انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 20 از 53:  « پیشین  1  ...  19  20  21  ...  52  53  پسین »

Ghaani | اشعار قاآنی


مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹۰


رساند باد صبا مژدهٔ بهار امروز
ز توبه توبه نمودم هزار بار امروز
هوا بساط زمرّد فکند در صحرا
بیا که وقت نشاطست و روزکار امروز
سحاب بر سر اطفال بوستان بارد
به جای قطره همی درٌ شاهوار امروز
ز نکهت‌ گل سوریّ و اعتدال هوا
چمن معاینه ماند به کوی یار امروز
ز بوی سنبل و طیب بنفشه خطهٔ خاک
شدست بوم ختا ساحت تتار امروز
هم از ترشح باران هم از تبسم‌گل
خوشست وقت حریفان باده‌خوار امروز
بگیر جام ز ساقی‌ که چرخ مینایی
ز فیض نامیه دارد به سر خمار امروز
به بوی آنکه برآرد ز خاک تیره عقیق
شدست ابر شبه‌رنگ در نثار امروز
شدست نطع زمرّد ز ابر روی زمین
که تا به سبزه خورد باده میگسار امروز
بدیع نیست دلاگر جهانیان مستند
بدیع آنکه نشستست هوشیار امروز
ز عکس طلعت ساقیّ و بادهٔ‌گلگون
شدست مجلس ما رشک لاله‌زار امروز
به یادگار عزیزان بود بهار عزیز
چو دوست ‌هست چه حاجت به ‌یادگار امروز
بتی ربود دل من ‌که پیش اهل نظر
مسلمست به خوبی در این دیار امروز
بتان اگر به مثل‌ گلبن شکفته رخند
بود به حسن و جمال او چو نوبهار امروز
یکی به طرف دمن درگذر که برنگری
ز شرم طلعت او لاله داغدار امروز
تو گویی آنکه ز عکس رخش بسیط زمین
چون تنگ مانی‌گردیده پرنگار امروز
بهر چه کام دل آمد مظفر آیی اگر
ز دست او بکشی درّ شاهوار امروز
بنوش باده و بگذار تا بگوید شیخ
که نیست همچون‌ روشن سیاهکار امروز
به زندگانی فردا چو اعتمادت نیست
به عیش‌ کوش و میندیش زینهار امروز
به صیقل می روشن خدای را ساقی
ببر ز آینهٔ خاطرم غبار امروز
ز ناله تا ببری آب بلبلان مطرب
یکی به زخمه رنگ تار را بخار امروز
به فرق مجلسیان آستین باد بهار
بگیر ساقی‌گلچهره و ببار امروز
که رخت برد ز آفاق رنج و کدرت و غم
به طبع عالم شد عیش سازگار امروز
ز شهربند بقا مژدهٔ حیات رساند
صبا به قاطبهٔ اهل روزگار امروز
به ‌کاخ اهل سعادت دمید گل از شاخ
به چشم اهل شقاوت خلید خار امروز
رسد به ‌گوش دل این‌مژده‌ام ‌ز هاتف غیب
که گشت شیر خداوند شهریار امروز
به جای خاتم پیغمبران به استحقاق
گرفت خواجهٔ کروبیان قرار امروز
به رغم دشمن ابلیس‌خو پدید آمد
ز آشتین خفا دست‌ کردگار امروز
به انکسار جنود خلاف و لشکر کفر
بگشت رایت اسلام آشکار امروز
هرآنچه در سپس پرده بود کرد عیان
به پرده‌داری اسلام پرده‌دار امروز
نمود از پس عمری‌ که بود بیهده‌ گرد
یکی مسیر بحق چرخ بیقرار امروز
نشست صاحب مسندفراز مسندحق
شکفت فخر و بپژمرد عیب و عار امروز
به‌گرد نقطهٔ ایمان‌کشید بار دگر
مهندس ازلی آهنین حصار امروز
زکار بندی معمار کارخانهٔ غیب
بنای دین خدا گشت استوار امروز
سپهر نقطهٔ تثلیث نقش‌ کفر سترد
به‌گرد نقطهٔ ایمان‌کند مدار امروز
به قیر طعنه زند از سواد چهره و دل
کسی‌ که دم زند از مهریار غار امروز
به نفی هستی اعدا به دست قدرت حق
گرفت صورت از شکل ذوالفقار امروز
سزد که شبهه قوی‌ گردد آفرینش را
میان ذات وی و آفریدگار امروز
به‌کف‌گرفت چو میزان عدل خادم او
به یک عیار رود لیل با نهار امروز
ز بیم شحهٔ انصاف او نماند دگر
سپاه حادثه را چاره جز فرار امروز
فتاد زلزله درکاخ باژگونهٔ ‌کفر
از او چو خانهٔ دین‌ گشت پایدار امروز
شهنشها ملکا گنج‌خانهٔ هستی
کند به‌گوهر ذات تو افتخار امروز
هر آن ذخیره که گنجور آفرینش راست
به پیشگاه جلالت کند نثار امروز
رسید با خطر موج‌ کشتی اسلام
به بادبانی لطف تو بر کنار امروز
د‌ر آن مصاف ‌که ‌گردد سپهر دشت غزا
که شد محوّل ذات توگیر و دار امروز
پی محاربه اسپهبد سپاه تویی
بتاز در صف هیجا به اقتدار امروز
عنان منطقه تنگ مَجَرّه زین هلال
بگیر و ب‌رزن بر خنگ راهوار امروز.
ورت سلاح به ‌کارست دشت چالش را
حنت سلاح سپارم به مستعار امره‌ز
سنان رامح و تیر شهاب و رایت مهر
ز من بخواه اگر باشدت به‌‌ار امروز
بمان ‌که‌ گاو زمین را شکته بینی شاخ
همی ز سطوت کوپال‌گاوسار امروز
بمان ‌که شیر فلک را دریده بینی ناف
همی ز ناوک دلدوز جانشکار امروز
بانگ هلهلهٔ پردلان دشت نب‌رد
سزد که زلزله افتد به‌کوهسار امروز
به ممکنات ز آغاز دهر تا انجام
جلال بار خدا گردد آشکار امروز
تو تیغ بازی و تازی برون ز مکمن رخش
که مرد کیست به میدان ‌کارزار امروز
سپهر پاسخت آرد که من غلام توام
مرا مخواه ازین تیغ زخمدار امروز
قضا به ‌مویه دهد پاسخت‌ که خواهی بست
ز خون نایژهٔ من به‌ کف نگار امروز
کفن به ‌گردن ‌کیوان زیارهٔ برجیس
که هست از تو مرا چشم زینهار امروز
حمل چو شعلهٔ تیغ ترا نظاره ‌کند
کباب‌گوید گردم ازین شرار امروز
کند مشاهده خصمت چو قبضهٔ تیغت
به مرگ ‌گوید دردا شدم دوچار امروز
ز بیم تیر تو گوید عدو به موی مژه
به چشم از چه زنی بیشمار خار امروز
به روز رزم تو چرخ برین خیال‌ کند
که‌ آشکار شود شورش شمار امروز
سزد حکم تو بر رغم روبهان دغل
به فرق شیران آون‌ کند مهار امروز
بر آن سمند جلالت چنانکه می‌دانی
که در معارک هستی تویی سوار امروز
شبها منم‌که زکید زمانهٔ غذار
شدم به دیدهٔ ابنای دهر خوار امروز
هزار دیبهٔ الوان ز طبع بافم و نیست
مرا به تن ز عطای تنی دثار امروز
بود نشانهٔ تیر ملامت دونان
هر آنکه شاعری او را بود شعار امروز
کسی ‌که شیر جگر خاید از مهابت او
شدست سخرهٔ طفلان شیرخوار امروز
تهمتنی‌ که پیل‌ شکارش بدی شغالان را
شدست از در طیبت همی شکار امروز
به فضل‌گردن چرخ برین بپیچانم
ولی نیارم با سفله گیرودار امروز
عزیز مصر وجودی ازین فزون مپسند
که مدح‌گوی ‌تو گردد به دهر خوار امروز
نمی ز بحر عطای تو خواهد افزودن
هزار همچو منی را به اعتبار امروز
هوای مدح توام بود عمری و آمد
فلک مساعد و اقبال سازگار امروز
همیشه تا نستاند نصیبهٔ فردا
کسی به قوّت بازوی اختیار امروز
بود به جام حسود سیاه ‌کاسهٔ تو
به ‌کام خاطر احباب زهر مار امروز
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹۱


صباح عید که شد باغ و راغ عطرآمیز
طرب به مجمرهٔ روح گشت عنبربیز
ز چاه دلو برون شد دو اسبه یوسف مهر
به رغم اخوان در مصر چرخ ‌گشت عزیز
سحاب ‌گشت ز تقطیر ژاله ‌گوهربار
نسیم شد ز مسامات ابر بحرانگیز
به ‌چنگ‌ مطرب ‌خوش نغمه‌ساز عشرت‌ساز
به دست ساقی ‌گلچهره جام می لبریز
هم از ترنم آن‌ گوش هوش لحن‌ آموز
هم از ترشح این ذوق عقل عیش‌آمیز
زمین چو دکهٔ صباغ ‌گشته رنگارنگ
هوا چو طبلهٔ عطار گشته عنبربیز
دمن ز رنگ شقاق چنانکه عرصهٔ جنگ
ز خون خصم ملک‌زادهٔ پلنگ‌آویز
ابوالشجاع حسن شه‌ که از نهگ حسام
هزار دجلهٔ خون آورد به دشت ستیز
تهمتنی‌که ز الماس‌گون بلارک‌ او
هنوز عرصهٔ ‌کافردزست مرجان‌خیز
ز خاک دشت و غار و ز نشر خون عدوش
گیاه سرخ دمد تا به روز رستاخیز
ز رمح خطی او مصر و شام در زنهار
ز تیغ طوسی او هند و روم در پرهیز
فنای خوشهٔ بخل از چه از نوایر جود
بلای خرمن عمر از چه از بلارک تیز
زمان عدل وی و جور باد در چنبر
زمین ملک وی و خوف آب در پرویز
به‌گاه بزم هوا خواه بذل او قاآن
به روز رزم لگدکوب قهر او چنگیز
به نزد شوکت او چرخ در حساب طسوج
به نزد همت او بحر در شمار قفیز
زهی ز شکّر شکرت مذاق جان شیرین‌ا
چنانکه از شکرافشانی شکر پرویز
تو سنجری و تو را تاج آفتاب افسر
تو خسروی و تو را خنگ آسمان شبدیز
ز خون خصم چه‌کاریزهاکه جاری شد
ز بحر تیغ نهنگ‌افکن تو درکاریز
ز خنجر تو چنان کار دین گرفته طراز
که کعبه حسرت اسلام دارد از پاریز
سمند عزم تو را حلقهٔ هلال رکاب
عروس بخت تو را ملک روزگار جهیز
شکفته‌رویی تو شکر آورد ز شرنگ
ترش‌جبینی تو حصرم آورد ز مویز
هر آنکه رخت به رضوان‌کشد ز درگه تو
چنان بودکه به بتخانه رو نهد ز حجیز
ز خنجر تو شود فتنه از جهان زایل
بدان مثابه‌که رفع صدع از گشنیز
به ‌غیر سبزه‪ی تیغت که سرخ‌روست ز خون
کسی ندیده شقایق برآید از شملیز
دلت به‌ گاه‌ کرامت محیط لؤلؤزای
کفت به وقت سخاوت سحاب‌گوهرریز
به عزم سیر ثریا اگر ز عرصهٔ خاک
زند به پهلوی یکران تیزتک مهمیز
ز چار چنبر نعلش به نیم لحظه‌ کند
فلک ملاحظه چار بدر در پرویز
دو هفته بیش که از اهتزاز باد بهار
هوای باغ شود مشک‌بیز و عطرآمیز
به‌طیش جیش ‌خزان اوج فوج‌موج سحاب
بدان صفت‌که به خوارزم لشکر چنگیز
به سوی ملک ملکشه ز طوس موکب شاه
نهاد رو چو الب ارسلان به عزم ستیز
وزان سپس سوی ترشیز باره راند چنانک
به ملک فارس اتابک به شهر مصر عزیز
شد از حلاوت الطاف شه ز شوری بخت
مذاق خصم ترش‌روی تلخ در ترشیز
به فتح بارهٔ تربت دوباره بارهٔ شاه
ز خاک ملگ نشابورگشب‌گردانگیز
کنون نوید بشارت رسد ز هاتف غیب
که ناگزیر عدو رو نهد به راه‌گریز
هماره تا که بم و زیر چنگ و بربط را
گذر بود به نشابور و زابل و نیریز
به زیر حکم تو بادا مخالفان را سر
ز مرز و بوم هری تا به ساحت خرخیز
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹۲


کس مبادا چو من دلی زارش
که بود باژگونه هنجارش
از ره و رسم مردمی به‌کنار
بسفه رأی اهرمن وارش
باده ‌پیما و رند و امردباز
بیدلی پیشه عاشقی کارش
هر کجا عشرتی به طبع رمان
هرکجا محنتی پرستارش
رنج نخلیست جان او برگش
درد پودیست جسم او تارش
روز تیره چو موی جانانش
بخت خیره چو خوی دلدارش
سال و مه یار درد و اندوهش
روز و شب جفت رنج و تیمارش
دایم از حاصل نظربازی
در جنونست‌گرم بازارش
از هوس سر به‌سر چو بوتیمار
باز بینی سقیم و بیمارش
کس ندیدست در تمامی عمر
جز تن ریش و ناله زارش
وین عجبتر کزین همه محنت
شادمانست و نیست آزارش
همه را دل به عشرت آرد میل
جز دل من ‌که غم بود یارش
هردم از خودسری و خودرایی
پا به دامی بود گرفتارش
گه به یاد بتی سش سیما
دیده گریان بود شمن‌وارش
گه به فکر مهی سهیل جبین
گشته بر رخ سرشک سیارش
زهره‌رویی‌ گهی به چاه زنخ
کرده هاروت اوش نگونسارش
گه‌ کمان ابرویی به تیر مژه
کرده نخجیر چشم بیمارش
الغرض هر دمی بخواهش وقت
بنگری حالتی پدیدارش
هرکجا شاهدیست شیرین‌کار
باشد از جان و دل خریدارش
کارها دارد او که نتوان‌گفت
تا نبینی به نرم‌گفتارش
زیر هر پیچ او دو صد دغلست
چون‌ کنی باز پیچ دستارش
باده و خمر و کوکنار و حشیش
گرم از فعل اوست بازارش
هرکجا نقش دلبری ساده
مات یابی چو نقش دیوارش
جمله بر بوی ساغری باده
فرش بینی به‌کوی خمّارش
چون سرینی درون شلواری
دیدکیک اوفد به شلوارش
حیله‌هاکرده رنگها ریزد
تا بکوبد به ثقبه مسمارش
ننشیند ز پای تا نکند
چون فرامرز بر سر دارش
وینک از بسکه معصیت‌کردست
نیست در دل امید زنهارش
می‌ندانم بر او چه خواهد رفت
باز پرسد عمل چو دادارش
هم مگر موجب نجات شود
ازگنه مدحت جهاندارش
شاه‌گیتی ستان محمد شه
کاسمان بوسه زد به دربارش
شاه غازی ‌که چون ماثر دین
تا قیامت بماند آثارش
رسم امنیت از میان برخاست
هرکجا خنجر شرر بارش
همچنان بی‌مکاره است و فتن
هر کجا خلق خلد اطوارش
دودی از مطبخ عطای ویست
اینکه‌گویند چرخ دوارش
تیغ ا و دوزخیست تفتیده
پی تعذیب جان اشرارش
تا جهانست شاه شاه جهان
باد تایید آسمان یارش
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹۳


مبارک‌باد هر عیدی به‌خسرو خاصه نوروزش
بدین معنی ‌که از شادی بود هر روز نوروزش
شه‌گیتی محمد شه‌که رویش عید را ماند
که‌هم‌هرروز بادش عید و هم‌هرعید نوروزش
ذخیرهٔ عالم امکان دو دست ‌گنج بخشایش
خزینهٔ رحمت یزدان روان طاعت آموزش
امل طفلی سرپستان رحمت‌ کلک درپاشثن
اجل قصری خم ایوان نصرت تیغ‌کین‌توزش
ستون کاخ فیروزی سنان گردن ‌افرازش
جمال چهرهٔ هستی ضمیر عالم ‌افروزش
کمال اوست چرخ و نقطهٔ اوجش بود قبضه
دوگوشهٔ او دو قطب‌زه‌مجره جرم‌خور توزش
گه نخجیر نسرین فلک را بر دَرَد بازش
به‌ گاه صید شیر آسمان را بشکند یوزش
هزاران‌گنج را از جود در آنی بپردازد
کندشان پر همان دم باز تیغ گنج‌اندوزش
بود مکیال میکائیل دست رزق بخشایش
بود چنگال عزرائیل شمشیر جهانسوزش
معاذالله اگر زی چرخ‌گردد ناوکش پران
به مغز نه فلک تا پر نشیند تیر دلدوزش
به پشت شیرگردون فی‌المثل‌گر برزند مشتی
به شاخ گاو و ماهی ساید از اوج فلک پوزش
زمین و چرخ شایستیش بودن بندهٔ درگه
گر آن‌نه‌در شکم‌حرصش‌گر این‌نه‌برکتف فوزش
به سایل داد هر دری‌که یم در سینه مکنونش
به‌زایر ریخت‌هر زری‌که‌کان‌درکیسه‌مکنوزش
به‌مشکین‌خلق‌وشیرین‌نطق‌او گویی‌جهان‌داده
هرآن‌نافه‌که‌درچینش‌هرآن‌شکرکه‌در هوزش
جهان ویرانه‌یی در ساحت اقلیم معمورش
فلک فیروزه‌یی در خاتم اقبال فیروزش
نهد آهسته رمح خویش اگر بر تودهٔ غبرا
شود نوک‌سنان تا ناف‌گاو خاک مرکوزش
چنانش صدق با یزدان که قرآن با همه معنی
بروکرد آشکارا سر به سر آیات مرموزش
الا نحو‌ی روایت تا ز فاعل هست و مفعولش
الاصرفی حکایت‌تا زناقص‌هست‌ومهموزش
همی هر سالی از سال دگر به فال دلجوبش
همی هر روزی از روز دگر به بخت بهروزش
الا تا هشتمین‌ گردون بدوز لاعبان ماند
که از انجم‌بروچیدس‌هر سو مهرهٔ دوزش
بد اندیشش چنان بادا قرین محنت و ماتم
که سوزد دوزخی را جان و دل بر زاری و سوزش
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹۴


ز چشمم خون فرو ریزد به یاد چشم فتانش
پریشان‌خاطرم از عشق ‌گیسوی پریشانش
ار خورشید می‌جویی نگهی روی چون ماهثث
وگر شمشاد می‌خواهی ببین سرو خرامانش
به دوران هرکجا باشد دلی از غم به درد آید
مرا دردی بود در دل‌ که جز غم نیست درمانش
فدن‌روس‌و عارض‌گل خط‌سعزه‌اس‌و لب غن‌چه
بود خود گلشن خوبی چه حاجت سیر بستانش
شود شیرین‌کلامیها ز لعل دلکشش ظاهر
همانا تُنگ شکر هست پنهان در نمکدانش
سلامت را دعاگفتم ز شوق چشم بیمارش
چو باران‌گریه سرکردم ز هجر لعل خندانش
ز حیرانی گریبان را نمودم چاک تا دامن
چو دیدم کافتابی سر زد از چاک گریبانش
دل و دین برد پنهانی جمال آشکار او
ره جان آشکارا زد اشارتهای پنهانش
کمان ابروانش ‌کرده در زه تیر مژگان را
چسان یابد رهایی مرغ جان از زخم پیکانش
بود چون روز شامم با وصال روی چون ماهش
. شود چون شام روزم از فراق مهر تابانش
توگوی خویش را پابست مهر خویشتن خواهد
که زنجیری به پا بنهاده زلف عنبرافشانش
بود آشفته چون حال عدوی پادشه مویش
بود خونریز همچون خنجر شه تیر مژگانش
حسن شاه غضفر فر نریمان‌مان اژدر در
که باشد در قلاووز سپه صد چون نریمانش
به فرمانش صبا و وحش و طیر و دیو و دام و دد
به دستش خاتم دولت چه نقصی از سلیمانش
بنای فتنه ویران‌گشت از آبادی عدلش
نیاز سائلان‌کم شد ز انعام فراوانش
به گاه کینه قارن چهره ننماید بناوردش
به روز رزم بیژن روی برتابد ز میدانش
بسوزد جان خصم از شعلهٔ تیغ جهانسوزش
ببالد روزگار از فر اقبال جهانبانش
دهد خاک یلان بر باد آب آتش تیغش
کند بر جنگجویان‌ کار مشکل رزم‌ آسانش
چو در میدان سیاوش‌وش نماید عزم‌گو بازی
سر نه آسمان سرگشته بینی پیش چوگانش
نتابد مهر تابان با ضیای بدر اقبالش
نیارد ابر نیسان با عطای دست احسانش
بود در آستان چاکر هزاران همچو فغفورش
بود چون پاسبان بر در هزاران همچو خاقانش
شها گر شیر گردونت به روز رزم پیش آید
ز آسیب نهنگ تیغ خود بینی هراسانش
فضای عالم جاهت بدانسان هست پهناور
که باشد نه فلک چون حلقه‌یی اندر بیابانش
در آن روزی‌ که چون ‌کشتی زمین در لجهٔ هیجا
بود از صدمهٔ باد مخالف بیم طوفانش
کشد برق سنان شعله برآرد رعد کوس آوا
اجل ابری شود باران سهام‌کینه بارانش
بیاویزد هوا چون‌ کاوه نطع‌ گرد از دامن
عمود آهنین پتک و سر بدخواه سندانش
فریدون‌وار گرز گاوسر را چون فرود آری
شود مغز سر ضحاک تازی خرد بارانش
و گر افراسیاب ترک ‌گردد با توکین آور
تهمتن‌وار در ساعت بگیری تخت تورانش
وگر چو بینه‌وش بهرام چرخت ‌کینه آغازد
فرستی دوکدان و چرخه چون هرمز به ایوانش
نیی چون اردشیر بابکان‌کز طالع‌کرمی
گریزاند دو نوبت هفتواد از ملک‌کرمانش
تو آن شیری‌ که‌ گر با هفتواد چرخ بستیزی
بیندازی چو لاش مرده اندر پیش‌‌کرمانش
کشانی اشکبوست را اجل در برکشان آرد
که تا رستم صفت سازی قبا از تیر خفتانش
ترا تازی‌نسب اسبی بود آذرگشسب‌آسا
که چون در دشت هیجا باد وش آری به جولانش
زمین از چار نعل او ببالد بر فلک زان‌ رو
که این را چار مه وان را مهی‌وان نیز نقصانش‌
به عهد انتقامت‌گر بدرد شیر آهو را
به سنگ دادخواهی بشکنی درکام دندانش
شها تا درفشان ‌گردیده در مدح تو قاآنی
بود خاقانی ایام و خاک فارس‌ شروانش
به قدر دانش خود می‌ستاید مر ترا ورنه
فراتر بود شان مصطفی از مدح حسانش
ولی نبود عجب‌کز فر اقبال همایونت
رساند شعر بر شعرا بساید سر به‌ کیوانش
الا تا دفتر دوران سیاهست از خط انجم
سجل و مهر مهر اوراق‌گردون فرد ملوانش
دبیر بخت بنگارد چنان توقیع عمرت را
که باشد از عبارات بقا انشای دیوانش
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹۵


فلک دوش از عروس خور تهی چون گشت دامانش
چو عمان چهره شد پر در ز سیمین اشک غلطانش
شبه‌سان حقه‌ای‌ کفتید و بپراکند درهایش
شب‌آسا زنگیی خندید و بدرخشید دندانش
من اندرکٌنج تنهایی ازین اندیشه سودایی
که این دولاب مینایی چرا غم‌زاست دورانش
که ناگه حلقه بر درکوفت شیرین‌شوخ دیرینم
که تن یک توده نسرینست و لب یک حُقه مرجانش
ز جا جستم دویدم درگشودم باز بستم در
گرفتم دست و آوردم نشاندم صدر ایوانش
یکی مینای می بنهادمش در پیش ریحانی
میی زان‌ سان‌ که رنگ لاله بود و بوی ریحانش
میی زانسان‌که چون لبریز بینی ساغری از وی
همه‌کان یمن پنداری وکوه بدخشانش
پس از نه جام می یا هشت یا ده بیش یاکمتر
چه داند حال مستی خاصه در بر هرکه جانانش
کُله پرتاب‌کرد از سر قبا بیرون نمود از بر
بناگه صبح صادق سر زد از چاک‌گریبانش
ز شور بادهٔ دَرغم فرو رفت آنچنان در غم
که خاطر شد ز غم در هم چو گیسوی پریشانش
همی هر لحظه مروارید می‌بارید بر دامان
چنان‌کز اشک غلطان رشک عمان‌گشت دامانش
چنان هر لحظه خشم‌آلود برگردون نظرکردی
که‌گفتی خنجر و زوبین همی بارد ز مژگانش
چنانش از نوک هر مژگان چکیدی زهر جان‌فرسا
که گفتی اژدها خفتست اندر چشم فتانش
گهی بر لب حکایت از مسیر تیر و بهرامش
گهی بر لب شکایت از مدار مهر و کیوانش
بگفتمش از چه مویی ‌گفت ازین‌ گردون ‌گردنده
که‌گویی جز بخشت‌کینه ننهادند بنیانش
جفاگاهی بر احرارش ستم‌گاهی بر ابرارش
نه آگه‌ کس ز هنجارش نه واقف‌ کس ز سامانش
بمیزد موش بر زخم پلنگش تا چرا زینسان
بود با شیر مردان‌ گربهٔ حیلت در انبانش
نگاری چون مرا دارد همی چون مهر و مه عریان
که چون من مهر و مه باد از لباس نور عریانش
همی هر دم ز خون دل مرا نزلی نهد بر خوان
که یارب غیر خون دل مبادا نزل بر خوانش
چو بشنفتم برآشفتم به مژگان بس‌ گهر سفتم
سپس رفتم فرو رفتم غبار محنت از جانش
به پاسخ‌گفتمش ای ترک ترک شکوه‌ گوایرا
فلک یک ذره بر ذرات عالم نیست سلطانش
فلک آسیمه‌تر از ماست در محروسهٔ هستی
ازان هر شام بینی با هزاران چشم حیرانش
جهان را قبض و بسط اندر کف انسان‌که ایزد را
ز موجودی نیابی جلوه‌گر زآنسان‌کز انسانش
به چنگ انسان‌ کامل را فلک ‌گویی بود گردان
چنان گویی که کف میدان بود انگشت چوگانش
کتاب‌الله اکبرکز ظهورکثرت و وحدت
گهی قرآن لقب فرموده یزدان‌گاه فرقانش
وجود مجمع‌البحرین انسانی بودکامل
که اطلاق وجوب آمد قرین قید امکانش
صحیفهٔ آفرینش راکه مصحف نام از یزدان
به جای بای بسم‌الله هم انسانست عنوانش
مبین در عنصر خاکش ببین درگوهر پاکش
که ممکن نست ادراکش‌که یارا نیست تبیانش
مگوکز خاک ویرانست و نتوان دل درو بستن
نه آخرگنج نبودگنج جز درکنج ویرانش
به خاک اندر بود مخزون‌کنوز حکمت بیچون
از آنست ابرش‌گردون به‌گرد خاک جولانش
یکی بیدا بود آدم‌که پیدا نیست اطرافش
یکی دریا بود انسان‌که ظاهر نیست پایانش
ملک‌ کبود که با آدم شمارد وهم همسنگش
فلک چبود که با انسان سراید عقل همسانش
بگفت انسان‌کامل زین قباکایدون همی رانی
کرا دانی‌که درکف حل و عقد هر دوگیهانش
بگفتم صدر والاقدر روشن‌رای دریادل
که در یک شبرنی پنهان‌کنوز بحر عمانش
فلک فر میرزا آقاسی آن کز مبداء فطرت
نفخت فیه من روحی به شان آمد ز یزدانش
بود در شخص او پنهان همه‌گردون و اجرامش
بود در ذات او مضمر همه گیهان و ارکانش
فراخای جهان بر شخص او تنگست از آن بینی
گهی چون بحر جوشانش گهی چون شیر غضبانش
بلی قلزم بجوشد چون‌که باشد خرد مجرایش
بلی ضیغم بکوشد چون‌که‌گردد تنگ میدانش
چه اعجازست ازین برتر که در یک طیلسان بینی
جهان و هرچه در وی همچو جان در جسم پنهانش
قضا تا شخص او آمد به‌گیتی غم خورد آری
خورد غم میزبان چون نیست خوان در خورد مهمانش
وی از عالم غمین و عالم از وی شادمان آری
بود زندان به یوسف شاد و یوسف غم ز زندانش
فلک‌گویی نمی‌داند حدیث حفت الجنه
که چون دف می‌خورد گاهی قفا از چنگ دربانش
چو خون در رگ به عرق سلطنت ساریست تأییدش
چو جان در تن به جسم مملکت جاریست فرمانش
سلامت بین و استغنا که ارنی‌گو نشد هرگز
که عذر لن‌ترانی در رسد چون پور عمرانش‌
نگوید چون سلیمان رب هب‌لب از ادب لیکن
رسد بی‌منت خاتم ز حق ملک سلیمانش
خداوندا جهان با عنف و لطفت‌کیست بیماری
که بیم مرگ و امید بقا باشد ز بحرانش
بود قدر تو قسطاسی‌که آمدکفه افلاکش
بود حلم تو میزانی‌ که چو سنگست ثهلانش
ز آه سرد بدخواه تو مانا عاریت دارد
هر آن سرما که‌ گیتی هست در فصل زمستانش
به هر باغی‌ که بارد ابر جود گوهر افشانت
همه شاخ زبرجد روید از برگ ضمیرانش
نگارند ار به لوح آبگینه نام حزمت را
نیارد کس شکستن با هزاران پُتک و سندانش
اگر ازگنج هستی یاوه‌گرددگوهر ذاتت
دو عالم وانچه در مُلک دو عالم نیست تاوانش
هرآنچ آن بر قضا مبهم‌کند ذات تو معلومش
هرآنچ آن بر قدر مشکل‌کند رای تو آسانش
خطاب و قهر تست آنکو صفت بیمست و امیدش
رضا و خشم تست آنچ آن لقب خلدست و نیرانش
خداوندا شنیدم مر مرا حسان لقب دادی
بلی حسان بود هرکاو تو بگزینی ز احسانش
کدامین فخر ازین برتر که‌ گوید آصفی چون تو
محمد شه محمد هست و قاآنیست حسانش
الا تا نوش لطفت نیست غیر از عیش تاثیرش
الا تا زهر قهرت نیست غیر از مرگ درمانش
عدویت زندهٔ جاوید بادا چون خضر لیکن
مکان پیوسته اندرگاز شیر وکام ثعبانش
خلیلت را بود یک روز درگیتی بقا اما
چنان روزی‌که باشد روز خمسین الف یک‌آنش
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹۶


نگار من‌که بود جایگاه در جانش
عقیق را به جگر خون‌کند دو مرجانش
نشیب مشک ختن راغ راغ نسرینش
فراز برگ سمن باغ باغ ریحانش
نشان سیاهی خال از دل ‌گنهکارش
فزون درازی زلف از شب زمستانش
سپید چهرهٔ سیمین چو رای دانایش
سیاه طرهٔ مشکین چو روز نادانش
صفای روح منور صباح نوروزش
شمیم موی معنبر نسیم نیسانش
رخان چو جنت‌و قامت به‌جلوه طاووسش
لبان چو کوثر و گیسو به خدعه شیطانش
همال روی لئیمست زلف پرچینش
مثال خلق‌کریمست روی تابانش
رخ از طراوت سلطان باغ فردوسش
لب از حلاوت خلاق آب حیوانش
قدش‌که هرکه در آفاق مست و مشتاقش
لبش‌که هرچه در ایام محو و حیرانش
درم خریده غلامیست سرو آزادش
به خون طپیده شهیدیست لعل رخشانش
اگر به خنده درآید لب شکرخیزش
وگر به جلوه درآید رخ پری‌سانش
شکر شود چو شکر خورده تن‌ پر از تابش
پری شود چو پری دیده دل پریشانش
عسل بسان عسل خورده می‌مزد انگشت
ز حسرت لب شیرین شکر افشانش
شقایقی‌که نباشد نظیر در باغش
جواهری ‌که ندارد همال درکانش
هنود وار یکی داغدار رخسارش
یهودوار یکی جزیه‌بخش دندانش
روایتی بود از لب رحیق مختومش
حکایتی بود از رخ شقیق نعمانش
دو زلف از بر چهرش به حلقه چوگان‌وار
مرا چو گوی سراسیمه ‌دل ز چوگانش
به حسن دلبری و شاهدی و رعنایی
تمام عالم بینی به زیر فرمانش
جز ایقدر به نکویی‌کسش نبیند عیب
که اندکیست به عشاق سست‌پیمانش
کند بخیلی با من به وصل خود ارچه
رخی‌ گشاده بود چون‌ کف جهانبانش
جم زمانه فریدون راد آنکه سپهر
نماز آرد بر خاکپای دربانش
مؤیدی که پی امن ملک و رامش خلق
خدای‌کرد در اقطاع ملک سلطانش
نشانه‌یی ‌گهر از گفت گوهر آمودش
نمونه‌یی شکر از نطق‌گوهرافشانش
کمینهٔ بندهٔ درگه هزار چیپالش
کهینه چاکر ایوان هزار خاقانش
تشبهی بود از حلم‌کوه الوندش
ترشّحی بود از جود بحر عمانش
کمین سلاله‌بی از لطف هشت فردوسش
کهین شراره‌یی از قهر هفت نیرانش
ثنای اوست عروسی‌ که دهر کابینش
سرای اوست بهشتی ‌که چرخ رضوانش
ذلیل‌تر بود از خاک جسم بدخواهش
عزیزتر بود از چشم خاک ایوانش
غساله‌یی بود از نطق جوی تسنیمش
سلاله‌یی بود از خلق باغ رضوانش
نهان به صدر اکابر چو قلب اوصافش
روان به جسم ممالک چو روح فرمانش
از آن شهاب منورکه شمع خرگاهش
از آن سپهر مدورکه‌گوی میدانش
زمانه‌ کبود؟ فوجی ز خیل خونریزش
ستاره چه بود؟ موجی ز سیل احساسش
نتیجهٔ امل از همت جهانگیرش
سلالهٔ اجل از خنجر سرافشانش
زمین و هر که بر او خادمی ز درگاهش
سپهر و هرچه در او چاکری در ایوانش
فلک چه باشد خوانی ‌گشاده در کاخش
قمر چه باشد نانی نهاده بر خوانش
سپهر در شب تاری به سائلی ماند
که جور او زگهر پر نموده دامانش
نه پیل اگرچه ز خنجر چو پیل خرطومش
نه شیر اگرچه ز صارم چو شیر دندانش
ز بسکه صولت اژدر به روز ناوردش
گمان بری ‌که پر از اژدهاست خفتانش
ظیر ابر بود چون‌که جای برگاهش
همال ببر بود چون مکان بیکرانش
توگویی آنکه جحیمست در دل دریا
درون چنگ چو بینی حسام بر رانش
به روز وقعه ز بس موج خون برانگیزد
به تیغ تیز تشبه‌کنی به طوفانش
طناب‌گردن خصمست خام پر تابش
عقاب وادی مرگست تیر پرانش
غبار معرکه چرخست و آفتاب ملک
سهیل چرخ به‌کف خنجر درخشانش
ز هم بریزدش ار آسمان بود خصمش
به مه فرازدش ار خاک تهنیت خوانش
صفات اوست محیطی‌ که نیست پایابش
جلال اوست سپهری‌که نیست پایانش
به هرچه عزم‌کند تابعست‌ گردونش
به هرچه حکم‌کند بنده است‌گیهانش
زبان خامهٔ مرگست ک شمشیرش
رسول نامهٔ فتحست پیک پیکانش
ز رای روشن او صبح اگر نگشته خجل
دریده است ز حسرت چراگریبانش
جهان دلیست‌ که ‌کردار او بود روحش
سخن تنیست که گفتار او بود جانش
به‌گاه رزم لقب ضیغم زره پوشش
به وقت بزم صفت قلزم سخندانش
بنان اوست محیطی ‌که جود امواجش
سنان اوست سحابی‌ که مرگ بارانش
به یک اشاره مسخر بود نه افلاکش
به یک نظاره مسلم بود دوگیهانش
چو ملک پارس ا‌گر باشدش دو صد کشور
عطیّه‌ایست ز گیهان خدیو ایرانش
به ملک پارس ننازدکه‌کمتر از شبریست
به چشم ساحت ایران و ملک تورانش
بزرگوارا امیرا تویی‌که قاآنی
روان به مهر تو هست از ازل گروگانش
چنانش بوی می مهرت از دهان آید
که می‌نیارد کردن ز خلق پنهانش
اگر به تارک او صد هزار پُتک زنند
به یمن مهر تو سخست تن چو سندانش
نه با ولای تو بیم از هزار شمشیرش
نه با رضای تو باک از هزار پیکانش
نه از تو فکر گسستن به هیچ نیرنگش
نه از تو رای بریدن به هیج دستانش
بدی‌ت خلوص و ارادت‌که نیست مانندش
بدین صفا و عقیدت‌که نیست پایانش
نه آفتاب‌ که خوانی به سخره هم چشمش‌
نه روزگار که دانی به طعنه همسانش
نه گوهرست و نه درهم که تا ز فرط‌ کرم
کند عطای تو با خاک راه یکسانش
به یک اشاره توان برگزید ز امثالش
به یک نظاره توان برکشید ز اقرانش
همیشه تا که زمین ناستوار اوتادش
هماره تا که فلک پایدار ارکانش
رواق مجد تو بادا منیع بنیادش
سرای قدر تو بادا وسیع بنیانش
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹۷


مرا ماهیست‌در مشکوکه مشکین زلف پرچینش
به‌هر تارست‌صد تبت‌به‌هر چینست صد چینش
بتی دارم بر سوری بود یک باغ ریحانش
مهی دارم‌ که بر طوبی بود یک راغ نسرینش
هوای باده‌ گر داری ببوس آن لعل میگونش
شمیم ‌نافه‌ گر خواهی ‌ببوی آن جعد مشکینش
بهشتی‌ هست‌ بس‌خرم‌ که ‌یک‌ شهرست رضوانش
عروسی هست‌ بس‌زیبا که‌ یک‌ ملکست‌ کابینش
ز بس شرین زبان گویی طرب خیزست دشنامش
ز بس دلکش بیان مانا روان‌بخشست نفرینش
به عمان طعنه‌گو محفل ز لعل ‌گوهر آمودش
به تبت خنده زن مجلس ز جعد عنبرآگینش
رخش‌ماهی بود رخشاکه ریحانست جلبابش
خطش مشکی بود بویا که‌ کافور است بالینش
قدش ‌سرویست ‌بارآور که‌آمد بار خورشیدش
خدش‌ گنجی است جان‌پرور که باشد مار تنینش
مرا با آنچنان قد باغ نفریبد به شمشادش
مرا با آنچان خد چرخ نشکیبد به پروینش
شکر خیزد دمادم‌تنگ‌تنگ‌از لعل جانبخشش
گهر ریزد پیاپی بار بار از کام نوشینش
تو گوی نعت دستور جهان دادند تعلیمش
تو گویی مدح سالار جهان‌کردند تلقینش
نتاج مجد و تاج نجد ابوالقاسم ‌که از تابش
بر از آیینهٔ گیتی‌نما رای جهان‌ بینش
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹۸


فلک‌ ژاژ است هنجارش جهان زشت است آیینش
هم‌ آن مهر خسان کیشش‌ هم این‌ کین‌ کسان دینش
بلی‌ گردون بجز داناگدازی نیست هنجارش
بلی گیتی بجز نادان‌نوازی نیست آیینش
خسی‌ کش‌ مکر ابلیسی فلک را قصد مقدارش
کسی‌ کش فکر ادریسی‌ جهان را عزم تهجینش
اگر مهموم نادانی مر آن را فکر تفریحش
اگر مسرور دانایی خود این را رای تحزینش
اگر در دفتر تقسیم عسری قسم نادان را
به تصحیفی و تضعیفی نماید عسر عشرینش
و گر در مقسم تقدیر الفی بهره دانا را
کشد فی‌الحال از تلبیس بر سر خط ترقینش
گر از رنج فریسیموس ناساید دمی دانا
چنان فردش فروماندکه پندارند عنینش
وگر از خارش است ابلهی بر خویشتن پیچد
ز خط استوا نیمور سازد بهر تسکینش
ولیکن باز پژمانست ازو نادان‌ که ناساید
جعل‌گر خرمنی‌سوری‌فرستی‌جای سرگینش
نه بینی لولی‌ کرمان‌ که دلش از سبعهٔ الوان
گزایان است و در جان بویهٔ‌ کشکین سیرینش
رخش‌ شد چون دل ‌فرعو‌ن ‌و موسی وار از موسی
به هر مه عشری افزاید به میقات ثلاثینش‌
به‌نسبت‌چون زبان‌قوم‌موس‌کند شد موسی‌
ز بس بسترد از رخسار موی همچو زوبینش
توان ‌افسار استر ساخت‌ نک‌ از موی ‌رخسارش
توان پابند کودن بافت نک از پشم پایینش
اگر پاید ندارد هیچ دانا قصد تکریمش
و گر میرد نیارد هیچ عاقل رای تکفینش
ز بس‌گندیده و ناپاک و زشت و تیره و مغتم
تو پنداری دهان خصم دستورست تسعینش
بود با خصم‌ دستورش چو زین ‌رو نسبتی‌حاصل
به‌هرکاو مادح‌صدر جهان فرضست تهجینش
مفر ملک و فر ملک ابوالقاسم‌ که از رفعت
بود اقبال او ویسی‌که‌ گیهانست رامینش
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹۹


همانا فصل تابستان سرآمد عهد تسعینش
که مایل شد به‌ کفهٔ شب ترازو باز شاهینش
چو پرّ باز بود اسپید روز از روشنی آوخ
که ابر تیره تاری‌تر نمود از چشم شاهینش
فلک از ابر ایدون آبنوسی گشته خورشیدش
چمن از باد ایدر سندروسی گشته نسرینش
قمر بدگوهری رخثباکه‌گردون بود عمانثن
سمن بدعنبری بویا که هامون بود نسرینش
به‌کام‌اندر کشید این را زمین از بیم بدگویش
به ابر اندر نهفت آن را فلک از چشم بدبیش
مرآن‌کانون‌که‌مهرافروخت‌درمرداد و شهریور
عیان در آسمان دود از چه در آبان و تشرینش
مر آن درّاعهٔ سندس ‌که بیضا دوخت در جوزا
به‌اکسون‌وشساب‌ایدر جهان‌را عزم تردینش
مر آن بارانی قاقم‌ که خود آراست در سرطان
به قندزگون غمام اینک فلک را رای تبطینش
مر آن آتش که شید افروخت اندر بیشهٔ ضیغم
ز آب ابر اینک آسمان را قصد تسکینش
زره سازد ز آب برکه باد و می‌نپاید بس
که در هر خرگهی روشن بود نیران تفتینش
توگویی تخم بید انجییر خوردست ابر آبانی
که از رشح پیاپی ظاهرست آثار تلیینش
نک از باد خزان برک رزان لرزان تو پنداری
فلک ‌در حضرت‌صدر جهان‌کردست‌ تو خینش
مکان جود و کان جود ابوالقاسم ‌که در سینه
نهان چون کین اهل‌کفر مهر آل‌یاسینش
مخمّر زآب و خاک و باد و نارستش بدن اما
حیا آبش وفا نارش رضا بادش عطا طینش
گر از گردون سخن‌رانی بود شوکت ‌دوچندانش
ور از عمان سمرخوانی بود همت دوچندینش
بیان او که با آیات فرقانست توشیحش
کلام او که با اصوات داودست تضمینش
مکن بوجهل سان ای حاسد بدگوی انکارش
مکن جالوت‌وار ای دشمن بدگوی تلحینش
به‌کاخ اندر کهین شبری فضای هند و بلغارش
به‌گنج اندرکمین‌فلسی خراج چین و ماچینش
فنا رنجی بود محتوم و لطف اوست تدبیرش
قضا گنجی‌ بود مکتوم و حزم اوست زرفینش
به سر دست ‌آورد هرگه ‌نظر بر روی محتاجش
بپا چشم افکند هر گه‌ گذر در کوی مسکینش
بلی پژمان اگر بخشد خراج چین و سقلابش
بلی غمگین اگر بدهد منال روم و سقسینش
به درّ و گوهر آمودست نثر نثره مانندش
به ‌مشک و عنبر آکندست شعر شعری آیینش
چو سحبان ‌العرب ‌شنود دمان ‌سوزد تصانیفش
چو حسان‌العجم بیند روان شوید دواوینش
محیطی‌هست‌جود اوکه‌ممکن‌نیست‌تقدیرش
جهانی هست جاه او که یارا نیست تخمینش
به ‌وهمش ‌گر بپیمایی ‌خجل ‌گردی ‌ز تشخیصش
به فهمش‌ گر بینگاری‌ کسل مانی ز تعیینش
ندانی نیل و طوفان را بود خود پایه زان برتر
که پیمایی به باع یام و صاع ابن‌یامینش‌
ازو چون ‌منحرف‌ شد خصم‌ لازم‌ طعن و تو بیخش
چنال‌چون‌منصرف‌شد اسم‌واجب‌جرّ و تنوینش
زهی فرخنده آن دیوان که نام اوست عنوانش
خهی پاینده آن ایوان‌ که نقش اوست آذینش
وثاق او دبستانی‌که هفت اجرام اطفالش
رواق او گلستانی که نه افلاک پرچینش
نه انبازست در هوش و کیاست پور قحطانش
نه همرازست در فر و فراست ابن‌یقطینش
بلی آن روضهٔ مینو مشاکل نیست رضوانش
بلی این دوحهٔ طوبی مشابه نیست یقطینش
به عالم ‌گر درون از عالم افزون نی عجب ایرا
که‌ نون ‌یک ح‌رف ‌در صورت ولی ‌معنیست خمسینش
به‌نزدش‌چرخ‌صفری‌لیک‌از ‌چرخش فزاید فر
ز یک صفر آری آری پایه ‌گردد سبع سبعینش
خهی قدر تو کیالی ‌که ‌گردونست مکیالش
زهی فرّ تو میزانی‌ که ‌گیهانست شاهینش
جهان مقصورهٔ ویران ز سعی تست تعمیرش
زمان معشوقهٔ عریان ز فرّ تست تزیینش
جلال تست آن خرگه‌ که اجرامست اوتادش
شکوه تست آن صفه ‌که افلاکست خرزینش
فلک نهمار دون‌پرور سزانی با تو تشبیهش
جهان بسیار کین‌گستر روانی با تو تزکینش
عنودی ‌کز تو رخ تابد به دوزخ قوت زقّومش
حسودی ‌کز تو سر پیچد به‌ نیران‌ سجن ‌سجینش
ز فرت فر آن دارا که فرمان بر ممالیکش
ز بختت‌ بخت‌ آن ‌خسرو که ‌سلطان‌ بر سلاطینش
غیاث‌الملک و المله فلک‌فر حشمت‌الدوله
که بر نُه چرخ و هفت اختر بود نافذ فرامینش
جهان آشفته‌دل روز نبرد از برق صمصامش
سپهر آسیمه‌سر گاه جدال از بانگ سرغینش
عطای اوست آن مطبخ که مهر آمد عقاقیرش
سخای‌ اوست ‌آن ‌مصنع ‌که ‌چرخ ‌آمد طواحینش
چو بر ختلی گذارد کام باج آرند از رومش
چو از هندی زداید زنگ ساو آرند از چینش
به‌زنگ‌ اندر زلازل‌ چون‌ که‌ بر عارض بود زنگش
به چین‌ اندر هزاهز چون‌ که بر ابروفتد چینش
به‌ گاه کینه حدادی ‌که البرزست فطیسش
به وقت وقعه قصابی ‌که مریخت سکینش
به نطع رزم هر بیدق‌ که از مکمن برون راند
برد در ملکت بدخواه و بخشد فرّ فرزینش
چو ‌در کین ‌طلعت ‌افروزد دنیایش گوی خرّادش
چو بر زین قامت افرازد ستایش جوی بر زینش
به صولت پیل ‌کوشنده به دولت نیل جوشنده
نه بل صولت دو چندانش ‌نه ‌بل ‌دولت دو چندینش
گرفتم ‌خصم رویین‌تن سرودم حصن رویین‌دز
زبون دیوانه‌یی آنش نگون ویرانه‌یی اینش
یکی‌شیرست ‌آتش‌خوی‌و آهن‌دل که در هیجا
نماید خشک چوبی در نظر بهرام چوبینش
چو گاه کینه لشکر بر سما شور هیاهویش
چو وقت وقعه موکب بر سها بانگ هیاهینش
کم از برفینه پیلی صدهزاران ریو و رهامش
کم از گرینه شیری صد هزاران ‌گیو و گرگینش
پدرش آن گرد عمان‌بخش گردون‌رخش دولتشه
که با این فر و مکنت آسمان می‌کرد نمکیش
برفت و ماند ازو نامی‌ که ماند تا جهان ماند
زهی احسان‌که تا روز جزا باقیست تحسینش
برفت و ماند ازو پوری ‌که پیر عقل را قائد
تبارک آن پدر کز فر و دانش پور چونینش
نیاش آن خسرو صاحبقران ‌کز فرهٔ ایزد
روان چونان‌ که جان و جسم فرمانبر خواقینش
به کاخ اندر چو رویین صدهزاران گرد نویانش
به‌ جیش اندر چو زوبین‌ صدهزاران نیو نوئینش
ز شوق جان‌فشانی در صف هیجا دهد بوسه
به خنجر حنحر سنجر به زوبین نای زوبیش
زند با راستان از بهر طاعت رای چیپالش‌
نهد بر آستان از بهر خدمت روی رویینش
چوزی ایوان نماید رای و سازد جای بر صدرش
جو بر یکران نماید روی و آرد پای بر زینش
چو بر عرش برین بینی یکی فرخنده جبریلش
چو بر باد بزین یابی یکی سوزنده بر زینش
ملک با خوی این دارا چرا نازد به اخلاقش
فلک با خام این خسرو چرا بالد به تنینش
ملک‌ کی با ملک همسر فلک‌ کی با کیا همبر
ز فضل آن فایده یابش ز بذل این زایده چینش
فلک گر بالد از هوری ملک نازد به دستوری
که صد خورر باستین دارد نهال رای جهان‌بنیش
سمی مصطفی آن صاحب صاحب لقب ‌کامد
امل آسوده از مهرش اجل فرسوده از کینش
ز حزم اوست دین ایزدی جاری تکالیفش
ز رای اوست شرع احمدی نافذ قوانینش
بیانش‌کز رشاقت پایه بر جوزا و عیوقش
کلامش‌کز براعت طعنه بر بیضا و پروینش
تو گویی کلک مانی بوده نقاش عباراتش
تو گویی نطق عیسی بوده قوّال مضمامینش
اگر دشمن شود فربه ز کلک اوست تهزیلش
وگر ملکت شد لاغر ز عزم اوست تسمینش
فصاحت‌چیست مجنونی ‌که لفظ اوست لیلاین
بلاغت کیست فرهادی‌که‌کلک اوست شیرینش
در اشعار بلاغت بس بود اشعار شیوایش
در اثبات رشاقت بس بود ابیات رنگینش
مقام مصطفی خواهی بخوان اخبار معراجش
نبرد مرتضی جویی ببین آثار صفینش
وزیرا صاحبا صدرا درین ابیات جان‌پرور
دو نقصانست پنهانی‌که ناچارم ز تبیینش
یکی در چند جا تکرار جایز در قوافیش
نه تکراری ‌که دیوان را رسد نقصان ز تدوینش
یکی در چند شعر ایطا نه ایطایی چنان روشن
که باشد بیمی از غمّاز و باکی از سخن چینش
نپنداری ندانستم بدانستم نتانستم
شکر تب‌خیز و دانا ناگزیر از طعم شیرینش
وگر برخی قوافیش خشن نشگف‌کز فاقه
پلاسین ‌پو شد آنکو نیست سنجان و پرندینش
قوافی نیست‌کژدم تا دو خشت تر نهم برهم
پس از روزی دو بتوانم بدین تدبیر تکوینش
قوافی را لغت باید لغت را من نیم واضع
که ‌رانم طبع ‌را کاین ‌لفظ ‌شایسته‌ است بگزیش
زهی حسان سحر آرای سِحرانگیز قاآنی
که حسان‌العجم احسنت‌گو از خاک شروینش
تبارک از عباراتش تعالی ز استعاراتش
زهی شایسته تبیانش خهی بایسته تقنینش
حکایت گه ز جانانش شکایت گه ز دورانش
نگارش گه ز نیسانش‌ گزارش‌ گه ز تشرینش
ز جانان مدح و تعریفش ز آبان وصف و توصیفش
به‌ گیهان ‌سبّ و تقریعش به ‌گردون ذم و تلعینش
گهی بر لب ز بوالقاسم ثنا و بر رخ آزرمش
گهی بردم ز حشت شه دعا و در دل آمینش
گهی از یاد دولتشه ز محنت لکنه در دالش
گهی‌از ذکر حشمت‌شه ز عسرت لثغه در شینش
گه از صاحب ‌ثنا گفتن ولی با شرم بسیارش
گه از هریک دعا گفتن ولی با قصد تأمینش
گهی در شعر گفتن آن همه اصرار و تعجیلش
گهی‌ در شعر خواندن این‌ همه‌ انکار و تهدینش
گهی عذر قوافی خواستن وانطور تبیانش
گهی برد امانی بافتن وان طرز تضمینش
کنون از بارور نخل ضمیرم یک ثمر باقی
همایون‌باد نخلی ‌کاین رطب باشد پساچینش
دو مه زین پیش‌ کم یا بیش بودن چاکر میری
که‌ کوه بیستون را رخنه بر تن از تبرزینش
مرا با خواجه‌ تاشی دیو دیدن داد آمیزش
که صحن‌چهره قیرآگین‌بدی‌از رای تارینش
ز می آموده اندر آستان هر شب صراحیش
به بنج آلوده اندر آستین هردم معاجینش
گهی از بی‌نبیذی‌ کیک وحشت در سراویلش
گهی از بی‌حشیشی‌سنگ‌محنت در تساخینش
چو جوکی موی‌سر انبوه‌و ناخنهای‌دست و پا
دراز و زفت و ناهنجار چون بیل دهاقینش
اگر لاحول پاس من نبودی حافظ و حارس
ز شب تا چاشتگه نهمار گادندی شیاطینش
به‌من چون‌دیو در ریمن ولی‌من‌از ش‌ش ایمن
بلی چون مهر نورانی‌کرا یارای تبطینش
نهانی خواجه با او رام چونان نفس با شهوت
ولی‌وحشت‌ز من چون معده از حب‌السلاطینش
ضرورت را بریدم زوکه تا در عرصهٔ محشر
بپیوندم ابا پیغمبر و آل میامینش
خلاف امر یزدان بود و شرع پاک پیغمبر
رضای‌ خواجه‌ای‌ چو نان که‌ چونین زسم و آیینش
گرفتم خواجه‌ کوثر بود کوثر ناگوار آید
چو آمیزش به‌ غسّاقش چو آلایش به‌ غسلینش
ازین پس مادح پیغمبر و دارای دورانم
که ستوار ست پغمبر ز دارا ملت و دینش
الا تا آب نبود کار جز ترطیب و تبریدش
الا تا نار نبود فعل جز تجفیف و تسخینش
ملک پیوسته با چرخ برین انباز اورنگش
کیان همواره با مهر فلک همراز گرزینش
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
صفحه  صفحه 20 از 53:  « پیشین  1  ...  19  20  21  ...  52  53  پسین » 
شعر و ادبیات

Ghaani | اشعار قاآنی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA