ارسالها: 7673
#171
Posted: 24 Jun 2012 04:43
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷۰
گفتم به یار فصل بهار آمد ای نگار
گفتا که وصل یار نگارین به از بهار
گفتم که بار یافت هزاران به گلستان
گفتا زگلستان رخ من به هزار بار
گفتمکه لاله داغ بدل دارد از چه روی
گفتا ز روی من دل لاله است داغدار
گفتم چو سرو کی به کنارم قدم نهی
گفت آن زمانکه رانی از دیده جویبار
گفتم به زیر سایهٔ گیسو رخ تو چیست
گفت ار بهکس نگونی خورشید سایهدار
گفتم مگر بقد تو زلف تو عاشقست
گفتا بلی به سرو روان عاشقست مار
گفتمکه زلفکان تو بر چهره چیستند
گفتا به روم طایفهیی ز اهل زنگبار
گفتمکه اختیارکنم جز تو دلبری
گفتاکه عاشقی نکندکس به اختیار
گفتم از آن بترسکه آهن دلیکنم
گفت آن پری نیمکه ز آهن کنم فرار
گفتم غزال چشم تو هست از چه شیر مست
گفتا ز بس که شیر دلان را کند شکار
گفتم به آهوان دو چشم تو عاشقم
گفتا خموشگردن شیر ژیان مخار
گفتم رسید جان به لبم ز انتظار تو
گفت آن قدر بمان که برآید ز انتظار
گفتم ببخشکام دلم ازکنار و بوس
گفتا به جان خواجه کزین کام جو کنار
گفتم مگر ندانی مداح خواجهام
گفتا اگر چنینست این بوس و این کنار
گفتم که صدر اعظم خواندش پادشه
گفتاکه َبدرِ عالم دانَدش روزگار
گفتم نپروریده چنان خواجه آسمان
گفتا نیافریده چنان بندهکردگار
گفتم بسیط ملک او هست بیکران
گفتا محیط همت او هست بیکنار
گفتم بهگاه جود عجو لست و بیسکون
گفتا بهگاه حلم حمولست و بردبار
گفتم قرار هرچه تو بینی به دست اوست
گفت از چه زر ندارد در دست او قرار
گفتمکه افتخار وی از فرّ و شو کتست
گفتا که فر و شوکت ازو دارد افتخار
گفتمکه اشتهار وی از مال و دو لتست
گفتاکه مال و دولت ازو جوید اشتهار
گفتم توان ز سطوت وی زینهار جست
گفتا به هیچکس ندهد مرگ زینهار
گفتم که بر َیسارش گردون خورد یمین
گفتا ستم ز عدل سمینش بود نزار
گفتمکه هست فکرت او تار و عقل پود
گفتاکه اعتماد بود پود را بتار
گفتم که هست دولت او بار و ملک برگ
گفتا که افتخار بود برگ را به بار
گفتمکه موج بحرکفش را شماره چیست
گفتا که موج بحر برونست از شمار
گفتم عیارگیرد حزمش همی ز عقل
گفتاکه عقلگیرد از حزم او عیار
گفتم چه وقت پایهٔ خصمش شود بلند
گفت آن زمانکه خاک وجودش شود غبار
گفتم بود ز مهرش هر هوشیار مست
گفتا بود ز عدلش هر مست هوشیار
گفتم سوارگان را قهرش پیادهکرد
گفتا پیادگان را لطفش کند سوار
گفتم حصار امن دو عالم وجود اوست
گفتا به جز بلا که برونست از آن حصار
گفتمکه اعتبار مرا نیست نزدکس
گفتا به نزد خواجه بسی داری اعتبار
گفتم به عید پارم تشریف داد و زر
گفتا به عید امسال افزون دهد ز پار
گفتم نکو نیارمکاو را ثناکنم
گفت ار ثنا نیاری دست دعا برآر
گفتمکه عمر و دولت او باد مستدام
گفتاکه جاه و شوکت او باد پایدار
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#172
Posted: 24 Jun 2012 04:44
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷۱
گنج پنهان بود یزدان خواست کاید آشکار
آفرینش را فزود از هستی خود اعتبار
وادمی را زافرینش برگزید آنگه ز عدل
خواست قانونی نهادن تا نخیزد گیر و دار
بهر آن قانون بهر عهدی رسولی آفرید
و ز رسولان احمد مختار را کرد اختیار
هم بر آن قانون محمدشاه عادل دل که هست
پرتو پروردگار و پیرو پروردگار
در بهر ملکی ز ایران ملکداری برگزید
تا به فر او نظام ملک ماند برقرار
حکمران ملک جم فرمود شاهی را که هست
ملکخواه و ملکبخش و ملکگیر و ملکدار
شاه شیر اوژن فریدون شاهکامد تیغ او
برگ جان دوستدار و مرگ جان نابکار
آن جهانداریکه از فرفراست بشمرد
موجهایی راکه خیزد روز باد اندر بحار
شاهش از هر ملکران در ملکرانی برگزید
زان بهر روزش فرستد خلعتیگوهر نگار
خلعتی ناکرده در بَر کارَدَش پیکی دگر
خلعتی گیتیفروز از خسرو گیتی مدار
من مبارکباد آن خلعت هنوزم بر لبست
کاندر آید خلعتی دیگر ز شاهکامگار
راست پنداری زری تا فارس در هر منزلی
حاملان خلعت استاده قطار اندر قطار
آن بدین گوید تو عازم شو که من رفتم ز دست
این بدانگوید تو مرکب ران که من ماندم زکار
من بدین طبع روان حیران که یارب چون کنم
تهنیتگویمکدامین را به طبع آبدار
آنک آن دیروز بد کز تختگاه ملک ری
تیغ و تشریفی فرستادش خدیو روزگار
اینک این امروز کش بخشید شاه ملکبخش
خلعتی گوهرنشان کش مهر و مه پودست و تار
خلعتی رخشنده چون گردون ز نور آفتاب
خلعتی آکنده چون دریا ز در شاهوار
یارب این خلعت همایون باد براین تاجور
یارب این تشریف میمون باد براین تاجدار
تا توییکز چه رو شاهش چنین میپرورد
کاینچنین پرورده را باید چنین پروردگار
آن به رأفت مستدام و این به طاعت مستهام
آن به نعت دستگیر و این به خدمت پایدار
این به گاه سرفشانی بر یسار آرد یمین
آن بهگاه زرفشانی از یمین آرد یسار
این کشد رنج آن نهد گنج این دهد جان او جهان
آن نکو خدمت شناسست این نکو خدمتگزار
آن چو بیند این کشد زحمت در افزاید به مهر
این چو بیند کان کند رحمت نیاساید ز کار
باد آن یک بر زمین ایمن زکید آسمان
باد این یک در جهان شادان ز دور روزگار
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#173
Posted: 24 Jun 2012 04:44
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷۲
منت خدای را که ز تأیید کردگار
فرمود فتح باره با خرز شهریار
حصنی که بر کنار فصیل حصار او
نبود ز منجنیق فلک سنگ راگذار
حصنی که از نظارهٔ برجش ز فرق چرخ
از فرط ارتفاع فتد تاج زرنگار
حصنی که در بیوت بروج رفیع او
سیارگان چرخ برین را بود مدار
حصنی که روزگار ز یک خشت بارهاش
بر گرد نُه سپهر تواند کشد حصار
حصنی که اوج کنگرهٔ او چنان رفیع
کز وی هزار واسطه تا عرش کردگار
در زیر آسمان و فراتر ز آسمان
در ملک روزگار و فزونتر ز روزگار
زانسوی قعر خندق او نافریده است
جایی به سعی قدرت خویش آفریدگار
مانندهٔ قواعد شرع نبی قویم
چون بازوان حیدر کرار استوار
قایم تر از قلوب ظریفان سنگدل
محکمتر از عهود حریفان خاکسار
بالای خاکریز وی این نیلگون سپهر
چونانکه بر فراز قلل قیرگون غبار
چون عقل بامتانت و چون چرخ سربلند
چون عرش بارزانت و چونکوه پایدار
حاشا که منهدم کندش هیچ حادثه
جز ترکتاز لشکر دارای نامدار
ارغنده شیر بیشه مردی ابوالشجاع
کش مانده تیغ از آتش نمرود یادگار
فرماندهٔ زمانه که جانسوز خنجرش
برقیست پر ترشُح و ابریست پر شرار
آن حیدری که زاده ز یک پشت و یک شکم
شمشیر جانستانش با تیغ ذوالفقار
در تیغش ار طبیعت اردیبهشت نیست
گردد چرا ز مقدم او دشت لالهزار
چون رو نهد به عرصه در ایام دار و گیر
چون جاکند به پهنه به هنگامگیر و دار
گوش سماک و نعرهٔ رستم ز مرزغن
شمع سپهر و ناله رویین تن از مزار
یکران کوه سنگش پیلی پلنگ خوی
شمشیر ابر رنگش بحری نهنگ خوار
رویش چو در غضب فلک و درد الامان
رایش چو در سخط ملک و ذکر زینهار
ذکری ز صولت وی و غوغا به کاشغر
حرفی ز هیبت وی و افغان به قندهار
چون تیغ او به جلوه هواشارسان روم
چون رخش او به پویه زمین ملک زنگبار
در بحر ژرف اگر به عطوفت نظر کند
هر قطرهاش شود به شبه در شاهوار
شاها تویی که چشمهٔ سوزان تیغ تو
برقیست لجه آور و ابریست شعله بار
سرویست نیزه رشته ز دریای دست تو
سرو ار چه مینروید الا ز جویبار
خونریز خنجر تو بود نوبهار فتح
نبود عجب ظهور شقایق به نوبهار
تیغ نزار و بخت سمینت به خاصیت
این ملک را سمین کند آن خصم را نزار
در بحر دست راد تو کوپال کوه سنگ
در رزم بشکند سر خصمان خاکسار
آری سفینه بشکندش تخته لخت لخت
در بحر اگر به صخرهٔ صما کند گذار
از چیست فتنه رفته ز بأسش به خواب مرگ
گر نیست در حسام تو تاثیر کو کنار
تابد چو تابه، پیکر ماهی درون آب
برقی ز خنجرتکند ار جلوه در بحار
دریا در آستین تو یا دست دُرفشان
ثهلان به زیر زین تو یا خنگ راهوار
سیمرغ در بشصت تو یا تیر دال پر
البرز بر به دست تو باگرزگاوسار
آنجا که ابر دست تو عرض سخا دهد
دریای بیکران شود از قطره شرمسار
تابی ز برق تیغ تو و کوه کوه خصم
تفی ز نار صاعقه و دشت دشت خار
خصمت اگر ز بادهٔ پر نشوهٔ غرور
خود را به روز رزم شمارد چو ذوالخمار
قهر تو چون خمار شکن باده بشکند
از سرخ نشوهٔ می خون از سرش خمار
آنجاکه برق تیغ تو آتشفشان شود
از بأس اوگیاه نروید ز مرغزار
از تو یکی سواره و گیتی پر از رکوب
از تو یکی پیاده و گیهان پر از سوار
تیغ تو گر به جانب دریا گذر کند
از سهم او نهنگ گریزد به کوهسار
در شاهراه پرهٔ جیشت به روز رزم
خون جگر خورد ظفر از درد انتظار
شاها مرا از گردش ایام شکوه است
یک یک فرو شمارم بر وجه اختصار
اول ز طالع خود و دوم ز خشم تو
سیم ز دور چرخ و چهارم ز روزگار
پنجم ز طعن خصم و ششم دوری از وطن
هفتم ز تنگدستی و هشتم ز اضطرار
بیچاره من که از فن نه باب و چهار مام
یکباره زین دوچار به محنت شدم دوچار
ناچار زین دوچار به چاری ز چارسوی
با چار میخ چاره دو چارم به چارتار
چرخ سیاهکارم دارد سیهگلیم
با آنکه چون سپیده دمستم سپیدکار
در عین نوجوانی گشتم ز غصه پیر
با وصفکامرانیگشتم ز مویه خوار
خوشیده شاخ عمرم در موسم شباب
شاخ ار چه مینخوشد در فصل نوبهار
سیمرغ قاف دانش و فضلم ولی چه سود
کم داردی فلک ز حقارت کم از حقار
ناچیده از حدیقهٔ دوران گل مراد
دستم ز خار سرزنش ناکسان فکار
هان ای ملک منم که فلک هرشب از نجوم
بر فرق من عقود دُرر میکند نثار
هان ای ملک منمکه تَنَد بر درم سپهر
منسوج جان هماره چو جولاهه گرد غار
هان ای ملک منم که بهم چشمی سپهر
دادی چو آفتاب مرا جای در کنار
هان ای ملک منمکهکند ملک خاوران
امروز بر خجسته وجود من افتخار
هان تا چه شدکه همچو عزازیل پرغرور
افکندیم ز پایهٔ معراج اعتبار
هان تا چه شد که شکر شکر عواطفت
شد در مذاق راحت من زهر ناگوار
هان تا چه شد که شعلهٔ سوزان آه من
انگیزد از شرر ز مسامات یم بخار
قاآنیا علاج نبینم به غیر از آنک
از خشم شهریار گریزم به شهر یار
وز بحر فکر بکر سخن سنج فاریاب
تضمین کنم دو در یمین هردو شاهوار
برحسب حال خود سختی چند داشتم
لیکن بدین یکی کلمه کردم اختصار
کای آفتاب ملک ز من نور وامگیر
وی سایهٔ خدای ز من سایه برمدار
ختم محامد تو کنم زین غزل که هست
چون رشتهٔ لآلی منظوم و آبدار
بر رخ دو زلف مشکفشان چون فکندپار
شاهدت لیلتین علی طرفی النهار
باز از برای آنکه پریشان شوند جمیع
زد شانه بر دو طرهٔ مشکین تابدار
ای قوم ازین دو عقرب جراره الحذر
ای قوم ازین دو افعی خونخوار الفرار
خونین دل منستکه آوردهیی به دست
از ترس مدعی ز چه نامش نهی نگار
هرجا که رنگ خط تو روی زمین حبش
هرجاکه چین زلف تو ملک جهان تتار
جز شام زلف در رخ چون نوبهار تو
نشنیده کس دراز شود شب به نوبهار
قاآنی ار ز هجر رخت ناامید شد
خواهد شدن ز لطف تو روزی امیدوار
تا عدت وحوش و طیورست بیقیاس
تا مدت شهور و سنین است بیشمار
بادا دوام عمر تو چندانکه حشر و نشر
باشد برت حکایت پیرار و نقل پار
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#174
Posted: 24 Jun 2012 04:44
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷۳
هر سال به نوروز مرا بوسه دهد باز
وامسال برآنم که فزونتر دهد از پار
پار از من و از رندی من بودگریزان
و امسال گریزد به من از صحبت اغیار
قلاشی من پار چنان بود که آن شوخ
یک بوسه مرا داد به صد عذر و صد انکار
و امسال بر آنم که اگر پای نهم پیش
بر دست من از شوق زند بوسه دو صدبار
پارم همه میدید بهکف شیشه و ساغر
وامسال مرا بیند با سبحه و دستار
پار ار ز پی ورد بهم بر زدمی لب
میگفت پی بوسه مکوب این همه منقار
وامسال فرو چینم اگر لب پی بوسه
پیش آید تا بشنود آواز ستغفار
زهد منش از راه برون برده و غافل
کز رندی پنهان بود این زهد پدیدار
حاشا که من از زهد کنم توبه ازیراک
امروز نکو یافتمش قیمت و مقدار
حال من و آن ترک به یک جای نشسته
او روی به منکرده و من روی به دیوار
او سر ز در شرم فروداشته در پیش
چونکودک نادان بر استاد هشیوار
من چشم فراکرده و مژگان زده برهم
چون صوفی صافی بهگه خواندن اذکار
بوزینه صفت گاه نشستم به دو زانو
پیچیده به خود خرقه و سر کرده نگونسار
او حالت من دیده و چشمانش ز حیرت
چون دیدهٔ مکحول فرومانده ز دیدار
حقاکه من این حیله نیاموحتم از خویش
زین حیله مرا واعظکیکرد خبردار
یک روز به هنگام زدم گام به مسجد
کان بود طریقم به سوی خانهٔ خمار
صف صف گرهی دیدم جاجا شده ساکن
پنهان همه مدهوش و عیانی همه هشیار
بر رفته یکی واعظ محتال به منبر
زانگونهکه بر طارم رز روبه مکار
گاهی به زبانش سخن از دوزخ و سجین
گاهی به دهانش سخن از جنت وانهار
از فرط شبق ساز بم و زیر نهاده
چونگربهکه موموکند از شهوت بسیار
وان جمله دهان در عوضگوشگشاده
کز راه دهانشان ره دلگیردگفتار
طاووس خرامان همه حیران شده در وی
وان طرهٔ چون مار فروهشته به رخسار
زان گونه که پیرامن گل خار بگیرد
بگرفته بتان چون گل پیرامن آن خار
وندر شکن طرهٔ ایشان دل واعظ
جا کرده چو شیطان لعین در دهن مار
با او همه را انس عیان جای تنفر
او صرصر و این طرفه که ره جسته به گلزار
من راستی آن سیرت و هنجار چو دیدم
گفتم که ازین پس من و این سیرت و هنجار
هنجار من اینست و سپس مصلحتم نیست
کان راز نهان را به رفیقان کنم اظهار
من سیرت و هنجار نهان دارم از خلق
تا هیچ کسم مینشود واقف اسرار
کان راز که ثابت بود اندر دل ظاهر
چونگشت هماندم به جهانگردد سیار
گردند چو خلقم همی آگاه ز تزویر
فاسد شود کار و تبه گردد کردار
از من برمد هرجا آهوی خرامیست
وانچیزکه آسان شمرم گردد دشوار
ناچار ازین پس من و تزویر کزین راه
با خویش توان رام نمودن بت عیار
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#175
Posted: 24 Jun 2012 04:51
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷۴
همتی مردانه میخواهمکه اسمعیلوار
بر خلیل خویشتن امروز جان سازم نثار
عید قربانست و من قربان آن عیدی که هست
کوی او دایم بهشت و روی او دایم بهار
زان سبب قربان اسمعیل باید شدکه او
گشت قربان کسی کاو را ز قربانیست عار
عار دارد آری از قربانی آن یاری که هست
نور هستی از فروغ ذات پاکش مستعار
در چنین روزی که اسمعیل شد قربان دوست
بهتر از امروز روزی نبود اندر روزگار
من به حق قربان اسمعیل خواهم شدکه او
عاشق حق بود و عاشق راست قربانی شعار
کشتهٔکوی محبت را دعا نفرین بود
زین دعا بالله کز اسمعیل هستم شرمسار
من چه حد دارم شوم قربان قربانیکه او
بس امام پاکزاد و بس خلیفهٔ نامدار
همچر ابمعیل منهم جانکنم قربان دوست
گو مرا دشمن در آذر افکن ابراهیموار
مردم اسمعیلیم خوانند و حق دارند از آنک
نام اسمعیل رانم بر زبان بیاختیار
اختیاری نیست عاشق را به ذکر نام دوست
عشق اول اختیارست عشق آخر اضطرار
تا نپنداری که اسمعیل جان قربان نکرد
کاو گذشت از جال شیرین در حقیقت چند بار
وقت گفتن وقت رفتن وقت خفتن زیر تیغ
کرد جان تسلیم و در سر باختن بد پایدار
ور دلش را رای آن بودی که بهراسد ز مرگ
هفت ره ابلیس را در ره نکردی سنگسار
کار عاشق این بود کز جان شیرین بگذرد
وان دگر معشوق داند کشتنش یا زینهار
همچو اسمعیل کاو جان داد اگر یارش نکشت
می نباید کشت اسمعیل را بر رغم یار
او بهمعنی جان فداکرد ارچه در صورت خدا
کرد میش او را فدا کاین کیش ماند برقرار
حرمت او راست کاندر عید قربان تا به حشر
این همه قربان کنند از بهر قرب کردگار
راستی را عید قربان بهترین عیدست از آنک
در نشاط آیند جانبازان عشق از هر کنار
میش را عامی کند قربان و مقصودش ریا
خویش را عارف کند قربان و عزمش انکسار
آن به بیعکشتهٔخود خونبها خواهد ز دوست
آن به ریع کشته خود برخورد از کشتزار
راستی گویم کسی تا سر نبازد پیش دوست
دشمن یارست اگر خود را شمارد دوستدار
عشق طغیان کرد باز ای دل فروکش سر به جیب
یا اگر بر صدق دعوی حجتی داری بیار
یا بیا چون شیر مردان سر بنه در پیش تیغ
یا برو چون نوعروسان یا بکش از نیش خار
رستم کاموس بند اشکبوس افکن رسید
جنگ را گر مرد جنگی زاستین دستی برآر
عشق سهرابستبر وی حملهکمکن ای هجیر
رود غرقابست در وی بارهکم ران ای سوار
پشهیی در کاهدان خز خرطم پیلان مگز
روبهی در لانه بنشین گردن شیران مخار
راستی گر عاشقی جان آشکارا ده به دوست
پیش از آن کت مرگ موعود از کمین سازد شکار
گر نه مفتی جهولی پیش از استفتا بگو
ورنه ابر خشکسالی پیش از استسقا ببار
عقل را بنیان بکن چون عشق شد فرمانروا
شمع راردن بزن چون صبحردید آشکار
رنج و راحت هر دو همسنگند در میزان عشق
شیر و قطران هر دو همرنگند در شبهای تار
پشک را عنبر شمر چون گشت با مغز آشنا
زهر را شکر شمر چون گشت با تن سازگار
مرد افیون خوار مینندیشد از افیون تلخ
شخص افسونکار می نهراسد از دندان مار
زشت و زیبا هر دو مطبوعست نزد حقپرست
شور و شیرین هر دو ممدوحند نزد حق گزار
عیب مردم پیش ازین میگفتم اندر چشم خلق
ورقتیم آیینهگفتا آخر از خود شرمدار
با چنین پستی که داری لاف رعنایی مزن
با چنین زشتی که داری تخم زیبایی مکار
عیبجویی را بهل هیچ ار هنر داری بگو
غیبگویی را بنه هیچ ار خبر داری بیار
یک خبر دارم بلی یزدان بود پوزش پذیر
یک هنر دارم بلی هستم به حق امیدوار
ای دل از سر باختن گردن مکش در پیش دوست
کانکه بر جانان سپارد جان عوض گیرد هزار
میش قربانی کش اینک کشته بینی هر طرف
باز هر لقمه از آن گردد روانی هوشیار
لقمهٔ او سنگ را ماند کز اول تیره است
چونگدازد آینهٔ روشن شود انجامکار
قدر سربازی شناسد آنکسیکز روی شوق
جانفشاند همچو میرملک جمبر شهریار
میر دریا دل حسینخان آسمان مکرمت
صدر دین بدر هدی بحر کرم کوه وقار
دست گوهربخش او هرگه که بنشیند به رخش
بحر عمانستگویی بر فرازکوهسار
شش جهت از ساحت جاهش یکیکوته ارش
نه سپهر از کشتی جودش یکی تاری بخار
با سر پیکان تیرش چون بود اندک شبیه
رم کند از تکمه ی پستان مادر شیرخوار
چهر او تن را توان و مهر او دل را نوان
جود او جان را امان و تیغ او دین را حصار
کوه با فکرش بود در دانهٔ ارزن نهان
چرخ با حزمش کند در چشمهٔ سوزن مدار
گر خیال عزم او گیرد محاسب در ضمیر
جمع و خرج هر دو گیتی یک دم آرد در شمار
قدرش ار گشتی مجسم جا در او کردی جهان
جودش ار بودی مصور موج او بودی بحار
روزی اندر باغ گفتم بخت او پاینده باد
دانه زیر خاک آمین گفت و برگ از شاخسار
وقتی آمد بر زبانم از سخای او سخن
ماهی از دریا ستایش کرد و مرغ از مرغزار
نام قهر او تو پنداری که باد صرصرست
تا برم بر لب زمین و آسمان گیرد غبار
دوش دیدم ساحری را بر کنار جوی خشک
خواند چیزی کاب جاری گشت اندر جویبار
گفتم این افسون که بر خواندی چه بود ای بوالحیل
کاب جاری گشت و طغیان کرد سیل از هر کنار
گفت حکم میر ملک جم ز بس جاری بود
چون حدیثش بر لب آرم آب جوشد از قفار
گفتم افسون دگر دانی که بخشد این اثر
گفت آری شعر قاآنی ز بس هست آبدار
چون فرو خوانی همانا شعر او بر کوه و دشت
راست گویی سیلخیز آمد مدرگاه مدار
گفتمما جری روان را هم ترانیررد خشک
گفت میسوزم مپرس این حرفکلا زینهار
عجز کردم لابه کردم کاین سخن سهلست سهل
این عمل را نیز حواهمکز تو ماند یادگار
عجزمن چون دید حرزی خواند و از هر سو دمید
رو به گردون کرد کم حافظ شو ای پروردگار
وانگهی آهسته چون موری کز او خیزد نفس
گفت درگوشم که نام تیغ میر کامگار
هرکجا نهریست بیپایان و بحری بیکران
چون بری این نام آبش سر به سر گردد بخار
ای کهین سرباز خسرو ای مهین سالار دهر
ای ز تو دولت قویم وای ز تو دین پایدار
با رشاد حزم تو هشیاری آرد جام می
باسهاد بخت تو بیداری آرد کوکنار
بس که از هرسو گریزد مرگ بیند پیش روی
شاید از میدان کینت خصم ننماید فرار
دربیابان دی نوشتم نام حلمت بر زمین
ناگهم از پیش رو برجست کوهی استوار
دوش گفتم وضعی از جودت نمایم مختصر
عقل گفتا شرمی آخر جودش آنگه اختصار
چون به حشر اعمال نیکوی ترا نتوان شمرد
پس چرا خواند عجم آن روز را روز شمار
هر کجا نامی ز نطقت قند و شکر تنگ تنگ
هر کجا یادی ز خلقت مشک و عنبر باربار
وصف جودت زان کنم پیش از همه اوصاف تو
تا به وصفش نیز سامع را نماند انتظار
حیلتی کردم که تا شد صیت فضلم مشتهر
نامی از جود تو بردم یافت فضلم اشتهار
تا بود رمحت نزار و تا بود گرزت سمین
دین ازین بادا سمین وکفر از آن بادا نزار
شعر قاآنی برین نسبت اگر بالا رود
یا بهکرسی مینشیند یا به عرش کردگار
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#176
Posted: 7 Jul 2012 10:34
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷۵
یار نیکوتر از آنست که من دیدم پار
باش تا سال دگر خوبترک گردد یار
پار یک بوسه به صد عجز نمیداد به من
خود به خود میدهد امسال به من بوسه هزار
بسکه بوسیدهام امسال لب نازک او
از لبش جای سخن بوسه چکد ازگفتار
پار میجست کنار از من و امسال همی
بوسها رشوه دهد تاش در آرم به کنار
زانسوی بوسه مرا کار کشیدست کنون
بس که میبینم کز بوسه ندارد انکار
شعر کردست شعار خود و زینرو با من
رام گشتست بدانگونه که گویند اغیار
یارب این آبله رو ابلهک مفلس زشت
بچه تدبیر به شیرین پسران گردد یار
هر کجا هست غزلگوی غزالی در شهر
پی صیدش همه دم دام نهد از اشعار
لب خوبان مگس نحل و ندیدم جز او
عنکبوتیکه نماید مگس نحل شکار
راست گویند حکیمان جهان دیده که نیست
لاله بیداغ و شکر بیمگس وگل بیخار
نشود شاهد زیبارو جز همدم زشت
نخورد خربزهٔ شیرین الّا کفتار
الغرض پار اگر یار مرا دادی بوس
از سر خشم یکی را دو همی کرد شمار
وینک امسال چو بر روی و لبش بوسه زنم
شصت را شش شمرد سی را سه چل را چار
هی همی شعر ز من گیرد و هی بوسه دهد
خرم آنکو چو منش شعر فروشیست شعار
هرکه یک شعر مرا بیند اندر بر او
حالیاندر عوض او دهدش بوسه هزار
کاغذ شعر مرا پار اگر میبردند
به یکی کاغذ دارو نخریدی عطار
لیکن امسال به تقلید بت سادهٔ من
کمترین شعر مرا هست رواج دینار
یار تنها نه چنینست که هر جا صنمی است
از پی شعر و غزل در بر من جوید بار
هر پریرو که بدو شعر مرا برخوانی
به تو مشتاق بود چون به گل سرخ هزار
شعر من همچو عزایم شده افسون پری
که پریوار کند ساده رخان را احضار
شعر من گر به سر زلف نکویان بندی
با تو آنگونه شود رام که با افسون مار
هر کسی شعر من امروز فروشد به سلم
ده دو افزون خرد از نقرهٔ خالص تجار
خادم خانه همی شعر مرا میدزدد
کش فروشد عوض سیم و طلا در بازار
هرشب آید بر من دوست چو یک خرمن گل
وز لب خود دهدم قند و شکر یک خروار
منکنون کرم قزم آن لب یاقوتی توت
زان خورم توت و ز اشعار تنم هر دم تار
شعر من راست به ابریشم گیلان ماند
که خرندش بهسلف پیلهوران در امصار
غالبآ شعر من اینگونه از آن رایج شد
که پسند افتاد در حضرت مخدوم کبار
آن حسن اسم و حسن رسم کهگویی ز ازل
خلقگشتست ز خلق خوش او باد بهار
آنکه یارد ز پی منع حوادث شب و روز
گرد بر گرد جهان را کشد از حزم حصار
ابر نیسان اگر از همت او جوید فیض
عوضگل همه یاقوت دمد از گلزار
کف او گویی آتش بود و سیم سپند
زان نگیرد نفسی در بر او سیم قرار
پنج ماهیست به دریای کفش پنج انگشت
گر چه ماهی نشنیدم که بود گوهربار
در سه ماهیش یکی مار بود نامشکلک
لیک ماری که از و مشک بود در رفتار
مار دیدی که گهر بارد بر صفحهٔ سیم
یا شنیدی که کند مشک به کافور نثار
مار دیدیکه فشاند به دل زهر شکر
یا خورد در عوض خاک سیه مشک تتار
مار دیدستی چون نحل فرو ریزد شهد
مار دیدستی چون نخل رطب آرد بار
نی نه مارس یکی طوطی شکر شکنست
زان دمادم به سوی هند پرد طوطیوار
طوطی ار پرّش سبزستی و منقارش سرخ
او بود طوطی زرین پر مشکین منقار
عنبر آرد اگر از بحر کفش نیست عجب
عنبر آرند بلی مردم از دریا بار
ای که گر آیت حزم تو بر اعدا بدمند
در نهانخانهٔ تقدیر ببینند اسرار
تا که کالای وجود تو به بازار آمد
آسمان بر در دکان عدم زد مسمار
کلک سحار تو چون شعر نویسدگویی
صورت روح کند بر پر جبریل نگار
گر تو گویی نبی استم من و شعرم معجز
بر به پیغمبریت من کنم اوّل اقرار
عوض کوزه همه جام جم آرد بیرون
گر مثلکوزهیی از فخر تو سازد فخار
صاحبا خواستم از شاه تیولی در فارس
پیش از آنی که به شیراز ز ری بندم بار
شاه فرمود تیول تو بود ملک سخن
مر ترا همچو رعیت شعرا باجگزار
چه تیولست ازین به که محوّل داریم
وجه مرسوم تو بر صنفی از اصناف دیار
از قضا زنده بد آن روز مهین مستوفی
کش بیامرزاد از فضل فراوان دادار
گفت آن بهکه به قصابانش فرمان بدهیم
تا همی چرب زبانتر شود اندر اشعار
شاه پذرفت و از آن پس که گرفتم فرمان
از پی آمدن فارس ز شه جستم بار
چون به شیراز رسیدم در هرجایی من
گشت مایل به بتی سنگدلی سیم عذار
دلبری ساده که بد موی سیه بر رویش
چون یکی دستهٔ سنبل که دمد از گلنار
لب او با همه گلشکر و گلقند که داشت
در شگفتم که چرا بود دو چشمش بیمار
جز خطش در شکن زلف ندیدمکه روند
فوجی از مورچگان در شب تاری به قطار
جز رخش در خمگیسو نشنیدم که کسی
روز رخشنده کند تعبیه اندر شب تار
اطلسی جز رخ زیباش ندیدم همه عمر
کز ملاحت بودش پود وز نیکویی تار
زلف پیچانش طومار صفت خم در خم
ثبت کرده غم دلها همه در آن طومار
الغرض از پی مرسوم نرفتم دیگر
زانکه دیوانهٔ خوبان نرود از پیکار
لیکن امسالکه شدکیسه ام از زر خالی
من شدم بیزر و مهروی من از من بیزار
سرو گلچهرهٔ من غنچه صفت شد دلتنگ
تا شد ازسیم تهی پنجهٔ من همچو چنار
خویش را گفتم لاقیدی و رندی تاکی
زین محبت بگذر انده و محنت بگذار
چون حوالت شده مرسوم تو بر میش کشان
اینک امضا را شو خویشکشان زی سالار
خویشتن در عوض میش فدا کن بر میر
تا مگر از کرم میر شوی برخوردار
ناظمکشور جم میر عجم شیر اجم
خصم یم کان همم بحر کرم کوه وقار
رفتم وگفتم و پذرفت و هماندم فرمود
به مهین منشی عبدالله توقیع نگار
که ز قاآنی فرمان مبارک بستان
بهمان نوع که خواهد دلش امضا میدار
او قلم قط زد و زانو زد و فرفر بنوشت
نامهیی چون پر طاووس پر از نقش و نگار
برد زی میرش و زد مهر وز مهر آمد و داد
زود بگرفتم و بوسیدمش از جان صدبار
لیک بازم زعنا بار گرانیست بدل
باری از یاری تو بو که سبک گردد بار
عشر آن راتبه هر سالکند کم دیوان
هست از آن کم شدنم بر دل رنجی بسیار
دارم امیدکه بخشد به تو آن عشر امیر
تو به من بخشی و من نیز به طفلان صغار
خواهش دیگرم آنست که آن امضا را
میر از خامهٔ خود زیب دهد چون فرخار
به خط خویش نماید به کلانتر مرقوم
که تو مرسوم فلان را بده و عذر میار
بدو قسط اول سال آن را از میش کشان
بستان وجه بکن سعی و محصل بگمار
هم بدینسان بدهش نقد به هر سال دگر
تا کند از دل و جان مدح شهنشاه شعار
هم مرا بود بهر ساله ز شه انعامی
که نه امسال رسیدست و نه پیرار و نه پار
میر فرمود تو بنویسی و خود بنویسد
نامهیی چند به دربار شه شیرشکار
تا مگر عاطفت خواجهٔ اعظم گردد
مر مرا یمن یمینش سبب یسر یسار
بر به مرسوم من انعام من افزوده شود
تنم از رنج شود ایمن و جان از تیمار
یا مرخص کندم میر که در خدمت تو
به ری آیم مگرم کار شود همچو نگار
این سه کار ار شود از لطف عمیم تو درست
به سر و جان تو کز چرخ برین دارم عار
هیچ دانی چکنم مختصری شرح دهم
تا ز طول سخنت مینشود طبع فکار
بخرم خانئکی همچو یکی باغ بهشت
صورت ساده رخان نقشکنم بر دیوار
شاهدی غضبان گیرم که زند سیلی و مشت
نهکه هرلحظهگشاید ز میان بند ازار
گلرخ و سرو قد و لاله لب و نسرین بر
دلکش ومهوش مشکین خط و سیمین رخسار
لب میگونش چو بر مه نقطی از شنگرف
گرد آن نقطه خطش دایرهیی از زنگار
همه اسباب طرب گرد کنم در خانه
از می و بربط و رود و نی و عود و دف و تار
صد خم کهنه ستانم همه قیر اندوده
قرب صد خروار انگور خرم از خلار
آنگه انگورکنم دانه و ریزم در خم
هی همی لب زنمش بیگه وگه لیل و نهار
تا بدان گه که چو دیوانه کف آرد بر لب
و آب انگور شود سرختر از آب انار
زان شوم مست بدانگونهکه در بیداری
می ندانمکه به شیراز درم یا بلغار
هر زمانیکه خورم باده به یاد تو خورم
هم بهجای تو زنم بوسه به رخسار نگار
هی زنم ساغر و هی بوسه زنم بر رخ دوست
هی خورم باده و هی نقل خورم از لب یار
بر سر تخت سرینتثن بکشم هرشب رخت
هم بدانسان که رود کبک دری بر کهسار
تا خدایم به صف حشر بیامرزد جرم
همه مدح تو کنم در عوض استغفار
سال عمر تو چو تضعیف بیوت شطرنج
باد چندانکه به صد جهد درآید به شمار
فرخی گرچه بدین وزن و قوافی گفته
شهر غزنین نههمانست که من دیدم پار
لیک بر تربتش این شعر کس ار بر خواند
آفرین گوید و از وجد بجنبد به مزار
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#177
Posted: 7 Jul 2012 10:35
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷۶
یک دو مه پیشترک زانکه رسد فصل بهار
دلکی داشتم و دلبرکی بادهگسار
چون بهار آمد و گل رست ز من دل ببرید
بیوفایی ز گل آموخت مگر یا ز بهار
بی وفاییّ گل آن بس که کند زود سفر
چون بهاران که سه مه آید و بربندد بار
الغرض دلبرکی بود غزلخوان و لطیف
گلرخ و سرو قد و سنگدل و سیم عذار
به دو زلفش عوض شانه همه تاب و شکن
به دو چشمش بدل سرمه همه خواب و خمار
ماری از ماه در آویخته کاینم گیسو
ناری از سرو برافراختهکاینم رخسار
چهرش آنسان که کشی نقش مهی از شنگرف
خطش آنسان که کنی طرح شبی از زنگار
زلف بر چهرهٔ او هندوی خورشیدپرست
حسن در صورت او مانی تصویر نگار
نه لبی داشت کزان بوسه توان کرد دریغ
نه رخی داشت کزو صبر توان برد به کار
شوق بوسیدن آن لب دل من داشت نژند
ذوق بوییدن آن رخ تن من داشت نزار
لب او مرکز خوبی به دو خط چنبر حسن
گرد آن چنبر زلفین سیه چون پرگار
چشم عاشقکشش از دور بهایمابیگفت
که من از حسرت نادیدن خویشم بیمار
خال بر چهرهٔ او در خم گیسو گفتی
نقب بر گنج زند در شب دزدی عیار
چشم میدوختم از وی که نبینمش دگر
بیخبر در رخش از دیده دویدی دیدار
مه نگویمشکه مه را نبود نطق بشر
گل نخوانمش که گل را نبود صوت هزار
مرغکی عاشق آبستکه بوتیمارش
نام از آنست که پیوسته بود با تیمار
بر لب نهر نشیند نخورد آب از آن
که اگر آب خورم کم شود آب از انهار
من هماز مر رخشاکم جرستم شب و روز
همچنان کاب روان را نخورد بوتیمار
نور و ظلمات من او بود بهرحالکه بود
کز رخش چشم روشن شد و از زلفش تار
طرهیی داشت چو شبهای زمستان تاریک
وندران طره رخی تازهتر از روز بهار
زلف و رخسارهٔ او بود چو باغیکه در او
یک طرف سنبل تر روید و یک سو گلنار
من به دو یار چو بلبلکه بود عاشقگل
او به من رام چو گلبن که بود همدم خار
گاه میگفتمش ای ترک بیا بوسه بده
گاه میگفتمش ای شوخ بیا باده بیار
از پس می عوض نقل مرا دادی بوس
نه یکی بوسه نه ده بوسه نه صد بلکه هزار
گر همی گفتمش ای ماه مرا ده دو سه بوس
ده و سی دادی و خواندی دو سه در وقت شمار
خلقگویند حکیمی به سوی خوزستان
آمد از هند و در آن شهر شکر کرد انبار
زان شکر کژدم جراره همیگشت پدید
تا ازان شهر شکر کس نخرد بار به بار
گفتم این حرف دروغست و ندارم باور
تا شبی زلف و لبش دیدم و کردم اقرار
زانکه آن زلف سیه نیست از جرّاره
که به گرد شکرین لعلش گردد هموار
باری او بود بهرحال مرا مایهٔ عیش
چه به هنگام تفرج چه به هنگام شکار
هر شب از هجر سخن گفت و نمیدانستم
کز چه رو میکند آن حرف دمادم تکرار
تا بهار آمد و گل رست و جهان گشت جوان
باد چون طرهٔ او شد به چمن غالیهبار
رفت و با لالهرخان دامن صحرا بگرفت
با می و چنگ و نی و بربط و رود و دف و تار
سبزه از شرم خطش خواست رود زیر زمین
گلبن از رشک رخش خواست فرو ریزد بار
وز خیالی که به دامانش درآویزد سرو
خواست کر شوق همی پنجه برآرد چو چنار
تا قضا را شبی آمد بر من با دل تنگ
گفتم ای مه ز چه از صحبت من داری عار
گفت تا بود خزان برگ و نوا بود ترا
چون بهار آمد برگ تو فرو ریخت ز بار
خرج می کردی و معشوق هر آن چیز که بود
تو کنون بی زری و من ز تو هستم بیزار
منگرفتم گل سرخم تو خریدار منی
مشتری تا ندهد زر نبرد گل به کنار
گفتم ای ماه به تحقیقکنون دانستم
که ترا همچو گل سرخ وفا نیست شعار
باورم گشت که بی مهری و بدعهد چو گل
که به جز تربیتش نبود دهقان را کار
پس یک سال که برگش به در آید ز درخت
دست دهقان را هردم کند از خار فکار
چون کند غنچه و دهقان به تماشا رودش
کند از صحبت وی تنگدلیها اظهار
باز بعد از دو سه روزی که به گلزار شکفت
بهر یک مشت زر از باغ رود در بازار
به عبث نیست که در دیگ سیه زآتش سرخ
به مکافات بجوشاندش آخر عطار
تو کنون آن گل سرخی و من آن دهقانم
که ز بدعهدی خود رنج مراکردی خوار
خار طعنم زدی و تنگدلیها کردی
تا به بار آمدی و بر دلم افزودی بار
چون شکفتی پی زر زود به بازار شدی
بس کن ای شاهد بازاری و جانم مازار
گل که عطار به جوشاندش آخر در دیگ
او ز عطار بترسد تو بترس از ستار
گفت ای شاعرک خام مرا عشوه مده
حرف بیهوده مزن ریش مکن چانه مخار
تا ترا کیسه ز زر پر نشود چون نرگس
تا ترا کاسه ز می پر نشود چون گلنار
گر همه بدر شوی با تو نخواهم شد دوست
ور همه صدر شوی با تو نخواهم شد یار
نام زر در لغت فارس از آنست درست
که به زر کار درست آید و بیزر دشوار
مالک سیم نیی یاوه چه میبازی عشق
مفتی شهر نیی خیره چه بندی دستار
گفتمش گر نبود سیم و زرم عیب مکن
چهره من زر شمر و اشک مرا سیم انگار
گفت بس عاشق مفلس که همین عذر آورد
که به جز طعنه و تسخر نشنید از دلدار
گفتم اکنون چکنم چارهٔ اینکار بگو
که ز تحصیل زر و سیم فروماندم زار
گفت این حرف مزن کاهلی و راحت دوست
کاهلی رنج تن و انده جان آرد بار
نه مگر هر که اَزین پیش بدی حاکم فارس
به تو مرسوم تو پیش از همه کردی ایثار
نقد دادی به تو مرسوم و تشاریف ترا
پیش از آنی که گل سرخ دمد در گلزار
تا تو هر شام بتی ساده کشی در آغوش
تا تو هر صبح بطی باده خری از خمار
بلکه مرسوم دگر دادی از خویش به تو
تا ترا چیره شود کام و زبان در گفتار
نیز انعام دگر داشتی از شاه بری
که نه امسال رسیدست و نه پیرار و نه پار
بگذر از این همه آخر نه ترا حاکم فارس
زر به قنطار همی بخشد و اشتر به قطار
کی ترا ملتمسی بود که رفتی بر او
گفتی و گفت برو رسم تکدی بگذار
کی شنیدی که بود حاکمی اینگونه همیم
که رسد فیض عمیمش چه به مو و چه به مار
کی شنیدیکه بود داوری اینگونه کریم
که دهد یمن یمینش همه را یسر یسار
اینک این هرچه مرادی که ترا هست بدل
خیز درگوش خداوند بگو یا بنگار
گفتمش واسطهیی نیست مرا گفت خموش
مر ترا واسطه بس همت آن میر کبار
ناظم کشور جم نامور ملک عجم
صدر دین بدر امم بحر کرم کوه وقار
والی فارس حسینخان که بر همت او
هفت اقلیم نیرزد به یکی مشت غبار
هر دیاری که در او مدح وی آغازکنی
بانگ احسنت بگوش آیدت از هر دیوار
شهپرستست بدانگونه که در غیبت شاه
آنچنان است که گویی بَرِ شه دارد بار
نام شه چون شنود زانسان تعظیم کند
که نه افلاک و دو گیتی به رسول مختار
سخن از خشمش می گفتم یک روز به سهو
آسمانگفتکه قاآنی بس کن زنهار
ماه من تیره شد و زهرهٔ من گشت نژند
مهر من خیره شد و مشتری من بیمار
آب از چهرهٔ هر کوکب من جاری شد
اشک در دیدهٔ هر ثابت من شد سیار
گاه آنست که من نیز در افتم به زمین
بیم آنست که من نیز بمانم ز مدار
گفتم از رحمت او نیز بگویم سخنی
زهر را چاره بفازهرکنم باک مدار
سخن رحمت او را چو شنید از سر شوق
بر سر و گردن من زهره و مه کرد نثار
قدرش ار بود مجسم ز بلندیگه سیر
خم شدیگر ز بر عرش فتادیش گذار
ای بداندیش ترا جای از آن سوی عدم
ای نکوخواه ترا وصف از آن روی شمار
چون ز اوصاف تو قاصر بود اندیشهٔ من
پس هر مدح تو صد بار کنم استغفار
هیبت تیغ تو هر جا که رود دشمن تو
گرد وی میکشد از آهن و فولاد حصار
بدسگال تو به هرجا که رود در خطرست
آنچه بیند نبود راه مگر وقت فرار
ناخن خویش همی بیند و پندارد تیغ
دست بر مژهٔ خود مالد وانگارد مار
سایهٔ خویش همی بیند و بگریزد ازو
گوید این لشکر میرستکه آید به قطار
شفق از چرخ همی بیند و فریاد کند
کز پی سوختنم میر برافروخته نار
هرکجا سرو بنی بیند ازو گردد دور
کز پی کشتن من میر برافراخته دار
گاه از کوه کند رم که به فرمان امیر
سخت ترسم که پلنگم بدرد در کهسار
گاه از بحر گریزد که بفرمودهٔ او
حمله بر جان من آرند نهنگان ز بحار
گاه چون مار به پهلو رود و ترسد از آن
که فروماند درگل قدمش چون مسمار
باری از بیم تو هرجا که رود در خطرست
هم مگر گیرد در سایهٔ عفو تو قرار
مهترا طرز سخنبین و سخن گویی نغز
که ز ابکار بسی بکرترند این افکار
همه اشعار من اندر همه آفاق پر است
ز آدمیگویی جاندارترند این اشعار
خامهٔ من به غزالان ختن میماند
که همه نکهت مشک آید ازو در رفتار
وین همه از اثر تربیت همت تست
که هم از پرتو مهتاب بود رنگ ثمار
ور مرا تربیت اینگونه نمایی زین پس
همچو خورشبد شوم پرگره چرخ سوار
تا همی شیر هراسان ورمانست به طبع
از زن حایض و از بانگ خروس و دف و تار
بر سرت سایهٔ حق باد و ببر خلعت شاه
در برت شوخ جوان باد و به کف جام عقار
تا که زنبور همی جان دهد اندر روغن
تو به زنبوره برآری ز تن خصم دمار
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#178
Posted: 7 Jul 2012 10:36
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷۷
آمد به برم دوش یکی ساده پسر بر
وز مشک فروهشته دو گیسو به قمر بر
گفتیکه یکی زاغ بهشتیست دو زلفش
کافشانده بسی غالیه و مشک به پر بر
حوری بچه زایند زنان حبش و زنگ
آرند اگر نقش جمالش به فکر بر
خوی کرده رخش دیدم و گفتم که سرینش
ماند به یقین چون گل نسرین به مطر بر
از صورت سیمینش تخمین بگرفتم
کاو راست سرینی چوگل تازه به بر بر
وین نیست عجب زانکهتوان بردبهحکمت
ز اعضای بشر راه به اعضای بشر بر
از ساق سپیدش چو فسراتر نگریستم
یکباره سرین بود همه تا بهکمر بر
چون چشمهٔ خورشید سرینش به سپیدی
بس ناچخ الماسکه میزد به بصر بر
لغزنده بر او مردمک چشم ز صافی
چونگویکهلغزد بهٔکی صاف حجر بر
مانندهٔ ماهی که ز نرمی جهد از مشت
میبجهد از آغوش چو گیریش به بر بر
سیمین کفلش رنگ به شلوار همی داد
چون مه که دهد رنگ بر اثمار و زُهَر بر
چون ماه خرامنده ز در آمد و بنشست
رویش چو یکی مهر درخشان به نظر بر
ننشسته و ناگفته و حرفی نشنفته
کامدش یکی شیخ ریایی به اثر بر
دستار به صابون زده زانگونه که گفتی
پیچیده سرین صنمی ساده به سر بر
تحتالحنکش طوقزنانگرد زنخدان
همچون اثر ختنه بر اطراف ذکر بر
بر جبههٔ نحسش اثر داغ مزور
همچون اثر داغگری بر خرگر بر
دستاری چون حلقهٔ کون پرشکن و پیچ
پیچ و شکنش حلقهزنان یک به دگر بر
ریشش متحرک به زنخدان ز پی ذکر
چون توبرهٔ پشمین بر چانهء خر بر
القصه به صد وسوسه شخ آمد و بنشست
دزدیده همی کرد آن شوخ نظر بر
گهگه سوی من دید و من از فرط تجاهل
کردم به افق چشم چو مقری به سحر بر
آهسته سر آوردم درگوش نگارین
چندان که لبم خورد به آویز گهر بر
کای ترک بیا ترک اقامت کن ازیراک
عیش من و عیش تو شد امشب به هدر بر
بستان سر خر یافت هلا بار به خر نه
ماهی تو و آن به که رود مه به سفر بر
گفتا هله هشدار که اینکهنه حریفیست
کش نیست دل از ذل معاصی به حذر بر
پیداست ز چشمشکه چو بیندکفلگرد
افتد لبش از وسوسه در بوک و مگر بر
او راست نشینی که بر او هست نشانها
همچون اثر گرز دلیران به سپر بر
فرسوده نگردد سپر از هیچ سنانش
چون ببر بیان بر بدن رستم زر بر
ای بس که ز دستند بر او زخم جگرسوز
آنگونه که زد رستم سگزی به پسر بر
گفتم صنما این همه تهمت نتوان بست
بر شیخکی آزاده بدین جاه و خطر بر
زینگفته به خشم آمد و برجست و ز نیرنگ
نرمک سوی او رفت و زدش بوسه به بر بر
پیمود معالقصه به غربیله و غمزه
جامی دو سه لبریز بدان شعبدهگر بر
آهستهگرفت ازکف او شیخ و بپیمود
وان واقعه افزود رهی را به عبر بر
خوش خوش به نشاط آمد و برجست و فروجست
چون عنتر رقاص به زیر و به زبر بر
تا مست شد از باده و در ساده در آویخت
آن قدر زدش بوسهکه ناید به شمر بر
از بوسه به میل آمد و میلش چو یکی مار
از پاچهٔ شلوار سر آورد به در بر
بر رست چناری ز میان رانش کاو را
صد فعله نیارست شکستن به تبر بر
کف بر دهن آورد چو مصروع و فتاده
بادیش برآنگنده سر از عجب و بطر بر
چون خیره نگرکافر یک چشمگه خشم
او خیره و ما خیره در آن خیره نگر بر
کانشوخ بهخشمآمد وقت ای ز وجودت
در خشم جهانی ز قضا و ز قدر بر
ابلیس ز تلبیس تو بیکفشگریزد
چون دزد عسس دیده به هر راهگذر بر
بر نخلی اگر صورت نحس تو نگارند
شک نیست که چون بید نیاید به ثمر بر
صد مرتبهگردد بتر از زهر هلاهل
گر زانکه فتد عکس تو در آب خضر بر
حمدان من از چشم من افتاده از آن روی
کاو همچو تو عمامه نهادست به سر بر
ایدون بهگمانمکه ز بس خدعه و تلبیس
هم مرگ نیابد به تو تا حشر ظفر بر
تا حشر در آن خانهکسی شاد نگردد
کاری تو به یک عمر به یکبار گذر بر
اینگفتو ز چستیکه بُدش در فن کشتی
پاییش زد آنگونهکه افتاد به سر بر
برتافت زنخدانش و برجست به پشتش
چون کرهٔ نجدیکه جهد بر خر نر بر
شلوار فروکردش و ناگه درهیی دید
نادیده نظیرش به تواریخ و سیر بر
چاهی به میان دره آکنده به زرنیخ
چون تیره چه ویل ازو جان به خطر بر
مانند یکی شلغمک خشک مجوّف
وان خشک مجوف شده مشحون به گزر بر
چندین چه دهم شرح فراجست به پشتش
مانند گوزنی که خرامد بهکمر بر
وز پاچهٔ شلوار برآورد قضیبی
آمیخته چون نقل مهنا به شکر بر
یا دانهٔ خرما که نماید ز بر نخل
با شاخهٔ نو رسته که روید ز شجر بر
هندی بچهیی بود توگفتی که مر او را
عمامهیی از اطلس رومیست به سر بر
بسپوخت در او ژرف بدانگونه که گفتی
ماهیست درافتاده به دریای خزر بر
در زاویهٔ قائمه بنشست عمودش
زانسان که یکی سهم نشیند به وتر بر
فوارهٔ سیمش عوض آب فروریخت
بسگوهر ناسفته برآن برکهٔ زر بر
چون مار بپیچید از آن زخم جگرسوز
کان کژدم جراره زد او را به جگر بر
ناگاه بتیزید چنان شیخکه بانگش
چون شعر فلانی به جهانگشت سمر بر
گفتی ز جهان روح یکی کافر حربی
لبیک زد از شوق بر اصحاب سقر بر
مغز من از آنگند پراکند و ز نفرت
گفتمکه تفو باد براینگنده ممر بر
سوگند همی خوردم و گفتم به خدایی
کاو تعبیهکردست معانی به صور بر
گر فضل و هنر دادن کونست به سالوس
نفرین خدا باد به فضل و به هنر بر
گر سوزنی این شعر شنیدی بنگفتی
دی در ره زرقان به یکی تازه پسر بر
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#179
Posted: 7 Jul 2012 10:36
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷۸
بشارت باد بر اهل نشابور
زگرد موکب دارای منصور
شجاع السلطنه سلطان غازی
که از عدلش جهانگردیده معمور
به قصرشا چاکری خاقان و قبر
بهکاخش خادمی چیپال و فغفور
خروش نای او یا نالهٔ رعد
غریو کوس او یا نفخهٔ صور
فروزان آفتاب اندر دل چرخ
و یا توقیع او بر صدر منشور
ز قهرش جنبشی در نیش کژدم
ز لطفش آیتی در نوش زنبور
زهی گنجینهٔ راز نهان را
ضمیر عالم آرای تو گنجور
دلتکاندر سخابی مثل و همتاست
کفت را در عطا فرموده مأمور
ز بذلشکان اگر جوید تظلم
کفی بالله المامور معذور
تواند داد نهی جازم تو
تغیر در وقوع امر مقدور
خورد خون تیغت آری سازگارست
شراب نار اندر طبع محرور
به چنگال اجل خصمتگرفتار
چو اندر چنگل شهباز عصفور
ز بهر انقطاع نسل دشمن
پرندت را خواص طبعکافور
مبارک خلعت کشور گشایی
براندام جهانگیر تو مقصور
کجا زد پرّه جیش قاهر تو
که حالی مینشد بدخواه مقهور
دو آوارست گوشَت مایل او
خروش شندف و آواز شیپور
دو صورت هست چشمت در پی او
لوای نصرت و اقبال منصور
دو معنی راست مایل طبع رادت
عطای وافر و انعام موفور
به تابان دست تو تابنده شمشیر
مفاد آیهٔ نور علی نور
ز بیمت شیر فربه تن تواند
خزد از لاغری در دیدهٔ مور
به هر کاری بود رای تو مختار
به جز احسان که در وی هست مجبور
فلک از نشوهٔ جام تو سرمست
جهان از بادهٔ لطف تو مخمور
زگرزت لرزه اندر برز البرز
چو از نور تجلی بر تن طور
نه وصفت خاصه ثبت دفتر ماست
ک بر اوراق افلاکست مسطور
ثنایت راکه یزدان داند و بس
نه در منظوم میگنجد نه منثور
بد اندیش ترا تا دامن حشر
نکوخواه ترا تا دامن صور
یکی را بزم عشرت جای ماتم
یکی را مجلس غم محفل سور
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#180
Posted: 7 Jul 2012 10:37
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷۹
حبذا از هوای نیشابور
که بود مایهٔ نشاط و سرور
صبح او اصل نزهتست و صفا
شام او فرع عشرتست و حبور
از پی انقطاع نسل محن
صبح او را طبیعتکافور
طرب از خاک و خشت او ظاهر
کرب اندر سرشت او مستور
باشد از یمن خاک او طاعن
نیش عقرب به فضلهٔ زنبور
از ثواب مرمّت ملکش
شده شادان به مرزغن شاپور
در حدودش ز ازدحام طرب
نتوان جز بعون غصه عبور
روزی از مصدر حوادث یافت
رقم صادرات غصه صدور
و اصل از اهل او نشد که نبود
ذرهیی زان متاعشان مقدور
بر دیارش ندارد از اشراق
ذرّهٔ من ز آفتاب حرور
زانکه در رستهٔ نزاهت او
هم ترازوست نرخ سایه و نور
روح پرور هوای او دارد
اعتدال بهار در باحور
کردهگویی نشاط گیتی را
آسمان بر زمین او مقصور
در چنین مأمنی به بستر رنج
چون منی خفته روز و شب رنجور
چشمم از اشک آبگون دریا
دلم از آه آتشین تنور
آن یک از دوری حضور ملک
این یک از هجر ناظر منظور
کلبهام برده سیل اشک آری
ژاله طوفان بود به خانهٔ مور
وای بر من اگر نمی کردم
خویش را از خیال شه مسرور
شاه غازی ابوالشجاع که هست
طبع گیتی ز تیغ او محرور
آنکه خوالیگرش نهد بر خوان
کاسهٔ چینی از سر فغفور
طوق خدمت فکنده فرمانش
بر چه بر گردن وحوش و طیور
نیل طاعت کشیده اقبالش
بر چه بر جبههٔ اناث و ذکور
دل و دستش بهگاه بذل و کرم
گنج ارزاق خلق را گنجور
گر به مغرب زمین سپاهکشد
لرزه افتد ز هول در لاهور
حکم او حاکم و قضا محکوم
امر او آمر و قدر مأمور
آنی از روزگار دولت او
مایهٔ مدت سنین و شهور
ای بهکاخ تو چاکری چیپال
وی به قصر تو خادمی فغفور
ذات پاکت ز ریمنی ایمن
همچو میثاق عاشقان ز فتور
در زمانت به جغد رفته ستم
گرچه هستی درین ستم معذور
زانکه معمار عدل توکرده
هرچه ویرانه در جهان معمور
تو نتاج جهانی و چه عجب
گر به دست تو حلّ و عقد امور
لذت نشوه ز آب انگورست
گرچه آن هم نتاجی از انگور
تا کفت گشته در عطا معروف
تا دلت گشته در سخا مشهور
ابر را دردها به تن مبرم
بحر را زخمها به دل ناسور
در صف حشرکارزارکه هست
کوست از غو همال نفخهٔ صور
خلق را آنچنان کند ز فزع
که زنده نگردد به روز نشور
بدسگال ار ز چنبر امرت
یال طاعت برونکند ز غرور
باش تا شیر آسمان فکند
چون سگ لاس بر سرش ساجور
زانکه هرکس ازو حمایت خواست
شد به گیتی مظفر و منصور
نشود بیکفایتکف تو
برکسی نزل روزی مقدور
نشود بیحصانت دل تو
فتنه در حصن نیستی محصور
تاب گرزت نیاورد البرز
طاقت نور حق نیارد طور
آنکه مدح تو و کسان گوید
سخنش را تفاوتی موفور
قایل هر دو قول گرچه یکیست
لیک مصحف فصیحتر ز زبور
عدد مدت مدار سپهر
نزد عمر تو در شمار کسور
شیر فربه تن از مهابت تو
خزد از لاغری به دیدهٔ مور
روز هیجا که در بسیط زمین
افتد از بانگ کوس شور نشور
هر زمان بر صدور حادثهای
منشی آسمان دهد منشور
بر صماخ تو مشتبه گردد
غو شندف به نغمهٔ طنبور
خون بدخواه را شماری می
عرصهٔ جنگ را سرای سرور
نشوهٔ جام حادثات کند
شاهد خنجر ترا مخمور
ایکه با شکل شیر رایت تو
شیر گردون ردیف کلب عقور
نور رای تو و بصیرت عقل
جلوهٔ آفتاب و دیدهٔ کور
خسروا مادح تو قاآنی
که نمیشد دمی جدا ز حضور
روزکی چند شدکنونکه شدس
ظاهر از قرب آستان تو دور
هست موسی صفت بهطور ملال
در سرش خواهش تجلی نور
ور نه دانیکه لحظهیی نشود
از حریم عنایتت مهجور
آرم از انوری دو بیت که هست
هریکی همچو لولو منثور
به خداییکه از مشیت اوست
رنج رنجور و شادی مسرور
که مرا از همه جهان جانیست
وان ز حرمان خدمتت رنجور
تا که از فعل حرف جر گردد
آخر اسم منصرف مجرور
آن هر لحظهیی ز عمر تو باد
هم ترازوی امتداد دهور
صبح ایام عیش دشمن تو
تالی شام تاری دیجور
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن