انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 24 از 53:  « پیشین  1  ...  23  24  25  ...  52  53  پسین »

Ghaani | اشعار قاآنی


مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۳۰


پگاه بام چو برشد غریو کوس از بام
شدم به جانب حمام با شتاب تمام
پس از ورود به حمام عرصه‌یی دیدم
وسیع‌تر ز بیابان نجد و وادی شام
نعوذ بالله حمام نه بیابانی
تهی ز امن و سلامت لبالب از دد و دام
ز هرطرف متراکم درو وحوش و طیور
ز هرطرف متراخم درو سوام و هوام
فضای تیره‌اش از بسکه پرنشیب و فراز
محال بود در آن بی‌عصا نهادن‌ گام
خزینه چون ره مازندران پر ازگل و لای
جماعتی چو خراطین درو گزیده مقام
ز گند آب‌که باج از براز می‌طلبید
تمام جسته صداع و تمام‌کرده ز کام
تمام نیت غسل جماع‌کرده بدل
به غسل توبه‌که ننهند پا در آن حمّام
به صحن او که بدی پر ز شیر و ببر و پلنگ
ز خوف ‌جان ‌نشدی ‌شخص‌ بی‌سنان ‌و حسام
زکثرت وزغ و سوسمار دیوارش
به دیدگان متحرک همی نمود مدام
به نور خانه‌اش اندر جماعی همه عور
چو کودکی‌که برون آید از مشیمهٔ مام
قضیب در کف و از غایب برودتشان
بسان خایهٔ حلّاج رعشه در اندام
ز بس که پرده ز عیب کسان برافکندی
کسی نیافت‌ که حمّام بود یا نمّام
ستاده زنگیکی بدقواره تیغ به دست
به هم ‌کشیده جبن از غضب چوکفّ لئام
به طرز صفحهٔ مسطر کشیده تن لاغر
پدید چون خط مسطر همه عروق و عظام
به دستش اندر طاسی به شکل‌کون و در او
چو قطره‌های منی برف می‌چکید از بام
جبین‌ چو ریشهٔ‌ حنظل سرین ‌چو شلغم خشک
بدن چو شیشهٔ قطران لبان چو بلغم خام
ز غبغب سیهش رسته مویهای سپید
چو بر دوات مرکب تراشهٔ اقلام
چو پنبه‌یی که به سوراخ اِستِ مرده نهند
پدید رستهٔ دندانش از میانهٔ کام
ز فوطه نرم قضیبش عیان به شکل زلو
ولی به ‌گاه شَبَق سخت‌تر ز سنگ رخام
به هرکجا که پریچهره دلبری دیدی
همی ز بهر تواضع ز جا نمود قیام
سرش چو خواجهٔ منعم فراز بالش نرم
ولی به خود چو مساکین نموده خواب حرام
دو خایه از مرض فتق چون دو بادنجان
به زیر آن دو سیه‌چشمه‌یی چو شام ظلام
ستاده بودم حیران‌که ناگه از طرفی
نگار من به ادب مر مرا نمود سلام
پرند نیلی بربسته بر میان‌ گفتی
به چرخ نیلی مأوا گزیده ماه تمام
ز پشت فوطه شده آشکار شق سرین
چو بدر کز دو طرف جلوه‌گر شود ز غمام
بدیدم آنچه بسی سال عمر نشنیدم
که آفتاب نماید به زمهریر مقام
خزینه شد ز تنش زنده‌رود آب زلال
ز لای و گِل نه نشان ماند در خزینه نه نام
چون جِرم ماه ‌که روشن شود ز تابش مهر
ز عکس رویش رومی شد آن سیاه غلام
همه قبایح زنگی به حسن گشت بدل
شبان تیره بدل شد به صبح آینه‌فام
فرشته‌گشت مگر زنگیک‌که عورت او
نهفته ماند ز ابصار بلکه از اوهام
بلی چه مایه امور شنیعه در عالم
که ‌نغز و دلکش ‌و مستحسن است در فرجام
مگر نه رجس و پلیدست نطفه در اصلاب
مگر نه زشت و کثیفست مضغه در ارحام
یکی شود صنمی جانفزای در پایان
یکی شود قمری دلربای در انجام
مگر نه فتنهٔ طوفان به امن گشت بدل
چو برکمبنهٔ جودی سفعنه جست آرام
مگر ‌نه آدم خاکی چو در وجود آمد
تهی ز فرقت جن ‌گشت ساحت ایام
مگر نه‌ دوست چو بخشد عسل‌ شود حنظل
مگرنه یار چو گوید شکر شود دشنام
مگرنه نور وجودات بزم عالم را
خلاص‌کرد ز چنگال ظلمت اعدام
مگر نه ‌گشت همه رسم جاهلیت طی
ز کردگار چو مبعوث شد رسول انام
سحر چو گشت پدیدار روز گردد شب
شفق چو گشت نمودار صبح گردد شام
گر این قصیدهٔ دلکش به‌ کوه برخوانی
صدا برآید کاحسنت ازین بدیع ‌کلام
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۳۱


بود مبارک هر عید خاصه عید صیام
به غوث ملت اسلام تا به روز قیام
خجسته خواجهٔ ایام حاجی آقاسی
که مبتدای وجودست و مقتدای انام
محققی ‌که ضمیرش به حزم پیش نگر
همه ضمایر اطفال دیده در ارحام
مداد خامهٔ او چشم جود را سرمه
سطور نامهٔ او شخص فضل را اندام
رسیده است به جایی نفوذ قدرت او
که جاکند عوض مغز در درون عظام
ز امن عهدش آهو همی به ‌گاه چرا
ز لاله باز نداند دو دیدهٔ ضرغام
به‌گاه هیبت او آفریدگان همه را
روان و زهره برآید به جای خون ز مسام
بساط جود بدانگونه همش‌گسترد
که منقبض نشود عرق بر جبین لئام
هر آنچه از دو لب پاک او برون آمد
همان بود که بدو کرده کردگار الهام
سلام و نفرین درگفت ‌کردگار بسیست
سخن چو هست بحق چه دعا و چه دشنام
بسا رضا که هم از خشم او پدید آید
چنانکه چشمهٔ شیرین برون جهد ز رخام
ثنای او نبود حدّ ما که نشناسد
مقام روح قدس را عوام ‌کالانعام
کنون به آنکه سرایم حدیث قصهٔ دوش
در آن زمان‌ که سپردم به دست عقل زمام
به عقل ‌گفتم ‌کای اولین نتیجهٔ عشق
که بادپای سخن راست درکف تو لگام
تو دانی آنکه بود عید و خواجه را شعرا
برند مدح بهر عید خاصه عید صیام
مرا که آتش دل مرده ز آب ‌کید حسود
حدیث پخته چسان خیزد از قریحهٔ خام
به خنده گفت بلی دانمت ز نشتر غم
دلیست ممتلی از خون چو شیشهٔ حجام
ولی به دفتر شعرت قصده‌ ییست بدیع
که‌گفته‌یی به مدیح رسول و آل‌کرام
ز دیرباز بود ناتمام و همت تو
پی تمامی او هیچگه نکرد اقدام
به عون حواجه چه باشد گرش تمام‌ کنی
که شد نقایص هستی همه ز خواجه تمام
بگفتم ‌آن‌ چه قصده‌است ‌و چیست‌ مطلع او
چه وزن دارد و او را روی و ردف ‌کدام
بگفت بر نمط این قصده است درست
خجسته مطلعش این است ای ادیب همام
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۳۲


به‌ گاه بام‌ که خورشید چرخ آینه‌ فام
زدود زاینهٔ روزگار زنگ ظلام
درآمد از درم آن‌گلعذار وز رخ و زلف
نهفته طلعت خورشید را به ظلمت شام
نهاده سلسله بر دوش کاین مرا طره
نهفته سیم در آغوش کاین مرا اندام
گسسته رشتهٔ ‌گوهر که این مراست سخن
فشانده خرمن شکر که این مراست ‌کلام
ز جزع‌ گشته بلاخیز کاین مرا غمزه
ز لعل‌ گشته شکر ریز کاین مرا دشنام
نهاده از مو بر گردن ستاره‌ کمند
کشیده ز ابرو بر روی آفتاب حسام
فکنده طرح سلامت ‌که این مراست قعود
نموده شور قیامت ‌که این مراست قیام
به جلوه سروی اما چه سرو سرو سهی
به چهره ماهی اما چه ماه ماه تمام
غرض چو آمد بر من سلام‌ کرد و نشست
سرودمش چه بجا آمدی علیک سلام
کشیدمش به‌بر آنگونه تنگ کز تنگی
زبان هر دو یکی ‌گشت در ادای ‌کلام
نیاز و ناز من و او به یک عبارت درج
بر آن صفت ‌که به یک لفظ معنی ایهام
شد اتحاد من و او چنانکه دید احوال
دو را یکی نه یکی را دو عکس شهرت عام
نهفته مردمک چشم هر دو در یک چشم
بدان صفت‌ که دو مغز اندرون یک بادام
دو جان میان دو پیکر ولی ز یکرنگی
به طرز نوری‌ کاوراست در دو دیده مقام
دو تن میان دو کسوت ولی ز غایت لطف
نه آشکار و نه پنهان چو روح در اجسام
درون جامه و بیرون ز جامه آن‌گونه
که نشوِهٔ می‌ گلرنگ در بلورین جام
نه جزو یکدگر و نه جدا ز یکدیگر
چنانکه روح در اجساد و نور در اجرام
دو جسم گشت ز یک جنس و هر دو گشت یکی
چو آن دو حرف ‌که در یکدگر کنند ادغام
دل ‌من و دل او عین هم شد ارچه خطاست
که سنگ شیشه شود یا که آبگینه رخام
چو کار عشق بدینجا رسید دانستم
که چیستیم و چه بودیم و کیستیم و کدام
پس از حقیقت عرفان نفس هردو زدیم
ز راه عقل به معراج حق‌پرستی ‌گام
شدیم سالک راهی ‌که در مسالک آن
نبود زحمت رفتار و رنجش اقدام
نه خوف همرهی نفس شوم امّاره
نه بیم رهزنی طبع دون نافرجام
شدیم تا به مقامی‌که وهم‌گردون‌گرد
هزار پایه فروتر گرفته بود مقام
نخست همچو کسی ‌کز فراز قلهٔ قاف
به چشم بینا بیند بسط خاک تمام
به زیر پا همهٔ ممکنات را دیدیم
گرفته هریک از آنها به حیزی آرام
چو گام لختی از آنسو نهاد پیک نظر
نظر حجاب نظر گشت و گام مانع ‌کام
وزان سپس چو کسی کز درون چاه شگرف
کند نظارهٔ خورشید رفته زیر غمام
به زیر پردهٔ سبعین الف حضرت قدس
هزار پرده ز هر پرده بسته بر افهام
چو نور شمع ز مشکوه در زجاجهٔ‌ا صاف
درون پرده ز بی‌پردگی مشاعل عام
چهارده تن ازین سوی پرده بی‌پرده
به پرده‌داری پروردگار کرده قیام
نه چارده‌ که یکی جسم را چهارده اسم
نه چارده که یکی شخص را چهارده نام
نخست احمد مرسل‌که ذات اقدس او
میان واجب و ممکن‌گزیده است مقام
نه ‌واجبست‌ و نه‌ممکن وزین ‌‌دو نیست برون
گزیده واهمه سبابه را ازین ابهام
دوم علی‌ که به معراج دوش پیغمبر
عروج یافت ز بهر شکستن اصنام
به‌عرش دوش کسی سود پاکه عرش مجید
هزار مرتبه‌اش چهره سوده بر اقدام
بر آن صنم که برو سوده این‌چنین کس دست
که دست خویشتنش خوانده داور علام
به این عقیده اگر بت‌پرست ساید چهر
به‌ کیش ‌من ‌که بر او نار دوزخست حرام
سیم بتول ‌که از دورباش عصمت او
به سوی مدحت او ره نمی ‌برد اوهام
دگر شبیر و شبرکزکمال قرب به حق
نبود واسطه‌شان جبرئیل در پیغام
دگر علی ‌که به تنها کشد شفاعت او
به دوش طلحت خود بار سیات انام
دگر محمدباقر که بر روان و تنش
رموز علم و عمل‌کردکردگار اعلام
دگر امام ششم جعفر آنکه بست و گشود
به صدق و زهد درکفر و بارهٔ اسلام
دگرکلیم بحق موسی آنکه طور دلش
پر از تجلی انوار بد ز قرب مدام
دگر رضا که قضا پیرو ارادهٔ اوست
چنانکه حرف و تکلم مطیع جنبش‌کام
دگر تقی ‌که ز یمن صلاح و تقوی او
نمانده در همه آفاق اسمی از آثام
دگر نقی‌که ز بس واسعست رحمت او
طمع به هستی جاوید بسته‌اند اعدام
دگر شهنشه دین عسکری که عسکر او
فرشتگان همه بودند در قعود و قیام
دگر ذخیرهٔ هستی محمد بن حسن
که هرچه هست بدو قائمست تا به قیام
بزرگوار خدایا بدین چهارده تن
که چار رکن قوامند و هفت عضو نظام
که نار دوزخ سوزنده را به قاآنی
خلیل‌وار بکن روز حشر بر دو سلام
گر این قصیده بخوانند بر عظام رمیم
برنده سجده به‌گوینده از پی اعظام
درین قصیده قوافی مکررست ولی
به است لفظ مکرر ز نامکرر خام
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۳۳


پی نظاره ی فرّخ هلال عید صیام
شدیم دوش من و ماه من به‌گوشهٔ بام
فراز بام فرازنده قد موزونش
درخت طوبی‌ گفتی به سدره ‌کرده مقام
جو نور ماه که تابد ز پشت ابر سفید
ز پشت جامه عیانش سپیدی اندام
دو تازه خدش زیر دو زلف غالیه‌بو
دو تیره خالش زیر دو جعد غالیه‌فام
دو لاله زیر دو سنبل دو روز زیر دو شب
دو نور زیر دو ظلمت دو صبح زیر دو شام
دو نافه زیر دو عنبر دو نقطه زیر دو جیم
دو حبّه زیر دو خرمن دو دانه زیر دو دام
به‌ گوش گفتمش ای ‌مه جمال خویش بپوش
ز بهر آنکه نبینند چهرهٔ تو عوام
رخ تو ماه دوهفته !ست وگر ببینندش
گمان برند که یک نیمه رفته ماه صیام
چو صبحگاه‌شود جملگی‌به‌عادت‌خویش
شوند جمع و شهادت دهند نزد امام
به خنده‌ گفت تو بنی هلال را گفتم
هلال را چکنم با وجود ماه تمام
ترا نظر به سوی آسمان مرا به زمین
مراد تو مه ناقص مراد من مه تام
پس از دو ابروی تو گر هلال را نگرم
به شبهه افتم‌ کز این سه ماه عید کدام
چو این بگفتم پنهان به زیر لب دیدم
که نرم نرمکم از مهر می‌دهد دشنام
که این حکیمک ‌گویی پیمبر شعر است
که معجزات سخن می‌شود بدو الهام
سخ دراز چه رانم چو خور نشست به‌کوه
چو زرد شیری غژمان ‌که در شود به‌ کنام
به چرخ بر زبر ماه نو نمود شفق
چو سرخ می ‌که زند موج و ریزد از لب جام
هلال دید مهم وز انامل مخضوب
همی نهاد دو فندق فراز دو بادام
سوال ‌کرد که این ماه در چه باید دید
چه واردست درین باب از رسول انام
بگفتمش که نبی ‌گفته هر که بر کف دست
ببیند این مه نیکو رود بر او ایام
بگفت پس به ‌کف دست شاه باید دید
که قبض و بسط قضا را به دست اوست زمام
یگانه خسرو منصور ناصرالدین شاه
که چار رکن جهان را به عدل اوست قوام
رهین خدمت اویند در زمین ابدان
مطیع حضرت اویند بر فلک اجرام
شهی‌که از پی تعظیم خم شودکافر
به هرکجاکه‌کند راست رایت اسلام
به‌بر ز زال زر از زخم ‌گرز او زلزال
به مغز سام یل از سهم تیغ او سرسام
زهی بنان تو در بزم ابر گوهر ریز
زهی سنان تو در رزم برق خون‌آشام
بقای خصم و شامیست کش‌ نباشد صبح
جمال بخت تو صبحیست‌ کش نباشد شام
به رنگ شاخ بقم ‌گشته جسم حاسد تو
ز بس که خون دلش با عرق چکد ز مسام
اگرنه نوک سنان تو خون و مغز عدوست
چو مغز و خون رودش از چه در عروق و عظام
بلارک تو پسرعم ذوالفقار علیست
که چون ‌کشیده شود تیغها رود به نیام
چو گاهواره شب و روز چرخ از آن جنبد
که طفل بخت تو گیرد ز جنبشش آرام
محیط دایرهٔ آفرینش زانرو
ترا زمانه نه آغاز دیده نه انجام
کفاف جود و هستی دهد به شخص عدم
عفاف عدل تو مستی برد زطبع مدام
جنین به روز نبردت دوباره نطفه شود
دمان به پشت پدر پوید از مشیمهٔ مام
ز نظم عدل تو نبود عجب‌ که مروارید
کشد طبیعتش اندر صدف به سلک نظام
ز بانگ‌ کوس تو گوش زمانه‌راست صمم
ز بوی خلق تو مغز فرشته ‌راست زکام
همیشه تاکه توان ارتفاع شس شناخت
ز نصب شاخص و ظل اصابع و اقدام
چنان رفیع بود آفتاب دولت تو
که خیره ماند در ارتفاع او اوهام
بود به جوهر شمشیر تو قیام ظفر
همیشه تا که عرض را به جوهرست قیام
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۳۴


پی نظارهٔ فرخ هلال عید صیام
هلال ابروی من دوش رفت بر لب بام
چو دید مه دو سرانگشت بر دو چشم نهاد
بدان نمط‌ که دو فندق نهی به دو بادام
به من ز گوشهٔ ابرو هلال را بنمود
نیافتم‌ که از آن هر دو ماه عید کدام
چو در رخش نگرستم شگفتم آمد زانک
کسی ندیده در آغاز ماه ماه تمام
غرض چو دید مه عید را به‌ گوشهٔ چشم
اشاره‌کردکه برخیز و باده ریز به جام
از آن شراب ‌که چون شیر خورد سرخ شود
ز عکس او همه نیهای زرد در آجام
به سر جهد عوض مغز نارسیده به لب
به دل دود بَدَل روح ناچکیده به‌کام
هنوز ناشده در جام بسکه هست لطیف
همی بپرد همراه بوی خود به مشام
هنوز ناشده از شیشه در درون قدح
چو خون و مغز جهد تند در عروق و عظام
ز جای جستم و آوردمش از آن باده
که عکس او در و دیوار راکندگلفام
چو خورد یک دو سه پیمانه از حرارت می
دو چشم تیغ‌زنش شد دو ترک خون‌آشام
به خشم ‌گفت چرا می ‌نمی‌خوری‌ گفتم
من از دو چشم تو هستم مدام مست مدام
به پیش نشوهٔ چشم تو می چه تاب آرد
به اشکبوس‌ کشانی چه در فتد رهّام
به دور چشم تو دور قدح بدان ماند
که با تجلی یزدان پرستش اصنام
کسی که مست ‌شد امروز از دو نرگس‌ تو
به هوش باز نیاید مگر به روز قیام
نهفته نرمک نرمک به زیر لب خندید
چنانکه‌گفتی رنگش زگل دهد پیغام
به عشوه‌گفت‌که الحق شگفت صیادی
که ‌پخته‌پخته ‌بری‌ دل به‌رنگ و صورت خام
بهار اگر به‌ گل و لاله رنگ و بوی دهد
تو ای بهار هنر رنگ و بو دهی به‌ کلام
سزد کزین‌ دم تا نفخ صور اسرافیل
ز رشک ‌کلک تو ‌کُتّاب بشکنند اقلام
من و تو گر چه به‌ انگیز می نه محتاجیم
که بی‌مدام همان مست الفتیم مدام
ولی چو باده چنان مرد را ز هوش برد
که می‌نداند کاغاز چیست یا انجام
نه هیچ بالد از مدح ناقدان بصیر
نه هیچ نالد از قدح ناکسان لئام
چو نور مهر درخشان تفاوتی نکند
گرش به صفّ نعالست یا به صدر مقام
اگر به خاک شود تا بهار فیض ازل
ازو دماند گلهای تازه از ابهام
شراب خوردن و بیخود شدن از آن خوشتر
که آب نوشی و در راه دین ‌گذاری دام
شراب را چو بری نام می‌توان دانست
که هست آب شر انگیز هم به شرع حرام
نه آب نیل‌ که بر سبطیان حلال نمود
حرام بود بر قبطیان نافرجام
نه در مصاف حسین تیغ آبدار اولیست
ز آب در گلوی کافران کوفه و شام
نه سگ‌گزیده‌گرش آب پیش چشم برند
چنان ز هول بلرزد که روبه از ضرغام
شراب اگر نکند شر بسی حلالترست
ز آب برکه و باران ز شیر دایه و مام
شراب اگر نکند شر بود مباح از آنک
مدام پخته ازو دیده‌اند عشرت خام
حلال هست می ‌امّا به آزموده خواص
حرام هست وی امّا به‌کور دیده عوام
شراب با تو همان می‌کند که روح به تن
نه روح هرچه قوی‌تر قوی‌ترست اندام
بخور شراب ‌و مده نقد حال‌ خویش ز دست
که دلنشین‌تر ازین‌ کمتر اوفتد ایام
شهی نشسته چو یک عرش نور یزدانی
فراز تخت و ملوکش غلام و ملک به‌کام
نعیم هر دو جهانش به‌کام دل حاصل
ز یمن طاعت صدر مهین امیر نظام
قوام عالم و تاریخ آفرینش جود
که آفرینش عالم بدوگرفت قوام
کتاب حکمت دیباچهٔ صحیفهٔ فیض
جمال دولت بازوی ملت اسلام
سپهر مجد و علا میرزا تقی خان آنک
امورکشور و لشکر بدوگرفته قوام
درنگ حزمش بخشیده تخت را جنبش
شتاب عزمش افزوده ملک را آرام
کفایتش زده سرپنجه با قضا و قدر
سیاستش نهد اشکنجه بر صدور و عظام
به بزم او نتوان رفت بی‌رکوع و سجود
ثنای او نتوان‌گفت بی‌درود و سلام
بدان رسید که اندیشه خون شود در مغز
ز شرم آنکه به مدحش چسان ‌کند اقدام
چنان ارادت شاهش دویده در رگ و پی
که خون و مغز همه خلق در عروق و عظام
زهی ز هیبت تو جسم چرخ را رعشه
خهی ز سطوت تو مغز مرگ را سرسام
به عقل مبهمی ار رو دهد برون ا ید
به یک اشارهٔ سبابهٔ تو از ابهام
ز طیب خلق تو نبود عجب‌ که مردم را
به جای موی همه مشک روید از اندام
به هر که سایهٔ خورشید همت تو فتد
همه ستاره فشاند بجای خوی ز مسام
به یمن رای رزین تو بس عجب نبود
که‌ کودکان همه بالغ شوند در ارحام
به عقل دیدهٔ اوهام را کنی خیره
به حزم توسن اجرام را نمایی رام
گهر فشانی یک‌ روزهٔ تو بیشترست
ز هرچه قطره‌ که تا حشر می‌چکد ز غمام
نهاده فایض نهیت به پای حکم رسن
نموده رایض امرت به فرق باد لجام
خدا یگانا آب زلال مستغنیست
که تشنگان دل‌آزرده را بپرسد نام
همین بس است ‌که سیراب می کند همه را
اگر سکندر رومست اگر قلندر جام
ز فیض خویش سپاس و ثنا طمع دارد
که این سپاس بس او را که هست رحمت عام
به پیش رحمت عامش تفاوتی نکند
ز کام تشنه‌لبان ‌گر دعاست ور دشنام
هزار بار گرش تشنه مدح و قدح کند
نه کم کند نه فزاید به بخشش و انعام
به قدر تشنگی هر کسی فشاند فیض
اگر فقیر حقیرست اگر ملوک ‌کرام
کنون تو آبی و ما تشنه‌لب ببخش و ببین
به قدر رتبت ما والسلام والاکرام
چو در اجابت مسؤول جود تو دارد
هزار بار فزونتر ز سائلان ابرام
بیان صورت حال آنقدر مرا کافیست
کنون تو دانی و روزی‌دهندهٔ دد و دام
به هرچه روزی مقسوم هست خشنودم
ز دل بپرس ‌که ایزد چسان نهاد اقسام
ز حکم بارخدایی عنان نخواهم تافت
به‌حکم آنکه بران‌نسخه‌جاری‌است احکام
هزار بارگرم فقر ریز ریز کند
زبان دق نگشایم به ایزد علّام
چو او ببیند دیگر چرا دهم عرضه
چو اوبداند دیگر چراکنم اعلام
خدا به جود تو ارزاق ما حوالت ‌کرد
وگرنه بر تو چه افتاده بود رنج انام
چنان‌ کریم و رحیمی‌ که می‌ندانندت
ز شوهر و پدر خود ارامل و ایتام
قضا عنان ‌کش خلقست سوی رحمت تو
وگرنه اینهمه ‌گستاخ هم نیند عوام
سخن چو عمر تو خوشتر اگر دراز کشید
که خوش فتد بر حق از کلیم طول ‌کلام
همیشه تا چو دو معنی ز یک سخن خیزد
سخنوران بلیغش‌ کنند نام ایهام
زبان هرکه چو نشتر ترا بیازارد
دلش پر از خون بادا چو شیشهٔ حجام
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۳۵


در شهر ری امسال به هرسو که نهم گام
هر کس صنمی دارد گلچهر و گل‌اندام
هر شام‌کشد تنگ در آغوشش تا صبح
هر صبح زند چنگ به‌گیسویش تا شام
من یار ندارم چکنم جز که خورم غم
یارب چکنم‌کاش نمی‌زاد.مرا مام
دانند حسودان‌که من از رشک به جوشم
هرگه‌که دلارام شود با دگری رام
آیند و بر آرند ز دل آهی و گویند
کایا خبرت هست ز بدعهدی ایام
آن ترک خطا راکه ز ما می‌نکند یاد
وان ماه ختن راکه ز ما می‌نبرد نام
دوشینه یکی مردک قلاّش ببوسید
بوسی‌که از آن پر ز شکر گشت در و بام
وین نیز عجبتر که فلان شوخ ز باده
بیخود شد و بر خاک نهاد آن رخ‌گلفام
پاشیده شد از زلفش در هر طرفی مشک
گسترده شد از جعدش در هر قدمی دام
رخشان‌ دو ر‌خش ‌همچو پر از زهره یکی چرخ
رنگ دو لبش همچو پر از باده یکی جام
مجلس همه چون دامن اطفال به نوروز
از چشم و لبش پر شده از پسته و بادام
او خفت و حریفان به‌کنارش بغنودند
ز آغاز توان یافت ‌که چون بود سرانجام
چون من شنوم این سخنان را بخروشم
وز خشم مرا تیغ زند موی بر اندام
نه قدرت و زوری ‌که بریزم همه را خون
نه تاب و توانی ‌که بدوزم همه را کام
آوخ ‌که شدم پیر به هنگام جوانی
از هجر جوانان جفاپیشه و خودکام
نه حاصلم از عشق بغیر از الم دل
نه واصلم از دوست بغیر از طمع خام
شب نیست‌ که از غصه به دندان نگزم لب
دور از لب و دندان جوانان دلارام
قانع نبود غیر من از یار به بوسه
چونست ‌که من راضیم از دوست به دشنام
نه هست مرا طلعت زیبا که نگاری
در بزم من از میل طبیعت بنهد گام
نه عربده دانم‌ که چو ترکان سپاهی
با لاله‌رخی ساده شوم رام به ابرام
نه پیشه‌ورم تا که زر و سیم‌ کنم‌ کسب
نه پیله‌ورم تاکه زر و سیم کنم وام
یک چاره همی دانم و آن چاره همینست
کامشب نزنم چشم بهم تا به ‌گه شام
مدحی بسزا گویم و فردا به‌ گه بار
خوانم بر دادار جهان داور اسلام
جمجاه محمّد شه غازی‌ که ز سهمش
سهراب گریزد ز صف جنگ چو رهام
از عیب هنر آرد بی‌ منت اعجاز
از غیب خبر دارد بی‌زحمت الهام
ای خشم توگیرنده‌تر از پنجهٔ شاهین
وی تیغ تو درنده‌تر از ناخن ضرغام
نام تو پرستند چه در هند و چه در چین
مدح تو فرستند چه از مصر و چه از شام
رخت ظفر آنجاست ‌که بخت تو نهد تخت
سِلک گهر آنجاست که ‌کِلک تو نهد گام
جاسوس تو هستند در آفاق شب و روز
مهمان تو هستند به پیکار دد و دام
نشگفت‌ که دریا نزند موج ازین پس
از بسکه جهان یافته از عدل تو آرام
اصنام مگر رخ به‌کف پای تو سودند
کز فخر زیارتگه خلقی شده اصنام
آلام اگر تقویت از مهر تو جویند
تا حشر همه رامش جان خیزد از آلام
اجسام اگر تربیت از قدر تو جویند
والاتر از ارواح بود پایهٔ اجسام
اقلام نه گر نامهٔ فتح تو نگارند
هرگز نبود فایده در فطرت اقلام
اسقام نه گر پیکر خصم تو گدازند
بیهوده نماید به نظر خلقت اسقام
اجرام ز امر تو مگر خلق شدستند
ورنه چه بود اینهمه تاثیر در اجرام
اوهام به عزم تو مگر چنگ زدستند
ورنه چه بود اینهمه تعجیل در اوهام
اعدام مگر سیرت خصم توگرفتند
کاندر دو جهان هیچ اثر نیست ز اعدام
چون نیزهٔ تو روید از آجام همی نی
تب دارد ازین روی به تن شیر در آجام
گر مقسم ارزاق ‌کسان جود تو بودی
درویش و غنی را همه یکسان بد اقسام
اجرام فلک با تو همه متفق آیند
هر روزکه عزم تو به‌کاری‌کند اقدام
افراد جهان سر بسر اقرار نویسند
هر وقت‌که رای تو به رازی دهد اعلام
تا از ادب و جاه تو خاموش نشینند
برداشت قضا قوت‌ گفتار ز انعام
تا جانوران بر در جاه تو گرایند
بگذاشت قدر قوت رفتار در اقدام
شمشیر تو شیری‌که ز تن دارد بیشه
پیکان تو پیکی ‌که ز مرگ آرد پیغام
چرخست‌ کمان تو ازینروی بود خم
رزقست عطای تو ازینروی بود عام
جامی بود از بزم ندیمان تو خورشید
ترکی بود از خیل غلامان تو بهرام
قاآنی اگر مدح تو تا حشر نگارد
هرگز نرسد دفتر مدح تو به اتمام
تا زخم زند بر رگ جان نشتر فصّاد
تا موج زند از نم خون شیشهٔ حجام
چون نشتر فصّاد به تن خصم ترا موی
چون شیشهٔ حجام به کف خصم ترا جام
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۳۶


شب دوشین دو پاسی رفته از شام
درآمد از درم ترکی دلارام
پریشان بر مهش مویی‌که از او
نموده تیرگی مشک ختن وام
تو گفتی‌ گشت طالع آفتابی
که شد از طلعتش روشن در و بام
به خودگفتم شگفتی را ندیدم
بتابد آفتاب اندر دل شام
خلاف رسم معهودست و عادت
طلوع مهر پیش از خندهٔ بام
دو زلفش تاکمرگاه از سر دوش
همه چین و شکنج و حلقه و دام
نه هرگز چون رخش فردوس خرم
نه هرگز چون قدش شمشاد پدرام
قد موزونش یک بستان صنوبر
صنوبر بار اگر آورد بادام
دهانش غنچه را ماند ولیکن
نباشد چون دهانش غنچه بسام
لبش یک هند، شکر بود و این فرق
که از شکر نزاید تلخ دشنام
میان مژگان چشمش توگفتی
غزالی خفته در چنگال ضرغام
نگه دلدوزتر از تیر رستم
مژه برگشته‌تر از خنجر سام
به زلفش هرچه در گیتیست چنبر
به چشمش هرچه در آفاق اسقام
در آن یک شهر زنده‌دل به زندان
وزین یک ملک تقوی‌کار بدنام
کشد هندو به چهره لام زلفش
بود هندو ولی بر صورت لام
دمیده خط مشکین‌گرد رویش
چو در پیرامن آمرزش آثام
سهی‌سرویش زیر خرمن ماه
سیه‌سنگیش زیر نقرهٔ خام
ندیدم ماه را از سروگردن
ندیدم سرو را از سیم اندام
غمش در خانهٔ دل‌کرده منزل
ولی ویران‌کن منزل چو ظلام
مژه در خستن تن بسته همت
نگه در بردن جان‌کرده اقدام
ندانم چه ازین آیدم پایان
ندانم چه ازین زایدم فرجام
درآمد از درم القصه چونان
که در آغازگم کردم سرانجام
به شوخی روی زی من‌کرد وگفتا
که ای هشیار رند دردی‌آشام
به چشم منت اگر هست اقتدایی
به مستی باید بگذاشت ایام
حکیمان هستی از مستی شناسند
حکیما سر مکش از حکمت عام
نگار ارغوان رخ‌ گرت باید
شراب ارغوانی ریز در جام
زمام از می خرد را بر سر افکن
خرد پرداز یارت تا شود رام
بطی می از پی آرامش یار
به از یک شهر زر یک دهر ابرام
می و معشوق و خلوتگاه ایمن
میسر می‌نگردد هیچ هنگام
چو در دستست چوگان می‌بزن گوی
چو نزدیکست صبدت برمچین دام
چو فرصت داری ایدر راحتی جوی
که گردد آرزوی پخته‌ات خام
چو این بشنیدم از آن ترک سرمست
سبک جستم ز جا در جستن ‌کام
به تعجیلش مئی در پیش بردم
که ماهی بیست در خم داشت آرام
مئی‌کز عکس آن پنهان نماندی
همی تصویر فکرت اندر اجسام
مئی‌ کز بوی آن چون ذره از مهر
جنینها رقص‌کردندی در ارحام
مئی صافی درون ساغر زر
به بوی ضیمران و رنگ بسام
خردپرداز و مستی‌بخش و دیرین
صفاپرورد و عنربوی و گلفام
قدح پر کرد و دوری چند بگسارد
پیاپی زان‌کهن می آن مه تام
اثر چون در عروقش کرد باده
فرو بارید شکّر از لب و کام
که بی می زیستن ‌کفرست خاصه
به عهد داور دین شاه اسلام
محمد شاه غازی آنکه تیرش
برد از مرگ سوی خصم پیغام
بوقعه پهن خوانی تا قیامت
کشیده تیغش از بهر دد و دام
فلک او را به منّت برده تعظیم
ملک او را به رغبت ‌کرده اکرام
بوند اَعدام‌ گویی حاسد او
که نپذیرند هستی هیچ اعدام
چو گیرد خنجر کین روز ناورد
گریزد رستم از چنگش چو رهام
به‌ گیتی بسکه ماند از نیزه‌اش رسم
به‌گیهان بسکه رفت از سطوتش نام
منالش آورند از هند و از چین
خراجش دردهند از مصر و از شام
جهان بخشست چون بگرفت ساغر
جهانسوزست چون برداشت صمصام
به میدان چیببت برقا از بسکه‌کوشغث‌
به ایوان‌کیست ابر از بسکه انعام
ز بیم تیغ خونریزش ‌گه‌ کین
ضیاغم نغنوندی اندر آجام
سرایش‌ کعبهٔ جودست و مردم
طوافش را ز هر سو بسته احرام
به روز عرض رایش مهر رخشان
نتابد چون به نور مهر اجرام
ز بس بخشش توگویی رزق عالم
به دست او حوالت ‌کرده قسّام
قضا فرمان برد او را در امثال
قدر گردن نهد او را در احکام
میسر نیست شبهش بر به‌ گیتی
مصور نیست مثلش اندر اوهام
وجود بخشش و کوشش به دوران
ز سعی او پذیرفتند اتمام
گرفت او دوستان را در زر و سیم
ببست او دشمنان را در خم خام
نه‌گر اوصاف او روزی نگارد
چه خاصیت بود در خلق اقلام
پی ثبت مدیح اوست ورنه
نکردی واضع خط وضع ارقام
هماره تا نماید قطب ساکن
ز رفتن تا نگیرد چرخ آرام
ملک‌ کشورگشا بادا و هر روز
به دیگر ملک دارد نصب اَعلام
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۳۷


گشت دی آباد چون بغداد ویرانم ز شام
دیده‌ام‌شد نیل مصر از هجر آن رومی غلام
بر سگ نفس آری ار جوع‌البقر غالب شود
گر همه ‌شیر از سرش بیرون رود عشق ‌کنام
بلبل‌ شیراز در بستان زد این دستان‌ که عشق
شد فرامش خلق را در قحط‌سال ملک شام
روز هفتم سال هشتم بد که با دهر دو رنگ
هفت و هشتم برشد از نه‌ گنبد آیینه‌فام
بر دو چشمم تیره شد از شش ‌جهت ربع‌زمین
از فراق آن یگانه شاهد زیباخرام
دور از آن‌ چهری ‌که‌ رشک‌ هشت بستان بهشت
هفت دوزخ را زدم آتش ز قلب مستهام
ده‌ حواسم ‌گشت ‌تیره ‌هفت عضوم شد زبون
بر دو یک افتاد جان از هجر آن ماه تمام
چارده تکبیر برگفتم سه ره دادم طلاق
بر دو گیهان‌ و سه‌ فرع ‌و هفت باب و چار مام
یک‌ دو پاس از شب چو بگذشت آن‌ نگار ده‌ دله
با رخی هر هفت ‌کرده‌ کرد از درگه سلام
گفتمش ای مه نه روی تست ماه چارده
هفت اختر ده یک از نور جمالت ‌کرده وام
موی‌ تو بر روی تو شامیست بر رخسار صبح
روی‌تو در موی‌تو صبحیست‌درآغوش‌شام
نرگسش‌را مست دیدم‌ گفتمش هشیار باش
کز خرد دورست‌مستی خاصه در ماه صیام
گفت هی‌هی تا به کی از می نهی بهتان به من
من اگر مست مدامستم نیم مست مدام
مست از آن شیوا بیانستم‌که نشناسند خلق
کان شکر یا شهد یا جلاب یا شیرین‌کلام
مست از آن ‌سحر حلالستم ‌که با فتوای عقل
هست زین‌پس‌بر سخنگویان‌سخن‌گفتن حرام
مست‌از آن‌وحیم‌که‌شد بی‌پای‌رنج جبرئیل
نازل از عرش معظم بر خواص و بر عوام
مستم از آن نامهٔ متقن‌ که چون حبل‌المتین
نقشبندان معانی را بدانست اعتصام
مست از آن مرقومهٔ نغزم‌که مغز قدسیان
از نقوش عنبرینش روز و شب دارد زکام
مست ‌از آن‌ غوّاص بحر دانشم کز هم گسیخت
لؤلؤ منثور کلکش سلک‌ گوهر را نظام
مستم از آن خامهٔ‌کش‌کش صریر از پختگی
دسث‌پخت‌خاطر سبحان‌وصابی‌کرده‌رخام
مست از آن جام جهان‌بینم‌ که دارد زیر خاک
هم سکندر را خجل زآیینه هم جم را ز جام
مست از آن‌ کشورگشا کلکم ‌که از آزرم آن
تیر میران شد به کیش و تیغ ترکان در نیام
مست از آن تاریخ‌گو مردم‌ که ساید سر به‌ عرش
ز التفات شاه‌ کسری‌ کوس جمشید احتشام
شاه‌ملک‌آرا که هست از تیغ هندی‌پرورش
ملک ترکی را نظام و دین تازی را قوام
بی‌رضایش نطفه در زهدان اگر گردد جنین
باز زی پشت پدر برگردد از زهدان مام
هشت جنت را شمیم لطف او نایب مناب
هفت دوزخ را شراشر قهر او قایم‌مقام
خشم او از آفرینش هیچ نگذارد اثر
گر نگیرد رایض عفوش عنان انتقام
برزند آنگونه بر عرش برین‌کاخش‌که وهم
می‌نیارد فرق کردن‌ کاین کدام و آن کدام
همچو موسیقار از منقار او خیزد نغم
نامهٔ فتحش اگر بندند بر بال حمام
پیک پیکانش پیام مرگ دارد بر زبان
خصم را از راستی بس دلنشینست آن پیام
کوه‌ کز زلزال ‌کفتید ار بپیوندد بهم
زخم‌کوپال تو خواهد هم پذیرفت التیام
ای ‌که‌ گفتی باد در چنبر نبندد هیچکس
یاد پایش را ندیدستی مگر بر سر لجام
برق تیغت چون بخندد ابر گرید بر درخش
ابر کلکت چون بگرید برق خندد بر غمام
مهر اگر گردد سوار رخش ‌گردون ‌گرد تو
کی رسد وهم جهان‌پیما به ‌گردش صبح و شام
مغفر مردان زره هر گه‌ که در دستت خدنگ
کرتهٔ‌ گردان‌قبا هرگه‌ که در دستت حسام
گر به دریا بار بارد ابر دست همتت
فلس پشت ماهیان‌ گردد سراسر سیم خام
گر برد بویی به‌ گلخن یک ره از خویت نسیم
تا قیامت بوی‌ مشک آید ز گلخن بر مشام
صبح صادق تا بود چون روی دلبر با فروغ
شام غاسق تا بود چون موی جانان از ظلام
صبح یارت را مبادا شام تا شام نشور
شام خصمت را مبادا صبح تا صبح قیام
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۳۸


من ازین پس می‌خورم می ‌گر حلالست ار حرام
نه ز منع مفتیان ترسم نه از غوغای عام
هی مزم از لعل خوبان تا همی خواهی شکر
هی خورم از چشم ترکان تا همی بینی مدام
گه نمایم رویشان را تا که‌ گردد شام صبح
گه ‌گشایم مویشان را تا که ‌گردد صبح شام
پیش ازین‌ گر باده می‌خوردم نهان در زیر سقف
بعد ازین مردانه نوشم جام بر بالای بام
زانکه در این آخر شوال لطف ایزدی
کردی عیدی فاش صدره خوشتر از عید صیام
داشت ایمن پادشه را از قرانی بس عظیم
کز نهیب آن قران نالید شیر اندر کنام
شه سلام عام ‌کرد آن لحظه ‌کابراهیم‌وار
آتش نمرودیان شد بر تنش برد و سلام
چون ملک را بر سلامت آن سلام آمد دلیل
آسمان از خوشدلی عیدالسلامش کرد نام
لاجرم این ماه را آغاز و انجامست عید
اوّلش عیدالصیامست آخرش عیدالسلام
اول این ماه عیدی بود عیشش منقطع
آخر این ماه عیدی هست عیشش مستدام
شد به خلق آن عید ثابت از ظهور ماه نو
شد به خلق این عید فاش از دیدن ماه تمام
فطرهٔ آن یک حبوب و فطرهٔ این یک قلوب
عشرت آن تا به شام و عشرت این تا قیام
زاهد از آن عید غمگین شاهد از این عید شاد
باده در این‌یک حلال و روزه در آن‌یک حرام
شیخ شهر آن عید شد بر منبر چوبین مقیم
شاه دهر این عید گشتش‌ کرسی زرّین مقام
ناصرالدین‌شاه غازی کز بداندیشان ملک
خنجر خونریز او پیوسته گیرد انتقام
صبح با خورشید اگر یکباره فرماید طلوع
بسکه روشن‌ کس نداند این ‌کدامست آن‌ کدام
بخت او هست از پس یزدان قدیری لم‌یزل
حزم او هست از پس ایزد علیمی لاینام
همچو طفلی ‌کاو به مهد اندر خسبد بهر شیر
خنجرش از شوق خونریزی نخسبد در نیام
خسروا دی کاین جسارت رفت از گردون پیر
خشمگین ‌گفتم تفو بر گوهرت ای‌ کج خرام
تو نیی آن بنده‌کاندر خدمت شاه جوان
پیرگشتی وز شهنشه یافتی این احتشام
لرز لرزان گفت بالله این خطا از من نبود
خود تو می‌دانی‌که من شه را به جانستم غلام
بندهٔ صادق خیانت‌کی‌کند با پادشه
شیعهٔ خالص جسارت ‌کی نماید با امام
من همان ساعت که با شه این جسارت کرد خصم
جزو جزوم خواست از سستی پذیرد انهدام
بسکه خورشیدم ضعیف و زرد شد از پا فتاد
و اخر از خط شعاعی با عصا برداشت‌ گام
روی‌ کیوانم سیه شد عقد پروینم ‌گسیخت
رفت ماهم در محاق و زهره‌ام بشکست جام
چشم مرّیخم ز بس بارید خون شد لاله‌ رنگ
روی برجیسم ز بس نالید شد بیجاده فام
دود آه من بُد آن ابری که خود دیدی به چشم
یک شب و یک روز گیتی را سیه کرد از ظلام
راست پرسی این قضای ایزدی‌ کز شه ‌گذشت
زان دو حکمت آشکاراکرد خلّاق انام
هم مجسم‌کرد فضل خویش را بر پادشاه
هم مصور ساخت قدر شاه را بر خاص و عام
خواست شه بیند به چشم خود که یزدانست و بس
آنکه دارد پاس او نه لشکر و گنج و نظام
اوست قادر اوست قاهر اوست غالب اوست حق
انّه من یدفع البلوی و من یحیی العظام
قدرت حق خواست در جیشی فزون از انس و جن
باد سر دیوی ‌کشد خنگ سلیمان را لجام
ورنه‌گرگوی زمین سر تا قدم آتش شدی
کی توانستی‌ کشیدن شعله در آن ازدحام
خسروا اکنون‌ که دیدی این عنایت از خدای
در همه حالت‌ به هر کاری بدو کن اعتصام
خامها را گر نسازد پخته فرّ ایزدی
نه ز زرّ پخته آید کار و نه از سیم خام
تا بود چرخ فلک‌ گردان فلک بادت مطیع
تا بود ملک جهان باقی جهان بادت به‌کام
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۳۹


هرآنچه هست مه و سال و هفته و ایام
خجسته بادا چون عید بر امیر نظام
مهین اتابک اعظم خدایگان صدور
قوام ملت بدر زمانه صدر انام
زهی رسیده به جایی‌ که با جلالت تو
جهان و صد چو جهان را کسی نپرسد نام
به عهد عدل تو آهو خیال لاله‌ کند
اگر به دشت نهد پا به دیدهٔ ضرغام
مگر که کلک تو مهدست و ملک طفل رضیع
که تا نجنبد این‌یک نگیردی آلام
ز بس حروف و معانی بهم سبق جویند
به وقت مدح وام لکنت اوفتد به‌ کلام
هنوز بر شب و روز زمانه مشتبهست
که مهر و ماه‌ کدامست و طلعت تو کدام
نهفته راز دو گیتی به چشم فکرت تو
بر آن صفت‌ که دو مغز اندرون یک بادام
به روز باد چسان پشه می‌شود عاجز
به‌گاه مدح تو آنگونه عاجزند اوهام
عروس ملک‌جهان چون به عقد دائم تست
حلال بر تو و بر هر که غیر تست حرام
ز اختیار خود آن‌دم زمانه دست بشست
که در کف تو نهاد آسمان زمام مهام
مسلمست ‌که انجم سپر بیندازند
چو تیغ زرین خورشید برکشد ز نیام
جهان اگر به توگیرد سبق ملول مشو
که هم ز پیشی صفرست بیشی ارقام
تو چون در آخر دور زمانه خلق شدی
همی حسد برد آغاز دهر بر انجام
نه هر که تیر و کمان برگرفت و گرز و کمند
به وقعه گردد زال و به حمله گردد سام
به زور مرد مبارز بُرنده ‌گردد تیغ
به شور بادهٔ‌ گلرنگ مستی آرد جام
نشان بازوی شیر خدا ز مرحب پرس
کزو بنالد نز ذوالفقار خون‌آشام
اگر نه قوت بازوی حیدری بودی
ز ذوالفقار بدی شهره‌تر هزار حسام
سپهر عالی خواهد چو خاک پست شود
بدین امید که روزی ببوسدت اقدام
که‌ گفت‌ کام تو می‌بخشد آسمان و زمین
که آسمان و زمین هر دو را تو بخشی‌کام
اگر نه مهر تو پیوند جان به تن دادی
گسسته بودی جان را علاقه از اجسام
اگر فضایل حلمت به‌کوه برخوانند
همی ز شرم چو ابرش عرق چکد ز مسام
جهان و هرچه درو هست با جلالت تو
چو رود نزد محیطست و دود پیش غمام
ز همّت تو جمادات نیز در طربند
جماد را نبود گرچه روح در اندام
چنانکه‌ روح نباشد عظام را لیکن
به تن هم از اثر روح زنده‌اند عظام
میان اینهمه رایات‌ کفر در عالم
تو برفراشتی اعلام دولت اسلام
چو شیر غژمان تب داشتم مگیر آهو
برین قصیده‌که طبعم بدیهه ‌کرد تمام
منم پیمبر نظم و پیمبران را نیست
به فکرکردن حاجت چو دررسد الهام
مرا بپرور کاین شعرها که می‌شنوی
بود چو عمر تو پاینده تا به روز قیام
همیشه تا که پری را ز آهنست‌ گریز
هماره تاکه عرض را به جوهرست قوام
به طلعت تو شود شام ‌دوستان تو صبح
به هیبت تو بود صبح دشمنان تو شام
ترا خدای معین باد و پادشاه ناصر
ترا سعود قرین باد و روزگار غلام
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
صفحه  صفحه 24 از 53:  « پیشین  1  ...  23  24  25  ...  52  53  پسین » 
شعر و ادبیات

Ghaani | اشعار قاآنی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA