ارسالها: 1329
#21
Posted: 29 Jun 2012 04:25
صحنه سوم
بیابان خشک.
رعد، سه جادوگر داخل می شوند.
جادوگر اول - کجا بودی خواهر؟
جادوگر دوم - خوک می کشتم.
حادوگر سوم - خواهر تو کجا بوده ای؟
جادوگر اول - زن ملاحی شاه بلوط در دامنش داشت و می جوید و می جوید و می جوید، گفتم:"از آن به من بده."این جرب دار روده خوار فریاد برآورد که"گم شو جادوگر!"شوهرش ناخدای کشتی ببر بحلب رفته ولیکن من مثل موش بی دم در غربالی بر روی قلزم، به آنجا می روم و میجوم و میجوم و میجوم.
جادوگر دوم - من به تو بادی میدهم.
جادوگر اول - تو لطف داری.
جادوگر سوم - و من بادی دیگر.
جادوگر اول - من خود همه بادهای دیگر را دارم و همان بندرهایی را که این بادها از آنها می وزد. و همه محل هائی که بر صفحه بادنمای ناخدا معلومست. من خون او را می کشم تا مثل علف خشک شود. خواب بر سایبان پلک او ه شب معلق خواهد بود و نه روز و مانند شخص نفرین شده ای زندگی خواهد کرد. خسته و وامانده، نه بار نه هفته بکاهد و نحیف شود و بفرساید. هرچند که زورقش غرق شدنی نیست با این همه طوفان او را به هر طرف بیفکند. ببینید که من چه دارم.
جادوگر دوم - به من نشان بده، به من نشان بده.
جادوگر دوم - این که من دارم ملاحی را باشد شست که چون به وطن میامد کشتی اش شکست. ( آواز دهل در پشت صحنه )
جادوگر سوم - دهل...دهل! مکبث می آید.
( جادوگران حلقه وار می رقصند و دم به دم با سرعت بیشتر میچرخند. )
همه با هم - خواهران جادوگر، باد پیمایان بحر و ابر، دست در دست به این طریق می چرخند ومی چرخند، سه بار از آن من و سه بار از آن تو، و سه بار دیگر تا بشود نه، خاموش! جادو کامل شد. ( ناگهان متوقف می شوند و مه ایشان را پنهان می کند. )
( مکبث و بن کوو داخل می شوند. )
مکبث - روزی چنین خوش و ناخوش ندیده ام.
بن کوو - تا فرس مسافت چیست؟ (مه رقیق می شود) اینها چیستند چنین پژمرده و با جامه هایی چنین عجیب که به ساکنان زمین نمی مانند و با این همه بر روی زمین اند؟ آیا شما جان دارید یا چیزی هستید که انسان از او پرسشی توان کرد؟ چنان می نمائید که حرف مرا می فهمید زیرا هر یک فی الفور انگشت ترک خورده خود را بر لبان نازک خشکیده خویشتن نهادید. باید زن باشید و با این همه ریش های شما مرا مانعست از آنکه بگویم شما چنینید.
مکبث - حرف بزنید اگرمی توانید شما چیستید؟
جادوگر اول - درود و سلام ای مکبث! درود بر تو ای امیر گلامز!
جادوگر دوم - درود و سلام ای مکبث! درود بر تو ای امیر کودور!
جادوگر سوم - درود و سلام ای مکبث که پس از این پادشاه خواهی شد!
بن کوو - ای سرور مکرم، چرا می هراسید و چنان می نمایید که از چیزهایی که به گوش چنین خوشایند است بیمناکید؟ شما را به حقیقت سوگند آیا نقش تصورید یا به راستی آن هستید که به ظاهر می نمایید؟ رفیق شریف مرا شما تحیت می گویید و به لقبی که دارد می خوانید و پیشگوئی مهم می کنید که شرف جاه و امید پادشاهی خواهد داشت چندان که گوئی وی به این خبر مجذوب و مسحور شده است. ولی با من سخن نمی گوئید. اگر می توانید در درون تخم های زمان بنگرید و بگوئید که کدامین دانه می روید و کدام نمی روید پس آنگاه با من سخن بگویید که الطاف شما نه را الطاف شما را به التماس خواهانم و نه از بغض و کین شما ترسانم.
جادوگر اول - سلام!
جادوگر دوم - سلام!
جادوگر سوم - سلام!
جادوگر اول - ای از مکبث کمتر و بزرگتر.
جادوگر دوم - نه چندان سعادتمند و با این همه بسی سعادتمندتر.
جادوگر سوم - از تو تو پادشاهان پدید آیند هرچند که تو خود پادشاه نشوی. پس درود و سلام برمکبث و بن کوو!
جادوگر اول - بن کوو و مکبث درود و سلام! (مه غلیظ می شود)
مکبث - بمانید ای گویندگان ناقص گفتار، با من بیشتر سخن بگویید. بمردن سای نل میدانم که من امیر گلامز شده ام ولیکن امیر کودور چگونه ام؟ امیر کودور زنده است و خواجه ای کامروا و پادشاه بودن از حد باور کردن بیرون است همچنان که امیر کودور بودن. بگوئید که از کجا این خبر عجیب را به دست آورده اید یا چرا در این صحرای خشک و سوزان راه را بر ما می بندید و با درود و تحیتی چنین از آینده خبر می دهید. سخن بگویید من به شما حکم میکنم. (جادوگران ناپدید می شوند)
بن کوو - خاک را حباب هاست همچنانکه آب را و اینها از حباب هایخاکند. در کجا ناپدید شده اند؟
مکبث - در هوا و آنچه جسمانی می نمود مانند نفس در باد حل شد. ای کاش که مانده بودند!
بن کوو - آیا چنین چیزهائی که ما ازآنها سخن می گوییم در اینجا بودند یا آنکه ما از ریشه گیاه دیوانگی خورده ایم که عقل را به اسیری می گیرد؟
مکبث - فرزندان تو پادشاه خواهند شد.
بن کوو - تو خود پادشاه خواهی شد.
مکبث - و امیر کودور هم، آیا سخن بر این نرفت؟
بن کوو - به همین لحن و با همین کلمات. اینها کیستند؟
(راس و انگوس داخل می شوند)
راس - پادشاه به دریافت خبر فیروزی تو ای مکبث شاد گشته است و چون شرح دلاوری تو را در پیکار با شورشیان بخواند حیرت و تحسین او مجادله نمایند و او نداند که آیا باید تو را بستاید یا حیرت و تحسین خود را بیان کند. به این سبب خاموش شود و چون در باقی کارهای همین روز بنگرد تو را در میان صف های نیرومند نروژیان ببیند که به هیچ رو از صور عجیب مرگ که تو خود ساخته ای بیم نداری. رسولان پیاپی به سرعت تگرگ آمدند و هر یک دفاع عظیم تو را از ملک وی ستودند و مدح و ثنای تو را در پیش وی فرو باریدند.
انگوس - ما را فرستادند تا از جانب پادشاه مخدوم خود تو را شکر گذاریم و به حضور او بریم و بس، نه آنکه پاداشت دهیم.
راس - و برسم افتخار وثیقه بزرگتری شاه به من فرمان داد که از جانب او تو را امیر کودور بخوانم. تو را به این لقب درود می گویم ای امیر بسیار ارجمند زیرا که لقب از آن توست!
بن کوو - عجبا! آیا شیطان می تواند راست بگوید؟
مکبث - امیر کودور زنده است، چرا مرا جامه عاریت می پوشانید؟
انگوس - آن کس که امیر کودور بود هنوز زنده است ولیکن آن جانی که بایدش به حق از دست بدهد زیر بار محکومیتی گران است. من نمیدانم که آیا وی با لشکریان نروژ سازش نمود یا آنکه متمرد را به
مددهای پنهانی و دادن موضع مناسب تقویت کرد یا آنکه با این هر دو کار در ویرانی مملکت خود کوشید، اما خیانت های عظیم که به آنها اقرار شده و ثابت گشته ویرا برانداخته است.
مکبث - (با خود می گوید) امیر گلامز و امیر کودور بزرگترین لقب در پی است.(با صدای بلند) از زحمات شما متشکرم - ( آهسته به بن کوو) آیا امید نداری که فرزندانت پادشاه بشوند؟ وقتی کسانی که به من لقب امیر کودور دادند به ایشان کمتر از این وعده نکردند!
بن کوو - این وعده اگر به آن اعتماد کامل باشد ممکن است تو را برانگیزد که گذشته از امیری کودور به تاج سلطنت هم امیدوار شوی. اما این عجیب است و غالبا عوامل ظلمت برای آنکه ما را به دام بیاورند و آسیب رسانند به ما حقایقی می گویند و با مطالب راست نامهم ما را می فریبند تا در اموری که اهمیت بسیار عظیم دارد به ما خیانت کنند. پسرعموها سخنی دارم خواهشمندم. (به راس و انگوس که به جانب او می روند)
مکبث - (با خود می گوید) دو حقیقت گفته شده است به منزله مقدمه هایی نیکو و مناسب بر نمایشی که فر و جلالش هر دم افزونتر می شود و مضمونش داستان شاهنشاهی است. (با صدای بلند) من از شما تشکر می کنم ای سروران. (با خود می گوید) این وسوسه غیبی نه بد می توان بود و نه خوب. اگر بد است چرا به گفتن حقیقتی آغاز گشته که به من وثیقه کامیابی داده است، من امیر کودورم. اگر خوب است چرا من به آن وسوسه ای تسلیم می شوم که تصویر هول انگیزش مویم را راست می کند و قلب ثابت مرا برآن می دارد که به خلاف معمول طبیعت خود را بر دنده هایم بکوبد؟ ترس های موجود ضعیف تر است از تصورات هولناک. فکر من که قتل در آن هنوز چیزی جز نقش تصور نیست ملک ضعیف وجود مرا چنان می لرزاند که قیاس و گمان را می کشد و هیچ چیز نیست الا آنچه نیست.
بن کوو - نگاه کنید رفیق ما چگونه در خیال فرو رفته است.
مکبث - (با خود می گوید) اگر طالع مرا پادشاه بخواهد پس طالع می تواند تاج بر سر من بگذارد بی تکاپوی من.
بن کوو - افتخارات تازه ای که نصیب او گشته مانند جامه های نامانوس ماست که به قالب تن نمی چسبد مگر به مدد عادت.
مکبث - (با خود می گوید) بشود هر آنچه می توان شد، زمان و ساعت در سخت ترین روز عاقبت به پایان می رسد.
بن کوو - ای مکبث ارجمند، ما منتظریم تا شما فراغت بیابید.
مکبث - مرا عفو کنید. ذهن کند مرا مطالب فراموش شده مشوش کرده بود. ای سروران مهربان، زحمات شما در جائی ثبت است و من هر روز آن را ورق میزنم تا بخوانم...برویم به نزد پادشاه. (آهسته به بن کوو) در باب آنچه اتفاق افتاده است بیندیش و پس از مدتی که بگذشت زمان زمان این وقایع سنجیده شده باشد از آنچه در دل داریم بی پرده با هم سخن بگوییم.
بن کوو - با خوشبختی بسیار.
مکبث - تا آن وقت همین بس...بیایید ای دوستان. (میروند)
همه لات بازیات واسه مامانه بوده خون ریزیاتم که عادت ماهانه بوده
...
ارسالها: 1329
#22
Posted: 29 Jun 2012 04:27
صحنه چهارم
فرس، اطاقی در قصر
آواز شیپور - دنکن شاه، ملکم، دونال بین، لناکس و ملتزمان داخل می شوند.
دنکن - آیا امیر کودور اعدام شده است؟ آیا کسانی که مامور بودند هنوز باز نگشته اند؟
ملکم - خسروا، هنوز نیامده اند ولیکن من باکسی سخن گفته ام که مردن او را دیده است و آن کس خبر داد که وی به صراحت بسیار به خیانت های خود اعتراف کرد، با التماس از اعلی حضرت عفو خواست و اظهار ندامت بسیار نمود. هیچ چیز در زندگی او بر او برازنده تر از ترک زندگی نبود. مردن او به مردن کسی می ماند که خوب آموخته باشد که در وقت مرگ عزیزترین متاع خود را به دور افکند چنانکه گوئی چیزی بی قدر و ارزش است.
دنکن - فنی وجود ندارد که به مدد آن معانی ضمیر را در چهره بیابند؛ وی شریف مردی بود که من بنیان اعتماد کاملی را بر او نهاده بودم.
(مکبث، بن کوو، راس و انگوس داخل می شوند.)
دنکن - ای پسرخاله ارجمند! گناه حق شناسی من هم در این دم نیز بر من گرانی می نمود. تو چندان پیش رفته ای که تند پروازترین بال پاداش هم برای رسیدن به تو کند است. ای کاش که استحقاق کمتر داشتی تا به آن نسبت تشکر کردن و پاداش دادن نصیب من شده بود! مرا این مانده است و بس که بگویم حق تو بیشتر است از بیش از آنچه من به همه مال خود توانم پرداخت.
مکبث - خدمت کردن و وفاداری نمودن که دین من است خود مزد خویش باشد. بر اعلی حضرت است که خدمت ما را بپذیرد، و خدمت و اطاعت ما به منزله فرزندان و خادمان تخت و دولت تواند که آنچه در راه محبت و حرمت تو بکنند کاری نکرده اند جز آنچه شاید.
دنکن - به اینجا خوش آمدی. من به کاشتن تو شروع کرده ام و زحمت خواهم کشید تا تو را به رشد کامل برسانم. ای بن کووی شریف که تو را استحقاق کمتر نیست و نباید پوشیده بماند که تو را استحقاق کمتر بوده است، بگذار که تو را در برگیرم و در قلب خود جا دهم.
بن کوو - اگر در آنجا نمو کنم و برویم ثمرش از آن توست.
دنکن - مسرت فراوان من که در حد کمال است و طغیان می نماید می خواهد که خویشتن را در قطرات اندوه نهان سازد...فرزندان، خویشاوندان، امیران و شما ای کسانی که منزلت شما از همه مقرب تر است بدانید که ما ملکم، مهین فرزند خود را به جانشینی برمی گزینیم و او را از این پس شاهزاده کمبرلند می نامیم و تشریف و افتخار تنها شامل او نخواهد بود و بس بلکه نشانه ای شرافت مانند ستارگان بر همه کسانی که سزاوارند درخشیدن خواهد گرفت...از اینجا به این ورنس برویم و خود را با شما بیشتر بپیوندیم.
مکبث - آن راحت که برای توصرف نشود زحمت است. من خود پیک مهماندار خواهم بود و به مژده نزدیک شدن تو سامعهزن خود را شاد و خرسند خواهم ساخت. پس چاکرانه اجازت رفتن می گیرم.
دنکن - ای امیر ارجمند من! ای امیر کودور!
مکبث - (با خود می گوید) شاهزاده کمبرلند! این پله ایست که ناچار باید از آن بیفتم مگر آنکه از فرازش جستن کنم، چرا که بر سر راه من قرار دارد. ای ستارگان انوار خود را نهان سازید، نگذارید که روشنایی امیال ظلمانی و درونی مرا ببیند. دیده فرو بسته باد تا دست را نبیند. با این همه بگذار بشود آن چیزی که چون کرده شود چشم از دیدنش بیم دارد. (میرود)
دنکن - راست است ای بن کووی ارجمند! _ این در جواب بن کووست که لابد مطلبی در مدح مکبث گفته است. _ او به همین دلاوریست که می گوئی. ذکر محامد او خورش من است و برای من ضیافتیست. به دنبال او برویم که با علاقه از پیش رفته است تا ما را خوش آمد بگوید. این خویشاوندیست بی همتا. (آواز شیپور و بوق، می روند)
همه لات بازیات واسه مامانه بوده خون ریزیاتم که عادت ماهانه بوده
...
ارسالها: 1329
#23
Posted: 29 Jun 2012 04:30
صحنه پنجم
این ورنس 3، مقابل قصر مکبث
زن مکبث تنها وارد می شود و نامه ای در دست دارد.
لیدی مکبث - (می خواند) در روز فیروزی ایشان را با من ملاقات افتاد و به موجب خبری بسیار موثق دانسته ام که در وجدشان علمی هست بیش از علم بشری. در آن هنگام که در آتش اشتیاق می سوختم تا از ایشان بیشتر سوال کنم خود را به هوا مبدل ساختند و در آن ناپدید گشتند. همچنان که من از شگفتی این کار مبهوت ایستاده بودم رسولانی از جانب پادشاه آمدند که مرا به تحیت و درود امیر کودور خواندند لقبی که قبلا این خواهران جادوگر مرا به آن خواندند و تحیت گفتند و با این کلمات"درود ای آنکه پادشاه خواهی شد!"مرا به آینده زمان متوجه ساختند. صواب آن دیده ام که این را به تو ای شریک محبوب زندگی من، بگویم تا به علت بی خبر بودن از منزلتی که به تو وعده کرده اند از مسرتی که حق توست محروم نمانی. در این باب نیک بیندیش، خداحافظ.
تو امیر گلامز و امیر کودوری و نیز آن خواهی شد که به تو وعده داده اند. با این همه از طبع تو واقعا ترسانم که از شیر محبت انسانی لبریز تر است از آنکه نزدیک ترین راه را بدست آورد. تو می خواهی بزرگ باشی و بی جاه طلبی نیستی ولی بی آن خبثی هستی که باید ملامش باشد. آنچه را که تو بسیار طالبی آن را به تقوی خواهنده ای، نمی خواهی در بازی دغل کنی و با این همه مایلی که به ناحق ببری. ای امیر بزرگ گلامز تو آن چیزی را می خواهی داشته باشی که فریاد برمی آورد"تو باید چنین کنی اگر بخواهی که آن را دارا شوی"و انجام دادن آن کاری را طالبی که ترست از کردنش بیشتر است از میلت بنا کردنش. بشتاب و به اینجا بیا تا مگر از شور و غیرت خود در گوش تو بریزم و به جسارت زبانم مجازات کنم و گوشمالی دهم هر آن چه را که مانع رسیدن توست به حلقه زرین، حلقه ای که تقدیر و مدد غیبی چنان می نماید که تو را به آن متوج کرده اند.
(ملازمی داخل می شود)
لیدی مکبث - تو را خبر چیست؟
ملازم - پادشاه امشب به اینجا می آید.
لیدی مکبث - تو دیوانه ای که این را میگویی! مگر ارباب تو با او نیست؟ اگر چنین بود وی خبر داده بود تا مهیا شویم.
ملازم - با اجازت عالی عرض می شود که راست است، امیر ما می آید. یکی از همکاران من بر او سبقت گرفت و او که از تنگی نفس تقریبا مرده بود همین قدر نفس داشت تا پیغام خود را بگوید.
لیدی مکبث - او را نیکو بدارید، وی خبر مهم آورده است. (ملازم می رود) غراب خود لحن گوش خراش دارد که به صورت ناهنجار ورود مرگ بار دنکن را به زیر کنگره حصار من خبر می دهد...بیائید ای ارواحی که موکل اندیشه های قتالید، هم در اینجا جنس مرا عوض کنید و از فرق سر تا انگشت پا مرا از هول انگیز ترین قساوت پر کنید! خون مرا غلیظ کنید و راه و گذرگاه شفقت را ببندید تا هیچ احساس ندامت طبیعی عزم بیدادگر مرا متزلزل نکند و میان عزم من و اجرای آن حائل نشود! ای موکلان جنایت از هرجا که ذات ناپیدای شما در التزام شر طبیعت است بیائید و از پستانهای من که زنم، شیر مرا در عوض صفرا بگیرید! بیا ای شب ظلمانی و خویشتن را در کفن تیره ترین دود جهنم بپوشان تا تیغ تیز من نبیند آن زخمی را که خود میزند و آسمان هم از پشت حجاب ظلمت بیرون ننگرد و فریاد برنیاورد"دست باز دار، دست باز دار!"(مکبث داخل می شود) ای امیر بزرگ گلامز، ای امیر ارجمند کودور! ای بزرگتر از این هر دو به موجب نوید تحیت آینده! نامه های تو مرا به ماورای این لحظه غافل بی خبر برده است و من اکنون آینده را هم در این دم احساس می کنم.
مکبث - ای محبوبه بسیار عزیز من دنکن امشب به اینجا می آید.
لیدی مکبث - و کی از اینجا میرود؟
مکبث - فردا، چنانکه قصد اوست.
لیدی مکبث - آه! هرگز آفتاب آن فردا را نخواهد دید. سیمای تو ای امیر من مانند کتابیست که مردم می توانند در آن مطالب عجیب بخوانند. برای فریفتن زمانه مانند زمانه شو. در چشم تو خوش آمد باشد و در دست تو و زبان تو به گل بی گناه بمان ولی ماری باش که در زیر آن است. آن کس که می آید باید آسوده اش ساخت و به من واگذار کار بزرگ امشب را که به همه شب ها و روزهای آینده ما فرمانروایی مطلق شاهانه و سیادت عطا خواهد کرد.
مکبث - در این باب باز حرف خواهیم زد.
لیدی مکبث - فقط گشاده رو بنما. سیمای خود را دگرگون کردن همیشه نشان ترسیدن است. باقی همه را به من واگذار. (به درون می روند)
همه لات بازیات واسه مامانه بوده خون ریزیاتم که عادت ماهانه بوده
...
ارسالها: 1329
#24
Posted: 29 Jun 2012 04:31
صحنه ششم
صدای بوق. دنکن شاه، دونال بین، بن کوو، لناکس، مکدف، راس، انگوس و ملتزمان داخل می شوند.
دنکن - این قصر موضعی خوش دارد. هوای سبک و معطر آن خود را پسندیده حواس تسکین یافته ما می کند.
بن کوو - اینمیهمان تابستان، این پرستوی معبدنشین با آشیان عزیز، خود ثابت می کند که رایحه نسیم آسمان در اینجا دلبری می نماید. هیچ برآمدگی و کتیبه ای و تکیه گاهی و هیچ گوشه امنی نیست مگر آنکه این پرنده آن را بستر معلق و مهد مولد خود کرده باشد. هر آن محلی که این پرندگان بیشتر در آنجه تخم بگذارند و رفت و آمد کنند من مشاهده کرده ام که هوا در آنجا لطیف است.
(لیدی مکبث داخل می شود)
دنکن - ببینید، ببینید این خانم میزبان محترم ماست! محبتی که همه جا در پی ماست گاهی موجب زحمت ماست با این همه ما به رسم محبت از آن تشکر می کنیم. به این طریق من به شما می آموزم که چگونه از خداوند بخواهید که ما را به سبب زحمت شما اجر بدهد و چگونه از ما به علت زحمات خود تشکر کنید.
لیدی مکبث - همه خدمات ما اگر در هر مورد دو بار انجام یابد و باز مضاعف گردد هنوز در مقابله با آن افتخارات عظیم بسیار که اعلی حضرت خانه ما را به آن انباشته است حقیر و ناچیز باشد. به پاس مناصب قدیم و مناصب اخیر که بر آنها افزوده است ما همیشه دعاگویان تو خواهیم بود.
دنکن - امیر کودور کجاست؟ ما به دنبال او تاختیم و قصد داشتیم که خوان سالار او باشیم، اما وی خوب سواریست و محبت عظیمش که چون مهمیزش نافذ است وی را مدد کرد تا پیش از ما به خانه برسد. ای میزبان جمیل شریف ما امشب میهمان توایم.
لیدی مکبث - چاکران تو همیشه خدمتکاران خود را و خویشتن را و هر آنچه را که از ایشان است امانتی می شمارند تا هر وقت رای والاحضرتت باشد حساب پس دهند و همیشه مال تو را به تو بازگردانند.
دنکن - دست خود را به من بدهید، مرا به نزد میزبانم رهبری کنید، ما او را بسیار دوست میداریم و الطاف ما در حق وی دوام خواهد یافت. با اجازت شما ای خانم میزبان!
(شاه او را به درون قصر می برد)
همه لات بازیات واسه مامانه بوده خون ریزیاتم که عادت ماهانه بوده
...
ارسالها: 1329
#25
Posted: 29 Jun 2012 04:33
صحنه هفتم
صحنی در قصر مکبث که درهای آن در عقب است، یکی در طرف چپ که دروازه بزرگ یا مدخل جنوبیست، یکی در سمت راست که به اتاق های درونی راه دارد. میان آنها دالانی سرپوشیده است که از زیر ایوانی می گذرد و به در سومین می رسد. وقتی این در نیمه باز باشد در عقبش پلکانی دیده می شود که بالای آن اتاقیست. در کنار دیوار اتاق نیمکتی و در مقابل نیمکت میزیست.
بوق و مشعل. خوان سالاری داخل می شود و به چند خدمتگذار دستور می دهد. ایشان که ظروف غذا و اسباب سفره در دست دارند از حیاط می گذرند و همچنان که از در سمت راست بیرون می آیند همهمه مجلس ضیافت از پشت صحنه شنیده می شود، آنگاه مکبث از همین در داخل می گردد.
مکبث - اگر به انجام دادنش کار پایان یابد پس آن به که کار به سرعت انجام پذیرد. اگر این قتل می توانست عواقب را در دام افکند و به مردن او توفیق حاصل آورد چندان که همین ضربت تنها تمامت و نهایت همه چیز باشد...اینجا، هم در اینجا بر روی این ساحل و کرانه کم عمق زمانه حیاط آخرت را به خاطر می افکنیم. اما در این موارد هنوز ما را در اینجا محکوم می کنند، پس به این طریق ما فقط درس خونریزی می آموزیم که چون آموخته شد باز می گردد تا باعثش را معذب بدارد. این عدالت دادگر شربتی را که در جام زهرآلود مماست بلبلان ما خود حوالت می کند. وی بدو اطمینان در اینجاست؛ اول چون من خویشاوند و رعیت اویم که هر دو سخت مخالف این عمل است. دوم چونکه میزبان اویم و باید در را به روی قاتلش ببندم نه آنکه خود تیغ برگیرم. از این گذشته این دنکن قدرت خود را چندان به رافت به کار برده و در مقام بزرگ خود چندان منزه بوده که صفات نیک او مانند فرشتگان به زبان شیپور به مخالفت با هلاک او که موجب عذاب الیم است استغاثه خواهند کرد، و ترحم. مانند کودک عریان نوزاده ای طوفان پیما یا مثل کروبیان آسمان سوار بر پیکهای تندرو و ناپیدای هوا، این عمل هول انگیز را هر چشمی می دمد تا قطرات اشک باد را غرق کند. من مهمیزی ندارم که در پهلوی مرکب عزم خود فرو کنم مگر جاه طلبی جهنده که بیش از آنچه باید جستن می کند و فرو میفتد در دیگرد.
(لیدی مکبث داخل می شود)
مکبث - خوب حالا چه خبر؟
لیدی مکبث - تقریبا غذاخوردنش تمام شده است، تو چرا از اتاق بیرون آمده ای؟
مکبث - آیا مرا خواسته است؟
لیدی مکبث - مگر نمیدانی که خواسته است؟
مکبث - ما در این کار از این پیشتر نخواهیم رفت. وی اخیرا مرا تشریف و منصب داده است و من از همه نوع مردم زیور زرین حسن عقیدت کسب کرده ام و اکنون باید این زیورها را تا نو و درخشنده است به خویشتن ببندم نه اینکه به این زودی به کناری افکنم.
لیدی مکبث - آیا امیدی که خویشتن را به آن فرو پوشانده بودی مست _ کنایه از امید واهی _ بود؟ آیا از آن وقت خفته است و اکنون بیدار می شود تا به مشاهده کاری که بی پروا انجام داده چنین می زده و رنگ پریده نماید؟ از این پس عشق تو را نیز چنین خواهم شمرد. آیا از آن ترسانی که در کردار و دلاوری خویش همان باشی که در خواهندگی و اشتیاقی؟ مگر تو می خواهی چیزی را داشته باشی که ذیق و زیور حیات می شماری و در نظر خویشتن ترسیده وار زندگی کنی و بگذاری که"جرات نمی کنم"ملازم"ای کاش"باشد مانند گربه بیچاره که در مثل است؟
مکبث - از تو خواهش میکنم آرام باش، من جرات دارم که آنچه برازنده مردان است همان کنم و آن کس که جرات داشته باشد که بیشتر از این کند انسان نیست.
لیدی مکبث - پس کدام حیوان بود که تو را بر آن داشت تا این مهم را با من در میان گذاری؟ وقتی که جرات آوری تا آن را انجام دهی آنگاه مردی و برای آنکه برتر از آن باشی که هستی باید به همان اندازه مردتر باشی. نه زمان در آن هنگام موافق بود و نه مکان با این همه تو می خواستی که هر دو را موافق کنی. آنها خود را موافق کرده اند و همان سازگاری آنهاست که اکنون کار تو را خراب می کند. من بچه شیر داده ام و میدانم چه لطیف احساسیست دوشت داشتن کودکی که شیر مرا می مکد، با این همه در همان وقت که به رویم لبخند میزند نوک پستان های خود را از میان لثه هایش بیرون می کشیدم و سرش را می کوفتم تا مغزش به در آید اگر قسم خورده بودم که چنین کنم چنانکه تو بر سر این کار قسم خورده ای.
مکبث - اگر موفق نشویم؟
لیدی مکبث - ما موفق نشویم؟ تو فقط رشته شجاعت خود را محکم کن و ما در نخواهیم ماند. وقتی که دنکن خفته است (و سفر سخت امروزش او را بیشتر به خواب خوش خواهد خواند) من دو خادم خوابگاه او را با شراب و میگساری چنان از پا در می آورم تا حافظه که نگاهبان مغز است چنان بخار شود و ظرف عقل انبیقی بیش نباشد. وقتی که طبایع غرقه در شراب ایشان در خواب خوک آسا فرو رفته باشد، چنان که مرده اند، چه کاریست که من و تو با دنکن بی نگهبان نکنیم و چیست که به ماموران از شراب اشباع شده او به دروغ نسبت ندهیم که بار تقصیر این قتل عظیم ما را ایشان خواهند برد.
مکبث - تو فقط فرزندان مذکر بزای که فلز وجود بی باکت نباید هیچ چیز جز نرینه ترکیب کند. وقتی که ما بر آن دو خواب آلوده خوابگاه او از خون اثر گذاریم و همان خنجرهای ایشان را به کار بریم آیا مردم قبول نخواهند کرد که ایشان این کار را کرده اند؟
لیدی مکبث - که جرات دارد که جز این را قبول کند؟ زیرا که به مردنش از اندوه و فغان خود غوغا به پا خواهیم کرد.
مکبث - من مصمم شده ام و قوای جسمانی را یکایک بر این عمل هولناک می گمارم. برو و زمانه را به خوشترین ظاهر خود بفریب. سیمای کاذب آنچه را که قلب کاذب میداند باید پنهان کند. (به اطاق باز می گردند)
همه لات بازیات واسه مامانه بوده خون ریزیاتم که عادت ماهانه بوده
...
ارسالها: 1329
#26
Posted: 29 Jun 2012 04:36
پرده دوم
صحنه اول
مثل صحنه پیش.
یکی دو ساعت بعد. بن کوو و فلی یانس که مشعلی در پیش روی اوست از عقب صحنه داخل می شوند و در را پشت سر خود باز می گذارند و پیش می آیند.
بن کوو - چه وقت شب است پسر؟
فلی یانس - (به آسمان نگاه می کند) ماه غروب کرده است، من صدای ساعت را نشنیده ام.
بن کوو - و ماه در ساعت دوازده غروب می کند.
فلی یانس - گمان می کنم دیرترست آقا.
بن کوو - بیا شمشیر مرا بگیر...در آسمان امساکست، شمع هایشان همه خاموش است...
(قلاب کمربندش را که خنجری بر آن است می گشاید)
بن کوو - این را هم بگیر. خوابی سنگین مانند سرب بر من مستولی گشته است و با این همه نمی خواهم بخوابم. ای ملائک مهربان، آن افکار ملعون را که طبیعت در هنگام آسودن به آنها تسلیم می شود در وجود من مقید نگاه دارید (ناگهان می هراسد) شمشیرم را به من بده. (از سمت راست مکبث و خادمی مشعل بدست داخل می شوند) کیست؟
مکبث - دوست.
بن کوو - عجب آقا، هنوز نیاسوده اید؟ پادشاه در بستر است. مسرت او بیش از حد معمول بوده و انعام بسیار به اطاق های خادمان شما فرستاده است. به زن شما که وی را میزبان بسیار مهربان می نامد با دادن این الماس سلام می رساند و روز را با خشنودی بی قیاس به پایان می برد.
مکبث - چون آماده نبودیم نیت ما فرمانبردار نقصان شد وگرنه گشاده دستی بسیار می کرد.
بن کوو - همه چیز خوبست. من دیشب سه خواهر جادوگر را در خواب دیدم. ایشان حقایقی را بر شما ظاهر نموده اند.
مکبث - من درباره ایشان فکر نمی کنم با این همه اگر ساعتی در اختیار داشته باشیم آن را به گفتن چند کلمه در باب آن کارصرف خواهیم کرد، اگر شما وقت مرحمت کنید.
بن کوو - هر وقت که لطفا فرصتی داشته باشید.
مکبث - چون وقت فرا رسد اگر تو با من همداستان شوی باعث شرف تو خواهد بود.
بن کوو - به شرط آنکه در طلب فزونیش ذره ای از آن را از دست ندهم و ضمیرم همچنان منزه و بیعتم مشخص بماند به سخن شما گوش خواهم داد.
مکبث - تا آن وقت خوش بیاسا!
بن کوو - متشکرم آقا...شما نیز هم! (بن کوو و فلی یانس به اطاق خود می روند)
مکبث - برو به خاتون خود بگو که وقتی شراب من آماده شود زنگ را بزند. تو برو بخواب! (خادم می رود، مکبث پشت میز می نشیند)
مکبث - (با خود می گوید) آیا این خنجریست که من در مقابل خود می بینم، دسته اش به جانب دست من؟ بیا بگذار محکم بگیرمت. من تو را در دست ندارم و با این همه هنوز می بینمت. ای شبح نامیمون، آیا لامسه تو را احساس نمی کند چنانکه باصره ادراک می کند؟ یا آنکه تو فقط خنجری هستی خیالی و مخلوقی دروغین که از مغز گرمازده پدید آمده ای؟ من هنوز تو را می بینم و هیات تو چندان محسوس است که این خنجری که من اکنون می کشم. تو راهی را به من می نمائی که من خود می رفتم و مقرر بود که چنین آلتی را من بکار برم! (برمی خیزد) یا چشمان من فریب مشاعر دیگرم را خورده اند یا آنکه به همه مشاعر دیگر به همه مشاعر دیگرم می ارزند. من هنوز تو را می بینم و بر تیغه و دسته ات قطرات خون که پیش از این چنین نبود. چنین چیزی هیچ نیست، این عمل خونین است که در چشمانم چنین مجسم می شود...اکنون در نیمی از دنیا طبیعت مرده می نماید و رویاهای پلید خواب را که در پرده است می فریبد. جادوگری مراسم نیاز کردن به هکات رنگ پریده را به جا می آورد و جنایت پژمرده نحیف مهیای عمل می شود به وسیله قراولش گرگ که زوزه اش به منزله ساعت وقت نمای اوست، و به این طریق با قدم دزدانه و گام های بلند مانند تارکوین زناکار شبح آسا به جانب مقصود خود حرکت می کند. تو ای زمین ثابت استوار صدای قدم های مرا مشنو که به کدام جانب می رود از ترس آنکه مبادا سنگ های تو هم به یاوه از مکان من سخن بگویند و هول و وحشت موجود را که اکنون با زمان مناسب است از آن زائل کنند. تا وقتی که من تهدید کنم او زندگی می کند. قول من بر حرارت فعل نفس بسیار سرد می دمد (صدای زنگ) من می روم و کار تمام است. آوای زنگ مرا می خواند. تو ای دنکن آن را مشنو زیرا که این ناقوس مرگیست که تو را یا به سماوات می خواند یا به جهنم.
(دزدانه از در بازی که در عقبست خارج می شود و پله به پله بالا می رود. اندکی تامل می کند)
همه لات بازیات واسه مامانه بوده خون ریزیاتم که عادت ماهانه بوده
...
ارسالها: 1329
#27
Posted: 29 Jun 2012 04:38
صحنه دوم
لیدی مکبث از سمت راست داخل می شود و جامی در دست دارد.
لیدی مکبث - آنچه ایشان را مست کرده مرا جسور کرده است، آنچه ایشان را خاموش کرده آتش مرا برافروخته است (مکث می کند) هان! آرام! جغد بود که شیون کرد، همان نوحه گر شوم که منحوس ترین ندای شبانه را بجا می آورد. او مشغول کار است. درها باز است و خادمان سرمست با خرخر خواب وظیفه خود را استهزا می کنند. من مسکر ایشان را به دارو آمیخته ام چندان که میان مرگ و طبیعت بر سر ایشان نزاع است که آیا زنده می مانند یا می میرند.
مکبث - (از پشت صحنه) کیست؟ هان! چیست؟
لیدی مکبث - افسوس! می ترسم که بیدار شده باشند و کار نشده باشد. عزم و آهنگ عمل است که کار ما را خراب می کند نه عمل. هان! من خنجرهای ایشان را آماده گذاشتم. ممکن نیست که آنها را نیابد. اگر همچنانکه در خواب بود به پدرم نمی ماند من خود این کار را کرده بودم.
( لیدی مکبث رو به جانب دیگر می کند چنانکه گویی می خواهد به طرف پلکان برود و مکبث را در آستانه در ایستاده می بیند که دست هایش را مرفق آغشته به خونست و دو خنجر در دست چپ گرفته با قدم های لرزان پیش می آید )
لیدی مکبث - شوهرم!
مکبث - ( آهسته می گوید ) من عمل را انجتم دادم...آیا تو صدائی نشنیدی؟
لیدی مکبث - شنیدم که جغد شیون کرد و زنجره ها غوغا برآوردند. آیا تو حرف نزدی؟
مکبث - کی؟
لیدی مکبث - الان.
مکبث - وقتی که پایین می آمدم؟
لیدی مکبث - آری!
مکبث - گوش کن! ( گوش می دهند ) در اطاق دوم که خوابیده است؟
لیدی مکبث - دونال بین.
مکبث - این منظره ایست اسفناک ( دست راست خود را دراز می کند ).
لیدی مکبث - فکر احمقانه ایست که بگوئی منظره ایست اسفناک.
مکبث - یکی بود که در خواب خنده کرد و یکی که فریاد برآورد"جنایت"چندان که یکدیگر را بیدار کردند. من ایستادم و صدایشان را شنیدم. ایشان فقط دعا کردند و دوباره مهیای خواب شدند.
لیدی مکبث - دو نفرند که باهم در یک اتاقند.
مکبث - یکی فریاد برآورد"خدا به ما تفضل کند"و دیگری فریاد کرد"آمین"چنانکه گوئی مرا با این دست های جلادوار من دیده بودند. من که وحشت ایشان را می شنیدم وقتی که گفتند"خدا به ما تفضل کند"نتوانستم"آمین"بگویم.
لیدی مکبث - در این باب اندیشه بسیار مکن.
مکبث - اما به چه علت نتوانستم آمین بگویم؟ من بسیار محتاج فضل خدا بودم و آمین در گلویم گرفت.
لیدی مکبث - در این کارها نباید به این طریق اندیشید وگرنه ما را دیوانه خواهد کرد.
مکبث - من پنداشتم که آوازی شنیدم که به فریاد می گفت"دیگر می خوابید! مکبث خواب را می کشد"- خواب معصوم را، خوابی که ابریشمین تارهای گره خورده اندوه را به هم می بافد، مرگ هر روز زندگی، گرمابه کار پرمحنت، مرهم افکار رنجور، غذای دوم طبیعت بزرگ، قوت عمده در ضیافت حیات.
لیدی مکبث - مقصودت چیست؟
مکبث - باز به فریاد به همه اهل خانه گفت"دیگر مخوابید! امیر گلامز خواب را کشته است و به این سبب امیر کودور دیگر به خواب نخواهد رفت، مکبث دیگر به خواب نخواهد رفت."
لیدی مکبث - که بود که چنین فریاد می کرد؟ عجبا، ای امیر ارجمند اگر چنین دیوانه وار در کارها بیندیشی نیروی شریف خود را سست می کنی. برو قدری آب بدست بیاور و این شاهد ناپاک را از دست خود پاک کن. چرا تو این خنجرها را از آنجا آوردی؟ اینها باید در همانجا بماند. برو آنها را ببر و خادمان خفته را به خون بیالای.
مکبث - من دیگر نمی روم، من از فکر آنچه که کرده ام بیمناکم و جرات ندارم دوباره بر آن نگاه کنم.
لیدی مکبث - ای سست عزم! خنجرها را به من بده. خفتگان و مردگان بمثل چیزی جز تصویر نیستند، چشم کودکیست که از نقش ابلیس می ترسد، اگر خون از او جاری باشد منچهره خادمان را به آن چون زر سرخ می کنم زیرا باید چنان نماید که این جرم از ایشان است!
( لیدی مکبث بالا می رود، صدای در کوفتن شنیده می شود. )
مکبث - این در کوفتن از کجاست؟ این چه حالتست که بر من می رود که هر صدایی مرا هراسان می کند؟ چه دست هائیست این دست ها؟ وای، چشم های مرا بر می کنند، آیا همه اقیانوس نپتون کبیر این خون را از دست من پاک خواهد شست؟ نه، بلکه این دست من است که دریاهای بی شمار را ارغوانی خواهد نمود و دریای اخضر را سراسر سرخ فام خواهد کرد.
( لیدی مکبث مراجعت می کند و در داخل را می بندد )
لیدی مکبث - دست های من همرنگ دست های توست اما من شرم دارم که دلی همچون تو ترسنده داشته باشم. ( صدای در کوفتن ) آهنگ در کوفتنی می شنوم از مدخل جنوبی. به اطاق خود برویم. اندکی آب ما را از این عمل پاک می کند و آن وقت کار چه آسان است! ثبات عزم تو را رها کرده است و دیگر با تو نیست. ( صدای در کوفتن ) گوش کن! باز در می کوبند. لباس خانه ات را در بر کن. مبادا که ضرورت ما را بخواند و چنان نماید که شب زنده دار بودیم. در فکر و خیال خود چنان عاجزانه گم گشته مباش.
مکبث - اگر باید به عمل خود واقف باشم همان بهتر که خود را نشناسم. ( صدای در کوفتن ) بدر کوفتن خود دنکن را بیدار کن! ای کاش که می توانستی. ( به درون میروند )
همه لات بازیات واسه مامانه بوده خون ریزیاتم که عادت ماهانه بوده
...
ارسالها: 1329
#28
Posted: 24 Jan 2013 11:23
ویلیام شکسپیر (به انگلیسی: William Shakespeare) (۱۵۶۴-۱۶۱۶) شاعر و نمایشنامهنویس انگلیسی که وی را بزرگترین نویسنده در زبان انگلیسی دانستهاند. «برد آون» لقب ویلیام شکسپیر است که به دلیل محل تولدش در آون واقع در استراتفورد انگلیس به این نام شناخته میشود.
زندگی شخصی
ویلیام شکسپیر در ۲۶ آوریل سال ۱۵۶۴ در انگلستان در شهر استراتفورد متولد شد. شهرت شکسپیر به عنوان شاعر، نویسنده، بازیگر و نمایشنامه نویس منحصربهفرد است و برخی او را بزرگترین نمایشنامه نویس تمام دوران میدانند اما بسیاری از حقایق زندگی او مبهم است.
ویلیام شکسپیر در ماه آوریل (احتمالاً روز بیست و سوم) در استراتفورد متولد شد. پدرش شهردار و مادرش فرزند زمین داری محلی بود. شکسپیر احتمالاً در مدرسهٔ گرامر استراتفورد تحصیل و در آنجا اطلاعات ارزشمندی دربارهٔ لاتین به دست آورده؛ اما ویلیام رهسپار آکسفورد و یا کمبریج نشد. دربارهٔ جوانیهای ویلیام افسانهها یست و در واقع سند مستندی وجود ندارد. اولین مدرکی که ما دربارهٔ او پس از مراسم تعمید و نامگذاری داریم از ازدواج او با آنی هاداوای Anne Hathaway در سال ۱۵۸۲ میباشد. که ثمرهٔ آن دختری در سال ۱۵۸۳ و یک دختر و پسر دو قلو در سال ۱۵۸۳ بود. شکسپیر پس از ازدواج به لندن رفت و در تماشاخانه مشغول بازی شد. در آنجا وظیفه ویرایش نمایش نامهها را به او سپردن شکسپیر از این تجربه استفاده کرد و خود چند نمایشنامه نوشتکه با استقبال روبرو شد. پس از آن ما هیج اطلاعی دربارهٔ فعالیتهای او برای ۷ سال نداریم، اما وی احتمالاً پیش از سال ۱۵۹۲ در لندن به عنوان بازیگرکار مینموده. در این موقع چندین هیثت بازیگران در لندن و دیگر مناطق وجود داشت که ارتباط شکسپیر با یکی یا بیشتر از آنها همگی حدسیات است. اما ما از ارتباط مفید و طولانی او با موفقترین دسته بازیگران با نام مردان لرد چامبرلین The Lord Chambelain's Men اطلاع داریم که پس از آمدن جیمز اول به تخت مردان شاه the King's Men نام گرفتند. شکسپیر نه تنها با این گروه بازی کرد بلکه سرانجام سالار صاحب سهم و مدیر نمایشنامه شد. دسته شامل کسانی که در آن روزگار مشهورترین بازیگران بودند میشد مانند Richard Burbage (که بی شک خالق نقشهای هاملت، لیر و اوتلو بود) همین طور Robert Armin وWill Kempe (بازیگران نمایشنامهٔ دلقک و احمق شکسپیر) همچنین ایشان شناخته شدهترین تئاتر الیزابتی در سال ۱۵۹۹ بودند. شکسپیر در دوران نخستین خود را محدود تئاتر ننموده و در سال ۱۵۹۳ شعر عشقی اساطیری ونوس و آدونیس و در سال پس از آن نیز ربودن لاکریس را منتشرمنتشر ساخت. و تا ۱۵۹۷ وی کامکار شد تا خانه یی نو را در استراتفورد خریداری نماید و اینک او میتوانست خود را یک جنتلمن بنامد.
فرانسیس میرس Francis Meres در پالادیس تامیا: خزانه هوش (۱۵۹۸) در رابطه با شکسپیر میگوید: همانطور که پلاتوس و سنکا Plautus and Seneca بهترین برای کمدی و تراژدی در میان لاتین هستند شکسپیر فاخرترین آنها از هر دو گونه در روی صحنهاست.
با دو چکامهای که شکسپیر در سالهای ۱۵۹۳ و ۱۵۹۴ به چاپ رساند اشعار او زودتر از نمایشهایش چاپ شدند همینطور باید گفت که بیشتر غزلهای وی باید در این سالها نوشته شده باشند و نمایشهای او پس از سال ۱۵۹۴ نمایان شدهاند و او به طور کلی هر دو سال یکی را ارئه نمود که هریک شامل سرود و آهنگهایی بسیار زیبایی میشدند.
نمایشهای ابتدایی شکسپیر شامل: هنری چهارم، تیتوس آندرونیکس، رویای شبی در نیمهٔ تابستان، بازرگان ونیز و ریچار دوم میشود که همگی در میانه و اواخر دهه ۱۵۹۰ تاریخ گذاری شدهاند.
همینطور بعضی از تراژدیهای مشهور او که در اوایل دهه ۱۶۰۰ گفته شدهاند شامل: اتللو، شاه لیر و ماسبت میشود. در حدود سال ۱۶۱۰ شکسپیر به استراتفورد برای استراحت بر میگردد و با وجود آن به نوشتن ادامه میدهد که دورهٔ رمان و کمدی-استراتژی او به حساب میآید مانند: طوفان، هنری هشتم، سیمبلاین و داستان زمستان. درمورد غزلیات او میتوان گفت که نخستین بار در سال ۱۶۰۹ به چاب رسیدند.
مرگ
ویلیام شکسپیر به تاریخ ۲۳ آوریل ۱۶۱۶ میلادی درگذشت و جسد او دو روز پس از آن در کلیسای مقدس ترینتی به خاک سپردند. او حتی قطعهای ادبی نیز برای روی سنگ قبر خود گفته که بر روی آن حک شدهاست: به خاطر حضرت مسیح از کندن خاکی که اینجا را احاطه کرده خودداری کن، خجسته باد کسی که این خاک را رها کند و نفرین باد کسی را که استخوانهای مرا بردارد. او در حالی مرد که به سال ۱۶۱۶ هیچ نسخهٔ جمع آوری شدهای از آثار شکسپیر وجود نداشت، و بعضی از آنها در نسخههایی مستقل چاپ شده بودند که همانها هم بدون نظارت ویرایش او بود. و در سال ۱۶۲۳ دو تن از اعضای هیئت شکسپیر، جان همینگز و هنری کاندل نسخهای جمع آوری شده از تمام نمایشهایش که مورد تصحیح و رسیدگی قرار گرفته شده بود به چاپ رسید که فیرست فالیو first folio نام گرفته شد.
مهمترین آثار
اُتللو ترجمهای برای اجرا رضا دادویی نشر آدورا
مکبث ترجمهای برای اجرا رضا دادویی نشر آدورا
هملت ترجمهای برای اجرا رضا دادویی نشر آدورا
ژولیوس سزار ترجمهای برای اجرا رضا دادویی نشر آدورا
رومئو و ژولیت ترجمهای برای اجرا رضا دادویی نشر آدورا
شاه لیر ترجمهای برای اجرا رضا دادویی نشر آدورا
تاجر ونیزی
رویای شب نیمه تابستان
هنری ششم
دو نجیبزاده ورونایی
ریچارد سوم
تیتوس آندرونیکوس
کینگ جان
ریچارد دوم
هنری چهارم
کمدی اشتباهات
هیاهوی بسیار برای هیچ
هنری پنجم
تروئیلوس و کریسدا
آنتونیوس و کلئوپاترا
تیمون آتنی
پریکلس
کوریولانوس
حکایت زمستان
هنری هشتم
رام کردن زن سرکش
اشعار غنایی شکسپیر نیز از شاهکارهای شعر و ادبیات انگلیسی است. از آن جمله میتوان به منظومههای زیر اشاره کرد:
مجموعه غزلیات شکسپیر
ونوس و آدونیس
زائر پرشور
همه لات بازیات واسه مامانه بوده خون ریزیاتم که عادت ماهانه بوده
...
ارسالها: 1329
#29
Posted: 24 Jan 2013 11:24
اتللو OTHELLO
اتللو، مغربی ونیز[Othello, the Moor of Venice]. تراژدی در پنج پرده، به شعر و نثر، از ویلیام شکسپیر (1564-1616)، شاعر و نمایشنامهنویس انگلیسی، که حدود سال 1604 نوشته و اجرا شده و در 1622 در قطع رحلی، و در 1623 در قطع رحلی بزرگ و سپس در سالهای 1630 و 1655 مجدداً چاپ و منتشر شده است، متن رحلی اختلافات مهمی با متن رحلی بزرگ دارد: برای توجیه این فرض که ناشرین آنها از دست نوشتههای متفاوت استفاده کردهاند، متن جدید ی با توجه به دو چاپ مختلف ترتیب داده شده است.
خلاصه داستان
موضوع نمایش از یک داستان کوتاه به نام (اکاتومیتیها) اثر جووان باتیستا جرالدی چینتسیو (1504-1573)، نویسنده، پزشک و فیلسوف ایتالیایی، اقتباس شده است؛ سردار مغربی و پرچمدار در اثر چینتسیو ناشناس باقی میمانند. برخی تصور کردهاند که میتوان مغربی را در کریستوفورو مورو اشرافزاده ای بازشناخت که در 1508 در قبرس امیرلشکر بود و در طول سفر بازگشت به ونیز زنش را از دست داد؛ دیگران به فرانچسکو داسسا ، سردار مغربی، (که در واقع یک ایتالیایی اهل جنوب بود) اندیشیدهاند که، در پایان سال 1544 یا اول سال بعدش، مدیران قبرس او را به اتهام یک جنایت نامعلوم، به عنوان زندانی به ونیز فرستاده بودند. کسی نمیداند که آیا شکسپیر از اصل ایتالیایی «اکاتومیتیها» استفاده کرده است یا از ترجمه فرانسه گابریل شاپوی که در 1584 در پاریس منتشر شده بود.
اتللوی مغربی به سپهسالاری در خدمت ونیز، با تعریف از فتوحات خود، قلب دزدمونا دخترا برابانسیو ، سناتور ونیزی را تسخیر کرده و پنهانی با وی ازدواج کرده است. برابانسیو در حضور فرمانروای ونیز اتللو را متهم میکند که دختر او را فریب داده و ربوده است. اما اتللو شرح میدهد که در نهایت وفاداری قلب دزدمونا را به دست آورده است و دختر نیز این ادعا را تأیید میکند. در این اثنا خبر میرسد که ترکها آماده حمله به جزیره قبرس هستند و ونیز برای عقب راندن آنها خواهان بازوی نیرومند اتللو میشود برابانسیو، برخلاف میل باطن خود، دخترش را تسلیم مغربی میکند که همراه وی به قبرس برود. اتللو دشمنی دارد در لباس پرچمدار به نام یاگو که چون میبیند کاسیو به جای وی آجودان شده است حسادت میکند؛ به علاوه یاگو نفرت شدیدی نسبت به مغربی دارد چون شایع شده است که او توانسته است از لطف و محبت امیلی، زن یاگو و خدمتکار دزدمونا برخوردار شود. پس یاگو شروع میکند با مست کردن کاسیو، و واداشتن او به مشاجره با رودریگو ، دلباخته دزدمونا، و اختلال نظم عمومی، کاسیو را در نظر اتللو بیاعتبار کند. آنگاه یاگو با حیلهگری، کاسیو را، که از مقامش عزل شده است تشویق میکند تا از دزدمونا خواهش کند که به نفع وی نزد اتللو شفاعت کند، در عین حال خود وی زهر سوءظن را قطره قطره در روح اتللو میچکاند و به او القا میکند که زنش با آجودان معزول به وی خیانت میکند. پافشاری دزدمونا در شفاعت به خاطر کاسیو تأییدی است بر سوءظن اتللو، که روحش از آن پس اسیر دام شدیدترین حسادتها خواهد بود. یاگو برای پیشبرد مقاصدش، ترتیبی میدهد که دستمالی، که اتللو به عنوان نشانه گرانبهایی از عشق خود به دزدمونا هدیه کرده و دختر آن را گم کرده و امیلی پیدایش کرده است در اتاق کاسیو یافته شود. اتللو، که حسادت کورش کرده است، دزدمونا را در بسترش خفه میکند. اندکی بعد، کاسیو که با نیرنگهای یاگو، میبایستی به دست رودریگو کشته شود، زخمی پیدا میشود ولی یاگو، رودریگو را به قتل رسانده است تا کسی نتواند به نقشههای وی پی ببرد. از جیب رودریگو نامههایی به دست میآید که در آنها حیلهگریهای یاگو و بیگناهی کاسیو را فاش کرده است. اتللو، که از درد و اندوه مبتلا به جنون شده با فهمیدن اینکه زنش را بیگناه کشته است، خود را میکشد.
نگاه منتقدان به اين داستان
این تراژدی، که موضوع اساسی آن حسادت است، چنان ماهرانه ساخته شده است و چنان جلب توجه میکند که برای مشاهده عوامل متعدد غیرمحتمل، برخی تناقضات در روانشناسی شخصیتها و مدت باورنکردنی عملکرد داستانی نمایش، بایستی آن را بسیار خونسردانه و موشکافانه تحلیل کرد. منتقدان کوشش کردهاند مشکلات مختلفی را که در این نمایش به چشم میخورد را تفسیر و تعبیر کنند. مهمترین آنها طول عملکرد درام است. بین پیاده شدن اتللو و دزدمونا در قبرس و فاجعه نهایی فقط سی و شش ساعت فاصله است در حالی که شرایط موجود ایجاب میکرد که داستان گسترش بیشتری پیدا کند و دست کم چند هفتهای طول بکشد. برخی سعی کردهاند این عدم انسجام آشکار را با این فرض توجیه کنند که گویا اتهام یاگو علیه دزدمونا از مدتها پیش از رسیدن به قبرس شروع شده بوده است. اما چنین توجیهی در جهت خلاف آن چیزی است که یاگو در پرده سوم درباره دزدمونا ابراز میدارد: «بیوفایی دزدمونا جدیدتر از عشق او به مغربی است و تاکنون ادامه یافته، زیرا در دوره نامزدی، او کاملاً مجذوب میل و علاقه شدید خود نسبت به یک مرد رنگین پوست بوده است.» پس بنا به گفتههای یاگو، بیوفایی دزدمونا به تازگی شروع شده است. همچنین تناقضهایی در شخصیت اتللو وجود دارد؛ علاوه بر این، دزدمونا خود را آرام کمهوش و سربههوایی جلوه میدهد که متوجه حسود بودن اتللو نیست و در بدترین لحظه ممکن، سفارش کاسیو را به وی میکند، و بعدها هم که پی به حسادت شوهرش میبرد، علت آن را جستجو نمیکند تا در اولین فرصت ممکن با توضیح خود ذهن او را روشن کند. دیگر اشخاص نمایش سیمای ابلهانهای از خود نشان میدهند که به سادگی فریب یاگو را میخورند. ولیکن ابهام و تناقض در روانشناسی بازیگران اصلی و جدایی میان خصلت و شیوه عملکرد آنها، در تئاتر الیزابتی باب روز بود. این تئاتر به جلوههای ویژه پرسپکتیو بهای زیادی میداد که بدشکلیهای اجتنابناپذیر ناشی از این جلوهها در اجرا قابل درک نبودند. و در واقع، این درام، در روی صحنه، شاید درخشانترین و کلاسیکترین اثر این نویسنده باشد که اقبال خوبی در اروپا یافت. زئیر، اثر ولتر، که شخصیت اوروسمان آن از روی اتللو کپی شده، نخستین اقتباس آزاد فرانسوی از اثر شکسپیر است.
اتللو، تراژدی عمیقاً مدیترانهای، به دلیل عشقی که تشکیلدهنده مضمون آن است ، در کشورهای مدیترانهای تماشاگران بسیاری را به دست آورده است. و این در حالی است که برعکس، برای فایق آمدن بر روحیه خشک انگلیسی ، که موضوع نمایش تکانش داده بود، وقت زیادی صرف کرد. اتللو تراژدی نفسگیری است که در اطراف مخلوق بیگناهی بازی میشود که در یک شبکه فریب و ریا اسیر شده و به سوی مرگی مدهش در اتاقی در اعماق یک قلعه رانده میشود. گزارشی از ماجرایی بیرحمانه و خشن که شکسپیر آن را با تمام غنای کلامی خود و با ظرافت روحی مردی از قرن هفدهم آراسته است.
عباراتي كه از اين درام به ضرب المثل تبديل شده
از میان عباراتی از این درام که تبدیل به ضربالمثل شده، چند عبارت را نقل میکنیم: «باید دلم را روی دست بگیرم» (پرده اول، صحنه 1، شعر 64)، «مردی که در پیروی عشق، راه عقل ندید ولی از جان عشق ورزید» (پرده پنجم، صحنه 2، شعر 344). ترانه ی بید که دزدمونا در صحنه 3 از پرده چهارم میخواند معروف شده است: «دختری بیچاره زیر سپیدار نشسته آه برمیآورد: همه بسرایید بید سبزموله را» { از ترجمه ناصرالملک}
همه لات بازیات واسه مامانه بوده خون ریزیاتم که عادت ماهانه بوده
...
ارسالها: 1329
#30
Posted: 24 Jan 2013 12:25
دانلود اتللو
download
برای اطلاعات بیشتر از نمایش اتللو به اینجا برید
همه لات بازیات واسه مامانه بوده خون ریزیاتم که عادت ماهانه بوده
...