ارسالها: 1131
#11
Posted: 6 Feb 2012 13:54
دجال(بخش هفتم)
من چند تن شکاک را که نمونه های شایسته ای در تاریخ فلسفه اند،استثناء می کنم:اما بقیه از نخستین نیازمندی کمال معنوی بی خبرند.این مردم خیالی و شگفت همه و همه مانند زنان حقیر رفتار میکنند-آنها »احساسات لطیف« را استدلال،»تلاطم درون« را دم الوهیت و»اعتقاد« را معیار حقیقت می پندارند.سرانجام کانت با همان معصومیت "آلمانی" خود کوشید این شکل تباهی،این فقدان دانستگی معنوی را به یاری مفهوم »خرد عملی« رنگی عملی بخشد:او به ویژه استدلالی را برای موردی طرح ریخت که طی آن آدمی نباید پروای خرد کند،آنگاه که اخلاق،و آن خواست متعالی »تو باید« صدای خود را به گوش می رساند.اگر فرض کنیم که کانت فیلسوف،به تقریب در بین همهء ملل،تنها نمونهء کشیش تکامل یافته است،دیگر در کشف این مرده ریگ کشیشان،یعنی خودفریبی نامشروع به شگفت درنمی آییم.اگر کسی وظایف مقدسی داشته باشد،در مثل وظیفهء اصلاح،نجات و بازخرید گناه بشریت-و اگر کسی الوهیت را درون خود داشته باشد،و سخنگوی قانون های اخلاقی دنیای دیگر باشد،چنان رسالتی وی را بیرون از همهء ارزیابی های منطقی محض قرار می دهد-در آن صورت او خود حکم این وظیفه،تقدیس شده و مرتبهء والاتری یافته است!...{کشیش را چه گروای علم!او بالاتر از آن است!تا کنون کشیش حکم رانده است!-مفهوم »حقیقت«و»مجاز«را همو معین کرده است!
ادامه دارد...
حتی اگر نباشی، می آفرینمت!
چونان که التهاب بیابان،
سراب را...
ارسالها: 1131
#12
Posted: 6 Feb 2012 14:50
دجال(بخش هشتم)
ما بهتر آموخته ایم.ما از هر جهت خاضع تر شده ایم.{ما دیگر خاستگاه بشر را در »روان«،در»الوهیت«نمی جوییم.او را به میان حیوانات برگردانده ایم.ما او را نیرومند ترین حیوان می دانیم،زیرا او حیله گر ترین آن هاست:روحانیت نتیجهء همین امر است}از سوی دیگر از خود در برابر آن غروری که حتی اینجا نیز مایل است بیانی بیابد،مراقبت می کنیم:غروری که می گوید بشر هدف پنهانی بزرگ تکامل حیوانی است.بشر مطلقا گل سرسبد آفرینش نیست:هر موجودی در کنار او در همان مرتبهء کمال قرار گرفته است...حتی در اینکه ادعا می کنند ما زیاد ادعا می کنیم:منطقی سخن گوییم،بشر ناموفق ترین،بیمارترین حیوان است که به طرز بسیار خطرناکی از غریزه های خود منحرف شده است و با اینهمه بی گمان طرفه ترین حیوانات است!-اما دربارهء حیوانات،دکارت با دلیری در خور احترام نخستین کسی بود که حیوانات را همچون افزارواره تصور کرد:همهء علم فیزیلوژی ما وقف اثبات این قضیه شده است.ما به رغم دکارت بشر را به جهت نطق و بیان نیز از ردهء حیوان بودن استثناء نمی کنیم:دانش امروز ما از بشر دقیقا آن اندازه است که او را همچون ماشین قبول کنیم.در روزگاران پیش به بشر »ارادهء آزاد«ی را به عنوان آرایهءنظمی برتر نسبت می دادند:ما امروز حتی ارادهء آزاد را هم از او گرفته ایم.به مفهومی که دیگر حتی به عنوان نیروی ذهنی نیز تصور نمی شود.کلمهء کهنهء»اراده«تنها برای تعیین یک برآیند به کار می رود،یعنی نوعی واکنش فردی که الزاما دسته ای محرکهای از جهتی متضاد و از جهتی متوافق را دنبال می کند.اراده دیگر بر چیزی اثر نمی گذارد،دیگر چیزی را بر نمی انگیزد...پیش از این بشر در دانستگی بشری و در روح خویش دلیل بنیاد عالی خود،و دلیل الوهیت خود را می دید؛برای اینکه بشر خود را کامل کند،اندرزش می دادند که حواس خود را به شیوهء لاک پشت به درون لاک خود ببرد،و مناسبات خود را با آنچه زمینی است قطع کند و اسیر تخته بند تن میرای خویش نباشد:بخش عمدهء او پشت سر باقی خواهد ماند،یعنی"روح خالص".در این نکته نیز نیک تامل کرده ایم:»آگاهی یافتن«،»روح«در نظر ما دقیقا نشانهء نقصی نسبی سازمان بدن است
ادامه دارد
حتی اگر نباشی، می آفرینمت!
چونان که التهاب بیابان،
سراب را...
ارسالها: 1131
#13
Posted: 9 Feb 2012 16:15
دجال(بخش نهم)
{در مسیحیت،اخلاق و دین در هیچ نقطه با واقعیت تماس نمی یابند.}در مسیحیت چیزی جز علت های تخیلی(»خدا«،»روح«،»من«،»روان«،»ارادهء آزاد«،یا همچنین غیر آزاد):و هیچ چیز جز معلولهای تخیلی(»گناه«،»بازخرید گناه«،»بخشایش«،»کیفر«،»بخشش گناهان«)وجود ندارد.مناسباتی است بین موجودات تخیلی(خدا،روانها،ارواح)و علم طبیعی تخیلی(شناخت بشر به عنوان مرکز آفرینش،فقدان کامل درک و مفهوم علت های طبیعی)راون شناسی تخیلی(چیزی به جز سوء تفاهم دربارهء خویشتن،تفسیرهای عواطف خوشایند یا ناخوشایند،در مثل وضع عصب سمپاتیک،به یاری زبان اشاره ای،روحیه ای اخلاقی-دینی-»توبه«،»شکنجهء وجدان«،»وسوسهء شیطان«،»نزدیکی به خدا«)،الاهیات تخیلی(»ملکوت خدا«،»روز رستاخیز«،»زندگانی جاوید«)این دنیای کاملا ساختگی را از دنیای روءیاها،این حقیقت جدا می سازد که دومی یعنی دنیای روءیاها،واقعیت را آیینه وار منعکس می کند و حال آنکه دنیای نخستین،واقعیت را قلب می کند و بی ارزش می شمارد و انکار می کند و البته این تمایز کاملا به زیان دنیای واقعیت است.از زمانی که مفهوم»طبیعت«به عنوان مفهوم متضاد مفهوم»خدا«ابداع شد،»جهان طبیعت«کلمه ای»سزاوار سرزنش«گشت-این دنیای کاملا ساختگی،ریشه ای در نفرت از»طبیعی«(-واقعیت!)دارد،بیانی است از نارضایی ژرف از »واقعی«...اما این نکته همه چیز را بیان می کند به چه کسی می توان حق داد که با دستاویز دروغ خود را از چنگ واقعیت رهایی بخشد؟به آن کس که از واقعیت رنج می برد.اما رنج بردن از واقعیت،براستی خود نشانهء خامی است...برتری عواطف ناخوشایند بر عواطف خوشایند،علت ایجاد اخلاق و دین ساختگی است:چنین برتری به هر حال دستور انحطاط را به دست می دهد.
ادامه دارد
حتی اگر نباشی، می آفرینمت!
چونان که التهاب بیابان،
سراب را...
ارسالها: 1131
#14
Posted: 9 Feb 2012 16:42
دجال(بخش دهم)
مفهوم خدای مسیحی-خدا در مقام خدای بیماران،خدا در مقام تار عنکبوت و خدا در مقام روان-یکی از تباه ترین مفاهیم دربارهء خداست،که بر روی زمین بدان دست یافته شده:در سیر پس روندهء نوع-خدا،این شاید نشان دهندهء پست ترین مرحله باشد.خدا به جای اینکه دگرگونی،یا آری جاوید به زندگانی باشد به مقام متناقض زندگانی تنزل کرد!در وجود خدا دشمنی نسبت به زندگانی،طبیعت،و ارادهء معطوف به زندگی تجلی کرد!خدا دستوری برای هر نوع بهتان به "این سو"،و برای هر دروغی از "فراسو" بدل شد!در خدا عدم،الوهیت یافت،ارادهء معطوف به عدم تقدیس شد!...
اینکه نژادهای نیرومند شمال اروپا،خدای مسیحی را منکر نشده اند-اگر هم از ذاءقهء آنها سخنی نگوییم-بی گمان حکایتگر استعداد آنها در پذیرش دین نیست:شاید آنها براستی خویشتن را ناگزیر دیده اند که با چنین حاصل بیمارگونه و فرتوت انحطاط سر و کار یابند؛اما سزاوار نفرینند که چرا بی وجود آن نتوانسته اند سر کنند:آنان با این کار بیماری،پیری،که متضاد همهء غریزه های خود را اختیار کرده اند،-زان پس نتوانستند خدایی بیافرینند!به تقریب دو هزاره می گذرد و اثری حتی از خدایی جدید هم نیست!اما این خدای شایستهء ترحم خداپرستی ملال آور مسیحی،چون نیروی غایی و متعال خداساز،روح آفرینشگر(creator spiritus)بشر،گویی به حق هستی خود ادامه می دهد!این موجود دورگهء میان تهی،مفهوم و متناقض،این مفهوم تباهی که در همهء غریزه های منحط،همهء بزدلی ها و فرسودگی های روح تصدیق می شود!
ادامه دارد
حتی اگر نباشی، می آفرینمت!
چونان که التهاب بیابان،
سراب را...
ویرایش شده توسط: ellipseses
ارسالها: 1131
#15
Posted: 14 Feb 2012 16:09
دجال(بخش یازدهم)
{سنجش انتقادی مسیحیت از مفهوم خدا نتیجه ای مشابه به دست می دهد.}-{قومی که هنوز به خود معتقد است،خدای خویش را نیز داراست.}در وجود او شرایطی را که از درون آنها سر برآورده و بر شکفته است،ستایش می کند و فضیلت هایش را-احساس لذت از خود،و نیز احساس قدرت را بر موجودی می تاباند که بتواند برای این احساس و قدرت سپاسگزارش باشد.بشر غنی خواهان بخشندگی است.قوم مغرور به خدایی نیاز دارد تا در راه او قربانی کند...در محدودهء چنین یش فرضهایی،دین گونه سپاسگزاری است.{بشر سپاسگزار خویشتن است،به همین دلیل به خدا نیاز دارد}-چنین خدایی باید بتواند در یک زمان هم سودمند باشد و هم زیانبخش،هم دوست داشتنی و هم دشمن.او در خیر و شر به یکسان ستوده می شود.{اخته کردن غیر طبیعی خدا و تبدیل آن به خدایی صرفا" خیر به طور کلی نامطلوب است.}{بشر به همان اندازه که به خدای شر نیازمند است،به خدای خیر نیز نیاز دارد}زیرا دقیقا" هستی خود را به بشر دوستی یا مدارا مدیون نیست...خدایی که از خشم،انتقامجویی،حسد،تمسخر،حیله و شدت عمل عاری است به چه دردی می خورد؟خدایی که حتی شور شوق انگیز پیروزی و تخریب برایش ناشناخته است؟بشر چنین خدایی را درک نمی کند،پس چرا باید آن را دارا باشد؟-بی گمان وقتی قومی نابود می شود،زمانی که ایمان خود را به آینده می بندد،امید آزادی او کاملا" زوال می یابد؛وقتی آگاه می شود که سودبخش ترین کارها تسلیم و رضاست و فضیلت تسلیم و رضا شرط بقای اوست،خدایش نیز باید تغییر یابد.این خدا اکنون خدایی ریاکار،ترسو،و خاکسار می شود،»آرامش روح«بی کینه بودن،بردباری،عشق ورزی نسبت به دوست و دشمن را اندرز می گوید.مدام به پند گویی اخلاقی می پردازد،در غار فضیلت های خصوصی می خزد،خدای همگان می شود،فرد بشر می گردد،و همهء جهان را وطن خود می داند...پیش از این او نمایندهء قوم و نمایندهء هر چیز اعتراض آمیز و تشنهء قدرت در روح قوم بود،اکنون فقط خدایی مهربان است...در واقع برای خدایان راه دیگری وجود ندارد،یا آنها خواست قدرتند-و در آن صورت خدایان قومی و ملی خواهند بود،یا تجسم ناتوانی در وصول به قدرت-که در این صورت الزاما" سربراه اند و نیک
ادامه دارد
حتی اگر نباشی، می آفرینمت!
چونان که التهاب بیابان،
سراب را...
ارسالها: 1131
#16
Posted: 17 Feb 2012 08:41
دجال(بخش دوازدهم)
بنای دیانت بودایی،اقلیمی است با نرم خویی بسیار،ملاطفت سرشار و آزادمنشی در آداب و رسوم،و عدم نظامی گری؛و اینکه این جنبش در طبقه های بالاتر و حتی مردم درس خوانده جا خوش می کند.بالاترین هدف آن شادی،سکوت و آرامش و نداشتن آرزوست،و این هدف حاصل شدنی است.{دین بودا دینی نیست که در آن بشر فقط آرزوی کمال کند:کمال،مورد عادی آن است.-}
{در مسیحیت این غریزه های مقهور شدگان و ستمدیدگان است که در پیش نما جای می گیرند.}این طبقه های فرودست اند که رستگاری خود را در آن می بینند.در اینجا قضاوت گناه بر حسب اصول کتاب مقدس،انتقاد از خود،بازجویی وجدان به مثابهء درمان ویژه ای علیه ملالت خاطر به کار می رود،در اینجا برداشت عاطفی از قدرتی که »خدا«نامیده شده،از راه نیایش پیوسته زنده نگاه داشته می شود،در اینجا عالی ترین چیزها را به عنوان موهبت ها یا »فیض الهی« حصول ناپذیر می شمارند.در اینجا از هوای آزاد نیز اثری نیست؛حفره و کنج و زاویه و گوشهء تار،این است مسیحیت.در اینجا تن خوار می گردد،و بهداشت به عنوان امور شهوانی مردود است؛کلیسا حتی با پاکیزگی مخالفت می ورزد(-نخستین کار مسیحیان پس از بیرون کردن اعراب مغربی از اسپانیا،بستن گرمابه های عمومی بود،فقط شهر قرطبه 270 باب از این گرمابه ها را دارا بود.)مسیحیت یعنی احساس بی رحمی نسبت به خویش و دیگران،کینه به کسانی که جز این می اندیشند،و میل به ازار و تعقیب دیگران.افکار هیجان انگیز و ملالت بار در تمثل مسیحیت قرار دارد؛حالاتی که کمال مطلوبند و نامهایی مشخص و برجسته دارند،حالاتی از صرع هستند.پرهیز و ریاضت بدین منظور گردیده است تا نمودی بیمارگونه را تقویت کند،و همچنین اعصاب را بس برانگیزد.{مسیحی،دشمنی خونین بر ضد سروران کرهء خاک،بر ضد اشراف}و در همان زمان هم چشم پوشیده و پنهانی(-برای شما تن و برای من روح)مسیحی انزجار علیه روان،علیه غرور،دلیری،از آزادی(freiheit)و روداری روان(libertinage)،مسیحی نفرت علیه حواس و علیه لذتهای حواس و علیه ذات خود لذت است.
ادامه دارد
حتی اگر نباشی، می آفرینمت!
چونان که التهاب بیابان،
سراب را...
ارسالها: 1131
#17
Posted: 20 Feb 2012 13:03
دجال(بخش سیزدهم)
وقتی مسیحیت خاستگاه اولیهء خود،یعنی مردم فرودست جهان باستان را ترک کرد،به جستجوی قدرت در میان اقوام بربر رفت،دیگر به عنوان جزء لازم و مقدماتی کار نیازی به مردم خسته و فرسوده نداشت،بلکه به انسانهایی نیازمند بود که وحشی درون و خویشتن آزار باشند-مردمی نیرومند ولی بدسرشت-
اینجا ناخرسندی و رنج بردن از خویشتن همچنان که نزد بوداییان بود،هیجانی افراط آمیز و ظرفیتی برای دردپذیری نیست،بلکه به عکس آرزوی مفرط زیان رسانی و بیرون ریختن برانگیختگی شدید درون با کارها و اندیشه های خصمانه است.مسیحیت برای چیرگی بر وحشی ها؛نیازمند مفاهیم و ارزشهای وحشیانه بود:قربانی کردن فرزند نخست،آشامیدن خون در »تناول القربان«؛خوار شمردن هوش و فرهنگ و شکنجه کردن در همهء صور خود؛چه بدنی چه روحی،دبدبه و شکوهمند کردن نیایش های عمومی.دین بودا دینی است برای انسانهای کامل،برای نژادهایی که مهربان؛آرام و از لحاظ فهم کاملا" خردمند گشته اند و رنج را به آسانی احساس می کنند(-اروپا هنوز آمادهء این کار نیست-):دین بودا آنها را به آرامش و شادی و برنامهء منظمی در مساءل معنوی،و به جانب نوعی استحکام بدنی راهبر می شود.مسیحیت آرزو می کند بر درندگان تسلط یابد،و وسیله ای که برای این کار در دست دارد،همانا بیمار کردن آنهاست-ناتوان ساختن،نسخه ی مسیحی برای رام کردن و »متمدن« ساختن است.دین بودا دینی است برای پایان و دوران خستگی یک تمدن،مسیحیت حتی تمدن را به صورت چیزی موجود نمی بیند،بلکه آن را در صورت لزوم بنیاد می کند.
ادامه دارد
حتی اگر نباشی، می آفرینمت!
چونان که التهاب بیابان،
سراب را...
ارسالها: 1131
#18
Posted: 20 Feb 2012 13:32
دجال(بخش چهاردهم)
1.دین بودا،باز هم تکرار کنم،صد بار آرامتر؛و راستین تر؛و واقعی تر از مسیحیت است.
2.مسیحیت در بنیاد دارای دقایقی است که به شرق تعلق دارد.بالاتر از همه می داند که این به خودی خود مسائله ای است مطلقا" بی اهمیت که یک چیز حقیقت است یا نه؟
3.اگر کسی در اعتقاد به اینکه گناه بشر بازخریده شده است،خوشبختی بیابد،ضروری نیست که از همان آغاز گناهکار باشد،بلکه لازم است که خود را گناهکار حس کند.
4.امید بسیار در مقام یک انگیزه،از خوشبختی واقعی برای زندگانی نیرومندتر است.
5.برای اینکه عشق ممکن شود،خدا باید فرد بشر باشد،برای اینکه پست ترین غریزه ها حق ابراز وجود داشته باشد-خدا نیز باید جوان باشد.
6.برای سیراب کردن شور و شهوت زنان،قدیسی خوش سیما به پیش نما می آید،و برای ارضای شهوت مردان،مریمی.بر بنیاد این فرض مقدماتی است که مسیحیت آرزومند است در سرزمینی سروری کند که پرستش آفرودیت مفهوم پرستش دینی را معین کرده است.
7.ضرورت پاکدامنی،شور و گرمی درون،غریزهء دین را تشدید می کند.
8.عشق حالتی است که بشر غالبا" و همیشه چیزها را به گونه ای جرز آنچه هستند،می بیند.
9.بشر آنگاه که دلداده است،بیش از سایر اوقات تحمل می کند،عاشق با همه چیز مدارا می کند.
10.فضیلت های سه گانهء مسیحی یعنی ایمان،امید و عشق:من اینها را حقه بازیهای سه گانه مسیحی می نامم.
ادامه دارد
حتی اگر نباشی، می آفرینمت!
چونان که التهاب بیابان،
سراب را...
ارسالها: 1131
#19
Posted: 22 Feb 2012 16:13
دجال(بخش پانزدهم)
1.مسیحیت را فقط میتوان با اشاره به تنی که در آن رشد یافت درک کرد.
2.مسیحیت جنبشی مخالف غریزهء یهودی نبود،عملا" نتیجهء منطقی آن بود،یعنی نتیجهء بعدی منطق ترس آفرین آن بود.
3.در دستور بازخرندگان گناه،رستگاری فقط از آن یهودیان است.
4.یهودیان طرفه ترین قوم تاریخ جهان هستند،زیرا هنگامی که با مساءلهء بودن یا نبودن رو به رو می شدند،با اعتقادی کاملا" بی ریا برتری دادند»به هر قیمتی شده«
5.مسیحی می تواند خود را ضد یهود احساس کند بی آنکه دریابد که خود نتیجهء غایی قوم یهود است.
6.یهود از دیدگاه روان شناسی،قومی است دارای سرسخت ترین نیروی زندگانی که هرگاه در موقعیت های غیر ممکن قرار گرفت،به میل و ارادهء خود از ژرف ترین حیله های سرشت نگاه داری خود،از همهء غریزه های منحط جانبداری می کند.
7.برای آدمی که خواهان است قدرت را به وسیلهء یهودیت و مسیحیت،آن هم نوع آخوندی آن،به دست آورد،انحطاط تنها وسیله است.
ادامه دارد
حتی اگر نباشی، می آفرینمت!
چونان که التهاب بیابان،
سراب را...
ارسالها: 1131
#20
Posted: 29 Feb 2012 07:32
دجال(بخش شانزدهم)
در خاکی بدین سان آمیخته به دروغ،جایی که تمام طبیعت،همه ی ارزشهای طبیعی،و کل واقعیت،ژرفترین غریزه های طبقه حاکم را علیه خود داشت،مسیحیت ظهور کرد،یعنی دشمن ملک نسبت به واقعیت،آنچنان که نظیرش تا کنون دیده نشده است.»قدسیان«که تنها ارزشهای کشیشی،و کلام کشیشی را در همه چیزها برای خود نگاه داشته بودند و با مداومتی که آماده ی القای ترس بود،خود را از همه چیزهای نیرومند روی زمین جدا کردند،و آنها را نامقدس،دنیوی و گناه نامیدند-قدیسان برای غریزه خود دستوری فراهم کردند که تا حد نفی خویشتن منطقی بود:مسیحیت آخرین شکل باقیمانده واقعیت،قدیسان،گزیدگان و خود واقعیت یهودی را نیز نفی کرد.این مورد ممتازی است:جنبش کوچک انقلابی که با نام»عیسای ناصری«تعمید شد،همان غریزه یهودی است-به زبان دیگر غریزه روحانی که دیگر نمی تواند روحانی را به عنوان واقعیت بپذیرد و این خود،ابداع یک شکل مجردتر هستی،و حتی بینش غیرواقعی تر از جهانی است که به وسیله کلیسا سازمان یافته و اداره می شود.مسیحیت روحانیت را نفی می کند...
من نمیدانم این عصیان که مبتکرش را درست یا نادرست مسیح می دانند،اگر بر ضد روحانیت یهود نبود،بر ضد چه چیز بود؟-روحانیت به مفهوم امروزی کلمه،این عصیانی بر ضد نیکان و دادگران و قدیسان اسرائیل بر ضد سلسله مراتب اجتماعی بود،نه بر ضد فساد آنان بل علیه طبقه،امتیاز،نظم و شکل اجتماعی؛به افراد برتر باور نداشت.نفی روحانی و حکیم الهی بود،اما این سلسله مراتب روحانی هر چند موقتا" بدین سان مورد اعتراض قرار گرفته بود،همان توده سنگ و خاکی بود که قوم یهود در آغوش »آب« هنوز بر آن به زندگانی خود ادامه میداد-این آخرین امکان بقا و پسمانده وجود سیاسی مجزای او بود:حمله بر این جنبه،حمله بر ژرفترین غریزه قوم بود،حمله بر سرسخت ترین خواست قوم برای زندگانی که تاکنون بر روی زمین زیسته بود.این آشوب طلب مقدس که افراد فرودست-بی خانمانها و گناهکاران و نجس ها را در داخل عرصه یهود علیه نظام حاکم برانگیخت-به زبانی که اگر بتوان به انجیل ها اعتماد کرد،امروزه نیز به تبعید در سیبری منتهی می شد-مجرمی سیاسی بود.
تا آن اندازه که می شد،وجود مجرمی سیاسی در چنین جامعهء بس غیر سیاسی امکان پذیر باشد.این است آنچه او را بر بالای صلیب کشید:دلیلش همان نوشتهء روی صلیب است.او به سبب جرمش مرد-هیچگونه دلیلی نیست تا بر اساس آن بتوان اثبات کرد تا آن گونه که غالبا" ادعا می شود،برای دیگران مرده باشد.-
ادامه دارد
حتی اگر نباشی، می آفرینمت!
چونان که التهاب بیابان،
سراب را...