انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 25 از 53:  « پیشین  1  ...  24  25  26  ...  52  53  پسین »

Ghaani | اشعار قاآنی


مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۴۰


ایا غلام من امروز سخت پژمانم
چو گیسوان تو سر تا قدم پریشانم
چنان ز خشم برآشفته‌ام‌ که پنداری
ز پای تا سر یک بیشه شیر غژمانم
مگو که چونی و چت شد چه روی داد دگر
که هیچ دم زدن اکنون ز خشم نتوانم
یکی برو سوی اصطبل و آستین برزن
بشوی یال و دم خنگ‌ کوه‌ کوهانم
هما‌ن دو زین مغرّق‌که پار یار قدیم
به رسم تحفه فرستاد از خراسانم
ببر به حجره و برزن چنانکه می‌دانی
یکی به پشت جنیبت یکی به یکرانم
بکش جنیبتم از پیش و چاراسبه بران
یکی ببین روش خنگ برق جولانم
زمین فراخ چه بر خویش جای دارم تنگ
کسی نبسته ابر پای‌ کوه ثهلانم
مگو ز رنج سفر بر سرت بتوفد مغز
که پتک حادثه را من سطبر سندانم
چنان ببرّم دشت و چنان بکوبم ‌کوه
که روزگار تشبه ‌کند به طوفانم
رونده سیلی در ره گرم عنان پیچد
دو دست سد کنم و سیل را بپیچانم
یکی فراخ زره بر بدن ببوشم تنگ
که راست روی تن اسفندیار را مانم
به پهن‌دشت مهالک چنان بتازم رخش
که بانگ مهلاً مهلاً برآید از جانم
به نیزه‌ای‌که رباید ز چرخ حلقهٔ ماه
چو حلقهای زره‌کوه را بسنبانم
هر آنکسی‌ که به خفتان تنم ظاره‌ کند
گمان برد که پر از اژدهاست خفتانم
چه پای‌بست حضر مانده‌ام به دست تهی
تفو به همت ‌کوتاه و طبع ‌کسلانم
روم به جایی‌ کز اشتمال ظلّ و حرور
چو باغ خلد تبراکند شبستانم
به شام تیره گرم دزدی از کمین خیزد
به بوی آنکه ‌کند همچو صبح عریانم
به نیزه‌یی ‌که بود چون شعاع مهر منیر
چو شام جامهٔ سوکش به‌ بر بپوشانم
رونده چرخا نهمار گشتم از تو ستوه
یکی بترس‌که داد دل از تو بستانم
عنان‌کشیده رو ای چرخ‌کینه‌توزکه من
به گاه کینه دژآهنج‌تر ز ثعبانم
مغیژ اینهمه چون‌ کودکان به زور سرین
که من به مغز تو سودای ام‌صبیانم
تو میهمان‌ کشی ای میزبان سفله‌نژاد
ز دشمنیست که خوانی به خویش‌ مهمانم
ز حال من عجبا کس پژوهشی نکند
یکی بترس خدا را ز راز پنهانم
دو ماه کم بود از سال تا به خطهٔ فارس
کشیده فارس همت عنان ز طهرانم
بزرگ بارخدا داند آنکه از در حرص
نسوده دست توسل به هیچ دامانم
وگر به‌کاخ‌کسی خواستم شدن به مثل
دوگام رهسپر من نبرد فرمانم
ورم ز خوان خسان لقمه‌یی به چنگ افتاد
به‌گاه مضغ اطاعت نکرد دندانم
وگر به روی ‌کسی خواشم ‌گشودن چشم
حجاب مردمک دیده‌گشت مژگانم
حکایتی‌ کنمت نی شکایتی‌ که هگرز
زبان مطیع نباشد به هزال و هذیانم
درستی سخنم از درشتی است پدید
نهفت اطلسم ارچه بگفت سوهانم
ز نان خلق چو طبلم شکم اگرچه تهیست
گرم به چوب زنی برنیاید افغانم
بکاوی ار همه احشای‌من نخواهی‌دید
رهین طعمهٔ موری ز نان دونانم
چو کوزه دست بکش نیستم چو در برکس
که آبرو برد ازبهر لقمهٔ نانم
ز جوی همت اشرار می‌ننوشم آب
وگر فوارهٔ خون برجهد ز شریانم
مگر معاینه شیراز چاه‌کنعان بود
که من درو به مثل همچو ماه ‌کنعانم
هوای مهر ملکزاده‌ام به فارس‌کشید
که تا روان برهاند ز کید گیهانم
و گر نه فارس کجا من ‌کجا چرا به چه جرم
هلا که داد فریبم چه بود تاوانم
نه زند ساده‌پرشم نه مست باده به‌دس
نه شیخ عام‌فریبم نه تعزیت‌ خوانم
نه صوفیم‌که تنحنح‌ کنم بدین امید
که پیر وقت شناسند و قطب دورانم
نه عارفم‌که چو به دروغ برزنم آروغ
مشام خلق بگندد ز بوی عرفانم
نه صالحم ‌که بود از پی فریب عوام
دو صد رسالهٔ فرسوده اندر انبانم
نه همقطار وزیرم نه پیشکار امیر
نه رهنمای دبیرم نه صدر دیوانم
نه سیدم نه معلم نه مرشدم نه مرید
نه خواجه‌ام نه غلامم نه میر و نه خانم
نه عاملم‌که چو بر من وزیرگیرد خشم
کند مصادره چندین هزار تومانم
نه شانه بین‌ که‌ کنم چون درون شانه نگاه
زبان‌ کژ آورم و چشمها بگردانم
نه ماسه‌کش که گره برزنم به پشم شتر
که تا اویس قرن بشمرند اقرانم
نه خود به فال نخود داستان زنم از غیب
که نیست دست تصرف به مکر و دستانم
کیم من آخر قاآنی آسمان هنر
که در سخا و سخن بوفراس و قاآنم
چنان به وحشتم از انس این جهان خراب
که بوم خط غلامی دهد به ویرانم
مرا ز هر دو جهان بهره جز توکل نیست
که‌ می بس است ‌ز دو جهان‌ خدای‌ دو جهانم
به چشم خلق هلالم ولی ملالم نیست
که هم نشان‌ کمال منست نقصانم
سخن چرا به درازا برم به مدحت خویش
که هرچه مشکل هر علم‌ گشته آسانم
وگر زگفت منت ای حسود انکاریست
چسود هرزه درایی درآ به میدانم
گمان بری‌ که محمّد شه آفتاب ملوک
به نازموده لقب برنهاده حسّانم
به نقد فکرت من آفتاب را ماند
بس است خاطر چون آفتاب برهانم
به پارس خوارم و اندر جهان عزیز بلی
همال ‌گوهر عمّان به بحر عمّانم
چو خز خزران آنگه مرا شناسی قدر
که بی‌مساهله بیرون بری ز خزرانم
چو خنگ ختلان آنگه مرا نمایی وصف
که بی‌مماطله بیرون بری ز ختلانم
چو سرمه روشنی چشم مردمم آوخ
که بی‌بهاتر از سرمه در سپاهانم
اگرچه فارس گلستان عشرتست ولی
چو نیست بخت چه شادی دهد‌ گلستانم
چه اخترم‌ که وبالم بود به خانهٔ خویش
چه زهره‌ام که ملالت‌فزاست میزانم
نه عارفیست به شیراز تا به هت او
روان خویشتن از کید نفس برهانم
نه دلبری‌ که زلیخاصفت به چنبر زلف
بسان یوسف مصری‌ کشد به زندانم
نه ‌کودکی‌ که زنخدان و زلف دلکش او
چو کودکان بفریبد به‌ گوی و چوگانم
به ‌پارس هیچم ‌اگر نیست گو مباش‌ که هست
به مهر چهر ملک‌زاده دل‌گروگانم
خدیو کشور جم حکمران ملک عجم
کزو به ذروهٔ‌ کیوان رسیده ایوانم
ابوالشجاع فریدون شه آنکه از فر او
سخن‌گواژه فرستد بر آب حیوانم
شهی‌که از قبل او بود به مدحت او
مر این قصیدهٔ شیوا طراز دیوانم
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۴۱


منم‌ که ازکف زربخش آفت‌ کانم
جهان عزّ و علا را چهار ارکانم
به وقعه پیلم وکوبنده گرز خرطومم
به‌ کینه شیرم و درنده تیغ دندانم
زمانه چنبری از تاب خورده فتراکم
ستاره جوهری از آب داده پیکانم
زره شود سپر آسمان ز شمشیرم
قبا شود کمر کهکشان زکیوانم
زمانه گسسته طنابی به میخ خرگاهم
زمین شکسته‌ کلوخی به خاک ایوانم
به بزم عشرت رودک ز نیست ناهیدم
به بام شوکت چوبک ز نیست‌کیوانم
مکدرست ضمیر از نیاز فغفورم
مجدرست زمین از نماز خاقانم
چو عزم رزم‌کنم ضیغم زره‌پوشم
چو رای بزم کنم قلزم سخندانم
به روز قهر اجل را رواج بازارم
به‌گاه مهر امل راکساد دکانم
به خوان فضل چو از آستین برآرم دست
کمینه لقمه بود صدهزار لقمانم
به‌گاه نظم چو از ابر،‌خامه پاشم آب
کهینه قطره بود صدهزار قطرانم
درون درع چو در آب عکس خورشیدم
فراز رخش چو برکوه ابر نیسانم
به باغ لاله و ریحان‌ گرم بجوشد مهر
مصاف باغ و سنان لاله تیغ ریحانم
به آب و سبزه و بستان‌گرم بجنبد دل
خدنگ آب و خسک سبزه دشت بستانم
شمامه‌یی بود از بویِ خلق فردوسم
شراره‌یی بود از تف تیغ نیرانم
به‌گرد رزم چو در زنگبار خورشیدم
به پشت رخش چو بر بوقبیس عمّانم
محیط قهرم و شمشیر وگرز امواجم
سحاب‌کینم وکوپال و تیغ بارانم
به تیغ شیر شکر ملک را پرستارم
به رمح مارصفت ‌گنج را نگهبانم
شدس پرّ مگس همچو پر طوطی سبز
ز رنگ زهرهٔ گرگان دشت گرگانم
هنوز از دلم الماس زمردین‌ گوهر
ز خون خصم چکد لخت لخت مرجانم
هنوز تیغ درخشان من به خود نازد
که من ز خون عدو معدن بدخشانم
مراست عرضی شاها که‌ گر قبول افتد
دهد بهار امل بار شاخ حرمانم
دو هفته رفت‌که ازفاقه در قلمرو فارس
نژند و خوار چو مصحف به‌کافرستانم
از آنکه زلف پریشان به طبع دارم دوست
چو زلف دوست پریشان شدست سامانم
علی‌الخصوص ‌که در فرق می‌بتوفد مغز
ز شوق حضرت فرمانروای ایرانم
بجز اراده مرا نیست ساز و برگ سفر
به ساز و برگ چنین طیّ راه نتوانم
گرم وظیفهٔ امساله التفات رود
ز شوق بر دو جهان آستین برافشانم
چنان به شکر تو گویا شوم ‌که گ‌‌ویی چرخ
نموده تعبیه بر لب هزاردستانم
شها چو سیم و زرم بیش ازین نژند مدار
چه جرم‌ کرده‌ام آخر چه بوده عصیانم
به من ستم چه‌کنی خسروا نه من سیمم
ز من چه‌کینه‌کشی داورا نه من‌ کانم
به دولت تو که نه من پسر عم اینم
به افسر توکه نه من برادر آنم
نه آسمانم چندین مساز پامالم
نه روزگارم چندین مخواه خسرانم
نه همچو صبح ز دستم به پیش رای تو لاف
که تا ز دست سخط بردری‌گریبانم
دوام عمر تو چندانکه آسمان‌گوید
مدار عمر سر آمد به امر یزدانم
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۴۲


من آن نشاط ‌کز این بزم دلستان بینم
نه از بهار و نه از سیر بوستان بینم
نه از تفرج غلمان نه از نظارهٔ حور
نه از بهشت نه از عمر جاودان بینم
کسان بهشت برین را در آن جهان بینند
من از شمایل ترکان درین جهان بینم
هزار شکرکه بر رغم دشمنان حسود
به وصل دوست دل و دیده‌ کامران بینم
ز جام باده و رخسار ترک باده‌گسار
هلال و زهره و خورشید را قران بینم
ز ابرو و مژهٔ دلبران شهرآشوب
خدنگ غمزه ز هر گوشه در کمان بینم
به چنگ ساده‌رخان ساغر هلالی را
چو ماه نو به کف مهر خاوران بینم
ز نالهٔ دف و آواز چنگ و نغمهٔ عود
به دل طرب به بدن جان به تن توان بینم
پیاله و می ‌و ساقی و بزم را با هم
هلال و مشتری و ماه و آسمان بینم
ز خد و قد و بناگوش دلبران تتار
چمن چمن‌ گل و شمشاد و ارغوان بینم
به طرف عارن هریک دو زلف غالیه‌سا
دو اژدها به سر گنج شایگان بینم
به تار طرهٔ عابدفریبشان دل خلق
چو مرغ در قفس افتاده زآشیان بینم
ز روی تافته وگیسوان بافته‌شان
طبق طبق ‌گل و سنبل به هر کران بینم
سرینشان متمایل‌شود چو از چپ و راست
ز شوق رعشه به تن آب در دهان بینم
میانشان را از مو نمی‌توانم فرق
ز بسکه مو همی از فرق تا میان بینم
به هفت عضو تن از چین زلفشان آشوب
کمند رستم و غوغای هفتخوان بینم
ولی به چشم تأمل چو موشکاف شوم
ز فرق تا به میان فرق در میان بینم
میان دیده و دل عکس چهرهٔ ساقی
و یا سهیل یمن را به فرقدان بینم
یکی غزال غزلخوان‌گرفته برکف دف
مه دو هفته و ناهید توامان بینم
ز بس چکیده به جام از جبین ساقی‌خوی
به طیب ساغر می را گلابدان بینم
سرین و ساعد و سیما و ساق ساقی را
سریر و قاقم و سنجاب و پرنیان بینم
فکنده سایه به رخسار دوست زلف سیاه
ستاره را ز شب تیره سایبان بینم
مگر به مردمک چشم من گرفته قرار
که هرکجا که نظر افکنم همان بینم
ز عشق طلعت مغبچگان‌که بر رخشان
طراوت آرم و نزهت جنان جنان بینم
دمی‌ که از لب و دندانشان حدیث‌ کنم
حلاوت شکر و شهد بر زبان بینم
رواج کاج و کلیسا و بُرنُس و ناقوس
کساد خرگه و دستار و طیلسان بینم
گلاب و عنبر و شنگرف و زعفران در بزم
ز بهر نشرهٔ رخسارشان عیان بینم
ز آب دیده‌گلاب و ز خون دل شنگرف
ز آه عنبر و از چهره زعفران بینم
مر این غزل که ازو وحش و طیر در طربند
سزای مجلس خاص خدایگان بینم
سپهر مجد و جهان جلال رستم‌خان
که جان رستمش اندر بدن نهان بینم
ملک‌نژادی کاندر ریاض شوکت او
سپهر را چو یکی شاخ ضیمران بینم
در آشیان همایون همای همت او
زمانه را چو یکی مشت استخوان بینم
بر آستانش غوغای مهتران شنوم
در آستینش دریای بیکران بینم
به دستش اندر در بزم چون قدح گیرم
به چنگش اندر در رزم چون سنان بینم
به طعم آن را تسنیم جانفزا خوانم
به طعن این را تنین جان‌ستان بینم
به روز رزمش زلزال بوم و بر دانم
به‌گاه بزمش آشوب بحر و کان بینم
به نزد جودش کآتش زند به خرمن بخل
سحاب را چو یکی برشده دخان بینم
به هرکجا که حدیثی رود ز طلعت او
به هرکجا نگرم باغ و بوستان بینم
رونده‌کشتی عزم جهان‌نوردش را
ز هفت پردهٔ افلاک بادبان بینم
سنان او را حرّاق جسم و جان گویم
بنان او را رزاق انس و جان بینم
ثنای او را آرایش سخن یابم
ولای او را آسایش روان بینم
بزرگوار امیرا تویی‌که خنگ ترا
به دشت هیجا با باد همعنان بینم
ز خون‌فشانی تیغ تو تا به روز قیام
زمین معرکه را بحر بهرمان بینم
فنای دشمنت از تیغ فتنه‌زا خوانم
بلای دولتت از دست درفشان بینم
به‌گاه‌کینه‌کمان تو وکمند ترا
نظیر ماه نو و جفت‌کهکشان بینم
بهای خاک رهت گر دهند هر دو جهان
به خاکپای توکس باز رایگان بینم
زمانه راکه ز پیری‌گرفته بود ملال
به روزگار تو هم شاد و هم جوان بینم
ز یمن مهر تو ای ماه آسمان جلال
به خویش هرکه در آفاق مهربان بینم
به دهر بخت تو تا حشر کامران بادا
چنان ‌کش او را در دهر کامران بینم
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۴۳


خیز ای غلام تا زین بر بادپا زنیم
اورنگ جم به‌کوههٔ باد صبا زنیم
هم‌نفس را ز محبس محنت برون‌ کشیم
هم بخت را به دعوت شادی صلا زنیم
بهر پذیره روی به دشت آوریم و دست
اندر عنان توسن صدر الوری زنیم
زان مژده‌ای‌که بخت دهد از قدوم او
ما نیز همچوکوه دمادم صدا زنیم
ساییم سر به پایش و آنگه ز روی فخر
بر تاج زرنگار فلک پشت پا زنیم
هرچند ماه روزه و هنگام زاهدیست
ما تیغ‌ کین به تارک روی و ریا زنیم
هر جا که‌شاهدی‌ چورنودش به‌ بر کشیم
هرجاکه زاهدی چو جهودش قفا زنیم
تا هرکسی مجله نگارد به‌کفر ما
در هر محله ساغر می بر ملا زنیم
از شادی قدوم خداوند می‌خوریم
پس تکیه بر عنایت خاص خدا زنیم
عبدالله آنکه‌گاه تقاضای خشم او
دست رجا به دامن مرگ فجا زنیم
صدری ‌که با ولایش‌ گویی به جنتیم
گام ار به‌ کام شیر و دم اژدها زنیم
بابی ز فضل او نگشاید به روی عقل
تا روز حشر گر دم مدح و ثنا زنیم
گفتند وهم و دانش و فکرت شبی بهم
ماییم آن‌ گروه‌ که لاف از دها زنیم
ما واقفان راز جهانیم از آن قبل
بر اوج عرش خرگه مجد و بها زنیم
نابرده پی به حضرت دستور روزگار
دستور عقل نیست‌ که لاف از ذکا زنیم
رفتند تا به عرش و ندیدند ازو نشان
گفتند گام بیهده چندین چرا زنیم
بیرون‌ز عرش‌جای نه پس جای‌او کجاست
یارب یکی بگوکه قدم تاکجا زنیم
ما را خدا یگانا بود از تو شکوها
می‌خواستیم تا قدری بر قضا زنیم
بی‌مهری تو عرضه نماییم نزد خلق
وان داستان به مجلس شاه وگدا زنیم
خالی نیافتیم دلی را ز مهر تو
تا در حضور او دم ازین ماجرا زنیم
آری قضا چو دم نزند بی‌رضای تو
ما کیستیم تا زنخی بی‌رضا زنیم
جز آنکه سر به چاه ملامت فروبریم
حرفی به شکوه چون علی مرتضی زنیم
نز افتراست شکوهٔ ما با جناب تو
حاشا که بر جناب تو ما افترا زنیم
تشریف فارس راکه نوشتی به‌نام ما
بر خلف وعده شاید اگر مرحبا زنیم
باری چو از تو جز به تو نتوان‌گریختن
خود چاره نیست جز که در التجا زنیم
کشتی شکسته باد مخالف کنار دور
نز مردی است پنجه‌که با ناخدا زنیم
ماه صیام و مست خجل پارسا دلیر
نز رندی است طعنه ‌که بر پارسا زنیم
در عهد چون ‌تو صدری انصاف ده رواست
تا ما قدم به مدرسه بر بوریا زنیم
با آه سرد و خاطر افسرده لاف ‌کین
هر روز با شتاب دل ناشتا زنیم
یسار نادرست‌که در عهد چون تویی
ما دم به شکوه از سخن ناروا زنیم
زان جانورکه طعمهٔ او جسم آدمیست
هر شب ز خشم جامهٔ جان را قبا زنیم
چون مطربی‌ که زخمه چنگ دوتا زند
ناخن به جای زخمه به پشت دوتا زنیم
بر تن زنیم زخمه و در پرده‌های جان
چندین نوا ز سوز دل بینوا زنیم
مردم زنند زخمه به چنگ ای عجب‌که ما
از چنگ زخمه بر به تن مبتلا زنیم
تن‌را ز بسکه زخمهٔ چنگ آورد به جوش
هر دم چو چنگ ناله تن تن تنا زنیم
بر غازیان قمّل و براغیث خویش را
همچون مغل به لشکر چین و ختا زنیم
زان‌رشک‌ریزه‌ها که‌چو خشخاش دانهاست
خاک ستم به دیدهٔ نوم و کری زنیم
خشخاش دانه داروی خوابس و ما بدان
ازکوی خواب خرگه راحت جدا زنیم
خشخاش بین‌که بر تن ما تیغ می‌زند
زآنسان‌که تیغ بر تن خشخاش ما زنیم
خشخاش اگر تو گویی ‌کافیون همی دهد
از عیش تلخ طعنه بر افیون هلا زنیم
شب تا به صبح همچو مریدان بایزید
ناخن چو تیغ بر تن خود از جفا زنیم
از فرقت به رنج برنجیم این بهل
کز بوش بوسه بر قدم لوبیا زنیم
خاکستری ‌که مطبخ ما کوه‌ کوه داشت
چندان نه کش بر آینه بهر جلا زنیم
نه‌ کیمیاگریم‌ که تا کوره و دمی
در پیش رو نهاده دم ازکیما زنیم
نه سیمانگار که با مشک و زعفران
چندین طلسم‌کرده دم از سیمیا زنیم
نه لیما طراز کز اسرار قاسمی
سطری سه چار خوانده دم از لیمیا زنیم
نه چون مخنثان بود آن طلعت و توان
تا بهر سیم دامن خود بر قفا زنیم
نه پیله ور که کیسه ز خرمهره پر کنیم
پس چون خران قدم به ره روستا زنیم
ما شاعریم و از سخن روح‌بخش خویش
از بس‌که‌کوس مدحتشان جابجا زنیم
یا حبذا اگر پی مدح و ثنا رویم
وا ویلتا اگر در قدح و هجا زنیم
در عهد چون تویی نه عجب باشد ار ز قدر
بر بام هفت‌ گنبد گردون لوا زنیم
تو فروردین دینی و ما آن ضعیف شاخ
کز باد فرودین دم نشو و نما زنیم
ماهمچو زهره‌،‌شهره‌به‌عشرت‌شدیم‌ازآنک
ساز مدایح تو به چندین نوا زنیم
القصه زین دو کار یکی باید اختیار
تا دم به مدحت تو به صدق و صفا زنیم
یا دولتی‌که باز رهیم از فنا و فقر
یا همتی‌که بر در فقر و فنا زنیم
این جمله طیبتست هنیئاً لنا که ما
در بزم نامرادی جام بلا زنیم
برگ و نوای ما همه در بینوایی است
راه مخالف از چه به یاد نوا زنیم
کسب معاش لایق عقل و نهی بود
نهی است پیش عشق که لاف از نهی زنیم
عشقست چون سهیل و نهی کم بهاسها
با پرتو سهیل چه دم از سها زنیم
یا همچو شمع خرگهی از ریسمان و موم
در پهلوی سرادق شمس‌الضحی زنیم
در هر کجا که همّت ما برکشد علم
حالی قلم به خط ثواب و خطا زنیم
در هر محل‌که چهرهٔ ما بشکفد چوگل
خار ستم به دیدهٔ خوف و رجا زنیم
هر درد راکه دوست فرستد به سوی ما
از وی بلا چنیم و به جان دو تا زنیم
مردم پی جزا در طاعت زنند و ما
از شوق حلقه بر در صاحب جزا زنیم
بر سینه دست از پی عز و علا نهند
ما دست رد به سینهٔ عز و علا زنیم
هرکس هلاک نفس دغا راکند دعا
ما بی‌دعا به سینهٔ نفس دغا زنیم
از مشعر شعور به هنگام بازگشت
خرگه به خیف خوف و منای منی زنیم
الاالله است ملک بقا را خزینه‌ای
ما بر خزینه قفل امانت ز لا زنیم
کبر و ریا فکنده به نیروی عشق پاک
اعلام فقر در حرم‌ کبریا زنیم
جبریل اگر به سدرهٔ با منتهی رسید
ما بارگه به سدرهٔ بی‌منتهی زنیم
دل بد مکن ز طینت قلاش مایه ما
در عین عصمتیم چو لاف از زنا زنیم
در راه خصم زینسوکبش فدا نهیم
با یاد دوست زانسو کأس فدا زنیم
چندین هزار خرمن طاعت رود به باد
چون ما ز بیخودی نفسی بی‌ریا زنیم
این دم مبین به رندی ماکار آن دمست
کز ما ورای جان نفسی آشنا زنیم
خلق از لهیب دوزخ‌ گرم نهیب و ما
از شوق او به خون جگر دست و پا زنیم
خود دوزخی به نقد چرا زآتش خیال
در روح بیگناه و دل بی‌خطا زنیم
با عشق محرمیم چه خیزد ز دست عقل
خودکیست شحنه چون می با پادشا زنیم
دل رند اوستا و بدن اهل روستا
ما راه روستایی از آن اوستا زنیم
ارزان ‌کنیم قمت اجناس روزگار
چون تیغ ترک بر تن حرص و هوا زنیم
منت خدای را که ز مهر رسول و آل
گام شرف به تارک هفتم سما زنیم
همچون هزاردستان در گلشن سخن
هر دم هزاردستان از مصطفی زنیم
گه داستان حیدر کرار سر کنیم
گاهی دم از ملازمت مجتبی زنیم
از چشم آفرینش صد جوی خون رود
هر گه چو نی نوای غم نینوا زنیم
قاآنیا سخن به درازا چه می‌کشی
شد وقت آنکه زمزمهٔ قدکفی زنیم
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۴۴


آمد برم سحرگه آن ترک سیمتن
با طره‌یی سیاه‌تر از روزگار من
مویش فراز رویش آزرم غالیه
رویش به زیر مویش بیغارهٔ سمن
مویی چگونه مویی یک راغ ضیمران
رویی چگونه رویی یک باغ نسترن
ماهی فراز سروش وه‌وه قرار جان
سروی نشیب ماهش به‌به بلای تن
ماهی چه ماه هی‌هی منظور خاص و عام
بروی چه سرو بخ‌بخ مقصود مرد و زن
در تاب طره‌اش‌ که‌ گره از پی‌ گره
در چین ‌گیسویش‌ که شکن از پی شکن
یک شهر دل به‌ بند کمند از پی‌ کمند
یک ملک جان اسیر رسن از پی رسن
یک خنده از لبانش و تا بنگری عقیق
یک جلوه از رخانش و تا بگذری چمن
چون توده‌های ریگ‌ که از جنبش نسیم
سیمین سرینش موج زند گفتی از سمن
گو چهره‌اش نگه‌ کن از حلقهای زلف
یزدان اگر ندیدی در بند اهرمن
بنگر کلاله‌اش ز بر چهرهٔ لاله‌رنگ
گر ضیمران ندیدی بر برگ یاسمن
بنگر فراز نارونش لعل نارگون
گر ناردان ندیدی بر شاخ نارون
هر سو چمان و شهری پویانش از قفا
هر سو روان و خلقی بر گردش انجمن
چون دیدمش دویدم و در برکشیدمش
خوشدل چنان شدم‌ که ز دبدار بت شمن
بنشستم و نشاندمش از مهر در کنار
بر هیاتی ‌که شمع فروزنده در لگن
لختی ‌چو رفت ‌چهره ‌دژم ‌کرد و جبهه ترش
چونان کسی که نوشد جام می کهن
گفتم‌که تنگدل به چه‌گشتی بسان جام
گفتا از آنکه نبود صاحبدلی چودن
گفتم‌ خم‌ش که صاحبدل در جهان بسیست
گ‌فتا مگو که صرف‌‌ گمانست و محض ظن
گفتم‌که‌ای حدیث من و تو به روزگار
منسوخ ‌کرده قصهٔ شیرین و کوهکن
صاحبدل از چه مسلک‌ گفتا ز شاعران
گفتم پی چه خدمت ‌گفتا مدیح من
مدحم نه اینکه ماه منیرم بود عذار
وصفم نه اینکه چاه نگونم بود ذقن
بستایدم به اینکه هواخواه حضرتیست
کامد به عهد مهد صف‌آرای و صف‌شکن
تابان در محیط جلالت جهان مجد
جغتای‌خان بن ارغون خان بن حسن
شیرانش طعمه‌اند نبسته دهن ز شیر
پیرانش سخره‌اند نشسته لب از لبن
خردست و خرده‌گیر به میران خرده‌دان
طفلست و طعنه‌گوی به پیران پر فطن
خردست و شیرخوار ولی گرد شیرخوار
از شیرزنش طعمه ولی مرد شیرزن
از خوی او شمیمی تا بنگری ختا
از موی او نسیمی تا بگذری ختن
روزی رسد که بینی بر نوک خطیش
نه چرخ را چو مرغی به فراز بابزن
روزی رسد که بینی بر دشت‌ کارزار
از آهنش‌ کلاه و ز پولاد پیرهن
روزی رسد که بینی بر نوک نیزه‌اش
بدخواه را چو پیلی بر شاخ ‌کرگدن
روزی رسد که بینی بر ایمنش پرند
وقتی رسد که بینی بر ایسرش مجن
این در نظر سپهری آکنده از نجوم
آن در صفت هلالی آموده از پرن
روزی رسد که بینی بر جبهه‌اش ترنج
وقتی شود که یابی بر چهره‌اش شکن
از آن ترنج خلقی دمساز با شکنج
وزان شکن گروهی همراز با شجن
طبعش ز بس‌ گهرخیز اندر گه سخا
لطفش ز بس شکرریز اندرگه سخن
چون نام این بری‌ گهرت خیزد از زبان
چون وصف آن کنی شکرت ریزد از دهن
این شبل آن غضنفر کز گاز و چنگ او
بر پیکر تهمتن ببر بیان ‌کفن
این مهر آن سپهر که از مهر و کین او
یک‌ ملک را مسرت و یک ملک را محن
این در آن صدف ‌که ز آزرم ‌گوهرش
بیغاره از شبه شنود لؤلؤ عدن
این پور آن ‌کیا که به میمند و اندخوذ
خود گوان شکست ز کوپال‌ که‌ شکن
این شبل آن اسد که ازو پیل را هراس
این پور آن بدرگه ازو شیر را شکن
آخر نه این نبیرهٔ آن کز خدنگ او
در پهنه جسم‌ گردان آزرم پر وزن
آخر نه این ز دودهٔ آن ‌کاتش حسامش
در دودمان افغان افروخت مرزغن
آخر نه این ز تخمهٔ شاهی‌که بوقبیس
گردد ز زخم‌ گرزش چون تخم پر پهن
آخر نه این نبیرهٔ شاهی ‌کزو گریخت
کابل خدا چنانکه ز لاحول اهرمن
کابل خدا نه دهری آبستن از فساد
کابل خدا نه چرخی آموده از فتن
با لشکری فره همه در عزم مشتهر
با موکبی ‌گران همه در رزم ممتحن
از سیستان و کابل و کشمیر و قندهار
وز دیرجات هند بل از دهلی و دکن
آمد به مرز خاور و خاورمهان همه
با یکدگر ز یاریش از ریو رایزن
خسرو شنید و رفت و درید و برید وکف
بست و شکست و خست از آن لشکر کشن
از رمح و تیغ و خنجر و فتراک و گرز و تیر
اندام و ترک و تارک و بازو و برز و تن
بس‌ تن که کوفت از چه ز کوپال جان‌شکر
بت سر که‌ کفت از چه ز صمصام سرفکن
از بسکه‌ کشته پشته ‌گرانبار شد زمین
از بسکه خسته بسته به زنهار شد زمن
هرکس که بود یارش شد خصم با ملال
هرکس که بود خصمش یار با محن
مسروق پور ابرهه با صدهزار مرد
شد از یمن به چالش زی سیف ذو‌الیزن
وان پنج ره هزار بدش مرد کینه‌جوی
با ششصد از عجم همه در رزم شیرون
رفت و شکست موکب مسروق را و گشت
هم در یمن شهیر و همش خلق مفتتن
آن رزم را بسنجد اگر کس به رزم شاه
چون‌ کین ‌کودکست بر کینه پشن
تنها همین نه لشکر کابل خدا شکست
از تیغ کُه شکاف و ز کوپال کُه‌شکن
بس ملکها گرفت به بازوی ملک گیر
بس حصنها گشود ز چنگال خاره‌کن
شاهان ز خصم خویش ستانند ملک و او
بخشد به‌ خصم خویش ‌همی‌ ملک خویشتن
آری چو خصم ازو کند از ملک او سوال
ننگ آیدش ز فرط عطا گفت لا و لن
شاها مباش رنجه گر از کید روزگار
سالی دو ماه بختت باکید مقترن
ایوب مر نه تنش به اسقام مبتلا
یعقوب مر نه جانش به آلام مرتهن
آن آخر از بلا جست از آب چشمه‌سار
این آخر از عمی رست از بوی پیرهن
یونس مگر نبودش در بطن نون سکون
یوسف مگر نه‌گشتش در قعر چَه سکن
آن شد رسول قوم و شد آزاد از بلا
این شد عزیز مصر و شد آزاد از حزن
مر مصطفی نکرد نهان تن به تیره غار
جولاهه مر نگشت به آن غار تار تن
بگذر ز انبیا چه بزرگان‌که روزگار
پیوسه‌شان قرین شجن داشت در سجن
مر کیقباد و بیژن و کاووس هر سه را
زالبرز و چاه و کوری برهاند تهمتن
سنجر مگر نه در قفس غُز اسیر بود
واخر به چاربالش فر گشت تکیه‌زن
اکنون تو نیز گرت مر این چرخ ‌کج‌نهاد
دارد قرین تیمار از ریمن و شکن
بشکیب ‌کز شکیب شود قطره پاک دُر
بشکیب‌ کز شکیب شود خاره بهر من
نی زار نالد آنگه از جان برد ملال
می تلخ ‌گردد آنگه از جان برد محن
آسوده‌دل نشین‌ که چو دیماه بگذرد
بلبل ‌کشد ترانه و خامش شود زغن
دلتنگ‌تر ز غنچه‌ کسی نی ولی به صبر
بینی‌کزان شکفته‌تری نیست در چمن
ملکی ستد خدای ‌که تا ملک دگرت
بخشد همی نکوترهاگوش‌کن ز من
معمار خانهای کهن را کند خراب
تا نو نهد اساس ‌که نو بهتر از کهن
هرکس به قدر پایه ببایدش جایگاه
عنقا کند به قاف وکبوتر بچه و کن
قدرت بلند و پست بسی تودهٔ زمین
شخصیت عظیم و تنگ بسی فسحت زمن
گو ملک رو چو هست بجا تیغ ملک گیر
گو بلخ شو خراب چو زنده است روی تن
روزی رسد تیغ یمانیت در یمین
آرد زمین معرکه چون ساحت یمن
روزی رسد که چونان محمود زاولی
در سومنات بت‌شکنی بر سر شمن
روزی رسد که از مدد تیغ‌ کفرسوز
نه نام دیر شنوی نه نام برهمن
روزی رسد که بر تو شود فتنه روزگار
چون نل‌که بود واله بر طلعت دمن
روزی رسد که خصم تو سر افکند به زیر
چونان کسی که ناگه درگیردش وسن
شاها یک آفرین تو صد گنج‌ گوهر ست
باورگرت نه لب بگشا از پی سخن
بر این چکامه‌ گر بفشانی هزار گنج
جز آفرینی از تو نخواهم ورا ثمن
لیکن یک آرزویم از دیرگه به دل
زانم هماره بینی محزون و ممتحن
دارم یکی برادر در پارس پارسا
کاو اندر آن دیار اویسست در قرن
جان‌گویدم ابی او خلد ار بود مرو
دل راندم ابی او سور ار بود مزن
بی‌او زیم چنانکه ابی ‌سرخ ‌گل‌گیا
بی‌او بوم چنانکه ابی پاک جان بدن
گریم چو ابر بی او در شام و در سحر
نالم چو رعد بی‌او در سر و در علن
بی‌او دل از خروشم تفتیده چون تنور
بی‌او رخ از خراشم آژیده چون سفن
بی‌او ز غم ‌گزیر ندارم به هیچ مکر
بی‌او ز رنج چاره ندارم به هیچ فن
جز چار مه نه بیش و نه ‌کم‌کم خدایگان
فرمان دهدکه رخت‌کشم جانب وطن
گر گویدم ملک که بود راهزن به ‌راه
گویم برهنه باک ندارد ز راهزن
ور گویدم‌ که نیست ترا باره ی چمان
گویم‌ که پای راهسپر بس مرا چمن
اینها تمام طیبت محضست اگرچه نیست
طیبت ز بندگان به ملوک ای ملک حسن
منت خدای راکه مرا از عطای تو
حاجت به کس نه‌جز به خداوند ذوالمن
منت خدای راکه ز بس جود بیحساب
در زیر در و گوهر بنهفتیم بشن
قاآنیا توگرم بیانیّ و قافیه
تکرار جست و دورست ابن معنی از فطن
صاحب ‌که با جوازش هذیان بود فصیح
صاحب‌که با قبولش ابکم بود لسن
صدری‌ که در قلمرو شرع رسول‌ گشت
کلکش چو تیغ شاه جهان محیی سنن
شاه زمانه فتحعلی شه‌که روز رزم
درگوش بانگ شاد غرش لحن خارکن
دستش نه‌ گر مخالف با گوهر عمان
طبعش نه ‌گر معاند با لؤلؤ عدن
بهر چه بخشد آن یک‌گوهر همی به‌کیل
بهر چه ریزد این یک لولو همی به من
تابان ز حلقهای زره جسم روشنش
چون نور آفتاب‌که تابد ز آژگن
دستش چو یار خطی زلزال در خطا
پایش چو جفت ختلی ولوال در ختن
اجراخور از عطایش پیوسته خاص و عام
روزی‌بر از سخایش همواره مرد و زن
چونان‌که ختم آمد بر نام وی از سخا
من نیز ختم‌کردم بر نام او سخن
تا دهر گاه محنت زاید گهی نشاط
یارش قرین رامش و خصمش قرین رن
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۴۵


انجمن پر انجمست از مهر چهر ماه من
خیز ای خادم برون بر شمع را از انجمن
الله الله چیست انجم آفتاب آمد برون
شمع را بگذار تا بیهوده سوزد همچو من
می‌نسوزد شمع راکس زود برخیز ای ندیم
جمع را گردن فراز و شمع را گردن بزن
جمع را آشفته دارد شمع موم از دمع شوم
خیز و این گردنکش ناکام را گردن فکن
از شبستان شو به بستان ای ترا بستان غلام
تا سمن پیشت نماز آرد چو پیش بت شمن
ماه می‌گفتم ترا گر ماه بودی مشکبوی
سرو می‌خواندم‌تراگر سرو بودی‌سیمتن
ماه را کی ریشه سرو و سرو در سیمین قبا
سرو رایی میوه ماه و ماه در مشکین‌ رسن
نخل آرد خار و خرما نحل آرد نیش و نوش
از چه این هر چار دارد آن لب چون بهرمن
نوش و خرما از تبسم خار و نیش از سر زنش
آن دو دایم بهر غیر و این دو دایم بهر من
شهد می‌ریزد به جای خنده زان شبرین‌لبان
قند می‌بارد به جای حرف زان نوشین ‌دهن
می‌خراشد سینه‌ام را ناخن از عشق لبت
چون ز بهر نقش شرین بیستون راکوهکن
تو لبی‌ داری چو لعل‌ و من‌ سرشکی چون عقیق
نه ترا باید بدخشان نه مرا باید یمن
خال و رخسار تو با هم چیست دانی زاغ و باغ
زاغ یک خروار عنبر باغ یک دامان سمن
خنده یک بنگاله شکر لعل یک عمان‌گهر
زلف یک اهو از عقرب طره یک عالم‌ شکن
عشوه یک‌کابل‌سماع و غمزه یک بابل‌فسون
ناز یک شیراز شوخی چهره یک‌کشمیرفن
آن زنخدان‌یک سپاهال سیب‌سیمینست‌و هست
صدهزار آسیب ازان سیبم نصیب جان و تن
یک بیابان سنبلست آن زلفکان مشکبار
یک خراسان فتنه است آن چشمکان راهزن
همچو نارکفته‌ام دل زان لب چون ناردان
پر ز نار تفته‌ام جان زان قد چون نارون
خال مشکت به رخ یا هندویی آتش‌پرس
خط سبزت‌گرد لب یا طوطیی شکرشکن
صو‌رت‌و خط‌خال‌و عارض زلف‌و چشمت پیش هم
ماه و هاله داغ و لاله مشک و آهوی ختن
تا شدستی ای پری پیدا پری پنهان شدست
ور شوی پیدا شود پنهان ز طعن مرد و زن
مهرچهر روشنت در موی همچون جوشنت
نور یزدانست در تاریک جان اهرمن
سجده آرد پیش رویت هردم آن زلف ساه
چون بر خورشد هندو چون بر بت برهمن
ماه نخشب چاه نخشب‌گر ندیدستی ببین
ماه‌نخشب زان‌عذار و چاه نخشب زان ذقن
بذلهٔ شیرین ز قاآنی به‌ گوش آید غریب
چون نوای خارکن از بینوای خارکن
می‌کندگه دل چکار افغان چرا از غم چسان
همچو قمری‌کی بهاران بر چه بر سرو چمن
ترک من‌کوه از چه آویزی به موکاینم سرین
آنچنان‌کوهی‌که در ایران نگنجد از سمن
چشم وگیسوی تو چون بینم به یاد آید مرا
حالت افراسیاب اندرکمند تهمتن
چهره ات فردوسی از حسنست و مژگانت در او
راست مانند سنان‌گیو در جنگ پشن
زلف تو چون پشت‌ من شد پشت‌من چون زلف تو
وین‌ دو چون‌ چرخ ‌از پی‌ تعظیم‌ خورشد زمن
شاهرخ‌خان‌ کش رود گردون پیاده در رکاب
با فر فرزین نشیند چون بر اسب پیلتن
صدر و قدر او جلیل و طول و نول او جزیل
رای و روی او جمیل و خلق و خوی او حسن
از هراس بأس او گوی زمین را ارتعاش
از نهیب گرز او چرخ مهین را بو مهن
در نیام نیلگون شمشیر گوهربار او
یا نهان در ظلمت شب موج دریای عدن
جوهرش در تیغ و تیغش در نیام‌گوهرین
آن پرن اندر هلالست این هلال اندر پرن
تیر در شستش ‌عقابی ‌مانده‌چون‌ماهی بشست
تیغ در دستش نهنگی‌ کرده در عمان وطن
مهر لامع نزد رایش‌کوکبی در احتراق
نسر واقع بر سنانش صعوه‌یی بر بابزن
خنجر رخشنده‌ش از کوههٔ توسن عیان
یا روان از قله ی کهسار سیلی موج‌زن
ای چو جنت خلقت اندر جانفروزی مشتهر
ای ‌چو دوزخ‌ خشمت اندر کفر سوزی ممتحن
کلک لاغر در بنانت ماهی و بحر محیط
شکل جوهر بر سنانت ‌گوهر و بحر عدن
با رخی‌ پرچین زنی‌ چون زین به رخش از بهر کین
تاختن از چین‌کند رخشت بیکدم تاختن
جامهٔ جاه تو و معمار ایوان تو را
عرش اطلس پروزست و چرخ هشتم پروزن
روی‌تو مهریست‌رخشان‌کش زمین‌آمد سپهر
رای تو شمعیست تابان‌کش جهان آمد لگن
همچو معماری مهندس هر سحرگه آفتاب
با شعاع خود ز بام قصرت آویزد رسن
پیش ‌تیغت چون‌ بود یکسان چه ‌آهن چه حریر
لاجرم بر پیکر خصمت چه خفتان چه‌کفن
بر هلاکت مرگ قادر نیست لیک از فرط جود
خود نثار مرگ سازی نقد جان خویشتن
زانکه‌ چون‌ جان‌ از تو او خواهد ز فرط مکرمت
ننگ داری در جواب او زگفت لا و لن
الله الله مرحبا قاآنیا زین فکر تو
کز سماع آن به رقص آید روان اندر بدن
صاحبا صدرا خداوندا روا داری ‌که چرخ
ماه بخت چون منی با کید دارد مقترن
چشم آن دارم‌که با فرمانروای اصفهان
بازگویی‌کای ملک خصلت امیر موتمن
ای خداوندی‌ که دارد از عطای عام تو
منتی بر هرکه درگیتی خدای ذوالمنن
این همان قاآنی دانا که ازگفتار او
سنگ آید در سماع وکوه آید در سخن
این همان قاآنی بخرد که ماند جاودان
مدح او اندر زمان و قدح او اندر زمن
مدح او زنده است تا هر زنده‌ای‌گردد هلاک
قدح او تازه است تا هر تازه‌یی ‌گردد کهن
تو عزیز مصر احسانی و او یوسف‌صفت
خستهٔ‌ گرگ شجون و بستهٔ سجن شجن
چند چون ایوب باشد همدم رنج و عنا
چند چون یعقوب ماند ساکن بیت‌الحزن
نی بود ننگ سلیمان‌گر سخن‌گوید به مور
یا چه از سیمرغ‌ کاهد گر نشیند با زغن
مدح او چون درپذیرفتی عطایی لازمست
اینچنین بودست تا بودست میران را سنن
رفتگان را نام نیکو زنده دارد ورنه هست
سالیان‌تا از جهان‌رفتست سیف ذوالیزن
تا به‌کی قاآنیا زین عجزکردن شرم دار
عجز در نزد کریمان نیک دورست از فطن
عجز ‌چون تو کهتری در نزد چون او مهتری
راستی‌گویم دلیل ضنت اش و سوء ظن
هر کرا طول و نوالی ننگش از طول نوال
هرکرا فضل و سخایی شرمش از فضل سخن
ابر نیسان را نگوید هیچکس‌گوهرفشان
مهر رخشان‌را نگوید هیچ کس پرتوفکن
تا قیامت باد خصمت یار لیکن با ملال
تا به محشر باد یارت خصم لیکن با محن
هان بیا قاآنیا ترک طمع‌کن از مهان
تیشهٔ همت بیار و ریشهٔ ذلت بکن
یاد آور داستان‌ گربه‌ای‌ کز بهر عیش
سوی قصر تیرزن شد از سرای پیرزن
عزت ار خواهی قناعت‌کن‌که نقد آبرو
جنس عزت را شود از بی‌نیازی مرتهن
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۴۶


اندر جهان دو چیز از دل برد محن
یا سادهٔ جوان یا بادهٔ کهن
تا چند غم خوری می خور به جای غم
غم پیرزن خورد می مرد شیرزن
در دیدهٔ تعب میخ فنا بکوب
وز تیشهٔ شغب بیخ عنا بکن
یاری‌گزین جوان قلاش و نکته‌دان
جان‌بخش ‌‌و جان‌ستان دلجوی و دلشکن
گر فحش می‌دهد احسنت‌گو بده
ور تیغ می‌زند سهلست ‌گو بزن
منت خدای را کز خیل نیکوان
چشمی ندیده است ترکی چو ترک من
رخ یک‌بهشت حور تن یک سپهر نور
لب یک قرابه شهد رو یک طبق سمن
یاقوت لعل او همرنگ نار دان
شمشاد قد او همسنگ نارون
بنهفته در رطب یک روضه اقحوان
پوشیده در قصب یک پشته یاسمن
در زلفکان او تا چشم می‌رود
بندست یا گره چینست یا شکن
گیسویش از قفا غلطیده تا سرین
آن صدهزار مو این یک‌هزار من
چون بینم آن سرین یاد آیدم همی
ازکوه بیستون.وز رنج کوهکن
گه نوشم از لبانش یک‌کوزه انگبین
گه چینم از رخانش یک خوشه نسترن
سمیین سرین او هر گه نظر کنم
آبم همی چکد از چشم و از دهن
چون ماه نخشبش ماهیست در کله
چون چاه نخشبش چاهیست در ذقن
چشش بلای دل زلفش عدوی دین
آن یک رساله سحر این یک قباله فن
مشکیست موی او قلب منش تتار
شمعیست روی‌او چشم منش لگن
بر موی دلکشش حیفست غالیه
بر جسم نازک‌اش ظلم است پیرهن
ترکا بچم به راغ وز خانه شو به باغ
کز لاله صد چراغ بینی به هر دمن
می نوش در صبوح تا بنگری فتوح
کز روح راح روح آساید از حزن
بردار چنگ و جام بگذار ننگ و نام
گیتی تراست دام این دام برشکن
بر بام بیخودی ‌کوس بلا بکوب
در طاق بیهشی تار فنا بتن
ما و منست هیچ در ما و من مپیچ
شو ساز کن بسیج زانسوی ما و من
تن خانهٔ فناست آن خانه را بکوب
جان پردهٔ بقاست آن پرده برفکن
بفکن حجاب جسم تا بشکنی طلسم
مردود خلق باش مقبول ذوالمنن
تشخیص نیک و بدگم‌کرده دیو و دد
درکیش ما بدند در پیش خود حسن
تن بایدت‌ کثیف تا جان شود لطیف
وین نکتهٔ شریف دریاب و دم مزن
آن روی آینه تاریک تا نشد
زین رد درو ندید کس عکس خویشتن
در عین اقتدار تسلیم‌ کن شعار
چون صدر نامدار سالار انجمن
دانا حسین خان نام‌آور جهان
آن میر کامران آن صدر موتمن
صدریست قدردان ابریست ببر دل
میریست شیرکش نیلیست پیلتن
در جاه معتبر در قدر مفتخر
در بزم مشتهر در رزم ممتحن
ای ملک تو قدیم ای جاه تو قدیم
ای بخت تو جوان ای رای تو کهن
ابری تو در نوال چرخی تو در جلال
مهری تو در جمال عقلی تو در فطن
مهر تو دلنواز قهر تو جان‌گداز
بخت تو سرفراز خصم تو ممتحن
از حرص جود تو دندان برآورد
اوّل نفس‌ که طفل لب شوید از لبن
ماند به خصم تو تیغ تو از هزال
ماند به‌گرز تو بخت تو از سمن
روزی که از غبار گردد زمانه تار
چون ملک زنگبار چون رای اهرمن
در دیدهٔ‌گوان مژگان زند خدنگ
برگردن یلان شریان شود رسن
گریان شود امل خندان شود اجل
کاسد شود امید رایج شود فتن
با بانگ نعره دل بیرون جهد ز لب
با سوز ناله جان بیرون رود ز تن
تن‌ها ز تف تیغ تفتیده چون تنور
سرها ز زخم‌گرز آژیده چون سفن
بر نوک نیزه‌ات آون شود عدو
مانند زنده پیل از شاخ‌کرگدن
چون ماه یکشبه بر ایمنت حسام
چون ماه چارده بر ایسرت مجن
بر جسم پردلان جوشن‌کنی قبا
بر پیکر یلان خفتان کنی ‌کفن
صدراز مهر تو دیریست تا مرا
دل‌ گشته مستهام جان ‌گشته مفتتن
عقدیست مهر تو جان منش‌گلو
نقدیست چهر تو روی منش ثمن
ختمست در جهان بر دست تو سخا
ختمست در زمان بر نطق من سخن
تا ناله می‌کند از عشق‌گل هزار
تا سجده می‌برد در پیش بت شمن
از دهرهٔ عتاب زهرهٔ عدو بدر
وز تیشهٔ صواب ریشهٔ خطا بکن
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۴۷


ای به مشکین موی تو مسکین دلم‌کرده وطن
چون غم آن موی مشکن در دل مسکین من
مه میان انجم از خجلت نگردد آشکار
آشکارت‌گر ببیند در میان انجمن
گر فرو ریزد اگر طلعت فروزی در بهار
سرو بنشیند اگر قامت فرازی در چمن
ای نه اندامست زیر جامه‌ات کاموده‌ای
پیرهن از یک چمن نسرین و یک بستان سمن
حاش لله نیست نسرین را چنین فر و بهار
روح پاکست اینکه دادی جای اندر پیرهن
این‌چه مشکین زلف دلبند رسا باشدکز او
یک جهان دل را اسیر آورده‌یی در یک رسن
یعلم‌الله هیچکس زینسان رسن هرگز ندید
حلقه اندر حلقه خم در خم شکن اندر شکن
زاتش دل سوزم و سازم ‌چو شمعت در حضور
خواهیم گردن فراز و خواهیم گردن بزن
ور توام‌ گردن زنی من تازه‌جان ‌گردم چو شمع
زانکه جان تازه یابد شمع از گردن زدن
خود چه باشد گر درآیی درکنار من شبی
همچو جانی در بدن یا همچو شمعی در لگن
نی چو قرص آفتابی من چرغ صبحگاه
در وصالت نیست الا جان سپردن‌ کار من
خرم آنشب ‌کز رخ و زلف تو باشد تا سحر
دوش من پر سنبل و آغوش من پر یاسمن
با من مسکین نگردی یار و جای آن بود
ای بت سیمین‌بر و سیمین‌تن و سیمین‌ذقن
لیک ازینسان هم نخواهد ماند روزی چند باش
تا ز جود خسروم بینی قرین خویشتن
در بر شه عرضه خو‌اهم داشت حال خویش و شاه
از کرم نپسنددم در این غم و رنج و محن
باش تا بینی که خسرو دوش و آغوش مرا
پر در وگوهر نماید از سخا و از سخن
باش تا بینی به من از بحر دست و کان طبع
گوهر افشاند به خروار و زر افشاند به من
ای بت قامت قیامت وی مه بالا بلا
ای غلام قامت و بالات سرو و نارون
تا به‌کی تابم بری زان زلفکان پر ز تاب
تا به‌ کی راهم زنی زان چشمکان پرفتن
لعل تو چون بهر من لیکن بود از بهر غیر
وه چه بود ار بهر من بود آن لب چون بهرمن
روی‌داری چون‌سهیل و لعل داری چون عقیق
هرکرا باشی به دامن بی‌نیازست از یمن
چثبم‌و مغز من ز عکس‌لعل‌و بوفا زلف تست
این پر از لعل بدخشان آن پر از مشک ختن
گل نبویم می ننوشم ‌که نباشند این و آن
این به طعم آن دهان و آن به بوی این بدن
مغز من‌پر نکهتست از بسکه بویم آن دو زلف
کام من پر شکرست از بسکه بوسم آن دهن
بوسهٔ لعل تو گر باشد به نرخ جان رواست
خاصه آن ساعت که خواند مدحت شاه زمن
شاه فرّخ‌ رخ‌ که یابد فرّ فرزینی ازو
هر پیاده‌کش دود در پای اسب پیلتن
خسروگیتی فریدونشه‌که باشد بر جهان
با وجودش منّت و فضل از خدای ذوالمنن
ای جوان بختی ‌که بی‌شیرینی اوصاف تو
هیچ‌ کودک برنگیرد در جهان لب از لبن
گردش گردون به‌قدر و جاه شخصت معترف
گردن دوران به جود و شکر مدحت مرتهن
ای به عالم بی‌همال از فطرت و اصل و گهر
وی به ‌گیتی بی‌مثال از فکرت و فهم و فطن
چرخ برپیچد عنان چون توسنت بیند دمان
خصم برپوشد کفن چون جوشنت بیند به تن
اژدر رمحت بیوبارد ود خشک و تر
تیر تو گوید برافروزد شرار مر زغن
کلک تو ریزد لآل نغز بی‌دست و درون
تیر تو گوید جواب خصم بی‌کام و دهن
چون‌به‌دست ‌آری قلم‌اندیشه‌ گوید ای‌شگفت
ابر نیسان را بود اندر محیط ایدر وطن
کف ‌گشودی در سخا بحر عمان شد در غمان
لب‌گشادی در سخن درَ ثمین شد بی‌ثمن
ای نهاده یک جهان سر بر خط فرمان تو
همچنان‌که مهر را هندو و بت را برهمن
گرنه بهر بذل تو چه سیم چه خاک سیاه
ورنه بهر جود تو چه ریگ چه در عدن
از پی مدح تو باشد ورنه خاصیت چه بود
منطق شیرین ودیعت در دهان مرد و زن
تا غم معشوق ‌گیرد در دل عاشق قرار
تا دل عشاق جوید در بر جانان سکن
حاسد جاه تو در قعر زمین‌گیرد سکون
پایهٔ قدر توگیرد جای در اوج پرن
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۴۸


بارک‌الله بارک‌الله زان بت پیمان‌شکن
شوخ‌کشمر شمع خلخ‌شاه چین‌ماه ختن
بارک‌الله بارک‌الله زان حریف تندخو
فتنهٔ دل آفت دین شور جان آشوب تن
بارک‌الله بارک‌الله زان نگار نازنین
دلنواز و دل‌گداز و دلفریب و دل‌شکن
بارک‌الله بارک‌الله زان بت عابدفریب
ماه‌چهر و سست‌مهرو مخت‌روی و راهزن
بارک‌الله زان بتی ‌کز عکس موی و روی او
بوم و پر سنبلست و بام و در پر یاسمن
چشم‌او یک چرخ‌بیدادست ‌و یک‌ گردون جفا
زلف‌او یک‌دهرآشوب‌است‌و یک‌ گیتی فنن
گه‌ قمر دزدد زگردون‌ کاین‌ مرا دلکش جمال
گه سمن آرد ز بستان کاین مرا سیمین بدن
آن قمر را نرم‌نرمک جا دهد زیرکلاه
وان سمن را اندک اندک پوشد اندر پیرهن
گر به یک پا می خرامد سرو من عیبش مکن
هم به یک پا می‌خرامد سروناز اندر چمن
هرکجا زلفش همه‌ تاب‌ و خم ‌و پیچ و شکنج
هرکجا عشقش همه رنج و غم درد و محن
می‌کشید در پا سر زلفش از آن روگاهگاه
پای او در راه می‌لغزد ز زلف پرشکن
نی خطاگفتم ازان می‌لغزدش پا در خرام
کاو بود مانند ما پابست زلف خویشتن
یا دل پر درد ما را کرده از بس پایمال
گشته پای نازکش از درد دلها ممتحن
یا برای آنکه او از درد ما آگه شود
پای‌بست‌درد ما کردشخدای‌ذوالمنن
یاکند تقلید سرو و نارون‌ کاندر بهار
هم به یک پا می‌چمند از ناز سرو و نارون
یا سر پا می‌زند بر خاک یعنی‌ کای زمین
وجد کن کاندر تو دارد همچو من ماهی وطن
لکنتش‌ گر در سخن‌بینی‌مشو غمگین‌ازآنک
در دهان نوشش از تنگی نمی‌گنجد سخن
گوهر گفتار او از درج دل خیزد درست
لیک صدجا بشکند چون می‌برآید از دهن
بسکه تنگست آن دهان بربسته راه‌گفتگو
لیک از وی ‌گفتگوها خیزد از هر انجمن
بارک‌الله از دو چشم اوکه تا دیدم به چشم
چشم ‌بر بستم ز هوش و فکرت و فهم و فطن
مرحبا ابروی دلبندش ‌که نتواند کشید
با هزاران جهد آن مشکین‌کمان را تهمتن
در تمیز قبله هر کس را بباید اجتهاد
و اندرین ‌معنی نباید خلق را تقلید و ظن
من نمودم جهدها تا یافتم کابروی او
قبلهٔ اهل دلست و سجده‌گاه مرد و زن
مسلمست آنکس ‌که‌ رو آرد به‌ محراب ای شگفت
کافرم من تا شدست آن ابروان محراب من
شد دو روزی تا دلم را می‌کشد ابروی او
وان ‌اشارتها که ‌در هر یک ‌دوصد مکرست و فن
هرچه می‌ گویم دلا بر جای خویش آرام‌ گیر
کان‌صنم عابدفریبست آن پری پبمان‌شکن
راه بی‌حاصل مپوی و یار بی پروا مجوی
تخم در خارا میفشان خشت بر دریا مزن
دل مرا گوید برو قاآنی از من دست شوی
تخم بدنامی مکار و تار ناکامی متن
گر دلی درکار داری رو به سیم و زر بخر
ور نداری سیم و زر بستان ز میر مؤتمن
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۴۹


تیغ را دانی به استحقاق ‌کبوَد تیغ‌زن
داور کشور گشا فرماندهٔ لشکرشکن
گرز را دانی ‌که باید برنهد بالای برز
بهمن لهراسب‌فر اسفندیار رویین تن
تیر را دانی که باید در کمان آرد کمین
قارن آرش کمان گودرز گرشاسب مجن
رمح را دانی‌که باشدکارفرما روز رزم
نیرم رستم صلابت رستم نیرم فکن
شاه شیر اوژن اباقاآن‌ که ‌گاه‌ گیر و دار
بر پی رخشش نماز آرد روان تهمتن
چون‌به‌چنگ‌آردکمان‌مویان‌به‌قبر ازوی‌قبا د
چون به کف گیرد سنان نالان به گور از وی پشن
ذکری از روی وی و گیهان ختا اندر ختا
بادی از خوی وی ویتی خت اندر خن
هر کجا لطفی ز گفت او نشاط اندر نشاط
هرکجا نامی ز قهر او محن اندر محن
چون‌فرازد قد ازو محفل ریاض اندر ریاض
چون ‌فروزد خد ازو مجلس چمن ‌اندر چمن
در درون درع تاری پیکر رخشان او
جان ‌جبریلست در تاریک جسم اهرمن
از نهیب‌ گرز او در جان‌ گوان را ارتعاش
از هراس برز او در تن مهان را بو مهن
تا نگوید دایه اندر گوش ‌کودک نام او
طفل نگشاید لبان را از پی شرب لبن
هر وشاق محفل او یوسفی‌ کز فرط حسن
جان چندین یوسف مصریش در چاه ذقن
گرنه خیاطست تیغ او چرا هنگام ‌کین
بر تن بدخواه جوشن را همی سازد کفن
ای به ایوان مهبط عفو خدای لایزال
ای به میدان مظهر قهر قدیر ذوالمنن
ای ملک دانی‌که تا من بسته‌ام لب از بیان
چون متاع فضل‌کاسدگشته بازار سخن
شد بلاغت از میان تا شعر من شد از میان
شد شجاعت از جهان تا از جهان شد بو‌الحسن
هم تو می‌دانی که عهدی بسته بودم دیرپای
تا به شین شعر و نون نظم نگشایم دهن
وین زمان این ژرف دریا یعنی این طبع روان
نغز درجی برفکند از قعر پر در عدن
تا ز تو کت آیت رحمت همی نازل به شان
با هزاران لابه خواهم عذر جرم خویشتن
یاوه‌یی گر سرزد از من عذر من بپذیر از آنک
راست دیوانه شدم تا یاوه شد دیوان من
من نمی‌گویم نیم عاقل ولی هنگام خشم
ابلهیّ مرد گردد چیره بر فهم و فطن
خود تو می‌دانی‌که زادهٔ طبع و فرزند خیال
بس‌گرامی‌تر ز زادهٔ مادر و فرزند زن
این من و این‌گردن من آن تو وآن تیغ تیز
خواهیم‌ گردن فراز و خواهیم‌ گردن بزن
آنقدر زی در جهان شاها کت آید در صماخ
ذکر محشر داستان رستم و رویینه‌تن
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
صفحه  صفحه 25 از 53:  « پیشین  1  ...  24  25  26  ...  52  53  پسین » 
شعر و ادبیات

Ghaani | اشعار قاآنی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA