بیوگرافی مختصری از قاآنی: میرزا حبیب الله شیرازی متخلص به قاآنی فرزند محمدعلی گلشن از شعرای نامدار عهد قاجار است. وی در سال ۱۲۲۳ هجری قمری در شیراز متولد شد، تحصیلات مقدماتی را در همان شیراز گذراند. او در اوان جوانی عازم مشهد شد تا در آنجا به ادامهٔ تحصیل بپردازد. در سفر به تهران شعری در مدح فتحعلی شاه سرود و از وی لقب مجتهد الشعرا گرفت. قاآنی در ادبیات عرب و فارسی مهارت کافی یافت و به حکمت نیز علاقهٔ سرشاری داشت. او با زبانهای فرانسه و انگلیسی نیز تا حد زیادی آشنایی داشت. همچنین در ریاضیات، کلام و منطق نیز استادی مسلم به شمار میرفت. دیوان اشعار وی بالغ بر بیست هزار بیت است. او کتابی به نام پریشان به سبک گلستان در نثر نگاشت. قاآنی در سال ۱۲۷۰ هجری قمری در تهران وفات یافت و درحرم حضرت عبدالعظیم مدفون شد.
دوشم ندا رسید ز درگاهکبریاکای بندهکبر بهتر ازین عجز با ریاخوانی مرا خبیر و خلاف تو آشکاردانی مرا بصیر و نفاق تو برملاگر دانیم بصیر چرا میکنیگنهور خوانیم خبیر چرا میکنی خطاماگر عطاکنیم چه خدمتکنی به خلقخلق ارکرمکنند چه منت بری ز ماماییم خالق تو چو حاصل شود تعبخلقند خواجهٔ تو چو واصل شود عطااجرای من خوری وکنی خدمت امیرروزی من بری وکشی منتکیاگه چون عسس مدارت از خون بیکسانگه چون مگس قرارت بر خوان اغنیاگاهی چوکرم پیلهکشی طیلسان به سرگاهی ز روی حیلهکنی پیرهن قبایعنی به جذبهایم نه شوریده از جنونیعنی به خلسهایم نه پیچیده در رداتاکی شود به رهگذر جرم ره سپرتاکیکنی به معذرت جبر اکتفاگوییکه جبر باشد و باکت نه ازگنهدانیکه جرم داری و شرمت نه از خداآخر صلاح را نبود فخر بر فجورآخر نکاح را نبود فرق از زنامقتول را ز قاتل باطل بود قصاصمظلوم را ز ظالم لازم بود جفاکسگفت رنگها همه در خامهٔ قدرکسگفت ننگها همه در نامهٔ قضادرگردش است لعبت و لعاب درکمیندر جنبش است خامه و نقاش در قفامیغست در تصاعد و قلاب آفتابکاهست در تحرک و جذابکهربادیو از برای آنکه به خویشت شود دلیلنفس از برای آنکه زکیشتکند جداآن از طریق شرعکند با تو دوستیوین در لباس زهد شود با تو آشناآن نرم نرم شبههٔ باطلکند بیانوین خند خند نکتهٔ ناحقکند اداآن طعنهگوکه یاوری دین ذوالمننوین خنده زنکه پیروی شرع مصطفاگر جز قبول ملت اجدادکو دلیلور جز وثوق عادت اسلافکوگوااینگویدت همی به تجاهلکه حقکدام؟وین راندت همی به تعرصکه ربکجا؟این دزدکاروان و تو مسکینکاروانآن رند و اوستا و تو نادان روستاآن آردت ز مسلک توحید منصرفوین آردت به مهلک تزویر رهنماتو در میانه هایم و حیران و تنزدهآکنده از سفاهت و آموده از عمابر دیدهٔ خلوص تو حاجب شود هوسبر آتش نفاق تو دامن زند هواسازد ترا به شرک خفی دیو ممتحنآرد ترا بهکفر جلینفس مبتلانفس تراکسالت اصلی شود معینطبع ترا جهالت فطری شود غطاگوییگه صلوهکه شرعست ناپسندرانیگه زکوهکه دین است نارواتا رفته رفته دغدغهٔ دل شود قویتا لمحه لمحه تقویت دلکند قواگویی بهخودکهرب ز چهرفتستدرحجابرانیبه دلکه حق ز چه ماندست در خفاگر زانکه هست، حکمت پنهان شدنکدامور زانکه نیست پیرو فرمان شدن چراتا چند مکر و دغدغهای دیو زشتخوتا چندکفر و سفسطهای مست ژاژخابر بود من دلیل بس این چرخگردگردبر ذات منگواه بس این دیر دیرپاکوبندهیی بباید تا دفکند خروشگویندهیی بباید تاکهکند صداسریست زیر پردهکه میپوید آسمانآبیست زیر پرهکه میگردد آسیابینوبهارگل نشود بوستان فروزبیکردگارکه نشود آسمان گراشاه ار ترا به تخت منقش دهد جوازمیر ار ترا بهکاخ مقرنس زند صلامدحتکنی نخست به نقاش آن سریرتحسینکنی درست به معمار آن بناگویی بهکلک صنعت نقاشآفرینرانی به دست قدرت معمار مرحباآخر چگونهکوه بدان شوکت و شکوهآخر چگونه چرخ بدین رفعت و علابیقادری به وادی هستی نهد قدمبیصانعی به عرصهٔ امکان زند لواآخر چگونه عرش بدین پایه و شرفآخر چگونه مهر بدین مایه و بهابیآمری بسیط جهان را شود محیطبیخالقی فضایزمین را دهد ضیااسباب فرش من چهکم ازکاخ پادشهآیات عرش من چهکم از عرش پادشابا اینگنه امید تفضل بودگنهبا این خطا خیال ترحم بود خطاالا به یمن طاعت برهان حق علیالا به عون مدحت سلطان دین رضااصلکرم ولی نعم قاید اممکهف وری امام هدی آیت تقاسطح حیات، خط بقا، نقطهٔ وجودقطب نجات،قوس صفا، مرکز وفانفس بسیط، عقل مجرد، روان صرفمصباح فیض راح روان روح اتقیامصداق لوح، معنی نون، مظهر قلمنور ازل چراغ ابد مشعل بقامنهاج عدل تاج شریعت رواج دینمفتاح صنع درج سخنگوهر سخافیض نخست صادراول ظهورحقمرآت وحی رایت دین آیت هدامعنی باء بسمله، مسند نشینکنمصداق نفسکامله عزلتگزین لاگر حکم او به جنبش غبرا دهد مثالور رای او به رامشگردون دهد رضاراند قضا پیاپی کاجراست ای قدرگوید قدر دمادمکامضاست ای قضاپاینده دولتیستبدو جستن انتسابفرخنده نعمتیست بدوکردن اقتدابیمیکه با حمایت او بهترین ملکسلطان به یک تعرض اوکمترینگداعکسی ز لوح حکمت او هرچه در زمیننقشی زکلک قدرت او هرچه در سماگر پرسد از خدایکه یاربکراست حقالحق فیک منک الیک آیدش نداارواحانبیا همه بر خاک او مقیماشباح اولیا همه در راهاو فدابا نسبت وجود شریف تو ممکناتای ممکنات را به وجود تو التجاخورشید وسایه، روز و چراغ آفتاب وشمعدریاو قطره، درو خزف برد و بوریااصلوطفیل، شخص وشبه، قصدوامتحانبود و نبود، ذات و صفت عین و اقتضافیاض وفیض، علت و معلول، نور و ظلنقاش و نقش،کاتب و خط، بانی و بنامعنی ولفظ، مصدر ومشتق مفاد و حرفعین و اثر عیان و خبر، صدق و افترابالله من قلاک بصیرا فقد هلکتالله من اتاک خبیراً فقد نجاذات تو سرفراز به تمجید ذوالمنننفس تو بینیاز ز تقدیس اصفیاازگوهر تو عالم ایجاد را شرفاز هستی تو دوحهٔ ابداع را نمادر پیشگاه امر تو بیگفت و بیشنوددرکارگاه نهی تو بیچون و بیچرااضداد بی مسالمه با یکدگر قرینابعاد بیمنازعه از یکدگر جدااخلاف راشدین توگنجینهٔ شرفاسلاف ماجدین تو آیینهٔ صفایکسر بهکارگاه هدایتگشاده دستیکسر به بارگاه امامت نهاده پادر پردهٔ ولایت عظمی نهفته روبر مسند خلاقتکبریگزیده جانفس تو بوستانی معطور و دلنشینذات توگلستانی مطبوع و جانفزانورسته لالهایست از آن بوستان ادبنشکفته غنچهایست از آنگلستان حیاغمگینشودبههرچهتوغمگینشویرسولشادان شود به هرچه تو شادان شوی خداخورشیدگر نهکور شد از شرم رای تودارد چرا ز خط شعاعی بهکف عصاشرعیکه بر ولای تو حایل شود دغلوحییکه بیرضای تو نازل شود دغاهر نیشکز خلیل تو نوشیست دلنشینهر نوشکز عدوی تو نیشیست جانگزامهر ترا ثواب مخلد بود ثمرقهر ترا عذاب مؤبد بود جزاآنجاکه قدرتست اثر نیست از جهتآنجاکه صدر تست خبر نیست از فضابا شوکت تو چرخ اسیریست منحنیبا همت تو مهر فقیریست بینواخرم بهشت اگر تو برو نگذری جحیمرخشان سهیل اگر تو برو ننگری سهااز فر هستی تو بود عقل را فروغاز نورگوهر تو بود نفس را بهادرکارگاه امر تویی میر پیش بیندر بارگاه ملک تویی شاه پیشوابیرخصت تو لاله نمیروید از زمینبیخواهش تو ژاله نمیبارد از هواگویا شود جماد اگرگوییش بگوپویا شود نبات اگرگوییش بیامردود پیشگاه تو مردودکایناتمقبول بارگاه تو مقبول ماسوامستوثق ولای تو نندیشد از اجلمستظهر و داد تو نگریزد از فنادر مکتبکمال تو خردی بود خرداز دفتر نوال تو جزوی بود بقاجسم ترا به مسند ناسوت مستقرروح ترا ز بالش لاهوت متکاگنجیکه بد سگال تو بخشدکم از خزفرنجیکه نیکخواه تو خواهد به از شفاحب توگر عدوست به جان میخرم عدومهر توگر بلاست به دل میبرم بلاخاریکه از خلیل تو میخوانمش رطبدردیکه از حبیب تو میدانمش دوادل با توگر دو روست ز دل میبرم امیدجان با توگر عدوست ز جان میکنم اباخوفیکه از دیار تو باشد به از امانفقریکه در جوار تو باشد به از غنابیمم نه با وداد تو از آتش حجیمباکم نه با ولای تو از شورش جزادر روز حشر جوشن جان سازم آن وداددر وقت نشر نشرت تن سازم آن ولاقاآنیا اگرچه دعا و ثنای شاهاین دیو را اذی بود آن روح را غذازان بر فراز عرش سرافیل را سرورزین بر فرود فرش عزازیل را عزالیکن ترا مجال بیان نیست در درودلیکن ترا قبول سخن نیست در ثنادشت دعا وسیع و سمند تو ناتوانبام ثنا رفیع وکمند تو نارسازین بیش بر طبق چه نهی جنس ناپسندزین بیش بر محک چه زنی نقد ناروااین عرصهایست صعب بدو بر منه قدموین لجهایست ژرف بدو بر مکن شناگیرمکه درکلام تو تأثیرکیمیاستدانا بهکان زر نکند عرضکیمیاگیرمکه عنبرین سخنت نافهٔ ختاستکس نافه ارمغان نبرد جانب ختاختلان و خنگ چاچ وکمان، روم و پرنیانتوران و تیر مصر و شکر هند و توتیاکرمان و زیره بصره و خرما بدخش و لعلعمان و در حدیقه وگل جنت وگیاگر رایت از مدیح شناسایی است و بسخود را شناس تا نکنی مدح ناسزاور مقصد از دعا طلبت نیل مدعاستخود را دعاکن از پی تحصیل مدعاشه، را هر آنچه باید و شاید مقرر استبیسنت ستایش و بیمنت دعاآن را که افتخار دعا و ثنا بدوستناید ثنا ستوده و نبود دعا روایارب به پادشاه رسل ماه هاشمییارب به رهنمای سبل شاه لافتییارب به زهد سلمان آن پیر پارسییارب به صدق بوذر آن میر پارسایارب به اشک دیدهٔگریان فاطمهیارب بسوز سینهٔ بریان مجتبییارب به اشک چشم اسیران ماریهیارب به خون خلق شهیدانکربلایارب به آفتاب امامت علیکه هستمفتاح آفرینش و مصباح اهتدایارب به نور بینش باقرکه پرتویستاز علم او ظهورکرامات اولیایارب به فر مذهب جعفرکه جلوهایستاز صدق او شهود مقامات اوصیایارب به جاه موسیکاظمکه بوقبیسبا علم او به پویه سبق برده از صبایارب به پادشاه خراسانکش آسمانهر دمکند سجودکه روحی لک الفدایارب به جود عام محمدکهکردهاندتعویذ جان ز حرز جواد وی انبیایارب به مهر برج نقاوت نقیکه یافتهجده هزار عالم ازو نزهت و نوایارب به نور دعوت حسن حسنکه هستهستی او حقیقت جام جهاننمایارب به نور حجت قائمکه تا قیامقائم به اوست قائمهٔ عرشکبریافضلیکه از شداید برزخ شوم خلاصترحمیکه از مهالک دوزخ شوم رهابرهانم از وساوس این نفس دونپرستدریابم ازکشاکش این طبع خود ستاچندم بهکارگاه طلب نفس در تعبچندم به بارگاه فنا روح در عنامگذار بیژنم را در قعر تیره چهمپسند بهمنم را درکام اژدهاادعوک راجیاً و انادیک فاستجبیا من یجیب دعوه داع اذا دعافاستغفری لذنبک با نفس و اهتدیبالله ان ربک یهدی لمن یشا
قصیدهٔ شمارهٔ ۲ بهگردون تیره ابری بامدادان برشد از دریاجواهر خیز وگوهرریز وگوهربیز وگوهرزاچو چشم اهرمن خیره چو روی زنگیان تیرهشدهگفتی همه چیره به مغزش علت سوداشبهگون چون شب غاسقگرفته چون دل عاشقبه اشک دیدهٔ وامق به رنگ طرهٔ عذراتنش با قیر آلوده دلش از شیر آمودهبرون پر سرمهٔ سوده درون پر لؤلؤ لالابه دلگلشن به تن زندانگهیگریانگهی خندانچو در بزم طرب رندان ز شور نشوهٔ صهباچو دودی بر هوا رفته چو دیوی مست و آشفتهزده بس در ناسفته ز مستی خیره بر خاراو یا در تیره چه بیژن نهفته چهرهٔ روشنو یا روشنگهر بهمن شده درکام اژدرهالب غنچه رخ لاله برون آورده تبخالهز بس باران از آن ژاله به طرفگلشن و صحراز فیض او دمیدهگل شمیده طرهٔ سنبلکشیده از طرب بلبل به شاخ سرخگل آواعذارگل خراشیده خط ریحان تراشیدهز بس الماس پاشیده به باغ از ژالهٔ بیضاازو اطراف خارستان شده یکسر بهارستانوزو رشک نگارستان زمین از لالهٔ حمرافکنده بر سمن سایه دمن را داده سرمایهچمن زو غرق پیرایه چو رنگین شاهدی رعناز بیمش مرغ جان پرد ز سهمش زهرهها دردچو او چون اژدها غرد و یا چون ددکشد آواخروشد هردم ازگردونکه پوشد برتن هامونز سنبلکسوت اکسون ز لاله خلعت دیبافشاند بر چمن ژاله دماند از دمن لالهچنان از دلکشد نالهکه سعد از فرقت اسماکنون از فیض او بستان نماید ازگل و ریحانبه رنگ چهرهٔ غلمان به بوی طرهٔ حوراچمن از سرو و سیسنبر همال خلخ وکشمردمن از لاله و عبهر طراز و تبت و یغماز بسگلهایگوناگون چمن چون صحف انگلیونتوگویی فرش سقلاطون صباگسترده در مرعیز بس خوبان فرخ رخگلستان غیرت خلخهمهچون نوش در پاسخ همهچون سیمدر سیماز بس لاله ز بس نسرین دمن رنگین چمن مشکینز بوی آن ز رنگ این هوا دلکش زمین زیباگل از باد وزان لرزان وزان مشک ختن ارزانبلی نبود شگفت ارزانکساد عنبر ساراز فر لاله و سوسن ز نور نور و نستروندمن چون وادی ایمن چمن چون سینهٔ سیناچه درهامون چه دربستانصفاندرصفگلوریحانز یک سو لالهٔ نعمان ز یک سو نرگس شهلاتوگویی اهل یککشور برهنه پا برهنه سرچمان در خشکسال اندر به هامون بهر استسقاچمن از فر فروردین چنان نازان به دشت چینکه طوس از فر شاه دین برین نهگنبد خضراهژبر بیشهٔ امکان نهنگ لجهٔ ایمانولی ایزد منان علی عالی اعلاامام ثامن ضامن حریمش چون حرم آمنزمین از حزم او ساکن سپهر از عزم او پویانهال باغ علیین بهار مرغزار دیننسیم روضهٔ یاسین شمیم دوحهٔ طاهاسحاب عدل را ژاله ریاض شرع را لالهخرد بر چهر او واله روان از مهر او شیدارخش مهری فروزنده لبش یاقوتی ارزندهازآن جان خرد زنده ازین نطق سخنگویاز جودش قطرهیی قلزم ز رایش پرتوی انجمجنابش قبلهٔ مردم رواقشکعبهٔ دلهابهشت از خلق او بویی محیط از جود او جوییبه جنب حشمتش گویی گرایان گنبد میناستارهگوی میدانش هلال عید چوگانشز نعل سم یکرانش غباری تودهٔ غبراقمر رنگی ز رخسارش شکر طعمی زگفتارشبشر را مهر دیدارش نهان چون روح در اعضازمین آثاری از حزمش فلک معشاری از عزمشاجل در پهنهٔ رزمش ندارد دم زدن یاراخرد طفل دبستانش قمر شمع شبستانشبه مهر چهر رخشانش ملک حیرانتر از حربانظام عالم اکبر قوام شرع پیغمبرفروغ دیدهٔ حیدر سرور سینهٔ زهراابد از هستیش آنی فلک در مجلسش خوانیبه خوان همتش فانی فروزان بیضهٔ بیضاوجودش باقضا توأم ز جودش ماسوا خرمحدوثش با قدم همدم حیاتش با ابد همتاقضا تیریست در شستش فنا تیغیست در دستشچو ماهی بستهٔ شستش همه دنیا و مافیهازمینگوییست در مشتش فلک مهری در انگشتشدوتا چون آسمان پشتش به پیش ایزد یکتابهسائل بحر وکان بخشد خطاگفتم جهان بخشدگرفتمکاو نهان بخشد ز بسیاری شود پیداملک مست جمال او فلک محوکمال اوز دریای نوال او حبابی لجهٔ خضرازمان را عدل او زیور جهان را ذات او مفخرزمان را او زمانپرور جهان را او جهان پیراز قدرش عرش مقداری ز صنعش خاک آثاریبه باغ شوکتش خاری ریاض جنتالمأویامل را جود او مربع اجل را قهر او مصنعفلک را قدر او مرجع ملک را صدر او ملجارضای او رضای حق قضای او قضای حقدلش از ماسوای حقگزیده عزلت عنقاکواکب خشت ایوانش فلک اجری خورخوانشبه زیر خط فرمانش چه جابلقا چه جابلسارخش پیرایهٔ هستی دلش سرمایهٔ هستیوجودش دایهٔ هستی چه در مقطع چه در مبداملک را روی دل سویش فلک را قبه ابرویشبهگردکعبهٔ کویش طواف مسجدالاقصیجهان را او بود آمر چه در باطن چه در ظاهربه امر او شود صادر ز دیوان قضا طغراکند از یک شکرخنده هزاران مرده را زندهچنانکز چهر رخشنده جهان پیر را برناردای قدس پوشیده به حزم نفسکوشیدهبه بزم انس نوشیده می وحدت ز جام لامی از مینای لاخورده سبق از ماسوا بردهوزان پس سر برآورده ز جیب جامهٔ الازدوده زنگ امکانی شده در نور حق فانیچو مه در مهر نورانی چو آب دجله در دریازدف در دشت لاخرگهکه لامعبود الا اللهزکاخ نفی جسته ره به خلوتگاه استثناشده از بس به یاد حق به بحر نفی مستغرقچنان با حق شده ملحقکه استثنا به مستثناروان راز پرورده سراید راز در پردهبلیگیرد خرد خرده به نااهل ار بریکالارموز علم ادریسی بود ذوقی نه تدریسیچه داند ذوق ابلیسی رموز علم الاسمازهی یزدان ثناخوانت دوگیتی خوان احسانتخهی فتراک فرمانت جهان را عروهالوثقیستاره میخ خرگاهت زحل هندوی درگاهتز بیم خشم جانکاهت فلک را رنج استرخابه سر از لطف حق تاجت طریق شرع منهاجتبساط قرب معراجت فسبحان الذی اسریمهین نوباوهٔ آدم بهین پیرایهٔ عالمچو خیرالمرسلین محرم به خلوتگاه او ادنیتویی غالب تویی ماهر تویی باطن تویی ظاهرتویی ناهی تویی آمر تویی داور تویی دارامسالک را تویی رهبر ممالک را تویی زیورمحامد را تویی مظهر معارف را تویی منشاتو در معمورهٔ امکان خداوندی پس از یزدانچودر رگخون چودر تنجان روان حکمتو در اشیاتویی بر نفع و ضر قادر تویی بر خیر و شر قاهرتویی بر دیو و دد آمر تویی بر نیک و بد داناتو جسم شرع را جانی تو در عقل راکانیتوگنجکان یزدانی تو دانی سر ما اوحیتو دانایی حقایق را تو بینایی دقایق راتو رویانی شقایق را ز ناف صخرهٔ صمّاترا از ماه تا ماهی ز حق پروانهٔ شاهیگر افزایی وگرکاهی نباشد ازکست پروازمان را از تو افزایش زمین را از تو آسایشروان را از تو آرامش خرد را از تو استغنابهکلک قدرت داور تو بودی آفرینگسترنزاده چارگان مادر نبوده هفتگان آباز درعت حلقهییگردون ز تیغت شعلهییکانونز قهرت لطمهیی جیحون ز ملکت خطوهیی بیدااگر لطف تو ای داور نگردد خلق را رهبرز آه خلق در محشر قیامتها شود بر پازهی ای نخل باغ دینکت اندر دیدهٔ حقبیننماید خوشهٔ پروینکم از یک خوشهٔ خرمادر اوصاف تو قاآنی دهد داد سخندانیکند امروز دهقانیکه تا حاصل برد فرداسخن تخمست و او دهقان ثنا مزرع امل بارانفشاند دانه در میزانکه چیند خوشه در جوزاتعالیاللهگرش خوانی معاذاللهگرش رانیبه هر حالتکه میدانی تویی مهتر تویی مولاگرش خوانی زهی با ذل ورش رانی خهی عادلگرش خوانی شود خوشدل ورش رانی شود رسواگرش خوانی عفاکالله ورش رانی حماکاللهبهر صورت جزاکاللهکما تبغیکما ترضیگرش خوانی ثناگوید ورش رانی دعاگویدنترسد برملاگوید ستم زیباکرم زیباالا تا در مه نیسان دمد ازگلگل و ریحانبروید سنبل از بستان برآید لاله از خاراچو لاله زایرت خرم چوگل با خرمی توأمچو ریحان سبز و مشکی دم چو سنبل بوستان پیرا
قصیدهٔ شمارهٔ ۳ دوشکه اینگردگردگنبد میناآبلهگون شد چو چهر من ز ثریاتند و غضبناک و سخت و سرکش و توساز در مجلس درآمد آن بت رعناماه ختن شاه روم شاهدکشمرفتنهٔ چین شور خلخ آفت یغماتاجکی از مشکترگذاشته بر سرغیرت تاج قباد و افسر داراخمخم و چینچین شکنشکن سر زلفشکرده ز هر سو پدید شکل چلیپاروی سپیدش برادر مه گردونموی سیاهش پسر عم شب یلداچشم مگو یک قبیله زنگی جنگیتیر وکمان برگرفته از پی هیجازلفش از جنبش نسیم چو رقاصگاه به پایین فتاد وگاه به بالاچشم مگو یک قرابه بادهٔ خلرزلف مخوان یک لطیمه عنبر ساراحلقهٔ زلفشکلید نعمت جاویدمژدهٔ وصلش نوید دولت دنیامات شدم در رخش چنانکه توگفتیاو همه خورشیدگشت و من همه حرباچین نپسندیدمش به چهره اگرچهشاهد غضبان بود ز عیب مبراگفتمش ای شوخ چین به چهره میفکنخوش نبود پیچ و خم به چهرهٔ برناچین و شکن بایدت به زلف نه بر رویجور و ستم شایدت به غیر نه بر ماسرکه فروشی مکن ز چهرهکه در عشقهیچم از آن سرکهگم نگردد صفراشاهد بایدگشاده روی و سخنگویدلبر و دلجوی و دلفریب و دلارادلبر بایدکه هردم از در شوخیبوسه نماید لبش به طبع تقاضاسیب زنخدانش وقف عارف و عامیتنگ نمکدانش نذر جاهل و داناکرد شکرخندهییکه حکمت مفروشزشت چه داند رموز طلعت زیبالعبت شیرین اگر ترش ننشیندمدعیانش طمعکنند به حلواحاجب بار ملوک اگر نکند منعخوان شهان مفلسان برند به یغماخار اگر پاسبان نخل نباشدبر زبر نخلی کسنبیند خرمازشت به هرجا رود در است به خواریگر همه باشد ز نسل شاه بخاراخود نشنیدی مگرکه مایهٔ عشرتطلعت زیبا بود نه خلعت دیباگفتمش احسنت ای نگار سخنگویوهکه شکیبم ربودی از لبگویاپیشترک آی تا لب تو ببوسمکز لب لعل توگشت حل معماهمچو یکی شیر خشمگین بخروشیدلرزه فتادش ز فرط خشم بر اعضاگفتکه ای مفلس این چه بیادبی بودخیز و وداعمکن و صداع میفزاگر تو بدین مایه دانش از بشرستینفرین بادت به جان ز آدم و حواکاشکه سیلی زمین تمام بشویدکز تو ملوث شده است تودهٔ غبرااینقدر ای بیادب هنوز ندانیکز لب منکوتهست دست تمناهیچ شنیدی به عمر خودکهگداییتار طمع افکند بهگردن جوزاکس لب لعل مرا نیارد بوسیدجزکه ثناگوی شهریار تواناجستم و از وجد آستین بفشاندمیک دو معلق زدم چو مردم شیداگفتمش الحمد پس توزان منستیدم مزن ای خوب چهر از نعم ولامهتر قاآنی آن منمکه ز دانشدر همهگیتیکسم نبیند همتامادح خاص خدایگان ملوکممدحت او خوانده صبح و شام به هرجانرمکنرمک لبانگشوده به خندهوز لبکانش چکید شهد مهناخندان خندان دوید و پیش من آمددوخت دو لب بر لبمکه بوسه بزنهاالحق شرم آمدم بدین لب منکربوسه زدن بر لبی چو لالهٔ حمراکاین لب همچون ز لوی من نه سزا بودبر لبکی سرخ تر ز خون مصفاگفتمش ای ترک دادهگیرد و صد بوسکز لب لعل تو قانعم به تماشاروی ترشکرد وگفتکبر فروهلکز تو تولا نکو بود نه تبراشاعر و آنگاه رد بوسهٔ شیرینکودک و آنگاه ترک جوز منقامادح شاهی ترا رسدکه بروبدخاک رهت را به زلف تافته حورابوسه بزن مرمرا ز لطف وگرنهنزد بتان سرشکستهگردم و رسوادر همه عضوم مخیری پی بوسهاز سرم اینک بگیر بوسه بزن تاروی و لبم هردو نیک درخور بوسنداین من و اینک تو یا ببوس لبم یاگفتمش ای ترک ترک این سخنانگویبسکا ازین غمز و رمز و عشوه و ایمابا تو خیانتکنم هلا بچه زهرهبا تو جسارتکنم الا بچه یاراخصلت دزدان و خوی راهزنانستچشم طمع دوختن به جانبکالاگفت اگرکام من نبخشی امشبنزد ملک از تو شکوه رانم فرداگفتم رو روکهکار اگر به شه افتدشاه مرا برگزیند از همه دنیاشه نخرد شعر دلکش تو به موییچونکند از روی لطف شعر من اصغاگفت مزن لاف و عشوهکمکن از یراکمایهٔ شعر تو از منست سراپاگر نکشد سرخگل نقاب ز چهرهبلبل مسکین چگونه برکشد آواشادی خسرو بود ز طلعت شیریننالهٔ وامق بود ز الفت عذراچهرهٔ یوسف به خواب دیدکه در مصرترک وصال عزیزگفت زلیخاگفتمش ای ترک در لبان توگوییرحل اقامت فکنده است مسیحاخندهکنانگفتکاین تعلل تاکیخیز و بگو مدحی از شهنشه داراغرهٔ او را به چشمکردم و در مدحغره صفت خواندم این قصیدهٔ غراتا ز زوالست لایزال مبراملک ملک باد از زوال معراراد محمد شه آنکه آتش قهرشمی بگدازد چو موم صخرهٔ صمّادولت او را نه اولست و نه آخرشوکت او را نه مقطعست و نه مبداشعلهکشد خنجرش اگر به زمستانخلق به سردابها روند زگرماکلکگهر سلک او چه معجزه داردکز شبه آرد پدید لؤلؤ لالانی غلطم نبود این عجبکه نمایددر شب تاریک جلوه نجم ثریاحفظ تو پوشد ز آب سقف بر آتشحزم تو بندد ز باد جسر به دریاخلق تو خیری دماند از تف آتشجود تو الماس سازد ازکف دریاحزم تو یارد مدینه ساخت به جیحونعزم تو تاند سفینه تاخت به صحراعون تو سازد ز موم جوشن داودرای تو آرد ز دودگنبد خضراچون ز عدوی تو نام هست و نشان نیستشاید اگر خوانمش نبیرهٔ عنقاعفو تو ناخوانده است وصف سیاستقهر تو نشنیده است نام مداراشاها در این قصیده ژرف نگهکننظم تو آیین ببین و شیوهٔ شیواهزل من از جد دیگران بود اولیخاصه چو افتد قبول شاه معلاشعر نشایدش خواندن از در معنیهرچه به صورت مردفست و مقفامرثیه دانش نه شعر آنکه چو خوانندپیچ و خم افتد ز رنج و غصه در امعاچهر حسودت ز سیم اشک مفضضاشک عدویت ز زر چهره مطلا
قصیدهٔ شمارهٔ ۴ ای رفته پی صید غزالان سوی صحرابازآ بسوی شهر پی صید دل ماگر تیر زنی بر دل ما زن نه بر آهوور دام نهی در ره ماه نه نه به صحرانه شهرکم از دشت و نه ماکمتر از آهوصید دل ماکن اگرت صید تمناآهوی بیابان نبرد عهد به پایانماییمکه صیدیم و به قیدیم شکیباای آهوی انسی چکنی آهوی وحشیوین طرفهکه صیدی چکنی صید تقاضاما در توگریزیم وگریزد ز تو آهواو صید تو غافل شده ما صید تو عمداآهو بمگیر اینهمهکاهو به توگیرندآهو چکنی ای به تو شیران شده شیداچشمت چهبهآهوست بجو آهو چشمیمهروی وسخنگوی و سمنبوی و سمنساتا رخت برد انده در سایهٔ آهوتا بال زند محنت در بنگه عنقااز بهر یک آهوکه در آری بهکمندشمنت نتوان برد ز بازوی توانایارا تو همه انسی و آهو همه وحشتباری بده انصاف تو مطبوعتری یاچون خود بهکمند آر غزلگوی غزالیکز مشک زره سازد و از نافه چلیپااز آهوی سیمن بستان آهوی زرینتا خانه چو مینوکنی از شاهد و میناای زلف تو تاریکتر از خاطر نادانوی موی تو باریکتر از فکرت داناشهدیست مصفا لبت امّا بنیابدبیجهد موفا بهکف آن شهد مصفاای لعل شکرخای تو یک حقهٔگوهروی طلعت زیبای تو یک شقهٔ دیبازان حقه بود در دل من رشکی پنهانزین شقه بود در رخ من اشکی پیداگه برکه روانستم از آن اشک به دامنگه سرکه عیانستم ازین رشک به سیماگر وصل تو ای ترک نه بختی است مکرمور روی تو ای دوست نه فتحی است مهناچون فتح روانی ز چه در لشکر خسروچون بخت دوانی ز چه در موکب داراشهزادهٔ آزاده فریدون شه عادلکز فرط جلالت دو جهانست به تنهابویی ز ریاضکرمش روضهٔ رضوانجویی ز حیاض نعمش لجهٔ خصراهرگه به وغا رویکند فتنهکند پشتهرگه به عطا دست برد فاقهکشد پاای دست تو بخشندهتر از ابر به مجلسوی تیغ تو رخشندهتر از برق به هیجاهردم سخن از قهر تو دوزخ بود آن دمهرجا صفت از خلق تو جنت بود آنجاابنای جهان را بهگه عرض ضمیرتزین روی بدن سر سویداست هویداگر صاعقهٔ قهر تو برکوه بتابدپیکان دمد اندر عوض خار ز خاراور نخل ز تأثیرکفت بارور آیدبس شوشهٔ زر خیزدش از خوشهٔ خرماتیغت عجبا هیچ بگویم بچه ماندبرقیست علیالله نهکه مرگیست مفاجاجوهرش ثریا بود و شکل مه نوویحک به مه نو نشنیدیم ثریادر دست تو ماند به یکی زورق سیمینکز لطمهٔ امواج برون جسته ز دریادر قبضهٔ تقدیر توگویی ملکالموتایدون ز پی مرگ دوگیتی است مهیافیالجمله به یک حمله تر و خشک بسوزدچون قهر خداوند تبارک و تعالیشاها ز پی صید شدی تا تو به هاموندو عبهرم از خون شده دو لالهٔ حمرابیشخص تو ای شخص توآسایشگیتیبیروی تو ای روی تو آرایش دنیایک سله مارست مرا روح به پیکریک بیشهٔ خارست مرا موی بر اعضاهوشی اگرم بود جها برد به غارتصبری اگرم دید فلک برد به یغمابیروی توام روی دهد راحت هیهاتبییاد توام شاد شود خاطر حاشاقاآنیت آن بهکه دعاگوید ایدونتا وصف مکرر شود و مدح مثناتا تنگ شود زاویه از بعد مسافتدر زاویهٔ تنگکند خصم تو ماوا
قصیدهٔ شمارهٔ ۵ شکسته خامهٔ آذرگسسته نامهٔ قسطاچه خامه خامهٔ خسرو چه نامه نامهٔ داراگسسته دفتر شاپور و خسته خاطر آزرشکسته رونق ارژنگ و بسته بازوی مانابه سعی خامهٔ ماهر به فرق نامهٔ طاهرفشانده خسرو قاهر چه مایه لؤلؤ لالاسدید و محکمو ساطعفصیحو واضح و لامعبلیغ و روشن و رایع رشیق و ظاهر و شیواجمیلو درخور و لایق رزین و راتب و رایقگزین و لایح و بارق جزیل و سخته و غراشگرفو بیغشکافیسلیسو دلکش و صافیپسند و ویژه و وافی بلند و شارق و بیضاهمال سبعهٔ وارون ز بسکه دلکش و موزونمثال فکرت هرون ز بسکه روشن و عذراز نظمگفت شه الحق نمانده زینت و رونقبگفتهمگر و عمعق به شعر خسرو بیضاچه نامه قطعه و چامه به سعی خامه و آمهبطی دفتر و نامه نهفته فکرت والاسطور او همه تابان چو دست موسی عمراننقوش او همه رخشان چو صدر صفهٔ سینانهالگلشن فکرت لآل مخزن حکمتزلال چشمهٔ خبرت سواد دیدهٔ بینابه آب چشمهٔ حیوان به تابکوکب تابانبه رنگگوهر عمان به بوی عنبر سارانباشد اینقدر انور نه مه نه مهر نه اخترندارد این همگوهر نهکان نهگنج نه دریاسپاس خامهٔ خسرو مدیح چامهٔ خسروثنای نامهٔ خسرو ز حد فکرت داناز دورگنبدگردون ز جور اختر وارونهمارهفارغو مأمونوجود حضرت دارا
قصیدهٔ شمارهٔ ۶ گسترد بهار در زمین دیباچون چهر نگار شد چمن زیباآثار پدید آب شد پنهاناسرار نهان خاک شد پیداابر آمد و سیم ریخت بر هامونباد آمد و مشک بیخت بر صحرااین تعبیهکرده نافه در دامنآن عاریه کردهگوهر از دریااز سبزه چمن چو روضهٔ رضواناز لاله دمن چو سینهٔ سیناآن مایهٔ سوز سینهٔ غمگینوین سرمهٔ نور دیدهٔ بینااین را به سر استکلّه از یاقوتآن را به بر است حلّه از میناای عید من ای بهار روحانیای ماه من ای نگار بیهمتانوروز تویی و نوبهاران توکز طلعت تو جوان شود دنیااز روح روان سرشتهیی گوییبر روی ز من فرشتهیی مانااز لعل تو نعل روح در آتشاز عشق تو مغز عقل پر سوداچون از خم زلف چهره بنماییخورشید برآید از شب یلداچون سلسله زلف تست پر حلقهچون زلزله عشق تست پر غوغااین زلزلهکوه راکند از بناین سلسله عقل راکند شیدابنما رخ تا ز شوق بیمعجراز خلد برین برون دود حورابنشین و ببار خندهٔ شیرینبرخیز و بیار بادهٔ حمرابگشایکمرکه تاکمربندددر خدمت تو در آسمان جوزالبهای تو بهر بوسه خلقتکرداز حکمت خویش خالق یکتاعاطل مگذار خلقت باریباطل مشمار حکمت داناتو موی نمودهییکمند آیینمن پشت نمودهامکمانآساچون تیر تو ازکمان ما عاجلچون تار من ازکمند تو درواای ترک بهعید بوسه آیین استدر شرع رسول و ملت بیضاحالی بنه این طبیعت غرهشرمی بکن از شریعت غرازان پسکه مرا مباح شد بوسهپیش آیکه تا ببوسمت عمدااز بوسه مکن دریغ تات ای ترکصد بوسهزنم برآن رخ رخشاهل تا بگزم لبان شیرینتخوش خوشمزم آن دودانهٔ خرمازان روی چنم ورق ورق سوریزان لعل خورم طبق طبق حلوازانگرد زنخکهگوی را مانددر رقص آیم چوگوی سر تا پانی نیست به بوسه حاجتم امروزگر عمر بود ببوسمت فرداکامروز بس است لب مرا شیریناز شکر شکر خسرو والادارای جهان ستان محمد شاهکز هردو جهان فزون بود تنهااجزای وی است هرچه درگیتیباکل چه برابریکند اجزااعضای وی است هرکه در عالمبا روح چه همسریکند اعضاافلاک مطاوعش به یک فرمانآفاق مسخرش به یک ایماکوهیکه خورد قفای قهر اوآسیمه دود چو باد در بیدابادیکه بود مطیع حزم اوهمواره بود چوکوه پابرجاای خشم تو همچو مرگ بیتاخیروی قهر تو همچو زهر جانفرساخیل تو چو سیلکوه بنیانکنفوج تو چو موج بحر طوفانزادر جانسوزی چو چرخ بیمهلتدرکینتوزی چو دهر بیپروانه ملک مخلد ترا مقطعنه ذات مؤید ترا مبداصد جمله به حملهیی زنی برهمصد بقعه به وقعهییکنی یغمااز دشنهٔ توکه تشنهٔ خون استبسکشتهکه پشتهگشته در هیجاباطلعت رایگیتی افروزتخورشید برآید از شب یلدابا نکهت خلق عنبرافشانتعنبر خیزد زکام اژدرهاتوقیع ترا قدر برد فرمانفرمان ترا قضاکند امضاانکار تو نیست دهر را ممکنپیکار تو نیست چرخ را یاراانجم تار است و رای تو روشنگردون پستست و قدر تو والاشیر است به روز جنگ تو روبهموم است ز زور چنگ تو خارافوجی ز صف سپاه تو انجمموجی زکف نوال تو دریاخلق تو زکام شیر انگیزدچون ناف غزال نافهٔ سارامهر تو ز صلب سنگ رویاندچون باد بهار لالهٔ حمراخورشیدی و برخلاف خورشیدیکز ابر شود به چرخ ناپیدازیراکه هماره باکفی چون ابرخورشید صفت بتابدت سیماچون باد قلم دود در انگشتمگر مدح تکاورتکنم املاچون برقکشد ضمیر من شعلهگر وصف بلارکتکنم انشاگر خشمکنی به چشمهٔ خورشیدچون شبپره زو حذرکند حرباور چشم زنی به جانب ناهیدسوی تو چمد زگنبد خضرااخلاق تو آبگینه یارد ساختاز نرم دلی ز صخرهٔ صماگرد سپهت به چشم بدخواهانیک بادیه افعی است و اژدرهاشخص تو جهان پیر برناکرداز دانش پیرو طالع برنارخسار تو آیینه است و خصمت دیوزان در تو چو بنگرد شود رسواتا لمعه و نور خیزد از خورشیدتا فتنه و شور زاید از صهبادارم دو هزار شکوه از طالعلیک آن دو هزار شکوه باشد تا
قصیدهٔ شمارهٔ ۷دوشینه چونکشید شه زنگ لشکراسلطان روم را ز سر افتاد افسراباز سفید روز بپرید از آشیانزاغ شب سیاه بگسترد شهپراتاریک شد سپهر چو ظلمات وندروتا زان ستاره چون به سیاهی سکندراچونان شبی درازکه پنداشتی قضایکره بریده نافش با روز محشراافروخت چهره زین تل خاکستری سهیلچون از درون تودهٔ خاکستر اخگراگفتی فرشته است به بالای اهرمنروشن فلک فراز هوای مکدراگردون پرستاره برآن قیرگون هواچون بر سر نجاشی اکلیل قیصرایاگفتئی بهکین تهمتن به سر نهادپولادوند دیو زراندود مغفراوز اختران معاینه دیدمکنار چرخزانگونهکز قراضهٔ زر نطع زرگرامرغ هوا و ماهی دریا به خواب و منبیدار و چشم دوخته در چشم اختراکز در صدای سندان برخاستکانچنانکپنداشتی ز چرخ بغرید تندراگفتم هلاکییءکه به در حلقه میزنیگفتا نگارگفتم بخ بخ درا درابرجستم و دویدم و در راگشود و بستکردم سلام و تنگکشیدمش دربرابوییدمش دمادم موی مجعدابوسیدمش پیاپی قند مکرراهر غمزهاش به جانم صد جعبه ناوکاهر مژهاش به چشمم صد قبضه خنجرااز فرق تا قدم همه خان مجسماوز پای تا به سر همه روح مصورابر چشم اشکبارم مالید زلف خویشوین قصه راست شدکه به بحر است عنبرابر روی زرد من لب شیرین به عشوه سودوین حرف شد یقینکه به نی هست شکرابنشاندمش به مجلس و از زلفکان اواز بهر خویشکردم بالین و بسترابیشمع و بیچراغ ز روی منورششد همچو روز روشن بزمم منوراآری چراغ و شمع نباید به حکم عقلچون چهره برفروزد خورشید خاوراگفتم بهلکه عود به مجمر در افکنمشکرانهٔ قدوم تو ترک سمنبراگفتا بهعود و مجمر حالی چه حاجتستبا زلف و چهر من چهکنی عود و مجمراماگرمگفتگوکه برآمد ز آسمانابری سیاه تیرهتر از جانکافراگفتیکه دزد مخزن شاه است از آن قبلکش بود آستین همه پر در وگوهراهر در وگوهریکه فروریخت در زمانشد همچوگنج قارون در خاک مضمراجادوستگفتئیکه به نیرنگ و جادوییکرد از بخار خشک روان لؤلؤ تراچون بختیان مستکهکف برلب آورندتوفید و ریختکف ز دهانش بر اغبراگو بنگرش نشیب سپهر ار ندیدهکسدر قلزمی معلق دیوی شناوراسیلی ز هرکرانه روان شدکه هیچکسنارست بیسفینهگذشتن به معبراگفتمکنون چه بایدگفتا شراب نابزان میکهچون سهیل درخشد به ساغراآوردمش به پیش شرابیکهگفتئیجان راگرفتهاند به تدبیر جوهرازان میکهگر برابر آبستنی نهندبینند روی بچه ز زهدان مادراچشم خروس ریختم از نای بلبلهوز حلق بط فشاندم خونکبوترااو مست جام میشد و من مست چشم اویاللعجبکه مستی من بدفزون تراآری شراب را بود ار صد هزار شوربا شور عشق یار نباشد برابراباری ز هرکران سخنی رفت در میانزان سانکه هست رسم حریفان همسراتا رفته رفته پرسشی از حال من نمودهم زان قبلکه مهتری از حالکهتراگفتا چهمیکنی و چسانی و حال چیستمسکینی از جفای جهان با توانگراگفتم میان فقر و غنایم وزین قبلخنثاست بختمنکه نه ماده است و نه نرانفسم صبور و قلب شکور است لاجرمخشنودم از زمانه برزق مقدرالیکن به حکم آنکه ضرور است اکتسابآهنگ پایبوس ملک دارم ایدراگفتا به فصل دیکه سخن بفسرد بهکامگویی سفرکنم نکنم هیچ باوراحاشاکه وحی صادق دانم حدیث تونه خود تو جبرئیلی و نه من پیمبرافصلی چنینکهگویی از برفکوهسارز استبرق سفید به سرکرده چادرافصلی چنینکهگوییکردند تعبیهتأثیر پشت سوهان در طبع صرصرابالله اگر نگاه برون آید از دو چشمچون سنگ بفسرد به میان ره اندراگفتم ز شوق درگه دارای روزگارنهراسم از نسیم دی و باد آذراگیرم جهنده باد بود نیش ناچخاگیرم فسرده آب بود نوک نشتراایدون به پشتگرمی الطافکردگاردر یخ چنان رومکه در آتش سمندراگفتا ز مال و حال چه داری بسیج راهگفتم هلا بنقد دو اسب تکاورایک اسب بنده نیز به لار است و دزد پاربر دست وکس درین ستمم نیست یاوراگفتا جز این دو هیچ ضرور استگفتمشیک مشت زر دو اسب تکاور یک استراارباب جاه نقدی اگر وام من دهنداسباب راه یکسرهگردد میسراگفتا به قرضکس ندهد یک قراضه زربس تجربتکه رفته درین باب مرمرااکنو منت رهی بنمایم به حکم عقللیکن به شرط آنکه شود بخت یاوراگر خدمتی امیر بفرمایدت بریدر نزد اولیای خدیو مظفرافرضافتدشکههرچه توخواهی ببخشدتاز شوق خدمت ملک ملک پروراگفتم مرا به خدمت میر بزرگوارایدون وسیله باید راوی سخنوراگفتاکه بهتر از اسدالله خانکه هستدرگوش میرگفتش چون سکه برزراخانیکهصیتجود وسخایش بهشرقوغربساریست چون فروغ مه و مر انورادر زورقیکه دم زنی از حزم و عزم اواوکار بادبانکند اینکار لنگراوصف حلاوت سخنش چون رقمکنینبود عجبکه خامه بچسبد به دفترااز شش جهتگریخت نیارد عدوی اومانند مهرهییکه درافتد به ششدرامانا شکافت زهرهٔ چرخ از عتاب اوورنه سببکدامکه چرخ است اخضرامحروم باد حاسد او از لقای اوزیراکزین بتر نتوان یافتکیفراصدرا امیر دیوان دانمکه با تواشصدقیست بینهایت و مهریست بیمراتنها نه با جناب تو از فرط اتحادچون یک روان پاک بود در دو پیکرابا خلق روزگار چنان مهربان بودکاورا دعاکنند به محراب و منبرادانی تو بلکه شهری لابلکه عالمیکاریکه او نمود درین مرز وکشوراملکیگشود و مملکتی را نمود امنبیزحمت سیاست و بیرنج لشکراچونموسیکلیم بهیک چوبدستکردملکی ز ملک مصر فزونتر مسخراماران فتنه خورد بیکره عصای اوناگشته چون عصای کلیمالله اژدرانازل ز آسمان شود اسما از آن بودنامش نبیکه هست نبیسان بهگوهراآزادکردهٔکرم اوست هرکه هستچه طفل شیرخوار و چه شیخ معمّرابا عدل او عجب نهکه زالی چو آفتاببا طشت زر به باختر آید ز خاورااندر سه مه ذخیرهٔ سی ساله خرجکرداز بهر نیکنامی شاه فلک فراهرکسکند ذخیره زر و سیم وگنج و مالاو را بود ذخیره شه مهرگستراایدونگواه عدل وی این داستان بس استکاید بهگوش خلق حدیثی مزوراکامد به شهر شیراز از یک دو روزه راهگمگشت بارگیری بارش همه زراهر دزد و هر طریدهکه دیدش به رهگذارگشتش ز ره به خطهٔ شیراز رهبراغیر از رضای شاهکه جوید به جان و دلآید به چشم هردو جهانش محقرادرگفت مینیاید القصه آنچهکرداو ازکمال و قدر در این بوم و این برایک روز دم زنی اگر اندر حضور ویدر حق من شود همهکامم میسراتا خود چه میشودکه من از یککلام تویک عمر بر حوایجگردم مظفراتا رسم در زمان بود ازگفتههای نغزتا نام در جهان بود ازکلک و دفترابادش عدو نوان و بداندیش ناتواندولت جوان و حکم روان یار در برانصرت قرین و چرخ معین فتح همنشینحاسد غمین و بخت سمین خصم لاغرا
قصیدهٔ شمارهٔ ۸عید شد ساقی بیا درگردش آور جام راپشتپا زن دور چرخ وگردش ایام راسین ساغر بس بود ای ترک ما را روز عیدگو نباشد هفت سین رندان دردآشام راخلق را بر لب حدیث جامة نو هست و مناز شرابکهنه میخواهم لبالب جام راهرکسی شکر نهد بر خوان و بر خواند دعامن ز لعل شکرینت طالبم دشنام راهر تنی را هست سیم و دانةگندم به دستمایلم من دانة خال تو سیم اندام راسیر برخوانست مردم را و من از عمر سیربیدل آرامیکه برده است از دلم آرام راپسته و بادام نقل روز نوروز است و منبا لب و چشمت نخواهم پسته و بادام راعود اندر عید میسوزند و من نالان چو عودبیبتیکز خال هندو ره زند اسلام رایکدگر راخلقمیبوسند ومن زینغم هلاکگرچه بوسد دیگری آن شوخ شیرینکام راسرکه بردستارخوانخلق وهمچونسرکه دوستمیکند بر ما ترش رنگین رخگلفام راخلق را در سال روزی عید و من از چهر شاهعید دارم سال و ماه و هفته صبح و شام رالاجرم این عید خاص منکه بادا پایدارکر و فرش بشکند بازار عید عام راآسمان دین و دولتکز هلالی شکل تیغگاهکین بر هیأت جوزاکند بهرام رابانگرب ارحم برآید از زمین و آسمانهر زمانکان سام صولت برکشد صمصام راخصم از روی خرد با وی ندارد دشمنیاقتضایی هست آخر علت سرسام رادر دل او نیستکین دشمنان آری به طبعآدمی در دل نگیردکینة انعام راکاش پیش از انعقاد نطفة اعدای توایزد اندر نار نیران سوختی ارحام راهرکه باویکینهجوید عقلگویدکاین سفیهکین نیاغازیدی ار آگه بدی انجام راخصمبگریزد ز سهمش آریآری اشکبوسچونکشدگرزگران دل بگسلد رهام رابدر دنیا صدر دین ایکاندر ایوان میکندگفت جان بخشت مصور صورت الهام راباتو هرکسکین سگالد نیستهشیار ار نهمردتا خرد دارد نخاردگردن ضرغام راجاودان مانی و خوانی هر صباح روز عیدعید شد ساقی بیا درگردش آور جام را
قصیدهٔ شمارهٔ ۹گر تاج زر نهند ازین پس به سر مرابر درگه امیر نبینی دگر مرااو باز تیز پنجه و من صعوهٔ ضعیفروزی بهم فروشکند بال و پر مرااو آفتاب روشن و من ذرهٔ حقیربا نورش از وجود نیابی اثر مرااوگنج شایگان و منم آنگداکه هستبرگنج باز دیدهٔ حسرت نگر مرابیاژدها چگونه بودگنج لاجرماز بیم جان بهگنج نیایدگذر مراعزت چو در قناعت و ذلت چو در طمعباید قناعت از همهکس بیشتر مرامن آن همای اوجکمالمکه بد مدامسیمرغوار قاف قناعت مقر مرایارب چه روی دادهکه باید به پیش خلقموسیچهوار این همه دم لابه مرمراهر روز روزیم چون دهد روزی آفرینباید غذا ز بهر چه لخت جگر مرابگذشت صیت فضل وکمالم به بحر و بربا آنکه هیچ بهره نه از بحر و بر مرانبود مرا به غیرلب خشک و چشم ترمانا همین نصیب شد از خشک و تر مراقدر مرا قضا و قدرکردهاند پستتقریعکی سزد به قضا و قدر مرانخل امید من به مثل شاخ بید بودورنه چرا نداد بهگیتی ثمر مراخود ریشهام به تیشهٔ تو بیخ برکنماکنونکه پنج فضل نبخشید بر مرانطقم چو نیشکر شکرانگیز هست و نیستجز زهر غصه بهری ازان نیشکر مرااز نوککلک سلکگهر آورم ولیکشبه شبه نماید سلکگهر مراشعرم بود به طعم طبرزد ولی ز غماکنون بهکامگشته طبرزد تبر مرااز صدهزار غصه یکی بازگویمتخوانی مگر به سختی لختی حجر مراخواند مرا امیر امیران بهکاخ خویشناخوانده پاسبانش راند ز در مرافراش آستانش افشاند آستینهست آستین از آنرو بر چشم تر مرامنت خدای عز وجل راکه داد دیفراش او ز بیهشی من خبر مرازان صدهزار زخمکه زد بر من آسمانالحق یکی نگشت چنانکارگر مرامرهم نهاد زخم زبانش به یک سخنبر زخمهاکه بود به دل بیشمر مراقولی درشتگفت ولیکن درستگفتزانروکهکردگفتش در دل اثر مراروی زمین فراخ چه پرواکه دست تنگپای سفر نبستهکسی در حضر مراراه عراق امن و طریق حجاز بازوحدت رفیق راه و قضا راهبر مراعوری لباس و بیهنری مایه جوع قوتتسلیم همعنان و رضا همسفر مراگر چارپای راه سپر نیستگو مباشپایی دو داده است خدا ره سپر مراباشد اگر به هر قدمی صدهزار دزدچیزی ز من به حیله ندزدد مگر مرامانم چرا به فارسکه نبود در آن دیارنی آب و خاک نی شتر وگاو و خر مرایک قطعه بیش نیست سفر از سقر ولیایدون هزار قطعه حضر از سقر مرازین پس به بحر و بر به تجارت سفرکنمسرمایه فضل ایزد وکالا هنر مرادیدی دو سال پیشم در ملک خاورانبینی دو سال دیگر در باختر مراخورشیدسان بهمشرق ومغرب سفرکنمتازان سفر فزوده شود فال و فر مراچون عقدهٔ دلم نگشاید به ملک فارسبایدکشید رخت سویکاشغر مراصد خاندان چو منت یک خانه مینهندآن خانه به فرودگر آید به سر مرااز روز و شبگریزم اگر بهر روشنیبایدکشید منت شمس و قمر مراجایی رومکه پرتو خورشید و مه در آنبر فرق مینتابد شام و سحر مراصدر زمانه را به سر آمد چو روزگارگو نیز روزگار درآید به سر مرانه بیش ازوکمالم و نه بیش ازو جمالنه همچو او قبیله و دخت و پسر مراگر بندبند پیکرم از هم جداکننداندوه او نمیرود از دل به در مرااحسان او چو خون به عروقمگرفته جایخونیکه بیشتر شود از نیشتر مرامهر دوکس به پارس مرا پای بستکردوز آن دو سرنوشت هزاران خطر مرانگذاشت مهرشانکهکنم رو به هیچ سویتا ماند جان به لجهٔ اندوه در مرااول جناب معتمدالدوله کاستانشدر پیش تیغ حادثه آمد سپر مرادوم خدایگان اسدالله خان رادکز پاس مهر او ندرد شیر نر مرازان بیش چشملطف وعطابم ازآندو نبستچون نیست قابلیت از آن بیشتر مراهم نیست رویگفتم با ذوالریاستینکان بحر بیکران نشمارد شمر مراهفتاد شعرگفتم اندر مدیح اویک آفرین نگفت به هفتاد مرمراآوخکه جنس فضلکساد است ورنه بودنقد سخن رواج تراز سیم و زر مراشکر خدا و نعت پیمبرکنم از آنکافزود آن به نعمت و این بر خطر مرامن پادشاه ملک بیانم از آن بودز الفاظگونهگونه حشر در حشر مراوز صدهزار تیغ فزونست در اثرطومار شیوهای چنین برکمر مرا