ارسالها: 7673
#181
Posted: 7 Jul 2012 10:37
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸۰
سه چیز هست کزو مملکت بود معمور
وز آن سه آیت رحمت کند ز غیب ظهور
نخست یاری یزدان دوم عنایت شاه
سیم کفایت حکام در نظام امور
از آن سه مملکت از مهلکت بود ایمن
بدان صفت که قصور جنان ز ننگ قصور
چنانکه ملک سپاهان به عون بار خدای
بود ز یاری معمار عدل شه معمور
به سعی چاکر خسرو پرست خسروخان
ز ایمنی همه دیار آن دیار شکور
ز یمن طالع بیدار شه به ساحت آن
به مهد امن و امان خفته حافظان ثغور
خدیو خطهٔ ایران زمین محمدشاه
که شعلهایست ز شمشیرش آفتاب حرور
شهنشهٔکه شود طبع دی چو طبع تموز
ز تف ناچخ آتشفشان او محرور
به یمن طاعت او هرچه در فلک خرّم
ز فیض همت او هرکه بر زمین مسرور
کریوهیی بود از ملک او زمین و سپهر
دقیقهیی بود از عمر او سنین و شهور
عتاب او ملکالموت را همی ماند
که جز خدای ازو هرکه در جهان مقهور
شمار فوجش چون حصر موج ناممکن
علاج خیلش چون منع سیل نامقدور
چه فوج فوجی چون دور دهر نامعدود
چه خیل خیلی چون سیر چرخ نامحصور
ز خامهیی که شود وصف خلق او مرقوم
بهنامهای که شود نعت رای او مسطور
شمیم عنبر ساطع شود ز نوک قلم
فروغ اختر لامع شود ز نقش سطور
به روز رزم که گویی فرو چکد سیماب
بهگوش گنبد سیمابی از غو شیپور
سنان نیزهٔ خونخوار شه درون غبار
چو ذو ذوابه درخشنده در شب دیجور
ز بس که کار جهان راست کرده تیغ کجش
نمانده نقش کجی جز در ابروی منظور
به روزگارش هر فتنهایکه زاید دهر
بهعاریت دهد آن را به نرگس مخمور
نه آفتاب جهانتاب وصیت همت او
چو آفتاب جهانتاب در جهان مشهور
نه آسمان برینست و ذکر شوکت او
چو آسمان برین بر جهانیان مذکور
دو خطّهاند ز اقطاع او زمین و سپهر
دو مسرعند به درگاه او صبا و دبور
به گاه بزم به مانند آفتاب کریم
به روز رزم بهکردار روزگار غیور
به دشمنان نگردسورشان شود همه سوگ
به دوستان گذرد سوگشان شود همه سور
بدان مثابه که در روز عید پیر و جوان
کنند تهنیت یکدگر ز فرط سرور
زبان به تهنیت یکدگر گشودستند
به روزگار وی از خرمی اناث و ذکور
کمینه چاکر خسرو که از غلامی شاه
شدست نام نکویش به خسروی مشهور
به خدمت ملک آنگونه تنگ بسته میان
که نیست بیمگشادش ز امتداد دهور
درین دیار چنان قدر وی عزیز بود
که قدر عافیت اندر طبیعت رنجور
ز صولتش نزند شیر پنجه با روباه
ز هیبتش نکند باز حمله بر عصفور
گرش خدای دوصد ملک جاودان بخشد
بجز حضور شهنشه نباشدش منظور
گر به ساحت خلد بریگذارکند
بهخاطرش نکند جز خیال شاه خطور
به خاکپای شهنشه از آن حریص ترست
که تن به راحت و قالب به قلب و چشم به نور
چنان هرجودی آموده از ارادت شاه
که فرق مینتواند غیاب را ز حضور
بجز تو هر دو جهانش چنان به چشم حقیر
که نزد دیدهٔ حقبین جمال حور و قصور
چنان ز فرّ وجود تو پیکرش لرزان
که جسم پاککلیمالله از تجلی طور
ز نشوهٔ می مهر شه آنچنان سرمست
که یاد می نکند هرگز از شراب طهور
قدر به خواری اعدای دولتش محکوم
قضا به یاری احباب شوکتش مأمور
فلک به طاعت سگان درگهش مجبول
ملک به نصرت خدام حضرتش مجبور
شها شگفت نباشد اگر به رقص آیند
به روزگار تو از خرمی وحوش و طیور
از آن زمانکه زمین را بیافریده خدای
چنین شهنشه عادل درو نکرده عبور
چنان به عهد تو گیتیگرفته است قرار
که از تلاطم امواج سالمند بحور
اجل به واسطهٔ تیغ شه جهانسوزست
چو از حرارت خورشید جامهٔ بلور
توییکهکاسهٔ چینی نهد بلارک تو
به خوان رزم تو از کاسهٔ سر فغفور
اگر به پهنهٔ پیکار شهگذارکند
به جای نوش روان زهر قیکند زنبور
ز تف تیغ تو طوفان خون شود جاری
بدان مثابه که طوفان نوح از تنور
به عهد شه نرسد تا به استخوان آسیب
ز خط طاعت قصاب سرکشد ساطور
شها دیار سپاهان ز بس که معمورست
به ساحتش نبود بوم را مجال مرور
در او به حالت احیا ز بسکه رشک برند
عجب نه گر بدر آیند رفتگان ز قبور
ز هر عطیه به جز وصل پادشاه قنوع
بهر بلیه بجز هجر شهریار صبور
شها به عهد تو قاآنی است چون شب قدر
که قدر وی بود از هرکه در جهان مستور
ولی به یمن دعا و ثنای حضرت شاه
به طرفه طرفکله ساید از کمال غرور
گشوده هر سو مویش زبان که تا خواهد
دوام دولت شه را زکردگار غفور
هماره تا عدد افزودهگردد وکاهد
به گاه جذر صحاح و به وقت ضربکسور
دوام عمر تو تا آن زمانکه آسایند
محاسبان عمل از حساب روز نشور
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#182
Posted: 7 Jul 2012 10:38
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸۱
ای حسن تو چون فتنهٔ چشم تو جهانگیر
صد سلسله دل در خم زلف تو به زنجیر
عشق من و رخسار تو این هردو جهانسوز
حسن و تو گفتار من این هردو جهانگیر
قدّم چو کمان قدّ تو چون تیر از آن رو
تند از بر من میگذری چون ز کمان تیر
هر آیهٔ رحمت که در انجیل و زبورست
هست آن همه را روی تو ترسابچه تفسیر
از حسرت خورشید جمال تو ز هرسو
از خاک بر افلاک رود نعرهٔ تکبیر
از نالهٔ من مهر تو با غیر فزون شد
الحق خجلم از اثر نالهٔ شبگیر
ریزد ز زبانم شکر و مشک به خروار
هر گه که کنم وصف لب و زلف تو تقریر
وز آتش شوقیکه بود در نیکلکم
نبود عجب ار نامه بسوزد گه تحریر
با قامت یاری چو تو گیتی همه کشمر
با چهرنگاری چو تو عالم همه کشمیر
وصل تو به پیرانه سرم باز جوان کرد
گر هجر تو بازم به جوانی نکند پیر
دیدم ز غمت دوش یکی خواب پریشان
و امروز شدش وصل سر زلف تو تعبیر
ابروی تو ای ترک مگر تیغ امیرست
کاورده جهان را همه در قبضهٔ تسخیر
گیهان هنر کان ظفر بحر کرامت
خورشید خرد چرخ ادب لجهٔ تدبیر
از بس چو قضا گشته قدر تابع قدرش
بر هرچه کند عزم همان باشد تقدیر
جز چشم بتان نیست خرابی به همه ملک
ایدونکه جهان جسته ز عدلش همه تعمیر
در قبضهٔ او خنجر خونخوارش شیریست
کش غیر عدو روز وغا نبود نخجیر
مهریست دلفروز چو بگسارد ساغر
برقیست جهانسوز چو برگیرد شمشیر
آنجا که بود رای وی اجرام بود تار
آنجا که بود قدر وی افلاک بود زیر
با هیبت او نی عجب ار نطفهٔ دشمن
ناگشته جنین در رحم مام شود پیر
هر جا که بود مهرش چون شهد شود سمّ
هرجا که بود قهرش چون زهر شود شیر
زین گونه در امکان که بود عزمش جاری
بیخواهش او می نکنند اشیا تأثیر
در سایهٔ عدلش ز بس ایمن شده عالم
آسوده چرد آهو در خوابگه شیر
پذرفته قضا از سمت عزمش جریان
آموخته کوه از صفت حلمش توقیر
جز زلف بتان نیست سیه کار به عهدش
آن هم بود از پیچ و خم خویش به زنجیر
در حوزهٔ ملکش تنی از زخمه ننالد
جز گاه طرب چنگ به آهنگ بم و زیر
با سطوت او طعم حلاوت رود از قند
با صولت او رنگ سیاهی رود از قیر
تعداد کند نعمت او را به زمین مور
تحریر کند مدحت او را به فلک تیر
از بندگیش بس که خداوندی خیزد
در نزد همان خاک درش آمد اکسیر
یارب به جهان درهم و دینار فشان باد
تا نام دراهم بود و اسم دنانیر
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#183
Posted: 7 Jul 2012 10:38
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸۲
دوش از بر شهزاده اردشیر
آورد مرا نامهیی بشیر
بگرفتم و بوسیدمش وز آن
شد مغز من آکنده از عبیر
بر سیم پراکنده بود مشک
بر شیر پریشیده بود قیر
شنوا شده از لفظ او اصم
بینا شده از خط او ضریر
گفتی سر زلفین خویش حور
بگسسته و پیچیده در حریر
یا ماهیکی چند مشک رنگ
افتاده به سیمابی آبگیر
تا بشنوم آن لفظ دلپسند
تا بنگرم آن خط دلپذیر
چون دل شده اعضای من سمیع
چون جان شده اجزای من بصیر
هی خواندی و هیکردم آفرین
بر کلک ملکزاده اردشیر
از هر ستمی دهر را پناه
از هر فزعی خلق را مجیر
چون بحر به همت دلش عمیق
چون ابر به بخششکفش مَطیر
ملکش ز سمک بود تا سماک
صیتش ز ثری رفته تا اثیر
جودش پی بخشش بهانهجو
عزمش پیکوشش بهانهگیر
در خصم عتابش جهندهتر
از آتش تنور در فطیر
در سنگ سهامش دوندهتر
از پنجهٔ خباز در خمیر
درکوه سنانش خلندهتر
از سوزن خیاط در حریر
دنیا بر ملکشکم از طسوج
دریا بر جودش کم از نفیر
در چنبر حکمش نه آسمان
زانگونهکه تدویر در مدیر
بر درگه قدرش فلک غلام
در ربقهٔ حکمش جهان اسیر
ترسد ز جهانسوز تیغ او
زانست که دوزخ کشد زفیر
نه چرخ ز سهمش چنان نفور
کز هستی خود میکشد نفیر
درگوش مخاطب جهد ز حرص
بیسعی زبان وصفش از ضمیر
ای چرخ به عون تو مستعین
ای دهر به لطف تو مستجیر
صیت قلمت بحر و برگرفت
با آنکهکسش نشنود صریر
مهری که سنیتر ازو نبود
با رای تو چون ذره شد حقیر
بحریکه غنیتر ازو نبود
با جود تو چون قطره شد فقیر
منظورش از آن جزو نام تست
زان طفلکندگریه بهر شیر
نبود پس نه پردهٔ فلک
رازیکه نه رایت بر آن خبیر
گویی که مجسم شود سرور
آنگهکهکنی جای بر سریر
در مغز خرد یک جهان شعور
باحزم توهمسنگ یکشعیر
جنبد همه اعضایش از نشاط
چون مدح تو انشاکند دبیر
لرزان تن دوزخ ز تیغ تو
چون پیکر عریان به زمهریر
تا حوزهٔ گیهان بود وسیع
تا روضهٔ رضوان بود نضیر
عمر ابد و نصرت ازل
آن باد نصیب این یکت نصیر
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#184
Posted: 7 Jul 2012 10:39
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸۳
سحرگهانکه ز گردون فروغ مهر منیر
چو تیغ خسرو آفاق گشت عالمگیر
درآمد از درم آن مه به رخ نهاده دو زلف
یکی سپید چو شیر و یکی سیاه چو قیر
به سیم چهره فروهشته زلف خم در خم
بدان صفت که کمند ملک به کاسهٔ شیر
ز جای جستم و او شد چنان سراسیمه
که عاملان وجوه از محصلان امیر
ولی ز خواندن شعرش به خویش کردم رام
بلی به خواندن افسون پری شود تسخیر
چو نیک رام شد از پس کشیدمش به بغل
چو شیر نر که گوزنی ز پی کند نخجیر
یکی گمان غلط برده بیخود از سر سوز
چوکودکان ستمدیده برکشید نفیر
نعوذ بالله همسایگان شدند خبر
ز چارسوی دویدند از صغیر و کبیر
نهان ز من بت من سستکرده بند ازار
به دام عشوه برافشاند دانهٔ تزویر
چو نیک بر من و او انجمن شدندگروه
گهر ز جزع فروریخت همچو ابر مطیر
ز روی حیله فروچید از قفا دامن
ز بیم چهرهٔ من زرد شد بسان زریر
نمود سیم سرینش چو زرّ دست افشار
که چون فشاریش ازکف برون رود چو خمیر
فرود آن طبق سیم سرخ سوراخی
چو جرمکب مریخ در حضیض مدیر
به گرد کونش مویی سه چار رسته چنانک
کسی قنات کهن سال را کند تحجیر
ز فرط شهوت حمدانم آنچنان برخاست
که میل قامتش آمد ستون چرخ اثیر
دو ترک بر سر من تاختند با دو عمود
که راستگفتی آن هر دو منکرند و نکیر
سطبر سبلت هریک گذشته از برِ دوش
بر آن صفت که ز پهلوی سر دو گوش حمیر
ز هول سبلتشان راستی بترسیدم
به غایتیکه شدم مبتلای رنج زحیر
کشان کشان من و آن طفل ساده را بردند
به سوی حضرت قاضی که تا کند تعزیر
چو دیده بر رخ اقصیالقضاهٔ کردم باز
شناختم به فراست که هست ز اهل سعیر
به پیش رفتم و آهسته گفتمش در گوش
که ای به فضل و عدالت به روزگار شهیر
تویی که تعبیه گشتست در محاسن تو
قضای حاجت یک شهر از قلیل و کثیر
مرا و یار مرا وارهان ازین غوغا
دو بدره از من و یک بوسه زو به رشوه بگیر
به جیب فکرت سر برد و از نشاط نمود
تبسمی نه چنانکاین و آن شوند خبیر
پس از زمانی فرمود با قراءبت تام
چنانکه پردهٔ عاصم درید و ابنکثیر
که ایدو ملحد ملعون مر اینچههنگامه است
مگر به یکدگر آمیختید سوسن و سیر
جواب دادمکاین طفل ساده را پدرش
به من سپرد و برین شاهدند جم غفیر
ز من به حکم سفاهت فرارکرد و سحر
به عنفکردمش اندرکمند حکم اسیر
ورا ز هیبت من سست گشت بند ازار
چو مرغ در قفس افتاده برکشید صفیر
شدند خلق ز هر گوشه جمع و بربستند
به حکم ظاهر بر ذیل عصمتم تقصیر
چو این شنید برافراختیال و گفت به خلق
خبر دهید ز حال جوان و حالت پیر
گر آنچهگفت فلانراست گفت جرمش نیست
که طفل ساده ندارد ز خیر خواه گزیر
چو میل سرمهکه در سرمهدانکنند فرو
کرا شهادتی ار هستگوکند تقریر
به اتفاق سخن جمله مرد و زن گفتند
که آنچهگفت فلان خالی است از تزویر
حدیث دیده رهاکنکه هیچ نشنیدیم
جز آنکه طفل ز دل برکشید نالهٔ زیر
دو ترک سفله دویدند پیش کای قاضی
مرین دور از عدالت بکش ببند و بگیر
مگر ندانی کاین کهنه رند شیرازی
چسان ز شست شبق بر نشانه راند تیر
درهرن شوشهٔ سیمش پر است طلق روان
کزو به بوتهٔگلچهرگانکند اکسیر
کنون خدای جهانش گرفته است به خشم
تو دانی اینکه خداوند نیست بیهدهگیر
از آن مکالمه قاضی بر آن دو خشمگرفت
چنانکه گاهی تسبیح گفت و گه تکبیر
چو مرد و زن همه رفتند و بزم خالی شد
نهفته بر رخ آن شوخ دید خیراخیر
مرا و یار مرا هر دو برد پیش و نشاند
گرفت داد دل از بوسه زان بت کشمیر
چنان به خرزهٔ قاضی ز شوق رعشه فتاد
که از مهابت سلطان قلم به دست دبیر
بدان رسید که قاضیچه برجهد از جای
چو خسروان ستمکار بر شود به سریر
ز جای جستم و بازو گرفتمش به دو دست
کزین معامله بگریز و پند من بپذیر
حجاب شرع محمد مدرکه نپسندد
مرا ا ین معامله در حشرکردگار قدیر
مرا مبینکه فتادند خلقم از دنبال
که بهرکسب ملامت همیکنم تدبیر
مرا ملامت مردم به طبع شیرینست
بدان مثابه که اندر مذاق کودک شیر
بسی به چهرهٔ رندان آستان مغان
بود محال که تغییر یابد از تعییر
اگر حجاب ملالت ز پیش برخیزد
هجوم خلق نبینی مگر بهکوی فقیر
چو سوز عشق نداری چگویمتکه جعل
به حکم طبع تنفر کند ز بوی عبیر
حدیث کودک و ترکان و قاضی افسانه است
که تا به خواب رود نفس نابکار شریر
تو نقد خویش نهانکن ز خلق قاآنی
که ناقدان محبت مراقبند و بصیر
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#185
Posted: 7 Jul 2012 10:42
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸۴
شراب تاک ننوشم دگر ز خمّ عصیر
شراب پاک خورم زین سپس ز خم غدیر
به مهر ساقیکوثر از آن شراب خورم
که دُرد ساغر او خاک را کند اکسیر
از آن شرابکزان هرکه قطرهیی بچشد
شود ز ماحصل سرّ کاینات خبیر
به جان خواجه چنان مست آلیاسینم
که آید از دهنم جای باده بوی عبیر
دوصد قرابه شراب ار به یک نفس بخورم
که مستتر شوم اصلا نمیکند توفیر
عجب مدار که گوهرفشان شوم امروز
که صد هزارم دریا ست در درون ضمیر
دمیده صبح جنونم چنانکه بروی دم
ز قل اعوذ برب الفلق دمد زنجیر
بر آن مبین که چو خورشید چرخ عریانم
بر آن نگر که جهان را دهم لباس حریر
نهفته مهر نبیگنج فقر در دل من
که گنج نقره نیرزد برش به نیم نقیر
فقیر را به زر و سیم و گنج چاره کنند
ولی علاج ندارد چو گنج گشت فقیر
اگر چه عید غدیرست و هر گنه که کنند
ببخشد از کرم خویش کردگار قدیر
ولیک با دهن پاک و قلب پاک اولی است
که نعت حیدر کرّار را کنم تقریر
نسیم رحمت یزدان قسیم جنت و نار
خدیو پادشهان پادشاه عرش سریر
دروغ باشد اگر گویمش نظیری هست
ولیک شرک اگر گویمش که نیست نظیر
لباس واجبی از قامتش بلندترست
ولیک جامهٔ امکان ز قد اوست قصیر
اگر بگویم حق نیست گفتهام ناحق
وگر بگویم حقست ترسم از تکفیر
بزرگ آینهیی هست در برابر حق
کههرچه هست سراپا دروست عکسپذیر
نبد ز لوح مشیت بزرگتر لوحی
که نقشبند ازل صورتشکند تصویر
دمی که رحمتش از خلق سایه برگیرد
هماندم از همه اشیا برون رود تاثیر
زهی به درگه امر تو کاینات مطیع
زهی به ربقهٔ حکم تو ممکنات اسیر
چه جای قلعهٔ خیبر که روز حملهٔ تو
به عرش زلزله افتد چو برکشی تکبیر
تویی یدالله و آدم صنیع رحمت تست
کهکردهایگل او را چهل صباح خمیر
گمانم افتد کابلیس هم طمع دارد
که عفو عام تو آخر ببخشدش تقصیر
به هیچ خصم نکردی قفا مگر آندم
که عمروعاص قفا برزد از ره تزویر
شد از غلامی تو صدر شه امیر جهان
بلی غلام تو بر کاینات هست امیر
خجسته خواجهٔ اعظم جمال دولت و دین
که کمترین اثر قدر اوست چرخ اثیر
به دل رؤوف و به دین کامل و به عدل تمام
به کف جواد و به رخ ثاقب و به رای بصیر
هزار ملک منظمکند به یکگفتار
هزار شهر مسخر کند به یک تدبیر
نظیر ضرب کسورست سعی حاسد او
که هر چه کوشد تقلیل یابد از تکثیر
به خواب صدرا دیشب بهشت را دیدم
بهشت روی تو بودش سحرگهان تعبیر
به مصحف آیت یحیی العظام برخواندم
به زنده کردن جود تو کردمش تعبیر
مدیح رای منیرت زبر توانم خواند
ولی نیارم خواندنگرشکنم تحریر
از آن سبب که چو خورشید سطر مدحت آن
به هیچ چشم نیاید ز بسکه هست منیر
به عید قربان از حال این فدایی خویش
چرا خبر نشدی ای ز راز دهر خبیر
تو آفتابی و بر آفتاب عاری نیست
که هم به ذره بتابد اگر چه هست حقیر
همیشه تا که به پیری مثل بود عالم
فدای بخت جوان تو باد عالم پیر
هماره پیش سریر ملک دو کار بکن
به دوستان سریر و به دشمنان شریر
بگو بیار بیاور بده ببخش و بپاش
بکش بکوب بسوزان بزن ببند بگیر
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#186
Posted: 7 Jul 2012 10:43
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸۵
همی به چشم من آید که سوی حضرت میر
رسولی آید از ملک ری بشیر و نذیر
به دستی اندر تیغ و به دستی اندر جام
مر آن یک از پی خصم و مر این یک از پی میر
به میر گوید کاین جام را بگیر و بنوش
که با تو خاطر شه را عنایتیست خطیر
به خصم گوید کاین تیغ را ببین و بنال
که بر تو خشم ملک شعله میکشد چو سعیر
سخن دراز چه رانی که کردگار جهان
بهکار رفته و آینده حاکمست و خبیر
بزرگوار امیرا یکی به عیش بکوش
که با مراد تو هم دوش میرود تقدیر
عنان کار به تقدیر کردگار سپار
که بدسگال تو بیهوده میکند تدبیر
دهان شیشهگشای و لب پیاله ببوس
عنان چاره رها کن رکاب باده بگیر
پی ملاعبه در ساق دلبری زن چنگ
که در سرینش ناخن فرو رود چو خمیر
خمیر مایه گر اینست بدسگال ترا
بگو که نان نتوان پخت از این خمیر فطیر
چه غم خوری ز سخنهای تلخ باده بخور
تو آب نوش که بیهوده میزنند صفیر
تو راه راست رو و ازکژی عدو مهراس
بهل که گندم و جو را عیان شود تسعیر
تو هرچه کاشتهیی در جهان همان دروی
گمان مبر که کند حکم نیک و بد تغییر
یکی بهکوه سخ رانکه گرچه هست جماد
ز زشت زشت دهد پاسخ از خجیر خجیر
نقود مردم اگر رایج است اگر کاسد
به کردگار رها کن که ناقدی است بصیر
چو کردگار تواند هر آنچه داند کرد
رضا به دادهٔ او ده که عالم است و قدیر
به خلق هرچه تو دادی خدا همان دهدت
و لیک مصلحتی را همی کند تاخیر
اگر مقدمهٔ کار کاسد است مرنج
نه خون حیضست اول که گردد آخر شیر
به مرد دهقان بنگر که تخم را در خاک
به ماه بهمن باشد که بر دهد مه تیر
بزرگوارا دانی که طبع موزون را
ز معنی خوش و مضمون تازه نیست گزیر
نخست عذر من از نکتهای من بنیوش
اگرچه عفو تو ناگفته هست عذر پذیر
شنیدهام که پرندوش از سیاست تو
کشیده راوی اشعار من به چرخ نفیر
ز زهر قهر تو رنجور گشته گنجورت
زهی سیاست بیجرم و خشم بی تقصیر
کس این کند که تطاول کند به منظوری
که هیچ ناظرش اندر جهان ندیده نظیر
کس این کند که سیاست کند به معشوقی
که حسن او چو هنرهای توست عالمگیر
نه این همان ملکست آنکه بر شمایل او
ز بام عرش سرافیل میزند تکبیر
نه این همان قمرست آنکه پیش طلعت او
سجود میبرد از چرخ آفتاب منیر
نه این همان صنم است آن که آیت رخ او
ز نور سورهٔ والشمس میکند تفسیر
گمان مبر که جلال تو زو زیادتر است
اگرچه مایهٔ تعظیم توست این تحقیر
تو را به ملک بود فخر و فخر اوست به تو
تو خود بگو که نه با شخص تست ملک حقیر
تورا سر ار به فلک رفته از جلال مناز
که پای او به فلک رفت حبذا توفیر
اگر تو کشور گیری به روز فخر مبال
که او گرفته کسی را که هست کشورگیر
تو گر امیری و خلقی اسیر حکم تواند
اسیر اوست امیری که خلق کرده اسیر
به خود مناز که نخجیر تست شیر ژیان
چه جای شیرکه او میکند نخجیر
مگو که شد چو سلیمان پری مسخر من
پری نگر که سلیمان همی کند تسخیر
ریاست تو اگر موجب سیاست اوست
به جان او که برو ترک این ریاست گیر
به دوست بیم رسد از تو و به دشم سیم
بهجای خصمی خیر به جای دوست شریر
بترس از آنکه کشد ابرویش به روی تو تیغ
بترس از آنکه زند مژهاش به جان تو تیر
در انگبین لب ار سرکه ریزد از دشنام
ز بهر چارهٔ صفرای تست ازو بپذیر
به وقت صفرا بیسرکه انگبین ندهند
حکیم حاذق بیجا نمیکند تقریر
ستم به راوی اشعار من ستوده نبود
اگر چه شعر مرا کس نمیخرد به شعیر
گمان مبر که نوازی به شال کشمیرش
که یک نگاه وی ارزد به هرچه در کشمیر
مگو لباس حریرش دهم که فخر کند
که فخر از تن او میکند لباس حریر
مگو ز مهر بسایم عبیر بر زلفش
که زلف او را ساید همی به خویش عبیر
علاج قلب نوان کن به وصل یار جوان
که هر دو کون نیرزد به یک نصیحت پیر
تو نیز خازن میرای به چهره خالق ماه
از این مرنج که میرت کشیده در زنجیر
چو بود قصر وجودت ز خلق بد ویران
خراب کرد ترا تا ز نوکند تعمیر
چو یافت زلف تو دزد دلست بندش کرد
که در شریعت فرض است دزد را تعزیر
خمیروار بمالید از آن تو را در چنگ
که نان بختت برناید از تنور فطیر
ممود پای ترا در فلککه تا زین پس
زنی به همت او پشت پا به چرخ اثیر
وجود تست چو می روح بخش و بر می ناب
هر آنچه بیش زنی لت فزون دهد تأثیر
مگر ندیدی نار را که بر سر چوب
هزار تیشه زند تا شود به شکل سریر
دوهفته پیش بهخوابآمدمشبیکهز خشم
گرفته مار سیاهی به چنگ میر کبیر
به وقت خشم چو زلف ترا بنافت به چنگ
یقین شدم که همین بود خواب را تعبیر
زهی سخنور ساحر حکیم قاآنی
که آفتاب و مه استش نهان به جیب و ضمیر
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#187
Posted: 7 Jul 2012 10:43
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸۶
رسید نامهٔ دلدار دوشم از شیراز
دوان گرفتم و بوسیدم و نمودم باز
نوشته بود مرا کای مقیم گشته به ری
چه روی داد که دل برگرفتی از شیراز
شنیدهام که به ری شاهدان شنگولند
همه شکاری و نخجیرگیر و صیدانداز
هلاک هستی قومی به چشمکان نژند
کمند خاطر خلقی به زلفکان دراز
گمان برم که بدان دلبران سپردی دل
دریغ از آن همه مهر و وفا و عجز و نیاز
هنوز غبغب سیمین من چو گوی سفید
معلق است در آن زلفکان چوگانباز
دو مژه دارم هر یک چو پنجهٔ یشاهین
دو طره دارم هر یک چو چنگل شهباز
هلا چه شکوه دهم شرح حال خود بنویس
که تا کجایی و چونی و با کهای دمساز
قلم گرفتم و بنوشتمش جواب که من
نه آن کسم که دل داده از تو گیرم باز
پس از فراق که کردم بسیج راه عراق
شدم سوار بر آن برقسیر گردونتاز
به نعل اسب نبشتم بسی تلال و وهاد
بهکام رخش سپردم بسی نشیب و فراز
به ری رسیدم پیش از وصول موکب شاه
تبم گرفت و تنم زار شد چو تار طراز
چو خسرو آمد تب رفت و گرد غم بنشست
زمین سپردم و بردم به تخت شاه نیاز
قصیده خواندم و کرد آفرین و داد صله
به خانه آمدم و در گشوده بستم باز
دلم ز وجد تو گفتی که میزند ناقوس
تنم ز رقص تو گفتی که میکند پرواز
حریفکی دو سه جستم ظریف و نادرهگوی
شدم به خلوت و در را به روی کرده فراز
به پهلوی صنمی ماه دلبران چگل
به مشکمویم قمری شاه شاهدان طراز
گهی به ساقی گفتم که خیز و می بگسار
گهی به مطرب گفتم تو نیز نی بنواز
دو چشمم از طرفی محو مانده در ساقی
دو گوشم از جهتی باز مانده در آواز
نداده حادثهیی رو ز هیچ سوی مگر
شب گذشته که کردیم ساز عشرت ساز
میان مطرب و ساقی فتاد عربدهای
چنان که کار به سیلی کشید و ناخن و گاز
به فرق مطرب ساقی شکست شیشهٔ می
به کتف ساقی مطرب نواخت دستهٔ ساز
چه گفت ساقی گفتا کجا جمال منست
چه حاجتست که مطرب همی زند شهناز
چهگفت مطربگفتاکجا نوای منست
چه لازمست که ساقی همی دهد بگماز
من از کرانه ی مجلس به هر دو بانگ زدم
بدان مثابه که سرهنگ ترک با سرباز
همی چهگفتمگفتمکه با فضایل من
نه باده باید و ساقی نه رود و رودنواز
که ناگه آن یک دلقم گرفت و این یک حلق
کشانم از دو طرف کای حریف شاهدباز
تو آن کسیکه به زشتی ترا زنند مثل
تو را چه شد که به هر نازنین فروشی ناز
تو را که گفت که با روی زشت رخ بفروز
تو را که گفت که با پشت گوژ قد بفراز
زکبر نرمک نرمک به هر دو خندیدم
چنانکه خندد از ناز دلبری طناز
بگفتم ار بشناسید نام و کنیت من
به خاک مقدم من برنهید روی نیاز
ابوالفضایل قاآنی ار شنیدستید
منم که هستم مداح شاه بنده نواز
چو این بگفتم ساقی گرفت زلف به چنگ
که بهر خاطر من ای ادیب نکته طراز
بهار آمد و دی رفت و روز عید رسید
برای تهنیت شه یکی چکامه بساز
ببر نخست سوی خواجهٔ بزرگ بخوان
اگر قبول وی افتد بگیر خط جواز
سپس بهحضرت شاهجوان بخوان و بخواه
یکی نشان که به هر کشورت کند اعزاز
قلم گرفتم و بعد از سپاس بارخدای
به مدح شاه بدینسان شدم سخنپرداز
که فر خجسته بماناد روزگار دراز
خدایگان سلاطعن خدیو خصمگداز
سپهر مجد محمّد شه آفتاب ملوک
که چهر شاهد دولت ازو گرفته طراز
قضا به قبضهٔ حکمش چو ناخن اندر مشت
قدر به چنگل قهرش چو آهن اندر گاز
به حزمگفته قوانین عقل را برهان
به جود کرده مواعید آزرا انجاز
به همرکابی جودش گدا شود پرویز
به هم عنانی عزمش زمینکند پرواز
زهی به مرتبت از هر چه پادشا مخصوص
زهی به منزلت از هرچه حکمران ممتاز
به جای نقطه ز کلکش فروچکد پروین
به جای نکته ز لفظش عیان شود اعجاز
سمند عزم ترا عون کردگار معین
عروس بخت ترا ملک روزگار جهاز
به از عدالت محضست بر عدوی تو ظلم
به از قناعت صرفست با ولای تو آز
مرا ز عدل تو شاها حکایتی است عجیب
کهکس ندیده و نشیده در عراق و حجاز
شنیدهامکه دد و دام و وحش و طیر همه
شکستهبال بهکنجی نشستهاند فراز
فکنده مشورتی در میانه وگفتند
که عدل شاه در رزق ما ببست فراز
نه صید بیند یوز و نه میش یابد گرک
نه غرم دَرَد شیر و نه کبک گیرد باز
تمام جانوریم و ز رزق ناگزریم
یکی بباید با یکدگر شدن انباز
به رسم آدمیان هرکدامی از طرفی
ز بهر رزق نماییم پیشهیی آغاز
ز بهر کسب یکی گوهر آرد از عمان
ز بهر سود یکی شکر آرد از اهواز
پلنگ از مژه سوزنکند شود خیاط
هژبر از مو دیباکند شود بزاز
عقاب آرد خرمهره از سواحل و بحر
دکانگشاید و در شهرها شود خراز
به روزگار تو چون نظم جانوران اینست
ز نظم آدمیان خسروا چه رانم راز
شها سکندر رومی به همعنانی خضر
نخورده آب بقا باز مانده از تک و تاز
تویی سکندر و خضریست پیشکار درت
که آب خضر به خاکش نهاده روی نیاز
فرشتهایست عیانگشته در لبان بشر
حقیقتی است برآورده سر ز جیب مجاز
به مدح او همه اطناب خوشترست ارچه
مثل بودکه ز اطناب به بود ایجاز
شهنشها ملکا شرح حال معلومست
از اینکه قافیهٔ شعرکردهام شیراز
به ری اقامت من سخت مشکلست از آنک
نه مال دارم و منزل نه برگ دارم و ساز
کم از چارده ماهست تا ز رنج سفر
چو ماه یکشبه هستم قرین کرم و گداز
گر از تو عاقبت کار من شود محمود
ز غم به خویش نپیچم همی چو زلف ایاز
سزد که راتبهٔ رتبهام بیفزایی
به رغم اختر ناساز و حاسد غمّاز
ز مار گرزه همی تا بود سلیم الیم
ز شیر شرزه همی تازند گریز گراز
چنانکه سرو ببالد به باغ ملک ببال
چنانکه ماه بنازد به چرخ مجد بناز
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#188
Posted: 7 Jul 2012 10:43
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸۷
محمود ماه منکه غلامش بود ایاز
دیشب دعای میر بدینگونهکرد ساز
بر کف گرفت زلف که یارب به موی من
عمر امیر کن چو سر زلف من دراز
خشمش چو هجر طلعت من باد دلشکن
مهرش چو ماه عارض من باد دلنواز
در مال کس چو خواجه ی من باد بیطمع
درکار دین چو عاشق من باد پاکباز
خصمش چو زلف تیرهٔ من باد سرنگون
بختش چو سرو قامت من باد سرفراز
گیتی چو من به حضرت جاهش برد سجود
گردون چو من به درگه قدرش برد نماز
در کار خصم و چهر حسودش زند سپهر
هر عقدهای که من کنم از زلف خویش باز
اخلاق او چو موی من از طبع مشکبیز
اقبال او چو حسن من از وصف بینیاز
خصم وی و دهان من این هر دو بینشان
خشم وی و فراق من این هر دو جانگداز
در تیر او چو مژهٔ باد تعبیه
دندان شیر شرزه و چنگال شاهباز
در چنگ او چو طرهٔ من خام شصت خم
در دست او چو قامت من رُمح هشتباز
آوازهٔ جلال وی و صیت حسن من
باد از عراق رفته همه روز تا حجاز
گنجش چوگنج فکر تو لبریز ازگهر
ملکش چو ملک حسن من ایمن زترکتاز
پرورده همچو طبع تو اندر وفا و مهر
آسوده همچو شخص من اندر نعیم و ناز
ممتاز باد شخص وی از والیان عصر
چونانکه من ز خیل بتان دارم امتیاز
پیدا بر او چو نقش جمالم وجود جود
پنهان بر او چو سرّ دهانم نشان آز
محمود باد عاقبت او چو نام من
با طالعی خجستهتر از طلعت ایاز
وآخر چهگفتگفتکه قاآنیا. چو شمع
در عشق من بسوز و به سودای من بساز
تا خواجهٔ منستی در بندگی بکوش
تا بندهٔ امیری بر خواجگان بناز
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#189
Posted: 7 Jul 2012 10:44
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸۸
ناصرالدین شاه گیتی را منظم کرد باز
معنی اقبال و نصرت را مجسم کرد باز
از رموز خسروی یک نکته باقی مانده بود
ملهم غیبش به آن یک نکته ملهم کرد باز
فال شه نصر من الله بود اینککردگار
آیهٔ انا فتحنا را بر او ضم کرد باز
اشکبوسی را به یک تیر عذاب از پا فکند
راستی کیخسرو ماکار رستم کرد باز
خواست کین ایرج دین را ز سلم و تور کفر
این منوچهر مؤید کار نیرم کرد باز
منت ایزد را که صد ره بیشتر از پیشتر
ملک و دین را هم معظم هم منظم کرد باز
کردگاری شه که در باغ جنان روح ملک
سجده بر خاک ره حوا و آدم کرد باز
راست گویی خیمهٔدولت به مویی بسته بود
ایزدش با رشتهٔ تقدیر محکم کرد باز
صدهزاران عقده بود از حلم شه درکارها
جمله را سرپنجهٔ عزمش به یکدم کرد باز
شاه پنداری سلیمان بود کز انگشت او
اهرمن خویی به حیلت قصد خاتم کرد باز
صدراعظم خلق را چون آصف بن برخیا
آگه از کردار دیو و حالت جم کرد باز
اسم شه را خواند و بر آن دیو بد گوهر دمید
قصه کوته هرچه کرد آن اسم اعظم کرد باز
قالب بیروح دولت را ملک بخشید روح
آشکارا معجز عیسی بن مریمکرد باز
آنکه از عجب پلنگی قصد چندین شیر کرد
خسروش ضایعتر ازکلب معلمکرد باز
کید خصم خانگی را هرچه خسرو در سه سال
خواستکردن فاش عفو شاه مدغم کرد باز
چون نبودش گوشمال سال اول سودمند
چرخش اسبابپریشانی فراهم کرد باز
شاخ عمرش راکه میبالید در بستان ملک
آخر از باد نهیب پادشه خم کرد باز
زهره ء شیر فلک شد آب ازاین جرأت که شه
پنجه اندر ینجهٔ این چیره ضیغم کرد باز
عالمی راکرد مات درد در شطرنج و نرد
زان دغلها کان حریف بد دمادم کرد باز
باغملک از صولتوی چونبدی آشفته بود
فرّ شه زان رو درش پیچیده در هم کرد باز
دست قدرتگوبی اندر آستین شاه بود
کاستین برچید و از نو خلق عالم کرد باز
بر دلدشمن زد و بر حلقههایزلف دوست
دست شه هر عقدهکز دلهای پر غمکرد باز
از پریشان زلف پرچم با هزار آشفتگی
رایت هرگوشه جمعی را پریشانکرد باز
زادهٔ خسرو هلاکوخان هم از بخت نیا
قتل عام از مرز خنج تا شکیبان کرد باز
وز در بیغاره گردون خندهٔ دنداننما
از بن دندان به خصم آب دندان کرد باز
باد هر روزش ز نو فتحی که گویند نه سپهر
الله الله شه عجب فتحی نمایان کرد باز
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#190
Posted: 7 Jul 2012 10:45
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸۹
شیرین پسرا خیز و بساط دگر انداز
مسند بهگذرگاه نسیم سحر انداز
تا چهرهٔ زرین کنم از ساغر گلگون
گلفام می رنگین در جام زر انداز
امروز جز از باده گساری نبود کار
هرکار دگر هست به روز دگر انداز
از شور و شر دور زمان تا شوی ایمن
از خم به قدح بادهٔ پر شور و شر انداز
از خبرت ما جز غم و آسیب نزاید
از راوق خم خیز و مرا بیخبر انداز
نخل هنر و فضل چو رنجم ثمر آورد
از تیشهٔ می ریشهٔ فضل و هنر انداز
بیند چو جهان مختصر اندر تو و کارت
تو نیز نظر جانب او مختصر انداز
درکار جهان دیده و اندیشه ز خامست
تدبیر به تقدیر قضا و قدر انداز
با تیغ قضا پنجه زدن چون بنشاید
بگذار دلیری و به چاره سپر انداز
ساغر طلب و باده بخور چاره همینست
در لؤلؤ خوشیده یاقوت تر انداز
ای مهر گسل ماه چگل لعبت بابل
ای خانه فروزنده و ای خانه برانداز
خیز آن تل سیمین به یکی موی درآویز
صد وسوسه بر خاطر صاحبظر انداز
آن مویمیان طاقت آن بار ندارد
قلاب سر زلف به دور کمر انداز
شد زیر و زبر دل ز سرینت هله برخیز
رقصی کن و آن کوه به زیر و زبر انداز
تا با تو در و بام به رقص آید از وجد
در رقص از آن روی یکی پرده درانداز
یعنی ز رخ آینهوش زلف زرهسان
یک سو بنه و مشعله بر بام و در انداز
پاکوب و کمر باز کن و دست بیفشان
مایل شو و بشکسته کله را ز سر انداز
در پای صنوبر بفکن رشتهٔ عنبر
بر جرم قمر سلسلهٔ مشک تر انداز
جنبنده کن از زیر کمر کوه گرن را
جنبیدن آهسته به کوه و کمر انداز
گه قد ز تمایل به قیام آر و پریوار
آشوب قیامت به نهاد بشر انداز
گه چهره فروپوش بدان موی پریشان
از شام سیه پرده به روی سحر انداز
گه چهره برافشانده و بنمای رخ از زلف
یک سوی سواد حش ازکاشغر انداز
گه نرگس فتان را با غمزه بکن جفت
آشوب به 'ملک ملک دادگر انداز
گه سرو سهی را به خرام آور از ناز
وز رشک شرر در جگر کاشمر انداز
وجد آر و سماعآور و رقص آور و بازی
اقطار ز من جمله به بوک و مگر انداز
بس غلغله در طارم چرخ کهن افکن
صد سلسله از مشک به جرم قمر انداز
بنشین بهکنار من و از بوسهٔ شیرین
برکام من از لب همه شیر و شکر انداز
کردی چو وراکام من از مدح شهنشاه
درگوش خود آویزهٔ درّ و گهر انداز
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن