ارسالها: 3748
#111
Posted: 2 Aug 2017 07:51
sky59523138: سربگریبانی
نشنیدهام که ماهی بر سر نهد کلاهی
یا سرو با جوانان هرگز رود به راهی
سرو بلند بستان با این همه لطافت
هر روزش از گریبان سر برنکرد ماهی
گر من سخن نگویم در حسن اعتدالت
بالات خود بگوید زین راست تر گواهی
سرو
در رفتن جان ازبدن , گویندهرنوعی سخن
من خود به چشم خویشتن , دیدم که جانم می رود
ارسالها: 87
#112
Posted: 2 Aug 2017 08:31
aliazad77: سرو
در دلم چون غمت ای سرو روان برخیزد
همچو سرو این تن من بیدل و جان برخیزد
من گمانم تو عیان پیش تو من محو به هم
چون عیان جلوه کند چهره گمان برخیزد
گمان
اگر شاد بودی آهسته بخند تا غم بیدار نشود،
اگر غمگین بودی آرام گریه کن تا شادی ناامید نشود...
ارسالها: 3748
#113
Posted: 2 Aug 2017 16:26
sky59523138: گمان
در لوح خواندهام که یکی لعنتی شود
بودم گمان به هر کس و بر خود گمان نبود
آدم ز خاک بود من از نور پاک او
گفتم یگانه من بوم و او یگانه بود
خاک
در رفتن جان ازبدن , گویندهرنوعی سخن
من خود به چشم خویشتن , دیدم که جانم می رود
ارسالها: 10
#114
Posted: 3 Aug 2017 01:49
aliazad77: خاک
آدمی در عالم خاکی نمی آید پدید
عالمی دیگر بباید ساخت وز نو آدمی
بنفشه
پیام خصوصی و درخواست دوستی اکیدا ممنوع
ارسالها: 24568
#115
Posted: 3 Aug 2017 10:36
shima69: بنفشه
تاب بنفشه میدهد طره مشک سای تو
پرده غنچه میدرد خنده دلگشای تو
دعا
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 3748
#116
Posted: 3 Aug 2017 22:10
andishmand: دعا
هر شب و هر سحر تو را من به دعا بخواستم
تا به چه شیوهها تو را من ز خدا بخواستم
تا شوی از سجود من مونس این وجود من
خود بشد این وجود من چون که تو را بخواستم
وجود
در رفتن جان ازبدن , گویندهرنوعی سخن
من خود به چشم خویشتن , دیدم که جانم می رود
ارسالها: 87
#117
Posted: 5 Aug 2017 06:46
aliazad77: وجود
وجود من به کف یار جز که ساغر نیست
نگاه کن به دو چشمم اگرت باور نیست
چو ساغرم دل پرخون من و تن لاغر
به دست عشق که زرد و نزار و لاغر نیست
لاغر
اگر شاد بودی آهسته بخند تا غم بیدار نشود،
اگر غمگین بودی آرام گریه کن تا شادی ناامید نشود...
ارسالها: 12
#118
Posted: 5 Aug 2017 07:28
sky59523138: لاغر
در فکر آن موی میان از بسکهگشتم ناتوان
میچربدم صد پیرهن بر پیکر لاغر صدا
زان جلوه یک مژگان زدن آیینه را غافل شدن
دارد چو زنجیر جنون جوشاندن از جوهرصدا
زنجیر
ویرایش شده توسط: masoudbaran
ارسالها: 3748
#119
Posted: 5 Aug 2017 21:59
masoudbaran: زنجیر
گفت با زنجیر، در زندان شبی دیوانهای
عاقلان پیداست، کز دیوانگان ترسیدهاند
من بدین زنجیر ارزیدم که بستندم به پای
کاش می پرسید کس، کایشان به چند ارزیدهاند
دوش سنگی چند پنهان کردم اندر آستین
ای عجب! آن سنگها را هم ز من دزدیدهاند
سنگ می دزدند از دیوانه با این عقل و رای
مبحث فهمیدنیها را چنین فهمیدهاند
دیوانه
در رفتن جان ازبدن , گویندهرنوعی سخن
من خود به چشم خویشتن , دیدم که جانم می رود