انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 14 از 53:  « پیشین  1  ...  13  14  15  ...  52  53  پسین »

Ghaani | اشعار قاآنی


مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳۰


لبالب کن ای مهربان ماه ساغر
از آن آب‌گلگون از آن آتش تر
کزان آتش تر بسوزیم دیوان
وز آن آب‌گلگون بشوییم دفتر
همای من ای باز طوطی تکلم
تذرو من ای ‌کبک طاووس پیکر
چو مرغ شباهنگ بی‌زاغ زلفت
پرد کرکس آهم از چرخ برتر
چو دمسیجه بسیار دم لابه‌کردم
نگشی چو عنقا دمی سایه‌گستر
اگر خواهیم همچو ساری نواخوان
اگر خواهیم همچو قمری نواگر
چو بلبل برون آور از نای آوا
چو طوطی فرو ریز از کام شکر
چو طاووس برخیز ه از بط بیفشان
به ساغر میی همچو خون‌کبوتر
شرابی که گر در بن خار ریزی
گل و سنبل و ارغوان آورد بر
شود صعوه از وی همای همایون
شود عکه از آن عقاب دلاور
شرابی ازان جان آفاق زنده
چو از نار سوزنده جان سمندر
بدو چشم بیننده تابنده عکسش
چو خورشید رخشان به برج دو پیکر
چه نستوده مر دستی ای باغ پیرا
چه آشفته مغزستی ای‌ کیمیاگر
نه شدیار خواهد نه تیمار دهقان
نه فرار باید نه گوگرد احمر
از آن‌می‌که چون‌برگ‌‌گل‌ هست حمرا
از آن‌ می ‌که چون‌ رنگ‌ زر هست اصفر
به‌گل پاش تا گل شود منبت‌ گل
به مس ریز تا مس شود شوشهٔ زر
مراد من ای چشم عابدفریبت
جهانی خداجوی راکرده‌کافر
شنیدم‌ که سیمست در سنگ پنهان
ترا سنگ خاراست در سیم مضمر
مکرر از آنست قند لبانت
که مدح جهاندار خواند مکرر
ابوالفتح فتحعلی شاه‌کی فر
که‌گیردگه رزم از چرخ‌کیفر
به‌گاه سخا چیست جودی مجسم
به روز وغاکیست مرگی مصور
طلوع سهیل از یمن ‌گر ندیدی
ببین بر یمینش فروزنده ساغر
به‌ کشتی نگارند اگر نام حلمش
نخواهد به‌گاه سکون هیچ لنگر
مقارن شود چون به خصم سیه دل
قران زحل بینی و سعد اکبر
به ایوان خرامد یمی‌ گوهرافشان
به میدان شتابد جمی‌کینه‌آور
رقم‌کرده‌کلکش یکی نغز نامه
فروزنده بر سان خورشید انور
مرتب زده حرف نامش‌ که باشد
به هر هفت از آن ده حواس سخنور
نخست از همه باکه تایش نبینی
بجز بای بسم الله از هیچ دفتر
یکی صولجان زاب نوس است گویی
از آن‌گشته پرتاب‌گویی ز عنبر
دویم حرف او چارمین حرف زیبا
به زیبندگی چون درخت صنوبر
دو چیز است آن را به گیتی مماثل
یکی قد جانان یکی سرو کشمر
سیم حرف آن اولین حرف دیوان
ولیکن به هفتاد دیوان برابر
دو نقشست او را به دوران مشابه
یکی قامت من یکی زلف دلبر
ورا حرف چارم سر هوش و هستی
که هشیار را هست از آن هوش در سر
دو شکل است آن را به‌‌گیهان مشاکل
یکی شکل هاله یکی شکل چنبر
ز حرف نخستین شش شعر شیوا
شوم رمزپرداز شش حرف دیگر
بر آن خامه‌کاین نامه‌کردست انشا
هزار آفرین از جهاندار داور
یکی نغز تشبیه مطبوع دلکش
سرایم از آن خامه و نامه ایدر
خود آن خامهٔ دو زبان‌گر نباشد
پی نظم دین نایب تیغ حیدر
مر این نامه در زیر این تند خامه
چرا همچو جبریل گسترده شهپر
اگر تنگ مانی چنین نغز بودی
بماندی بجا دین مانی مقرر
روان خردمند از آن جفت شادی
چو جان مغان ز آتشین آب خلر
از این چارده برج دری نامش
بتابد چو ماه دو هفته ز خاور
اگر نام این نامهٔ نامور را
نگارند بر شهپر مرغ شبپر
چو عیسی به‌خورشید همسایه گردد
کسی را که از آن فتد سایه بر سر
ور از حشو اوراق او یک ورق را
ببندند بر پر و بال‌کبوتر
دلاور عقابی شود صیدافکن
همایون همایی شود سایه‌گستر
به از تنگ لوشا و ارتنگ مانی
به از نقش شاپور و بیرنگ آزر
از آن روح لوشاو مانی به مویه
وز آن جان شاپور و آزر در آذر
از آن نور و ظلمات با هم ملفق
در آن مشک و کافور با هم مخمر
توگویی‌ که در تیر مه جیش زنگی
زدستند در ساحت روم چادر
شنیدستم از عشقبازان‌گیتی
که‌گلچهرگان‌راست رسمی مقرر
که هنگام پیرایه و شانه مویی
که می‌بگسلدشان ز جعد معنبر
بپیچند آن را به پاکیزه بردی
چنان مشک تبت به دیبای ششتر
فرستند زی دوستان ارمغانی
چنان نافهٔ چین چنان مشک اذفر
همانا که در خلد حور بهشی
دلثش گشته مفتون شاه سخنور
ز تار خم طرهٔ عنبرافشان
در استبرق افکند یک طبله عنبر
به دنیا فرستاده زی شاه چونان
هدیت به درگاه خاقان ز قیصر
سپهریست آن نامه فرخنده ماهش
فروزنده نام خدیو مظفر
ابوالفتح فتحعلی شاه غازی
که غازان ملکست و قاآن ‌کشور
کفش ابر ابریکه بارانش لولو
دلش بحر بحری‌ که طوفانش‌ گوهر
چو گردد نهان در چه در درع رومی
چوگیرد مکان بر چه بر پشت اشقر
نهنگی دمانست در بحر قلزم
پلنگی ژیانست برکوه بربر
نزارست از بسکه خون خورد نیغش
بلی شخص بسیار خوارست لاغر
به روز وغا برق تیغش درخشان
بدانسان‌ که اندر شب تیره اخگر
وجود وی و ساحت آفرینش
مکینی معظم مکانی محقر
بر البرز بینی دماوند کُه را
ببینی اگر تارکش زیر مغفر
ز ظلمات جویی زلال خضر را
بجویی اگر چهرش ازگرد لشکر
چو تیره شب از قلهٔ‌ کوه آتش
فروزانش از پشت شبدیز خنجر
دو طبعست در طینت ره‌نوردش
یکی طبع‌کوه و یکی طبع صرصر
چو جولان ‌کند تفت بادی معجل
چو ساکن شود زفت کوهی موقر
بود رسم اگر مادر مهربانی
دهد دختر خویشتن را به شوهر
گر آن دخت را سر به مهرست مخزن
بر آبای علوی‌کند فخر مادر
کنون نظم من دختر و پادشه شو
گزین خاطرم مادر مهرپرور
سزد مادر طبعم ار چون عروسان
ببالد از آن‌کش بود بکر دختر
بر آن نامه قاآنیا چون سرودی
ثنایی نه لایق سپاسی نه درخور
سوی پاک یزدان بر آن نغز نامه
دعا را یکی دست حاجت برآور
بماناد این نامهٔ خسروانی
چنان نام محمود تا روز محشر
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳۱


ماه رمضان آمد ای ترک سمنبر
برخیز و مرا سبحه و سجاده بیاور
واسباب طرب را ببر از مجلس بیرون
زان پیش گه ناگاه ثقیلی رسد از در
وان مصحف فرسوده‌که پارینه ز مجلس
بردی به شب عید و نیاوردی دیگر
باز آر و بده تاکه بخوانم دو سه سوره
غفران پدر خواهم و آمرزش مادر
می خوردن این ماه روا نیست‌ که این ماه
فرمان خدا دارد و یرلیغ پیمبر
در روز حرامست به اجماع ولیکن
رندانه توان‌خورد به شب یک دو سه ساغر
بیش از دو سه ساغر نتوان خوردکه تا صبح
بویش رود ازکام و خمارش رود از سر
یا خورد بدانگونه ببایدکه ز مستی
تا شام دگر برنتوان خاست ز بستر
تا خلق نگویند که می خورده فلانی
آری چه خبر کس را از راز مُستّر
من مذهبم اینست ولی وجه میم نیست
وین‌کار نیاید بجز از مرد توانگر
ناچار من و مصحف و سجاده و تسبیح
وان ورد شبانروزی و آن ذکر مقرر
و آن خوب ‌دعایی‌که ابوحمزه همی‌خواند
ما نیز بوانیم به هر نیمه شب اندر
ای دوست حدیثی عجبت باز نمایم
از حال یکی واعظ محتال فسونگر
دی واعظکی آمد در مسجد جامع
چون برف همه جامه سفید از پا تا سر
تسبیحک زردی به‌ کف از تربت خالص
مهری به بغل صد درمش وزن فزونتر
دو آستی خرقه نهاده ز چپ و راست
زانگونه ‌که خرطوم نهد پیل تناور
تحت الحنکی از بر دستار فکنده
چون جیب افق از بر گردون مدور
داغی به جبن برزده از شاخ حجامت
کاین جای سجودست ببینید سراسر
چشمیش ‌به سوی ‌چپ و چشمی به ‌سوی راست
تا خود که سلامش‌ کند از منعم و مضطر
زانسان‌که خرامد به رسن مرد رسن‌باز
آهسته خرامیدی و موزون و موقر
در محضر عام آمد و تجدید وضو کرد
زانسان‌که بود قاعده در مذهب جعفر
وز آب به بینی زدن و مضمضهٔ او
گر می‌بدهم شرح دراز آید دفتر
باری به شبستان شد و در صف نخستین
بنشست و قران خواند و بجنباند همی سر
فارغ نشده خلق ز تسلیم و تشهد
برجست چو بوزینه و بنشست به منبر
وانگه به سر وگردن و ریش و لب و بینی
بس عشوه بیاورد و چنین‌کرد سخن سر
کای قوم سر خار بیابان‌که‌کند تیز
وآن بعرهٔ بز راکه‌کندگرد به معبر
وان گرز گران را که سپردست به خشخاش
وان قامت موزون زکجا یافت صنوبر
بر جیب شقایق که نهد تکمهٔ یاقوت
بر تارک نرگس‌که نهد قاب مزعفر
القصه بترسید ز غوغای قیامت
فی‌الجمله بپرسید ز هنگامهٔ محشر
و آن کژدم و ماران که چنینند و چنانند
نیش و دمشان تیزتر از ناچخ و خنجر
و آن‌ گرزهٔ آتش که زند بر سر عاصی
آن لحظه ‌که در قبر نکیر آید و منکر
زان موعظه مردم همه از هول قیامت
گریان و من از خنده چوگل با رخ احمر
خندیدم و خندیدنم از بهر خدا بود
زیراکه بد آن موعظه مکذوب و مزور
وعظی‌که بود بهر خدا با اثر افتد
وز صفوت او تازه شود قلب مکدر
گفتم برم این قصه به دیوان عدالت
تا زین خبر آگاه شود شاه مظفر
دارای جوانبخت محمد شه غازی
سلطان عجم ماه امم شاه سخنور
دولت چمنی تازه و او سرو سرافراز
شوکت فلکی روشن و او ماه منور
شاها تو سلیمانی و بدخواه تو هدهد
هدهد نشود جفت سلیمان به یک افسر
خنجر چه زنی بر تن بدخواه‌ که در رزم
هر موی زند بر تنش از خشم تو خنجر
گر آیت حزم تو نگارند به‌کشتی
از بهر سکونش نبود حاجت لنگر
هر باز که بر ساعد جود تو نشیند
زرین شودش چنگل و سیمین‌ شودش بر
هر نخل‌که در مغرن فضل تو نشانند
زمرد شودش شاخ و زبرجد بودش بر
قاآنی تا چندکنی هرزه‌درایی
هشدار که آزرده شود شاه هنرور
بس کن به دعاکوش و بگو تاکه جهانست
سالار جهان باد شهنشاه فلک‌فر
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳۲


یازده ماه ‌کند روزه به هر سال سفر
پس ز راه آید و سی روز کند قصد حضر
زان‌گرامیست ‌که دیر آید و بس زود رود
خرم آنکوکند اینگونه به هر سال سفر
غایب آنگاه‌ گرامیست ‌که آید از راه
میوه آن وقت عزیزست که باشد نوبر
روز وروز و شب قدر چو هر سال یکیست
خلق را چون ‌دل ‌و جان ‌سخت ‌عزیزست‌ به ‌بر
روزه چون عید اگر سالی یک روز بدی
حرمتش بودی صد بار ز عید افزونتر
روزه یک‌چند عزیزست بر خلق آری
شخص یک‌چند عزیزست چو آید ز سفر
خور چو تابستان زود آید و بس دیر رود
از ملاقاتش دارند همه خلق حذر
در زمستان همه زان منتظر خورشیدند
که بسی دیر طلوعست و بسی زودگذر
از عزیزیست مه یک‌ شبه انگشت ‌نمای
زانکه روزی دو نهان‌گردد هر مه ز نظر
روزه امسال چو در موسم تابستان بود
خانهٔ طاقت ما گشت ازو زیر و زبر
کم‌شبی بود که بر چشمهٔ خورشید ز خشم
خلق دشنام نگویند ز تشویش سحر
بد هواگرم بدانسان‌که چوگرمازدگان
باد هردم سر و تن شستی در آب شمر
گرم می‌جست بدانسان نفس خلق ز حلق
که به نیروی دم ازکورهٔ حداد شرر
سایه اول قدم از شخص بریدی پیوند
بسکه بگداختیش زآتش‌ گرما پیکر
نور خورشید چو بر روی زمین می افتاد
برنمی‌خاست ز گرما که رود جای دگر
ربع مسکون سر آن داشت که دریاگردد
خاکش از تف هوا آب شود سرتاسر
سایه ازگرما زآنسان به زمین می‌غلطید
که سیه ماری سرکوفته بر راهگذر
گلرخان دیدم امسال درین ماه صیام
رنگشان‌گشته ز بی‌آبی چون نیلوفر
شکرین لبشان بگداخته از بی‌آبی
گرچه رسمست‌ که بگدازد در آب شکر
رویشان زرد چو نی‌ گشته و شیرین لبشان
همچو یک تنگ شکر گشته در آن نی مضمر
چون مه چارده رخشان ز صباحت فربه
لیک تنشان ز نقاهت چو مه نو لاغر
لیک با این همه آوخ‌که مه روزه‌گذشت
کاش صد سال بمانیم و ببینیمش اثر
روزه خضریست مبارک‌پی و فرخنده‌لقا
که بشارت دهد از رحمت یزدان به بشر
سیر چشمان‌ را گر گرسنه‌ می‌داشت چه غم
یک‌جهان ‌گرسنه زو سیر شدی شام و سحر
ز اغنیا آنچه ‌گرفتی به فقیران دادی
گویی از عدل خداوند در او بود اثر
شهریاریست تو گویی که به هر شهر و دیار
برکشد رخت‌و نهد تخت‌به‌صدشوکت‌و فر
سی سوار ختنی واقفش اندر ایمن
سی غلام حبشی ساکنش اندر ایسر
آن سواران همه را جامهٔ احرام به دوش
وین غلامان همه را چادر رهبان در بر
از بر بارخدا آمده از عرش به فرش
وز مه نو زده یرلیغ الهی بر سر
پیش رویش ز مه یک‌شبه سیمین علمی
که نبشتست بر او حکم حق آیات ظفر
زاهدان را دهد از پیش به هنگام پیام
واعظان راکند از خویش به تأ‌کید خبر
که بکوبید هلا نوبت من در محراب
که بخوانید هلا خطبه من بر منبر
روز باشید چو خور تا که ننوشید طعام
شب بشویید چو مه روی و بدارید سهر
چند ترسم هله آن به ‌که سخن گویم راست
راستی هست درختی‌که نجات آرد بر
روزه نگذاشت اثر ازکس وگر میر نبود
روزه‌خور نیز بنگذاشتی از روزه اثر
شوکت روزه بیفزود خداوند جهان
کش بیفزاید هر روز خدا شوکت و فر
صدر دین خواجهٔ آفاق مهین میر نظام
پنجهٔ شیر قضا جوهر شمشیر قدر
خرد یازدهم چرخ دهم خلد نهم
دوم عقل نخستین سیم شمس و قمر
آنکه اطوار ورا نیست چو ادوار حساب
وانکه اخلاق ورا نیست چو ارزاق شمر
زنده از عدلش اسلام چو از روح بدن
روشن از رایش ایام چو از نور بصر
شنود جودش ‌گفتار امانی ز قلوب
نگرد حزمش رخسار معانی بصور
ای جهاندار امیری‌ که ز بیم تو شود
آهوی‌گم شده را راهنما ضیغم نر
گ‌ر تواش نظم نبخشی به چه‌کار آید ملک
قیمت رشته چه باشد چو نداردگوهر
جود را بی‌کف راد تو محالست وجود
مر عرض را نبود هیچ بقا بی‌جوهر
ملت از سعی‌تو شد زنده چو سام از موسی
دولت از نظم تو شد تازه چو گلبن ز مطر
ملک‌ایران به تو نازان چو سپهر از خورشید
چرخ ایمان به تو گردان چو فلک از محور
مکنت خصم تو گردد سبب نکبت او
مور در مهلکت افتد چو برون آرد پر
اگر این بخت که داری تو سکندر می‌داشت
اندران وقت‌ که می‌کرد به ظلمات‌ گذر
چون سکندر که دویدی ز پی چشمهٔ خضر
چشمه خضر دویدی ز پی اسکندر
سرفرازان جهان ‌گر همه همدست شوند
قدر یک ناخن پای تو ندارند هنر
کار یک بینا ناید ز دو صد گیهان‌ کور
شغل یک شنوا ناید ز دو صد گیتی کر
فعل یک فحل نیاید ز هزاران عنین
کار یک خود نیاید ز هزاران معجر
با یکی شعلهٔ افروخته پهلو نزند
گر همه روی زمین پر شود از خاکستر
نیروی مملکت از تست نه ازگنج و سپاه
فرهٔ ملک ز شاهست نه از تاج و کمر
خاصهٔ تست به یک خامه‌گرفتن به‌گیتی
خاص موسی‌ است ز یک‌چوب نمودن اژدر
هنر تست ‌کز او قدر و شرف دارد ملک
دم عیسی است‌ کزو روح پذیرد عاذر
حرمت ملت اسلام چنان افزودی
که به تعظیم برد نام مسلمان‌کافر
چون تویی باید تا نظم پذیرد گیتی
حیدری باید تا فتح نماید خیبر
مرزبانی چو تو باید بر سلطان عجم
تا شود هفت خط و چار حدش فرمان‌بر
قهرمانی چو علی باید در جیش رسول
تا به یک زخم به دو پاره نماید عنتر
بدسگال تو به حیلت نشود ملک روا
هیزم خشک به افسون ندهد میوهٔ تر
این هنرهاکه بود بخت جهانگیر ترا
عشوهٔ زال جهانش نکند محو اثر
جلوهٔ حسن عروسان ختن‌کم نشود
از دلالی که کند پیرزنی در چادر
حاسدت را نکند جامهٔ دیبا زیبا
زشت را زشتی زایل نشود از زیور
داورا راد امیرا ز خلوص تو مرا
جای آنست‌که جان رقص‌کند در پیکر
چون‌کنم مدح توکوشم‌که سخن رانم بکر
تا مرا طعنهٔ حاسد نکند خون به جگر
چون منی بهر مدیح تو ز مادر بنزاد
هم مگر باز مرا زاید از نو مادر
ز انکه رسمست که مادر چو دهد دخت به شوی
خوار گردد اگرش بکر نباشد دختر
بفسرد طبع من ار چون تو نبیند ممدوح
خون خورد باکره گر فحل نیابد شوهر
آب دارد سخنم‌گو نپسندد جاهل
سگ گزیده چه کند گر نکند زاب حذر
تا ازبن‌کورهٔ فیروزه‌که نامش فلک است
مهر هر روز برآید چو یکی بوتهٔ زر
هرکرا بوتهٔ دل از زر مهر تو تهیست
باد چون کوره‌اش از کین تو دل پر آذر
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳۳


آفتاب و سایه می‌رقصند با هم ذره‌وار
کافتاب دین و سایه حق شد امروز آشکار
دفتر ایجاد را امروز حق شیرازه بست
تا درآرد فرد فرد اوصاف خود را در شار
گلشن ابداع را امروز یزدان آب داد
تا ز سیرابی نهال صنع ‌گیرد برگ و بار
کلک قدرت صورتی‌بر لوح هستی برنگاشت
وز تماشای جمال خود بدوکرد اقتصار
صورت‌و صورت‌نگار از هم اگر دارند فرق
از چه این‌ صورت ندارد فرق با صورت‌نگار
عکس صورتگر توان دید اندرین صورت درست
تا چه‌ معجز برده ‌صورتگر درین صورت به ‌کار
راست پنداری به جای رنگ سودست آینه
تا در آن صورت ببیند عکس خویش آیینه‌وار
قدرت حق آشکارا کرد امروز آنچه بود
کز تماشای جمال خویشتن بد بیقرار
در تمنای وصال خویش عمری صبر کرد
دست شوق آخر فرو درید جیب انتظار
ناقد عشق آتشی زانگیز غیرت برفروخت
تا بدو نقد جمال خویش راگیرد عیار
تا به‌کی در پرده‌گویم روز مولود نبی است
کاوست‌اندر پرده هم خود پردگی هم پرده‌دار
احمد محمود ابوالقاسم محمد عقل‌کل
مخزن سر الهی رازدار هشت و چار
همنشین لی مع الله معنی نون والقلم
رهسپار لیله الاسری سوی پروردگار
در حجاب‌کنت کنزاً بود حق پنهان هنوز
کاو خدا را بندگی کردی به قلب خاکسار
ازگل آدم هنوز اندر میان نامی نبود
کاو شمار نسل آدم ‌کرد تا روز شمار
نار و جنت بود در بطن مشیت مختفی
کاو گروهی را به جنت برد قومی را به نار
آنکه ‌هر وصفی ‌که‌ گویی ‌در حقیقت ‌وصف اوست
راست ‌پنداری سخن‌ با نعت ‌او جست انحصار
پیش از آن کز دانه باشد نام یا زین خاک نود
برگ و بار هر درختی دیدی اندر شاخسار
آسمان عدل بد پیش از وجود آسمان
روزگار فضل بد پیش از ظهور روزگار
پیش ازین لیل و نهار اندر قرون سرمدی
موی و روی احمدی واللیل بود و والنهار
پیش‌ازآن کز صلب‌حکمت‌قدرت‌آبستن شود
در مشیمهٔ مام دادی قوت طفل شیرخوار
بچهٔ امکان هنوز اندر مشیمهٔ امر بود
کاو یتیمان را سر از رحمت ‌گرفتی در کنار
گر مصورگشتی اخلاق‌کریمش در قلوب
ور مجسم‌گشتی اوصاف جمیلش در دیار
بر حقایق در ضمایر تنگ بودی جایگاه
بر خلایق در معابر ضیق جستی رهگذار
چون ‌به‌ هر دعوی ‌دو شاهد باید، او مه ‌را دو کرد
زان‌دوشاهد دعوی دینش پذیرفت اشتهار
سوماری‌ کاو سخن‌ گفتست‌ با شاهی چنان
بوسه جای انبیا زیبد لب آن سوسمار
خلق از معراج او آگاه و او خود بیخبر
زانکه بیخود رفت در خلوتسرای‌کردگار
شور عشق احمدی بازم به جوش آورد دل
بلبل آری در خروش آید ز بوی نوبهار
عشق‌را معنی‌بلندست‌و خردها سخت پست
دوس‌راقربان‌عزیزست ‌و روانهاسخت خوار
ای‌ که یار نغز جویی *‌پای تا سر مغز شو
زانکه طبع دوست را از پوست ‌گیرد انزجار
غرق عشق یار شو چونان‌که سر تا پای تو
ذکر حسن دوست‌گوید هر زمان بی‌اختیار
گر ندانی عاشقی‌کردن ز مطرب یادگیر
کاو همی بی‌اختیار از شوق ‌گوید یار یار
عشق را جایی رسان با دوست‌کز هر موی تو
جلوه‌های طلعت معشوق گردد آشکار
عشق ‌چون ‌کامل ‌شود معشوق و عاشق را ز هم
می‌نشاید فرق کرد الا ز روی اعتبار
باورت ناید به چشم سرّ نه با این چشم سر
فرق‌کن از روی معنی خواجه را با شهریار
خسرو ایران محمد شه‌ که اسم و رسم او
تا به روز حشر ماند از محمد یادگار
آنکه جامهٔ قدرتش را در ازل نساج صنع
از مشیت رشت پود و از حمیت بافت تار
خلق می‌گویند چون خورشید بنشیند به‌کوه
روز ش‌گردد خلاف من‌که دیدم چند بار
شه‌ به ‌شب ‌خو‌رشید سان‌ بر اسب که ‌پیکر نشست
وز جمالش‌گشت همچون روز روشن شام تار
آیت والنجم را آن لحظه بینی‌کز هوا
در جهد پیکان او بر خود خصم بد شعار
خصم چون زلزال بأسش را نمی‌بیند به چشم
خفته غافل ‌کش به سر ناگه فرود آید حصار
فتح ‌و فیروزی به‌ جاهش خورده سوگند عظیم
کش دوند اندر عنان آن از یمین این از یسار
خسروا از نوک‌کلک خواجه پشت دولتت
دارد آن گرمی که دین مصطفی از ذوالفقار
راست پنداری ‌که ‌کلک او شهاب ثاقبست
دولت تو چرخ و بدخواه تو دیوی نابکار
تا همی تارکتان از تاب مه ریزد ز هم
تا همی آب بحار از تف خورگردد بخار
باد بختت تاب ماه و حاسدت تار کتان
باد تیغت تف مهر و دشمنت آب بحار
لاف مسکینی مزن قاآنیا زانرو که هست
آستین خاطرت مملو ز در شاهوار
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳۴


آفرین برکلک سحرانگیز آن صورت‌نگار
کز مهارت برده معنیها درین صورت به ‌کار
راست پنداری مثالی ‌کرده زین تمثال نقش
از عروس ملک و شوی بخت و زال روزگار
کرده یکسو نوعروسی نقش‌ کاندر صورتش
هر که بگشاید نظر عاشق شود بی‌اختیار
از تنش ‌بیدا نزاکت همچو نرمی از حریر
در رخش پنهان لطافت همچو گرمی از شرار
خیزران‌قد ارغوان‌خد ضیمران‌مو مشک‌بو
سیم‌سیما سروبالا ماه‌پیکر گلعذار
چشم‌او بی‌سمه‌همچون‌چشم‌نرگس‌دلفریب
زلف او بی‌شانه همچون زلف سنبل تابدار
بی‌عبارت رازگوی و بی‌اشارت رازجوی
بی‌تکلم دلفریب و بی‌تبسم جان‌شکار
بی‌سروداز وجد در حالت‌چو شمشاداز نسیم
بی‌سروراز رقص‌در جنبش‌چو گل‌بر شاخسار
از دو زلف او ودیعت هرچه درگردون فریب
در دو چشم او امانت هرچه در مستی خمار
فتنهٔ خوابیده در چشمش گروه اندر گروه
عنبر تابیده در زلفش قطار اندر قطار
نونهال قامتش را لطف و خوبی برگ و بر
پرنیان پیکرش را ناز و خوبی پود و تار
جادویی خیزد ز چشمش همچو وسواس از جنون
خرمی زاید ز چهرش چون طراوت از بهار
در بهاران باغ دیدستی ‌که بار آورده سرو
سرو قد او نگر باری ‌که باغ آورده بار
آنچه او دارد ز خوبی‌گر زلیخا داشتی
با همه عصمت ازو یوسف نمی‌کردی فرار
همچنان‌کاشفته‌گردد صرع دار از ماه نو
ز ابرویش آشفته‌ گردد ماه نو چون صرع دار
وز دگر سو روی بر رویش یکی زیبا پسر
کز جمالش خیره‌ گردد مغز مرد هوشیار
صورتی بیجان ولیکن هرکسش بیند ز دور
زود بگشاید بغل‌ کش تنگ ‌گیرد در کنار
فتنهای چشم او چون جور گیتی بی‌حساب
حلقهای زلف او چون دور گردون بی‌شمار
شهوت ‌انگیز است ‌رویش همچو سیمین‌ ساق ‌دوست
عنبرآمیزست زلفش همچو مشکین‌زلف یار
گر چنین ‌رویی به ‌شب در مجلسی حاضر کنند
شمع بی‌پروا زند خود را بر او پروانه‌وار
وز قفای او عجوزی دیو-خوی و زشت-‌روی
کز بنی الجان مانده در دوران آدم یادگار
بینیش چون خرزهٔ خر خاصه هنگام نعوظ
چانه‌اش چون خایهٔ غرخاصه هنگام فشار
موی او باریک و چرکین همچو تار عنکبوت
روی‌او تاریک و پرچین همچو چرم سوسمار
چانه و بینیش گویی فربهی دزدیده‌اند
از دگر اعضاکه آنان فربهند اینان نزار
بسکه در رخسارزشش چین بود بالای چین
زو نظر بیرون نیارد رفت تا روز شمار
چانه و بینیش پنداری بهم‌چشمی هم
گوی و چوگان ساختندی از برای ‌کارزار
بسکه‌ پی آورده سر گویی‌ که نجوی می کنند
بینی او با زنخدان چانهٔ او با زهار
در همه‌ گیتی بدین زشتی نباشد هیچ‌کس
ور بود باری نباشد جز حسود شهریار
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳۵


از خجلت تیغ ملک و ابروی دلدار
دوشینه مه عید نگردید نمودار
یا موکب شه‌گرد برانگیخت ز هامون
وان پرده‌یی از گرد برافکند به رخسار
یا نقش سم دیونژاد ابرش شه دید
وز شرم نهان‌کرد رخ از خلق پریوار
یا از قد خم‌ گشتهٔ زهاد ز روزه
خجلت‌زده‌ گردید و نگردید پدیدار
گفتم به خرد کاین همه ژاژ ست بیان ‌کن
کاخر ز چه مه دوش نهان بود ز ابصار
فرمود که دی نعل سمند شه غازی
فرسوده شد از صدمت جولان و شد ازکار
از روی ضرورت به صد اکراه به سمش
بستند ورا بیخبر از شاه به‌ناچار
گر دوش مه عید نهان بود نهان باد
تا هست به ‌گیتی اثر از ثابت و سیار
فرداست ‌که از مشرق نصرت ‌کند اشراق
ماهیچهٔ تابان علم شاه جهاندار
دارای جوان بخت حسن‌شاه‌که تیغش
در لجهٔ ناورد نهنگیست عدوخوار
آن شیر دژاهنج‌ که در صفحهٔ ناورد
گیرد ملک‌الموت ز قهرش خط زنهار
شاهی که به شاهین شهامت ز شهانش
هم‌کفه ورا نیست پس از حیدرکرار
از هیبت او حرفی و غوغا به سمرقند
از صولت او ذکری و آشوب به فرخار
ای‌گوهر تیغ تو نتاجش همه مرجان
وی سبزهٔ شمشیر تو بارش همه‌گلنار
تیغ تو به میدان وغا برق به خرداد
دست تو در ایوان عطا ابر در آذار
نی‌نی‌که از آن برق به خرداد در آذر
نی‌نی ‌که از این ابر در آذار در آزار
با گرزن رخشان تو کز مه بودش ننگ
با افسر تابان تو کز خور بودش عار
صد گرزن لهراسب نیرزد به یک ارزن
صد افسر گشتاسب نیرزد به یک افسار
یک جلوه ز روی تو و گیتی همه خلخ
یک نفخه ز خلق تو و عالم همه تاتار
چون رخش تو در پویه هوا غیرت‌گلخن
چون تیغ تو در جلوه زمین حسرت‌گلزار
در دست توکلک تو به توصیف تو ناطق
مانندهٔ حصبا به‌کف احمد مختار
از قهر تو بادی وزد از جانب گلشن
گل چاک‌کند جیب غم از سرزنش خار
گر نام جهانسوز تو برابر نویسند
تا روز قیامت شود البته شرربار
وز لفظ سمند تو بر البرز نگارند
تا حشر زند قهقهه بر برق ز رفتار
هم‌کفهٔ خلقت نبود آهوی جوجو
کاین مشک به‌جوجو دهد آن نافه به خروار
ذکری ز خدنگ تو و زلزال به سقسین
حرفی ز پرنگ تو و ولوال به بلغار
تیر تو که دلدوزتر از غمزهٔ جانان
تیغ توکه خونریزتر از ابروی دلدار
پیوند کند با اجل این درگه ناورد
سوگند خورد با ظفر آن در صف پیکار
گر صاعقهٔ تیغ تو برکوه بتابد
از هیبت او زرد شود لاله به‌ کهسار
می‌شاید اگر بر تو کند خصم تو تشنع
می‌زیبد اگر مست زند طعنه به هشیار
ای جنس‌کرم راکف فیاض تو میزان
ای نقد هنر را دل وقاد تو معیار
دلدوز خدنگ تو عقابیست روان بلع
جانسوز پرنگ تو نهنگیست تن اوبار
آن‌گه به صدق پنهان چون دال به لانه
وین‌گه به قراب اندر چون تنین در غار
از صیلم تو زخمی و جانها همه مجروح
از صارم تو صرمی و تنها همه افکار
هر سر که نه در راه تو ببریده به از تیغ
هر تن که نه قربان تو آونگ به از دار
جانها همه از مور پرنگ تو به مویه
تنها همه از مار سنان تو به تیمار
پیلان تهم طعمهٔ مارند ازین مور
شیران دژم مستهٔ مورند ازین مار
هر سر که بلند از تو به‌ گیتی نشود پست
هر تن که عزیز از تو به عالم نشود خوار
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳۶


از سر دوش دو ضحاک درآویخت دو مار
کان دو مار از همه آفاق برآورد دمار
مار آن عمرگزا چون نفس دیو لعین
مار این روح‌فزا چون اثر باد بهار
مار آن چون به‌کمر سایه‌یی از ابر سیاه
مار این چون به قمر خرمنی از عود قمار
مار آن‌آفت‌جان‌ود و ز جان‌جست قصان
مار این فتنهٔ دل ‌گشت و ز دل برد قرار
مار آن مغز سر خلق بخوردی پیوست
مار این خون دل زار بنوشد هموار
مار آن‌کرده به‌گوش از زبر دوش‌گذر
مار این‌ کرده به دوش از طرف ‌گوش گذار
آن دمید از زبر دوش و به‌ گوش آمد جفت
این خمید از طرف گوش و به دوش آمد یار
آن به بالا شده چون خشم‌گرفته تنین
این به شیب آمده چون نیم‌‌گشوده طومار
مار آن ضحاک آهیخته چون‌گازگراز
مار این ضحاک آمیخته با مشک تتار
کشوری از دم آن مار به تیمار قرین
عالمی با غم این مار بناچار دوچار
گر از آن مار شدی خیلی بی‌حد بیهوش
هم از این مار شود خلقی بیمر بیمار
گر از آن مار شدی ‌کشته به هر روز دو تن
هم از این مار شود کشته به هر روز هزار
باشد این مار به خون دل عاشق تشنه
آمد آن مار به مغز سر مردم ناهار
ویلک آن ضحاک از چرخ بیاموخت ستم
ویحک ‌این ‌ضحاک‌ از حسن برافروخت ‌شرار
آنک آن را ز بزرگان عرب بوده نژاد
اینک این را ز نکویان تتارست تبار
آنک آن دشمن جمشید و ربودش افسر
اینک‌ این حاسد خورشید و شکستش بازار
دیدی از فتنهٔ آن اسم‌کیان شد ز میان
بنگر از کینهٔ این جسم‌ کیان رفت ز کار
چیره بر کشور جمشید شد آن یک به سپاه
طعنه بر طلعت خورشید زد این یک به عذار
دو فریدون به جهان نیز برافراخت علم
یکی از دودهٔ جمشید و یکی از قاجار
آن فریدون اگرش‌گاو زمین دادی شیر
این فریدون ‌گه ‌کین شیر فلک‌ کرد شکار
آن فریدون اگرش کاوه نشاندی به سریر
این فریدون ببرش ‌کاوه نمی‌یابد بار
آن فریدون به دماوند اگر برد پناه
این فریدون ز دماند برانگیخت غبار
آن فریدون همه جادوگریش بود شیم
این فریدون همه دانشوریش هست شعار
زان فریدون همه‌گوییم به تقلید سخن
زین فریدون همه رانیم به تحقیق آثار
آن فریدون شد و این شاه جهانست به نقد
بس همین فرق ‌که این زنده بود آن مردار
آن به عون علم‌کاوه‌گشودی‌کشور
این به نوک قلم خویش‌ گشاید امصار
ای فریدون‌شه راد ای ملک ملک‌ستان
که فریدون به بزرگی تو دارد اقرار
تو فریدونی و در عرصهٔ‌پیکار ز رمح
بر سر دوش تو ضحاک‌صفت بینم مار
تو فریدونی و شمشیر تو ضحاک بود
بسکه بر حال عدو خنده‌ کند در پیکار
تو فریدونی و افواج نظام تو به رزم
مارشان بر زبر کتف نماید به قطار
تو فریدونی و در عهد تو ضحاک‌صفت
شاهدی پنجه به خون دل ماکرده نگار
تو فریدونی و افکنده چو ضحاک به دوش
دو سیه مار به دوران تو ترکی خونخوار
تو فریدونی و ضحاک لبی خنداخند
دو سیه مار نماید ز یمین و ز یسار
تو فریدونی و اینها همه ضحاک آخر
پرسشی‌گیرکه ضحاک چرا شد بسیار
تو خود اول بنه آن نیزهٔ چون مار ز دوش
تات ماری ز کتف برندمد بیور وار
تیغ را نیز بده پند که بسیار مخند
تات زین معنی ضحاک نخوانند احرار
چارهٔ فوج نظام تو ندانم ایراک
چارهٔ آن همه ضحاک نماید دشوار
زان‌همه مارکشان‌رسته چو ضحاک به‌دوش
مار زاریست همه بوم و بر و دشت و دیار
باری این جمله بهل داد دل من بستان
زان دو ماری که بود روز و شبان غالیه‌بار
هوش من چند برد شاهد ضحاک شیم
خون من چند خورد دلبر ضحاک دثار
چند چند از لب ضحاک مرا ریزد خون
چند چند از دل بی‌باک مرا خواهد خوار
گاو سرگرز بکش‌ گردن ضحاک بکوب
تیشهٔ عدل بزن ریشهٔ ضحاک برآر
خون ضحاک بدان صارم خونریز بریز
مغز ضحاک بدان ناوک خونخوار به خار
موی ضحاک بکش غبغب ضحاک بگیر
همچو آن شیر که ‌گیرد سر آهو به ‌کنار
نی خطاگفتم ای شاه فریدون‌که مرا
وصل آن شاهد بی‌باک بباید ناچار
این نه ضحاکی‌کز صحبت آن جان غمگین
این نه ضحاکی کز الفت آن دل بیزار
این نه ضحاکی کز کینهٔ او نفس دژم
این نه ضحاکی‌ کز وی دل و دی‌ را انکار
این نه ضحاک که او چاکر افریدونست
کاو‌یانی علم افراخته از طرهٔ تار
من به ضحاک چنین نقد روان‌کرده فدا
من به ضحاک چنین هر دو جهان‌کرده نثار
این نه ضحاک‌ که او هر شب و هر روز کند
دمبدم از دل و جان مدح فریدون تکرار
دل قاآنی از آن برده و بربسته به زلف
تاش در گوش کند مدح فریدون تکرار
شه به ضحاک چنین به‌که نماید یاری
شه به ضحاک چنین به‌ که فشاند دینار
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳۷


اسم شد مشیّد و دین ‌گشت استوار
از بازوی یدالله و از ضرب ذوالفقار
آن رحمت خدای ‌که از لطف عام اوست
شیطان هنوز با همه عصیان امیدوار
آن اولین نظر که ز رحمت نمود حق
وان آخرین طلب‌که ز حق‌کرد روزگار
ای برترین عطیهٔ ایزد که امر تو
بر رد و منع حکم قضا دارد اقتدار
از کن غرض تو بودی و پیش از خطاب حق
بودی نهفته درتتق نور کردگار
نابوده را خطاب به بودن نکرد حق
وین نغز نکته‌ گوش خرد راست ‌گوشوار
معنیّ امر کن به تو این بود در نهان
کای بوده جنبشی‌کن و نابوده را بیار
معنی هر درخت ‌که ‌کاری به خاک چیست
جز اینکه باش و میوهٔ پنهان‌کن آشکار
در ذات خود چو نور تراکردگار دید
با تو خطاب‌کرد ز الطاف بی شمار
کای دانهٔ مشیت و ای ریشهٔ وجود
باش این زمان‌که از تو پدید آورم شمار
از حزم تو زمین‌ کنم از عزمت آسمان
از رحمت تو جنت و از هیبت تو نار
عنفت‌کنم مجسم و نامش نهم خزان
لطفت ‌کنم مصور و نامش نهم بهار
از طلعت تو لاله برویانم از زمین
از سطوت تو موج برانگیزم از بحار
نقش دوکون راکه نهان در وجود تست
بیرون‌ کشم چو گوهر از آن بحر بی‌کنار
تو‌ عکس ‌ذات ‌حقی ‌و حق ‌عاکس است ‌و نیست
فرقی در این میان بجز از جبر و اختیار
عاکس به اختیار چو بیند در آینه
بیخود فتد در آینه عکسش به اضطرار
مر سایه را نگر که به جبر از قفا رود
هرجا به اختیار بود شخص راگذار
یک جنبشست خامه و انگشت را ولی
فرقیست در میانه نهان پاس آن بدار
با هم اگر چه خیزند از کام حرف و صوت
لیکن به اصل صوت بود حرف استوار
آوخ‌ که نقد معنی پاکست در ضمیر
چون بر زبان رسد شود آن نقد کم‌عیار
بس مغز معنیاکه به دل پخته است و نغز
چون قشر لفظ‌گیرد خامست و ناگوار
لیکن‌گه بیان معانی ز حرف و صوت
از وی طبع چاره ندارد سخن‌گذار
از بهر آنکه سیم‌کند سکه را قبول
بر سیم لازمست‌ که از مس زنند بار
باری تو از خدا به حقیقت جدا نیی
گرچه تو آفریده‌یی او آفریدگار
چون از ازل تو بودی با کردگار جفت
هم تا ابد تو باشی باکردگار یار
زانسان‌که خط دایره در سیر همبرست
با مرکزی‌که دایره بر وی‌کند مدار
فردست‌ کردگار تویی جفت ذات او
لیکن نه آنچنان‌که بود پود جفت تار
با اویی و نه اویی و هم غیر او نیی
کاثبات و نفی هست در اینجا به اعتبار
یک شخص را کنی به مثل‌‌ گر هزار وصف
ذاتش همان یکست و نخواهد شدن هزار
وحدت ز ذات یک نشود دور اگر تواش
هفتاد بار برشمری یا هزار بار
خواهد کس ار ز روی حقیقت‌ کند بیان
در یک نفس مدیح دو عالم به اختصار
نام ترا برد به زبان زانکه نام تست
دیباچهٔ مدایح و فهرست افتخار
هر مدح و منقبت که بود کاینات را
در نام تو نهفته چو در دانه برگ نار
زیراکه هرچه بود نهان در دو حرف‌کن
هم بر سه حرف نام تو جستست انحصار
زان ضربتی‌که بر سر مرحب زدی هنوز
آواز مرحباست که خیزد ز هر دیار
دادی رواج شرع نبی را ز قتل عمرو
کاو را ز پا فکندی و دین‌گشت پایدار
بعد از نبی رسید خلافت به چار تن
بودی تو یک خلیفهٔ برحق از آن چهار
متصود میوه‌ایست‌که آخر دهد درخت
نز برگها که پیش بروید ز شاخسار
مدح تو چون شعاع خور از مشرق لبم
ناجسته در بسیط زمین یابد انتشار
تو ابر رحمتی و ملک کشت عمر ملک
برکشت عمر ملک ز رحمت یکی ببار
ختم ولایتی تو سزدکز ولای تو
یکباره ختم‌ گردد شاهی به شهریار
شاهی‌که هرچه بود ز عدلش قرار یافت
غیر از دلش‌ که ماند ز مهر تو بیقرار
فرمانروای عصر ابوالنصر تاج‌بخش
جمشید ملک ناصر دین شاه کامگار
ای رمح تو ستون سراپردهٔ ظفر
وی حلم تو سجل نسب‌نامهٔ وقار
دانی چه وقت یابد خصم تو برتری
روزی‌که خاک‌گردد خاکش شود غبار
چنگال شیر مرگ مگرهست تیغ تو
کز وی عدوی ملک چو روبه‌ کند فرار
هرگه‌ که وصف تیغ تو گویمُ زبان من
گردد بسان ‌کورهٔ حداد پر شرار
شیرازهٔ صحیفهٔ من خواست بگسلد
دیشب که‌ گشتم از صفت وی سخن‌گذار
هی سوخت دفتر من از اوصاف او و من
هی آب می‌زدم به وی از شعر آبدار
امشب به محدت تو به غواصی ضمیر
آرم ز بحر طبع‌گهرهای شاهوار
تا صبح بهرپیشکش عید جمله را
در مجلس اتابک اعظم ‌کنم نثار
از دانه ریشه تا دمد از ریشه شاخ و برک
شاخ نشاط بنشان تخم طرب بکار
چون بخت تو ز بخت تو اعدای تو سمین
چون تیغ تو ز تیغ تو اعدای تو نزار
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳۸


افتتاح هر سخن در نزد مرد هوشیار
نیست نامی به ز نام نامی پروردگار
آنکه از ابداع صنع او به یک فرمان‌ کن
نور هستی از سواد نیستی‌گشت آشکار
آنکه بی‌سعی ستون افراخت خرگاه سپهر
وانکه بی‌ترتیب آلت ساخت حصن روز‌گار
آن که بی ‌شنگرف و زنگار و مداد و لاجورد
نقشهای مختلف‌گون‌کلک صنعش زد نگار
آن‌ه صدت‌ردیان‌ازدقیا‌ص‌از رهم صف
بر نخستین ‌پایهٔ ادراک‌ او ناردگذار
زان سپس بر نام احمد پیشوای جزو و کل
کز طفیل ذات او هست آفر‌ینش را مدار
آنکه گر اندک‌ یقین راه حقیقت گم‌ کند
ذات او را باز نشناسد ز ذات‌کردگار
پس به نام ابن‌ عمش حیدر صفدر که گشت
ذات او یا ذات احمد از یکی نور آشکار
آنکه ‌دست و تیغ ‌او را حق ستایش‌ کر‌د و گفت
لا فتی الا علی لا سیف الا ذو‌الفقار
پس‌ به نام یازده فرزند پاک او که هست
بر سه فرع و چار اصل ونه فلکشان اقتدار
سیما مهدی هادی حجه قایم‌ که ‌گشت
از قوام ذات اوقام وجود هفت ‌و چار
پس به نام مهدی نایب ‌که مانند مسیح
قهر او دجال د‌ولت را درآویزد ز ذار
قهرمان فتحعلی‌شاه جوان‌بخت آن که هست
رای او پیر خرد را موبدی آموزگار
آنکه گردون و قضا بردست و خوردست از نخست
بر یسار او یمین و از یمین او یسار
خسروی‌کز باس بذلش پیشگاه بزم و رزم
این خزان اندر خزان و آن بهار اندر بهار
داو‌رر‌ی ‌کز آتش نیران و آب سلسبیل
لطفش انگیزد ترشح قهرش انگیزد شرار
هم ز شمشیر نزارش بازوی دولت سمین
هم ز بازوی سمینش پیکر دشمن نزار
هم فضای درگه او را ز باغ خلد ننگ
هم حضیض سدهٔ او را ز اوج عرش عار
چ‌رن‌ز سه اندرحذ-‌شی‌ختم‌هی‌‌دد سخ‌
بر همایون نام یکتا در درج افتخار
نیروی بازوی سلطانی شجاع‌السلطنه
آنکه سوزان‌ تیغ او هست اژدهای مردخوار
آنکه از بیم جهانسوزش ‌کند بدرود جان
هم‌پلنگ اندر جبا‌ل‌و هم‌نهنگ اندر بحار
آنکه ‌گر سهمش ‌کند در خاطر شیران‌ گذر
وانکه‌گر بأسش‌کند در پیکر پیلان‌گذار
نعرهٔ تدر رسد درو-‌‌ شران بانگ مور
جلوهٔ‌ عالم دهد در چشم پیلان چشم مار
آنکه کودک در رحم گر نام تیغش بشنود
نطفه بودن را شود از پاک یزدان خواستار
دین و دولت را بود تدبیر او رو‌ببنه‌دز
ملک ‌و ملت را بود شمشیر او رویین حصار
از مدار مدت او گر قدم بیرون نهند
بگسلاند قهرش از هم رشتهٔ لیل و نهار
دست او را ابر گفتم چین بر ابرو زد سپهر
گفت کای بیهوده‌گو از ژاژخایی شرم دار
ابرکی بخشد به سایل نقدگنج شایگان
ابرکی بارد به جای قطره درّ شاهوار
پوشد و بنهد به عزم رزم چون در دار و گیر
گیرد و گردد ز بهر جنگ چون در گیرودار
جوشن چینی به پیکر مغفر رومی به سر
نیزهٔ خطی به‌کف بر مرکب ختلی سوار
آسمان چنبری از رفعت قدرش خجل
آفتاب خاوری از نور رایش شرمسار
هم ز هندی تیغ بدهد ملک ترکی را نظام
هم ‌ز طوسی اصل‌ بخشد دین‌ تازی را قرار
جز سمند بادپیمایش به هنگام مسیر
جز حسام ابر سیمایش به وقت‌ کارزار
باد دیدستی‌که‌همچون‌رعد آید در خروش
ابر دیدستی که همچون برق گردد شعله‌بار
بر دعای شاه کن قاآنیا ختم سخن
زانکه از تطویل نیکوتر به هرجا اختصار
تا ز سیر هفت نجمست و مدار نه سپهر
آنچه ‌گردون را به عالم از حوادث آشکار
در مذاق دوستانش نیش قاتل نوش جان
در مزاج دشمنانش شهد شیرین زهر مار
سال ‌و مال ‌و بخت ‌و تخت و فال و حال او بود
تا نخستین صور اسرافیل یارب پایدار
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳۹


امروز از دوکعبه جهان دارد افتخار
کز فر آن دو کعبه بود ملک برقرار
آن مَضجع ملایک و این مرجع ملوک
آن دافع‌کبایر و این رافع‌کبار
آن‌کعبه در عرب بود این‌کعبه در عجم
آن ‌کعبه نامور بود این‌کعبه نامدار
حاجی شود هر آنکه بدانجا کشید رخت
ناجی شود هرآنکه درینجا گشود بار
آن‌کعبه‌ایست شرع بدان‌گشته محترم
این‌کعبه‌ایست عدل بدوگشته استوار
آن‌ کعبه‌ بی‌ که شخص بدو می خورد یمین
این کعبه‌یی که مرد از او می‌خورد یسار
آن ‌کعبه ناف خاک و همش خاک نافه‌ خیز
این ‌‌کعبه‌ کعب مجدو همش مجد کعبه دار
آن کعبهٔ امانی و این کعبهٔ امان
وین قبلهٔ اخایر و آن قبلهٔ خیار
آن‌کعبه همچو زلف نکویان سیاه‌پوش
این‌کعبه همچو اهل سعادت سپیدکار
آن‌کعبه‌ایست‌کش عرفاتست درکنف
این کعبه‌ای است کش غرفاتست بر کنار
آن‌کعبهٔ خلیلست این‌کعبهٔ جلیل
آن خاص‌ کردگارست این خاص شهریار
آن‌کعبه راست سنگی آورده از بهشت
این ‌کعبه راست خاکی آورده از تتار
آن سنگ جای بوس امینان حق‌پرست
این خاک سجده‌گاه امیران‌کامگار
نتوان شکارکرد در آن‌کعبه‌ای عجب
کاین کعبه روز و شب دل دانا کند شکار
آن زمزمش به زمزمه در طعن سلسبیل
وین زمزمش ز زمزم و تسنیم یادگار
صید اندران حرام به فرمان دادگر
عیش اندرین حلال به یاسای باده‌خوار
احرام واجب آمده آن را به‌ گاه حج
اجرام حاجب آمد این را به روز بار
در آن نمازکرده‌گروه از پی‌گروه
در این نیاز برده قطار از پی قطار
بر بام آن ز امن ‌کبوتر کند وطن
در صحن این ز بیم غضفرکند فرار
یک مشعرست آن را معمور در کنف
صد مشعرست این را مسرور در جوار
اندر فنای این شده الماس سنگریز
وندر منای او شود ابلیس سنگسار
آن کعبه‌یی که فدیه برندش ز هر طرف
این‌کعبه‌ای‌که هدیه نهندش به هرکنار
قربان برند بر در آن کعبه بیش و کم
قربان کنند بر در این کعبه بی‌شمار
قربان او همه حملست و همه جمل
قربان این روان و دل مرد هوشیار
واجب در آن طواف به سالی سه چار روز
لازم درین سجود به روزی هزار بار
آن از خدای عالم و این از خدایگان
کش بنده‌اند بارخدایان روزگار
آن مروهٔ مروت و این زمزم صفا
این مشعر مشاعر و آن‌کعبهٔ فخار
بازوی عدل دست‌کرم پیکر شکوه
پهلوی امن جان خرد هیکل وقار
تاج‌الملوک شاه فریدون که حزم او
بر گرد او ز صخرهٔ صما کشد حصار
آنجا که تیغ او اجل و خنده قاه‌قاه
وانجا که رمح او امل وگریه زار زار
با بخت فربهش همهٔ لاغران سمین
با رمح لاغرش همهٔ فربهان نزار
رایش چو نور مهر فروزان به هر زمین
حزمش چو سیر باد شتابان به هر دیار
مانا ز جوهر ملک‌الموت در ازل
یزدان ‌دو تیغ ‌ساخت جهان سوز و ذوالفقار
آن را نهاد درکف حیدر که ها بگیر
این را نهاد در بر خسرو که هین بدار
آن ‌یک‌ یهودکش شد و این‌ یک حسودکش
آن طرفه ژاله‌بار شد این طرفه لاله‌زار
گر شیر نر ندیده‌یی اندر قفای‌ گور
شه را یکی ببین سپس خصم نابکار
ور منکری‌که بادکشد ابر درکتف
شه را نظاره‌ کن ز بر خنگ راهوار
تیغ برانش از بر یکران به روز رزم
ماند به ماه نوکه نماید زکوهسار
در چشم اشکبار عدو عکس نیزه‌اش
ماند به سرو ناز که روید ز جویبار
در پیش روی او چو عدو برکشد غریو
ماند همی به رعدکه نالد به نوبهار
قاآنیا عجب نه اگر ترزبان شوی
کت آب می‌چکد همی از شعر آبدار
تا جیب بوستان شود از ابر پر درم
تا صحن‌ گلستان شود از باد پرنگار
از باد نعل خنگ ملک فتح را مسیر
در زیر ابر رایت شه چرخ را مدار
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
صفحه  صفحه 14 از 53:  « پیشین  1  ...  13  14  15  ...  52  53  پسین » 
شعر و ادبیات

Ghaani | اشعار قاآنی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA