انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 33 از 53:  « پیشین  1  ...  32  33  34  ...  52  53  پسین »

Ghaani | اشعار قاآنی


مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۲۰


ای برده غمت تاب ز دل خواب ز دیده
پیوند دل و دیده به یکبار بریده
برکشتن ما بی‌گنهی دست‌گشاده
ازکلبهٔ ما بی‌سببی پای‌ کشیده
ما را چه‌گناهست اگر زلف تو دامی
گسترده‌ کز آن آهوی چشم تو رمیده
از دیدن ما پاک نظر دوخته هرچند
از دیدهٔ ما جز نظر پاک ندیده
در هجر تو اشکم ز شکاف مژه پیداست
چون طفل یتیمی‌ که سیه‌جامه دریده
دارم عجب از تیر نگاه تو که پیکانش
از قلب‌ گذشتست و به قاف نرسیده
جز من‌که ز اندیشهٔ لعلت مزم انگشت
ناخورده عسل‌کس سر انگشت مزیده
خال تو دل خلق جهان برده و اینک
در حلقهٔ آن طرهٔ طرار خزیده
روید به بهاران ز چمن سبزه و رویت
اکنون ‌که خزان‌ گشته از آن سبزه دمیده
زلف تو ز بس برده دل پیر و جوان را
چون طبع جوان خرم و چون پیر خمیده
رخسار تو خورشید بود دیدهٔ من ابر
از ابر منت رنگ ز خورشید پریده
گر طفل سرشکم نبود ناخلف از چیست
کز خانه برون می‌کندش مردم دیده
خالت مگسی هست‌ که هردم پی صیدش
زلف تو چو جولاهه بر او تار تنیده
گر مردم چشمم شده خون عجبی نیست
کش از مژه در پای تو صد خار خلیده
جانا ز غم خال تو قاآنی بیدل
ای بس‌که ملامت ز عم و خال‌کشیده
جنس هنرش راکه به یک جو نخردکس
دارای جوان بخت به یک ملک خریده
سلطان عدوبند محمد شه غازی
کز هیبت او دل به‌بر چرخ طپیده
بربودن‌نیران جحیمش شود اقرار
هر گوش که از تیغ‌ کجش وصف شنیده
فرمانده آفاق‌که پولاد پرندش
ستوار حصاری ز بر ملک‌کشیده
آن داورگیتی‌که سراپردهٔ جاهش
چون ظلّ فلک بر همه آفاق رسیده
ار شعر بود مدح ویم قصدکه‌گویم
گه قطعه وگاهی غزل وگاه قصیده
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۲۱


بناز ای طوس بر راز و ببال ای خاوران بر ری
که‌ از ری زی‌ تو کرد آهنگ‌زینت‌ بخش تاج‌ کی
نک ای‌کابل خدا از کشور کابل برون‌کش پا
نک ای خوارزم‌شه از کشور خوارزم گم کن پی
نک ای میر بخارا ترک تاج و تخت فرماهان
نک ای فرمان‌روای هند بدرود کُله ‌کَن هی
رسدآنکو خروش چنگ‌ در گو‌شش سرود چنگ
رسید آنکو نوای نای در هوشش نوای نی
رسید آنکو بمیرد زآب تیغش هرکه در عالم
خلاف آنکه هم از آب باشدکل شئی حی
رسید آنکو سنان قهر آن شاخ الم را بن
رسید آنکو بهار عدل آن کشت ستم را دی
حسن‌شاه غضنفر فر شجاع‌السلطنه‌ کز جان
قضا مامور امر او قدر محکوم حکم وی
یمی‌ از خون شود هامون اگر خونخواره تیغ او
نمی‌از خون‌هردشمن‌که‌وقتی‌خورده‌ازد قی
دوان‌اندر رکابش‌بخت‌و عون و فتح و فیروزی
به‌طیب و طوع ‌و جان ‌و دل ‌به شوق و مهر و عرق و پی
چنان جوشد ز بیم ناچخش خون در تن اعدا
که اندر خمّ قیرآگین به خوان میگساران می
فنای هرچه لاشیئی از بقای ذات او ممکن
بقای هرچه ممکن از فنای تیغ او لاشی‌ء
جهاندارا تویی کز جود دست گوهرافشانت
به‌گیتی نام حاتم‌کرده ناموس عرب را طی
بجز اندر پی الّا نیاید در بیانت لا
بجز در عرصهٔ هیجا نگردد بر زبانت نی
به‌کافر دز، به ‌کین ‌بدکنش چون آاختی صارم
چه صارم کز شرار ریختی از چهر آتش‌خوی
هزیمت در هزیمت خصم را از جام تا ملتان
غنیمت در غنیمت مر ترا از خاوران تا خوی
خیام آسمان با نسبت زرین خیام تو
چو والاخرگهی‌افراشه‌زاطلس‌به‌گردش حی
که یارد جز تو گمراهان دولت را نماید ره
که برهاند مضلین را بغیر از مصطفی از غی
شها زین پیش‌کز خاور سپردی راه اسپاهان
فزودی رونق زاینده‌رود و اعتبار جی
ولی اکنون‌ که دیگر باره راندی باره زی خاور
چو خاک افسرد آب‌ آن ‌و آب ‌خاک ‌این شد طی
از ایدر خاوران با عرش اعظم داوری دارد
ز یمن مقدمت ای شاه فرخ‌فال نیکوپی
ثنای شاه را قاآنیا پایان نه می‌جویی
سخن بیهوده بر مقدار فهم خویشتن تاکی
الا تا کس نیابد آیت تکمیل در ناقص
الا تا کس نجوید پرتو خورشید را از فی
خزان نیکخواه از رشح ابر همّتت آری
بهار بدسگال از برگریزان حسامت دی
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۲۲


سرو سیمین مرا از چوب خونین‌ گشت پای
سرو گو با پای چوبین در چمن زین پس میای
سرو من ماه زمین بد زان شدش پا بر فلک
تا ز نیکویی زند ماه فلک را پشت پای
ماه من شد در محاق و سرو من از پا نشست
سرو را گو برمخیز و ماه را گو برمیای
سرو من از پا فتاد و فرق فرقدسای او
سنبلستان ‌کرد گیتی را ز زلف مشکسای
سرو را زین ‌غصه‌گو در باغ خون دل‌گری
ماه را زین قصه گو از چرخ سوی گل گرای
تا بهشتی روی من بر خاک تا ری سود چهر
گشت خاک از فر رخسارش بهشی دلگشای
خاک اگر دعوی سلطانی کند شاید از آنک
سایهٔ زلفش بر او افتاد چون پر همای
در زمستانی‌که ازگل می‌نروید هیچ‌گل
گل ز گل رویید تا او بر زمین شد چهره‌سای
مشک‌بیزان‌گشت برگیتی ز جعد دلفریب
اشک‌ریزان‌گشت بر دامن ز چشم دلربای
اشک چشمش راست پنداری‌ که تخم فتنه بود
زانکه از اشکش زمین تا حشر گردد فتنه‌ زای
دوش درکنجی ز رنج روزه بودم تنگدل
کز برون آسیمه‌سر، پیکی درآمد در سرای
گفتمش خیرست ‌گفت آری نداری آگهی
کز ملک بر جان یاور رفت خشمی جانگزای
باز چونان داوری در حق چونین یاوری
نیک باورکرد گفتار حسود ژاژخای
گفتمش رو رو نیی آگه ز دستان دم مزن
گفت بیحاصل مگوی و ژاژ لاطایل ملای
شه فریدونست فرخ او بود ضحاک عهد
آن ز گرز گاوسار و این زلف مارسای
گر فریدون‌کینه از ضحاک جوید باک نیست
حبذا فرخنده عدل و مرحبا پاکیزه‌رای
شاه را باید دعا گفتن ز لطف و قهر او
هر دو آمد غمزدای و هر دو آمد جان‌فزای
هم مبادش گرد بر دامن ز چرخ گرد گرد
هم مبادش درد بر خاطر ز دیر دیرپای
یاور من هم مباش از خشم داور تنگدل
می‌نبالی چون علم تا می‌ننالی همچو نای
چشم لطف از شاه داری دل ز خشمش بد مکن
می دهان را تلخ دارد آنگه آمد غمزدای
بر در خدمت بغیر از حلقهٔ طاعت مکوب
بر در طاعت بغیر از جبههٔ خدمت مسای
هم دف مخروش اگر گوشت‌ بمالد همچو چنگ
کز تهی‌ مغزی نماید ناله‌ کردن چون درای
همچو زلف خویش و حال من مشو حال دژم
کاب برگردد به جوی و مهر باز آید به جای
خود ز شاه نکته‌دان بگذرکه داند هرکسی
کافتابی چون ترا دانا نینداید به لای
شاه شاهان ماه ماهان را به رنگ آرد به چنگ
وای آن نادان‌که این معنی نداند وای وای
حالی ای سلطان خوبان درگذر از حال خویش
برخی از احوال روز روزه شو طیبت‌سرای
تو مگر روزه نیی ‌کاینگونه هستی سرخ‌چهر
راستی غمزی نما وز حال خود رمزی نمای
حال من پرسی چنانم روزه دارد زردروی
کم اگر بینی ندانی‌کاین منم یاکهربای
رغم زاهد را بیا تا یک‌دو روزی می خوریم
از سر طیبت ‌که طیبت را ببخشاید خدای
هم تو بهر من شراب آور ز لعل می‌پرست
هم من از بهرت رباب آرم ز قول جانفزای
گه چو ساغر بر رخ من تو بخندی قاه‌قاه
گه چو مینا من بگریم از غم تو های‌های
مر مرا نقلی اگر باید ترا شیرین‌لبان
مر ترا چنگی اگر باید مرا پشت دوتای
هم ترا من نافه پیش آرم ز کلک مشکبوی
هم مرا تو باده پیش آری ز چشم دلربای
گر من از تو دل بدزدم نکته‌یی گو دلفریب
گر تو از من رو بپوشی جانت آرم رونمای
شکرت باید بگو حرفی ز لعل دلنشین
عنبرت باید بزن دستی به زلف مشک‌سای
عیش را در گرد خواهی برفشان گرد از کله
رنج را در بند خواهی برگشا بند از قبای
چون تو ماهی را چه غم‌م‌ر چون منی بیند به روی
چون تو شاهی را چه باک ار چون منی باشد گدای
در حدیث دوست قاآنی ‌زبان نامحرمست
دوست را خواهی‌چو مغز ازپوست ‌بی‌حجت برآی
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۲۳


ای دفتر گل از ورق حسن تو بابی
با آب رخت چشمهٔ خورشید سرابی
نالان دلم ار برده دو چشمت عجبی نیست
در دست دو مست از پی تفریح ربابی
با دیدهٔ تر برد ز فکر تو مرا خواب
بی‌روی تو نقشی زدم امروز بر آبی
وصف دهنت زان ننوشتیم به دیوان
کان نقطهٔ موهوم نگنجد به کتابی
تا بو که کند نرگس مست تو تمنا
از لخت جگرکرده‌ام امروزکبابی
گفتاگذرم بر سر خاک تو پس از مرگ
ترسم‌ که ز یادش رود ای مرگ شتابی
یک لعل تو جان برد و دگر لعل تو جان داد
وین طرفه ‌که هر یک به دگرگونه عتابی
وقتست که دل رشوه برد بوسه ز هر یک
اکنون ‌که میانشان شده پیدا شکرآبی
از خجلت منظور شه ار نیست چرا هست
بر چهرهٔ چون ماه تو پیوسته نقابی
آن مهتر فرخنده‌که ازکاخ رفیعش
برتر نبود در همه آفاق جنابی
رشحی ز سحاب ‌کف او یا که محیطی
موجی ز محیط دل او یاکه سحابی
آنگونه رفیعست رواقش ‌که نماندست
مابین وی و عرش برین هیچ حجابی
آنجاکه سجاب ‌کف او ژاله‌فشانست
بالله‌که اگر ابر درآید به حسابی
بذل وکف رادش‌کرم و طبع جوادش
این ویسه و رامینی و آن دعد و ربابی
با ریزش ابرکف او ابر دخانی
با بخشش بحر دل او بحر حبابی
ای ساقی مجلس زیرم جام شرابی
لب‌تشنهٔ دل‌سوخته را جرعهٔ آبی
زان آب‌ که از شعلهٔ او برق فروغی
زان آب‌ که از تابش او صاعقه تابی
زان آب‌که خود آتش سردست ولیکن
در ملک جهان نیست از آن‌ گرم‌تر آبی
زان آب‌که آید به پیش روح چو آدم
گر قطره‌ای از وی بچکانی به ترابی
زان آب‌ که بی‌منت اکسیر ز تاثیر
مس را کند از نیم ترشح زر نابی
آبی‌که چو بر قبرگنهکار فشانند
نبود به دلش واهمه از روز حسابی
آبی‌ که اگر نوشد پیری‌ کند ادراک
ایام پسندیده‌تر از عهد شبابی
آبی ‌که چو بر جبههٔ بیمار فشانند
با فایده‌تر دردسرش را زگلابی
آبی‌که اگر صعوه‌کند رشحی از آن نوش
بی‌ شبهه شکارش نکند هیچ عقابی
آبی‌که چو آقانی اگر نوش‌کندکس
یابد ز پی مدح ملک فکر مصابی
دارای جوانبخت حسن شاه‌ که او را
گردون نکند جز به ابوالسیف خطابی
آن خسرو عادل که به جز کاخ ستم نیست
ز آبادی عدلش به جهان جای خرابی
رمحش بود آن افعی پیچان‌که بنابش
از خون بداندیش بود سرخ لعابی
بختش بود آن شاخ برومندکه طوبی
در نسبت او خردتر از برگ سدابی
در خدمتش آنان که سر از پای شناسند
در دیدهٔ ارباب عقول‌اند دوابی
مشکل‌که شود با سخطش در دل اصداف
یک قطره از این پس به شبه درّ خوشابی
ای آنکه ز کیمخت فلک ساخته ز آغاز
سرّاج قضا تیغ تو را سبز قرابی
از غایت ابذال نعم سایل نعمت
الا نعم از لفظ تو نشنیده جوابی
با فرهٔ شهباز جلال تو به گیتی
سیمرغ ‌کم از خادی و عنقا ز ذبابی
خون بی‌مدد خلق تو زنهار که گردد
در ناف غزالان ختن نافهٔ نابی
هنگام رضا بر صفت عفو خداوند
صد سیئه را عفو تو بخشد به ثوابی
یا فتح شود فتنهٔ تیغ تو چو داماد
از خون عدوکرده عروسانه خضابی
شمشیر جهانسوز تو در تیره قرابش
رخشنده هلالیست به تاریک سحابی
یا خیره نهنگیست تن اوبار به نیلی
یا شرزه هژبریست عدو خوار بغابی
در ملک جهان دیدهٔ نُه چرخ ندیده
چون‌ دانش تو شیخی ‌و چون بخت تو شابی
اقبال تو فرسوده مدار فلک از عمر
وین طرفه‌که چون او نبود تازه مشابی
از ماه چو یکران تو را بست فلک نعل
پنداشت‌که صادر شده زو فعل صوابی
از قدر تفاخر به قدرکرد و قضا دید
غژمان ز سر خشم بدوکرد عتابی
کاین نعل تباهی ز چه بستی به سمندی
کش حلقهٔ خورشید نیرزد به رکابی
برگردن خفاش صفت خصم تو بندد
هر روز خور از شعشعهٔ خویش طنابی
جز تیغ توکز تن چکدش خون بداندیش
حاشاکه ز الماس چکد لعل مذابی
چون موج زند لجهٔ جود تو نماید
بر ساحت او قبهٔ نه چرخ حبابی
خیاط ازل دوخته از جامهٔ نه چرخ
بر قامت اقبال تو کوتاه ثیابی
جستند و ندیدند حوادث پی ملجا
چون درگه انصاف تو فرخنده‌مآبی
بدخواه تو گر مانده سلامت عجبی نیست
اندر خور بادافره او نیست عقابی
تا نیز رخ حادثه در خواب نبیند
هرگز نرود دیدهٔ بخت تو به خوابی
در رجم شیاطین عدو بر فلک رزم
آمد ز ازل تیر تو دلدوز شهابی
‌تا خلق سرایند که در عرصهٔ محشر
اندر خور هر معصیتی هست عذابی
از قهر تو بدخواه و ز لطف تو نکوخواه
این‌یک به نصیبی رسد آن‌یک به نصابی
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۲۴


حمد بیحد را سزد ذاتی‌که بی همتاستی
واحد و یکتاستی هم خالق اشیاستی
صانعی‌کاین نه فلک با ثابت و سیارگان
بی‌طناب و بی‌ستون از قدرتش برپاستی
منقطع‌گردد اگر فیضش دمی ازکاینات
هستی از ذرات عالم در زمان برخاستی
هرگه از اثبات الا نفی لا را نشکند
گنج الاکی رسد چون در طلسم لاستی
از نفخت فیه من روحی توان جستن دلیل
زینکه عالم قطره‌یی زان بحر گوهر زاستی
در حقیقت ماسوایی نبود اندر ماسوی
کل شی‌ء هالک الا وجهه پیداستی
داخل فی‌کل اشیا خارج عن‌کل شی‌ء
وز ظهور خویش هم پیدا و ناپیداستی
اوست دارا و مراتب از وجود واجدست
کل موجودات راگر اسفل و اعلاستی
عکس ‌و عاکس ‌ظل‌ و ذی‌ظل‌ متحد نبود یقین
کی‌توان‌ن‌که شمبب و پرتوش یکتاسنی
نسبت‌ واجب‌ به ‌موجودات چون شمست وضوء
نی به مانند بنا و نسبت بناستی
ذات‌ممکن با صفاتش سوی واجب مستند
از قبیل شی‌ء و فی نی رشحه و دریاستی
کثرت ‌اندر وحدتست و وحدت اندر کثرتست
این در آن مضمر بود آن اندرین پیداستی
نسبتی نبود میان آهن و آتش ولیک
فعل نار آید ز آهن چون از آن محماستی
در تلاطم موج بحر و در تصاعد ابخره
در تراکم ابر وگرد و در تقاطر ماستی
مجتمع ‌چون ‌گشت ‌باران سیل‌ گو‌یندش عجب
چون‌که پیوندد به دریا باز از دریاستی
علم حق نبود به اشیا عین ذاتش زانکه این
در حقیقت نفی علم واجب از اشیاستی
ارتسام صوت اشیا غلط در ذات حق
شی‌ء واحد فاعل و قابل چه نازیباستی
علم‌نفس ‌و نسبتش با جسم‌و با اعضای جسم
از قبیل علم واجب دان‌که با اشیاستی
کرد چون نفس نفیس اندر دیار تن وطن
هر زمانش از هوس صدبند اندر پاستی
هر که بند آرزو را بگسلد از پای نفس
باطنش بیناستی‌گر ظاهرش اعماستی
هرکه سازد عقل را مغلوب و غالب نفس را
شک ‌نباشد کاین جهان و آن جهان رسواستی
طالب هستی اگر هستی فناکن اختیار
زانکه قول مخبر صادق به این گویاستی
در تحیر انجم و در‌رگردگردون ر‌وز و شب
در هوای عشق ایزد واله و شیداستی
مرکز غبرا چرا گردید مبنی بر سکون
چون‌که در وی عاشقان ر‌ا جملگی سکناستی
کل اشیا از عقول و از نفوس و از صور
از مواد و غیر آن از عشق حق برجاستی
شاهراه‌عالمی‌عشقست‌و این‌ره‌هرکه یافت
بندهٔ او عالمی او بر همه مولاستی
هر عشقست حسن و زیور حسنست عشق
می‌کند ادراک آن هرکس که آن داناستی
علم را سرمایه عقل و عقل را پبرایه عشق
هر دو را سرمایه و پیرایه عشق اولاستی
عش‌‌باشد بی‌نیاز از وصف‌و بس‌در وصف‌او
نی به‌شرط‌و لا به‌شرط و نی به‌شرط لاستی
حق‌حق است‌و خلق‌خلق و اول‌از ثانی بری
ثانی از اول معرا نزد هر داناستی
در تعقل‌ هر چه ‌آید نیست‌ واجب ممکنست
کلما میز تموا شاهد بر این دعواستی
ماعرفنا عقل ‌کُل با عشق کامل گفته است
در تحیر جمله دانایان درین بیداستی
چون‌ که محدودی به‌ وهمت هرچه ‌آید حد تست
حد و تحدید و محدد در تو خوش زیباستی
ممکن‌و واجب‌شناسی‌نیست‌ممکن‌بل محال
در ظهور شمس‌ کی خفاش را یاراستی
در سر بازار واجب در دیار ممتنع
ممکن سر‌گشه را در سر عجب سوداستی
ممکنا لب بند از واجب ز ممکن گو سخن
زانکه‌ممکن وصف ممکن گفتنش اولاستی
بازگو یک شمه‌یی از وصف و مدح ممکنی
که سوای واجب اندر عشق او شیداستی
مدح این ممکن نه حد ممکنست بل ممتنع
همچنان‌ که حدّ واجب باطل و بیجاستی
آن ولیّ حق وصیّ ممکن مطلق بود
گفته بعضی حاش لله واجب یکتاستی
فرقه‌ای‌گویند آن نبود خدا بیشک ولیک
خالق اشیا به اذن خالق اشیاستی
گر بود ممکن صفات واجبی در وی عجب
ور بود واجب چرا ممکن بدان‌گویاستی
گر بود واجب چرا در عالم امکان بود
ور بود ممکن چرا بی‌مثل و بی‌همتاستی
واجب و در عالم امکان معاذالله غلط
ممکن و در عالم واجب چه نازیباستی
ممکن واجب‌نما و واجب ممکن‌نما
کس ندیده‌ گوش نشنیده عجب غوغاستی
حیرتی دارد خرد درکنه ذاتش‌کی رسد
خس کجا واقف ز قعر و عمق این دریاستی
باز ماند نه فلک از سیر و اختر از اثر
چون سلاح جنگ را بر جسم خود آراستی
از تکاپو چون عنان پیچد به میدان نبرد
در تزلزل مرکز این تودهٔ غبراستی
درکمندش گردن گردان گردنکش بسی
صفدر غالب هژبر بیشهٔ هیجاستی
شعلهٔ تیغش بود دوزخ بر اعدایش ولی
از برای دوستانش جنّهٔالمأواستی
در صف‌هیجا چو‌ گردد یک‌جهت‌از بهر رزم
از محّدد شش جهت ان صولتش برخاستی
چون رسد دست یداللهیش بمر تیغ دو سر
گاو ماهی را ز بیمش لرزه بر اعضاستی
هرکه را زر قلب از خلت‌سرای این خلیل
خلعت یا نار کونی بر قدش کوتاستی
این سیه‌رو ممکن مدّاح اندر عالمین
چشم‌دار مرحمت از عروه‌الوثقاستی
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۲۵


تو ای نیلوفر بویا که خورشیدت دلیلستی
شب یلداستی مه را که بس تار و طویلستی
پناه گلشن رضوان و خلوت‌خانهٔ قدسی
شبستان ملک یا آشیان جبرئیلستی
گهی دور قمر را دود آتشگاه نمردی
گهی بر گرد گل ریحان بستان خلیلستی
گهی در بر کف ‌موسی ترا گه طلعت یوسف
ز نیل سوده پیچان موج‌زن دریای نیلستی
گهی در آتش‌وگاهی میان طشت خون اندر
سیاه و سوخته مانا سیاووش قتیلستی
چو تر گردد بریزد مشک ‌از هم بس‌ شگفت آید
به قید عاشقان ای زلف تر زنجیر پیلستی
به خلد و سلسبیلش راه نبود مرد عاصی را
تو عاصی‌از چه‌ردر پابن خلد و سلسبیلشی
تو را در سایه طاووس بهشت ای سایهٔ طوبی
غلط‌گفتم‌که طوبی را به سر ظل ظلیلستی
شنیدستم که مار آید دلیل خلد شیطان را
سیه ماری به سوی خلد شیطان را دلیلستی
بجز از سایهٔ تو کی توان جستن عدیل تو
به‌روی یار خزم زی که بی‌یار و عدیلستی
مرا بر نیلیستی دیده شنجرفی به هجر اندر
تو را تا تودهٔ شنجرف اندر زیر نیلستی
قرامحمود یا خود شاملو ای طرهٔ جانان
سیه خیمه ترا اندر چه گلشن وز چه ایلستی
بیفشان خویش را تا گویمت تبت‌ کجا باشد
به‌خود بشکن بگویم تا به چینت چند میلستی
ز تیره ابر نوروزی همی بارد به لالستان
هرا دو دیده لالستان و تو ابر بخیلستی
به‌هرکس وعدهٔ فردوس اعلی از تو در طاعت
مگر خاک ره شاهنشه دین را وکیلستی
پناه دین حق نفس نبی مقصود حرف کن
علی کایینهٔ ذات خداوند جلیلستی
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۲۶


نهانی از نظر ای بی‌نظیر از بس عیانستی
عیان شد سرّ این معنی‌که می‌گفتم نهانستی
گهی‌گویم عیانستی‌گهی گویم نهانستی
نه اینستی نه آنستی هم اینستی هم آنستی
به نزد آن‌ کت از عین عیان بیند نهانستی
به پیش آن کت از چشم نهان جوید عیانستی
یقین هرچند می‌جوید گمان هرچند می‌پوید
نه محصور یقینستی نه مغلوب‌ گمانستی
بیانی راکه کس واقف نباشد نکته‌پردازی
زبانی را که ‌کس دانا نباشد ترجمانتی
به چشم حق نگر گر ژرف بیند مرد دانشور
تو در هر قطره‌یی پنهان چو بحر بیکرانستی
اگرکس عکس خورشید فلک در آبدان بیند
نیارد گفت خورشید فلک در آبدانستی
کجا مهری ‌که سیصد چند غبرا جرم رخشانش
درون آبدان بودن خلاف امتحانستی
وگر گوید نه خورشیدست کاندر آبدان دبدم
ز انکار عیان مردود عقل نکته‌دانستی
یکی‌گفتا قدیم از اصل با حادث نپیوندد
سپس پیوند ما با ذات بی‌همتا چنانستی
بگفتم راست می‌گوبی و راه راست می‌پویی
ولیکن آنچه می‌جویی عیان از این بیانستی
بجنبد سرو را شاخ از نسیم و ریشه پابرجا
نجنبد اصل آن از باد اگر فرعش نوانستی
ازین تمثال روشن شدکه شخص آفریش را
ثباتی با حدوث اندر طبیعت توامانستی
به‌معنی هست پاینده به صورت هست زاینده
به ‌وجهی از مکان بیرون به وجهی در مکانستی
از آن پایندگی همسایه با عقل گرانمایه
ازین زایندگی همپایه با یونان زمانستی
روان بوعلی سینا ازین اشراق سینایی
به زیر خاک تاری پای‌کوبان‌ کف زنانستی
کس ار زی تربیت پوید که قاآنی چنین‌ گوید
سراید مرحبا بالله‌که تحقیق آن‌چنانستی
به خاصانت بپیوندد کلام نغز من چونان
که ره‌گم‌کرده را رهبر جرس زی ‌کاروانستی
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۲۷


ماه من ماند به سر و ار سرو جولان داشتی
سرو من ماند به ماه ار ماه دستان داشتی
ماه بودی ماه اگر چون سرو بودی بر زمین
سرو بودی سرو اگر چول ماه جولان داشتی
سرو من ماند به ماه و ماه من ماند به سرو
سرو اگر مه مه اگر سرو خرامان داشتی
سرو را ماند به بالا ماه را ماند به رخ
ماه اگر گفتی سرود و سو اگر جان‌ داشتی
سرو بودی سرو اگر با مردمان ‌گفتی سخن
ماه بودی ماه اگر چاه زنخدان داشتی
گفتمش سرو روان و خواندمش ماه تمام
سرو اگر بودی کمانکش ماه خفتان داشتی
قد او سروست ‌و مویش‌ مشک ‌و رویش‌ ماه اگر
سرو مار و مشک چین و ماه مژگان داشتی
آفتابش خواندمی بی‌گفتگو گر آفتاب
از زنخدان‌ گوی مشکین زلف چوگان داشتی
پرنیان بودی به نرمی پیکرش‌گر پرنیان
با همه نرمی دلی چون سخت سندان داشتی
لاله بودی عارضش ‌گر لاله پیرامون خویش
همچو مشکین‌خطّ او یک باغ ریحان داشتی
می نکردی کس گناه از بیم حرمان بهشت
چون نگار من بهشت ار حور و غلمان داشتی
از فراق آن پری مجنون شدی هرکس چو من
جان بریان جسم عریان چشم‌گریان داشتی
ترک شهرآشوب من ماند پری راگر پری
خوی رندان لعل خندان درّ دندان داشتی
ای بت پیمانه‌نوش ای شاهد پیمان‌گسل
کاش چون ‌عشاق خوی و پاس و پیمان داشتی
خود لبت‌ لعلیست‌ کز خورشید می‌جستی خراج
اینچنین لعل درخشان ‌گر بدخشان داشتی
همچو رخسار تو صادق بود در دعویّ حسن
هرکه چون زلفین مفتولت دو برهان داشتی
گر نکردی عدل سالار جهان تعمیر ملک
ملک شه را شورش حسن تو ویران داشتی
داور گیتی منوچهر آنکه برسودی به عرش
چرخ چارم ‌گر چنین خورشید تابان داشتی
کی ربودی اهرمن زانگشت جم انگشتری
آصفی‌گر اینچنین دانا سلیمان داشتی
کوه بودی توسنش گر کوه بودی ره‌نورد
برق بودی خنجرش‌ گر برق باران داشتی
گاه غوغا شرزه شیرش گفتمی گر شرزه شیر
از سنان چنگال و از شمشیر دندان داشتی
روز هیجا ژنده پیلش خواندمی گر ژنده پیل
از کمند جان‌ستان خرطوم پیچان داشتی
توسنش باد وزانستی اگر باد وزان
جنبش برق و شکوه‌ کوه ثهلان داشتی
اهل شرق و غرب گشتندی ز پا تا فرق غرق
گر سحابی چون عدویش جشم ‌گریان داشتی
خنجر خونریز او را خواندمی رخشنده برق
برق اگر چون ابر موج‌انگیز طوفان داشتی
قدرش ار بودی مجسم صدهزاران ساله راه
برتری از منظر برجیس وکیوان داشتی
قهر جانکاهش اگر گشتی مصور در جهان
چنگ شیر و سهم پیل و سم ثعبان داشتی
در کفش شمشیر بودی اژدها گر اژدها
چون نهنگان جایگه در بحر عمان داشتی
میزبان‌گشتی اجل چون تیغش ار بر خوان رزم
دیو و دد را تا به روز حشر مهمان داشتی
گر نسیم خلق او یک ره وزیدی در جهان
سال و ماه و هفته‌گیتی راگلستان داشتی
مرگ مانازادهٔ شمشیر گیهان‌سوز اوست
ورنه چون آلام دیگر مرگ درمان داشتی
حزم اوگر خواستی از روی حکمت پیل را
در دهان پشه‌یی تا حشر پنهان داشتی
حاش لله اگرکسی‌وی را ستودی در سخا
گر سخایی چون سخای معن و قاآن داشتی
بر روانم طعن و لعن از معن و قاآن هیچیک
همچو کهتر چاکرانش فضل و احسان داشتی
درصدف‌هر قطره اش می گشت صد عمان‌گهر
نسبتی با جود او گر ابر نیسان داشتی
بود آرش ترکمان چون او اگر مانند او
مرگ یکسو و نهان در پیش ترکان داشتی
خنجرش‌گر خواستی در روز هیجا خلق را
از لباس زندگی چون خویش عریان داشتی
گر نبودی عفو او عدلش ز روی انتقام
برگلوی مه طناب از تارکتان داشتی
حاجب مهرش اگر قهرش نگشتی گاهگاه
زینهار ار هیچ عاصی بیم عصیان داشتی
ملک‌بخشا تا ابد آباد بودی ملک فارس
از ازل گر چون تو سالاری نگهبان داشتی
مر ترا کردی مفوض شهریار ملک‌بخش
ملکی ار صدره فزون از ملک ‌گیهان داشتی
ور ترا بودی مسلم ملک ایران اینچنین
کافرم‌گر روس هرگز قصد ایران داشتی
بود چون حزم تو گر حزم سکندر پایدار
دولتش‌کی تا به روز حشر پایان داشتی
گر به شوخی جاهلی‌گویدکه قاآنیّ راد
داشتی حبّ وطن در دل ‌گر ایمان داشتی
گویمش خود کافرم‌ گر هیچ مومن بیش ازین
جایگه در ملک شیراز از دل و جان داشتی
می‌نبد در پارس رادی تا ورا بخشد مراد
ورنه‌ کی بیچاره عزم یزد وکرمان داشتی
شیر گردون را درافکندی به ‌گردن پالهنگ
چون تو در دل هر که مهر شیر یزدان داشتی
حیدر صفدر که‌گر با عرش می رفتی به خشم
از زبونی عرش را با فرش یکسان داشتی
گر نبودی روز هیجا پای عفوش در میان
ضرب بازویش خلل در چار ارکان داشتی
ور به دامان ولای او زدی ابلیس چنگ
از عطای ‌کردگار امید غفران داشتی
یوسف ار بر رشتهٔ مهرش نجستی اعتصام
کی خلاصی از مضیق چاه و زندان داشتی
مختصرگو غیر ذات او نبودی در جهان
واجبی در بر اگر تشریف امکان داشتی
ای دریغا نیستی در دار دنیا مصطفی
ورنه در مدحش‌ مرا انباز حسّان داشتی
ختم‌کن قاآنیا گفتارکزگفتار تو
وجد کردی‌ کوه ‌اگر گوش‌ سخندان داشتی
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۲۸


تبارک ای نگار خلّخی ای ماه نوشادی
که داری بر غم دیرین ما هردم ز نو شادی
نخو‌ردم‌ هرچه ‌خوردم قند چون لعلت به‌شرینی
ندیدم هرچه دیدم سرو چون قدت به آزادی
برون شد هشت‌چیز از هشت‌چیزم بی‌تو ای دلبر
که ‌هر غم ‌از غمانم کرده بی ‌آن هشت هشتادی
ز چم‌ خواب‌و ز دل‌تاب‌و ز رخ‌آب و ز دل طاقت
زکف‌ایمان‌زسر سامان‌زپیکرجان‌زجان‌شادی
تو ای ماه دو هفته ‌کرده‌یی هر هفت و هر هفته
کند در حسن هر پیرایه‌یی زان هفت هفتادی
نبودی چون دل سخت تو شیرین بیستون ورنه
نکردی رخنه در وی تیشهٔ فولاد فرهادی
قوافی ذال بود و دال شد چون دیدم ای دلبر
که‌صاد چشم مستت‌کرده از خال سیه ضادی
اگرنه صنع صباغی به من آموخت عشق تو
چرا مشکم همی‌ کافور گشت‌و لاله‌ام جادی
ت‌رمشکین‌موی و شیرین‌گو‌ی بربستی و بشکستی
ز مو دکان عطاری ز لب بازار قنادی
دمم دود و دلم‌ کوره، عنا گاز و تنم آهن
بلا پتک و سرم سندان و پیشه عشق حدادی
اذاکان الغراب آید به یادم هر زمان‌کاید
دلم را در طریق عشق زاغ زلف تو هادی
اطیب المسک ام ربا الغوالی ام شذا ورد
کزو بوی حبیبم در مشام آید در این وادی
غزال نافر قد صاد اسدَ الغالبِ عن لحظٍ
بدیعست از چنان وحشی‌غزال‌ اینگونه صیادی
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۲۹


گشودی زلف قیرآگین جهان را قیروان‌کردی
نمودی چهر مهرآیین زمین را آسمان‌کردی
قمر آوردی از گردون به شاخ نارون دستی
گهر دزدیدی از عمان نهان در ناردان‌ کردی
یکی‌گردنده‌کوهی را لقب سیمین‌سرین دادی
یکی باریک ‌مویی را صفت لاغرمیان ‌کردی
بدان فتراک‌گیسو نرم‌نرمک پای دل بستی
وزان‌شمشیر ابرو اندک‌اندک قصد جان کردی
دو پرچین‌کردی‌از شبل‌به‌گرد یک‌گلستان‌گل
وزان ‌برچین پرچینم نژند و ناتوان‌کردی
نمودی چهره ماه آسمان را زآستان راندی
گشودی غنچه‌گنج شایگان را رایگان‌کردی
دو جلباب ‌ازشب‌ مشکین ‌فکندی‌ بر مه‌و پروین
و یا دربارهٔ ماچین دو برج از قیروان‌کردی
ز غم چون شام تاریکست روز روشنم تا تو
شب تاریک را بر روز روش سایبان ‌کردی
ز چین‌گیسوی‌مشکین فکندی رخنه‌ام در دین
جزاک ‌الله خیراً کز زره کار سنان‌ کردی
ز بس نامهربانی با من ای آرام جان‌کردی
فلک را با همه نامهربانی مهربان‌کردی
نگارا دلبرا یارا دلاراما وفادارا
خجل زین نامهابادی که ما را بی‌نشان‌کردی
پری بگریزد از آهن تو ای ماه پری‌چهره
چرا یکپاره آهن را نهان در پرنیان‌ کردی
سرینت ازکمر پیدا میانت درکمر پنهان
به‌ نقدت‌ کوه‌ سیمی‌ هست‌ اگر مویی‌ زیان کردی
فکندی بر سرین از پس دو بویا سنبل مشکین
به نام زورقی را کز دو لنگر بادبان ‌کردی
در اول ارغوانم را نمودی زعفران وآخر
ز خون دیده و دل زعفرانم ارغوان کردی
سیه‌شد رویت ‌از خط‌ وین ‌خطا زان‌ زلفکال سر زد
که صد ره در سیه‌ کاری مر او را امتحان ‌کردی
چه دهقانی که‌ گه در زعفرانم ارغوان ‌کشتی
چه صبّاغی‌ که گاه از ارغوانم زعفران کردی
نگفتم زلف تو دزدست ازکیدش مباش ایمن
ازو غافل شدی تا یک طبق‌ گوهر زیان ‌کردی
کس از هندو شود ایمن‌که بسپارد بدو گوهر
بتا بس سادیی‌کاو را امین خودگمان‌کردی
سیاهی خانه‌کن را اختیار انجمن دادی
غرابی راهزن را رهنمای کاروان کردی
نه‌این‌زلفت‌همان‌هندو که‌دل‌دزدیدی‌از هرسو
کجا دیدی امانت زو که او را پاسبان‌ کردی
نه‌این‌زلفت ‌همان رهزن ‌که می‌زد راه مرد و زن
چه‌موجب شدکه او را خازن‌گنج روان‌کردی
نه‌ این ‌زلفت ‌همان ‌زنگی‌کش از رومست‌ دلتنگی
چه‌شدکآوردی‌و در مرز رومش‌مرزبان کردی
نه‌این‌زلفت ‌همان‌کافرکه ‌بردی ‌دین‌و دل یکسر
چه شد کاندر حریم‌کعبه او را حکمران کردی
نه این زلفت همان شیطان که خصمی داشت با ایمان
چه‌شد کادم‌صفت زینسال‌به‌"‌یثش‌رایگال کردکا
نه این زلف همان زاغی کزو ویرانه هر باغی
چه شدگان زغ را بر باغ عارض باغبان‌کردی
گره کردی چو مشت پهلوانان زلف مشکین را
به صد نیرنگ و فن افتاده‌یی را پهلوان‌کردی
الا ای زلف خم در خم چرایی اینچنین در هم
چه‌شدکامروز با ما هم‌ز نخوت‌سرگران‌کردی
گهی بر مه زدی پهلو گهی با گل گرفتی خو
گه‌از چنبرنمودی‌گو گه‌از چین صولجان‌کردی
ز بس چین وگره داری به تن مانا زره داری
خدنگ‌کین‌بزه‌داری‌از آن‌قد چون کمان کردی
نه ماری از چه برگنج لآلی پاسبان‌گشتی
نه زاغی از چه‌بر شاخ صنوبر آشیان ‌کردی
نه طاووسی چرا بر ساحت جنت قدم سودی
نه شیطانی چرا بر روضهٔ رضو‌ان مکان ‌کردی
تو خود یک‌ مشت مو افزون نیی ای زلف حیرانم
که چون ‌از بوی‌جان‌پرور جهان‌را بوستان کردی
همانا نافهٔ چینی نهفتی زیر هر چینی
و یا آهوی تاتاری به هر تاری نهان‌کردی
ز مویی اینچنین بویی مرا بالله شگفت آید
سیه ‌زلفا مگر جیب ‌و بغل پرمشک ‌و بان‌کردی
کجا اسغفرالله‌ مشک‌ و بان ‌این ‌بوی و این ‌نکهت
سیه زلفا گمانم آستین پر ضیمران کردی
نه‌هرگز حاش لله ضیمران ‌این‌طیب‌و این‌طیبت
سیه زلفا یقین جا در بهشت جاودان‌کردی
معاذالله بهشت جاودان این راح و این راحت
سه زلفا مگر الفت تو با حور جنان کردی
علی‌الله عارض ‌حور جنان ‌این‌زیب‌ و این ‌زینت
سیه زلفا مگر روح‌القدس را میهمان‌کردی
نیاید از دم روح‌القدس این طیب طوبی‌لک
که از یک‌بوی ‌جان‌پرور جهانی شادمان‌ کردی
سیه‌زلفا تو خود برگو چه‌کردی تا شدی مشکین
که من ‌اینها که ‌بسرودم نه این کردی نه آن کردی
ولیکن برده‌ام بویی‌ که این بو از چه شد پیدا
چرا سبسته‌گویم‌کاینچنین یا آنچنان‌کردی
نهانی رشوتی دادی نسیم صبح را وز او
غباری عاریت از درگه فخر زمان‌ کردی
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
صفحه  صفحه 33 از 53:  « پیشین  1  ...  32  33  34  ...  52  53  پسین » 
شعر و ادبیات

Ghaani | اشعار قاآنی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA