انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 13 از 53:  « پیشین  1  ...  12  13  14  ...  52  53  پسین »

Ghaani | اشعار قاآنی


مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲۰


زهی‌گرفته تیغ و سنان چه بحر و چه بر
زهی‌گشو‌ده به‌کلک و بنان چه‌خشک و چه‌تر
عطای دمبدمت کاروان ملک وجود
کمند خم به خمت نردبان بام ظفر
زبان تیغ تو ضرغام مرگ را ناخن
جناح چتر تو سیمرغ‌ بخت را شهپر
چو نام خنگ ترا بر زبان برد نراد
برون جهد اگرش مهره‌ایست در ششدر
و گر به کان نگرد دشمن ترا آهن
برد گلویش ناگشته ناوک و خنجر
تو چون به باغ چمی بهر کندن گل و سرو
به باغبانان چشمک زند همی عبهر
به رزم و بزم تو داند مگر به کار آید
که نی نروید از خاک جز که بسته کمر
حدیث تیغ تو تا بر زبان خلق گذشت
بریده ‌گشت حروف هجا ز یکدیگر
حلولی ار نه جمال تو دید پس ز چه گفت
حلول‌ کرده خداوند در نهاد بشر
ترا و شاه جهان را مگر نصاری دید
که‌گفت روح‌الله مر خدای راست پسر
حکیم گوید جان را به چشم نتوان دید
نکرده است مگر بر شمایل تو نظر
نسیم حزم تو گر بر مشام نطفه وزد
شگفت نیست‌که بالغ شود به پشت پدر
به عقل گفتم با جود ناصری عجبست
که بچه خون خورد اندر مشیمهٔ مادر
جواب دادکه خون خو‌ردنش ز فرقت اوست
غذای مردم مهجور چیست خون جگر
قلوب خلق ز مهرت چنان لبالب گشت
که در ضمیر بر اندیشه تنگ شد معبر
خطیب نام ترا چون برد ز وجد و سماع
بر آن شود که بر افلاک پرّد از منبر
ادیب مدح ترا چون کند ز شور نشاط
گمان بری‌که بود مست بادهٔ خلر
به وصف خنگ تو غواص خامه‌ام دی خواست
ز بحر طبع فشاند به نامه سلک درر
نقوش وصفش ازان پیشتر که جنبد کلک
ز بس روانی از دل بجست در دفتر
عجبتر آنکه ز بس چابکست توسن تو
حروف نامش جنبد به نامه چون جانور
چنان فضای جهان را گرفته هیبت تو
که می‌نیارد بیرون شدن نگه ز بصر
شها مها ملکا دادگسترا مَلَکا
منم‌که مدح تو شعر مرا بود زیور
سخن به مدح تو گویی ز آسمان آرم
که می‌نریزد از خامه‌ام به جز اختر
تو آفتابی و تا گشتی از دو چشمم دور
سیاه شد به جهان بین من جهان یکسر
چنان ضعیف شدستم‌که صفحه راکاتب
ز استخوان تن من همی‌کشد مسطر
چه راحتست مرا بی‌حضور حضرت تو
چه هستیست عرض را به طبع بی‌جوهر
کمم ز خاک ‌گرفتی‌ که چون غبار مرا
نبردی افتادن خیزان به همره لشکر
به خاکپای تو کز طعن دشمنان و شب و روز
بحیرتستم و گویم چه روی داد مگر
که شاه ناصردین را ز یاد قاآنی
شود فرامش فالله خالقی اکبر
همیشه تا که رسن تاب از پس آید پیش
که تا رسن را آرد ز حلقه در چنبر
هر آنکه سرکشد از چنبر ولای تو باد
قدش چو حلقه نگون جسم چون رسن لاغر
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲۱


سیه زلف از بر آن چهر دلبر
چو دود می‌پیچد به مجمر
از آن پیوسته می‌بینی‌ که دارد
فضای عالم از طیبت معطر
سیه چون قلب نمرودست و باشد
در آذر همچو ابراهیم آزر
ز چینش طلعت دلبر فروزان
چو جِرم ماه از برج در پیکر
تو گویی بیضهٔ بیضا گرفته
عقابی تیره پیکر زیر شهپر
معاذالله به صید طایر دل
عقابی کی چنین باشد دلاو‌ر
بود همرنگ زاغ ار هیچگه زاغ
خرامد اندر آذر چون سمندر
علی‌الله زاغ هرگز می‌نگیرد
مکان همچون سمندر اندر آذر
ز سر تا پا همه تابست و حلقه
ز پا تا سر همه چینست ‌و چنبر
بهر تاریش تاتاریست پنهان
بهر چینیش صد چینست مضمر
بود تحریر اقلیدس تو گویی
زده بس دایره سر یک به دیگر
قمر را متصل دارد زره‌پوش
زره گویمش مانا یا زره‌گر
در او بس طیب و تاریکی تو گویی
بود مشکش پدر عودش برادر
سراپا ظلم و چون انصاف مطبوع
همه ‌تن ‌‌کذب و چون ‌صدقست در خور
ره دلها زند هر دم به رنگی
زهی نیرنگ ساز و سحرپرور
همه اقلیم دل او را مسلم
همه اقطار حسن او را مقرر
به صورت عقرب و خورشید بالینش
به طینت افعی و سوریش بستر
نه موسی و ید بیضاش در جیب
نه زندان و مه ‌کنعانش در بر
به‌گونه تیره و درکینه چیره
چو غژمان افعی و پیچنده اژدر
ندیدم ای شگفت از مشک افعی
نباشد ای عجب اژدر ز عنبر
به افعی‌ کی شود مینو مقابل
باژدر کی ارم گردد مسخر
بود همسنگ‌ کفر از بس مشوّش
بود همرنگ شام از بس مکدّر
قرین گر کفر با ایمان صادق
رهین گر شام با صبح منور
به صید و قید دل دامان کینش
چو دزدان تا کمر دایم مشمّر
به قطع دست سارق شرع را حکم
ولی باید برید این دزد را سر
مرا زین ‌کهنه دزد از لعل جانان
نگردد هیچگه عیشی میسّر
دو سیصد بار افزون آزمودم
همی ملسوع را تلخست شکر
نه آدم را مگر از فتنهٔ مار
فراق افتاد با فردوس و کوثر
فری آن زلف مشک‌افشان که گویی
مر او را نافهٔ آهوست مادر
ازو در صفحهٔ آفاق طبیعت
وزو در چهرهٔ دلدار زیور
پرند و شین‌ که از سودای جانان
پریشانتر بدم از زلف دلبر
به رشک لعبت فر خار و کشمیر
درآمد از درم آن سرو کشمر
به عارض هشته یک خرمن شقایق
به مژگان بسته سیصد جعبه نشتر
دو زلفش هر یکی یک دشت سنبل
دو چشمش‌ هر یکی یک باغ عبهر
ز مشکش در قمر درعی هویدا
ز سیمش در کمر کوهی مستّر
مرا زان کوه غم چون‌ کوه فربه
مرا زان مشک تن چون موی لاغر
کمر همواره در کوهست و او را
بود زیر کمر کوهی موقر
به‌کوه او زبر هر کس فرا شد
شود بر هر مراد دل مظفر
غرض بنشست و ساغر خورد و بشکفت
رخش‌ گل‌ گل چو باغ از آب ساغر
چو دور هشت و نه طی شد ز مستی
قرین فرش بستر کرد پیکر
من از جا جستم و بوسیدم لبش
کشیده همچو جانش تنگ در بر
گرفتم کام دل چونان که دانی
که دیو نفس غالب بود بی‌مرّ
به خود گفتم که قاآنی بهش باش
که راه دین زند نفس بد اختر
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲۲


شادان رسید دوش نگارینم از سفر
وزگرد راه غالیه پاشیده بر قمر
زانسان که هست بر رخ من نقش آبله
از گرد راه مانده به رخسار او اثر
گفتی دو زلف او دو فرشته است عنبرین
بر چهر آفتاب بریشیده بال و پر
از وهم کرده دایره‌ای‌کاین مرا دهان
بر هیچ بسته منطقه‌ای‌کاین مراکمر
معلوم من نشد که تنش بود یا حریر
مفهوم من نشد که لبش بود یا شکر
دستی زدم به زلفش و از هم‌گشودمش
فی‌الحال بوی مشک برآمد ز بوم و بر
گویند روز محشر یک نیزه آفتاب
تابد فراز خاک و صحیحست این خبر
یک نیزه هست قد وی و رویش آفتاب
زان رو فتاده غلغلهٔ حشر در بشر
زنجیر زلف او چو اسیران زنگبار
دلها قطار بسته به دنبال یکدگر
از تاب زلف و آب رخش جسم و چشم من
پرتاب چون شرر شد و پرآب چون شمر
در زلفکانش بس که دل افتاده روی دل
در حلقه‌های او نبود شانه را گذر
دندانه‌های شانه چو بر زلف او رسید
از هر کران زند به دل خلق نیشتر
گفتی دو چشم عاریه فرموده از غزال
و آن را به سحر تعبیه‌ کردست بر قمر
چشم خروس را که همه خلق دیده‌اند
دزدیده کاین مراست لب سرخ جان شکر
مانا که حسن هر دو جهان را بیافرید
در جزو جزو صورت او واهب‌الصور
حیران شدم که تا به چه عضوش کنم نگاه
زیرا که بود آن یک ازین یک بدیع‌تر
سوگند خورده است که از شرم پیکرش
تاجر به فارس نارد دیبا ز شوشتر
دستم اشاره‌یی به لب لعل او نمود
ز انگشت من دمید همه شاخ نیشکر
رویش به موی دیدم و بگریستم بلی
مه چون به عقرب آید بارد همی مطر
باری ز جای جستم و بوسیدمش رکاب
زودش پیاده‌کردم و بگرفتمش ببر
وانگه که موزهٔ سفر از پا کشیدمش
بر سیم ساق او چوگدا دوختم نظر
گفتا به ساق من چکنی این‌قدر نگاه
گفتم بسی به سیم تو مشتاقم ای پسر
خندید و گفت‌ کس ندهد سیم خود به ‌مفت
یک مشت زر بیاور و سیم مرا بخر
گفتم که زر ندارم لیکن گرت هواست
از مدح خواجه بر تو فشانم همی ‌گهر
کان هنر سپهر ظفر صاحب اختیار
سالار ملک فارن حسین‌خان نامور
آن سروری که پیشی بر وی نیافت کس
جز آنکه پیش پیش رکابش دو‌د ظفر
جز خشکی لب و تری دیده خصم او
در بحر و بر نصیب نیابد ز خشک و تر
کس را به غیر تیر نراند ز پیش خویش
وان نیز بهر دفع حسودان بد سیر
ای در جهان شریفتر از روح در بدن
وی در زمان عزیزتر از نور در بصر
امضا دهد عزایم قدر ترا قضا
اجراکند اوامر امر ترا قدر
از روی ورای تو دو نمونه است ماه و مهر
وز مهر وکین تو دو نشانه است خیر و شر
در روز حشر آید هر چیز در شمار
جز جود دست تو که برونست از شمر
گر‌ بوالبشر لقب نهمت بس غریب نیست
کامروز خلق را به حقیقت تویی پدر
کوته بود ز قامت بخت بلند تو
گر روزگار ابره شود چرخ آستر
زان در شبان تیره گریزد عدوی تو
کز سهم تو ز سایهٔ خود می‌کند حذر
پشتی‌که همچو تیغ نشد خم به پیش تو
او را به راستی چو قلم می‌برند سر
رضوان خلد اگر تف تیغ تو بنگرد
حسرت خورد که کاش بدم مالک سقر
صدرا حکایت من و یار قدیم من
بشنو که گوش دشمنت از غصه باد کر
امروز گاه آنکه برون آمد آفتاب
ماهم چو یک سپهر سهیل آمد از سفر
ننشسته و نشسته رخ از گرد راه ‌گفت
فرسودهٔ رهم به می‌ام خستگی ببر
زان باده بردمش‌ که اگر قطره‌یی از آن
ریزی به سنگ خاره شود سنگ جانور
نوشید و تندگشت و ترش‌کرد ابروان
گفتا شراب شیرین تلخی دهد ثمر
شرب‌م بد ای‌ن شراب وز طعم همی مرا
افسرده‌گشت خاطر و آزرده شد جگر
گفتم هلا چه جرم و خیانت به من نهی
بگشای چشم و بر لب و دندان خود نگر
زیرا ز بس‌ که هست دهان تو شکرین
شرین شود شراب چو در وی‌کند گذر
این باده تلخ بود به مانندهٔ‌گلاب
شیرین شد این زمان ‌که درآمیخت با شکر
خندید و دوستانه به دشنام لب گشود
کای فتنهٔ جهان چکنی این همه هنر
خلاق نظم و نثری و مشهور شرق و غرب
سحار نکته سنجی و معروف بحر و بر
نبود عجب‌ که شعر ترا در بهشت حور
از بـهر دلفـریبی غــلمان ‌کــند ز بــر
وانگه ز هرکران سخنی رفت در میان
تا رفته رفته جست ز احوال من خبر
گفتم هزار شکر که صیتم چو آفتاب
از خــاوران‌ گــرفته هـمی تـا به بـاختر
تا صاحب اختیار به شیراز آمدست
هر روز کار من بود از خوب خوبتر
در عهد او غمی به خدا در دلم نبود
غیر از غم فراق تو ای سرو سیمبر
وانهم به سر رسید چو از در در آمدی
گفتا که در زمانه رسد هر غمی به سر
پس‌ گفت این‌ زمان به چه‌کاری و باکه یار
گــفتم بــه‌ کــار بـاده و بــا یــار سیمبر
گفتا که ‌کیست یار تو گفتم بتان همه
در حیرتم‌ که تا به ‌کدامین‌ کنم نظر
خوبان شهر با دل من جسته‌اند خوی
هر روز می‌کنند به بنگاه من حشر
گه شعر کی ملیح سرایم به مدح این
وانگه شویم دوست چو پرویز با شکر
با این‌ کنم مطایبه از صبح تا به شب
بــا آن‌ کــنم مـلاعبه از شـام تـا سحر
گفتا دریغ ازین دلک هرزه‌گرد تو
کاو چون گدای خانه به دوشست دربدر
یاری چو من‌ گزین‌ که نماید ترا به طبع
مسـتغنی از مــحبت تــرکان‌ کــاشغر
گفتم تو آفتابی و خوبان شعاع تو
در شرق و غرب از ره وصل تو پی‌سپر
هرگه که دست من به مؤثر نمی‌رسد
نــاچارم ای پســر کـــه شتابم پـــی اثـــر
گفت این زمان‌ که آمدم و باز دیدیم
حالت چگونه باشد گفتم ز بد بتر
زانسان به خشم رفت که گفتی ز مژگانش
بارد همی به پیکر من ناچخ و تبر
گفت از چه رو ز بد بتری ‌گفتمش ز شرم
نقدی به‌ کف ندارم جز نقد جان و سـر
شرم آیدم‌ که تا کنمت خرج آب و نان
حیرانم از کجا دهمت و جه خواب خور
گفت این زمان تو گفتی‌ کز صاحب اختیار
هر روز کار من شود از خوب خوب‌تر
مرسوم پار را مگـرت مرحـمت نکـرد
گــفتم مطوّلست و بگـویمت مــختصر
یک نـیمه را حـوالهٔ عمال کرد و باز
فرمود نقد می‌دهمت نیمهٔ دگر
آن نیمهٔ حواله سپردم به قرض خواه
زین نیم نقد باید ترتیب ما حضر
شرم آیدم‌ که زحمت خدام او دهم
کان نیم نقد یابم و آسایم از خطر
گفتا ترا حکیم‌ که خواند که ابلهی
نادیده‌ام نظیر تو در هیچ بوم و بر
دانی‌که عاشقست‌ کف صاحب اختیار
بر هر لبی‌که خواهد ازو گنج سیم و زر
تو چون ‌گدای‌ کاهل جاهل نشسته‌ای
بر در خموش و خانه خدا از تو بی‌خبر
شیئی اللهی بزن‌که برآید ز خانه بانگ
یا اللهی بگو که‌ گشایند بر تو در
الحق خجل شدم‌ که به تحقیق هرچه‌‌ گفت
حق بود و حرف حق را در دل بود اثر
اکنون تو دانی وکرم خویش وفضل خویش
تو مفتخر به فضلی و ما جمله مفتقر
من بندهٔ توام تو خداوند نعمتی
کافیست عرض حال خود از بنده این‌قدر
تا جن و انس و وحش و دد و دام می‌کنند
در بر و بحر نعت خداوند دادگر
شکر تو باد شیوهٔ سکان آب خاک
مدح تو باد پیشهٔ قطان بحر و بر
هرکاو عدوی جان تو مالش بود هبا
هرکاو حسود بخت تو خونش بود هدر
پشتش ز بار غم نشود گوژ چون‌کمان
هرکاو به راستی به تو پیوست چون وتر
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲۳


شباهنگام ‌کز انبوه اختر
فلک چون چهرهٔ من شد مجدّر
درآمد از درم آن ترک فرخار
گلش پر ژاله خورشیدش پراختر
ز جز عینش روان لولوی سیال
در الماسش نهان یاقوت احمر
تو گفی خفته در چشمانش افعی
توگفتی رسته از مژگانش خنجر
دو چشمش خیره همچون جان عفریت
دو زلفش تیره همچون قلب ‌کافر
دویدم ‌کش نشانم تا فشانم
غبار راهش از جعد معنبر
چه ‌گفتم‌ گفتم ای خورشید نوشاد
چه‌گفتم‌گفتم ای شمشادکشمر
رخت بر قد چو بر شمشاد سوری
لبت بر رخ چو در فردوس ‌کوثر
اسیر برگ شمشادت ضمیران
غلام سرو آزادت صنوبر
چرا بر ماه ریزی عقد پروین
چرا بر سیم باری‌ گنج‌ گوهر
چه خواهی‌کان ترا نبود مسلم
چه جویی‌ کان ترا نبود میسر
گرت سیم آرمان‌ها اشک من سیم
گرت زز آرزوها چهر من زر
چو این ‌گفتم ز خشم آنسان برآشفت
که از بحران سقیم‌. از باد آذر
گسست آن‌گونه تار گیسوان را
که‌ گفتی بر رگ جان‌ کوفت نشتر
چنان بر باد داد آن تار زلفان
که ‌گیتی از شمیمش شد معطّر
بگفتا ای فصیح عشقبازان
که هیچت نیست جز قولی مزور
فصاحت را بهل بزمی بیارا
بلاغت را بنه خوانی بگستر
فصاحت درخور پندست و تعلیم
بلاغت لایق وعظست و منبر
چرا خود را چنین عاشق شماری
بدین خَلق ‌کریه و خُلق منکر
به ترک عشق گوی و عشوه مفروش
که عاشق می‌نشاید جز توانگر
نه جز بکر سخن بکریت در بزم
نه جز فکر هنر فکریت در سر
سقیم این فکرت از تحصیل اسباب
عقیم آن بکرت از تعطیل شوهر
تو نیز از خوان یغما غارتی‌ کن
تو نیز، ارگنج نعمت قسمتی بر
بگفتم خوان یغما خودکدامست
بگفتا جود سلطان مظفر
بگو مدحی ملک را ملک بستان
بیا رنجی ببر گنجی بیاور
محمد شاه غازی ‌کز هراسش
بگرید طفل در زهدان مادر
شهنشاهی‌که در ذاتش خداوند
نهان‌کرد آفرینش را سراسر
چه دیبا پیش شمشیرش چه خفتان
چه خارا پیش صمصامش چه مغفر
نوالش با دو صد دریا مقابل
جلالش با دو صد دنیا برابر
همه‌گنج وجود او را مسلّم
همه ملک شهود او را مسخر
زکاخش بقعه‌یی هر هفت‌گردون
ز ملکش رقعه‌یی هر هفت ‌کشور
تعالی همتش از ذکر بیرون
تقدّس حشمتش از فکر برتر
در اقلیمش جهان‌ کاخی مسدس
به چوگانش فلک‌گویی مدور
جهان بی‌چهر او تنگست در چشم
روان بی‌مهر او تنگست در بر
گهر اندر صدف می‌رقصد از شوق
که شاهش بر نهد روزی بر افسر
به لنگر نام عزمش‌گر نگارند
خواص بادبان خیزد ز لنگر
بنامیزد سمند باد پایش
که با او یال نگشاید کبوتر
زگردش هرکجا دشتی محدب
ز نعلش هر کجا کوهی مقعّر
موقر با تکش باد مخفّف
محقر با تنش‌ کوه موقر
عنان بین بر سرش تا می‌نگویی
نشاید باد را بستن به چنبر
چو خوی ریزد ز اندامش توگویی
ز چرخ همتش می‌بارد اختر
چو خسرو را بر آن‌ بینی عجب نیست
که گویی آن براقست این پیمبر
و یاگویی یکی دریای زخّار
نهاد ستند برکوهان صرصر
شها ای لشکرت در آب و آتش
همال ماهی و جفت سمندر
فنا با تیر دلدوزت بنی عم
قضا با تیغ خونریزت برادر
به‌کاخت خانه روبی خان و فغفور
به قصرت ره نشینی رای و قیصر
بر آنستم‌ که‌ کان زاسیب جودت
توانگر می‌نگردد تا به محشر
صبا در پویهٔ رخش تو مدغم
فنا در قبضهٔ تیغ تو مضمر
تویی‌گر مکرمت‌گردد مجسم
تویی گر معدلت آید مصور
شهنشاها دو چشم خون‌فشانم
که پر خونند چون از می دو ساغر
دو مه بیشست تا با من به‌ کینند
بدان آیین ‌که با دارا سکندر
همی‌ گویند کای بی‌مهر بدعهد
همی‌گویند کای مسکین مضطر
نه آخر ما دو را از لطف یزدان
رئیس عضوها فرموده یکسر
چراگوش و زبان خویشتن را
مقدم داری و ما را مؤخر
زبانت بشمرد اخلاق خسرو
دو گوشت بشنود اوصاف داور
زبان از گفتن و گوش از شنفتن
بود همواره توفیقش مقرر
نه آخر ما دو سال افزون نخفتیم
ز شوق روی شاه ملک پرور
چه باشد جرم ما اجحاف بگذار
جنایت بازگو ز انصاف مگذر
ندانمشان جواب ایدون چه گویم
مگر حکمی‌کند شاه فلک فر
پری را تا بود نفرت ز آهن
عرض را تا بود الفت به جوهر
عدویت را خسک بارد به بالین
خلیلت را سمن روید ز بستر
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲۴


شب‌ گذشته ‌که همزاد بود با محشر
وز آفرینش گیتی کسی نداشت خبر
سپهرگفتی فرسوده‌گشته از رفتار
بمانده بهر سکون را به نیم راه اندر
شبی چنان سیه و سهمناک‌ کز هر سو
به چشم گوش فرو بسته راه سمع و بصر
شبی چنانکه تو گویی جهان شعبده‌باز
بر آستین فلک دوخت دامن اختر
به غیر چشم من و بخت خواجه زیر سپهر
جهانیان همه در خواب رفته سرتاسر
ز بس ‌که بودم ز اندوه دل خمول و ملول
یکی به زانوی فکرت فرو نهادم سر
به عقل‌گفتم‌کاندر جهان‌کون و فساد
چه موجبست‌ کزینگونه خیر زاید و شر
بهم فتاده‌ گروهی سه چار بیهده‌ کار
گهی به ‌کینه و گاهی به صلح بسته ‌کمر
نه ‌کس ز مقطع و مبدای ‌کینشان آگاه
نه کس به مرجع و منشای صلحشان رهبر
هزار خرگه و نوبت زنی نه در خرگاه
هزار لشکر و فرماندهی نه در لشکر
جواب داد که در این جهان تنگ فضا
ز صلح و کینه ندارندکاینات‌گذر
ندیده‌یی که دو تن چون بره دوچار شوند
بهم‌ کنند کشاکش چو تنگ شد معبر
ولی چو ژرف همی بنگری به کار جهان
یکی جهان فراخست در جهان مضمر
درین جهان و برون زین ‌جهان چو جان در جسم
درین‌جهان و فزون زین‌جهان چو جان در بر
گدا و شاه به یک آستان‌ گرفته قرار
سها و ماه به یک آسمان نموده مقر
نه حرف میم مباین در او نه حرف الف
نه نقش سیم مخالف در او نه نقش حجر
مجاورین‌ دیارش به ‌هر صفت موصوف
مسافرین بلادش بهر لغت رهبر
درون و بیرون چون نور عقل در خاطر
نهان و پیدا چون جان پاک در پیکر
مخوف و ایمن چون اهل نوح درکشتی
روان و ساکن چون قوم عاد از صرصر
چو نقش دریا در سینه جامد و جاری
چو عکس‌ کوه در آیینه فربه و لاغر
دراز و کوته چون عکس سرو در دیده
نگون و والا چون نور مهر در فرغر
در آن جهان ز فراخی به هرچه درنگری
گمان بری‌ که جز او نیست هیچ چبز دگر
بلی تنافی اضداد و اختلاف حروف
ز تنگ ظرفی هستیست در لباس صور
همه تنزل بحر محیط و تنگی اوست
که‌ گه خلیج شود گاه رود و گاه شمر
برون ازین‌همه ذاتیست‌کز تصور آن
به فکرتند عقول و به حیرتند فکر
خیال معرفتش هرچه‌کرده‌اند هبا
حدیث منزلتش هرچه‌گفته‌اند هدر
مگر به حکم ضرورت همین قدر دانیم
که ناگزیر ز فرماندهست و فرمانبر
و گرنه نحل چه داند که از عصارهٔ شهد
مهندسانه توان ساخت خانهٔ ششدر
و یا به فکرت خود عنکبوت چتواند
که از لعاب ‌کند نسج دیبهٔ ششتر
و یا چه داند موری‌ که تخم ‌کزبره را
چهار نیمه ‌کند تا نروید از اغبر
زگرک بره بفرمودهٔ‌ که جست فرار
ز باز کبک به دستوری ‌که ‌کرد حذر
هنوز چون و چرا بد مراکه چون دم شیر
پدید گشت تباشیر صبح از خاور
بتم درآمد بر توسنی سوار شده
که گاه حمله ز سر تا سرین‌ گرفتی پر
ز جای جستم و او را سبک ز خانهٔ زین
بکش‌ کشیدم و تنگش‌ گرفتم اندر بر
همی چه‌گفتم‌ گفتم بتا درآی درآی
که نار با تو بهشتست و خلد بی ‌تو سقر
جحیم و طوفان بر من برفت از دل و چشم
ز بس‌که آتش و آبم گذشت بی‌تو ز سر
به ‌گریه‌ گشت روان از دو چشم من لؤلؤ
به خنده ‌گشت عیان از دو لعل او گوهر
تو گفتی آن لب و آن چشم هردو حامله‌اند
یکی به گوهر خشک و یکی به گوهر تر
به صد هراس درآویختم به زلفینش
برآن نمط ‌که به مار سیاه افسونگر
همه ‌کتاب مجسطیست‌ گفتی آن‌سر زلف
ز بس‌ که دایره سر کرده بود یک بدگر
به‌چشم بود چو آهو به‌زلف چون افعی
ولی خلاف طبیعت نمود هر دو اثر
فشانده آن عوض مشک زهر جان‌فرسا
نموده این بدل زهر مشک جان‌پرور
به حجره بردم و آوردمش به پیش میی
که داشت ‌گونه یاقوت و نکهت عنبر
از آن شراب‌که از دل چو در جهد به دماغ
سپید مغز بتوفد به رنگ سرخ جگر
چو رنگ باده دوید از گلوی او در چهر
ز روی مهر به سیمای من فکند نظر
چه‌گفت ‌گفت ‌که چون بر تو می‌رود ایام
درین زمانه‌که رایج بود متاع هنر
به مویه‌ گفتمش ای ترک از این حدیث بگرد
به ناله‌ گفتمش ای شوخ ازین سخن بگذر
ز مهر خواجه حسودان به من همان‌ کردند
که بر به یوسف اخوان او ز میل پدر
چو این شنید فروبست چشم از سر خشم
بر آمد از بن هر موی من دوصد نشتر
بخشت وری و فرو ریخت بسد از بادام
بکند موی و برانگیخت لاله از عبهر
دوید بر مهش از دیده خوشهٔ پروین
دمید بر گلشن از لطمه شاخ نیلوفر
به پنج ماهی سیمین طپانچه زد بر ماه
به ده هلال نگارین همی شخود قمر
ز قهر گفت به یک حبل ‌که ‌کرد حسود
ترا که ‌گفت ‌که در کاخ خواجه رخت مبر
ثنای خواجهٔ ایام حرز جان تو بس
تو مدح‌ گوی و میندیش از هزار خطر
ظهیر ملک عجم اعتضاد دولت جم
خدایگان امم قهرمان نیک سیر
معین ملت اسلام حاجی آقاسی
سپهر مجد و معالی جهان شوکت و فر
جلال او بر از اندیشهٔ‌ گمان و یقین
نوال او براز اندازهٔ قیاس و نظر
چو مهر رایت او را به هر دیار طلوع
چو ابر همت او را بهر بلاد سفر
به روز باد گر از حزم سخن رانند
درون دریا کشتی بیفکند لنگر
ز سیر عزمش اگر آفریده گشتی مرغ
نداشتی‌گه پرواز هیچ حاجت پر
ز فیض رحمت و انعام گونه‌گونهٔ اوست
که‌ گونه‌گونه بروید ز هر درخت ثمر
سخای دست وی اندر سخن نگنجد هیچ
بر آن مثابه‌ که در قطره بحر پهناور
ز دست جودش اگر سایه بر سحاب افتد
سهیل و ماه فشاند همی به جای مطر
زهی به ذات تو اندر بلند و پست جهان
چنان‌که‌گوهر اشیا در اولین جوهر
قبول مهر تو فطریست مر خلایق را
چنان که خاصیت نطق در نهاد بشر
ز بس نوال تو آمال خلق بپذیرد
گمان بری‌ که هیولاست در قبول صور
ندیم مجلس عدل تواند امن و امان
مطیع موکب بخت تواَند فتح و ظفر
ز فرط حرص تو اندر سخا عجب نبود
که سکه‌ کرده ز معدن همی برآید زر
به کین خصم تو درکان آهن و فولاد
سزد که ساخته بینند تیغ و تیر و تبر
مگر ز پنجهٔ عزم تو لطمه‌یی خورده
که هر کرانه سراسیمه می‌دود صرصر
مگر ز آتش خشم تو شعله‌ای دیده
که در دویده ز دهشت به صلب سنگ شرر
شمول فیض تو گر منقطع شود ز جهان
ز روی مهر نماند به هیچ ‌چیز اثر
شفا ز مهر تو خیزد چو شادی از باده
بلا ز قهر تو زاید چو شعله از اخگر
حدیث مهر تو خوانند گر به گوش جنین
ز شوق رقص ‌کند در مشیمهٔ مادر
به نفس نامیه‌ گر هیبت تو بانگ زند
ز هیچ عرصه نروید گیاه تا محشر
شکوه حزم تو در راه باد عاد کشد
ز بال پشهٔ نمرود سد اسکندر
به هستی تو مباهات می‌کند گیتی
چنان‌ که دودهٔ آدم به ذات پیغمبر
ز تف هیبت تو شعله خیزد از دریا
ز یمن همت تو رشحه ریزد از آذر
اگر جلال تو در نه سپهرگیرد جای
ز تنگ ظرفی افلاک بشکند محور
ثنای عزم تو نارم نبشت در دیوان
که همچو باد پراکنده می‌کند دفتر
به عون چرخ همان‌ قدر حاجت است تو را
که بهر صیقلی آیینه را به خاکستر
خدایگانا گویند حاسدی گفتست
که ناسزا سخنی سر زدست از چاکر
چگونه منکر باشم‌ که در محامد تو
ثنای ناقص من چون هجا بود منکر
گر این مراد حسودست حق به جانب اوست
ز حرف حق نشود رنجه مرد دانشور
وگر مراد وی ازین سخن عناد منست
کلیم را چه زیان خیزد از خوار بقر
حسود اگر همه تیر افکند نترسم از آنک
ز مهر تست مرا درع آهنین در بر
ز من نیاید جز بوی عود مدحت تو
گرم بر آتش سوزان نهند چون مجمر
همیشه تاکه به شکل عروس قائمه را
مساویست به سطح و دو ضلع سطح وتر
عروس ملک ترا دولت جهان کابین
جمال بخت ترا کسوت امان در بر
ترا ستاره مطیع و ترا زمانه غلام
ترا فرشته معین و ترا خدا یاور
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲۵


شد کاسه‌ام از باده تهی کیسه‌ام از زر
زان رو نکند یاد من آن ترک ستمگر
پارینه مرا برگ و نوا بود فراوان
واسباب فراغت به همه حال میسر
شهد و شکر و شیشه و شمّامه و شاهد
رود و دف و طنبور و نی و بربط و مزهر
هم بودکباب بره هم نقل مهنا
هم بود طعام سره هم آش مزعفر
هم سادهٔ سیمین بدو هم بادهٔ رنگین
هم جوز منقا بد و هم لوز مقشر
هیچ از بر من یار نرفتی به دگر جای
زانسان‌که زن صالحه از خانهٔ شوهر
که طرهٔ مشکینش سرم را شده بالین
گه سینهٔ سیمینش برم را شده بستر
بر ساق سپیدش چو فرا بردمی انگشت
زانو بگشادی‌ که برم دست فراتر
بر سینهٔ سیمینش چو بر میزدمی پشت
بازو بگشادی ‌که مرا گیرد در بر
گه ریشک رشکین من از روی تملق
بوییدکه بخ بخ بنگر مشک معطّر
گه چهرهٔ پرچین من از فرط تعلق
بوسید که هی هی بنگر ماه منوّر
گه آبله‌گون صورت من دیدی وگفتی
خورشیدکه دیدست بدین‌گونه پر اختر
هروقت‌که خمیازه‌کشیدم ز پی می
برجستی و می ریختی از شیشه به ساغر
هرگه‌ که تمنای یکی بوسه نمودم
لب بر لب من دوختی آن ترک سمنبر
صد بوسه اگر می‌زدمش باز به شوخی
لب غنچه نمودی‌که بزن بوسهٔ دیگر
شعرم چو شنیدی متمایل شدی از ذوق
کاین شعر نه شعرست که قندی است مکرر
نثرم چو شنیدی متحرک شدی از ذوق
کاین نثر نه نثر است‌ که عقدی است ز گوهر
وامسال‌که هم‌کیسه و هم‌کاسه تهی شد
آن از می پالوده و این از زر احمر
ماهم شده دمساز به ترکان سپاهی
یارم شده هم راز به رندان قلندر
هرگه‌که مرا بیند درکوچه و بازار
چشمک زند از دور به صد طعنه و تسخر
کاینست همان شاعرک خام طمع‌ کار
کاینست همان مفلسک زشت بداختر
بر بوی بت ساده روانست به هرکوی
بریاد بط باده دوانست بهر دَر
شعرش همه ژاژست وکلامش همه یاوه
نثرش همه خامست و بیانش همه ابتر
ها صورت زشتش نگر و قد خمیده
ها هیکل نحسش نگر و روی مجدر
بیکارتر از این نبود در همه اقلیم
بیعارتر از این نبود در همه ‌کشور
یارب به دلش چیست ز من یار جفاکار
کز کردهٔ من هست بدین‌گونه مکدر
حالی چو هلالی شدم از غصه ازیراک
انگشت‌نما کرده مرا طعنهٔ دلبر
آن به‌ که نمایم سفر اندر طلب سیم
تاکار من از سیم شود ساخته چون زر
ای سیم ندانم تو به اقبال‌که زادی
کز مهر تو فرزند کشد کینه ز مادر
مقصود سلاطینی و محسود اساطین
آرایش شاهانی و آسایش لشکر
بی‌ یاد تو زاهد نکند روی به محراب
بی‌مهر تو واعظ ننهد پای به منبر
شوخی‌که به دیهیم شهان ننگرد ازکبر
پیش تو سجده آرد و بر خاک نهد سر
ای سیم تو خیزی زدل سنگ و هم از تو
هر سنگدلی سیمبری‌ گشته مسخر
ای‌سیم‌چو جان‌سخت‌عزیزی تو به ‌هرجای
جز در کف شمس‌الامرا میر مظفر
سالار نبی اسم و نبی رسم‌که تیغش
آمدگه‌کین با ملک‌الموت برابر
تسخیر جهان راکرمش مهر سلیمان
یاجوج زمان را سخطش سد سکندر
جوییست ز بحرنعمش لجهٔ عمّان
گوییست ز جیب شرفش چرخ مدوّر
ای برگ دو عالم به‌کف جود تو مدغم
وی مرگ دوگیتی به دم تیغ تو مضمر
از دوزخ و محشر خبری بود و عیان شد
تیغت صفت دوزخ و رزمت صف محشر
از جنت و کوثر سخنی بود بیان شد
از مجلس تو جنت و از جام توکوثر
دیوان دغا را خم فتراک تو زندان
نیوان وغا را دم شمشیر تو نشتر
با حزم توکوهیست‌ گران‌ کاه مخفف
با عزم توکاهیست سبک‌کوه موقر
تدبیر تو است ار خردی هست مجسم
شمشیر تو است ار ظفری هست منور
تفتیده شود چون شرر از تیغ تو دریا
کفتیده شود چون زره از تیر تو مغفر
در بزم بنانت به ‌گه رزم سنانت
آن رزق مقرر بود این مرگ مقدر
بدخواه تو یابد ز حسامت به وغا تاج
بدکیش توگیرد ز سهامت ‌گه ‌کین پر
ای دشمن بیباک پری تیغ تو آهن
ای هستی افلاک عرض ذات تو جوهر
دیریست تو دانی‌که‌مرا در دل وجان هست
آهنگ زمین بوس شهنشاه فلک فر
چندان ‌که اجازت ز تو جستم همی از مهر
گفتی‌ که بمان تات دلیل آیم و رهبر
خود واسطهٔ‌ کار تو گردم بر خسرو
خود رابطهٔ مدح تو باشم بر داور
از لطف تو آسوده و با خویش سرودم
الحمد خدا را که امیرم شده یاور
بالله که اگر قرض مرا افکند از پای
از امر امیرالامرا می‌نکشم سر
در این دو سه مه فی‌المثل از جوع بمرم
با مهر امیرم نبود غم به دل اندر
شد پنج مه ایدون ‌که به شیراز بماندم
با خاطر آشفته و با عیش محقر
اکنون ‌که سپه راند شه از ری به سپاهان
ار جو که مرا بار دهد میر دلاور
تا بو که ز خاک قدم شاه جهاندار
در چشم‌ کشم سرمه و بر سر نهم افسر
تا پیک مه و مهر بگردند شب و روز
اقبال تو هر روز ز دی باد فزون تر
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲۶


شکر که آمد ز ری به خطهٔ خاور
موکب قایم مقام صدر فلک فر
طوس غمبن بود بی‌لقای همایونش
بر صفت مکه بی‌حضور پیمبر
آمد و شد خار وادیش همه سنبل
آمد و شد خاک ساحتش همه عنبر
بود فراقش به جان بلای مجسم
گشت وصالش به تن توان مصور
رفت چو آمد بهار لیک مبیناد
هیچ جهان بین چنین بهاران دیگر
آخر اردیبهشت مه که به جوزا
کرد عزیمت ز ثور خسرو خاور
صدر قضا قدر با شمایل چون بدر
راند ز خاور سوی عراق تکاور
طوس‌که می کوفت کوس عیش علی‌روس
گشت مکدر از آن قضای مقدر
اهل خراسان همه ز غصه هراسان
صعب هراسانشان ز شومی اختر
پبر و جوان مرد و زن غریب و مسافر
خرد و کلان خوب و بد فقیر و توانگر
در غمش از مویه همچو موی تناتن
بی‌رخش از ناله همچو نای سراسر
نام نه برجا ز صدر و مسند و ایوان
رسم نه باقی ز فرو خامه و دفتر
صالح از غصه رو نکرد به محراب
طالح از مویه لب نبرد به ساغر
روح به تنشان چنان سطبر که سندان
موی به ‌سرشان چنان درش که خنجر
لاله رخان را ز سقی نرگس شهلا
یاسمن دیدگان چو لالهٔ احمر
شام و سحر صدهزارگوش به پیغام
صبح و مسا صدهزار چشم به معبر
تا که بشارت دهد که میر موید
تاکه اشارت‌کندکه صدر مظفر
آمد و آمد توان تازه به قالب
آمد و آمد روان رفته به پیکر
آمدنش برد آنچه رفتنش آورد
زانده بی‌منتها و کلفت بی‌مر
خلق تو با باربار عود مطرا
نطق تو با تنگ تنگ قند مکرر
ملک تو تاریخ آفرینش گردون
دور تو فهرست روزنامهٔ اختر
روزی از آن با هزار سال مقابل
آنی ازین با هزار عمر برابر
کلک تو نظمی دهد به ملک‌که ناید
ده یکش از صدهزار بادیه لشکر
کلک تو لاغر وزان خلیل تو فربه
بخت تو فربه وزو عدوی تو لاغر
خون ز نهیبت بسان صخرهٔ صما
بفسرد اندر عروق خصم بداختر
جان ز هراست بسان شوشهٔ پولاد
سخت شود در وجود حاسد ابتر
خشتی ازکاخ تست بیضهٔ بیضا
کشتی از وجود تست ‌گنبد اخضر
نام تو در روز کین حراست تن را
به بود از صدهزار جوشن و مغفر
عون تو هنگام رزم دفع عدو را
به بود از صد هزار گرد دلاور
نیست عجب گر جنین ز هیبت قهرت
پیر برون آید از مشیمهٔ مادر
گر بنگارند نام عزم تو بر کوه
کوه زند طعنه از شتاب به صرصر
ور بدهند آیتی ز حزم تو بر باد
بادکند سخره از درنگ به اغبر
طبع روان تو زنده رود صفاهان
زنده از آن بوستان طبع سخنور
نیست دیاری ‌که سوی او نبرد بخت
نامهٔ فتح ترا به سان‌کبوتر
تربیت دین‌کند به دست تو خامه
بر صفت ذوالفقار در کف حیدر
تا به بهاران چو خط لاله عذاران
سبزه بر اطراف جویبار زند سر
خصم تو گریان چنانکه ابر در آذار
یار تو خندان چنانکه برق در آذر
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲۷


صبح چون مهر سرزد از خاور
مهربان ماه من رسید از در
جعد چین چین فتاده تا به میان
زلف خم خم رسیده تا به‌ کمر
هان مگو زلف یک چمن سنبل
هان مگو چشم یک دمن عبهر
آمد از در چه دید دید مرا
زار و بیمار خفته در بستر
پوستینی چو قُنفُذ اندر پشت
شب‌کلاهی چو هدهد اندر سر
بینی و چانه رفته پست و بلند
سبلت و ریش‌گشته زیر و زبر
همچو بوزینه پوز و لب باریک
همچو چلپاسه دست و پا منکر
ناخنم همچو ناخن‌گربه
چانه‌ام همچو چانهٔ عنتر
موی ریشم ز رشک‌ گشته سفید
چون پلاس سیه ز خاکستر
پیکرم از عروق برجسته
دفتر درد و رنج را مسطر
گفت چونی چگونه‌یی چه شدی
من بخوابستم ای شگفت مگر
تو نه آنی‌ که چون سرین منت
بدنی بود بلکه فربه‌تر
چه شدی چون لبان من باریک
چه شدی چون میان من لاغر
چشم بیمار من مگرگفتت
که به بیماری اندر آری سر
یا دهان منت چو خود خواهد
که نماند ز هستی تو اثر
گفتم این جمله هست لیک مرا
چشم بد دور علتیست دگر
هشت نه روز مانده از رمضان
شوق می در سرم نموده حشر
نذرکردم چو روز عید رسد
داد خود خواهم از می احمر
عوض سجه می بگردانم
به سر انگشت هر زمان ساغر
شب اول هلال نادیده
کنم اندر هلال جام نظر
یارکی داشتم قلندروار
دور از جان تو ز بنده بتر
عاشق می چنان ‌که تشنه به آب
تا به آخر برین قیاس شمر
شب عیدم به خانه برد و بداد
میکی نوش جان و نور بصر
میکی‌کاندرو همی دیدم
حالت کاینات سرتاسر
صبح عید از گلاب شستم روی
خلعت شاه‌کردم اندر بر
رفتم و بار یافتم بر شاه
عزتم‌کرد و جاه داد و خطر
چون برون آمدم ز درگه او
از خود آن پایه نامدم باور
سرم از ناز پر ز عجب و غرور
تنم از فخر پر زکبر و بطر
خود به‌خود گفتم ای حکیم زمان
این تویی یا سلالهٔ سنجر
نرمکی عقل ‌گوش من مالید
کاین همه پایه یافتی ز هنر
رفتم القصه تا به خانهٔ خویش
نرمگک حلقه‌کوفتم بر در
خادم آمد که کیستی گفتم
صهر خاقان نبیرهٔ قیصر
خادمک در گشود و با خود گفت
خواجه امروز سرخوشست مگر
چون مرا دید بادها به بروت
گشته هر موی راست چون نشتر
گفت ای خواجه بوالعلی چونی
که نگنجی ز کبر در کشور
چشم مخمور کرده سر پر باد
گفتم ای خادمک مپرس خبر
خیز و در ده صلای عام به می
تا درآیند مومن و کافر
تا من این هفته را به یاد ملک
بگذرانم به عیش سرتاسر
به یکی چشم زد مهیاکرد
ساز و برگ نشاط را یکسر
می و مینا و شاهد و ساقی
نی و طنبور و بربط و مزهر
بره وکبک و تیهو و دراج
تره و نقل و شاهد و شکر
یک طرف ساقیان مشکین موی
یک طرف مطربان رامشگر
یک طرف شاعران شیرین‌گوی
یک طرف شاهدان سیمین‌بر
چارده سالگان نو بالغ
نغز و رنگین چو میوهٔ نوبر
برتن از چین زلفشان جوشن
بر سر از موی جعدشان مغفر
نه فزون ساده نه فزون قلاش
هم وفاجوی و هم جفاگستر
مهرشان همچو قهر زودگسل
صلحشان همچو جنگ زودگذر
این به‌ کف جام دادیم ‌که بگیر
وان ز لب نقل دادیم‌که بخور
گه ز رخسار آن یکم بالین
گه زگیسوی آن یکم بستر
قرب یک هفته‌گفتی از خلار
سیلی آمد ز بادهٔ احمر
بی‌خود آن یک فتاده در دهلیز
بیهش این یک غنوده در بستر
آن یکی‌ گفت چشم انجم‌ کور
وین یکی ‌گفت ‌گوش ‌گردون ‌کر
بنده آنجا نشسته با خواجه
عاشق اینجا غنوده با دلبر
دادی آن ساغرم‌که ها بستان
زدی این بوسه‌ام‌ که ها بشمر
آن یکی ساق آن نهاده به دوش
وان دگر شخص این‌کشیده ببر
بالش از جام‌کرده باده‌گسار
تکیه بر چنگ‌کرده خنیاگر
جفت جفت از دور رو بتان خفته
چون دو کودک به بطن یک مادر
متراکم سرین به روی سرین
متهاجم سپر به روی سپر
کهنه رندان مست امرد خوار
درکمین بتان به هر معبر
چون‌ سگ صید رفته از پی بو
وانگه از بو به صید برده اثر
قصه‌ کوتاه قرب یک هفته
داد خود دادم از می احمر
شدم آخر چنان شراب زده
که نمودم ز بوی باده حذر
وز تب و لرز پیکرم‌گفتی
شده مقهور آتش و صرصر
واینک از بیم خواجه عزرائیل
ازگریبان برون نیارم سر
گفت ازین خستگیت نرهاند
جز ثنای خدیوگیهان‌فر
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲۸


طراق سندان برخاست ای غلام از در
یکی بپوی وز کوبنده می بجوی خبر
ببین‌که طارق لیلست یا که سارق خیل
ببین‌که طالب خیرست یاکه جالب شر
برو بگو چه‌ کسی‌ کیستی چه داری نام
بدین سرای درین شب که آمدت رهبر
شبی چنین‌که اگر بچه‌یی بزاید حور
سیه‌تر از دل عفریت بینیش پیکر
به خانه‌یی که ز جز وی کسش نبیند روز
مرا عبور تو در تیره شب فزود عبر
شبی چنین که‌هوا بس که روی شسته به قار
همی به چرخ ره قطب گم کند محور
شبی چنان‌ که تو گویی جهان شعبده‌باز
بر آستین فلک دوخت دامن اختر
ببین فقیری اگر یک دو قرص نان خواهد
به جای نان بفشان آبش از دو دیدهٔ تر
و گر غریبی‌گم‌کرده راه بنگه خویش
رهش نما که هَمَت رهنما شود داور
وگر یتیمی باشد مران به قهرش از آنک
خدای گوید اما الیتیم لاتقهر
ور آن نگار پری پیکرست در بگشای
مباد آنکه بماند دراز در پس در
همان نیامده از در یکی صفیر برآر
که تا درآیم و تنگش درآورم در بر
و گر کسی پی‌ کسب‌ کمال جوید بار
برو بگو که فلان نیست در سرای ایدر
چه وقت نشر علومست و اشتهار ادب
چه ‌گاه عرض رسومست و انتشار هنر
شبست وگاه شرابست و یار و تار و ندیم
بط و چمانه و چنگ و چغانه و مزهر
به ویژه آنکه بهارست و مغز مرد جوان
همی چوکورهٔ آتش بتوفد اندر سر
نقاب ابر مگر ننگری به روی هوا
نشید مرغ مگرنشنوی زشاخ شجر
سحاب دوش فلک راکشیده مروارید
نسیم‌گوی زمین راگرفته در عنبر
دمن به حلهٔ حمرا ز برگ آذریون
چمن به کلهٔ خضرا ز شاخ سیسنبر
نسیم ناف ریاحین نهفته در نافه
سحاب تاج شقایق‌گرفته درگوهر
فروغ نرگس شهلا فتاده در سنبل
چو عکس شهپر جبریل در دل ‌کافر
شکوفه بر زبر شاخ چشم ناخنه دار
که استخوانش بپوشد همی سواد بصر
و یا چو دیدهٔ احوال بودکه وقت نگاه
سپیدیش همه زیرست و تیرگی به زبر
همی شکوفه و بادام در برابر هم
چنان نماید کان احولست و این اعور
ایا غلام درین نیمه شب به فصل چنین
مرا به جان تو از وصل باده نیست‌گذر
اگرچه شب ظلماتست واندرین ظلمت
طمع بِبُرد از آب حیات اسکندر
مراکه همت خضرست و چون تو خضر رهی
بکوشم از دل و جان تا بنوشم آب خضر
یکی برون شو و برشو بر آن جهنده سمند
گهگاه پویه ز سر تا سرین برآرد پر
دونده‌تر ز خیال و جهنده‌تر زگمان
دمنده‌تر ز شهاب و رونده‌تر ز شرر
تنش به نرمی همتای اطلس و قاقم
پیش به‌گرمی همزاد آتش و صرصر
همان سمندکه هرگاه سوارگشت بدو
به تن شدن سوی معراج افتدش باور
همان سمندکه امشب‌گرش سوار شوی
ترا رساند فردا به دامن محشر
همان عمامهٔ مشکین و طیلسان سپید
که بود قسمت میراث من ز جد و پدر
ببر به دکهٔ خمار و هردو را بگذار
به رهن شرعی یک ساتکین می احمر
از آن شراب‌که‌گر ریزیش به‌کام نهنگ
ز بحر رقص کنان رو نهد به جانب بر
از آن شراب ‌که از دل چو برجهد به دماغ
سفید مغز بتوفد به رنگ سرخ جگر
از آ‌ن شراب که‌گر پرتوش فتد به سحاب
سهیل و ماه فشاند همی به جای مطر
از آن شراب ‌که همچون حباب رقص ‌کند
ز شوق آنکه به ترکیب جام اوست قمر
از آن شراب که بربوده خوشه خوشهٔ رز
به یاد شوکت او آب شوشه شوشهٔ زر
ایا غلامک چالاک طبع زیرک خوی
یکی بیفکن درکار میفرو‌ش‌ نظر
به رهن اگر ز تو آن مرده ریگ نستاند
پی بهانه درافتد میان بوک و مگر
ز من سلام رسانش پس از سلام بگو
به حالتی‌ که ‌کند در دلش ز مهر اثر
بدان خدای‌ که هجده هزار عالم را
نموده تعبیه در ذات پاک پیغمبر
بدان خدای‌که آثار علم و قدرت او
ظهور یافت ز گفتار و بازوی حیدر
که غیر ازین دو سه‌‌گز ژنده از سپبد و سیاه
به خویش ره نبرم چیزی اندرین‌کشور
برای خاطر من یک دو بط شراب بده
به جایش این دو سه اسباب مرده ریگ ببر
گران ‌فروشی منمای و برکران مگریز
بهانه‌جویی بگذار و از بها بگذر
زکوه باده فشانند میکشان بر خاک
توهم مرا زکرم خاک ره شمار ایدر
چنین نماند و نماند جهان شعبده‌باز
چنان نبود و نباشد زمان شعبده‌گر
به یک وتیره نجنبد همی عنان قضا
بیک مثابه نگردد همی رکاب قدر
زمان بگردد و درگردشش هزار امید
فلک بجنبد و در جنبشش هزار اثر
بنوشی از پس هر نیش نوش جان افروز
بیابی از پس هر رنج‌گنج جان‌پرور
شنیده‌یی که کلاهی چو بر هوا فکنی
هزار چرخ زند تا رسد دوباره به سر
چه رنج‌هاکه‌کشد دانه در مشیمه خاک
بدین وسیله ‌که روزی دهد به خلق ثمر
نه هرچه هست مخمّر بود ز سود و زیان
نه هر که هست مشمر بود به نفع و ضرر
به‌پایه‌یی نرسدشخص بی‌رکوب و خطوب
به مایه‌یی نرسد مرد بی‌خیال و خطر
چو نیک بنگری این یک دو مشت‌ کون و فساد
ز مشت‌هاست که آمیخته به یکدیگر
گهی به ملک نباتی‌کشد جماد سپاه
گهی به عالم حیوان‌ کشد نبات حشر
گهی سپارد حیوان به ملک انسان رخت
گهی نماید انسان به سوی خاک سفر
به هم فتاده گروهی سه چهار بیهده‌کار
گهی به‌کینه وگاهی به صلح بسته‌کمر
نه‌کس ز مقطع و مبدای‌کینشان آگه
نه کس به مرجع و منشای صلحشان رهبر
ولی چو ژرف همی بنگری به‌کار جهان
یکی جهان فراخست در جهان مضمر
درین جهان و برون زین‌جهان چو جان در جسم
درین‌جهان و فزون زین‌جهان جو جان در بر
گدا و شاه به یک آستان گرفته قرار
سها و ماه به یک آسمان ‌گرفته مقر
نه حرف میم مباین درو ز حرف الف
نه نقش سیم مخالف درو ز نقش حجر
درین جهان ز فراخی به هرچه درنگری
گمان بری‌ که جز آن نیست هیچ‌چیز دگر
بلی تلاقی اضداد و اختلاف حدود
ز تنگدستی هستیست در لباس صور
همه تنزل بحر محیط و تنگی اوست
که‌گه خلیج شده‌گاه رود وگاه شمر
خلیج را کسی از بهر چون تواند فرق
و گر نه تنگ شود آب بحر پهناور
هم ازکجاکس مر رود را تمیز دهد
اگر خلیج نیارد به چند شعبه‌گذر
همان ز رود روان جوی چون شود ممتاز
اگر نه جوی نماید ز رود کوچکتر
همه حدود مباین برین قیاس شناس
همه فریق مخالف برین طریق نگر
درین‌ جهان نهان لاجرم هرآنکه رسید
عروس هستیش از رخ برافکند چادر
به غیر بیند و با خویش بیندش همتا
به صبح بیند و با شام بایدش همبر
مجاورین دیارش به هر صفت موصوف
مسانرین بلادش به هر لقب رهبر
درون و بیرون چون نور عقل در خاطر
نهان و پیدا چون جان پاک در پیکر
مخوف و ایمن چون اهل نوح درکشتی
روان وساکن چون قوم عاد از صرصر
خموش و گویا چون نور ماه در طلعت
قبح و زیبا چون دود عود در مجمر
دراز و کوته چون عکس سرو در دیده
نگون و والا چون نور مهر در فرغر
درشت و نرم چو خوی الوف در زندان
جمیل و زشت چو روی عفیف در زیور
چون نقش دریا در سینه جامد و خامد
چو عکس‌ کوه در آیینه فربه و لاغر
به خیل وراد چو فواره در ترشح آب
غمین و شاد چو میخواره از غم دلبر
عزیز و خوار چو محمود در جوار ایاز
بزرگ و خرد چو پرویز در حضور شکر
چو عشق دلبر هم جان‌گداز و هم جان‌بخش
چو شخص آزر هم بت تراش وهم بتگر
برون ازین همه ذاتیست‌کز تصور او
به حسرتند عقول و به حیرتند فکر
حدیث معرفغش هرچه‌گفته‌اند هبا
خیال منزلتش هر چه کرده‌اند هدر
مگر به حکم ضرورت همین قدر دانیم
که ناگزیر فرو مانده است فرمانبر
وگرنه نحل چه داندکه از عصارهٔ شهد
مهندسا نه‌ توان ساخت خانهٔ ششدر
و یا به فکرت خود عنکبوت چتواند
که از لعاب‌ کند نسج دیبهٔ ششتر
و یا چه داند موری‌که تخم‌کزبره را
چهار نیمه ‌کند تا نروید از اغبر
زگرک بره بفرمودهٔ‌که جست فرار
ز بازکبک به دستوری‌که‌کرد حذر
به دعوت ‌که به دریا صدف‌گشود دهان
که تاش قطرهٔ نیسان شود به ناف‌ گهر
به‌گفتهٔ‌که ابابیل قوم ابرهه را
به سنگریزهٔ سجیل ساخت زیر و زبر
هلا سخن به درازا کشید قاآنی
زهی سخن ‌که رود بر هزارگونه سیر
زهی سخن که چو دریاگهی‌که موج زند
بر اوج افکند از قعر صد هزار درر
چه‌شد غلام و چه‌شد میفروش ورفت‌کجا
چه‌شد جواب وسوال و چه‌شد پیام و خبر
نک ای غلام برو جرعهٔ شراب بیار
به راستان‌ که تو از قول باستان مگذر
مگو شراب چه نوشی توکت نباشد مال
مگوکلاه چه خواهی توک نباشد سر
ندانیا مگر از پادشاه ملک‌ستان
نه بینیا مگر از شهریار شیر شکر
مرا هماره اشارت رسد به عز و جلال
مرا همیشه بشارت بود به جاه و خطر
همی به چشم من آید به هفته‌یی پس ازین
به عون شاه جهان باج‌گیرم از قیصر
همی معاینه بینم‌که در برابر من
ستاده‌اند سمن چهرگان سیمین‌بر
گهی ز غبغب او مشت من پر از سیماب
گهی ز بوسهٔ این‌کام من پر از شکر
گهی ز چهرهٔ آن زیر سر نهم بالین
گهی ز طرهٔ این زیر برکنم بستر
به جای نقل ز چشم آن یکم دهد بادام
به جای جام ز لعل این یکم دهد ساغر
گهی به بازی از زلف آن چنم سنبل
گهی به شوخی ازچشم این چرم عبهر
گهی ز طرهٔ آن دامنم پر ازکژدم
گهی ز گیسوی این مشکبویم پر از اژدر
زمانی از رخ آن برشکوفه مالم رو‌ی
زمانی از خط این بر بنفشه سایم سر
گهی ز بهر طرب جام مل نهم در پیش
گهی ز روی ادب مدح شه ‌کنم از بر
زمان دولت عنوان عدل تاج شرف
شبان ملت اکسیر فضل جان هنر
ابوالشجاع فریدون شه آفتاب ملوک
که در زمانه نگنجد ز بس جلالت و فر
زمین چوگرد به میدان قهر او تاریک
فلک چو گوی به چوگان حکم او مضطر
به زورقی که نگارند نام خنجر او
درون آب ز گرمی بسوزدش لنگر
به خنجرش ملک‌الموت اگر دوچار شود
کند سجودکه این خواجه است و من چاکر
به بارگاهش اگر بنگرد سپهر برین
برد نماز که این مهترست و من ‌کهتر
خلل نیابد ملکش ز حاسدان آری
عروس دنیا بکر است با همه شوهر
پدید نوک پرند آورش زکوههٔ پیل
چنانکه اختر سوزان ز تل خاکستر
ایا به مهر تو طوبی دمیده از سجین
ایا به قهر تو ز قوم رسته ازکوثر
روان‌کند دم تیغ تو خون ز چشم زره
گره شودگه‌کین تو دل ز ناف سپر
کجا سنان تو آنجا مجاورست بلا
کجا عنان تو آنجا ملازمست ظفر
چو وصف خنگ تو خوانم بپردم خامه
چو مدح تیغ تو رانم بسوزدم دفتر
نشسته‌یی ز بر باد کاین مرا توسن
گرفته‌یی ز نخ مرگ‌کاین مرا خنجر
مثل بود که به چنبر کسی نبندد باد
مگر نه خنگ تو بادیست بسته بر چنبر
به عهد دولت تو بالله ار قبول‌کنم
که طفل خون خورد اندر مشیمهٔ مادر
گواه عدل تو اینک بس است خنجر تو
که جمع‌کرده به یکجای آب با آذر
نشان عزم تو اینک بس است بارهٔ تو
که یک زمان رود از باختر سوی خاور
ز بحر جود تو جوییست لجهٔ عمان
به جنب قدر تو گوییست گنبد اخضر
شها تو دانی و داند خدا و خلق خدای
که من به فطرت خویشم ترا ثنا گستر
ترا گزیده‌ام از هرچه در قطار وجود
ترا ستوده‌ام از هرکه در شمار بشر
تو نیز رشتهٔ‌کارم به دیگران مگذار
تو نیز ربقهٔ امرم به این و آن مسپر
به پای بند توام به‌که از مهان خلخال
به فرق تیغ توام به‌که از شهان افسر
به بندگان قدیم تو چون مراست خلوص
تو هم مرا زیرم بندهٔ قدیم شمر
همیشه تا به صلابت بود پلنگ مثل
هماره تا به سماحت بود سحاب سمر
ترا ستاره مطیع و ترا زمانه غلام
ترا فرشته معین و ترا خدا یاور
انوشه مانی چندان که چون به روز نشور
ز شور غلغله‌ گوش زمانه ‌گردد کر
گمان بری که گروهی ز دادخواهانند
که ظلم رفته بدیشان ز ظالمی ابتر
شمیده‌دل به غلامی کنی ز خشم خطاب
که ای غلام چه غوغاست رو بیار خبر
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲۹


فرو بگرفته‌ گیتی را به باغ و راغ وکوه و در
نم ابرو دم باد و تف برق و غو تندر
شخ از نسرین هوا از مه چمن ازگل تل از سبزه
حواصل‌بال و شاهین‌چشم و هدهدتاج و طوطی‌پر
ز ابرو اقحوان و لاله و شاه اسپرم بینی
هوا اسود زمین ابیض دمن احمر چمن اخضر
عقیق و کهربا و بُسّد و پیروزه را ماند
شقیق و شنبلید و بوستان‌ افروز و سیسنبر
ز صنع ایزدی محوند و مات و هائم و حیران
اگر لوشا اگر ارژنگ اگر مانی اگر آزر
کنون‌کز سنبل و شمشاد باغ و بوستان دارد
چمن تزیین دمن تمکین زمین آیین زمان زیور
به صحن باغ و طرف راغ و زیر سرو و پای جو
بزن گام و بجو کام و بخور جام و بکش ساغر
به ویژه با بتی شنگول و شوخ و شنگ و بی‌پروا
سخن‌پرداز و خوش‌آواز و افسونساز و حیلت‌گر
سمن‌خوی و سمن‌بوی و سمن‌روی و سمن‌سیما
پری‌طبع و پریزاد و پریچهر و پری‌پیکر
برش‌ا دیبا فرش زیبا قدش طوبی خدش جنت
تنش روشن خطش جوشن رخش ‌گلشن لبش شکر
به بالاکش به سیما خوش به مو دلکش به خو آتش
به چشم آهو به قد ناژو به خد مینو به خط عنبر
چو سیمین ‌سرومن، ‌کش‌‌هست‌روی‌و موی‌و چهر و لب
مه روشن شب تاری‌گل سوری می احمر
کفش رنگی دلش سنگین خطلش مشکین لبش شیرین
به خو توسن به رو سوسن به رخ گلشن به تن مرمر
دو هاروت و دو ماروت و دوگلبرگ و دو مرجانش
پر از خواب و پر از تاب و پر از آب و پر از شکر
مرا هست از غم و اندیشه و فکر و خیال او
بقا مشکل دو پا درگل هوا در دل هوس در سر
ز عشقش چون انار و نار و مار و اژدها دارم
بری ‌کفته دلی تفته تنی چفته قدی جنبر
ولیکن من ازو شادم‌که سال و ماه و روز و شب
به طوع و طبع و جان و دل ثنای شه ‌کند از بر
طراز تاج و تخت و دین و دولت ناصرالدین شه
که جوید نام و راند کام و پاشد سیم و بخشد زر
ملک ‌اصل و ملک ‌نسل و ملک ‌رسم و ملک ‌آیین
ملک‌طبع و ملک‌خوی و ملک‌روی و ملک‌منظر
عدوبند و ظفرمند و هنرجوی و هنرپیشه
عطابخش و صبارخش و سماقدر و سخاگستر
قوی‌حال و قوی‌یال و قوی‌بال و قوی‌بازو
جهانجوی و جهانگیر و جهاندار و جهانداور
شهنشاهی‌که هست او را به طوع و طبع و جان و دل
قضا تابع قدر طالع ملک خادم فلک چاکر
حقایق‌خوان دقایق‌دان معارک‌جو بلارک‌زن
فلک‌پایه گرنمایه هماسایه همایون‌فر
ز فیض فضل و فرط بذل و خلق خوب و خوی خوش
دلش صافی‌کفش‌کافی دمش شافی رخش انور
به رای و فکرت و طبع و ضمیرش جاودان بینی
خرد مفتون هنر مکنون شَغَف مضمون شرف مضمر
زهی ای بر تن و اندام و چشم و جسم بدخواهت
عصب‌زنجیر و رگ‌شمشیر و مژگان‌تیر و مو نشتر
حسام فر و فال و بخت و اقبال ترا زیبد
سپهر آهن قضا قبضه شرف صیقل ظفر جوهر
در آن روزی‌که‌گوش وهوش و مغز و دل ز هم پاشد
غوکوس و تک رخش و سرگرز و دم خنجر
ز سهم تیر و تیغ و گرز و کوپال ‌گوان ‌گردد
قضاهایم قدر حیران زمان عاجز زمین مضطر
خراشد سنگ و پاشدگرد و ریزد خاک و سنبدگل
به سم اَشهَب به دم ابرش به تک ادهم به نعل اشقر
بلا گاز و بدن آهن سنان آتش زمین کوره
تبر پتک و سپر سندان نفس دم مرگ آهنگر
دلیران از پی جنگ و نبرد و فتنه و غوغا
روان در صف دهان پر تف سنان برکف سپر بر سر
تو چون ببر و پلنگ و پیل و ضرغام ازکمین خیزی
به‌کف تیغ و به بر خفتان به تن درع وبه سر مغفر
به زیرت او همی چالاک و چست و چابک و چعره
شخ‌آشوب و زمین‌کوب و ره‌انجام و قوی‌پیکر
سرین و سم و ساق و سینه و کتف و میان او
سطبر و سخت و باریک و فراخ و فربه و لاغر
دم و اندام و یال و بازو و زین و رکاب او
شراع و زورق و بلط و ستون و عرشه و لنگر
پیش باد و سمش سندان تنش ابر و تکش طوفان
کفش برف و خویش باران دوش برق و غوش تندر
به‌ یک آهنگ و جنگ و عزم و جنبش در کمند آری
دو صد دیو و دو صد گیو و دو صد نیو و دو صد صفدر
به یک ناورد و رزم و حمله و جنبش ز هم دری
دو صد پیل و دو صد شیر و دو صد ببر و دو صد اژدر
به دشت از سهم تیر و تیغ و گرز و برزت اندازد
سنان قارن‌، سپر بیژن‌،‌کمان بهمن‌،‌کمر نوذر
شها قاآنی از درد و غم و رنج و الم‌گشته
قدش چنگ و تغش تار و دمش نای و دلش مزهر
سزد کز فیض و فضل و جود و بذلت زین سپس آرد
نهالش بیخ و بیخش شاخ و شاخش برگ و برگش بر
نیارد حمد و مدح و شکر و توصیفت‌گرش باشد
محیط آمه شجر خامه فلک نامه جهان دفتر
الا تا زاید و خیزد الا تا روید و ریزد
نم از آب‌و تف از نار وگل از خاک و خس از صرصر
حسود و دشمن و بدگوی و بدخواه ترا بادا
به سرخاک و به چشم آب و به لب باد و به دل آذر
به سال و ماه و روز و شب بود بدخواه جاهت را
کجک برسر نجک دردل حسک بالین خسک بستر
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
صفحه  صفحه 13 از 53:  « پیشین  1  ...  12  13  14  ...  52  53  پسین » 
شعر و ادبیات

Ghaani | اشعار قاآنی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA