ارسالها: 7673
#301
Posted: 10 Jul 2012 17:23
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۰۰
دوش که شاه اختران والی چرخ چارمین
کرد ز اوج آسمان میل به مرکز زمین
من ز پس ادای فرض اندر خانهٔ خدا
بر نهجی که واردست از در شرع و ره دین
کردم زی سرای خود میل و زدم قدم برون
گشنه چمان به کوی و درگه به یسار و گه یمین
چشم به پای و پا به ره نرم گرا و کند رو
دل ز خیال گه بگه تفته و درهم و غمین
گاه هوای فال و فرگه به خیال سم و زر
گاه اندیشهٔ خطر گاهی فکرت دفین
نفس به فکر عزّ و شان تن به هوای آب و نان
دل به وصال دلستان لب به خیال ساتکین
زمزمه هردمم به لب از پی جام پر ز می
وسوسه بیحدم بدل از غم یار نازنین
کآیا آن فرشتهخو در چه مکانش گفتگو
ایدر با که همنفس ایدون با که همنشین
من دل در برم کنون زین غم گشته بحر خون
تا که ببوسدش غبب یا که بمالدش سرین
یابد چون پس ازخورش ساده ز باده پرورش
تاکه برد بدو یورش یا که کند براو کمین
سرکشی او چو سر کند میل به شور و شر کند
از پی رام کردنش یاد کند دو صد یمین
مانا با چه دوزخی رام شد آن بهشترو
کز لب کوثر آیتش نوش نماید انگبین
حالی ازدو چهر او و آندو کمند خمبهخم
چیند شاخ ضیمران بوید برگ یاسمین
پاس دگر چو بگذرد بستر خواب گسترد
تا به فراش خوابگه تن دهد آن بلای دین
پس ز در ملاعبت آید وگیردش ببر
سخت فشاردش بدنگرم ببوسدش جبین
این همه سهل بشمرم گرنه به تخت عاج او
دیو هوس نمایدش از اثر شبق مکین
زیرا چون به تخت جم دست بیابد اهرمن
بیشک برسپوزد انگشت به حلقهٔ نگین
یابد چون به تخت سیم آری ناکسی ظفر
دست ستم کند دراز ار همه خود بود تکین
آنگاه از غضب مرا هرسر مو شود به تن
همچو سنانگستهم راست به زیر پوستین
غیرت عصمتم بدان دارد تا کشم به خون
لاشهٔ خود ز تیر غم پیکر او به تیغ کین
باریبسخیالها بگذشت اندرم به دل
تا بگذشت ساعتی ز اول شب به هان و هین
طیره هنوز من در آن اول شب که ناگهم
گشت ز خمکوچهیی طالع صبح دومین
در شب تیرهای عجب بنمود آفتابرو
گرچه بر آفتاب نی کژدم هیچگه قرین
ماند چو من دو چشم من خیره ز فرط روشنی
کاین شب نی کلیم چونبیضاش اندرآستین
چون سوی او پس از وله نیکو بنگریستم
دیدم یار میرسد با دو رخان آتشین
چشمش یک تتار فن چهرش یکبهارگل
جعدش یک جهان شکن زلفش یک سپهر چین
قدش یک چمن نهال امّا بر سرش ارم
لعلش یک یمن عقیق امّا با شکر عجین
نازک چون خیال من نقش میانش در کمر
زیر کمرش کوه سان شکل سرین ز بس سمین
آیت حسن و دلبری از خم طرهاش عیان
راست چو نقش نصرت از رایت پور آتبین
بس که مهیب و جان شکر چشمش درگه نگه
گفتی در دو چشم او شیر ژیان بود مکین
هرچه شکنج و پیچ و خم بود به زلف او نهان
هرچه فریب و رنگ و فن بود به چشم او ضمین
چشمم بر جمال او روشن گشت و گفتمش
لعل تو چیستگفت هی شادی یکجهان حزین
گفتمش ای بدیع رخ اهلا مرحبا بیا
کت به روان ز جان من باد هزار آفرین
زان سپسش ز رهگذر بردم تا وثاق در
تنگ کشیدمش به بر راست چو خازن امین
زان پس ای بسا فسون خواندم تا که رام شد
همچو تکاوری حرون کآوریش به زیر زین
هرچه غلط گمان مرا رفت به جای دیگران
بعد کنار و بوس شد آن همه با ویم یقین
وایدون خیره ماندهام تا چه دهم جواب اگر
شرحی زین حکایتم پرسد خسرو گزین
آنکه بر آستان او بوسه همی دهد ینال
آنکه به خاک راه او سجده همی برد تکین
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#302
Posted: 10 Jul 2012 17:23
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۰۱
عیدست و آن ابرو کمان دلدادگان را درکمین
هم پیش تیغش دل نشان هم پیش تیرش دلنشین
عیدست و آن سیمین بدن هر گه چمان اندر چمن
از جلوه رشک نارون از چهره شرم یاسمین
عیدست وپوشد بر شنح جوشن زموج می قدح
کاید بامداد فرح با غازیان غم بهکین
بر دامن خاک از نخست هر خس که کردی جای چست
قصاروش یکباره شست از آب باران فرودین
محبوس بهشی دلگشا میکوثری انده زدا
پیمانه نوشان اتقیا غلمان عذاران حور عین
از ساعد و سیب ذقن ساق و سرین سیمتن
وز سینه و سر ماه من گسترده خوان هفت سین
رامشگر از آهنگ شد غوغافکن در چارحد
بر لب سرود باربد در چنگ چنگ رامتین
می زاهدی فرخنده خو روشن روانی سرخرو
چون چله داران در سبو تسبیح خوان یک اربعین
مینا کلیمی پاک تن پر ز آتش طورش بدن
بر دفع فرعون محن بیضا نما از آستین
نی رشک عیبی از نفس جانبخش موتی از نفس
بربط مسیحا از نفس بزمش سپهر چارمین
غم گشته صبح کاذبی و اندوه نجم غاربی
صهبا شهاب ثاقبی وان هردو شیطان لعین
گر آب حیوان در جهان مغرب زمینش شد مکان
می آب حیوانست و هان در مشرق مینا مکین
مینا چه طفلی ساده رو کش گریه گیرد در گلو
هرگه کهقلاشان کودستی کشندش بر سرین
دف کودکی منکر صدا دف زن ادیبی خوش ادا
بر دف زند هردم قفا کاموزدش لحنی حزین
گردون بساطی ساخته شطرنج عشرت باخته
طرح نشاط انداخته در بزم شاه راستین
صف بسته اندر گاه بار در بارگاه شهریار
گردان کردان از یسار میران اتراک از یمین
از هرکران افکنده بال رادانکبخسرو همال
هریک به شوکت چون ینال هریک به مکنت چون تکین
یکسو امینالملک راد هم نیک زی همنیکزاد
هم خلق و هم خلقش جواد هم اسم و هم رسمش امین
یکسو وزیر خضر رای عیسی دم و هارون لقا
موسی صفت معجز نمای از خامه سحر آفرین
اندر رزانت بس فرید اندر حصانت بس وحید
سدی که چون رایش سدید حصنی که چون حزمش حصین
کلکش که خضری نیک ذات پویان به ظلمات دوات
کارد به کف آب حیات از نقش الفاظ متین
گر چشم خشمش بر نعیم ور روی لطفش ر جحیم
آن اخگرش درّ یتیم این سلسبیلش پارگین
وز یک طرف منظور شه کز منظرش تابنده مه
ساینده بر کیوان کله از فر اقبال گزین
با چهر همچون مهر او دارا به ایما راز گو
این رازگو آن رازجو این ناز کش آن نازنین
راوی ستاده پیش صف اشعار قاآنی به کف
کوهرفشان همچون صدف در مدح دارای مهین
هم صاحب تاج و کمر هم چارهساز خیر و شر
هم حکمران بحر و بر هم قهرمان ماء و طین
کنندآوران و ترک جان شصتش چو یازد در قران
گردان و بدرود جهان دستش چو با بیلک قرین
اورنگ جم بر پشت باد چون بر سمند دیوزاد
طوفان باد و قوم عاد چون با اعادی خشمگین
خونریز تیغش را اجل نعمالمعین بئس البدل
جون خمصمش را زحل نعمالبدل بئس المعین
بینی نهنگ صف شکن در موج دریا غوطهزن
در رزم چون پوشد به تن خفتان و درع آهنین
بر دعوی اقبال و فر بختش گواه معتبر
بر دعوت فتح و ظفر رایانش آبات مبین
چول درع رومی در برش چون خود چینی بر سرش
خاقان و قیصر بر درش تاج آورند از روم و چین
برپشت رخش تیزتک مهریست تابان بر فلک
برکوههٔ فولاد رگ کوهیست بر باد وزین
هم مور تیغش مردخوار هم مار رمحش جان شکار
زین پیکر دشمن نزار زان بازوی دولت سمین
راند چو هندی اژدها بر تارک خصم دغا
چرخش سراید مرحبا مردانش گویند آفرین
کاخش که شاهان را پناه بر اوج عرشش دستگاه
از وی هزاران ساله راه تا پایهٔ چرخ برین
از نام شمشیرش چنان آسیمه خصم بینشان
کز دل کند بدرود جان هرگه نیوشد حرف شین
ای کاخ نو رشک بهشت از خشت جاویدش سرشت
با نزهتش جنت کنشت با رفعتش گردون زمین
آنانکه خصمت را دلیل قهرت نماند جز فتیل
از صلب بابکشان سبیل از ناف ما مکشان جنین
لفظ تو را خواندم گهر شد خیره بر رویم قدر
کای خیره سر بر من نگر کای تیره دل زی من ببین
درّی که تابانتر ز مه سازی شبیهش با شبه
آخر بگو وجه شبه چبود میان آن و این
هر کاو ترا گردید ضد کم زد و فاقت را به جد
آفات بر فوتش ممد آلام بر موتش معین
ای کت ز والا گوهری گردیده چرخ چنبری
چون حلقهٔ انگشری گردان در انگشت کهین
طبعت به هنگام عطا لطفت به هنگام رضا
از خاک سازدکمیا از حنظل آرد انگبین
ای شاه قاآنی منم فردوسی ثانی منم
آزرم خاقانی منم از فکرت ورای رزین
تا چون تو شاهی را ثنا گویم ز جان صبح و مسا
کت چارک غزنی خداکت بنده یک طغر لتکین
شایدکه شوید انوری دیباچهٔ دانشوری
بایدکه ساید عنصری بر پشت پای من جبین
تا بزم گردون پر ز نور هر صبح و شام از ماه و هور
هر روزی از ماهت شهور هر ماهی از سالت سنین
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#303
Posted: 10 Jul 2012 17:24
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۰۲
ماه دو هفت سال من آن یار نازنین
هر هفت کرده آمد یک هفته پیش ازین
پی خسته دم گسسته کمر بسته بیقرار
می خورده ره سپرده عرق کرده خشمگین
برجستم و دویدم و پرسیدمش خبر
بنشتم و نشاندم و بوسیدمش جبین
کاخر چگونهیی چهشدت سرگذشت چیست
چونی چه روی داده چرایی دژم چنین
گفت این زمان مجال سخن نیست رو بهل
مینای می به جبب و بکش رخش زیر زین
رفتم به جیب شیشه نهفتم وز آن سپس
زین برزدم بهکوههٔ آن رخش بیقرین
بگرفتمش رکاب و به زین برنشست و گفت
ایدون ردیف من شو و بر اسب برنشین
بیمنت رکاب ز پی برنشستمش
چون از پس فریشته پتیارهٔ لعین
بیرون شدیم هردو ز دروازه سوی دشت
دشتی درو کشیده سراپرده فرودین
بلبل فکنده غلغله ز آواز دلنواز
قمری گشوده زمزمه ز آوای دلنشین
در مغز عقل لخلخه از بوی ضیمران
بردست روح آینه از برگ یاسمین
گفتی به سحر تعبیه کردست نوبهار
در چنگ مرغ زمزمهٔ چنگ رامتین
صحرا سپهر و لاله درو قرص آفتاب
بستان بهشت و برکه درو جوی انگبین
خیری به مرغزار پراکنده زر ناب
سنبل به جویبار پریشیده مشک چین
رفتیم تا کنارهٔ کشتی که سنبلش
دیباچه مینوشت زگیسوی حور عین
گفتم بتا هوای که داری کجا روی
بنگر براین چمنکه بهشی بود برین
خندید و وجد کرد و طرب کرد و رقص کرد
زد دست وز دو زلف مسلسل گشود چین
هی خنده زد چوکبک خرامان به کوهسار
هی نعره زد چو شیر دژ آگاه در عرین
خواندم وان یکاد و دمیدم بهگرد او
بیم آمدم که دیو زدش راه عقل و دین
گفتم چه حالتست الا یا پری رخا
مانا ترا نهفته پری بود در کمین
با رقص و وجد و قهقهه بازم جواب داد
کایدون کجاست باده بده یک دو ساتکین
ناخورده میی به جان تو گر پاسخ آورم
می دهکه هرچه بختگمانکرد شد یقین
مینا و جام را بهدر آوردم از بغل
هیهی چه باده داروی یک خانمان حزین
خوردیم از آن میی که جز او نیست یادگار
ما را ز روزگار نیاگان آتبین
زان می که گر برابر آبستنی نهند
پاکوبد از نشاط به زهدان او جنین
ناگاه سر به عشوه فراگوش من نهاد
کاید زری به فارس شهنشاه راستین
این گفت و اسب راند و من از وجد این خبر
گاه از یسار او متمایل گه از یمین
گه بر هوا فکندم از شوق طیلسان
گه در بدن دریدم از وجد پوستین
گاه از در ملاعبه بوسیدمش ذقن
گاه از در مداعبه بربودمش ز زین
گاهاز سماعو رقصچو طفلانبههای و هوی
گاه از نشاط و وجد چو مستان به هان و هین
گاهی خمیروار به مالیدمش بغل
گاهی فطیروار بیفشردمش سرین
دیوانهوارگه زدمش لطمه بر قفا
شوریدهوار گه زدمش بوسه بر جبین
بوسیدمش گهی ز قفا روی سیمگون
بوییدمشگهی ز وفا موی عنبرین
در برکشیده پیکر آن ترک سیمتن
درکف گرفته غبغب آن شوخ ساتگین
گاهش زنخ گرفتم و بوییدمش غبب
و او نعره زد که دور شو ای دزد خوشهچین
گه دادمی به حقهٔ سیمین او فشار
کای سیمتن خموش که خازن بود امین
او گه به عشوه گفت که ای شاعرک بس است
تاکی ملاعبه با یار نازنین
شوخی مکن که شوخی دل را کند نژند
طیبت مکنکه طیبت جان راکند غمین
عقلت مگر شمید که مجنون شدی چنان
هوش مگر رمید که بیخود شدی چنین
ما هر دو در ملاعبه وان رخش رهنورد
گفتی مگر به جنبش بادی بود به زین
چالاکتر ز برق و مشمّرتر از خیال
آماده تر زوهم و مهیاتر از یقین
از بس دونده باد به یال اندرش نهان
از بس جننده برق به نعل اندرش مکین
کف از لبش چکیده چو آویزهای در
کوه از سمش کفیده چو دندانهای سین
گاهش ز خوی بدن شده پرلولو عدن
گاهش زکف دهن شده پرگوهر ثمن
گه شد به بیشهایکه زمین پیش او فلک
گه شد به پشتهیی که فلک پبش او زمبن
بس رودها نبشت به پهنای روزگار
لیکن بسی شگرفتر از وهم دوربین
وز تیغهاگذشت به باریکی صراط
لیکن بسی درازتر از روز واپسین
ناگه برآمد ابری و بارید آنچنانک
گفتی ذخیره دارد دریا در آستین
این طرفه تر که شب شد و ظلمات نیستی
گفتی به گرد هستی حصنی کشد حصین
گفتم بتا بیا که بمانیم و صبحگاه
رانیم تا که باز برآید شب از کمین
گفتا تبارکالله از این رای و این خرد
وین کار و این کفایت و این یار و این آب معین
بالله که تیر بارد اگر بر سرم ز چرخ
بالله که تیغ روید اگر در رهم ز طین
نه نان خورم نه آب نه راحت کنم نه خواب
رانم به کوه و جوی و جرو رود و پارگین
روزی دو بسپرم ره و آنگاه بسترم
رنج سفر ز درگه دارای جم نگین
شاهنشه زمانه محمّد شه آنکه هست
آثار فرخش همه درخورد آفرین
عفوش نپرسد ار ز کسی بنگرد خلاف
شاهین نترسد ار مگسی برکشد طنین
در چشم می نیاید خصمش ز بس نزار
در هم مینگنجد بختش ز بس سمین
پروانهایست قدرتش از قدرت خدای
دیباچهایست هستیش از هستی آفرین
رایش به چرخ بینش مهری بود منیر
شخصش در آفرینش رکنی بود رکین
آثار او مهذب و اخلاق او نکو
رایات او مظفر و آیات او مبین
بر تار عنکبوت کند حزمش ار نظر
از یمن او چه سد سکندر شود متین
بر آب شور بحر کند جودش ار گذر
از فیض او چو چشمهٔ کوثر شود معین
از سیر صبح و شام بود عزم او بدل
از نور مهر و ماه بود رای او عجین
ای چاکری ز فوج نظامت فراسیاب
وی کهتری ز خیل سپاهت سبکتکین
طوقیست نعل رخش تو برگردن ینال
تاجیست خاک راه تو بر تارک تکین
موهوب تست هرچه به جانها بود هنر
منهوب تست هرچه بهکانها بود دفین
رای تو حل و عقد زمین را بود ضمان
حکم تو نشر و طیّ زمان را بود ضمین
آبستنند مهر ترا در رحم بنات
آمادهاند حکم ترا در شکم بنین
رمح ترا برزم لقب کاشف القلوب
تیغ ترا به جنگ صف قاطعالوتین
خندد امل چو کلک تو گرید به گاه مهر
گرید اجل چو تیغ تو خندد به روز کین
آنی ز روز بخت تو در بایهٔ شهور
روزی ز ماه عمر تو سرمایهٔ سنین
هرجا که آفتیست به خصم تو میرسد
چون در عبارت عربی برحروف لین
هون عدو شمیده ز شمشیرت آنچنانک
در گوش او علامت شین است حرف شین
شباها سه ساله دوریم از آستان تو
سودی نداشت جز دو جهان ناله و انین
حنانهوار شد تنم از ناله همچو نال
وز دوری دو تن من و حنانه در حنین
آن از محمد عرب آن ماه راستان
من از محمد عجم آن شاه راستین
حنانه را نواخت به الطاف خود رسول
تا در بهشت تازه نهالی شود رزین
من نیز سبزکردهٔ شاه ار شوم رواست
در آستان شه که بهشتیست دلنشین
قاآنیا سخن به درازا کشید سخت
ترسمکزین ملول شود خسرو گزین
تا از زمان اثر بود و از مکان خبر
شاه زمین به تخت خلافت بود مکین
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#304
Posted: 10 Jul 2012 17:24
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۰۳
ماه من دارد ز سیم ساده یک خرمن سرین
من به گرد خرمنش همچون گدایان خوشه چین
یک طبق بلور را ماندکه بشکافد ز هم
نیمی افتد بر یسار و نیمی افتد بر یمین
درشب تاریک چون مه خانه را روشن کند
کس نمیپرسد تو آخر قرص ماهی یا سرین
خسرو پرویز اگر خود زرّ دستافشار داشت
سیم دست افشار دارد آن نگار نازنین
گنج باد آورد گنجی بود کش آورد باد
گنج بادآور شنیدی گنج بادآور ببین
در شب مهتاب از شلوار چون افتد برون
یک بغل برف از هوا باریده گفتی بر زمین
هیچ جفتی را نشاید بیقرین خواندن به دهر
جز سرین او که جفتست و به خوبی بیقرین
گنج سیمست آن سرین دزددل و دل دزد او
گنج چون خود دزد باشد دزدکی گردد امین
چرب و شیرینست چندانی که چون نامش برم
از زبان من گهی روغن چکد گه انگبین
آن سرین کاو چون پری پنهان بود از چشم خلق
چون من از هر سو دو صد دیوانه دارد در کمین
ای دریغا کاش افسون پری دانستمی
تا پری را دیدمی بیگاه و گه صبح و پسین
آن پری را نیست افسونی به غیر از سیم و من
ماندهام بیسیم از آن با من نگردد همنشین
نی که او سیمست و من همچون گدا در پیش او
بهر سیم آرم برون دست طمع از آستین
ناماو شعر مرا ماندکه چون آری به لب
آبت آید در دهن بیخود نمایی آفرین
آن سرین کان ماه دارد من اگر میداشتم
دادمی کز من نباشد هیچ کس اندوهگین
وقف رندان قلندر کردمی چون خانقاه
تا شوند آنجا پی دفع منی عزلت گزین
دی به من گفتا کسی وصف سرین کردن به دست
گفتم آری بد بود مبرود را سرکنگبین
گر ز لفظ زشت افتد معنی زیبا به دست
ننگگوهر نیست گر جوید کسی از پارگین
قهوه بس تلخست کش نوشند مردم صبح و شام
لیک بس شیرین شود چون گشت با شکر عجین
از سرین گفتن مرا در دل مرادی دیگرست
فهم معنی گر توانی حجتی دارم متین
چیست دانی خواهش دل خواهش دل کیست عشق
عش چبود شور حق حق کیست ربالعالمین
آدمی را میل هست و شهوتی اندر نهاد
کافریدست از ازل در جان او جانآفرین
گرچه زان شهوت مراد ابن شهوت مشهور نیست
لیک ازین خواهش بدان خواهش ترا گردد معین
زانکه لفظ شهوتانگیز آورد دل را بشور
تاکند گم کردهٔ خود را سراغ از آن و این
تشنگی باید که خیزد تشنه در تحصل آب
تا سراب از آب بشناسد سداب از یاسمین
مقصد و مقصود جانها رنگ و تاب آب هست
پس در اول حال عطشان آب میداند یقین
در شراب ار آب نبود رنگ و تاب آب هست
پس در اول حال عطشان آب میداند یقین
مرد بخرد را به دل سودا ز جای دیگرست
کش گهی از خال جوید گه ز خط گه از جبین
راستی عشاق را سوز و نوای دیگرست
گه ز چنگ عندلبب و گه ز چنگ رامتین
بوی پیراهن چنان یعقوب را بینا کند
بوی یوسف فرق کن از بوی یوسف آفرین
گر به تنها طیب چشم کور را کردی بصر
هیچ نابینا نبودی در تمام ملک چین
تین و زیتونی که یزدان خورده در قرآن قسم
فهم آن زاوّل که قصدش چیست زین زیتون و تین
در همین زیتون و تین خواهد یقین شد آنکه هست
طعم آن شیرینی مطلق بهر چیزی ضمین
مقصد حق شور عشق تست و شرح حسن خویش
از حدیث حور و غلمان و جمال حور عین
شرب مطلق نیست مقصودش که قرب مطلقست
اینکه فرماید به قرآن لذهٔ للشاربین
باری ار هزلی فتد گاهی بنادر در سخن
حکمتی دارد که داند نکته یاب دوربین
هزل و طیبت طینت افسرده را آرد به وجد
آنچنان کز تلخ می خوش خوش به وجد آید حزین
همچو ملح اندر طعامست این مزاح اندر کلام
این سخن فرمود آنکو بد نبی را جانشین
گفت روزی مصطفی ناید عجوز اندر بهشت
یک عجوزک بود حاضر شد ز گفت شه غمین
مادح شاهست قاآنی به هرجایی که هست
گر ز اصحاب شمال و گر ز اصحاب یمین
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#305
Posted: 10 Jul 2012 17:25
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۰۴
آن خال سیه از بر آن نرگس جادو
چون نافهٔ مشکست جدا گشته ز آهو
چونکلب معلِّمکه دود از پی آهو
دل از پی دلدار دوانست بهر سو
ترکیست دل آزار که در هر سر بازار
من از پی دل میدوم و دل ز پی او
با پنجه ی سیمن بتان پنجه محالست
تا زر به ترازو نبود زور به بازو
گو زهدفروشان همه دانند که ما را
باگردش مینا نبود خواهش مینو
از دوست جفابردن و خون خوردن و مردن
آنست مرا سیرت و اینست مرا خو
از حسرت نادیدن آن لعبت خوارزم
دامان و کنارم بود از خون دل آمو
چون حلقه تهی شد دلم از فکر دو عالم
تا چنگ زدم در خم آن حلقهٔگیسو
در چشم ترم اشک رخ زرد فتاده
زانگونهکه در چشمه دمد لالهٔ خودرو
در حلقهٔ زهادم و زان حلقه برونم
چون رشته که درحلقه ز حلقهاس برونسو
بر خویش همی پیچم چون مارگزیده
زانمویکه میپیچد چون مار بدان رو
بسوی تو مارست و خطت مور و من از غم
بیمار تو چون مورم و بیمور تو چون مو
درکوی تو رسوای جهانیم اگرچه
هرگز ننهادیم برون گامی از آن کو
در زیر خط و زلف تو رخسار تو ماهست
نیمیش به عقرب در و نیمی به ترازو
بر قامت زیبای تو زلفین تو گویی
از تازه نهالی شده آونگ دو هندو
نه مجمره افروزم و نه عنبر سوزم
کز زلف تو امروزم مشکین شده مشکو
زلفت به صفت شام سیاهست ولیکن
شامیست که بر صبح فروزان زده پهلو
زلف تو برد سجده به رخسار تو گرچه
خورشید پرستی نبود شان پرستو
یک نقطه بود لعلتو یارب بهچه اعجاز
کردی به یکی نقطه نهان سی و دو لولو
بوی سر زلف تو بود مشک مجسّم
با آنکه به صد رنگ مجسم نشود بو
در باغ سراغ از قد موزون تو گیرند
زانست که بر سرو زند فاخته کوکو
شیرین نشود شعر مگر زان لب شیرین
نیکو نشود وصف مگر زان رخ نیکو
مژگان تو با دوستکند آنچه به دشمن
در رزمکند خنجر شهزاده هلاکو
شهزادهٔ آزاده که شخصش بسر ملک
با رای فلاطون بود و حزم ارسطو
در پاش تر اندرگه ایثار ز دریا
خونخوارتر اندر صف پیکار ز برزو
در روی زمین تالی چرخست به قدرت
در روز وغا ثانی دهرست به نیرو
سوزندهتر از برق پرندش به زد و خورد
پرّندهتر از مرغ سمندش به تکاپو
تا چابکیگرد شجاعست ز باره
تا محکمی حصن حصینست ز بارو
آرایش امصار ز من باد به فرمان
آسایش اقطار جهان باد به یرغو
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#306
Posted: 10 Jul 2012 17:25
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۰۵
الحمدکه آمد ز سفر موکب خسرو
وز موکب او کوکب دین یافته پرتو
از هر لب پژمرده به یمن قدم شاه
در هر دل افسرده به فر رخ خسرو
برخاست به جای دم ناخوش نفس خوش
بنشست به جای غم دیرین طرب نو
اینک چو سحابست هوا حاملهٔ رعد
از نالهٔ زنبوره و آوای شواشو
سنجاب به دوش فلگ از گرد عساکر
سیماب بهگوش ملک از بانگ روا رو
آمد ملکی کز فزع گرد سپاهش
در چشمهٔخورشعد سراسیمهشود ضو
دارای جوانبخت محمد شه غازی
شاهی که سمندش چو خیالست سبکرو
در چنبر چوگانش فلک همچو یکی گوی
در ساحت میدانش زمین همچو یکیگو
چون بر سر او رنگ نهد پای چو جمشید
چون از بر شبرنگ کند جای چو خسرو
گنجیشود از جودش هر سایلو مسکین
مرغی شود از تیرش هر ترکش و پهلو
ای خستهٔ صمصام تو هر پیلتنی یل
ای بستهٔ فتراک تو هر تیغ زنیگو
رخش تو بنی عمّ براقست ازیراک
میدان همی از چرخکندگاه تک و دو
چون رفرف اگر بر زبر عرش نهدگام
مهماز زند قدر تو بازش که همی دو
آتش زده خشم تو به معمورهٔ عالم
زانگونهکه ناپلیون در خطهٔ مسکو
با بخت عدو بخت تو گوید به تمسخر
بیدارم و میدارم من پاس تو به غنو
گلزر سماحت شده در عهد تو بیخار
فالیز عدالت شده از جهد تو بیخو
تو مهر جهانبانی از آن سایل جودت
دامانش چو کان آمده از جود تو محشو
وقتی شرر دوزخ میکرد صدایی
قهر تو بدوگفت یکیگوی و دو بشنو
جاه وخطر آنجاستکه بخت تو برد رخت
فتح و ظفر آنجاست که کوی تو کند غو
خالی شود ار ساحت دنیا ز تر و خشک
حالی بلآلی کندش جود تو مملو
ازکینه و پرخاش عدو نیست ترا باک
مه را چه هراس از سگ و آن حملهٔ عوعو
هم پیل بنهراسد اگر پشه کند بانگ
هم شیر نیندیشد اگر گربه کند مو
خودروی بود خصم تو در مزرع هستی
ای شاه بدان خنجر چون داسش بدرو
نه بذل ترا واهمهٔ نفی لن ولا
نه جود ترا وسوسهٔ شرط ان ولو
گرگندم ذات تو در آن خوشه نبستی
کس حاصل هستی نخریدی به یکی جو
در قالب بیروح عدو دهر دمد دم
چون نافهکه از جهلگرید به سوی بو
اجرام بر رای تو چون ذره بر مهر
افلاک بر قدر تو چون قطره بر زو
در سایه ی قدر تو اگر ماه و اگر مهر
در پایهٔ صدر تو اگر زاب و اگر زو
تا نفس بنالد چو خطا گردد امید
تا طبع ببالد چو روا گردد مدعوّ
نالنده عدویت ز خطا دیدن مسؤول
بالنده حبیبت ز روا گشتن مرجو
تا دیبه ز روم آید و سنجاب ز بلغار
تا نافه ز چین خیزد و کافور ز جوجو
عز و شرف از ماهیت قدر تو خیزد
ز انسانکه ز گل بوی و ز می رنگ و ز مه تو
بیغرهٔ اقبال تو شامی نشود صبح
بیطرهٔ اعلام تو صبحی نشود شو
تا بخت تو برنا بود و تخت تو برپا
ای شاه به داد و دهش و نیکی بگرو
از امر قدر درکنف حفظ خداپوی
با حکم قضا معتکف کاخ رضا شو
قاآنی صد شکرکه رستیم ز اندوه
والحمدکه آمد ز سفر موکب خسرو
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#307
Posted: 10 Jul 2012 17:26
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۰۶
ای ترک من ای مهر سپهرت شده هندو
شیرانت مسخر به یکی حملهٔ آهو
آمیخته باگفتهٔ شیرین تو شکر
اندوخته در حقهٔ یاقوت تو لولو
هم بهرهٔ سرو آمده بیغاره از آن قد
هم پیشهٔ مهر آمده شکرانه از آن رو
می حسرت رخسار ترا میخورد از رنگ
گل سرزنش لعل ترا میکشد از بو
سنبل که شنیدست به جز زلف تو طرار
نرگس که شنیدست به جز چشم تو جادو
چون سرو قدت دید به جا ماند از آن راه
چون لاله رخت دید فروریخت از آنرو
مانند کنند آن خط سبز تو به سبزه
آن قوم که مینا نشناسند ز مینو
یککفه به مه ماند و یک پله به ناهید
با زهره بسنجند تراگر به ترازو
در زیر خم زلف تو خطت به چه ماند
طوطیکه دهد پرورش پر پرستو
زخمیکه زنی در دهن شیرین درمان
دردی که دهی بر پر سیمرغش دارو
از ریختن خون کسان چاره نداری
ضحاکی و بر دوش تو مارت ز دوگیسو
باری بکن اندیشه ز روزی که برآریم
بر شاه فریدون علم از جور تو یرغو
شهزااده آزادهمنش والی والا
آن شاه ظفرمند عدو بند هنرجو
آن شاه که در معرکه هنگام جلادت
شیر علمش جسته ز شیر اجم آهو
سود هنر از رایش چون سود مه از مهر
عیش امل از طبعش چون عیش زن از شو
پایندهتر از سام سوارست بهکینه
کوشندهتر از نیرم نیوست به نیرو
با صدمهٔ گرزش چه گراز و چه گرازه
بافرهٔ برزش چه فرامرز و چه برزو
در مهد همی عهد ببستی بده و گیر
با دایه همی دابه بجستی به تکاپو
خورشید صفت یک تنه تازد چو به هیجا
خصم ار چه ستارست که پنهان شودش رو
ناموس نهد پهلوی کاموس کش آنجا
کاید ز خم خام ویش زور به پهلو
شاهینش ز گوهر بود از لعل و گهر نی
بر ماه نیفزود نه ماهوت و نه ماهو
ملکش پی آرامش خلقست یکی باغ
تیغش پی شادابی آن باغ یکی جو
ز ایزد رسدش بخت نه از تخت و نه از تاج
تا میچکند نهر ز راوند و ز آمو
با حملهٔ او خصمکه و پای ثباتش
روزن چه و پهناش چو دریا کند آشو
با صدمهٔ قهرش چه بود بروی دشمن
با کوشش صرصر چه بود رشته ز تندو
با او چو درافکند اگر جان ببرد خصم
چندانکه زیانکرد دو چندان بودش رو
ای شاه تویی چشم به رخسارهٔ گیتی
کز چشم بدگیتی بادی تو به یک سو
در حزم چو پیرانی و در رزم چو قارن
در بزم چو قاآنی و در عزم هلاکو
حاجت نه به ملکت که به تو حاجت ملکست
آن ماشطه جویدکه برآرد رخ نیکو
آنکه خدا خواهد و آن جو که خدا داد
چون بخت خدامی بود ای شاه خداجو
حق یارو نیابخت و پدر ملک ترا بس
خوش دار تن و طبع نکو دار دل و خو
دل را به خدا دارکه پاینده جز او نیست
کو رایت اوکتای وکجا حشمت منکو
شاها چو به نخجیر تو از بنده کنی یاد
این بنده گرت یاد نیارد بود آهو
حاسد کند اندیشه که این ساحری صرف
کآهوش فرستند نه دراج و نه تیهو
آری مثلست اینکه حکیمان بسرودند
از پهلویشیران به ضعیفان رسد آهو
این تحفهٔ شاهانه چو از شه به من آمد
بنشستم و بگذاشته سر بر سر زانو
از لجهٔ خاطر بهدر آوردم در دم
غوّاص وش این نظم که چون رشتهٔ لولو
این شعر فرستادم و امید قبولست
جز شعر چه آید دگر از مرد سخنگو
تاکامروایی نه به عقلست و به تدبیر
تا قلعهگشایی نه به زورست و به بازو
همکامرواباش به تدبیر و به فرهنگ
هم قلعهگشا باش به بازوی و به نیرو
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#308
Posted: 10 Jul 2012 17:27
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۰۷
دوش چو بنهفت نوعروس ختن رو
شاهد زنگی گره گشاد ز ابرو
ترک من آمد ز ره چو شعلهٔ آتش
گرم و دم آهنج و تند و توسن و بدخو
چون سر زلف دو صد شکنج به عارض
چون خم جعدش دو صد ترنج بر ابرو
خم خم و چین چین گره گره سر زلفش
از بر دوش اوفتاده تا سر زانو
تاب به مویش چنانکه بوی به عنبر
تاب به رویش چنانکه رنگ به لولو
زلف پریشیده بر عذارش چو نانک
بال گشاید در آفتاب پرستو
چهرهٔ رخشنده از میان دو زلفش
تافت بدانسان که گرد مه ز ترازو
یا نه تو گفتی به نزد خواجهٔ رومی
زایمن و ایسرستادهاند دو هندو
جستم و بنشاندمش به صدر و فشاندم
گرد رهش به آستین ز طلعت نیکو
مانا نگذشت یکدو لمحه که بگذشت
آهش از آسمان و اشک ز مشکو
چهرش بغدادگشت و مژگان دجله
رویش خوارزم گشت و دیده قراسو
در عوض مویه چشمه راند ز هر چشم
بر صفت دیده مویهکرد ز هر مو
گشت بدانگونه موی موی که گفتی
در بن هر مویکرده تعبیه آمو
چهر سپیدش ز اشک چشم سیاهش
یاد ز خوارزم کرد و آب قراسو
گفتمش ای مه به جان من ز چه مویی
گفت ز بیداد شهریار جفا جو
گفتمش ای ترک ترک هذیان میکن
خیز و صداعم مده وداعم میگو
مهلا مهلا سخن مگو به درشتی
کت خرده خرده دان ندارد معفو
نام ستم بر شهی منهکه به عهدش
بازگریزد زکبک و شیر ز راسو
طعن جفا بر شهی مزنکه بهدورش
بیضه نهد درکنام شاهین تیهو
گفت زمانی زمام منع فروکش
دست ز تقلید ناصواب فروشو
ظلم فراتر ازینکه شاه جهانم
ساخته رسوا به هر دیار و به هرکو
جور ازین بینکاو ز درگه خویشم
نیک به چوگان قهر راند چون گو
سرو بود برکنار جوی و من اینک
سروم و جاریست درکنار مراجو
گرچه به شه مایلم ازو بهراسم
اینت شگبفتی اخاف منه و ارجو
گرچه به شه عاشقم ازو به ملالم
اینت عجبکز وی استغیث وادنو
شه ز چه هر مه برون رود پی نخجیر
آهو اگر باید دو چشم من آهو
گو نچمد از قفایگور به هر دشت
گو ندود در هوای کبک به هر سو
بهرگوزنان به دشت وکه نبرد راه
بهر تذروان به راغ و کو ننهد رو
کبک و تذروش منم به خنده و رفتار
رنج کمان گو مخواه و زحمت بازو
گور وگوزنش منم به دیده و دیدار
گو منما در فراز و شیب تکاپو
گورکمند افکنمگوزنکمانکش
کبک قدح خوارهام تذر و سخنگو
گفتمش ای ترک حق به سوی تو بینم
چون تو بسی شاکیاند از ستم او
سیمکند ناله زر نماید فریاد
بحر کند نوحه کان نماید آهو
لیک ز روی ادب به شاه جهاندار
مرد خردمند مینگیرد آهو
ظلم چنین خوشتر از هزاران انصاف
درد چنین بهتر از هزاران دارو
شاه فریدون خدایگان جهانست
اوست که قدرش بر آسمان زده پهلو
گنج نبالد چو او به تخت دلافروز
ملک ببالد چو او به رخش جهانپو
حزمش مبرمتر از هزاران باره
رایش محکمتر از هزاران بارو
بر در قصرش هزار بنده چو ارغون
در بر بارش هزار برده چو منکو
صولت چنگیزخان شکسته به یاسا
پردهٔ تیمور شه دریده به یرغو
تیغ تو هنگام وقعهکرد به دشمن
تیر تو در وقت کینه کرد به بدگو
آنچه فرامرز یل نمود به سرخه
آنچه نریمانگو نمود بهکاکو
ایکه بنالد ز زخمگرز تو رستم
ویکه به موید ز بیم بر ز تو برزو
خشم تو از شاخ ارغوان ببرد رنگ
مهر تو از برگ ضیمران ببرد بو
رنگینگردد ز تاب روی تو محفل
مشکین گردد ز بوی خلق تو مشکو
بس که به مدحت رقم زدند دفاتر
قیمت عنبر گرفت دوده و مازو
برق حسامت به هر دمن که بتابد
روید از آن تا به حشر لالهٔ خودرو
ابر عطایت به هر چمنکه ببارد
خوشهٔ خرما دمد ز شاخهٔ ناژو
نقش توانی زدن بر آب به قدرت
کوه توانی ز جای کند به نیرو
چرخ بود همچو بزم عیش تو هیهات
راغ و چمن دیر وکعبهگلخن و مینو
یا چو ضمیرت بود ستاره علیالله
مهر و سها لعل و خاره شکر و مینو
شاخی گوهر دهد چو کلک تو نه کی
حاشا کلّا چسان چگوهه کجا کو
عزم تو بر آب ریخت آب سکندر
حزم تو بر باد داد خاک ارسطو
گو نفرازد عدو به بزم تو رایت
گو نکند خصم در بر تو هیاهو
مرغ نییکت بود هراس زمحندار
طفل نیی کت بود نهیب ز لولو
پیکر گردون شود ز تیر تو غربال
سینهٔ گردان شود ز تیر تو ماشو
دادگر تا مراست مدح تو آیین
بس که کنم سخره بر امامی و خواجو
خواجهٔ خواجویم و امام امامی
شاعر سحارم و سخنور و جادو
نیست شگفتیکه همچو صیت نوالت
صیتکمالم فتد به طارم نه تو
بس کن قاآنیا چه هرزه درایی
رو که به درگاه شه کم از همهیی تو
مدحت خسرو چه گویی ای همه گستاخ
چرخ نیاید به ذرع و بحر به مشکو
اهل جهان را به گوش تا عجب آید
واقعهٔ اندروساا و قصهٔ هارو
خصم ز بأس تو بیند آنچه همی دید
دولت مستعصم از نهیب هلاکو
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#309
Posted: 10 Jul 2012 17:27
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۰۸
باز سرسبز شد زمین ز گیاه
همچو اقبال ناصرالدین شاه
سروها گرد سرخ گل گویی
گرد سلطان ستادهاند سپاه
خاک خرّمتر از هوای بهشت
باد مشکینتر از شمال هراه
ابر پاشیده بر دمن لؤلؤ
باد گسترده در چمن دیباه
تخت کاووس گشته آن ز گهر
تاج طاووس گشته این زگیاه
همه شیر سپید بارد ابر
که چو پستان زنگی است سیاه
کشتیای از بخار را ماند
کش بود پشت باد لنگرگاه
اندرین فصل یارکیست مرا
جانفزا عمر بخش انده کاه
ملکالعرش دلبران به جمال
ملکالموت عاشقان به نگاه
زخ رخشان او میان دو زلف
چون ثوابی میانهٔ دوگناه
یا نه گویی به نزد یک قیصر
دو نجاشی نموده پشت دوتاه
تا بر او چون منیژه دل بستم
گشت افراسیاب دل آگاه
دلم اندر چهِ زنخدانش
همچو بیژن فکند لیک آن ماه
رستمی کرد و با کمند دو زلف
چون ثوابی میانهٔ دوگناه
گاه مستی اگرچه میبوسم
لب او را به عنف خواه مخواه
لیک خود هم به میل خاطر خویش
میدهد بوسه نیز گاه بهگاه
خاصه آن ساعتی که میشنود
از لب من مدیح شاهنشاه
ناصرالدین شه آفتاب ملوک
زینت ملک و زیب افسروگاه
زیر فرمانش ملک تا ملکوت
شاکر خوانش پیر تا برناه
سطوتش برق و آفرینش کشت
قدرتشکهربا وگیتیکاه
باد مهرش به هر زمین که وزد
زو دمد تا به حشر مهر گیاه
بر نه افلاکگسترد سایه
هرکجا شوکتش زند خرگاه
دی خرد وصف ذات او میگفت
که بزرگست و در جهان یکتاه
گفتم آیا توان نظیرش جست
کافرینش بدو برند پناه
لب گزان گفت عقل من که خموش
وحده لااله الا الله
ای ترا خسروان هفت اقلیم
دست برکش ستاده بر درگاه
خلق را پیش از آفرینش روح
داغ مهر تو بود زیب جباه
صوت و حرف و کلام ناشده خلق
ذکر مدح تو بود در افواه
صف جیش تو از فراوانی
از فراهان رسیده تا به فراه
بر جمال و جلال و شوکت تو
در و دیوار شاهدند و گواه
روز هیجا که در عروق زمین
بفسرد همچو خون مرده میاه
راهگردون شود بنفشه از تیغ
کامگردان شود سیاه از آه
همه صد جا ز هول بگریزند
تا نفس از گلو رسد به شفاه
دل گردان ز چاک پیراهن
برجهد چون ز باد بند قباه
تیغ بر روی هم کشند اقران
گرز بر فرق هم زنند اشباه
تو چو خورشید چرخ وقت طلوع
از کمینگه برون شوی ناگاه
خنجری چون جحیم درکف دست
چهرهیی چون بهشت زیرکلاه
کوه و هامون ز هول حملهٔ تو
پر شود از خروش واویلاه
از هراس سنان تو به سپهر
بازگردد شعاع مهر از راه
شیر آن سان گریزد از سخطت
که ورا سرزنشکند روباه
تیغت آن یادگار عزراییل
ملکالموت یک جهان بدخواه
تا که بر عمر تو بیفزاید
عمر اعدات را کند کوتاه
ریزد آن قدر خون که چون ماهی
هفت گردون به خون کنند شناه
تو چو اسفندیار رویین تن
گرد کرده عنان اسب سیاه
دشمن دیو خو چو ارجاسب
حالش از هیبت تو گشته تباه
اطلس سرخ دم به دم بافند
دشمنانت به خاک معرکهگاه
بسکه درخون خویشتن پس مرگ
دست و پا میزنند چون جولاه
گرچهگیتی بر تو چیزی نیست
هم ز گیتی ترا فزاید جاه
صفر هم هیچ نیست لیک شود
سه از و سیّ و پنج ازو پنجاه
تا ندارند از ستایش حق
پارسایان پاک دین اکراه
تکیه بر هیچ پادشات مباد
جز به شاهیکه نام اوست اله
تخت در زیر و بخت در فرمان
نصر همدوش و عافیت همراه
فتحی از نو نموده روز به روز
ملکی از نوگشوده ماه به ماه
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#310
Posted: 10 Jul 2012 17:28
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۰۹
دو چشم باز و دوگوشم فراز مانده به راه
کهکی بشارت فتح آید از معسکر شاه
ندانم از چه به راه اندرون بشیر بماند
گمان برم که به شیری دوچار شد ناگاه
و یا ز پویه سم بارگیش کوفته شد
پیاده ماند و نبودش پیاده طاقت راه
و یا ز شدت باران و برف و برد هوا
به نیمه راه به جایی بماند خواه مخواه
و یا چو روی منش دست و پا پر آبله شد
ز بسکه بوسه زدندش زمان زمان به شفاه
چه شد چرا سفرش این قدر دراز کشید
مگر نه عمر سفر بود غالباً کوتاه
علیالله از چه سبب دور ماند و دیر آمد
مگر شکار بتیگشت شوخ و خاطرخواه
چرا نیامد یاربکجا اقامتکرد
به حیرتم که چه شد لا اله الا الله
همین دم آمده ور نامدست میآید
خدای را ز قدوم ویم کنید آگاه
همی معاینه بینم که مژده را بت من
دوان دوان خوش و خرم درآید از درگاه
به جهد رانده ز تک مانده تنگ بستهکمر
نفس گسیخته خوی کرده کج نهاده کلاه
عرق نشسته به رویش چو بر سمن باران
غبار مانده به چهرش چو بر ثوابگناه
سپید گرد رهش برد و زلف غالیهگون
بسان سودهٔ کافور تر به مشک سیاه
خطش به چهرهٔ رنگین چو مشک بر شنجرف
تنش به جامهٔ فاخر چو نقره در دیباه
چو پشت گردون در سجدهٔ خدیو جهان
به پیش رویش آن زلف کرده پشت دوتاه
به غیر خط سیاهش برآن سپید رخان
ز مشک سوده ندیدم حصار خرمن ماه
نشسته از بریکران باد پای چو برق
دو اسبه تاخته ناگه دمان رسد از راه
بشارت آرد کآمد بشیر و برّه زدند
به گردش از دو طرف جوق جوق بنده و داه
ز بس به روی بشیر از در نیاز عیون
ز بس به راه برید از در نماز جباه
تمام جبهه بود هرکجا نهند قدم
تمام دیده بود هر کجا کنند نگاه
لبش پر آبلهگردیده چون سپهر به شب
ز بس که بومه زدندش ز هرطرف به شفاه
یکیش ساغر می داده کای بشیر بنوش
یکیش نقد روان بر ده کای برید بخواه
ز هر کرانه گروهی گرفته دامن او
که ای بشیر چه داری خبر ز فتح هراه
به روزگار زمستانکه آبها همه سنگ
چسان ز آب هری رود عبره کرد سپاه
به فصل دی که ز سردی بنیم راه سخن
به سمع کس نتواند رسیدن از افواه
ز بس برودت در طبع روزگار حرون
که منجمد شده قوهٔ نما به طبعگیاه
هرات راکه سپهری است بر فراز زمین
چسان گرفت شهنشاه آسمان خرگاه
به مان آذر وکانون که شعله درکانون
چنان فسرده نماید که شاخ سرخ گیاه
هرات را که جهانیست در میان جهان
چسان گشود مهین شهریار ملک پناه
به وقت بهمن کز تیره جرم ابر مطیر
سپهر نیلی در بر کند پرند سیاه
هرات راکه بود قلعهٔ ستارهگرای
چسان نمود مسخر شه ستاره سپاه
بشیرگوید ای قوم تا نبیند کس
خبر فسانه شمارد به صدهزار گواه
مگر نه خسرو گیتیستان محمدشاه
به سرش تاج سعادت بود ز فر آله
شکوه شاه همین بس که از مهابت او
ز سومنات به عیوق رفت بانگ صلوه
نبرد شاه همین بس که از صلابت او
فغان افغان بررفت تا به طارم ماه
نه شاه عرضهٔ شطرنج بود شاه هری
که می ز جای بجنبد ز بانگ شاهاشاه
چه مایه رنج و خطر برد شاه تا آورد
بر اوج تختهٔ دارش ز شیب تختهٔ گاه
به مال و جاه عدو غره گشت و غافل ازین
که مال او همه مارست و جاه او همه چاه
بلی چو بخت قرین نیست مال گردد مار
بلی چو چرخ معین نیست جاه گردد چاه
غریو توپ دژ آشوب از محال هری
گمان برم که فراتر شد از دیار فراه
نهیب شاه چنان تنگکرد سینهٔ خصم
که مینداشت ز تنگی مجالگفتن آه
ز بسکه بهر تماشای رزم خم شد چرخ
چو چرخ چاچی شاهش نماند پشت دوتاه
همی به فرق ملک خود آهنین گفتی
فکنده سایه بلند آسمان به خرمن ماه
ستارهگریان از بیم مرگ هایاهای
زمانه خندان بر کار خصم قاهاقاه
عدو ز مرگ دل آسوده بود و غافل ازین
که نوک نیزهٔ شه مرگ را بود بنگاه
مجال جنبش از هیچ سو نداشت نسیم
ز بس هوا متراکم ز بانگ واویلاه
ز بیم شاه پر از نقش شاه بود جهان
به چشم خصم ولی بود در جهان یکتاه
چنان ز بیم ملک زردگشت چهر عدو
کهکهرباش نیارست فرقکرد ازکاه
ز گرز شاه شد آشفته مغز خصم چنانک
نسیم ناخوش او مغز چرخ کرد تباه
عجبترآنکه ز مغزش به خاک تخمیکاشت
که تا قیامت مجنون دمد به جای گیاه
خدنگ شاه چنان خود دوخت بر سر خصم
که گفتی آنکه به فرقش شدست پوست کلاه
ز بسکه تندی شمشیر شاه جسم عدو
دوپارهگشت به یک ضرب و می نبود آگاه
مصاف بس که در آن پهنه گرم بود نداشت
همی خبر پدر از پور و همره از همراه
سپاهیان ملک بر عدو چنان چیره
که شرزه شیردژ آگه به حمله بر روباه
ز تیر شاهکه ده ده به یکدگر میدوخت
کسی نیافت که پنجست خصم یا پنجاه
سپهر قلزم خونابگشت و تیر ملک
در او به قوت بازو همی نمود شناه
چنان نهیب ملککار تنگکرد به خصم
که جز به سایهٔ تیغ اجل نیافت پناه
ز تیغ شاه مکافات یافت خصم آری
گناه را نه مگر دوزخست باد افراه
بلی به دوزخ تفتیده میبسوزد مرد
چو بنگریش جری بر به ارتکاب گناه
ز چیره دستی شه خیره مرزبان هری
چنانکه غیرامانش نه روی ماند و نه راه
زمان زمان پی پوزش به بارگاه ملک
دوان دوان زهری صف به صف سپید و سیاه
وزیر شه بدل اسب داد پیل دمان
به هر بیاده که آورد رخ به درگه شاه
جهانستان ملکا بدسگال سوز شها
توییکه پشت فلک در سجود تست دوتاه
هزار شکر خدا راکه از عنایت تو
جهانیان همه انباز راحتند و رفاه
به ویژه فارس که گویی بهشت را ماند
از آنکه راه ندارد به هیچ دل اکراه
یکی منم که به میدان مدحگوی سخن
به صولجان بلاغت ربودم از اشباه
سوارگشته سرانگشت من به پشت قلم
بدان مثابه که رویینه تن بر اسب سیاه
اگر نه خامهٔ من بود نظم عنین بود
هم او بسان سقنقور بر فزودش باه
شها جدا ز جنابت به حیرتمکه مرا
چگونه روز شود هفته هفته گردد ماه
چنان سپاه محن بر دلم هجوم آرد
که گم شود تنم اندر میانه گاه بگاه
ثنای شاه نیاری نمود قاآنی
به هرزه باد مپیما به خیره عمر مکاه
به هر بهار الا تا همی به قوت طبع
چو خون روان شود اندر عروق شاخ میاه
قوام بخت تو چندانکه در بسیط زمین
کهین غلام تو بر آسمان زند خرگاه
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن