انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 21 از 53:  « پیشین  1  ...  20  21  22  ...  52  53  پسین »

Ghaani | اشعار قاآنی


مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰۰


چه ماه بود که از خانه کرد طلوع
که کرد از پی تعظیمش آفتاب رکوع
به چشم صورت و معنی توان مشاهده کرد
کمال قدرت صانع در اینچنین مصنوع
مرا ز هرچه در آفاق طبع مستغنی است
ولی به عشق تو چون تشنه‌ام به آب وَلوع
ولوع تشنه به آب ارچه اختیاری نیست
مرا به عشق‌ تو اینک به اختیار ولوع
ترا لبی است چو چشم بخیل تنگ و مرا
برو دو چشم بخیلی نمی‌کند ز دموع
عنان سیل توانیم تافتن به شکیب
عنان ‌گریه نیاریم تافتن ز هموع
علاج هرچه در آفاق ممکن است ولی
علاج چشمهٔ چشمم نمی‌شود ز نبوع
نظر ز صید غزالان دشت عشق بپوش
اذا الخوادر فیها عن المهاه تروع
شمیم عنبر از آن زلف مشکبیز آید
به عنبرین‌ خطش آن زلف شد مگر مشموع
اذا اراک یغنی الفواد من طرب
کان حمامهٔ بان علی الاراک سجوع
کند دو چشم تو با ما به جای ناز نیاز
بلی ز مست نباشد عجب خضوع و خشوع
چه معجز است ندانم به زلف مفتولت
که خاطرم ز پریشانیش بود مجموع
چه شد که فتنهٔ بیدار چشم فتانت
به عهد خسرو آفاق کرده قصد هجوع
زمین و هرکه بر او خادمند و او مخدوم
جهان و هرچه در او تابع‌اند و او متبوع
به شکل عقرب جراره‌ایست شمشیرش
که جان نمی‌برد از زهر قهر او ملسوع
بود به دعوی آجال حجتی قاطع
ولیک رشتهٔ آمال خصم ازو مقطوع
درون عالم امکان وجود کامل او
چنان غریب نماید که دل درون ضلوع
خیال سطوت او خصم را بدرد دل
به حیرتم‌که چه بر خصم می‌رود ز وقوع
ز چین ابروی قهرش عدو کند فریاد
بر ‌آن صفت‌ که ز دیدار ماه نو مصروع
بود به دهر ز هر عصر عصر او ممتاز
چغان‌ که عید ز ایام و جمعه از اسبوع
اگر چه از سخط روزگار دون‌پرور
سواد دیده ی حق‌بین او بود مفلوع
ولی هنوز ز بیم زبان خنجر او
به وقت وقعه رود رود خون ز چشم دروع
بصیرتیست مر او را به چشم سر که بر او
نهفته نیست یکی نکته از اصول و فروع
سخنوران سپس مدحت خدا و رسول
به نام ناهی او نامه را کنند شروع
به حلم و همت او کوه و کان قرین نکنم
که هیچ عذر نباشد درین خطا مسموع
به‌ کوه قاف برابر چسان ‌نهم قیراط
به بحر ژرف مقابل چسان نکن بنبوع
زهی ملک سیری‌ کز کمال قوت نفس
چو سالکان مجرد گرفته پیشه قنوع
زبان به وصف تو قاصر چو در بهار نهار
جهان ز عدل تو خرم چو در ربیع ربوع
چو خصم فاعل‌کین توگشت رفعش‌کن
به حکم قاعدهٔ‌ کلّ فاعلٍ مرفوع
نیاز نیست به تعریف جود دست ترا
که خود معرف حودگشته ازکمال شیوع
شهان ملک سخن را به حضرت تو نیاز
مهان بزم هنر را به دانش تو بخوع
ز هرکرانه به‌کاخ تو کرده‌اند نزول
ز هرکناره به قصر تو جسته‌اند هبوع
بزرگوارا دارم طمع‌ که برهاند
عنایت توام از کید روزگار خدوع
تو دانی اینکه بزرگان این دیار از شعر
چنان رمند که زاهد ز فعل نامشروع
به خاکپای عزیزت هنر چنان خوار است
که مال درکف فیاض و زر به چشم قنوع
مرا ز شعر همان منفعت‌که دهقان را
به خشک‌سال ز کشت زمین نامزروع
عجب‌تر آنکه کسی جز تونی که بشناسد
قشور را ز لباب و نجیع را ز نجوع
اگر به چون تو کریمی‌ کنم شکایت حال
مرا مگوی حریص و مرا مگوی هلوع
نه سفله‌طبع بود بخردی‌که بهر معاش
بر آستان‌ کریمان‌ کشد نفیر ز جوع
کمال سفلگی آن را بود که شام و سحر
کند به د‌ونان بهر دو نان ز جوع رجوع
گهی ز بهر خوش آمد شود دخیل بخیل
گهی ز روی تملق ‌کند رکوع وکوع
غرض به بزم خداوندگار من بگذر
ز من سلام رسانش به ‌صد خضوع و خشوع
پس از سلام ز من بازگو به حضرت او
که ای ز خشم تو کودک به بطن مام جزوع
تویی‌ که می‌کنی از یک نظاره قلع جنود
تویی که می کنی از یک اشاره بیخ قلوع
تویی‌ که دشمن مال خودی ز فرط نوال
ازآن به خلق مفیضستی و به خویش منوع
تویی سکندر و جود تو هست آب حیات
همه چو خضر ازو بهرهٔاب و خود ممنوع
به نزد خلق عزیزست زر به نزد تو خوار
چو کذب پیش عدول و خطا به نزد وزوع
ز بهر جود تو زانرو مهان هفت اقلیم
به درگه تو گرایند از بلاد شسوع
نه در دیار تو جز بحر و کان‌ کسی مظلوم
نه در زمان تو جز سیم و زر تنی مفجوع
مرا چو خویش شماری مگر ز غایت لطف
که می‌نخواهیم از بهرکسب مال ولوع
بلی ولوع نیم از غنای طبع ولی
به حد خویش بود هر سجیتی مطبوع
قناعت است پسندیده نزد اهل هنر
ولی نه چندان‌ کز جان طمع شود مرفوع
نه عاملم‌که مرا مایه ز انتفاع عمل
نه زارعم‌ که مرا بهره ز ارتفاع زروع
منستم و هنری کان درین دیار بود
چنان‌ کساد که در تاب آفتاب شموع
حدیث فضل نپرسد ز من‌ کس آنگونه
که جاهلین عُذَر جریزه از مخلوع‌
ز بیم دادن فلسی چنان نفور از من
که عاملین ولایت ز حاکم مقلوع
کنون یکی ز دو مقصود من ز لطف بر آر
به‌شکر آگه خدایت به‌خلق‌خواست نفوع
نخست آنکه نوازی مرا و نپسندیم
در آب و آتش قلب حریق و عین دموع
به شرط آنکه چو حربا به شب ندارم پاس
که ‌کی نماید از مشرق آفتاب طلوع
و‌گر به چشم تو خوارم چو سیم و زر مگذار
که خوارتر شوم از کثرت سؤال قنوع
مرا اجازهٔ ری ده مگر به همت شاه
سپاه حادثه و جیش غم شود مدفوع
عنان به مدح پیمبرگرای قاآنی
که آفتاب سعادت عیان شود ز نقوع
شهنشهی‌ که ز روز الست لفظ وجود
شدست از پی فرخنده‌ذات او موضوع
به نام ختم رسل ختم کن سخن که خدای
ازو رسالهٔ ابداع را نمود شروع
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰۱


زهی به منزلت از عرش برده فرش تو رونق
زمین ز یُمن تو محسود هفت‌کاخ مطبَّق
تویی‌ که خاک تو با آب رحمت است مخمر
تویی‌که فیض تو با فر سرمدست ملفّق
چو دین احمد مرسل مبانی تو مشید
چو شرع حیدر صفدر قواعد تو موثق
ز هرچه عقل تصور کند فضای تو اوسع
ز هرچه وهم تخیل‌ کند بنای تو اوثق
ز آستان تو حصنی است نه سپهر معظم
ز خاکروب تو گردیست هفت‌کاخ مروق
کدام مظهر بیچون بود به خاک تو مدفون
که از زمین تو خیزد همی خروش اناالحق
حصانت تو بر از صد هزار حصن مشیّد
رزانت تو بر از صدهزار کوه محلق
ز بس رفیعی و محکم زبس منیعی و معظم
به راستی‌ که خموشیست در ثنای تو اوفق
چنان نماید سرگشته در فضای تو گردون
که در محیط یکی بادبان‌ گسیخته زورق
به نزد نزهت تو نزهت بهشت مضیع
به‌ جنب ساحت تو ساحت سپهر مضیق
ز صد یکی نتواند حدیث وصف توگفتن
هزار صاحب و صابی هزار صابر و عمعق
چو بر فرود سپهر برین که پردهٔ نیلی
به دامن تو نمودار هفت طارم ازرق
سپهر را بشکافد ز هم تجلی نورت
چنان‌که صخرهٔ صمّا شود ز صاعقه منشق
چه قبه‌یی توکه گر رفع پایهٔ تو نبودی
زمین شدی متزلزل بسان تودهٔ زیبق
چه‌ بقعه‌ای‌ تو که نبود بهای یک‌ کف خاکت
هزار تخت مرصع هزار تاج مغرق
چه‌ سده‌ای‌ تو که‌ در ساحت‌ تو هست هماره
اساس شرع منظم امور کفر معوق
چه‌کعبه‌ای‌تو که‌ اینک ز بهر طوف حریمت
دمی ز پویه نیاساید این تکاور ابلق
کدام‌ کاخ همایونی ای عمارت میمون
که هست برتری سده‌ات ز سدره محقق
کدام بقعهٔ میمونی ای بنای همایون
که از سُمُوّ سموات برده قدر تو رونق
کدام آیت رحمت به ساحتت شده نازل
که‌ می‌زند ز شرف عرصه‌ات‌ به‌ عرش برین دق
تویی‌ که خاک تو را همچو تاج از پی زیور
فلک نهاده به تارک فرشته هشته به مفرق
تویی ‌که چرخ ترنجی درین سرای سپنجی
ز شکل طا ق رواقت دهان‌م‌شاده چو فسنق
چنان ‌که ‌هوش به ‌سر فیض ‌با فضای ‌تو منضم
چنان‌که روح به تن روح با هوای تو ملصق
ز بهر حفظ فضایت قضا ز روز نخستین
به‌گرد بازهٔ خاک از محیط ساخته خندق
اگر به طور تجلی ‌کند فروغ فضایت
شود ز جلوهٔ آن طور چون تراب مدقق
به سر سپهر برین را بود هوای پریدن
بدان امید که‌ گردد به خاک ‌کوی تو ملحق
ز نور بیضهٔ بیضا ربوده فر تو فره
فراز طارم امکان زده ‌است قدر تو بعدق
فرود قبهٔ تو ماند این زبر شده خرگه
به‌کوی خاک به دامان آسمان معلق
عیون اهل خرد از غبار توست مکحل
رقاب خلق به طوق پرستش تو مطوق
به نزد قبّهٔ عالیت هفت‌ گنبد گردون
چو پیش کوه دماوند هفت دانهٔ جوزق
دلی‌که نیست هواخواه آستان تو بادا
طعین تیغ مصیقل نشان سهم مفوق
اگر نه مرکز چرخستی ای بنای مشید
چرا به ‌گرد تو می‌‌گردد این دوازده جوسق
ز صد یکی ز فزون اندکی نمود نیارد
شمار منقبتت را دوصد جریر و فرزدق
مگر تو مقصد ایجادی ای رواق معظم
که هست‌هستی نه چرخ از وجود تو مشتق
مگر سراچهٔ عدلی‌ که در هوای تو تیهو
مقام امن نیابد مگر به چنگل باشق
مگر تو روضه سلطان هشتمی ‌که به خاکت
کند ز بهر شرف سجده هفت طارم ازرق
خدیو خطهٔ امکان‌که از عنایت یزدان
فراز خرگه لاهوت برفراشته سنجق
علی عا‌لی اعلی ام‌ام ثامن ضامن
که از طفیل وجودش وجود گشته منسق
سپهر عدل مهین‌گوهر محیط خلافت
جهان جود بهین‌زادهٔ رسول مصدق
قوام دهر نظام جهان وسیلهٔ هستی
امین شرع ولیّ خدا خلیفه ی بر حق
زهی عظیم بنا بقعه‌ای‌که هست ز فرّت
بنای شرع مشید اساس عدل محلق
چو بود طاق رواق تو از نقوش معرا
چو از طراز هیولا جمال هستی مطلق
سپهر مرتبه شعبانعلی‌که باد وجودش
به روزگار موید ز کردگار موفّق
نمود عزم‌که‌گردد حدود طاق رواقت
به طرز قصر سنمار و بارگاه خورنق
به نیل و دوده و گلغونه و مداد مزین
به زر و نقره و شنگرف و لاجورد منمّق
به سعی باقر شاپور کلک مانی خامه
که شکل پیل کشد نوک خامه‌اش به پر بق
به لوح صنع مجسم‌کند بدایع‌کلکش
نسیم مشک و شمیم عبیر و نکهت زنبق
چنان‌که نیز مصور کند به صنعت خامه
نعیب زاغ و نعیق‌ کلاغ و صیحهٔ عقعق
به رنگ‌ریزی‌ کلکش‌ کند عیان به مهارت
نشید بلبل و پرواز سار و جنبش لقلق
به ساحت تو رقم‌ کرد نقشها که ز رشکش
زبان اهل بیان چون زبان خامه شود شق
چو گشت چنبر و سقف تو از نقوش نو آیین
چو نای فاخته و گردن حمامه مطوق
نهال فکرت قاآنی از سحاب معانی
به بوستان سخن‌گشت در ثنای تو مورق
پس از ورود سرود از برای سال طرازت
زهی زمین تو مسجود نه رواق معلق
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰۲


دوش دیدم یکی خجسته وثاق
طاق او جفت طاق هفت طباق
صحن او خورده با ارم سوگند
سقف او بسته با فلک میثاق
از یکی سو نهاده تا سر سقف
از یکی‌گوشه چیده تا دم طاق
نسخهٔ هیأت و کتاب نجوم
جلد تهذیب و دفتر اخلاق
صحف فضل و منطقی اجزا
کتب نظم و هندسی اوراق
سفرها از مباحث مشاء
جلدها از دقایق اشراق
از تآلیف گوشیار دقیق
از تصانیف بوعلی دقاق‌
نسخه‌یی چند هم ز موسیقی
در مقامات‌کوچک و عشاق
از نشابور و زابل و تبریز
از نهاوند و اصفهان و عراق
نُسَخُ نسخُ و رقعهای رقاع
صحف ثلث و فردهای سیاق
تهنیت‌خوان به نزد عقل شدم
کای حکیم جهان علی‌الاطلاق
بهر تعلیم علم رسطالیس
جاکند اندرین خجسته رواق
یا نه ادریس از پی تدریس
جا در اینجا کند به استحقاق
یا نه صدرا به صدر این محفل
رمز اشراق‌گوید از اشفاق
یا ابونصر اندرین منزل
بحث مشاء را کند اطلاق
یا شهیدین اندرین مجلس
لب‌گشایند بهر استنطاق
یا پس از حل وعقد ملک ملک
جاگزیند درین خجسته وثاق
شاه غازی ابوالشجاع‌ که هست
کف کافیش واهب الارزاق
آنکه از ثقل بار خدمت او
شده نه چرخ خاضع الاعناق
مرگ بر روی خنجرش مفتون
فتح بر زلف پرچمش مشتاق
خنگ او ننگ صرصر از تعجیل
تیغ او رشک دوزخ از احراق
هست هنگام کین به پشت سمند
احمدی کینه‌جو به پشت براق
خون ببندد ز بأس او به عروق
جان درآید ز لطف او به عراق
حمرتی‌کز افق پدید آید
چون‌گشایی نظر به استحقاق
از طلوع و غروب بیضا نیست
کش فلق یا شفق‌کنی اطلاق
خون ‌خصمش‌‌ ز بسکه ‌خورده سپهر
کرده است از مراغه سرخ آفاق
روز هیجا که نای رویین را
بود از فرط ناله بیم خناق
بهر نومیدی خصامش چرخ
گوید الیوم ما لهم من واق‌
باکفش چون عروس بخشش را
عقد بست آسمان به صدق صداق
بحر و کان را صداق کرد و کنون
کف او می‌کند ادای صداق
دیگرش اینقدر معونت نیست
که‌کند جفت خویش را انفاق
بهر تقدیم خدمتش‌ که ملک
جسته پیوسته از حق استیفاق
داده پروانه عقل روشن ‌رای
برکه بر هفت شمع هفت طباق
عجلوا بالغدوّ و الآصال
ارکضوا بالعشی و الاشراق‌
چرخ مانند بندگان بستست
کمر از بهر خدمتش ز نطاق
باز با عقل نکته‌دان‌ گفتم
کای مهین خلق واهب خلاق
ملک از محرمان کرا کردست
حارس این وثاق عرش رواق
ماه تابنده است یا خورشید
چرخ‌گردنده است یا آفاق
گفت اینان نیند محرم راز
زانکه از اهل ریمنند و نفاق
کس بدین پایه از شرف نرسد
جز سپهر وفا و قطب وفاق
زادهٔ الفت آن سخنور عصر
کاسمانش ستوده در اخلاق
آنکه مانندهٔ سخنور طوس
خردش برگزیده در افلاق
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰۳


کرد چون خسرو منصور ز ری عزم عراق
در میان من و منظور من افتاد فراق
دهر از ظلمت شب غالیه‌گون بود هنوز
کان بت غالیه‌مو بیخبر آمد به وثاق
طاق ابروی سیاهش به ستمکاری جفت
جفت‌گیسو‌ی درازش‌ به دلازاری طاق
آن یکی گفتی بر صبح ز شامست دو طوق
وین دگر گفتی بر سیم ز مشکست دو طاق
بر لبش روح چو فرهاد به شیرین مایل
بر رخش حسن چو پرویز به شکّر مشتاق
در حلاوت لب شیرینش نتیجهٔ شکر
در صباحت رخ رنگینش نبیرهٔ اسحاق
چهرش اندر خم زلفین سیه‌ گفتی هست
زهره با ذوذنبی جفت و مهی با دو محاق
یا یکی عدل درآویخته با وی دو ستم
یا یکی صدق درآمیخته با وی دو نفاق
نه چو او در همه چیستان‌ کس دیده صنم
نه چو او در همه ترکستان‌ کس دیده و شاق
الغرض آمد و بنشست و ز مخموری شب
کرد خمیازه و هی اشک فشاند از آماق
زود برجستم و یک شیشه میش آوردم
که‌ گوارنده‌تر از شهد روان بد به مذاق
شیشهٔ می را شریان بگشادم ز گلو
بهر آن را که ز بسیاری خون داشت خناق
واعجب‌ترکه ‌ز شریانش ‌چو بگرفتم خون
ز امتلا باز درافتاد همان دم به فواق
ریختمش ازگلوی شیشه چو در کام قدح
کرد از آن راح دلم نکهت روح استنشاق
دفع خمیازهٔ وی‌کردم از آن عطسهٔ روح
که بدی نکهت آن زهر بلا را تریاق
مر مرا دید به هر حال مهیّای سفر
موزه در پا و عصا بر کف و پاتابه به ساق
گفت زینجا به‌کجا داشتی ایدون آهنگ
گفتم ای شور بتان راست بگویم به عراق
چون‌ شنید این‌سخن‌آهنگ‌جزع کردو زجزع
‌گهر افشاند به ‌‌گلبرگ و شدش طاقت طاق
گفت قاآنی احسنت چه رو داد ترا
کالفت شوق بدل‌‌ گشت بدین کلفت شاق
نه تو گفتی ز تو تا حشر نبرّم پیوند
چون‌ شد آخر که چنین زود شکستی میثاق
تا به‌کی راه مخالف زنی اندر پرده
راستی راه دگر زن‌ که نیی از عشاق
محرم خانه و آنگاه بدین حیلت و غدر
محرم‌کعبه و آنگاه بدین‌کفر و شقاق
هجر سهلست بدین هیات و ترکیپ چسان
رفت خواهی به سفر بی‌بنه و خیل و رفاق
خاصه این فصل‌که چون باده‌ گساران لاله
دارد از بادهٔ ‌گلرنگ به‌ کف‌ کأس دهاق
بهتر آنست‌که تا لاله به‌کف دارد جام
باگلی نوشی در پای‌گل سرخ ایاق
جنبش سرو نوان بین به لب آب روان
وز پی عیش بر او نقد روان‌کن انفاق
مکن آهنگ عراق ایدر و در سایهٔ سرو
راست بنشین و بخور باده به آهنگ عراق
گفتم ای مه‌ گله‌ها دارم از چرخ و زمین
که تفو باد برین نه فلک و هفت طباق
از پی رزق بدین فضل و هنر ناچارم
که به بلغار بباید شدنم یا قبچاق‌
دیرگاهیست‌ که از سفلگی و بیمهری
بدل شهد مصفا دهدم سم زعاق
دفتر نظم معاشی‌ که مرا بود قدیم
باد سرخ آمد و بر باد سیه داد اوراق
بس که حرفم چو طبیبان ز علاجست و دوا
می‌نگویم‌ سخن از اطعمه‌همچون به‌سحاق
هیچ‌ کس را نبود خواهش دامادی من
دختر طبع مرا بسکه‌ گرانست صداق
بکرهای سخنم را به خطا خاطب دهر
عقد نابسته دهد زود بیکره سه طلاق
به کنیزی دهم آن پردگیان را به امیر
به غلامیش‌گرم بخت دهد استحقاق
اعتضاد ملک و ملک‌که از بدو وجود
بهتر و مهتر ازو یاد ندارد آفاق
خواجهٔ عصر اتابک که پس از بارخدای
هست دست‌ کرمش جانوران را رزاق
با نسیم کرمش نار نماید ترطیب
با سموم سخطش آب نماید احراق
ای‌ که مانند غلامان به ارادت شب و روز
خدمتت را فلک ازکاهکشان بسته نطاق
هر درختی که به دوران تو شاخ آرد و برگ
به ثنای تو سخنگوی شود چون وقواق
خرد ار رزق خورد رای‌تو هستش رازق
عدم ار خلق شود حکم تو هستش خلاق
زمیستی به تواضع فلکی در رفعت
قمرستی به شمایل ملکی در اخلاق
ظلم در عهد تو مظلوم‌تر از طفل رضیع
جود در دور تو مبغوض‌تر از کودک عاق
عزمت از وهم ‌گرو گیرد در روز رهان
رخشت ازباد سبق جوید هنگام سباق
خرگه جاه ترا دولت و بختست ستون
درگه قدر ترا نصرت و فتحست رواق
با دل راد تو ایام برست از فاقه
باکف جود تو آفاق بجست از املاق
خنگ اقبال ترا چنبر چرخست رکاب
جیش اجلال ترا ساحت عرش است یتاق
کشتی حلم ترا تودهٔ غبرا لنگر
آتش خشم ترا صخرهٔ صمّا حراق
با کف جود تو کالای کرم راست رواج
با دل راد تو بازار سخن راست نفاق
نیست با بارقهٔ خنجر تو برق بریق
نیست چون رفرف اگر چند سریعست‌ براق
هرچه‌اغراق‌کنم وصف تو نتوانم از آنک
پایهٔ وصف تو آنسوترک است از اغراق
تا قضا دفتر قدرت را شیرازه زده
نافریدست چو تو فردی در حسن سیاق
بسکه بگذاشته با دست ایادی‌کرمت
همه را فاخته سان طوق منن بر اعناق
بس‌ عجب نی که به عهد تو ز مادر زایند
خلق زین پس همه چون فاختگان با اطواق
نطق شیرین دلاویزتر از راه دوگوش
خلق را چاشنی روح دهد در اذواق
عندلیبی تو و حساد تو مشتی وزغند
کز پی نقنقه پر باد نمایند اشداق
خلد ز آرایش بزم تو شود مات چنان
روستایی‌که به شهری‌گذرد در اسواق
اندر آن روزکه آهنگ محارات‌ کنند
راست چون سیل دفاق از دو طرف خبل عتاق
گوش را دمدمهٔ‌ کوس بدرد پرده
روح را چاشنی مرگ درآید به مذاق
خنجر آژده چون نجم ز هرسو طالع
تیغ صیقل زده چون برق ز هر سو براق
گرد با تیغ ملاصق شده و خاک به خون
چون شفق با غسق و لیل و عشی با اشراق
سرگردان را از زخم تبر درد دوار
سم اسبان را زآلایش خون رنج شقاق
کشتگان را همه طبل شکم آماس کند
همچو مستسقی‌ کاو را ورم افتد به صفاق
مر دومرکب‌همه‌صف‌بسته‌چو کوه از دوطرف
خون روانشان ز تن آن سان ‌که ز کُه سیل دفاق
نقش آفات مصور شود اندر ابدان
شکل آجال مجسم شود اندر احداق
با تن از وحشت ارواح نگیرند الفت
با هم از دهشت اجفان نپذیرند اطباق
تیغ تو چون ملک‌الموت در آن دشت بلا
کند اندر نفسی جان جهانی اِزهاق
قی‌کند رُمح ‌تو ‌ هر خون ‌که خورد در صف‌ کین
چون مریضی که ز سودا بودش رنج مراق
زهر قهر تو شود در صف‌کین بهرهٔ خصم
در سقر قسمت‌فساق چه باشد غساق
تا الف لام شود شامل افراد همه
اندر آن وقت ‌کزو قصدکنند استغراق
لام لطف تو بود شامل آنکو چو الف
فرد و یکتا بودش با تو دل از فرط وفاق
ماه بخت تو زکید حدثان ایمن باد
تا همی ماه فلک راست به هر ماه محاق
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰۴


ای زلف نگار ای حبشی‌زادهٔ شبرنگ
ای‌ اصل تو از نو به و ای نسل تو از زنگ
ای مادر اهریمن و ای خواهر عفریت
ای دایهٔ پتیاره و ای مایهٔ نیرنگ
ریحان مگرت بوده پدر غالیه مادر
کت مانده به میراث از آن بوی و ازین رنگ
جادوی سیه‌کاری و جاسوس شب تار
دربان رخ یاری و درمان دل تنگ
یک حلقه پریشانی و یک سلسله شیدا
یک ‌گله پرستویی و یک بادیه سارنگ
یک مملکت آشوبی و یک معرکه غوغا
یک طایفه ریحانی و یک قافله شبرنگ
میلاد تو در بربر و میعاد تو در روم
جولان تو در خلخ و میدان تو در گنگ
از تخمهٔ ریحانی و از دودهٔ سنبل
همشیرهٔ قطرانی و نوباوهٔ ارژنگ
اسپهبد زنگی و ولیعهد نجاشی
دارندهٔ چینی و طرازندهٔ ارتنگ
تاری ز تو وز نافهٔ تاتار دوصد تار
بویی ز تو و سنبل خودروی دوصد تنگ
چون دام همه پیچی و چون خام همه چین
چون دیو همه ریوی و چون زاغ همه رنگ
با عود پسر عمی و با مشک برادر
با غالیه‌همرنگی و با سلسله همسنگ
جادوی رسن‌سازی و هندوی رسن‌باز
دیوان را سالاری و دزدان را سرهنگ
آویخته با ماهی و آمیخته با گل
سوداگر سودانی و همسایهٔ افرنگ
هم سرکشی ای زلف سیه هم متواضع
با نخوت ‌گلچهری و با لابهٔ اورنگ
صوفی صفتی ساخته از کبر و تواضع
باطن همه نیرنگی و ظاهر همه بیرنگ
بر ماه سراپرده زدستی مگر از عجب
خواهی‌ که چو نمرود به معبود کنی جنگ
حامی تو به نفرین پدرگشته سیه‌روی
تا حشر نگونساری از آلایش این رنگ
حلق دل خلقیت به هر حلقه‌ گرفتار
چون طایر پر ریخته ‌کاویخته از چنگ
آیینهٔ رخسار نگار از تو صفا یافت
با آنکه سیه‌روی شود آینه از زنگ
اندام مهم نخل بلندست و تو عرجون
بالای بتم تاک ستاکست و تو پاشنگ
زنگی بچه فرهنگ و ادب هیچ نداند
چون شد که تو نهمار ادب گشتی و فرهنگ
صبر دل عشاق همی سنجی ازیراک
چون‌ کفهٔ میزان ز دو سو بینمت آونگ
بالا زده‌یی ساق چو زاهد که ز وسواس
دامان ز پس و پیش بگیرد به سر چنگ
یا چون دو غلام حبشی ‌کز پی ‌کشتی
سرپاچه بمالند و برند از دو سو آهنگ
از مردمک دیده اگر دوده نساید
نقاش نیارد که زند نقش تو بیرنگ
ما دردسر عشق تو داریم اگرچه
آسوده شود دردسر خلق ز شبرنگ
چون چنگ نکیسایی و هر موی تو از تو
آویخته چون تار بریشم ز بر چنگ
ای‌ طرفه‌ که نالان دل من در تو شب و روز
چون‌ زیر و بم چنگ‌ کشد هر نفس آهنگ
میزان رخ یاری و درکفهٔ تارت
صد تبت و تاتار نسنجند به جو سنگ
تقویم مه رویی و آویخته مویت
چون خط جداول به رصد نامهٔ جیسنگ‌
مانا که دل و جسم منت عاریه دادند
تاب و گره و عقده و پیچ و شکن و گنگ
تابد رخ یار از تو چو خورشید ز روزن
یا از شکن زلف شب تیره شباهنگ
یا تافته شمعی ز بر تافته فانوس
یا ساخته تاجی ز یکی سوخته اورنگ
یا برگ ‌گل از غالیه یا نور ز سایه
یا مشتری از پنجره یا ماه ز پاچنگ
یا طینت دینی‌ که برو حلقه زند کفر
یاگوهر فخری‌که برو پرده‌کشد ننگ
مانی به غرابی‌ که بود جفت حواصل
یا بچهٔ زاغی‌که به شهباز زند چنگ
یا هندوی عریان‌ که نشیند به دو زانو
از بهر ریاضت ز بر بتکدهٔ‌ گنگ
یا زنگی حیران ‌که نشیند بر مهتاب
یک دست به پیشانی و یک دست به آرنگ
یا طفل سبق‌خوان ‌که بر پیر معلم
گردد گه تعلیم گهی راست گهی چنگ
یا عود قماری ز بر مجمر سیمین
یا مشک تتاری ز بر لالهٔ خود رنگ
یاگرد سپاه شه ‌گیتی ‌که ‌گه ‌کین
بر چهرهٔ خود پرده‌کشد تا دو سه فرسنگ
شهزاده فریدون ملک باذل عادل
کش بارخدا بر دو جهان‌ کرده‌ کنارنگ
دیوان ادب فرد کرم دفتر دانش
اکسیر خرد جوهر جان عنصر فرهنگ
تعویذ زمان حرز امان جوشن ایمان
اکلیل سخا تاج سخن افسر اورنگ
ای‌کز اثر عدل تو در موسم‌گرما
از شهپر شهباز کند مروحه تورنگ
آسایش ملک تو رسیدست به جایی
کز بأ‌س تو در قافله افغان نکند زنگ
آمال ببالد چو تو بر تخت بری رخت
آجال بنالد چو تو بر رخش‌ کشی تنگ
چون‌ قلب ‌همه‌ روحی چون ‌روح‌ همه ‌عقل
چون‌ عقل‌ همه‌ هوشی و چون‌ هوش همه سنگ
با صولت کاموسی و با دولت کاووس
با شوکت جمشیدی و با حشمت هوشنگ
گرکودک بخت توکند میل ترازو
نه گنبد گردون سزدش ‌کفه ی نارنگ
آسیمه شود چرخ چو خنگ توکند خوی
دیوانه شود عقل چوکوس توکشد غنگ
درکاخ تو بر ابروی حاجب نبود چین
در قصر تو بر حاجب دربان نفتد زنگ
وین طرفه ‌که ‌گر حاجب ‌کاخ تو شود پیر
از چهرهٔ او جود تو بیرون برد آژنگ
از جوهر رای توکس ار آینه سازد
آن آینه تا حشر مصفا بود از زنگ
با راستی عدل تو در عهد تو نقاش
از بیم نیارد که‌ کشد صورت خرچنگ
با مهر تو نسرین دمد از پنجهٔ ضیغم
با عدل تو شاهین رمد از سایهٔ سارنگ
جود تو ز بسیاری بخشش نشودکم
چون دل ‌که ز افزونی دانش نشود تنگ
با پنجهٔ حزم تو بود دست یقین شل
با جنبش عزم تو بود پای خرد لنگ
با تیغ درخشان تو آتش جهد از آب
با دست درافشان توگوهر دمد از سنگ
چون تیغ به دست توبود ولوله در روم
چون گرز به چنگ تو بود زلزله در زنگ
هرجاکه سنان تو به‌کین شعله فروزد
خاک از تف او سوزد تا چندین فرسنگ
در حیّز اقبال تو امکان شده پنهان
در چنبر فتراک توگردون بود آونگ
از هستی تو زیب برد صورت امکان
بر منطق تو فخر کند دانش و فرهنگ
نصرت نشود جز به‌ خم خام تو مفتون
دشمن نزید در بر فر تو به نیرنگ
فتحست پدیدار به هرجا زنی اختر
دولت دود از پیش به هر سو کنی آهنگ
از بأس تو بر جبههٔ افلاک فتد چین
وز بیم تو از چهرهٔ خورشید رود رنگ
بی‌حکم تو جریان قضا را نبود روی
با قدر تو گردون‌ کهن را نبود سنگ
در دولت تو واصل دهرست همه فخر
وزکینه تو حاصل خصمست همه ننگ
نوباوهٔ عمرست بنانت به‌گه بزم
همشیرهٔ مرگست سنانت به صف جنگ
نیوان وغا را شکنی برز به یک‌گرز
دیوان دغا را گسلی چنگ به یک هنگ
رمحت خلف عوج نماید به درازی
کش لجهٔ خون موج زند تا به شتالنگ
ابر ازکف جود تو اگر حامله‌گردد
سنبل شکفاند ز زمینهای زراغنگ
در عهد تو شهباز بود مضحکهٔ‌کبک
وز عدل تو ضرغام بود مسخرهٔ زنگ
شاها ملکا دادگرا ملک ستانا
دور از تو به جان هست مرا انده آونگ
تن خوار و روان زار و اجل یار و امل خصم
جان تفته و دل‌کفته و قد جفته و سر دنگ
با این همه از دور دهد چهر توام نور
چون مهر که از چرخ به یاقوت دهد رنگ
ابری تو و من خاک‌که با ‌بعد مسافت
مست از تو مرا زیب و فر و زینت اورنگ
گر قرب عیان نیست ولی قرب نهان هست
با قرب نهان قرب عیان را نبود سنگ
دوریت ز من دوری معنی بود از لفظ
کز دیدهٔ سر دوری وز دیدهٔ سِرّ تنگ
هجر تو ز من هجرت دانش بود از مغز
هم در منی آنگه‌ که به وصلت‌ کنم آهنگ
جانی تو و من جسم‌که با دوری صوری
هست از تو مرا هوش و حواس و هنر و سنگ
دورستی و نزدیک نهانستی و پیدا
زانسان‌که‌به‌تن‌توش وبه‌سرهوش وبه‌دل سنگ
یا چون شرف عقل به‌گفتار خردمند
یا چون اثر عشق در آهنگ شباهنگ
تا پیل و رخ و اس و شه و بیدق و فرزین‌ا
دارندکشاکش همه در عرصهٔ شترنگ
بادا به سرت چتر زگیسوی مهی شوخ
بادا به‌کفت تیغ ز ابروی بتی شنگ
احباب تو پیوسته رهین طرب و عیش
اعدای تو همواره قرین کرب و رنگ
سالی دو سه قاآنی اگر زنده بمانی
بیغاره بمانی زنی و طعنه به ارژنگ
ورکلک‌. تو زیغگونه همی نقش نگارد
زوداکه ز خجلت بدرد پردهٔ ارژنگ
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰۵


به عزم ری چو نهادم به رخش‌ زین خدنگ
شدم به ‌کوههٔ آن چون به تیغ‌ کوه پلنگ
چو رود نیل سبک‌رخش من به راه افتاد
نشسته من ز بر او چو یک محیط نهنگ
بسان‌ کشتی‌کش موج سوی اوج برد
به‌کوه و شخ شده از شهر قرب یک فرسنگ
که ناگهان مَهَم از پی رسید مویه‌کُنان
دو ذوذؤابه‌اش از طرف‌گرد ماه آونگ
به سرو کاشمری بسته عاریت ‌گویی
نگارخانهٔ چین و بهارخانهٔ‌گنگ
دو‌یسویتث هم‌ه ت‌ا حلقه چون‌کمند قباد
دو ابرویش‌همه برگوشه‌چون‌کمان پشنگ
چو یال شیر دوگیسو فکنده از بر دوش
ولی‌چو نافهٔ چین‌مشک‌سای‌و غالیه‌رنگ
به پیش دانهٔ خالش در آن ترازوی زلف
هزار خرمن دین را عیار یک‌جوسنگ
کله شکسته‌ کمر بسته موی پر آشوب
شراب‌خورده عرق‌کرده روی پر آژنگ
رسید همچو یکی سرخ شیر خشم‌آلود
ز هر دو زلف دو افعی‌گرفته بر سر چنگ
خطش معنبر و مشکین چو نافهای ختن
رخش منقش و رنگین چو دیبهای فرنگ
معلق از خم برگشته‌ گیسویش دل من
چو مرغ‌سوخته‌بالی‌که‌برکشند به‌چنگ
چه دید؟ دید مرا برنشسته برکوهی
که‌ کرد پیکر او جا به آفرینش تنگ
چو مار گرزه یکی تازیانه اندر مشت
چو شیر شرزهٔکی‌باره زیر زین خدنگ
چه گفت‌؟‌ گفت سفر سنگ را بفرساید
تو سوده‌می‌نشوی‌‌ گر شوی‌ دوصد فرسنگ
بحار را سم اسب تو سوده موج به موج
جبال را پی رخش تو کفته سنگ به سنگ
ز بسکه درکه وشخ سنگ راکند پرتاب
‌گمان بری‌ که سم رخش تست قلماسنگ
مگر نه دی شد و آمد بهار و در کهسار
ز بسکه لاله چرد لعل روید از سم رنگ
روان به زمزمه آید ز نالهٔ بلبل
به مغز عطسه درافتد ز نکهت شبرنگ
نسیم مشک دهد بوی سبزه و سنبل
صلای عیش زند صوت صلصل و سارنگ
از آن ز حنجر بلبل صدای زنگ آید
که‌گل‌دمید زگلبن به‌شکل طاسک زنگ
سفر کنی به چنین فصل ‌کز ختا و ختن
کنند عارف و عامی بدین دیار آهنگ
حکیم خوانی خود را تفو بر این حکمت
که‌کاش بودی عیار و شوخ و رهزن و شنگ
بگفت این و به خورشید ریخت سیاره
بدان دو عقرب جرّاره سخت برزد چنگ
دو مژه‌اش ‌شده‌همچون دو خوشه مرواربد
ز هر دو جزع گهر ریخت‌بسکه‌آن‌بت شنگ
چو تار چنگ پریشید تارها بر روی
خمیده از پس آن تارها ستاد چو چنگ
ز بسکه موی همی‌کند و ریخت بر رخسار
به روم چیره شد از هر کران قبایل زنگ
بگفتم ای مدد روح و ای ذخیرهٔ عمر
ز دلربایی بر فوج دلبران سرهنگ
مگر ندانی‌کامسال شهریار جوان
به فرخی و سعادت نشست بر اورنگ
بهار من رخ شاهست‌گو مباش بهار
برِ بهشت چه ارزد بهارخانهٔ تنگ
بشارتم رسد از بام و در که قاآنی
ه پای‌بوس ملک رو مگا به فارس درنگ
بر آن سرم‌ که به عزم رکاب‌بوسی شاه
زکهکشان به شکم رخش را ببندم تنگ
چو این شنید طرب‌کرد و رقص‌کرد و نشاط
چنان ‌که گفتی‌ از می شدست‌ مست و ملنگ
معلقی دو سه از ذوق زد کبوتروار
چنان‌که صیحه‌زنان اوفتاد واله و دنگ
گهر ز جزع یمانی چکاند بارابار
شکر ز لعل بدخشی فشاند تنگانگ
به عشوه گفت مرا هم ببر به همره خویش
مهل به‌ پارس بمانم اسیر محنت‌ و رنگ
بگفتمش هنری بایدت‌که بپذیرد
ترا به بندگی خویش شاه بافرهنگ
بگفت‌گیسو چوگان‌کنم زنخدان‌گوی
چو شه به بازی چوگان وگوکند آهنگ
وگر خدنگ وکمان بایدش ز بهر شکار
ز ابروانش‌کمان آورم ز مژه خدنگ
ورش هواست‌که تورنگ وکبک صیدکند
نه من به قهقهه‌ کبکم به جلوه چون تورنگ
چو درع خواهدها زلفکان منش زره
چو تیر خواهدها مژّگان منش خدنگ
همش ز حلقهٔ چشمان رکابدار شوم
که با مَجرّه عنان در عنان نمایم تنگ
وگرکمند وکمان بایدش ز ابرو و زلف
کمان مشکین توزم‌ کمند غالیه‌ رنگ
اگر به نظم دری خاطرش نماید میل
نوای مدحت او سرکنم بدین آهنگ
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰۶


که فر خجسته بماناد شاه جم اورنگ
خدیو ملک‌ستان شهریار بافرهنگ
جهان‌گشای ابوالنصر ناصر‌الدین شاه
که ساخت‌کوسش ‌گوش سهر پر ز غرنگ
امان عالم و حرز جهان و جوشن جان
مثال قدرت و تمثال هوش و معنی هنگ
سریر دولت و اکلیل مجد و تاج سخا
پناه دین‌کنف عدل افسر اورنگ
بُرندهٔ رگ شریان فتنه درگهِ صلح
درندهٔ دل شیران شرزه در صف جنگ
به تارکش عوض مغز عقل و دانش‌ و هوش
به‌پیکرش بَدل پوست فرّ و شوکت و سنگ
به فرق او ز شعف رقص می‌کند افسر
به پای او ز شرف بوسه می‌زند اورنگ
ز استقامت عدلش شگفت نی‌کز بیم
فروکشد به شکم چنگهای خود خرچنگ
اگرنه از پی تعظیم جاه او بودی
چو حوت‌ راست ‌نمودی ‌بر آسمان ‌خرچنگ
کمال فضل و هنر را کلام او برهان
لغات دانش و دین رابیان او فرهنگ
گر آب و آینه از رایش آفریده شدی
نه آن ز لای مکدر شدی نه این‌ از زنگ
زهی دو بازوی بخت ترا خرد تعویذ
زهی ترازوی عمر ترا ابد پاسنگ
کست به وهم نگنجد از آنکه ممکن نیست
که‌کوه قاف بگنجد به‌کفهٔ نارنگ
نه یک نهال چو قدر تو رسته در فردوس
نه یک‌مثال‌چو روی تو بوده در ارژنگ
ز سهم تیر تو ارغنده شیر خون ‌گرید
به‌بعشه‌که از آن‌بیشه‌رسته‌چوب خدنگ
چو قلب منبع روحی چو روح مظهر عقل
چو عقل‌ مصدر هوشی ‌چو هوش جوهر هنگ
ز شرم روی تو در آسمان نتابد ماه
ز باس عدل تو در کاروان ننالد زنگ
ز پاس عدل تو شاهین به ظهر گرم تموز
ز پرّ خویش‌کند سایبان به فرق‌کلنگ
شب سیاه به شبرنگ اگر سوار شوی
ز عکس روی تو گلگون شود همی شبرنگ
چو آفتاب شهاب افکنی بر اوج سپهر
به ‌خصم ‌چون ‌که ‌خدنگ ‌افکنی ز پشت هدنگ
ز موی شهپر جبریل خامه‌اش باید
مصوّری‌ که زند صورت ترا بیرنگ
ز نعل اسبان هامون وکوه آهن‌پوش
ز گَرد گردان خورشید و ماه آهن‌رنگ
ز خون و زهره ی گردان ‌که بر زمین پاشد
گمان بری بهم آمیختند باده و بنگ
ز زخم تیر شود طاس چرخ پالاون
به یال مرگ نهد خم خام پالاهنگ
شها ز سهم وزیر تو پیل رخ تابد
بتازی اسب نگیرد سبق پیادهٔ لنگ
بر اسب چوبین ‌گوبی سوار مومین است
اگر عدوی تو اکوان بود اگر ارچنگ
چو تیغ برکف بر رخش برشوی‌گویی
نشسته شیری بر اژدها نهنگ به چنگ
رخ ستاره مجدّر کنی ز نوک سهام
دل زمانه مشبک‌کنی ز نیش پرنگ
زنقش نعل سم اسب پیل‌پیکر تو
زمین رزم شود خانه خانه چون شترنگ
مخمر از می و مشکت‌دو رخ‌ز خشم‌و غبار
مشمّر از پی رزمت دو دست تا آرنگ
شها به آذربایجان تو تاکشیدی رخت
چو دود آذرپیچان شدم ز محنت و رنگ
تو ماه چارده بودی و شانزده ماهست
که بی‌تو چون مه سی روزه قامتم شده چنگ
کنون که آمدی و آمدم به حضرت تو
به بزم عشرت من زهره برکشد آهنگ
چو نعمت تو قوافی از آن مکرر شد
که بی‌حضور توام بُد دلی چو قافیه تنگ
هماره تا نبودگوشه‌گیر در پی نام
همیشه تا نبود باده‌خوار طالب ننگ
ز آستان جلال تو هرکه‌گوشه‌گرفت
چه باد باد دو چشمش ز خون عقیقی رنگ
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰۷


چیست آن اژدها نهاد نهنگ
که ز پیریش چهره پر آژنگ
هم ازو در ایاق دوست شراب
هم ازو در مذاق خصم شرنگ
هم به‌ کابل ازو نهیب و خروش
هم به زابل ازو غریو و غرنگ
هم ازو ویله در اراضی روم
هم ازو مویه در نواحی زنگ
هم ولاول ازو به خلخ و چین
هم زلازل ازو به تبت و تنگ
گاه آردگذر به تارک شیر
گاه سازد مقر به‌کام پلنگ
رنگ مرآت‌گون او به مصاف
جز به خون عدو نگیرد زنگ
گردن شیر تابد از پیکار
ز نخ دیو پیچد از نیرنگ
گر به خرچنگ دیده‌یی مه نو
در مه نو نظاره‌ کن خرچنگ
حامی دین چنان‌که یارد ساخت
کعبه را درکلیسیای فرنگ
کسوت جان نگیرد از دشمن
تا نگردد برهنه در صف جنگ
از شررباریش گریزانست
پیل از میل و شیر از فرسنگ
جان شیرین ز خصم‌گیرد از آن
فوج موران درو زنند کُرنگ
مسکنش دست خسروست آری
بحر زیبد قرارگاه نهنگ
خسرو راستین حسن‌شه راد
که خرد را ز رای او فرهنگ
آنکه از فرط عدل او شاهین
لب پر از شکوه دارد از تو رنگ
شیر عزمش به چرخ داده شتاب
وقر حزمش به‌خاک داده درنگ
فرق ناکرده بزم را از رزم
می‌ندانسته جشن را از جنگ
نال نایش به‌گوش نالهٔ نای
شور شورش به مغر نغمهٔ چنگ
سطوت او کند ثریا را
بس پراکنده‌تر ز هفت اورنگ
داده جودش حشیش بُخل بر آب
زده عدلش زجاج فتنه به سنگ
چون برد دست بر به ‌گرز گران
چون زند شست بر به تیر خدنگ
تن بشوید به آب مرگ فرود
رخ بپوشد به خاک تیره پشنگ
مدحت آرد به محرمان دارا
بذله‌گوید به پیلتن ارژنگ
خسروا ای ز یمن معدلتت
روی‌گیتی سراچهٔ ارژنگ
مُلک را از نگار رأفت تو
طعنها بر نگارخانهٔ‌گنگ
با توان تو دست دوران شل
با سمند تو پای‌ گردون لنگ
چون نهی‌پای‌، در چه در میدان
چون‌ کنی جای‌،‌بر چه بر اورنگ
بر یکی اشقری دو صد کاموس
بر یکی مسندی دوصد هوشنگ
روزکین‌کز خروش شندف و نای
کر شود گوش روزگار از عنگ
نه به سرها ز ترس ماند هوش
نه به تنها ز بیم ماند هنگ
هر هژبری عیان به‌کوههٔ دیو
هر نهنگی نهان به چرم پلنگ
چون تو بیرون خرامی از مکمن
شیرسان بر نشسته بر شبرنگ
سفته یاقوت را به مروارید
تیغ الماس گون ‌گرفته به چنگ
در زمین وغا ز خون یلان
رود نیل آوری به یک آهنگ
خاک را لعل سازی از الماس
چرخ را پر وزن ‌کنی ز پرنگ
خسروا ای‌که زهره در بزمت
به نوای طرب زند آهنگ
عقل اگر با تو لاف فهم زند
کودکانش همی زنند به سنگ
شاهی اندر قفای تو پویان
ورنه شخص ترا ز شاهی ننگ
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰۸


دلکی داری ای شوخ چو یک پارچه سنگ
ای دریغ از دل سنگت که دلم دارد تنگ
من به تو هر روز از تنگدلی طالب صلح
تو به من هر شب از سنگدلی مایل جنگ
ختنی خط حبشی خال و فرنگی رویی
به ختن‌ روی نهم یا به حبش یا به فرنگ
مژه و چشم ترا هرکه ببیند غافل
وهمش آید که پلنگی زده بر آهو چنگ
هردم از سرمه ‌کنی مردمک چشم سیاه
الله ای‌دوست مکن‌اینهمه‌مردم را رنگ
چشم ار سرمه ‌کنی تیره ‌کف از حنا سرخ
پای تاسر همه رنگی چه‌کنی دیگر رنگ
تو مگر آهو کی‌ کشتی و چشمش ‌کندی
عوض چشم خود از چهره نمودی آونگ
اینک اینک مژگان تو گواهست‌ که تو
زده‌یی بر تن آن آهو صد تیر خدنگ
زهرهٔ رنگ‌، هم از تیر تو گر پاره نشد
رنگ سبزیست به چشمت ز چه از زهرهٔ رنگ
رگ سرخی به دو چشم گواه دگرست
که به خونریزی آن آهو کردی آهنگ
چشم‌بند دگرت اینکه قمر را ز سپهر
به‌فسون‌دزدی‌وبر صورت‌خود بندی تنگ
باورت نیست به شب پرده ز رخ یکسو به
تا چو مه روی تو تابد به هزاران فرسنگ
دزدی دیگرت اینست که در را ز صدف
آری و در شکر سرخ نهی از نیرنگ
گر لبت نیست شکرخیز بیا تا بچشم
ورنه دندانت‌‌گهر باگهرش کن همسنگ
نقش ار تنگ بدزدی‌ که بود اینم روی
مانی ار زنده شدی از توگرفتی نیرنگ
سرو را جامه ‌کنی در بر کاینست قدم
بمی ای‌دزدک عیار از ان‌ا حیت و رنگ
همه سهلست نه مژگانت بود خنجر میر
چون ربودیش به طراری ای شاهد شنگ
میرمیران و خداوند بزرگان که بود
پشت‌گردون ز پی سجدهٔ‌اقبالش چنگ
هست با رتبت او رفعت نه گردون پست
هست با هستی او دایرهٔ امکان تنگ
تا جهانست خداوند جهان بادکز او
شرف و مجدت و اقبال و خطر دارد رنگ
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰۹


ای زلف تو پیچیده‌تر از خط ترسل
بر دامن زلف تو مرادست توسل
ریحان خط از زلف شکستهٔ تو نماید
چون عین رقاع از خم طغرای ترسل
زلفین تو زاغیست سیه‌کز زبر سرو
بگرفته نگون بچهٔ بازی به دو چنگل
ابروی تو بر چهرهٔ خورشید کشد تیغ
گیسوی تو بر گردن ناهید نهد غل
گرد لب میگون خط خضرای تو گویی
از غالیه بر آب بقا خضرکشد پل
جز زلف تو بر رخ نشنیدیم‌ که هرگز
در روم‌ گشاید حبشی دست تطاول
پیچ و خم زلف علی‌رغم حکیمان
تا چشم گشایی همه دورست و تسلسل
زلفین تو بر چهر توگویی‌که ستادست
بر درگه قیصر ز نجاشی دو قراول
ای ترک بهارست و دلم سخت فکارست
درمانش چهارست: نی و چنگ و‌ گل و مل
یاد آمدم از حالت مستان به ‌گه رقص
هرگه‌که‌گل از باد درافتد به تمایل
لختی به چمن بگذر و بنگر که چگونه
صلصل به سر سرو درانداخته غلغل
از سبزه و گل سرو بپا سلسله دارد
کافغان‌ کند از دیدن آن سلسله صلصل
گل بلبلهٔ باده به‌کف دارد از شوق
در جوش و خروش آمد زان بلبله بلبل
بالله به چنین فصل مباحست نشستن
با طرفه غزالان ز پی عیش و تغازل
مطرب چه ستادستی بنشین و بزن چنگ
ساقی چه نشستستی برخیز و بده مل
نایی چه شد امروزکه نی می‌نزنی هی
خادم‌که تراگفت‌که می می‌ندهی قل
تا نی نزنی می نخورم چند تانی
تا می ندهی خوش نزیم چند تأمل
ترکا تو هم از چهرهٔ خود مجمری افروز
در زلف بر او عود نه از خال قرنفل
هر عقده که بینی به دل تنگ من امروز
بگشای و بزن بر خم آن طره وکاکل
برخیز و بده باده بنه ناز و تفرعن
بنشین و بده بوسه بهل ناز و تدلل
نقل می تلخم چه به از بوسهٔ شیرین
کردیم تعقل به ازین نیست تنقل
ها بوسه بده جان پدر چند تحاشی
هی باده بخور جان پسر چند تعلل
می نوش و مخور غصه که با مشعلهٔ می
از مشغلهٔ دهر توان‌کرد تغافل
بر سنبل و نسرین بچم امروز که روزی
ترسم‌ که چو من روید نسرینت ز سنبل
آوخ ‌که جوانی به هنر صرف نمودیم
تا بو که به پیری‌ کندم بخت تکفل
گفتم به فلک چون زنم اعلام فصاحت
در خاک چو قارون رودم گنج تمول
کی بودگمانم‌که چو فوارهٔ آبم
آغاز ترقی بود انجام تنزل
کی داشتم این ظن که به من ‌عجب فروشند
آن قوم که عنصر نشناسند ز غنصل
نی‌نی که همی پَستَیم از قوّت هستیست
چون میوه‌که از شاخ درافتد ز تثاقل
سیلم که چو انبوه شود بر ز بر کوه
از قلهٔ‌ کهسار کند قصد تسفل
آن اشتر مستم که مهارم کند ار چرخ
از فرط تدلّل نگریم به تذلّل
هر چیز که تا روز و شب آید برود باز
باقی نزید هیچ اگر عز و اگر ذل
هرکارکه مشکل شود از جهل جهانم
حالی به خود آسان ‌کنم آن را به تجاهل
الحمد که از همت پاکان جهان نیست
چون جوهر جان جسم مرا بیم تحول
چون شیر دهد طعمه‌ام از مغز پلنگان
تا بسته مرا عشق به زنجیر توکل
قاآنی مهراس ازین چرخ ستمکار
کز لاشهٔ عصفور بنهراسد طغرل
بر دامن اجلال ولیعهد بزن دست
تا وارهی از چنگ غم و ننگ تملّل
فهرست بقا معنی جان صورت اقبال
قاموس خرد کنز ادب‌ گنج تفضل
سلطان جهان ناصر دین خسرو منصور
سالار جهان فخر زمان شاه تناسل
ای دایرهٔ چرخ نهم خنگ ترا تنگ
وی اطلس‌گردون برین رخش ترا جل
بگرفته به ‌کف چرخ عصا از خط محور
تا بو که شود در صف بار تو یساول
ارواح حقایق همه عضوند و تویی روح
اشباح دقایق همه جزوند و تویی کل
تا کوکبهٔ ناصریت گشت پدیدار
هر روز به نام تو زند بخت تفال
گر حزم رزین تو شود حافظ اجسام
اجسام جهان وارهد از ننگ تخلخل
ور پرتو تیغ تو بر اصلاب بتابد
تا حشر ز ارحام شود قطع تناسل
حزمت دو جهان را به یکی دانه دهد جای
با آنکه در اجسام روا نیست تداخل
هاروت به عزم تو اگر معتصم آید
پران به سوی عرش چمد از چه بابل
تیغت شده مدقوق ز آسایش‌ کشور
زان چو مه نو بینیش از رنج تضایل
شخص تو ز انداد برد گوی فضیلت
عدل تو در اضداد نهد رسم تعادل
حزمت بسزا داد جهان داده و اینک
در فکر که چون وارهد از ننگ تعطل
توحید موحد را انصاف توکافیست
کاشیا همه یکسان شده از فرط تشاکل
از مشرق و مغرب همه شاهان جهان را
سهم تو درافکنده به تهدین و تراسل
اصل همه شاهان تویی و هرکه بجز تست
ناخوانده غریبیست‌ که آید به تطفل
زانسان ‌که مراد شعرا مدح ملوک ست
هرچند مقدم به مدیحست تغزل
در عهد تو اضداد به انداد شبیهند
از بسکه فکندی به میان رسم تماثل
از مشرق و مغرب همه را دست درازست
کز خوان نوال تو نمایند تناول
تا طیّ جدل‌ کرده‌یی از راه‌ کفایت
تا راه طلب بسته‌یی از دست تطاول
در نحو نخواند دگر باب تنازع
در صرف نبیتتد دگر وزن تفاعل
هر چیز که محدود بود شکل پذیرد
زان جاه تو بیرون بود از حد تشکل
در نظم عناصر شود ار حزم تو ناصر
قاصر شود از دامنشان دست تبدل
آن‌گونه پلیدست رویت‌ که ز نصرت
از کشتن او طبع ترا هست تکاهل
چون عورت عمرو است‌ تو گویی که به صفین
بنمود که رست از سخط فارس دلدل
حزم تو اگر مانع عزم تو نبودی
نه مه نبدت در رحم مام تمهل
حیرانم از آن درج عفافی که به نه مه
حمل دو جهان روح همی‌ کرد تحمّل
احسنت بر آن اختر عفت که جهان را
از طالع مولود تو بخشید تجمّل
آن عصمت عظمی‌که ز مستوری و دانش
اوصاف جمیلش نکند عقل تعقل
ور فی‌المثل آید به تخیّل صفت او
صد پرده‌ کشد دست عفافش به تخیّل
در حافظه ‌گر عصمت او نقش پذیرد
در حافظه نسیان نبرد ره به تمحل
برکوه اگر نقش عفافش بنگارند
آن کوه ز صد زلزله ناید به تزلزل
تا طی مسالک نتوان‌کرد به ایدی
تا کسب صنایع نتوان کرد به ارجل
احکام تو را با قلم خط شعاعی
بر دیده نگاراد خور از بحر تجلل
بر هرچه ‌کند رای تو ایما به دو ابرو
بر دیده نهدکلک تو انگشت تقبل
تا هست تساوی دو خط شرط توازی
دو زاویه‌یی را که بهم هست تبادل
از چار‌جهت باد مقابل به تو نصرت
از چار جهت تاکه برون نیست تقابل
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
صفحه  صفحه 21 از 53:  « پیشین  1  ...  20  21  22  ...  52  53  پسین » 
شعر و ادبیات

Ghaani | اشعار قاآنی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA