ارسالها: 7673
#211
Posted: 7 Jul 2012 11:24
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۱۰
ای فال سعید و بخت مقبل
وی زهرهٔ بزم و ماه محفل
تو قلبی و دلبران قوالب
تو روحی وگلرخان هیاکل
برگرد مه شمایل تو
زلفین تو عنبرین سلاسل
دلها به سلاسل تو مشتاق
جانها به شمایل تو مایل
خون خوردنم از غم تو آسان
جان بردنم ازکف تو مشکل
چهر تو درون جعد مشکین
زیر دو غراب یک حواصل
گویی رویت به سنبل زلف
در سنبله ماه کرده منزل
چشمم فلکست وچهر تو مهر
مهری که نگشته هیچ زایل
جز زلف تو از قفای رخسار
ای آتشخوی و آهنیندل
خورشید سپیده دم ندیدم
کاورا ز قفا همی رود ظل
این زلف تو هست کز بناگوش
زی چاه ذقن شدست مایل
یا نی به سپیدهدم فتاده
هاروت نگون به چاه بابل
زلفین تو بر رخ از چپ و راست
آویخته روز و شب مقابل
مانند دوکفهٔ ترازو
در وزن به یکدگر معادل
روی تو ز شب برآورد روز
چون رای خدایگان عادل
فخر الاقبال والاساطین
ذخر الاقران و الاماثل
فرمانفرما که دست رادش
بحر خِضَمّست و ابر هاطل
در دشت نضال لیث غالب
بر دست نوال غیث وابل
عاجز شدهاند در ممالک
از حمل نوافلش قوافل
ای مدح تو زیور مجالس
وی وصف تو زینت محافل
گر نافله فرض نیست از چه
بر جود تو فرض شد نوافل
آواز اجابت سخایت
سبقتگیرد به صوت سائل
ز انسان که سبق برد مجلی
هنگام دویدن از مُؤمّل
الفاظ بدیعت از بداعت
ضربالمثل است در قبایل
در نیمشبان ز دور پیداست
آثار جمیلت از شمایل
در چشم بصیرت تو اجسام
بر سر قلوب نیست حایل
هر نقص که دهر داشت کردند
از پرتو هستی تو کامل
چون ماحصل جهان تو بودی
شد نظم جهان پس از تو حاصل
آری به وجود گشت موجود
ماهیت نی به جعل جاعل
از خشک لبیّ و خاکساری
دریا به وجود تست ساحل
دستت به سخا حیات جاوید
تیغت به وغا قضای عاجل
من سیبک تنجح الامانی
من سیفک تفتح المعاقل
با آنکه وجود بعد موهوم
امریست محال نزد عاقل
حزم تو سه بعد را تواند
مشغولکند به هیچ شاغل
آرای تو در شبان تاریک
رخشندهترست از مشاعل
در هیچ زمان ز کسب دانش
مشغول نداردت مشاغل
با منع تو قهقرا رود باز
زین چرخ برین قضای نازل
پیوسته شود چو پوست با گوشت
از عدل تو در بدن مفاصل
در وقف پی تمیز آیات
گر فرض نمیشدی فواصل
پیوستگی نظام عدلت
برداشتی از میانه فاصل
نادانی خود کند مسجّل
با بخت تو هرکه شد مساجل
جسم است جهان و اندر او تو
چون روح نه خارجی نه داخل
چون جان با جسم و روح با تن
با ذات تو خلق شد فضایل
دست و دل و نطق و خامه ی تو
زی جود تو بهترین وسایل
از تیغ که اژدر است آونگ
یا تیغ تو بر کَتَف حمایل
با نظم تو گفتهٔ نوابغ
با شعر تو چامه ی اخاطل
یکسر همه ناقصست و هذیان
یکجا همه مهملست و باطل
با یاری وسعت صمیرت
تدویر شود محیط حایل
آن روز که در هزاهز رزم
در چرخ و زمین فِتد زلازل
از سهم عقاب تیر در چرخ
نسرین فلک شوند بسمل
االبیض علی الرؤس تغلی
بالبیض کانها مراجل
تهتزٌ اسنٌهٔ العوالی
بالجوّ کانها سنابل
الوحش ینحن کالنوائح
والطیر یصحن کالثواکل
الرمح حشا الرجال یفری
باطعن کالسن العواذل
من صوت سنابک المذاکی
من وقع حوافر الهیاکل
ترتح علی الثری الصیاصی
تنحط علی الربی الجنادل
الرمح تمد کالافاعی
والقوس ترنّ کالهوابل
فی راس عدوک المنازع
فیکف حسودک المناصل
تبیّض لبأسک المفارق
تصفّر لبطشک الانامل
بندی سر دشمنان به فتراک
چون رشته به فلکهٔ مغازل
بازوی نزار ملک و دین را
فربه سازی به سیف ناحل
ای عمّ شهنشه مکرّم
ای بأس تو همچو مرگ هایل
گر فیض قبول خاطرت را
حالی شود این قصیده قابل
شاید که به مدحتش سرایند
لم یأت بمثلها الاوایل
وز فضل تو اهل عصر خوانند
قاآنی را ابوالفضایل
تا چاره مطلقات را نیست
بعد از سه طلاق از محلّل
از حلیهٔ بخت تو مبادا
یک لحظه عروس ملک عاطل
تا منطقه در دو نقطه دارد
پیوسته تماس با معدّل
از منطقهٔ جلالت تو
خورشید شرف مباد مایل
تا حشر رسد خطابت از عرش
ای فال سعید و بخت مقبل
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#212
Posted: 7 Jul 2012 11:24
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۱۱
ای رخش رهنورد من ای مرغ تیزبال
کز دودمان برقی و از تخمهٔ خیال
در طبع سیر تست سبکباری نسیم
در جیب نعل تست نسبنامهٔ شمال
گه مغز که بدرّی بیجهد گاز و چنگ
گه در هوا بپری بیسعی پر و بال
تاکی هوای آخور آخر برون خرام
تات از پی رحیل به کوهان نهم رحال
بشتاب و مغز باد مشوّش کن از مسیر
بخرام و لوح خاک منقش کن از نعال
دم بر فراز و مغز فلک را یکی بکوب
سیم برفشان و ناف زمین را یکی بمال
ز اصطبل طبل عزم فروکوب و شو برون
تا ز آب دیده گرد فرو شویمت ز یال
ای نایب براق بپیماره عراق
کایدون مرا به فارس اقامت بود محال
تا چند خورد باید اندوه آب و نان
تا چند برد باید تیمار عمّ و خال
لا ترجلنّ یا ملک الخیل و اعجلن
کم عجله ینال بها المرء لاینال
آهنگ شهر قم کن گم کن ز پارس پی
قم قبل ان یضیق لنا الوقت و المجال
رو کن به حضرتی که ندانسته جود او
در از صدف گهر ز خزف گوهر از سفال
کهن امان پناه زمان گوهر شرف
غیثکرم غیاث امم جوهر نوال
فهرست آفرینش و سرمایهٔ وجود
عنوان حکمرانی و دیباچهٔ جلال
برهان دین و داد فریدون شه آنکه هست
قسطاس فهم و فکرت مقیاس فرّ و فال
بی عون مهر او نبود بخت را اثر
بیزیب عدل او نبود مُلک را جمال
خاک از نهیب خنجر او یابد ارتعاش
آب از نهیب ناچخ او دارد اشتعال
با مهر او ضلال مخلّد بود رشاد
با قهر او رشاد موید بود ضلال
جز از طریق وهم نیابد کسش نظیر
جز بر سبیل فرض نیابد کسش همال
ای کت به تحفه تاج سپارد همی تکین
ای کت به هدیه باج فرستد همی ینال
روزی دهد عطای تو بی دعوت امید
پاسخ دهد سخای تو بیسقبت سوال
منشور روی و رای تو در جیب مهر و ماه
توقیع امر و نهی تو در دست ماه و سال
امر ترا به طوع قدر دارد استماع
حکم ترا به طبع قضا دارد امتثال
در پیش ابر اگر ز سخایت رود سخن
پیشانیش عرقکند از فرط انفعال
ور بر زگال تیره فتد عکس تیغ تو
از تف آن چو دوزخ سوزان شود زگال
آنجا که شخص تست مجسم بود هنر
آنجاکه طبع تست مصوٌر شود کمال
رسوا شود حسود تو در هرکجا که هست
چون دزد شب که ناگه درگیردش سعال
با ترکتاز جود تو نشگفت اگر ز بیم
پنهانکند پشیزهٔ خود را به بحر وال
گیهان محیط تست و به معنی محاط تو
برسان جامه کاو به بدن دارد اشتمال
چرخ از غبار خنگ تو تاریک چون جحیم
کوه از نهیب رمح تو باریک چون خلال
از بسکه بار فتح و ظفر میکشد به دوش
تیغت خمیده پشت نماید به شکل دال
روز وغا که از دم شمشیر سرفشان
درگام اکدشان متوقٌد شود نعال
ازگرذ ره چو تودهٔ قطران شود سپهر
از رنگ خون چو سودهٔ مرجان شود رمال
زانبوهگرد رخش محدب شود وهاد
زاسیب نعل اسب مقعر شود تلال
چنگال شیر شرزه نداند کس از سیوف
دندان مارگرزه نداند کس از نبال
از نعل اسبها متحرک شود زمین
بر چوب نیزها متوقد شود نصال
هرگهکه میغ تیغ تو آتشفشان شود
کس پور زال را نشناسد ز پیر زال
مغز ستاره بر دری از تیغ فتنهسوز
کتف زمانه بشکنی از گرز مرد مال
فرماندها مها ملکا ملکپرورا
آنکیست غیر حقکه قدیمست و لایزال
ایدون گرت ز چرخ گزندی رسد مرنج
ایدر گرت ز دهر ملالی رسد منال
بس عیش و عشر تا که نماند به هیچ روی
بس رنج و اندها که نماند به هیچ حال
مه را به چرخگاه فرازست وگه نشیب
جان را به جسم گاه نشاطست و گه ملال
نی زار نالد آنگه از جان برد محن
می تلخ گردد آن گه از دل برد کلال
خورشیدسان زوالی اگر یافتی مرنج
جاوید مینماند خورشید را زوال
ور کوکبت قرین وبالست غم مخور
وقتی به سوی خانهٔ خویش آید از وبال
سلطان برای مصلحتی بود اگر ترا
روزی دو ساخت معتکف کنج اعتزال
زر آن زمان عزیزتر آید که ناقدی
بگدازدش به بوته و بگذاردش بقال
فولاد راگداز دهند از برای آنک
شمشیر از آنکنند پی دفع بدسگال
تو تیر شست شاهی از آنت رها نمود
تا خصم را دهد ز نهیب توگوشمال
وافکند چون شهاب ترا از سپهر ملک
تا سوزد از تو دیوصفت خصم بدفعال
پیراست شاخ و برگ ترا چون نهال از آنک
ریزد چو شاخ و برگ قویتر شود نهال
شه آفتاب مملکتست و تو ماه نو
هم بدر ازو شوی اگر از وی شدی هلال
حکم ملک قضاست رضا ده به حکم او
هم خیر ازو رسد اگر از وی رسد نکال
شاه آنچه میکند همه از روی حکمتست
حالی مباش رنجهکه نیکو شود مآل
ای بس جراحتا که برو نیشتر زنند
تا خون مرده خیزد و بپذیرد اندمال
شاگرد کاوستادش سیلی زند به روی
خواهد معذبش که مهذّب کند خصال
دارویتلخ را نخورد خسته جز بهعنف
وان تلخ با حلاوت جان دارد اتصال
نشتر زند پزشک به قیفال دردمند
کز دفع خون مزاج گراید به اعتدال
آید به چشم منکه مهی بیش نگذرد
کت شه به حکمرانی ملکی دهد مثال
ایکز هوای مدح تو در حالتند و رقص
افکار در ضمایر و ابکار در حجال
داند خدا که بود جدا از تو حال من
چون حال تشنهبی که جدا ماند از زلال
ای بسکه قامتم از مویه همچو موی بود
ای بس که گشت پیکرم از ناله همچو نال
خونم بریخت دست فراقت اگرچه نیست
الا به کیش تیر تو خون ریختن حلال
جز من که بار هجر تو بردم به جان و دل
کاهی شنیدهای که کند کوهی احتمال
منت خدای را که رسیدم به کام دل
زان نقمت فراق بدین نعمت وصال
حالی چو اخرسی که اشارت کند به دست
با صد زبان زبان من از مدح تست لال
ارجو که مدح من بگزینی به مدح غیر
کز اشهد فصیح بهست اسهد بلال
سیم و زرم نبود که آرمت هدیهای
بپذیر جای هدیهٔ من باری این مقال
دانی که از تو بود گرم بود سیم و زر
دانی که از تو بود گرم بود جاه و مال
تا راه دل زنند نکویان به روی و موی
تا صید جانکنند نکویان به خط و خال
چون روی یار یار ترا تازه باد عیش
چون خال دوست خصم ترا تیره باد حال
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#213
Posted: 7 Jul 2012 11:24
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۱۲
بیا و ساغر می کن ز باده مالامال
که ماه روزه به حسرت گذشت نالانال
بباید از غم و انده گریخت میلامیل
می دو ساله به پیمانه ریخت مالامال
بنوش باده و نوشان به یاد رحمت حق
که فضل بار خدا شاملست در همه حال
به آب باده غبار دل از پیاله بشوی
که هست در دلت اندک ز روزه گرد ملال
مرا ز عید خوش آمد که هست روزه حرام
نه بلکه خوشترم از آنکه هست بوسه حلال
کنون به بدرقهٔ روزه باده باید خورد
به عذر آنکه نکردیمش از چه استقبال
همیشه باده گوارا و دلپذیر بود
خصوص آخر شعبان و غُرهٔ شوال
مرا ز روزه جز این دلخوشی نبد که به عید
کنم معانقه با آن غزل سرای غزال
مرا به طبع خوش آید ز روز عید که عید
بهانهایست نکو بهر بوسهٔ اطفال
چه مایه طفل سمنبر که با هزار حیل
خیال بوسهٔ او مر مرا نمود محال
کنون خود آید و لب بهر بوسه باز کند
چو سایلی که گشاید کف از برای سؤال
خصوص ترک من آن سادهلوح سیمینبر
که وقف بوسه نمود دست روی زهره مثال
ز پای تا به سرش هر کجا که میبینی
گمان بری که بدانجا نزول کرده جمال
ز بسکهبوسهز دستمبههر دو عارض او
ز نقش بوسه رخش گشته پر وهاد و تلال
به احتیاط چنان بوسمش دو تُنگ شکر
که بر زمین نچکد زان دو تنگ یک مثقال
درون مشت چو گیرم سرین سیمینش
گمان کند که بپا اندرش کنم خلخال
مرا از آن بت شیرین حکایتیست عجیب
بیا و بشنو و عبرت بگیر ازین تمثال
ز من چو آهوی رمدیده پار وحشی بود
به زهد و زرق و ریا رام کردمش امسال
بساط زهد و ریا را چنان بگستردم
که هر که دید مرا خیره ماند از آن احوال
به جبهه داغ نهادم چو زاهد سالوس
به دست سبحه گرفتم چو واعظ محتال
حکایتم همه از فضل زهد بود و ورع
روایتم همه از علم فقه بود و رجال
گهی حدیث کرامات گفتم و معجز
گهی بیان احادیث کردم و اقوال
پی مراقبه گه سر نهاده بر زانو
پی مکاشفه گه پشت کرده بر دیوال
گهی صحیفه و زادالمعاد اندر پیش
که جز دعا نگشایم زبان به هیچ مقال
نموده گه به تلاوت قرات قرآن
شمرده گه به فصاحت فضیلت ابدال
گمان نموده پس از چند روز دلبر من
که مر مرا به ورع در زمانه نیست همال
بسان سایه مر آن ترک آفتاب جبین
به هرکجاکه شدم میدویدم از دنبال
به صبح عید صیام از پی مبارکباد
دوان بهسوی من آمد چو مه به برج و بال
بغل گشودم و از روی مکر و شید و حیل
بر او به لحن عرب بانگ برزدم که تعال
دوید و آمد و بنشست و دست من بوسید
عنان صبر من از دست برد شوق وصال
به برکشیدم و چندان لبش ببوسیدم
که خیره در رخ من دید وگفتکیفالحال
نه آن سعادت زهد و صلاح عام و ورع
نه این شقاوت فسق و فجور و کفر و ضلال
چنان ز سایهٔ مژگان او هراسیدم
که اشکبوس کشانی ز تیر رستم زال
چو بوهریره احادیث چندکردم جعل
به فضل بوسه و خواندم بر او به استعجال
ز سادگی بپذیرفت و وقف عام نمود
از آن سپس لب و رخسار گردن و خط و خال
کنون به هر که رسد صدهزار بوسه دهد
گمان برد که بود بوسه افضلالاعمال
بهگاه بوسه لبش آنچنان شکر ریزد
که کلک خواجهٔ نیکو نهاد نیک خصال
غلام شاه عجم حکمرانکشور جم
خدایگان امم آسمان جاه و جلال
سپهر مجد و علا صاحب اختیار که هست
دلش جهان کفایت کفش محیط نوال
ز بس به خاک زمین سیم و زر فشانده کَفَش
به رهروان جهان تنگ کرده است مجال
چو بندگانش دوان دولت از یسار و یمین
چو خادمانش روانشوکت از یمین و شمال
زهی دلت به هنر کارنامهٔ دانش
خهی کفت به کرم بارنامهٔ اقبال
غلام خسرو جمصولتی زهی دولت
مطیع خواجهٔ دریادلی خهی اجلال
به بزم و رزم نظیرت ندیده است جهان
که هم مخالفِ مالیّ و هم مخالف مال
مگر که عرصهٔ جاه ترا ندیده حکیم
که بر تناهی ابعاد داند استدلال
دلیل صدق تناسخ بس اینکه در صف رزم
پلنگ پیش تو روبه شود هژبر شکال
جهنده تیر تو بازیست آهنین مخلب
برنده تیغ تو مرگیست آتشین چنگال
وجود از سخطت ملتجی شود به عدم
پلنگ با غضب التجا برد به غزال
فنا به قهر تو مضمر چو تلخی اندر زهر
گهر به کلک تو مضمون چو شکّر اندر نال
جهان بود به مثل خانه و تو خانه خدای
سخا و جود ترا کسب و کاینات عیال
سمند رهسپرت چارپایهٔ نصرت
کمان جانشکرت چلهخانهٔ آجال
کفت به گاه سخا گفته بُخل را که بمیر
دلت به گاه عطا گفته جود را که ببال
نه جیش فتح را حایل آتشین باره
نه تیغ تیز ترا مانع آهنین سربال
زه کمان تو زهدان بچهٔ نصرت
سر سنان تو پستان کودک اقبال
خیال بزم تو همچون امل نشاطانگیز
هوای رزم تو همچون اجل روان آغال
نه چرخ را بر قدر تو سنگ یک خردل
نهکوه را بر حلم تو وزن یک مثقال
اگر به کوه نگارند نقش مرکب تو
بسان مرغ هماندم برآورد پر و بال
زه کمان تو بازوی فتح را تعویذ
خمکمند تو ساق زمانه را خلخال
به یاد جود تو گر کوزهگر سفال پزد
ز کوره جامجم آرد برون به جای سفال
تبارکالله ازین رخش کوه کوههٔ تو
که وقت حمله به کوه اندر افکند زلزال
درازگردن و لاغر میان وکوچکسر
بزرگهیکل و فربهسرین و ضغیمیال
روندهتر ز یقین و دوندهتر ز گمان
پرندهتر ز عقاب و جهندهتر ز شمال
ز غرب راکب او گر خیال شرق کند
به شرق شیههزنان زودتر رسد ز خیال
تلال زیر سمش پستتر شود ز وهاد
وهاد زیر پیش نرمتر شود ز رمال
زمانهگر زبر پشت او سوار شود
به یکنفس گذرد هر چه در جهان مه و سال
گهی چو ناقهٔ صالح برون دود ازکوه
گهی چو چشمهٔ موسی روان جهد ز جبال
به سنگ خاره چو در کوه سم فرو کوبد
گمان بری به دهل چوب میزند طبال
زمین معرکه را پر هلال و بدر کند
پیش ز نقش حوافر سمش ز نقش نعال
به زرق تا نتوان بست باد در چنبر
به مکر تا نتوان داشت آب در غربال
چهار چیز تو خالی ز چار چیز مباد
که تا جهان به تو میبگذرد بدین منوال
روان ز طاعت یزدان دل از اطاعت شاه
دفاین از در و گوهر، خزاین از زر و مال
به چاه ویل بود سرنگون مخالف تو
بدان مثابه که در چاه اصفهان دجال
همیشه یار تو یار نشاط در هر وقت
هماره خصم تو یار کلال در هرحال
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#214
Posted: 7 Jul 2012 11:25
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۱۳
خسروا ای کت ایزد متعال
نافریدست در زمانه حمال
دولتی بیکران ترا داده
کش همه چیز هست غیر زوال
بحر در جنب جود تو شبنم
کوه در نزد حلم تو مثقال
سیم و زر را به دور دولت تو
نشناسد کسی ز سنگ و سفال
مر مرا هست چاکری که بود
در مدیحش زبان ناطقه لال
لب او ساغریست از یاقوت
از می لعل رنگ مالامال
گر خورد خون من حلالش باد
خوردن خون اگرچه نیست حلال
راستی سرو و ماه را ماند
قد و رخسارش ازکمال و جمال
چشم و مژگان او بهم دانی
به چه ماند به تیر خورده غزال
خلقی از فکر موی او شب و روز
خیلی از یاد خال او مه و سال
با تنی همچو موی مویاموی
با قدی همچو نال نالانال
خال در طاق ابرویش گویی
جا به محراب کعبه کرده بلال
عقل گفت از خیال او بگذر
تا نگردی اسیر خیل خیال
عشقگفتا زهی فراست عقل
که تصورکند خیال محال
روی او کرده مر مرا حیران
بر چه بر صنع قادر متعال
ورنه یکتا خدای داند و بس
که نیم پایبست طره و خال
به خداییکه صبح و شامکنند
شکر آلای او نساء و رجال
به کریمی که گسترد شب و روز
بر سیاه و سفید خوان نوال
که بود مر مرا ز پاکی اصل
پاس شرع رسول در همه حال
هست القصه زان سهی بالا
مر مرا از بلا فراغت بال
من و او هر دو بیهمالستیم
او به حسن و جمال و من به کمال
شَعر او مشک و شِعر من شکر
آن مبرا ز مثل و این ز مثال
شَعر او بر بنای شرع کمند
شعر من بر به پای عقل عقال
او چو برقع ز رخ براندازد
تا که بفریبدم به غنج و دلال
من چنان ساز شعر ساز کنم
که دگرگون شود ورا احوال
تنگ بر خدمتم میان بسته
چون به قصر تو قیصر و چیپال
من نخواهم ز بخت الا او
او نخواهد ز شاه الا شال
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#215
Posted: 7 Jul 2012 11:25
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۱۴
در ششم روز جمادی نخست اول سال
ماه من آمد و آن سال نکو گشت به فال
بر من از دیدنش آن روز دو نوروز گذشت
هیچ دیدی که دو نوروز رسد اول سال
تا برد رنج و ملالم ز دل آنروز به رمز
زد بسی فال نکو آن بت پر غنج و دلال
دو سر زلف پریشان را با هم پیوست
یعنی امسالت آشفته نگردد احوال
با زبان نقطهٔ خال لب خود را بمکید
یعنی امسالت شیرین چو شکر گردد حال
کف دستم را با سی و دو دندان بمزید
یعنی امسالت کف پر شود از در و لال
گنج رخسارهٔ خود بر سر و رویم مالید
یعنی امسال ز هرسو به تو روی آرد مال
سود سیمینلب خود بر لب و ریشم یعنی
که لبالب شود امسالت از سیم جوال
زان سپس گفت که می ارچه به شرعست حرام
لیک در عید پی گفتن شعرست حلال
خاصه در تهنیت شمع شبستان عفاف
مهد علیا که مر او را به جهان نیست همال
حلقهٔ دیدهٔ اجرام سپهرش یاره
چنبر طرهٔ حوران بهشتش خلخال
حور فردوسلقا زهره زهرا طینت
سارهٔ آمنه خو مریم میمونه خصال
بسکه با ستر و عفافست بسی نیست عجب
کاب و آیینه هم او را نپذیرد تمثال
آیت عصمتش ار بر کره ی خاک دمند
خاک چون آب روان مینپذیرد اشکال
از پس پرده اگر صرصر قهرش بوزد
آب گردد ز نهیبش جگر رستم زال
پرده پوش است ز بس عصمت او میترسم
کهگرش وصفکنم ناطقهامگردد لال
زانکه از خاصیت عصمت او بکر سخن
برکشد پرده ز رخسار چو ربات حجال
نفس از مدحت خلقش شود آنسان مشکین
کز چراگاه غزالان ختن باد شمال
دهر با همت او کمتر از آن نانریزه است
کآدمی از بن دندانش برآرد ز خلال
دو جهان از قفس صعوه بسی تنگترست
شاهباز شرف او چو گشاید پر و بال
هست پنهان چو خرد لیک عیانست کزوست
اینهمه دانش و هوش و هنر و فهم و کمال
گر شود ابر کفش رشحهفشان بر گیتی
هفت دریا شود از یک نم او مالامال
بس شبیست به ارزاق مقرر کرمش
که نهانی رسد از یزدان ناکرده سؤال
ورنه دستیکه نتابیده بر او شمس و قمر
کی توان گفت گشاید ز پی جود و نوال
پای تا سر همه نورست چو خورشد ولی
با همه نورش هرگز نتوان دید جمال
حور فردوس به بزمی که کنیزان ویند
فخرها میکند ار استد در صف نعال
دست زرپاش چو بر جام سفالین ساید
جام زرین شود از فیض کفش جام سفال
عکس خود منع کند شخص وی از فرط عفاف
گرچه آیینه بود صیقلی و آب زلال
ذات او را نتوان درک به اوهام و عقول
نسبتی دارد مانا به خدای متعال
چهر او در تتق غیب و من اینک به غیاب
گوهرافشان شده در مدح وی از درج مقال
به دعا ختمکنم درج ثنا راکه مراست
در ثناگفتن آن ذات نهان تنگ مجال
تا محالست به تصدیق خرد دیدن حق
چهبهچشمسر و چهوهمو چهفکر و چهخیال
گوهر زندگی او که نهان از نظرست
باد پیوسته مصون در صدف عز و جلال
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#216
Posted: 7 Jul 2012 11:26
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۱۵
رونده رخش من ای از نژاد باد شمال
ز صلب صاعقه و پشت برق و بطن خیال
دم تو سلسلهٔ گردن صبا و دبور
سم تو مردمک دیدهٔ جنوب و شمال
دریده حملهٔ تو باد عاد را ناموس
کشیده پیکر تو کوه قاف را تمثال
مجرّه را عوض تنگ بسته یی به شکم
ستاره را به دل میخ سوده زیر نعال
دونده از درهٔ تنگ همچو باد صبا
رونده در شکم سنگ همچو آب زلال
کفست در دهنت یا یک آسمان پروین
سمست زیر پیت یا یک آشیان پر و بال
جهاننوردی وکُهکوبی و زمینسپری
سیاهِ روی تنی یا که رخش رستم زال
سپهر دارد هر ماه یک هلال و زمین
ز نقش نعل تو هر لحظه صدهزار هلال
دمت ز ناصیهٔ ماه رفتهکدکلف
سمت به جمجمهٔ خاک سفته مغز جبال
بلند و پست ندارد به پیش پای تو فرق
چو پیش پرتو خورشید و مهوهاد و تلال
تو را به طی مسافت چو وهم حاجت نیست
که هرکجا که کنی عزم در رسی فیالحال
زمان ماضی اگر با تو همعنان گردد
به یک رکاب زدن بگذرد ز استقبال
گرم ز ملک سلیمان بری به خطهٔ ری
که تا به حشر مصون باد از فنا و زوال
ز عِقدِ پروین گوهر نشانمت برزین
ز موی غلمان عنبر فشانمت بر یال
مگر به یاری یزدان مرا فرود آری
به درگهیکه بر او بوسه میزند اقبال
جناب صدر معظم اتابک اعظم
که اوست ناظم ملک ملک به استقلال
امیر و صدر مهین میرزا تقی خان آنک
فلک فلک شرفست و جهان جهان اجلال
روان عقل و هنرکیمیای هوش و خرد
جهان شوکت و فرّ آسمان قدر و جلال
صحیفهٔ ادب و فر و مجد و دفتر حلم
سفینهٔ کرم و کنز جود و گنج نوال
قوام دولت و ملت نظام سیف و قلم
امیر لشکر و کشور امین ملکت و مال
سخنشناس و هنرپرور و ستارهضمیر
بزرکهمت وکوچکدل و فرشتهخصال
نزول رحمت خلاق را دلش جبریل
قبول قسمت ارزاق را کفش میکال
به تیغ حارس جیش و به کلک حافظ ملک
بدین مخالف مال و بدان مخالف مال
پر از مناقب او هست دفتر شب و روز
پر از مواهب او هست دامن مه و سال
به بطن مام ز صلب پدر نرفغه هنوز
به نذر جودکفش روزه میگرفت آمال
ز میل خامه به کحل مداد بزداید
بنان او رمد جهل را ز چشمکمال
به چشم سر نگرد هرچه در دلست امید
هنوزگوش سرش ناشنیده بانگ سوال
نگین مهرش دست ستاره را یاره
کمند قهرش پای زمانه را خلخال
مجسم ازکف او معنی سخا و کرم
مشاهد از رخ او صورت جلال و جمال
به حسن و رای فرود آرد اختر ازگردون
به حفظ و حزم نگهدارد آب در غربال
زهی به صدرنشینان صفهٔ ملکوت
علو رفعتجاه تو تنگ کرده مجال
کمند عزم تو گیسوی شاهد نصرت
سنان قهر تو مژگان دیدهٔ آجال
زمانه باکرمتکم ز ریزهٔ نانیست
که گاهش از بن دندان برون کنی به خلال
شد آن زمانکه ز ناایمنی شقایق سرخ
چو چشم شیر مهیب آمدی به چشم غزال
کنون به عهد توگر نقش شیر بنگارند
درو ز بیم نه دندان کشند و نه چنگال
هنوز نطفه ز اصلاب نامده به رحم
ز بیم بشنوی آوازگریهٔ اطفال
بسی شگفت نباشد که حرص مدحت تو
جماد و جانوران را درآورد به مقال
شنیدهام گرهی ناسپاس بگزیدند
به مهرکین و بدینکفر و بر رشاد ضلال
ستیزه با تو نمودند ساز و غافل ازین
که شیر شرزه بنهراسد از هزار شکال
هزار بیشهٔ نی را بس است یک شعله
هزار طاقکهن را بس است یک زلزال
شودگسسته ز یک تیغ صدهزار رسن
شود شکسته ز یک سنگ صدهزار سفال
به معجزی که نمودار شد ز چوب کلیم
شدند عاجز یک دشت جادوی محتال
خدای خواستکه بر مردم آشکارکند
که برکشیدهٔ او را فکندست محال
وگرنه با تو که یک بیشه شیر غژمانی
نبود روبهکان را مجال جنگ و جدال
کلیم را چه ضرر گر حَشَر کند فرعون
مسیح را چه خطرگر سپه کشد دجال
به زیر ظل شهنشهکه ظل بار خداست
همی ببال و بداندیش را بگوکه بنال
بقای عمر تو بادا به دهر و پاداشن
بهدوست گنج و درمده بهحضم رنج و وبال
همیشه تا که بر آب روان نسیم صبا
کشد چو مرد مهندس دوایر و اشکال
پر از دوایر و اشکال باد خاک درت
ز نقش بوسهٔ حکام و سجدهٔ عمّال
دل و روان تو پر باد جاودان و تهی
پر از ولای شهنشه تهی ز رنج و ملال
به خوشدلی گذران روزگار فانی را
کهکس نماند باقی جز ایزد متعال
بخور بنوش بنوشان بده بپاش ببخش
بچم بپوش بپوشان بزن بتار بنال
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#217
Posted: 7 Jul 2012 11:26
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۱۶
دیشب به شکل جام نمود از افق هلال
یعنی به جام باده ز جان دورکن ملال
دوشینه ماه روزه به پا موزه درکشید
وز شهر شد برون و بزد کوس ارتحال
وامد مه مکرم باکوس و باعلم
بهروزی از یمینش و پیروزی از شمال
آن مه گشاده بود خدای از بهشت در
وین مهگشودهاند بهشیوشان جمال
خلقی شدند دوش به مغرب هلال جوی
واندر فکنده غلغله ازگونگون سوال
آنگفت مه چگونهضعیفاستیا قوی
وین گفت در کجا به جنوبست یا شمال
من هم به یاد ابروی جانان خویشتن
می برشدم به بام که تا بنگرم هلال
کامد هلال ابرویم از دور خیر خیر
گفت ای هلال جو نکنم مر ترا حلال
ابروی من نبینی و بینی هلال عید
در دل وفا نداری و در دیده انفعال
خواهی همین زمانکه ترا با هلال نو
سازم به نعل کفش لگدکوب و پایمال
گفتم بتا جای رهی ظنّ بد مبر
کز ظنّ بد نخیزد چیزی بجز نکال
بالله خیال ابروی تو بود در دلم
دیدم به ماه نو که مجسم شود خیال
عمریست تا به حرمت ابروی و زلف تو
هرجا خمیدهایست نکو دارمش به فال
بر سینه مینویسم پیوسته نقش نون
بر دیده مینگارم همواره شکل دال
داند خدای من که به جان در نشانمش
هرچ آن به چعزی از تو توان کمردن مثال
از عشق عارض تو پرستم همی قمر
بر یاد قامت تو نشانم همی نهال
خندید و نرم نرم همیگفت زیر لب
کاین مرد پارسی دل ما برد زین مقال
اینگفتو شد بهحجره و بنشستو خواست می
زآن زر دمی که عکسش زرین کند سفال
جستو دویدو رفتو می آورد و دادو خورد
مرغی شد از نشاط و برآورد پر و بال
گه وجد و گه سماع و گهی رقص و گه طرب
گه ناز وگه عتاب وگهی غنج وگه دلال
گفت این زمان وظیفه چه بر من نهادهای
بنمای پیش از آنکه به هجران کشد وصال
گفتم هزار بوسه ترا نذرکردهام
نیمی بهروی و موی تو نیمی به خط و خال
گفت ارچه این چهار لطیفند و زودرنج
چندین عتاب بوسه نیارند احتمال
لیکن دریغ نیست مرا بوسه از لبی
کارد هماره مدح خداوند بیهمال
فهرست آفرینش و دیباچهٔ وجود
آسایش زمانه و آرایشکمال
فخرالانام حاجی آقاسی آنکه هست
در مهر او سعادت و در کین او نکال
گر حب او گناه بود حبّذا گناه
ور مهر او ضلال بود فرّخا ضلال
با پاس او ریاستگرک آید از بره
با عدل او حراست شیر آید از شکال
با مهر او ندیده تنی زحمتکرب
با جود او ندیده کسی سبقت سوال
در مشت او نپاید همچون نسیم سیم
در چشم او نیاید همچون رمال مال
در پیش عفو عامش طاعتکم ازگنه
با جود دست رادش لؤلؤ کم از سفال
جز از طریق وهم نیایدکسش نظیر
جز بر سبیل عکس نبیند کسش مثال
بر نیک و زشت او را شامل بود عطا
برتر و خشک زانروکامل دهد نوال
ابرست در عطیه و بحرست در درون
خاکست در تواضع و چرخست در جلال
انوار مهر راست برای وی اقتران
تایید چرخ راست به بخت وی اتصال
از بود اوست صورت ابداع را فروغ
از رای اوست گوهر افضال را کمال
چونینکه بخت اوست در آفاق لاینام
یارب به باد ملکش همواره لایزال
کز کلک اوست ساحت آفاق را قرار
کز فر اوست صفحهٔ امصار را جمال
ملت چو بخت او بود از بخت او سیمین
دشمن چو کلک او بود از کلگ او هزال
نبود ملک به چیزی اینست اگر بشر
کس را نبوده خصلت اینست اگر خصال
گردون گرای گردد با قدر او زمین
امکانپذیر آید با امر او محال
آنجاکه قدر اوست ندارد فکر محل
آنجاکه وصف اوست ندارد سخن مجال
گفتمکه از مغایبه آیم سوی خطاب
تا چند در غیاب شوم محمدت سگال
دیدمکه از مهابت شخص جلال او
اندر حضور ناطقه از مدح اوست لال
سوی دعا شدم ز ثنا زانکه خوشترست
پایان این ثنا به دعا یابد اشتمال
چندان بقاش باد که در عالم وجود
یابد بقای او به بقای حق اتصال
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#218
Posted: 7 Jul 2012 11:27
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۱۷
ای با خطاب مهر تو هر ذرهیی سپهر
ای با عتاب قهر تو هر ممکنی محال
حالی بدان رسیده که از حرص مدح تو
بر من ز لفظ و معنی تنگ اوفتد مجال
یکسو ز بس هجوم مضامین دلفریب
حیران شود خیال من از فرط ارتجال
یکسو ز بس تراکم الفاظ دلنشین
لکنت خورد زبان من از فرط اتصال
گرم آنچنان دوند حروف از قفای هم
کاین حرف مینجوید از آن حرف انفصال
شین خیزد ازکناری و اندر دود به سین
دال آید از کرانی و اندر جهد به ذال
پهلوزنان حروف مخارج به یکدگر
من در میانه هائم و حیران خموش و لال
زین درگذر مدیح توگفتن مرا چه سود
کز هرکسی مدیح تو خوشترکند خصال
مانی بدان قمر که بتابد به نیمشب
مانی بدان مطر که ببارد به خشکسال
مداح آن قمر که بود به از آن فروغ
وصّاف این مطر که نکوتر ازین نوال
مریخ را ز مهر تو سرطان شود شرف
ناهید را ز قهر تو میزان شود وبال
بخت ترا جهان نفریبد به سیم و زر
با شوی نوجوان کند عشوه پیرزال
از یمن خاکپای تو طفلان به عهد تو
با چشم سرمه کرده برآیند چون غزال
برگرد آفرینش عالم ز عقل کل
حصنی حصین کشید ز آغاز ذوالجلال
وانگه کلید حصن به دست تو داد و گفت
کاین حصن را ندانم غیر از تو کوتوال
در هرچه در عوالم ذاتت نهفته بود
نقشی نمونه ساخت خداوند لایزال
از قدر تو فلککرد از رای تو نجوم
از خلق تو ملک کرد از حزم تو خیال
قاآنی این فصاحت بیهوده را بهل
بیدار شو ز خواب یکی چشم خود بمال
چون وهم عاجزست چه آید زگفتگو
چون عقل هائمست چه خیزد ز قیل و قال
ناکام عاشقان نبود جزکنار و بون
تا کار صوفیان نبود جز سماع و حال
دوران دولت تو برون باد از شمر
خورشید شوکت تو مون باد از زوال
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#219
Posted: 7 Jul 2012 11:27
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۱۸
مبال اگرت فزاید زمانه مال و منال
وگرت نیز بکاهد منال و مال منال
مبال گبر و یهودست این سرای عفن
به خود چو کرم به راز اندرین مبال مبال
نه آخرت چنگال فنا بدرد چرم
نه آخرتکوپال اجل بکوبد بال
شنیدهام که ز مرد بخیل و شخص سخی
ز رادمردی دانا تنی نمود سوال
ز بحر فکربرآورد پرگهر صدفی
چو بحر خاطر من از لال مالامال
که راد ویژه بخیلست از آنکه بهر ثواب
کند ذخیرهٔ خود مال خویش را ز نوال
بخیل طرفه سخی است از آنکه بهر کسان
نهد ودیعه هرآنچ زگنج و مخزن و مال
گرفتم آنکه ز ثروت همی شد هرقل
سرودم آنکه ز شوکت همی شدی چیپال
ز بهرگنج مبر رنج در سرای سپنج
یکی نخست به دست آر داروی آجال
ز بهر رنج فنا جادهیی بسود گزین
ز بهر درد اجل دارویی شگرف سگال
گر از فنا بگریزی در آهنین باره
ور از اجل به پناهی به آهنین سربال
همانت بردرد آخر چنانکهگرک بره
همینت بشکرد آخر چنانکه شیر شکال
توکت بپای اگر فیالمثل خلد خاری
چنان شوی که برآری چو نی هزاران نال
یکی بترس از آن دم که دم برون ناری
گرت هزاران نشتر زنند بر قیفال
چو غرم گرم چرایی چرا به هوش نیی
که مرگ چون یوزت میگرازد از دنبال
به چنگ اندر فلسی نه وز خیال مهی
همی کُراسه بفرسودی ازگشودن فال
نعوذ بالله اگر روزگار دونپرور
نهد به دوش تو یک روز رایت اجلال
چو پا بهدست ریاس نهی ز روی غرور
به خیره پشت کنی برب ایزد متعال
شریعتیکنی از نزد خویشتن ابداع
همی ببافه ببندیش بر پیمبر و آل
چه مایه زال رسن ریس را که پنچ پشیز
به دست آمده از دسترنج چندین سال
گهی شکورکزین سیم نیم وقفکفن
گهی صبور کزین خمس خمس خرج عیال
گهی ستیزه به زال سپیدمویکنی
بدان صفت که به دیو سپید رستم زال
برای آنکه یکی مشت زر به چنگ آری
چه مایه خون شهیدان همیکنی پامال
ز بهر آنکه ز اموال مرده بهره بری
نه آه بیوه نیوشی نه نالهٔ اطفال
گهی چو بختالنصر ایلیا کنی ویران
نه جز عمارت بام کنیسهات به خیال
به روز خمسین الفت بزرگ بارخدای
بسنجد ار به ترازوی داوری اعمال
همت به کفهٔ عصیان چو کاه کوه سبک
همت به پلهٔ طاعت چوکوهکاه چگال
دو پانزده روزت روزه گفته است خدای
ز سلخ شعبان تا صبح غرهٔ شوال
به رب دو جهان هجده هزار حیله کنی
که از صیام سه ده روزه برهی ای محتال
به خویش بندی به دروغ رنجهای فره
سوی پزشک شوی موی موی و نالانال
ز رنج سودا سبلت کنی و خاری ریش
علاج سودا جویی ز داروی اسهال
پزشک را فکنی در هزار بوک و مگر
بری به کارش سیصد هزار غنج و دلال
به فریهگوییکاین رنج مر فلان را بود
به شیر خر شد بهمان پزشک چاره سگال
سپس پزشک بنا آزموده بسراید
که منت نیز بدین چاره نیک سازم حال
به طمع زرت دهد شیر خرت و پنداری
ز سلسبیت بخشیدهاند آب زلال
خری هزار ملامت ز شیر خر خوردن
بهجان و همچو خروس از طرب بکوبی بال
سه چار پنج رکوع و سه عشر دانک سجود
به پنج گه گفتت مر خدای وزانت کلال
نماز شام گزاری ولی به وقت طلوع
صلوه صبح نمایی ولی بهگاه زوال
نموده شیوه گنه بالعشی و الاشراق
گرفته پیشه خطا بالغدو والاصال
بهجایآب خوری خمر و چای شبرین تلخ
حلالگفته حرام و حرامکرده حلال
مراکه عمرکنون نیم پنجه است درست
نشد ریاضت یک اربعینم از جه مجال
ز بسیت و پنج فرازم ز سی و پنج فرود
وزین فراز و فرودم نه جز عذاب و نکال
چمیده بر به سرم بیست و پنج سال سپهر
سپس چه دانم کم مرگ کی روان آغال
به پای جهد سپردم بسی فراز و فرود
بهکام سعی نوشتم بسی وهاد و تلال
نه از فراز و فرودم بجز نفیر و زفیر
نه در تلال و وهادم بجز کلال و ملال
ولیکن ارچه به قسطاس رستگاری من
که بلادن را نست سنگ یک مثقال
خدای عز و جلٌ داند آنکه در همه عمر
ز شکر بر نشکیبم به طبع در همه حال
از آن زمان که مرا مام نام کرد حبیب
نه جز ولای حبیب خداستم به خیال
به بطن مامک و صُلب پدر خدای نهاد
به چهر جدّ من از مهر ابن عمّش خال
علی عالی کاندر نبردکنده بکند
بر بداندیشان را به آهنین چنگال
به راه یزدان سر داد پس بس اینش خطر
بسفت احمد پاسود پس بس اینش جلال
بتول بود قرینش مگو نداشت قرین
رسول بود همالش مگو نداشت همال
قضا اجابت امرش نموده در همه وقت
قدر اطاعت حکمش نموده در همه حال
چو بیرضایش در تن سرست بارگرن
چو بیولایش در جسم جان درس وبال
رضای بارخدایست در اوامر او
که جز به وفق رضای خدا نداد مثال
بود نخستین تمثال خامهٔ ازلی
اگرچهگویند ازکلک او بود تمثال
کمال قدرت حقست و نیست هیچ شکی
در اینکه صورت هستی ازو گرفت کمال
ز مهر اوست در ابدان همی تمازج روح
ز قهر اوست در آفاق صورت آجال
همی نپوید بیحکم او صبا و دبور
همی نجنبد بی امر او جنوب و شمال
ز حزم اوست که آمد همی زمین ساکن
ز بأس اوست که گیرد مدر همی زلزال
به دست ریدک قدرش سپهر چه سیاره
به پای شاهد رایش شهاب چه خلخال
ستاره بیشرر فکرتش چو نقطهٔ نیل
زمانه بی اثر همتش چو سقطهٔ نال
زمانه را تاند بِدهَدی به وقت کرم
ستاره را یارد بِدهَدی بهگاه نوال
نه بیولایش قدر تنی نمود بلند
نه بیعتابش جاهکسیگرفت زوال
طفیل اوست اگر عالی است اگر سافل
مطیع اوست اگر خواری است اگر اجلال
ز کلک کاتب شد راست در صحیفهٔ الف
خمیده ازکف خطاط شد به دفتر دال
شگفت نیستگرش از سفال بود آوند
که پیش همت او زر نداشت سنگ سفال
به مطبخ کرمش آسمان یکی دود است
که از نهیب رکابش گرفته رنگ زگال
نوای صلصل هستیش بد ستاره گرای
هنوز نامده آدم پدید از صلصال
جهان و هرچه در او صیدهای بسته ی اوست
نزیبد الحق چونین خدای را زیبال
ستوده دلدل او را فره سپهرستی
مخمّرستی با او اگر نسیم شمال
به پویه چهر فلک را بدم فرو پوشد
چنانکه ناف سمک را بمالدی به نعال
به گام کوهنوردش ودیعه برق یمان
به سم خاره شکافش نهفته باد شمال
هماره تا که جهان آفریده بارخدای
بدیع پیکر او را نیافریده مثال
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#220
Posted: 7 Jul 2012 11:28
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۱۹
هر وجودی را به وهم اندر توان جستن همال
جز وجود مهتری کاو را همالستی محال
روی دین پشت هدی غیث کرم غوث امم
چرخ فر قطب ظفر اصل هنر فصل کمال
قهرمان ملک و ملت حاجی آقاسی که هست
جان پاکش غوطهزن در بحر فیض لایزال
عقل افزون از شهودش داد نتواند خبر
وهم بیرون از وجودش دید نتواند مجال
گر ز عدل او به بازو هیکلی بندد مریض
ز انحراف طبع بگراید به سوی اعتدال
ور به پیشانی نگارد نام بختش آفتاب
تا شباهنگام روز حشر نپذیرد زوال
عقل را ماند که با هر نفس دارد اقتران
روح را ماند که با هر جسم دارد اتصال
هستی صرفست پنداریکزاو پوشیده نیست
هیچ عیبی در برون و هیچ علمی در خیال
صورت عقلاست از آن ذاتش نگنجد در بیان
معنی روحست از آن وهمش نسنجد در مقال
کوه خارا از شرار خشمش افروزد چنانک
قبضهٔ گوگرد کز آتش پذیرد اشتعال
وصف مهرش چونکنمطبعمببالد همچو سرو
شرح قهرش چون کنم کلکم بنالد همچو نال
قدر او را بدر گفتم عقل گفتا ای شگفت
بدر دیدستی که روزافزون بود همچون هلال
دست او را ابر خواندم وهم گفتا ای عجب
ابر دیدستی که بیسعی صدف بخشد لآل
مدح هرچیزی که گوییدر حقیقت مدح اوست
زانکه بر هر جزو باشد نفسکل را اشتمال
مدح قدر اوست مدح چرخ گردان از علوّ
وصف جود اوست وصف ابر نیسان در نوال
نعت ذات او صفات او به از مردم کند
بینزاعگفتگوی و بیصدای قیل و قال
گل به بوی خویش معروف است بیرنج دلیل
مه به نور خویش موصوفست بیغنج و دلال
هست با شه ارتباطش ارتباط جان و دل
جان و دل را جز به وهم اندر نیابی انفصال
نی خطا گفتم براست از اتحاد جان و دل
اتحاد اینست کان هرگز نگنجد در مثال
دوش از انعام عامش شکوهیی میکرد عقل
نرم نرمک زیر لب چون گفتگوی اهل حال
از تعصب موی من چون نوک ناچخ شد درشت
جستم از جا تا به پای عقل بربندم عقال
گفت بنشین خشم بنشان گوش ده خاموش باش
تا در این معنی ترا سازم به استدلال لال
گفتمش برهان چه داری گفت کز بدو وجود
تا به عهد جود او با جان برابر بود مال
گوهر از عزت به جایی بود کاندر جشنها
زیور تاج تکین بد زینت فرق ینال
و اینک از خواری گهر را گر به دریا افکنی
زانزجار قرب او پهلو فرو دزدد زبال
گفتش ای عقل از پیری به جایی بینمت.
کز خرافت بازنشناسی یمین را از شمال
خود تو صد ره گفتهیی گوهر جمادی بیش نبست
بر جمادی چون نهد عزت عزیزی ذوالجلال
او گهر را خوار دارد تا شود قدرش عزیز
زین دو عزت مر کدام اولی بیانکن شرح حال
مهترا مسکیننوازا هست سالی تاکه من
تشنهلب جان میدهم بر چشمهٔ آب زلال
تو رسول وقت خویشی من بلال وقت تو
هیچ از رحمت نفرمودی ارحنا یا بلال
نیمهٔ سالی ندانم بیشتر یاکمترست
کز تو دارم انتظار وعدهٔ یک طاقه شال
شال را بگذار حال من بدست آور که هست
در دلم صدگونه غم زینکهنه دیر دیرسال
قرض من چندان بودکاندر درون تست علم
گرچه شاید کاین تشابه را نکو گیرم به فال
عمر منگر در جهان بودی به قدر وام من
هیچکس را بر فنای من نرفتی احتمال
خلعت شاه و تو و اجرا و انعام و تیول
گرچه تعیین رفت بختم قاصر آمد در سوال
صبرکن قاآنیا بر تیر باران بلا
کز بلا راهی بود تا قاب قوسین وصال
گر توانی پنجهٔ تقدیر تابیدن بتاب
ور نتانی صبرکن وز هرچه پیش آید منال
تا ز حی لاینام اندر زبانها گفتگوست
باد بختت لاینام و باد عمرت لایزال
خوی احبابت ز طیبت مشکبو بادا چو زلف
بخت اعدایت به طینت تیرهرو بادا چو خال
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن