رفت آن نقد سیمین باز در سنگ
ز نقد سیم شد دست جهان تنگ

فلک بر کرد زرین بادبانی
نماند از سیم کشتیها نشانی

شهنشه کوچ کرد از منزل خویش
گرفته راه دارالملک در پیش

به شهر آمد طرب را کار فرمود
برآسود و ز می خوردن نیاسود

به فیض ابروی سیما درخشی
جهان را تازه کرد از تاج بخشی

درآمد مرد را بخشنده دارد
زمین تا در نیارد بر نیارد

نه ریزد ابر بی توفیر دریا
نه بی‌باران شود دریا مهیا

نه بر مرد تهی رو هست باجی
نه از ویرانه کس خواهد خراجی

شبی فرمود تا اختر شناسان
کنند اندیشه دشوار و آسان
بجویند از شب تاریک تارک
به روشن خاطری روزی مبارک
که شاید مهد آن ماه دلفروز
به برج آفتاب آوردن آن روز
رصدبندان بر او مشکل گشادند
طرب را طالعی میمون نهادند
     
  
مرد

 
بخش ۸۹ - آوردن خسرو شیرین را از قصر به مدائن

به پیروزی چو بر پیروزه گون تخت
عروس صبح را پیروز شد بخت

جهان رست از مرقع پاره کردن
عروس عالم از زر یاره کردن

شه از بهر عروس آرایشی ساخت
که خور از شرم آن آرایش انداخت

هزار اشتر سیه چشم و جوان سال
سراسر سرخ موی و زرد خلخال

هزار اسب مرصع گوش تا دم
همه زرین ستام و آهنین سم

هزاره استر ستاره چشم و شبرنگ
که دوران بود با رفتارشان لنگ

هزاران لعبتان نار پستان
به رخ هر یک چراغ بت‌پرستان

هزاران ماهرویان قصب‌پوش
همه در در کلاه و حلقه در گوش

ز صندوق و خزینه چند خروار
همه آکنده از لولوی شهوار

ز مفرشها که پردیبا و زر بود
ز صد بگذر که پانصد بیشتر بود

همه پر زر و دیباهای چینی
کز آنسان در جهان اکنون نه بینی

چو طاوسان زرین ده عماری
به هر طاوس در کبکی بهاری

یکی مهدی به زر ترکیب کرده
ز بهر خاص او ترتیب کرده

ز حد بیستون تا طاق گرا
جنیبتها روان با طوق و هرا

زمین را عرض نیزه تنگ داده
هوا را موج بیرق رنگ داده

همه ره موکب خوبان چون شهد
عماری در عماری مهد در مهد

شکرریزان عروسان بر سر راه
قصبهای شکرگون بسته بر ماه

پریچهره بتان شوخ دلبند
ز خال و لب سرشته مشک با قند

بگرد فرق هر سرو بلندی
عراقی‌وار بسته فرق‌بندی

به پشت زین بر اسبان روانه
ز گیسو کرده مشگین تازیانه

به گیسو در نهاده لولو زر
زده بر لولو زر لولو تر

بدین رونق بدین آیین بدین نور
چنین آرایشی زو چشم بد دور

یکایک در نشاط و ناز رفتند
به استقبال شیرین باز رفتند

بجای فندق افشان بود بر سر
درافشان هر دری چون فندق تر

بجای پره گل نافه مشک
مرصع لولوتر با زر خشک

همه ره گنج ریز و گوهرانداز
بیاوردند شیرین را به صد ناز

چو آمد مهد شیرین در مداین
غنی شد دامن خاک از خزائن

به هر گامی که شد چون نوبهاری
شهنشه ریخت در پایش نثاری

چنان کز بس درم‌ریزان شاهی
درم روید هنوز از پشت ماهی

فرود آمد به دولت گاه جمشید
چو در برج حمل تابنده خورشید

ملک فرمود خواندن موبدان را
همان کار آگهان و بخردان را

ز شیرین قصه‌ای بر انجمن راند
که هر کس جان شیرین به روی افشاند

که شیرین شد مرا هم جفت و هم یار
بهر مهرش که بنوازم سزاوار

ز من پاکست با این مهربانی
که داند کرد ازینسان زندگانی

گر او را جفت سازم جای آن هست
بدو گردن فرازم رای آن هست

می آن بهتر که با گل جام گیرد
که هر مرغی به جفت آرام گیرد

چو بر گردن نباشد گاو را جفت
به گاوآهن که داند خاک را سفت

همه گرد از جبینها برگفتند
بر آن شغل آفرینها برگرفتند

گرفت آنگاه خسرو دست شیرین
بر خود خواند موبد را که بنشین

سخن را نقش بر آیین او بست
به رسم موبدان کاوین او بست

چو مهدش را به مجلس خاصگی داد
درون پرده خاصش فرستاد
     
  
صفحه  صفحه 9 از 43:  « پیشین  1  ...  8  9  10  ...  42  43  پسین » 
شعر و ادبیات

Collection Of Nezami Poems | مجموعه شعرهای نظامی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA