انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 5 از 7:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  پسین »

Franz Kafka | فرانتس کافکا


مرد

 


کافکا با ایجاد یک تساوی تصویری یا ادبی بین گرگور سامسای مسخ شده و هر نوع حشرة مشخصی مخالف بود. برای نمونه، هنگام انتشار داستان، وی ناشرش را از چاپ تصویر حشره‌ای روی جلد کتاب منع کرد. این اصرار بر ابهام از تعمّد کافکا در کنار هم گذاشتن رؤیا و واقعیت سرچشمه می‌گیرد. همین منطق در پس جملة گشایشی داستان که در آن سامسا از رؤیائی پریشان به واقعیتی بس هراس‌آورتر و عینی‌تر چشم می‌گشاید، به روشنی دیده می‌شود.
در متن اصلی آلمانی، این حالت سرگردانی بین رؤیا و واقعیت در اولین جملة پاراگراف دوم پایان می‌یابد:
"Was ist mir geschehen?" Dachteer. Es war kein Traum"
[با خود فکر کرد «چه به سرم آمده است؟ این رؤیا نبود.»] [۵] عبارت «این رؤیا نبود» به این نیت آمده است تا تلاش گرگور را در چنگ انداختن به واقعیت تازه‌اش تقویت کند. در فارسی می‌خوانیم: «گره گوار فکر کرد: "چه به سرم آمده؟" معهذا در عال مخواب نبود.» [۶] «عالم خواب» هدایت باز تصریح برخورد بین دوقلمرویی است که گرگور در آن برای تعریف وجود خویش می‌کوشد. این سبک گزینش خود هدایت است. امّا متن فرانسه به متن اصلی نزدیک‌تر است:
"Que m′est-il arrive? "pas un rêve. Pensa-t-il Ce n′était pourtant pas un rêve."
[با خود فکر کرد، «چه به‌سرم آمده.» امّا رؤیا نبود.] این دگرگونی‌های کوچک در ریزه‌کاری‌ها را می‌توان ناشی ازسبک پُر وسواس هدایت و اشتیاق وی به نوشتن متنی روان به فارسی دانست. این جنبة کار هدایت به عنوان یک مترجم، ناشی از تصمیم او برای بهره جستن از اصطلاحات آشنا برای خوانندگان ایرانی است. مثلاً در متن آلمانی، در اولین حضور وحشتناک گرگور در برابر خانواده و رئیسش، گرگور مادر مضطرب خود را "Mutter, Mutter" خطاب می‌کند. در متن فرانسه، ویالات نحوة خطاب صمیمانه‌تر "Maman, Maman" را به‌کار می‌برد با اصطلاح «مادرجون، مادرجون» تأکید می‌کند.

ادامه«
پاورقی
حتی اگر نباشی، می آفرینمت!
چونان که التهاب بیابان،
سراب را...
     
  ویرایش شده توسط: ellipseses   
مرد

 



با این وصف، مواردی وجود دارد که هدایت بیش از اندازه از متن فرانسه دور می‌شود. یکی از این نمونه‌ها را دراواخر قسمت اول، پس از صحنة بالا،می‌توان دید. پدر گرگور او را به درون اتاقش می‌راند: «پدرش در حالی‌که مثل یک آدم وحشی خش و فش می‌کرد، با بی‌رحمی جلو آمد.» ترجمة ویالات این است:
"Mais le père impitoyable traquqit son fils en poussant dessifflements de Sioux..." [۷]
نکتة جالب این است که ویالات با برگرداندن «سرخ‌پوستان ایالات مرکزی آمریکا»
(Sioux Indians) به «آدم‌های وحشی» عنصری بیگانه را در متن خویش وارد می‌کند. او آشکارا میل دارد بر فضای وحشی‌گری و ترس حاکم بر صحنه‌ای که گرگور تجربه کرده، تأکید کند.
هدایت، ظاهراً ناآشنا با شهرت سرخ‌پوستان "Sioux" در میان ساکنان آمریکای شمالی، به خطا صفت «وحشی» را از پدر به پسر منتقل می‌کند: «ولی پدر بی‌مروت پسرش را دنبال می‌کرد وبه‌طرز رام‌کنندگان اسب‌وحشی سوت می‌کشید.» [۸] این عبارت معنا را یکسره دگرگون کرده است. در متن اصلی کافکا این پدر است که وحشی توصیف می‌شود، در حالی‌که در ترجمة‌ هدایت، پدر به رام‌کنندة‌ حیوان پسر وحشی تبدیل می‌شود. در نتیجه، ترجمة فارسی سرنوشت گرگور را در همان مراحل اولیة روایت رقم می‌زند و صدای روایتگر در همان آغاز ازگرگور تصویری می‌دهد که به‌نحوی کامل و بازگشت‌ناپذیر نشانگر حیوان‌ مسخ‌شده‌ای است.در حالی‌که در متن آلمانی راوی و خانوادة‌ سامسا تا رویداد نهایی، که گرگور مسخ‌شده، تسلیم سرنوشت می‌شود و طرد خود را به‌عنوان یکانسان از خانواده‌اش می‌پذیرد، دربارة‌ او در حالت تردید‌ند. پیامد دیگر برداشتِ غلط هدایت تغییر ناخواستة‌ چشم‌انداز راوی است که درمتن اصلی دقیقاً نزدیک به چشم‌انداز گرگور است. ظرافتی که کافکا در به‌کارگیری صدای راوی سوم شخص به خرج می‌دهد تا نشانگر وحدت زمینه‌ای و عینی ناهمسانی گرگور باشد، در ترجمة هدایت دیده نمی‌شود.


ادامه«
پاورقی
حتی اگر نباشی، می آفرینمت!
چونان که التهاب بیابان،
سراب را...
     
  ویرایش شده توسط: ellipseses   
مرد

 


قطعة‌ مربوط به بی‌میلی فزایندة گرت به وارد شدن به اتاق برادر یکی از نمونه‌های بارز این نوع شکل در ترجمة هدایت است. در متن آلمانی می‌خوانیم:
Es wäre für Gregor nicht unerwartet geweswen, wenn sie nicht eingetreten wäre, da er sie durch seine Stellung verhinderte,sofort das Fenster zu öffnen, aber sie trat nicht unr nicht ein, sie fuhr sogar zurück und schlossdie Tür; ein Fremder hätte geradezu denken können, Gregor habe ihr aufgelauert und habe sie beissen wollen." [9]
[برای گرگور تعجب‌آور نبود اگر گرت وارد اتاق نمی‌شد، چون وضعیت او مانع از آن بود که گرت بلافاصله پنجره را باز کند، لیکن نه تنها گرت وارد اتاق نشد، حتی به‌عقب جهید و در را قفل کرد؛ این فکر ممکن بود به‌سادگی برای یک آدم غریبه پیش بیاید که گرگور به‌قصد گاز گرفتن گرت کمین کرده بود.] [۱۰]
ترجمة ویالات این است:
"Un étranger aurait pu penser que Grégoire épiait I`arrivée de sa soeur pour la mordre [11] "
امّا روایت هدایت هم متن فرانسه و هم متن اصلی را تحریف می‌کند: «یک نفر خارجی می‌توانست حدس بزند که گره گوار خواهرش را می‌پایید تاگاز نگیرد.» [۱۲] احتمال دارد که هدایت تا اندازه‌ای به‌خاطر برگرداندن واژة"étranger" به «خارجی» دچار اشتباه شده باشد. به وضوح معادل «بیگانه» برای این واژه مناسب‌تر بود. ترجمة هدایت تأکید بر مشروط بودن حالات در متن‌های آلمانی و فرانسه را هم کاهش می‌دهد. این مشکل کوچک هنگامی به چشم می‌خورد که هدایت یکبار دیگر نقش فاعل و مفعول را عوض می‌کند، به این معنی که انگار این گرگور بود که باید مواظب باشد تاخواهرش او را گاز نگیرد. گرگور، به‌جای این‌که به‌عنوان مهاجم شمرده شود، به‌غلط به‌عنوان قربانی بالقوه تصویر می‌شود. این ترجمة‌ نادرست ناخواسته سرعت روایت را نیز تغییر می‌دهد و سرنوشت گرگور را به‌عنوان یک قربانی در مرحله‌ای خیلی زودتر از متن اصلی آلمانی‌ آن مشخص می‌کند.

پاورقی
حتی اگر نباشی، می آفرینمت!
چونان که التهاب بیابان،
سراب را...
     
  ویرایش شده توسط: ellipseses   
مرد

 



در نمونه‌ای دیگر، عدم دسترسی هدایت به مأخذ اصلی مانع ‌آن می‌شود که وی در ترجمة خود به‌طور کامل مفهوم درآویختن نامطمئن گرگور به انسانیت‌اش را منتقل کند. این مشکل در صحنه مهمی از بخش سوم داستان رخ می‌دهد که آن صدای ویولون خواهر گرگور وی را به اتاق نشیمن می‌کشاند. گرگور ضمن تماشای خواهرش فکر می‌کند:
"War er ein Tier, da ihn die Musikso ergriff?" [13]
[آیا او حیوان بود که موسیقی می‌‌توانست چنین اثری روی او بگذارد؟] ترجمة هدایت در این مورد از صافی متن فرانسة‌ آن می‌گذرد:
"N'était-il donc qu`une bête? Cette musique I`émouvait tant" [14]
[یا او فقط حیوان بود؟ این موسیقی خیلی روی او اثر گذاشت]. ویالات جملة کافکا را به دو جمله تبدیل می‌کند ودر نتیجة‌ لذت گرگور از موسیقی را با حیوان بودنش در هم نمی‌آمیزد. هدایت، همانند ویالات، می‌نویسد: «آیا او جانوری نبود؟ این موسیقی او را بی‌اندازه متأثر کرد.» [۱۵] از آنجا که دربخش‌های پیشین، هدایت حالت حیوانی گرگور را قطعیت بخشیده است، در اینجا این سؤال دلالت بر این دارد که لذت گرگور از موسیقی بی‌هیچ ‌وجه به‌معنای بازگشت او از حالت حیوانی نیست. در نتیجه، این پارادوکس که گرگور تنها به عنوان یک حیوان از موسیقی تغذیه می‌کند، با تمام وضوحی که در متن کافکا دارد، در ترجمة فارسی هدایت گم شده است.
هدایت، با پیروی دقیق از متن فرانسه یا با تغییراتی بر اساس سبک شخصی، از نقش خود به‌عنوان یک مترجم دقیق اثر فراتر می‌رود و گرگور سامسای او بیشتر به شکل یک قربانی شرایط اجتماعی و خانوادگی که خود غرقة آن بوده است، تصویر می‌شود. هدایت، همچنین، مسخ کاملو بی‌بازگشت او را شرح می‌دهدو موقعیت دشوار گرگور را با ایجاد فاصله‌ای مختصر بین راوی و گرگور،تقویت می‌کند. از همین‌رو، در ترجمة فارسی حس بیگانه‌شدگی گرگور شدیدتر به چشم می‌خورد.

پاورقی
حتی اگر نباشی، می آفرینمت!
چونان که التهاب بیابان،
سراب را...
     
  ویرایش شده توسط: ellipseses   
مرد

 



[۱] . Franz Kafka, «Dia Verwandlung» in S ä mtliche Erz ä hlungen , ed. Paul Raabe, Frankfurt, Fischer Taschenbuch Verlag. 1978, p.56.
[2] . Franz Kafka, «The Metamorphosis,» Tranz. Stanley Corngold, in The
Norton Antholgy of world Masterpieces , Vol. 2, fifth ed., New York, W. W. Norton, 1985, p. 1605.
[3] . Stanley Corngold, The Commentator's Despair: The Interpretation of Kafka's Metamorphosis, Port Washington, N.Y. , Kennikat Press, 1973, p. 10.
[4] . فرانتس کافکا، مسخ، ترجمة صادق هدایت، تهران، پرستو، ۱۳۴۲،ص ۱۱٫
[۵] . «The Metamorphosis,» p. 1605.
[6] . مسخ، ص ۱۲۰٫
[۷] . Franz Kafka, La M é tamorphose , Trans. Alexandre Vialatte, Paris, Gallimard, 1938, p. 36.
[8] . مسخ، ص ۴۹٫
[۹] . «Verwandlung,» p.77.
[10] . «The Metamorphosis,»p. 1624.
[11] . La Métamorphose, p.55.
[12] . مسخ، ص ۷۲-۷۳٫
[۱۳] . «Verwandlung,» p.92.
[14] . La Métamorphose, p.89.
[15] . مسخ، ص ۱۱۴٫
حتی اگر نباشی، می آفرینمت!
چونان که التهاب بیابان،
سراب را...
     
  
مرد

 


داستان کوتاه لاشخور

لاشخوری بود که منقار در پاهای من فرو می‌کرد. پیش‌تر چکمه‌ها و جوراب‌هایم را از هم دریده بود و حال به گوشت پاهایم رسیده بود. پس از هر نوک چند بار ناآرام به گرد سرم می‌چرخید و باز کار خود را از سر می‌گرفت. ارباب‌زاده‌ای از کنارم می‌گذشت. زمانی کوتاه به تماشا ایستاد. می‌خواست بداند چرا وجود لاشخور را تحمل می‌کنم. گفتم: «از دستم کاری برنمی‌آید. لاشخور از راه رسید و شروع به نوک زدن کرد. مسلماً کوشیدم او را برانم، حتی خواستم خفه‌اش کنم. اما چنین حیوانی بسیار نیرومند است. می‌خواست به صورتم بپرد. این بود که بهتر دیدم پاهایم را قربانی کنم و حالا پاهایم تقریباً به تمامی از هم دریده شده‌اند.» ‏ارباب‌زاده گفت: «‏از این‌که اجازه می‌دهید این‌طور زجرتان بدهد تعجب می‌کنم. تنها با شلیک یک گلوله کار لاشخور تمام است.» ‏پرسیدم: «‏راستی؟ شما این کار را می‌کنید؟» ارباب‌زاده گفت: «‏با کمال میل. فقط باید به خانه بروم و تفنگم را بیاورم. می‌توانید نیم‌ساعتی منتظر بمانید؟» گفتم: «نمی‌دانم.» و لحظه‌ای از درد به خود پیچیدم. سپس گفتم: «‏خواهش می‌کنم به‌هرحال تلاش‌تان را بکنید.» ‏ارباب‌زاده گفت: «‏بسیار خوب، عجله خواهم کرد.» در طول گفت‌وگو، لاشخور در حالی‌که نگاهش را به تناوب میان من و ارباب‌زاده به این سو آن‌سو می‌چرخاند، گوش ایستاده بوه. دریافتم که همه‌چیز را فهمیده است. به هوا بلند شد، سر را به عقب برد تا هرچه بیش‌تر شتاب بگیرد، سپس منقار خود را مانند نیزه‌اندازی ماهر از دهان تا اعماق وجودم فرو برد. پس افتادم و در عین رهایی احساس کردم که در خونم، خونی که هر ژرفنایی را می‌انباشت و هر ساحلی را در برمی‌گرفت، بی‌هیچ امید نجات غرق شده است.
حتی اگر نباشی، می آفرینمت!
چونان که التهاب بیابان،
سراب را...
     
  
مرد

 


داستان کوتاه پل

پلی بودم سخت و سرد، گسترده به روی یک پرتگاه. این سو پاها و آن‌سو دست‌هایم را در زمین فرو برده بودم، چنگ در گِل ترد انداخته بودم که پابرجا بمانم. دامن بالاپوشم در دو سو به دست باد پیچ و تاب می‌خورد. در اعماق پرتگاه، آبِ سردِجویبارِ قزل‌آلا خروشان می‌گذشت. هیچ مسافری به آن ارتفاعات صعب‌العبور راه گم نمی‌کرد. هنوز چنین پلی در نقشه ثبت نشده بود. بدین سان، گسترده بر پرتگاه، انتظار می‌کشیدم، به ناچار می‌بایست انتظار می‌کشیدم. هیچ پلی نمی‌تواند بی‌آن‌که فرو ریزد به پل بودن خود پایان دهد.
‏یک بار حدود شامگاه- نخستین شامگاه بود یا هزارمین، نمی‌دانم،- ‏اندیشه‌هایم پیوسته درهم و آشفته بود و دایره‌وار در گردش. حدود شامگاهی در تابستان، جویبار تیره‌تر از همیشه جاری بود. ناگهان صدای گام‌های مردی را شنیدم! به سوی من، به سوی من. ای پل، اندام خود را خوب بگستران، کمر راستکن، ای الوار بی‌حفاظ، کسی را که به دست تو سپرده شده حفظ کن. بی‌آن‌که خود دریابد، ضعف و دودلی را از گام‌هایش دور کن، و اگر تعادل از دست داد، پا پیش بگذار و همچون خدای کوهستان او را به ساحل پرتاب کن.
‏مرد از راه رسید، با نوک آهنی عصای خود به تنم سیخ زد؛ سپس با آن دامن بالاپوشم را جمع کرد و به روی من انداخت. نوک عصا را به میان موهای پرپشتم فرو برد و درحالی‌که احتمالاً به این‌سو و آن‌سو چشم می‌گرداند، آن را مدتی میان موهایم نگه داشت. اما بعد - در خیال خود می‌دیدم که از کوه و دره گذشته است که - ناگهان با هر دو پا به روی تنم جست زد. از دردی جانکاه وحشت‌زده به خود آمدم، بی‌خبر ازهمه‌جا. این چه کسی بود؟ یک کودک؟ یک رؤیا؟ یک راهزن؟ کسی که خیال خودکشی داشت؟ یک وسوسه‌گر؟ یک ویرانگر؟ سپس سر گرداندم که او ‏را ببینم. _ پل سر مي‌گرداند! اما هنوز به درستی سر نگردانده ‏بودم که فرو ریختنم آغاز شد، فرو ریختم، به یک آن از هم گسستم و قلوه سنگ‌های تيزی که هميشه آرام و بی‌آزار از درون آبِ جاری چشم به من می‌دوختد، تنم را تکه‌پاره ‏کردند.
حتی اگر نباشی، می آفرینمت!
چونان که التهاب بیابان،
سراب را...
     
  
مرد

 


بیرق شهر

به هنگام ساخت برج بابل، نخست کارها طبق نظم و قاعده پیش می‌رفت. بله، حتی چه‌بسا نظم موجود بیش از اندازه بود. مسئله‌‌ی راهنماها و مترجمان، سرپناه کارگران و راه‌های ارتباطی بیش از اندازه فکرها را به خود مشغول کرده بود. چنان‌که گویی برای انجامکار، قرن‌ها وقت آزاد در اختیار است. پرطرفدارترین عقیده‌ی رایج بر‌ آن بود که کارها هر اندازه هم به‌کندی صورت بگیرد، باز کافی نیست. این عقیده به تبلیغ و تأکید خاصی نیاز نداشت؛ هرکس می‌توانست به سهم خود در ریختن شالوده‌ی برج تعلل کند. دراین‌باره این‌گونه استدلال می‌کردند: اصل کار این است که برجی تا بلندای آسمان ساخته شود. درمقایسه با این فکر، هر موضوع دیگری فرعی و بی‌اهمیت است. همین که چنین فکری به تمام و کمال به ذهن خطور کرد، دیگر از میان نخواهد رفت و تا آن زمان که انسان وجود دارد، آرزوی بزرگ به سامان رساندن این برج به حیات خود ادامه خواهد داد. پس علتی ندارد که کسی از این لحاظ نگران آینده باشد. برعکس، دانش بشری هر روز فزونی می‌گیرد، هنر معماری پیشرفت کرده است و کماکان پیشرفت خواهد کرد. کاری که ما برای انجام آن به یک سال زمان نیاز داریم،چه بسا صد سال آینده در شش ماه انجام بگیرد، آن هم با کیفیتی بهتر و دوام بیشتر. پس چه ضرورتی دارد که امروز خود را تا آخرین حد ممکن خسته و ناتوان کنیم؟ یک چنین کاری تنها درصورتی معقول می‌بود که امیدآن می‌رفت بتوانیم برج را درطول حیات یک نسل برپا کنیم. ولی در آن روزگار چنین چیزی انتظار نمی‌رفت و می‌شد حدس زد که نسل بعدی با دانش وسیع‌تر خود، کار نسل پیشین را ناقص بیابد و هر آنچه را این نسل ساخته است فرو بریزد تا خود را از نو بنا کند.
ادامه«
حتی اگر نباشی، می آفرینمت!
چونان که التهاب بیابان،
سراب را...
     
  ویرایش شده توسط: ellipseses   
مرد

 


تأملاتی از این دست نیروهای موجود را فلج می‌کرد و موجب می‌شد دست‌اندرکاران بیش از‌ آنکه در اندیشه‌ی ساختن برج باشند به ساخت شهر کارگران بپردازند. گروه کارگران هر منطقه‌ای در تلاش بود برای خود، زیباترین قرارگاهرا برپا کند. این امر موجب شد اختلافاتی بروز کند و این اختلافات تا حد کشمکش‌های خونین بالا گرفت. دامنه‌ی این کشمکش‌ها دیگر هرگز فرو ننشست و این خود دلیلی شد که رهبران بگویند ساخت برج به علت فقدان تمرکز لازم، بسیار به‌کندی صورت بگیرد یا ترجیحاً تا زمان برقراری صلح همگانی به تعویق بیفتد. اما در این میان، مردم وقت خود را تنها صرف کشمکش نمی‌کردند، بلکه در وقفه‌هایی که پیش می‌آمدبه کار زیباسازی شهر هم همت می‌گماشتند و متأسفانه این خود موجب بروز رشک و حسد تازه و درنتیجه، درگیری‌های بیشتر می‌شد. زندگی نسل نخستین این‌گونه به سر آمد، ولی نسل‌های بعدی هم وضعی جز این نداشتند. از این رهگذر فقط مهارت صنعتگران روزبه‌روز اوج بیشتر می‌گرفت و این خود، زمینه‌ی کشمکش بیشتر را فراهم آورد. گذشته از این، نسل دوم یا سوم به بیهودگی ساخت برجی به بلندای آسمان پی برد؛ ولی دیگر مردم بیش از آن با هم درآمیخته بودند که بتوانند شهر را ترک کنند.
تمامی افسانه‌ها و سرودهایی که در این شهر پدید آمده است آکنده از تمنای فرارسیدن روز معهودی است که در آن روز شهر با پنج ضربه‌ی پی‌درپیِ مشتی غول‌آسا در هم فروریخته شود. هم از این روست که بر بیرق شهر مشتی را نقش زده‌اند.


برگرفته از كتاب:
كافكا، فرانتس؛ داستان‌هاي كوتاه كافكا ؛ برگردان علي اصغر حداد؛ چاپ دوم؛ تهران: نشر ماهي 1385.
رده بندي: داستان كوتاه - داستانك
حتی اگر نباشی، می آفرینمت!
چونان که التهاب بیابان،
سراب را...
     
  
مرد

 
جملات قصار از فرانتس کافکا


*در جدال با دنیا، یار دنیا باش.

*جایی كه اعتماد نیست، سخن بیهوده است.

*از یك نقطه مشخص، دیگر راهی برای بازگشت وجود ندارد؛ به این نقطه مشخص می توان دست یافت.

*امكانات برای من وجود دارد، اما در كدام خراب آبادی پنهان شده اند؟

*آنچه را آفریده ام، فقط ثمره تنهایی است.

*من فكر می كنم آدم باید وقت خود را تنها صرف خواندن كتاب هایی نماید كه با چنگ و دندان دل خواننده را ریش می كنند.

*من درد انتظار را حس نمی كنم، از این رو وقت شناس نیستم و مانند یك گوساله چشم به راه می مانم.


*كتاب باید تبری برای درهم شكستن دریای منجمد وجودمان باشد.

*قدرت فریادها به اندازه ای است كه می تواند خشونت فرمانهای صادر شده بر ضد انسان را درهم بشكند.
حتی اگر نباشی، می آفرینمت!
چونان که التهاب بیابان،
سراب را...
     
  ویرایش شده توسط: ellipseses   
صفحه  صفحه 5 از 7:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  پسین » 
شعر و ادبیات

Franz Kafka | فرانتس کافکا

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA