انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 34 از 53:  « پیشین  1  ...  33  34  35  ...  52  53  پسین »

Ghaani | اشعار قاآنی


مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۳۰


آوخا کز کین چرخ چنبری
رنج را بر عیش دادم برتری
سوی دیر ازکعبه یازیدم عنان
بر مسلمانی گزیدم کافری
نحس را بر سعد کردم اختیار
کردم آهنگ زحل از مشتری
از در نابخردی‌گشتم روان
جانب انگشت‌گر از عنبری
رو سوی بوجهل جهلان تافتم
از حریم حرمت پیغمبری
بر در یاجوجیان‌کردم‌گذار
از رواق شوکت اسکندری
بردم از موسی بهارونی پیام
جانب گوسالگان سامری
یعنی از درگاه دارا زی سرخس
اسب‌ راندم‌ سوی سالو از خری
از برای دیدن خفاش چند
دیده بربستم ز مهر خاوری
خسرو خاور حسن شه آنکه هست
دست جودش رشک ابر آذری
حیدری کز نیروی بازوی خویش
کرده در روز محابا صفدری
صفدری‌کز ذوالفقار تیغ تیز
کرده اندر دشت هیجا حیدری
آنکه خط استوا و خط قطب
کرده چرخ حشمتش را محوری
باشد از تاثیر نوش رافتش
زهر را خاصت سیسنبری
تفّ تیغش‌گر به دریا بگذرد
آب را بخشد خواص آذری
کرده فربه ملک را شمشیر او
گرچه همتا نیستش در لاغری
خسروا ای سطح درگاه ترا
با فراز عرش اعظم برتری
چون سلیمان عالمت زیر نگین
لیک بی‌خاصیت انگشتری
روزکین‌ کز شورش‌کند آوران
گسترد دوران بساط محشری
گرد راه‌و بانگ‌کوس و شور نای
بر ثریا راه یابد از ثری
چرخ رویاند ز خاک‌کشتگان
گونه‌گونه لالهای احمری
وانگهی زان لالها احمر شود
لونهای احمری گون اصفری
از غبار ره هوای‌کارزار
عزم‌ گردونی کند از اغبری
هر فریدون فرّه‌یی ضحاک‌وار
نیزه برگیرد چو مار حمیری
وزگرن پتک عمودگاوسر
کاوه‌وش هر تن‌ کند آهنگری
چون ‌تو بیرون‌ تازی از مکمن سمند
لرزه افتد در روان لشکری
ز آب شمشیر شرربارت زمین
یابد از زلزال طبع صرصری
باست اندر پیکر بدخواه ملک
گه نماید ناچخی‌گه خنجری
خسروا ای دست احسان ترا
در سخاوت دعوی پیغمبری
این منم قاآنی دوران‌که هست
در فنون نظم و نثرم ماهری
چون نیوشد نظم من در زیر خاک
آفرین گوید روان انوری
ور ببیند عنصری اشعار من
دفتر دانش بشوید عنصری
در سخن پیغمبرم وز کینه خصم
متهم سازد مرا در ساحری
تا بریزد برگها از شاخسار
ز اهتزاز بادهای آذری
باد ذاتت همچوذات لایزال
از زوال و شرکت و نقصان بری
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۳۱


ای زلف یار من از بس معنبری
یک توده نافه‌ای یک طبله عنبری
همسایهٔ چهی پیرایه بر مهی
آذین گلشنی زیب صنوبری
گرچه در آتشی پیوسته سرخوشی
مانا سیاوشی یا پور آزری
مرغ مطّوقی مشک مخلّقی
شام معلقی دود مدوری
جان معظمی روح مکرِّمی
رزق مجسّمی مکر مصوّری
یازی به روشنی گویی‌ که کژدمی
جنبی فرازگنج ماناکه اژدری
بندی به‌هر دمی دلها به‌هر خمی
زلفا به موی تو نیکو دلاوری
از اشک و چهر من‌ بس سیم و زر تراست
جعدا به جان تو بیحد توانگری
چون چهرهٔ بخیل چون ساقهٔ نخیل
پر عقده و خمی پر چین و چنبری
پیرامن قمر از مشک هاله‌ای
برگردن پری از نافه پرگری
غایب بود غمم تا در مقابلی
حاضر بود دلم تا در برابری
گویی نه‌کافرم‌ گویی نه ظالمم
والله‌که ظالمی بالله ‌که ‌کافری
ظالم نه‌یی چرا مردم به خون کشی
کافر نیی چرا ایمان زکف بری
طوفان اشک من عالم خراب‌ کرد
تو سالمی مگر نوح پیمبری
با اینکه ازگناه داری رخی سیاه
در باغ جنتی برگردکوثری
بر مو فسون دمند افسونگرن و تو
هم مایهٔ فسون هم خود فسونگری
گر دیو راهزن ور دزد خانه‌کن
با آن پسر عمی با این برادری
بال فرشته‌یی زان‌رو مکرمی
لام نوشته‌یی زان‌رو مدوری
در موی پر شکن شیطان‌ کند وطن
مو یا تو خود به فن شیطان دیگری
آن چهره آتشست تو دود آتشی
وان روی مجمرست تو عود مجمری
گاهی به شکل میم برگشته حلقه‌ای
گاهی چو نقش لام خمّیده چنبری
این‌خود ضرور نیست‌ کز وصف تو قلم
خود عطسه می‌زند از بس معطری
تو درخور منی من درخور تو زانک
تو نادری به حسن من در سخنوری
هم من به حسن شعر مقبول عالمم
هم تو به حسن شعر مشهور کشوری
زلفا ستایشت زان‌رو کنم‌که تو
چون خلق صدر دین نیک و معنبّری
مهدی هادی آنک نوکرده عدل او
آیین احمدی قانون حیدری
هر جا که قهر او فردوس دوزخی
هرجا که مهر او غسلین ‌کوثری
با قدر و جاه او گر دم زند عدو
گو روبها مزن لاف غضنفری
با جسم و چشم خصم با قهر تو کند
هم موی ناچخی هم مژّه خنجری
ای مفتخر زمین از روی و رای تو
چونان‌ که آسمان از ماه و مشتری
اخیار کاینات خارند و تو گلی
ابرار ممکنات برگند و تو بری
طبعت ز فرط جود ناکرده هیچ فرق
خاک سیاه را از زرِّ جعفری
با تو اگر حسود دعوی ‌کند چه سود
بی شعله کی کند انگشت اخگری
زادی ‌گر از جهان خود برتری از آن
اوکم‌بها خزف تو پاک‌گوهری
صفرست اگرچه هیچ لیکن ز رسم او
افزون شود عدد هرگه‌ که بشمری
صفری بود جهان لیکن ترا در آن
بفزاید از عمل آیین سروری
به هر عمل خدای دادت به دهر جای
تا خود به یاد گنج ویرانه بسپری
یک نکته‌ گویمت از بنده‌گوش دار
اما به شرط آنک ز انصاف نگذری
تو در لباس خود گویی ز من سخن
پس ‌تو ز لعل ‌خویش همچون سکندری
القاکنی ز دل اصغاکنی به سمع
بستانی آشکار در خفیه بسپری
طرزی دگر شنو تا گویمت عیان
از سلک شعر نه از راه ساحری
تو یک تنی به ذات لیک از ره صفات
افزونی از هزار چون نیک بنگری
هست ‌آن‌ هزار یک ‌وین نیست‌ جای شک
الفاظ مشترک آن به‌که بستری
من نیز یک تنم لیکن همی‌کنم
گاهی سخنوری‌گاهی قلندری
یک‌تن به‌صد لباس یک‌فن به‌صد اساس
گه همسر اناس گه همدم پری
قاآنیا خموش بسرا سخن به‌هوش
هم اینت ساحری هم اینت شاعری
اسرار خاصگان در محضر عوام
زین به‌ کسی نگفت در منطق دری
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۳۲


دوش درآمد از درم آن مه برج دلبری
سود بر آسمان سرم از در ذرّه‌پروری
از دوکمندگیسوان وز دوکمان ابروان
بسته‌ دو دست جاودان داده به‌چرخ چنبری
گر به دو زلفکان او شاه طغان نظرکند
همچو‌ کبوتران زند بر در او کبوتری
سینهٔ‌صاف چون‌سمن‌عارض‌تر چو یاسمن
مقصد شیخ و برهمن رشک بتان آزری
ماه فلک ز روی او خاک ‌نشین ‌کوی او
سنگ سیه ز موی او جسته رواج عنبری
غیرت سو و یاسمن آفت جان مرد و زن
غارت عقل و هوش من حسرت ماه و مشتری
گفت ‌که ای اسیر تب خسته ی محنت و کرب
چند به پویهٔ تعب پایهٔ مرگ بسپری
شکوه بر از غم زمان پیش سکندر جهان
تا نخوری ز بیم جان هر قدمی سکندری
شاه جهان حسنعلی فارس عرصه ی یلی
غازی دشت پر دلی مهر سپهر سروری
آنکه به‌ گاه حشمتش شمس نموده شمه‌ای
وآنگه به بزم عشرتش‌کرده هلال ساغری
وآنکه چو پور آتبین کرده زگرز گاوسر
مغز سر ده‌آک‌ را طعمهٔ مار حمیری
آهوی چرخ رام او شیر فلک به دام او
ملک فلک به‌کام او بر ملکش بهادری
آتش زارتشت اگر ، قبله ی خاص و عام شد
خاک سرای شاه بین معبد آدم و پری
رومی روز در برش همچو غلام خلخی
زنگی شام بر درش همچو سیاه بربری
بود اگر به طوس در اژدر اهرمن شکر
تا به حسام سام یل زود نمودش اسپری
شاه‌به‌طو‌س اندرون‌ بست و درید و ریخت خون
هر که ز طالع زبون کرد ز کینه اژدری
رستم یل ز خستگی تافت ز روی تن عنان
بر لب رود هیرمند با همهٔ دلاوری
گفت‌ که نیست ‌کارگر تیر و سنانش بر بدن
زانکه نموده بر تنش زار دهشت ساحری
هان به‌ کجاست روی تن تا ز خدنگ پادشه
کالبدش زره شود با همه روی پیکری
ای شه آسمان حثبم‌ کارگشای ملک جم
داور کشور عجم وارث تاج نوذری
چرخ به پیش موکبت غاشیه برکتف‌کشد
ماه نوت شود عنان چرخ‌ کند تکاوری
خصم تو مار جانگزا تیر تو آتشین قبا
شن تو هوشهنگ‌سا جن چرا نگستری
تات چو مرکز آسمان جا به‌کنار خود دهد
زاوٌل شکل خویشتن خواست به هیأت ‌کری
نی غلطم ‌که آسمان پیش تو هست نقطه‌سان
وز پی صولجان تو کرده چو گو مدوری
پادشهی ترا سزد ورنه بغیر لاغ نه
کوکبهٔ ملکشهی حشمت و جاه سنجری
دست ‌کریمت از کرم غیرت ابر بهمنی
طبع همیمت از همم رشک سحاب آذری
مهرهٔ بخت درکفت داو به روی داوکش
تا ببری به دس خون‌ داو فلک به شثدری
رونق دین جعفری‌ گرچه به تیغ داده‌ای
لیک ز بذل برده‌یی رونق جود جعفری
مهر ز شر‌م رای تو از عرق جبین شود
غرقه به بحر چارمین گر نکند شناوری
خصم تو گر درین زمان لاف اناللهی زند
جملهٔ خلق آگهند از حرکات سامری
پادشها حبیب تو چون ز ثنات دم زند
نیست عجب ‌گر از سخن فخر کند بر انوری
لیک به جانش ز آسمان هر نفسی غمی رسد
چون شد ار ز مرحمت غم ز روانش بستری
جنس هنر کجا برد پیش توگر نیاورد
دانی کاندرین بلد تنگ شدست شاعری
تا که نجات هر تنی هست ز دین احمدی
تا که صفای هر دلی هست ز مهر حیدری
باد مخالف ترا غی و ضلال بولهب
باد موالف ترا جاه و مقام بوذری
چهرهٔ دوستان تو گونهٔ دشمنان تو
این ز فرح معصفری وآن ز الم مزعفری
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۳۳


عقرب جراره دارد ماه من بر مشتری
یا ز سنبل بر شقایق حلقهٔ انگشتری
تو به عارن زهره و م مشتری از جان ترا
لیک ‌کو آن زهره‌ کایم‌ زهره‌ات را مشتری
عقرب اندر زهره داری سنبله بر آفتاب
ذوذوابه در قمر داری ذنب در مشتری
مشک تر بر عاج داری ضیمران بر ارغوان
غالیه بر نسترن عنبر به گلبرک طری
مردمان عنبر ز بحر آرند و من از دیدگان
بحر آرم در غم آن زلفکان عنبری
یاد زلف حلقه حلقهٔ تست در سوزان دلم
همچو فولادین زره درکورهٔ آهنگری
ساحران‌ کردند مار از رشته‌ موسی از عصا
قبطیان ز افسون ‌کلیم از معجز پیغمبری
وین دو ماری کز بر خورشید روی تو عیان
هر دو را نی حمل بر معجز توان نی ساحری
هردو گر سحر از چه‌دست ‌مو سویشان‌ در بغل
هر دو گر معجز چرا بر مه کنند افسونگری
گر ندیدستی میان آب نیلوفر دمد
بر رخ چون آب او بنگر خط نیلوفری
چون‌مگم‌دبتک‌به‌سر دارم‌ز حسرف‌روز و شب
تا ترا جوشان مگس بر گرد قند عسکری
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۳۴


به‌ گیسو روی آن ترک تتاری
به ماهی ماند اندر شام تاری
مرا آن زلف تاری بنده دارد
نه آخر نام یزدانست تاری
کس از زلفش نتابد سر که گویی
کمند رستمست از تاب داری
به رخ چون موی ریزد بوی خیزد
چو زآتش نکهت عود قماری
نبود ار زلف او با من نمی‌کرد
فلک هر روز چندین‌کج‌مداری
به عشقش گرچه جهدم بی‌ثمر بود
ولی چون سرو کردم بردباری
چه خوش پروانه دوشم داد تعلیم
که راحتها بود در جانسپاری
صباح من چه فرخ بود امروز
که از راه آمد آن ماه حصاری
دل و جان خواست دادم سیم و زر خواست
سر افکندم به زیر از شرمساری
نگاهی کرد و شکرخنده‌یی زد
که خودکان زری تا چند زاری
تویی مداح آن ذاتی که دارد
به جود او جهان امّیدواری
جناب حاجی آقاسی‌که اوراست
مسلّم شیوهٔ پرهیزگاری
گرت روزی دو از خاطر بیفکند
نباید داشت چندین دل‌فکاری
خدا ایوب را گر داشت رنجور
نبود الا ز فرط دوستداری
زند استاد اگر سیلی به شاگرد
نباشد جز پی آموزگاری
از آن فولاد در آتش‌گدازد
کز او سازند تیغ کارزاری
طبیب ار خسته را دارو فرستد
نباشد جز ز روی غمگساری
نه آخر شد عزیز مصر یوسف
که چندی بود در زندان به خواری
ترا خود صاحب دیوان شفیعست
گرفتم خود هزاران جرم داری
بس است این ‌غصه و این قصه بگذار
که روز شادی است و شادخواری
ز جا برخیز و زین برزن بر آن رخش
که همچون باد پوید در صحاری
که صاحب اختیارکشور جم
که بادش تا قیامت بختیاری
ز قصر دشت نهری آرد امروز
به سوی دشت چون دریای ساری
به الفاظ دری از بهر آن نهر
ببایدگفت نظی چون دراری
ز بحر طبع شعری چند شیرین
بکن چون آب در آن نهر جاری
که ناگه بحر طبع من بجوشید
برون افکند در شاهواری
روان شدکلکم اندر وصف آن نهر
چو بر دریای بی‌پایان سماری
چه گفتم گفتم اندر عهد خسرو
که بادش تا قیامت شهریاری
محمد شاه دریادل‌ که عفوش
به‌کوه آموخت وصف بردباری
شهنشاهی که جز گردون نپوشد
به عهدش کس لباس سوگواری
مگر در زلف خوبان باشد ارنه
به ملکش نیست رسم بیقراری
مگر در چشم ترکان یابی ارنه
به دورش نیست خوی ذوالخماری
دو مژگانش به‌گاه خشم ماند
به ناخنهای شیر مرغزاری
جناب حاجی آقاسی که اوراست
در امر آفرینش پیشکاری
خداوندی که ابر دست جودش
کند کِشت امل را آبیاری
ز حزم استوار او عجب نیست
که بر دریاکند صورت‌نگاری
نگرید هیچکس در عهد جودش
مگر در باغ ابر نوبهاری
نخندد هیچکس در روز قهرش
مگر بر کوه کبک کوهساری
نشاید داد در دوران جاهش
جهان را نسبت بی‌اعتباری
چرا کلکش‌ که دولت زو سمینست
به سر هر دم درافتد از نزاری
چه خصمی دارد او با زر ندانم
که در رویش نبیند جز به خواری
حمایت گر کند کاهی سبک را
شود کوهی گران در استواری
دهد جون نور هستی هرکسی را
به قدر پایهٔ خود کامگاری
حسین‌خان آسمان مکرمت را
چو یکتا دید در خدمتگزری
مر او را ملک یزد و فارس بخشید
لقب دادش به صاحب اختیاری
چو صاحب‌اختیار این مرحمت دید
میان بربست بهر جان‌نثاری
شد از جان خواستار خدمت او
کز استغنا به است این خواستاری
سراپا حق‌گزار نعمت اوست
که بر نعمت فزاید حق ‌گزاری
به وجد آید ز یاد خدمت او
چنان ‌کز باد سرو جویباری
به راه او اگر جان برفشاند
هنوزش هست در دل شرمساری
نهد خاک رهش بر فرق‌ گویا
به سر دارد هوای تاجداری
غرض چون آمد اندر خطهٔ فارس
نخست از باطن او جست یاری
به بدخواهان دولت حمله آورد
چو بر گنجشک شاهین شکاری
چو حکم محکم او خواست سازد
قناتی چند جاری در مجاری
برآورد از زمین شش رشته ‌کاریز
همه چون شعر من در آبداری
چو روی شاهدان در روح‌بخشی
چو وصل دلبران در سازگاری
چو جان جبرئیل از تابناکی
چو آب سلسبیل از خوشگواری
ز صافی آب هرکاریز در جوی
چو در قلب موحد نور باری
تو پنداری دوصد نوبت در آن آب
جبین شستند خوبان خماری
به جوی آن آب چون می‌جنبد از باد
سلیمانست‌گویی در عماری
بدان شش رشته ‌کاریز اندر آویخت
دلش سررشتهٔ امّیدواری
دو زآنهارا به‌نام شاه فرمود
که سلطانیش خواند و شهریاری
دو دیگر را بنام خواجهٔ عصر
که بادش تا به محشر نامداری
یکی را نام نامی حاجی‌آباد
که از حاجی بماند یادگاری
یکی عباس‌آبادست‌کاین نام
غمین را بخشد از غم رستگاری
یکی را هم به ‌نام شاه مظلوم
حسین آن زیب عرش کردگاری
یکی را هم به‌نام شاه مردان
علی آن شهره در دلدل‌سواری
فرات‌آسا چوگشت آن آب شیرین
به شهر اندر چو جان در جسم جاری
مرا فرمود قاآنی چه باشد
که بر تاریخ آن همت گماری
به تاریخش روان چون آب‌گفتم
حسین آب فراتی‌کرد جاری
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۳۵


ای زلف عزم سرکشی از روی یار داری
مانا ز همنشینی خورشید عار داری
گویند از شهاب بود دیو را کناره
تو دیوخو شهاب چرا درکنار داری
آشفته‌حالتی چو پری دیدگان همانا
دیوانه‌یی از آنکه پری در جوار داری
هاروت‌وش معلقی اندر چه زنخدان
با زهره تا تعلق هاروت‌وار داری
بوی عبیر آید تا تو بسان عنبر
جا بر فراز مجمر چهرنگار داری
سوزد عبیر از آتش و تو آن عبیر خشکی
کآ‌رایش و طراوت و تری ز نار داری
گه‌گردگوش حلقه وگه زی‌رگریی
گه پیچ و تاب عقرب و گه شکل مار داری
عقرب ز تیرگی به سوی روشنی‌ گراید
تو قصد تیره‌جان من از روی نار داری
ما را ز شرار نار فروزان فرار جوید
تو بر فراز نار فروزان قرار داری
گویی بن آزری‌که در آذر بود مقامت
یا نی سیاوشی که در آتش‌گذار داری
مانی به افعیی‌که بود مهره در دهانش
تا در شکنج حلقه نهان ‌گوشوار داری
همچون محک سیاهی و از چهر عشقبازان
بس شوشه زر خالص‌کامل‌عیار داری
مانی به غل شاه ‌که چون خاینان دولت
دلهای ما مسلسل در یک قطار داری
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۳۶


ای زلف یار چرا آشفته و دژمی
همخوابهٔ قمری همسایهٔ صنمی
من رند نامه‌سیاه تو از چه روسیهی
من زیر بار غمم تو از چه پشت‌خمی
نی‌نی تو نیز عبث خم نیستی و سیاه
دلهای خسته‌کشی در آفتاب چمی
عودی بر آتش و دود در دیده از تو برفت
چون ‌دود رفته‌ به‌ چشم‌ خون‌ گریم ‌از تو همی
ماه فلک سپرد عقرب مهی به دو روز
تو عقرب و سپری ماه فلک بدمی
گر گاهگاه دمد مهر فلک ز ذنب
تو آن ذنب ‌که ز مهر پوسته می ‌بدمی
پشتت خمیده ز بس بار تو عنبر و بان
زانرو به هر نفسی افتی به هر قدمی
فرشت چو محتشمان دیبا و از غم تو
گر دیده خاک‌نشین هرجاکه محتشمی
نه پور آزر وگشت آذر ترا چمنی
نه مرغ آتش و هست آتش ترا ارمی
چنگی به هیأت و هست مر تار تار ترا
از نالهٔ دل زار آهنگ زیر و بمی
خلقی ز مؤمن و مغ رو در تواند که تو
بر قبله‌گاه مغان پیراهن حرمی
چندان‌که از تو رمد دل همچو صعوه ز باز
تو اژدها صفتش درکشی به‌دمی
گاهی ز سنبل تر بر ارغوان ز رهی
گاهی ز مشک سیاه بر سرخ‌ گل رقمی
چون‌مشک‌بدهمی‌هستی‌به‌رنگ‌و به‌بوی
چون مشک بی‌دینی رنگ زمانه همی
رنگ سپر غمیت غم بسترد ز دلم
زین در همی تو مگر خود پی‌سپار غمی
بر آتشین رخ دوست ضراب پادشهی
کز حلقه حلقهٔ خویش هرگون‌زنی درمی
گه‌ گه به عارض خویش ‌گر یار کم ‌کندت
غم نیست چون تو شبی در نوبهارکمی
فرداکه آذر و دی افروخت چهرهٔ او
چون من به پیش ملک سر سوده بر قدمی
شاهی‌که او ز ملوک بر سروری علمست
چونان‌که در سپهی در برتری علمی
چون ‌رای او به فروغ چون دست او به سخا
پرتو نداده مهی‌گوهر نزاده یمی
ای ‌کز بلندی قدر در خورد تاج‌ کیی
وی‌ کز جلالت و شأن شایان تخت جمی
از روی ‌دانش و دین وز راه دولت و ملک
شایستهٔ عربی بایستهٔ عجمی
در کارهای خطیر چون عقل معتبری
وز اعتقاد درست چون شرع محترمی
در منع بدکنشان هم شیوهٔ خردی
در دفع‌کج‌منشان هم‌پیشهٔ قسمی
چون صدق موتمنی چون عقل معتمدی
چون رزق مکتسبی چون عمر مغتنمی
از بس تواضع و لطف از بس عطا و کرم
درویش و پادشهی محتاج و محتشمی
فضلی به صاحب ری داری ز فضل و هنر
کاو صاحب قلمست تو صاحب‌کرمی
شمشیر در کف تو دانی مشابه چیست
در دست اصل وجود سرمایهٔ عدمی
از بس ضیا و بها می‌بینمت‌که مهی
از بس عطا و کرم پندارمت‌ که یمی
در روز فتنه و کین هان روزگار اثری
درگاه شادی و فر هین مشتری شیمی
در عقل و هوش و خرد بی‌مثل و بی‌شبهی
سرمایهٔ خردی پیرایهٔ هممی
شایدکه از توکند فخر آنچه نقش وجود
کامد ز هستی تو کامل وجود همی
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۳۷


ترک کشتی‌گیر من میل شنا دارد همی
وانچه بی‌میلی بود با آشنا دارد همی
نگذرد بر لب ز میل آشنایانش حدیث
ور حدیثی دارد از میل و شنا دارد همی
می‌ندارم زهره تاگویم به هنگام شنا
زهره را مایل به خط استوا دارد همی
ازکمر بگذشته زلف تابدارش ای ‌شگفت
می‌ندانم ‌کز کمر قصد کجا دارد همی
گنج سیم اندرکمر مانا مگر دارد سراغ
تا زگنج سیم ‌کام دل روا دارد همی
زلفش آری اژدرست و گنج بیند در کمر
هر کمر کاو گنج دارد اژدها دارد همی
پهلوانی می‌کند با اهل دل ‌گیسوی او
بنگر آن افتاده اندر سر چها دارد همی
می‌رباید زلف مشکینش دل از خوبان مگر
زلف او خاصیت آهن‌ربا دارد همی
با سر زلفش ‌‌که یک ‌اقلیم دل پابست اوست
روز و شب مسکین دل ‌من ماجرا دارد همی
چون نماید میل‌ کشتی‌ کِشتی صبر مرا
زآب چشمان غرقهٔ بحر فنا دارد همی
میل ‌چون جنبد به‌ دستش ‌‌میل ‌من‌ جنبد چنانک
تا دوصد فرسنگم از دانش جدا دارد همی
چون به چرخ آید بتابد روی هر ساعت زمن
نسبتی مانا به چرخ بی‌وفا دارد همی
رند و قلاشست در ظاهر ولیکن در نهفت
پاکدامن خویش را چون پوریا دارد همی
پیکرش یک‌ ‌توده نسرینست ‌و یک‌خروار سیم
سیم و نسرین را دریغ از ما چرا دارد همی
سیم‌و نسرینش ‌ز اشک‌لاله‌گون‌و ضعف دل
سیم و نسرینم عقیق و کهربا دارد همی
یاسمینست آن نه ‌پیکر ارغوانست ‌آن ‌نه خط
روی و پیکر کی چنین فرّ و بها دارد همی
هیچ دیدی یاسمین را سخت سندان در بغل
یا شنبدی ‌کارغوان مشک ختا دارد همی
بر فراز نخل قد سیمای سیمینش عیان
یا نه بر سرو روان بدرالدجی دارد همی
چشم ‌و ابرو خال ‌و گیسو قامت ‌و رو زلف ‌و لب
در کمین خلق دزدی جابجا دارد همی
دولت وصلی‌ که شاهان جهان را آرزوست
وقف قلّاشان و رندان ‌کرده تا دارد همی
تخت ‌عاجش را نه‌دیدست و نه‌بیند هیچکس
تا نگار پارسی‌دل پارسا دارد همی
گاه گاهی بوسه‌ای‌‌ گر می دهد عیبش مکن
اینقدر بر خلق بخشایش روا دارد همی
غیر وی از وی نخواهد هرکه باشد پاکباز
پاکباز از هرچه جز جانان ابا دارد همی
ویحک از بالای دلبندش که چون پوشد قبا
صد خیابان نارون در یک قبا دارد همی
وقف خوبان ‌کرده قاآنی مگر گفتار خویش
کاینهمه زیشان به لب مدح و ثنا دارد همی
تا نه‌ پنداری هوسناکست و هر جا شاهدیست
خویش رادزدیده‌بر جورش رضا دارد همی
طبع را می‌آزماید در مضامین شگرف
وزسخن سنجان امید مرحبا دارد همی
ورنه ‌هم یکتا خدا داند که ‌اندر شرق ‌و غرب
روی دل در هرچه دارد در خدا دارد همی
او به‌ یاری ‌بسته ‌دل کش ‌‌نیست‌ هستی ‌ز آب‌ و گل
در وجودش آب و‌ گل نشو و نما دارد همی
چون‌ ولا خواهد بلا خواهد از آنرو روز و شب
خاطر از بالای خوبان در بلا دارد همی
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۳۸


اگر هرکس نماید میش را در عید قربانی
منت قربان نمایم خویش را ای عید روحانی
نه‌کی قربان‌کنم خویشت همان قربان‌کنم میشت
از این معنی که در پیشت کم از میشم به نادانی
نه مپذیر از من ای جانان ‌که جانداری‌کنم بیجان
بهل خود را کنم قربان که برهم زین ‌گران‌جانی
به‌گیسویت‌که از سویت به دیگرسو نتابم رخ
گرم صد بار چون‌گیسو به‌گرد سر بگردانی
مرا چشمیست اشک‌افشان بر او سا زلف مشک‌افشان
که من اشکی بیفشانم تو هم مشکی بیفشانی
شبی پرسیدم از دلبر چه فن در عاشقی خوشتر
فشاند آن زلف چون عنبر به رخ یعنی پریشانی
به خاموشی زبانها هست رندان قلندر را
سراپا چون صدف شو گوش تا بعنی درافشانی
قلم در دست‌ کاتب‌ گر نماید ناله حق دارد
که خلقش لال می‌دانند با آن نطق پنهانی
اگر خواهد دلت از ذوق‌گمنامی خبر یابد
چو عارف داغ بر دل نه نه چون زاهد به پیشانی
مرا پیری خراباتی شبی‌گفت از نکوذاتی
که‌ای‌طفل مناجاتی چه‌می‌گویی چه می‌خوانی
همی الله می‌گویی مگرگمگشته می‌جویی
منم مقصد چه می‌پویی منم منزل چه می‌رانی
تراکی‌گفت پیغمبرکه یاالله‌کن از بر
ترا گفت از همه بگذر که یاالله را دانی
نگفتت‌کل شی‌ء هالک الا وجهه یزدان
تو تازی‌خوانی آخر از چه فهم لفظ نتوانی
تو سر تا پا همه بیمی ‌گرفتار زر و سیمی
ز شوق سیم تسلیمی به نزد عالم فانی
به ذیل قدرت داور تشبث جوی چون حیدر
که نتوان‌ کند از خیبر در از نیروی جسمانی
دلی آور به ‌کف صافی ‌کت آید در زمان‌ کافی
چو دونان چند می‌لافی به حکمتهای یونانی
روان یک آرزو دارد زبان آن را دو پندارد
نه بل یک را دو انگارد به عبرانی و سریانی
اگر لب‌تشنه‌یی رو آب پیداکن ترا زین چه
که ترکش سو همی خواند عجم او هندیان پانی
همین خاکست کاو را طبع هر دم رنگ رنگ آرد
گهی رمّان لعلی سازد و گه لعل رمّانی
همن خاکست ‌کز وی قوت سازد باز از آن نطفه
وزان انسان وزانسان اینهمه تسویل نفسانی
گل و بلبل ز یک خاکندکاو دلبر شد آن عاشق
شوند ار خاک‌باز از یکدگرشان فرق نتوانی
همه آیینه‌رویان جمله از خاکند سرتاسر
هم از رندی بود کاین‌ خاک خود را خوانده ظلمانی
بود آب حیات این نقش و صورتهای جان‌پرور
که در ظلمات خاکی‌ کرده پنهان صنع سبحانی
مرا زین حقه‌بازی همت آن پیرکرد آگه
که چون طفلان نگردم ‌گرد سالوسات لامانی
دریغا دیر دانستم‌که دانایی زیان دارد
پریشان‌خاطرم تا روز محشر زین پشیمانی
چو سوسن پیش ازین از ذکر سرتاپا زبان بودم
کنون از فکر چون نرگس همه چشمم ز حیرانی
به رشته آه چون غم راز دل بیرون ‌کشم ‌گویی
که بیژن رابرون آرد ز چه‌گرد سجستانی
مرا زین ‌تن‌د‌رستی هر زمان سستی پدید آ‌ید
ازین ارکان ترکیبی وزین طبع هیولانی
چو باشد میل دستارم‌ که پرگردد پرستارم
بهل دردی به‌دست آرم ‌که برهم زین تن‌آسانی
چو از دستار سنگینم نگردد کار رنگینم
چرا بر سر گذارم‌ گنبد قابوس جرجانی
گر این هشیاری و مستی بود مقصود ازین هستی
خود این هستی بدین پستی به مستی باد ارزانی
شوم زین پس مگر چاه زنخدانی به‌دست آرم
که در وی چون علی‌ گویم بسی اسرار پنهانی
کس این اسرار را گوید اگر با خواجهٔ اعظم
به شکرخنده‌گوید تنگدل‌گشتست قاآنی
بلی چون سینه تنگ آید جنون با دل به جنگ آید
سخنها رنگ رنگ آید ز حکمتهای لقمانی
به حمدالله به دارالضرب جان بس نقدها دارم
که ضراب ازلشان سکه زد زالقاب سلطانی
اگر نه طفل ابجدخوان چو حزم او بود گردون
چرا خم‌گشته می‌جنبند چو طفلان دبستانی
شفاعت‌گرکند ابلیس را روز جزا عفوش
گمان دارم‌که برهاندش از آن آلوده‌دامانی
حدیث از فتنه در عهدش نمی‌گویند دانایان
مگر گاهی که بستایند نرگس را به فتانی
هزاران در هزاران توپ دارد اژدها پیکر
که دوزخ از دهان بارند گاه آتش افشانی
سیه‌موران خورند و سرخ‌ماران افکنند از دم
شهودی بین هلا علم تناسخ را نه برهانی
تو پنداری‌که از نسل عصای موسیند آنان
که دفع سحر را ظاهرکنند اشکال ثعبانی
اسان قورخانهٔ او بود چندان‌که در دنیا
شد آمد وهم را مشکل شدست از تنگ میدانی
الا شاه ملک طینت ‌که می‌بتوانی از قدرت
دوگیتی را بدین وسعت به یک ارزن بگنجانی
هرآن دهقان‌که جوکارد اگر جودت بهٔاد آرد
ز هریک دانه بردارد دوصد لولوی عمّانی
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۳۹


ای ترک سیه‌چشم سراپا همه جانی
تنها نه همین جان منی جان جهانی
با ما به ازین باش از آنرو که در آفاق
آن چیز که هست از همه بهتر تو همانی
دنیا کند از فضل و شرف فخر به عقبی
تا حسن تو باقیست درین عالم فانی
امروز تویی دشمن مردم به حقیقت
کاشوب تن و شور دل و آفت جانی
سروی نه‌گلی نه ملکی نه قمری نه
آنقدر نکویی‌که ندانم به چه مانی
مسکین‌ دلم از یاد تو بیرون نرود هیچ
کاش این دل سودازده از من بستانی
گر غایبی از من چه شکایت‌کنم از تو
تو مردمک چشم از آنروی نهانی
یاد آیدت آن روز که ‌گفتم به تو در باغ
بنشین برگل‌کاتش بلبل بنشانی
گفتی‌که من و باغ‌کدامیم نکوتر
گفتم تو بهر زانکه تو ایمن ز خزانی
گفتی چه خوشم آید ازین سرو ستاده
گفتم ز تو من خوشترم آید که روانی
از بس که دل و جان به سر زلف تو آویخت
زلفت دگر از باد نجنبد زگرانی
تل سمنی بینم از آن موی میانت
باریک‌خیالی نگر و چرب‌زبانی
جز عکس رخ خوب تو در آینه و آب
حسن تو ندارد به جهان ثالث و ثانی
پرسی همی از من که گل سرخ کدام است
جانا توگل سرخ تصور نتوانی
کانجا که تویی رنگ‌ گل سرخ شود زرد
اینست‌که هرگز تو گل سرخ ندانی
دانی‌که چرا دارمت اینگونه همی دوست
زآنروی‌که چون بخت خداوند جهانی
فرمانده ملک جم و فرمانبر خسرو
کز خنجر او رشک برد برق یمانی
سالار ظفرمند عدوبند حسین خان
کز نعمت اوبهره برد قاصی و دانی
آن صدر فلک‌قدر که در مطبخ جودش
افلاک قدورند و مه و مهر اوانی
خدمتگر جاهش چه اکابر چه اصاغر
روزی‌خور خوانش چه اعالی چه ادانی
ای طفل هنر را دل وقّاد تو دایه
وی کاخِ کرم را کفِ فیاضِ تو بانی
گر خلد نهم خوانمت از خلق همینی
ور چرخ دهم دانمت از قدر همانی
از فخر در ایوان سخا صدرنشینی
وز تیغ به میدان وغا فتنه نشانی
چو جان که به ‌پیرامنش از جسم حصارست
محصور زمین‌استی و سالار زمانی
هرچند به یک شبر میانست ترا جای
از جاه بر از حوصلهٔ‌کون و مکانی
‌گیتی مگر از حق ز پی فخر نشان خواست
کز فخر تو بر پیکر آفاق نشانی
مختار همه خلقی و مجبور سخایی
منشار سر خصمی و منشور امانی
بستان امل را به سخا ابر بهاری
پالیز اجل را به وغا باد خزانی
باکجروشان بسکه بدی ظن من اینست
کایدون به فلک دشمن برج سرطانی
بیند ز پی بذل‌کرم دیدهٔ حزمت
ناگفته ز دل صورت آمال و امانی
از شوق مدیح تو چو حمام زنانست
مغز سرم از غلغلهٔ جوش معانی
وآیند معانی به لبم خود به خود از حرص
بی‌کسوت الفاظ و تراکیب معانی
مدح تو بود حرز تنم زانکه درو هست
از فضل خدا خاصیت سبع مثانی
در مشت تو روزی به عدو کرد کمان پشت
پیوسته پیّ مالشُ دو گوش‌ کمانی
رمح تو به آزار عدو کرد زبان تیز
زان در صدد تیزی بازار سنانی
پیکان تو پیکی‌ست سبک‌سیر که چون جان
جا در دل دشمن‌کند از تیز لسانی
بیچاره شبان در بر گرگان شده مزدور
زیراکه به عهد توکند گرگ شبانی
میدان شود ار خنگ ترا عرصهٔ هستی
در یک نفسش طی‌ کند از گرم عنانی
جز راستی از تیر ندیدی به چه تقصیر
چون ‌کج‌روشانش ز بر خویش برانی
نی‌نی به سوی‌کج ‌رو شانش بفرستی
تا راستی ‌کیش تو بینند عیانی
از دیدن تو خصم شود زرد مگر تو
اندر دل او موجب درد یرقانی
در باس توگیرد دل بدخواه مگر تو
اندر دل او مورث رنج خفقانی
فرمانده دنیایی و فرمانبر خسرو
ویران‌ کن دریایی و برهمزن‌ کانی
در خلد کشد گر تف تیغ تو زبانه
رضوان شود از بیم زبونتر ز زبانی
دو روز به یک حکم تو صد نهر روان شد
نی‌نی‌که درین معجزه رمزیست نهانی
از خجلت حلم تو زمین یکسره شد آب
وانگاه ز احکام تو آموخت روانی
کامی نه ‌که از لقمهٔ جود تو نجنبد
بخ‌بخ تو مگر تالی عید رمضانی
گفتی‌نکشم دشمن خود را به سوی خویش
بسیار منت تجربه‌ کردم نه چنانی
زیراکه دوصد مرتبه دیدم به‌ خم خام
دو رقعه عدو را به سوی خویش‌کشانی
نی‌شکّر از فخر ببالد که تو چون نی
در طاعت و در خدمت شه بسته میانی
صدرا به ثنای تو زبان تا بگشودم
بربسته در غم به رخم چرخ‌کیانی
ز الطاف تو غیر از غم خوبان به دلم نیست
غم نیست‌که تاگویم از آنم برهانی
جز خواهش بوسیدن‌کامت بروانم
کامی نبود تا که بدانم نرسانی
هم اسب نخواهم ز تو خواهم‌که پیاده
همچون فلکم در جلو خود بدوانی
نی چون فلکم بخش یکی اسب سبکرو
کز طعنهٔ بدگو ز جهانم به جهانی
تا هست جهان شاه بود شاه و تو پیشش
بربسته به طاعت ‌کمر ملک‌ستانی
از حکم ملک هرچه زمینست بگیری
بر روی زمین تا که زمانست بمانی
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
صفحه  صفحه 34 از 53:  « پیشین  1  ...  33  34  35  ...  52  53  پسین » 
شعر و ادبیات

Ghaani | اشعار قاآنی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA